سرهنگ خلبان بهزاد معزی

از ایران پدیا
پرش به ناوبری پرش به جستجو
نسخهٔ قابل چاپ دیگر پشتیبانی نمی‌شود و ممکن است در زمان رندر کردن با خطا مواجه شوید. لطفاً بوکمارک‌های مرورگر خود را به‌روزرسانی کنید و در عوض از عمبکرد چاپ پیش‌فرض مرورگر خود استفاده کنید.
بهزاد معزی
سرهنگ خلبان بهزاد معزی.jpg
سرهنگ خلبان بهزاد معزی
زادروز۱۳۱۶
تهران
درگذشت۲۱ دی ۱۳۹۹
پاریس
علت مرگسرطان پیشرفته خون
پیشهخلبان نیروی هوایی (جنگنده و ترابری و سوخت‌رسان)
شناخته‌شده برایانتقال مسعود رجوی از تهران به پاریس
نقش‌های برجستهبرجسته‌ترین خلبان ارتش ایران با بالاترین ساعات پرواز و خلبان اختصاصی شاه
آثارکتاب خاطرات به اسم «پرواز در خاطره‌ها»
خویشاوندانپدرش سپهبد محمود معزی

سرهنگ خلبان بهزاد معزی (زاده ۱۳۱۶ در تهران- درگذشته‌ی ۲۱ دی‌ماه ۱۳۹۹ در پاریس) یکی از خلبانان مشهور ایران است. او در زمان حکومت سلطنتی خلبان اختصاصی شاه بود. سرهنگ خلبان بهزاد معزی همچنین فرمانده گردان پرواز هواپیماهای سی - ۱۳۰ در پایگاه هفتم ترابری بود. او برای اتمام تحصیلات و آموزش‌های خود مدتی در آمریکا بود و پیش از سال ۱۳۵۲ به ایران بازگشت. سرهنگ بهزاد معزی پس از بازگشت از آمریکا در ستاد کل نیروی هوایی ایران مشغول به کار شد. سرهنگ معزی بارها در همان روزگار برای خرید هواپیما به عنوان کارشناس مطلع به کشورهای اروپایی سفر می‌کرد. سلامت نفس و رشوه‌ناپذیری او در انجام معاملات زبانزد بود. با خرید هواپیماهای بوئینگ سوخت رسان ۷۰۷ او به عنوان فرمانده گردان و در ادامه به عنوان معلم خلبان به فعالیت پرداخت. وی خلبان هواپیمایی بود که در روز ۲۶ دی ۱۳۵۷ محمدرضا شاه پهلوی با آن از ایران خارج شد.

سرهنگ بهزاد معزی، پس از انقلاب به دلیل شغلش به طور غیرعلنی، به سازمان مجاهدین خلق ایران پیوست. او در سال ۱۳۶۰، طی عملیاتی که مجاهدین خلق آن را طراحی کرده‌بودند، مسعود رجوی (رهبر سازمان مجاهدین خلق ایران) و ابوالحسن بنی صدر (نخستین رئیس جمهوری اسلامی) را با هواپیما از ایران خارج کرد. سرهنگ خلبان بهزاد معزی پس از آن در شورای ملی مقاومت ایران در جایگاه عضو هیأت نمایندگی مجاهدین در شورای ملی مقاومت بود . سرهنگ خلبان بهزاد معزی در تاریخ ۲۱ دی ماه ۱۳۹۹ درسن ۸۳ سالگی بر اثر سرطان خون در بیمارستانی در پاریس درگذشت.[۱]

کودکی و دوران تحصیل بهزاد معزی

سرهنگ خلبان بهزاد معزی در ۱۷ بهمن ۱۳۱۶ در یک خانه‌ی قدیمی در محله‌ی منیریه‌ی تهران، خیابان امیریه، به دنیا آمد. پدرش سپهبد محمود معزی و مادرش نزهت معزی بود. آنها با هم دخترعمو، پسرعمو بودند. سرهنگ خلبان بهزاد معزی از نوادگان عباس میرزا سردار جنگ‌های ایران و روس در مقام ولایت‌عهدی فتحلی شاه قاجار بود.

بهزاد فرزند دوم خانواده بود و برادر بزرگش، مسعود، بیش از ۵۰ سال مقیم آمریکا بود. وی خواهری به نام شیرین داشت که یکسال و نیم کوچکتر از او بود. برادر دیگری به نام تورج داشت که دو سال کوچکتر از خواهرش بود که در همان خانه قلعه وزیر، در حوض آب افتاد و جان باخت. بعدها دارای برادری به اسم ایرج شد. پدرش تحصیلات خود را در دانشکده افسری فرانسه تمام کرده و به زبان فرانسه کاملاً مسلط بود. سرهنگ معزی گفته است «ما را روی زانوانش می‌نشاند و برایمان رمانهای فرانسوی می‌خواند و ترجمه می‌کرد».

بهزاد معزی تا کلاس پنجم دبیرستان در البرز درس خوانده است که فضای سیاسی داشت. بعدا پدرش به شیراز منتقل شد و خانواده خود را نیز به همراه برد. بهزاد سال آخر دبیرستان را در دبیرستان نمازی شیراز خواند و دیپلم طبیعی گرفت. می‌خواست به دانشگاه برود. از آنجا که پدر و مادر بزرگش ملک و املاک زیادی داشتند پیش خود اندیشید که به رشته کشاورزی برود تا بتواند برای خودش کار کند. در کنکور دانشکده کشاورزی در شیراز قبول شد. در دانشکده کشاورزی یک روز می‌بیند که نیروی هوایی در روزنامه‌ها اعلام کرده که دانشجوی خلبانی میگیرد. همان شب که آگهی‌ را دید فرم را پر و روز بعد هم پست کرد. اسفند سال ۱۳۳۶ به دانشکده‌ی نیروی هوایی رفت. بعد از ۶ماه دوره آموزشی‌شان تمام شد.

سفر به آمریکا

در نیمه سال ۱۳۳۷ عازم آمریکا شد. برای آموزش دوره‌ی مقدماتی خلبانی به پایگاه «لک لند» رفت. این پایگاه در تگزاس در شهر سن‌آنتونیو قرار دارد. برای دوره مقدماتی پرواز به پایگاه «بم‌بریج» در ایالت جورجیا رفت. بعد از فارغ التحصیل شدن در آنجا ۲۰ روز وقت داشت که به پایگاه بعدی خود را معرفی کند. دوره مقدماتی پرواز را با هواپیمای «تی ۳۴» شروع کرد. هر هنرجو حدود ۴۰–۵۰ ساعت با آن پرواز کرد. بعد به آموزش دیگری با هواپیمایی به نام «تی ۳۷» اقدام می‌کند که جت دو موتوره کوچکی بود. «تی ۳۴» ملخدار و کوچک بود در حالی که «تی ۳۷» ها جتهای کوچک بودند. برای تکمیل آموزش پایه آنجا هم آموزششان حدود ۷ماه طول کشید. بعد خودشان را به پایگاه آموزشی پیشرفته به نام «ونس» که در شهر «انید» نزدیک اوکلاهماسیتی ۳۰ بود معرفی کردند. در پایان این دوره بایستی «بال خلبانی» را می‌گرفتند. بال خلبانی علامتی است که خلبانها روی سینه‌شان می‌زنند. نشان رسته خلبانی است. وقتی خلبانی بال را میزند روی سینه‌اش یعنی دوره آموزش خلبانی را به طور کامل دیده است. در مراسم رسمی فرمانده پایگاه صدا کرد و پایان‌نامه آموزش خلبانی به‌علاوه بال خلبانی را به دست آنها داد. یک ماه و اندی فرصت داشتند تا به پایگاه بعدی برای دوره «گانری» یعنی آموزش با هواپیمای جنگی، بروند. با کلاس بعدی که فارغ التحصیل شدند به پایگاه بعدی یعنی پایگاه «فونیکس» در ایالت آریزونا می‌رود. در«فونیکس» پرواز را با هواپیمای «F۸۶» شروع کرد. قبل از آن، دوره تیراندازی با هواپیمای «T۳۳» را دید. تا آن زمان، آموزش پرواز جمع دیده بود؛ ولی آن جا آموزش تیراندازی با آن را هم دید.

وی افزوده است:

«در ارتش آمریکا نیز مثل بیشتر ارتشهای دیگر کشورها اول سعی میکنند هرچه که در ذهن و مغز دانشجو است تخلیه کنند. بعد انضباط خشک و اطاعت بیچون وچرای ارتش را وارد کنند. یعنی وقتی حرفی میزنند باید اجرا شود. چون و چرا ندارد. دلیل ندارد. برهان ندارد. سعی در این است که ذهن از هرگونه احساسی و از هرگونه قضاوتی خالی شود. هر حرفی که میزنند باید اجرا شود. فردی که دستور را می‌گیرد توی ذهنش اصلاً نباید این باشد که دستور خلاف است. بلکه اصل برایش اطاعت مافوق است. البته این را که می‌گویم استاندارد تمام آموزشهایشان بود. ما از دور و نزدیک همه را می دیدیم. چه هوایی چه دریایی چه زمینی. منتها در هوایی به علت ویژگی حرفه خلبانی این مسأله یک مقدار غلظت کمتری داشت؛ ولی در اساس همان بود که فرمانده می‌گفت و جای بحث نداشت. در یک کلام جایی برای به کار گرفتن احساس انسانی یا اخلاقی نیست.»

بازگشت به ایران

بعد از اتمام آموزشها در آمریکا در سال ۱۳۴۰ به ایران بازگشت. طبق قانون دانشکده افسری تا قبل از پایان دوره سه ساله دانشکده هنوز دانشجو محسوب می‌شد. بعد از ۶ ماه افسر (ستوان دو) شد و به پایگاه وحدتی دزفول منتقل شد. پروازشان با هواپیمای F۸۶ بود. در گردان سروان ربیعی بود که بعدها فرمانده نیروی هوایی شد و بعد از انقلاب دستگیر و اعدام شد. یک گردان هم سروان مهدیون بود که او هم بعد از انقلاب اعدام شد.

پیشنهاد شد که عضو ضداطلاعات بشود که آن را رد کرد و این موجب محدودیتها و حذف حقوق فوق العاده‌اش شد و برای چند ماه ادامه داشت.

سال ۱۳۴۱به پایگاه مهرآباد منتقل شد. بعد از ۶ ماه که ستوان یک شد و با هواپیماهای شکاری ۸۶ و جت تعلیماتی T33 پرواز می‌کرد به دلیل فشارهای محیطی درخواست انتقال به ترابری کرد. در آنجا با هواپیمای داکوتای C47 پرواز کرد. این دوره برایش بسیار جالب و پربار بود زیرا به نقاط مختلف ایران پرواز کرده و با فرهنگ و مردم خیلی بیشتر آشنا شد.[۲]

سفر خلبان بهزاد معزی به آفریقا

مدتی به عنوان خلبان ترابری در ماموریت سازمان ملل متحد به کشور کنگو رفت. یکی از ماموریتهای آنجا گشت هوایی برای شناسایی چریکها بود که دو بار که خودش فرمانده بود کاری کرد که چریکها متفرق بشوند به‌صورتی‌که نفر دوم که برزیلی بود به فرماندهی گزارش منفی از وی ارسال کرد و دیگر او را به گشت نفرستادند. وی در این باره گفته است «در این ماموریت همچنین شاهد بودیم که موبوتو رئیس‌جمهوری کنگو از سران قبایل رشوه می‌گرفت.[۳]

فساد در نیروی هوایی ارتش شاه

سپس نیروی هوایی گسترش می‌یابد و از ۳ پایگاه به ۱۰ پایگاه می‌رسد. برای این گسترش هواپیمای C۱۳۰ خریداری شد.

وی درباره فساد در ارتش شاه می‌گوید:

«وقتی برای سیل اهواز کمکها ارسال می‌شد بخش زیادی از بازار سر در می‌آورد به صورتی که از ۵ کامیون ۳ کامیون مفقود می‌شد که با گزارش ما به شهریار شفیق که برخلاف فساد مادرش اشرف پهلوی و برادرش شهرام خیلی مردمی بود جلوی این کار گرفته شد. شهریار شفیق بعدها توسط جمهوری اسلامی در پاریس به اشتباه به جای برادرش شهرام ترور شد.»

ارتقای بهزاد معزی به فرماندهی گردان C130

در سال ۱۳۴۹ درجه سرگردی داشت. به شیراز منتقل و با سمت فرماندهی گردان C۱۳۰ مشغول به کار شد. در عین انضباط و آموزش بالا روابط آنجا بسیار دوستانه بود. بطوریکه هیچ گونه سانحه هوایی پیش نیامد.

در اردن و اردوگاه فلسطینیها

به عنوان ترابری برای آوردن سیب به اردن رفت. خودش گفته است:

«از دیدن وضعیت رقت‌بار اردوگاههای فلسطینی خیلی متاثر شدم. به یک چریک فلسطینی در درگیریهای ۱۹۷۰ میزانی پول که ۳۰ دلار بود دادم و گفتم ایرانی هستیم این را به سازمانت بده. او ابتدا تعجب کرد و بعد خوشحال شد و گرفت و رفت.

اساسا به پروازهای اسرائیل نمی‌رفتم. یک بار در محظوریت مجبور شدم بروم از قبل کیک بزرگی برای خودم تهیه کردم و در مدت ۲۴ ساعتی که آنجا بودیم فقط از همین کیک تغذیه کردم و در ضیافت‌ها شرکت نکردم».

همکاران خارجی و منافع ملی

بهزاد معزی در دوران خدمت خود به پاکدستی شهرت داشت و همیشه منافع ملی در برخورد با افراد خارجی برای وی اصل بود. وقتی بعنوان مامور خرید هواپیمای مناسب برای چتر بازی به کشورهای فرانسه و انگلیس و هلند رفت علیرغم تطمیع و دام پهن‌کردن‌های مختلف در دو کشور اول به علت مناسب نبودن برای چتربازی جواب منفی داد و نوع هلندی آن فرندشیپ را خریدند.

دیدن دوره ستاد در آمریکا

سرهنگ بهزاد معزی برای تکمیل دوره ی خلبانی خود به آمریکا نیز سفر کرد. گفته می‌شود او در در دانشگاه خود یکبار از دکتر مصدق و محبوبیت مردمی او صحبت کرده بود که در آن زمان غیرمعمول بود اون همچنین در خاطرات خود از زمان تحصیل در آمریکا می‌گوید:

«در درس علوم سیاسی ما بخشی بود به نام» منافع ملی آمریکا «من به سرهنگ رئیس سمینارمان گفتم قربان اجازه بدهید من بروم بیرون. گفت چرا؟ گفتم منافع ملی آمریکا به من ربطی ندارد. من ایرانیم. عصبانی شد و یک مقدار صدایش را برد بالا و گفت پس چرا کشورت تو را به اینجا فرستاده؟ گفتم من نمی دانم. می توانید از خودشان بپرسید. اما منافع ملی آمریکا ربطی به من ندارد. برای من منافع ملی کشور خودم، ایران، مهم است. با داد و بیداد گفت چرا کشورت تو را فرستاده این جا؟ من هم گفتم چرا داد میزنی؟ صدایمان بلند شد. افراد دیگر سمینار به طرفداری من بلند شدند و به او اعتراض کردند که سرهنگ چرا داد می‌زنی؟ این دارد آرام حرف می‌زند و می‌گوید منافع ملی آمریکا به من ارتباطی ندارد. اما سرهنگ باز هم با داد و بیداد گفت آخر کشورش فرستاده! همان افراد اعتراض کردند که با ما هم داری داد و بیداد می‌کنی! چند نفر آمریکایی شروع کردند به حمایت بیشتر از من. به خصوص یک سرگرد یهودی که بسیار روشنفکر بود گفت اگر من را هم بفرستند کشور این و بگویند برو درس منافع ملی آنان را بخوان می‌گویم نمی‌خوانم. من آمریکایی هستم. بعد سرهنگ یک مقدار فروکش کرد و موضوع خاتمه یافت».

دوره‌ی آموزش ستاد با دوره مقدماتی‌ ۷ماه طول کشید. در همین دوره توسط یک دوست یهودی به کتابهایی در مورد اسرار پشت پرده کودتا علیه مصدق از قسمت سری کتابخانه ستاد دست یافت و به حقایق آن اشراف پیدا کرد. یک بار هم وقتی قرار شد هر کس به انجمن خیریه‌ای کمک کند علیرغم مخالفت‌ها و محدودیت‌ها با اصرار خودش به سازمان آزادی‌بخش فلسطین ۲۰ دلار کمک کرد.

یک بار دیگر به آمریکا برای آموزش دوره ۷۰۷ (سوخت‌رسان) اعزام شد و خلبان این هواپیما شد».

خلبان بهزاد معزی و مجاهدین خلق

بلافاصله بعد از انقلاب، زندگی وی با مجاهدین گره خورد. زیرا که چند روز بعد از بازگشت، به دفتر مجاهدین در خیابان پهلوی سابق که بنیاد علوی نامیده می‌شد مراجعه کرد و به عنوان یک هوادار آنان ثبت نام کرد. در این باره توضیح داده است که:

سرهنگ بهزاد معزی و مسعود رجوی
سرهنگ بهزاد معزی و مسعود رجوی

«چرایی این پیوستن نیاز به توضیحاتی دارد. اجازه بدهید در مورد وضعیت فکری خودم و تحولاتی که طی سالیان مختلف پیدا کرده بودم، مقداری توضیح بدهم. من از کودکی دارای اعتقادات مذهبی بودم و به نماز و روزه پایبند بودم. پدرم در این رابطه نقش اول داشت. در آن زمان جزو خوانندگان مجله مکتب اسلام بودم. به لحاظ سیاسی هرچند فعالیت سیاسی نداشتم و هیچ‌گونه وابستگی حزبی و تشکیلاتی نداشتم اما در دل احترام زیادی برای مصدق رهبر فقید نهضت ملی قائل بودم. در سال ۵۶ هم‌زمان با اوج گیری انقلاب در ایران شروع کردم به خواندن کتابهای شادروان دکتر شریعتی. تقریباً ۱۵۰ و خرده‌ای از نوارها و کتابهای زنده‌یاد دکتر شریعتی را گرفتم و خواندم. در آخرین پروازی که با شاه هم داشتم چند عدد از کتابها را با خودم بردم. جلد کتاب» تشییع علوی و تشییع صفوی «را کندم و جلد یک رمان معمولی را به جایش گذاشتم. این کتاب در کیف پروازم بود و در مراکش و مصر هم میخواندم. آنها یک تحول فکری در من به وجود آوردند. مهمترین ارزش جدیدی که از شریعتی آموختم ارزش تسلیم نشدن در برابر دیکتاتوری و استبداد بود. برایم این مسأله مطرح شد که برای تسلیم نشدن، برای آزاده ماندن و برای تن به خواری و ذلت ندادن بایستی به یک آرمانی مجهز شد. این آرمان است که ما را از گزند تسلیم طلبی مصون میدارد و در شرایط سخت و بحرانی راهگشا و نیرودهنده آدمی است. چیزی که بعدها در ادامه مسیرم این آرمان را در مجاهدین یافتم. هیچ شناختی از آنها نداشتم. هیچ کتابی از آنها نخوانده بودم. اما می‌دانستم که شریعتی و آیت الله طالقانی بی‌خودی از کسی تعریف نمی‌کنند. این آغاز تحول فکری من بود. بعد از انقلاب آخوندها حاکم شدند. اما هیچگاه خمینی برای من جاذبه نداشت. این بود که دوست نداشتم با آنها کار کنم. فضای سیاسی باز شده بود و کتابهای مجاهدین هم منتشر شده بودند. چندتا از آنها را خریدم و خواندم. گمشده‌ام را یافته بودم و دیگر درنگ نکردم».

ارتباط خلبان بهزاد معزی با مجاهدین

بعد از مراجعت از مراکش به اتفاق سرگرد حسین اسکندریان (که معلم پرواز گردانش بود) به بنیاد علوی (پهلوی) رفته و اسم نوشتند. از آنجا ارتباطشان با سازمان مستقیماً ادامه یافت. از همان ملاقات اول برایشان رابط مشخص شد و قرار شد که هفته‌ای یکی دوبار هم‌دیگر را ببینند و صحبت کنند. یکی دو کتاب آموزشی درباره تاریخچه و ضربه اپورتونیستها در سال ۱۳۵۴ برای مطالعه به آنها دادند. مقداری هم بحث سیاسی کردند. وی در این باره گفته است:

مریم رجوی و سرهنگ بهزاد معزی
مریم رجوی و سرهنگ بهزاد معزی

«من یک دفعه احساس کردم نسبت به مسائل دید روشنتری پیدا کردم. به خصوص اوضاع پیچیده سیاسی آن روزها همه را سردرگم کرده بود. هرکس هم ادعایی داشت. اما با حرفهای مجاهدین آینده برایم روشن شد. معیار و محکی پیدا کردم که میتوانستم با آن جریانهای مختلف را بسنجم».

از آن پس در تهران و چه در زمانی که به شیراز منتقل شد در ارتباط با سازمان بود. این کار و در عین حال حفظ هویت شغلی مشکلاتی پدید آورده بود ولی با مشورت بچه‌های مجاهدین آنها را حل کرد. از جمله در شیراز علیرغم اینکه یک خانه بزرگ به عنوان فرمانده در اختیارش بود به دلیل زندگی مجردی تنها از یک اتاق آن استفاده می‌کرد و ساده زیستی داشت به‌صورتی‌که وقتی تعدادی از افراد حزب‌اللهی به خانه‌اش رفته و آن سادگی را دیده بودند یکی از آنها مشکوک شده و به دفترش با یک قرآن آمده و از وی ‌خواست که با دست گذاشتن روی قرآن قسم بخورد که مجاهد نیست؛ و علت را در همین ساده‌زیستی می‌دانست که در مشورت با مجاهدین تختخواب و وسایل تهیه کرد تا عادی‌سازی حفظ بشود. با وجود این همه مراعاتها برای بسیاری پرسنل شناخته شده بود. خودش می‌افزاید:

«در تهران خلبانی داشتیم به نام لوتر یادگاری که ارمنی بود. یک روز آمد به من گفت یک چیزی بپرسم راستش را می‌گویی؟ گفتم بگو! گفت شما مجاهد نیستید؟ گفتم نه! چطور مگر؟ کی به شما گفته من مجاهدم؟ گفت من هرچه آدم حسابی میبینم جزو مجاهدین است! شما تو را به خدا مجاهد نیستید؟ گفتم آقا برو درد سر برای ما درست نکن!»

درباره نیروی هوایی

سرهنگ خلبان بهزاد معزی درباره نیروی هوایی بعد از انقلاب گفته است:

«تعداد زیادی از خلبانها و پرسنل فنی متخصص و برجسته نیروی هوایی را نیز به نام پاکسازی از دور خارج کرده و بازنشسته کردند. من خود شاهد بسیاری از فجایع بودم که به نام انقلاب انجام می‌شد. برای نمونه سرهنگ مرتجعی بود به نام محمددوست. یکروز به من گفت فلان خلبان «F۱۴» (که خلبان برجسته‌ای هم بود) را می‌خواهیم پاکسازی کنیم. گفتم چرا؟ گفت طبق اطلاعاتی که ما به دست آورده‌ایم خانمش مایو پوشیده، به استخر رفته و شنا کرده است. گفتم خوب! گفت خوب دیگر! خانمش رفته استخر! گفتم جناب سرهنگ اولاً این که خانمش رفته شنا کرده گناهی مرتکب نشده ثانیاً او خلبان خوبی است. میلیونها دلار پول این مردم خرج او شده که از او یک چنین خلبانی ساخته شده. شما به همین سادگی او را از کار بیکار میکنید؟ نپذیرفت و بالاخره هم او را از دور خارج کردند. از این نمونه ها بسیار بود. آنها بسیاری از کسانی را که در زمان شاه کار نمی‌کردند به‌عنوان انقلابی جا زدند و بر سر کارها آوردند. بدین صورت نیروی هوایی ما که بعد از اسراییل پیشرفته‌ترین نیروی هوایی در منطقه بود در واقع نابود شد. تعداد بسیار زیادی هم از خلبانها و پرسنل فنی که مورد پاکسازی قرار گرفته بودند بطور داوطلبانه برای شرکت در جنگ برگشته بودند که در جریان این جنگ کشته شدند».

تجربه شوراها

او درباره تجربه شوراها می‌گوید:

«در برابر خواست حکومت که می‌خواست در هر پایگاهی انجمن‌های اسلامی همه‌کاره باشند ما به شوراها معتقد بودیم و وقتی به عنوان فرمانده پایگاه هفتم ترابری شیراز منصوب شدم از طریق انتخابات شورای فرماندهی تشکیل دادیم. در این مسیر با کارشکنی‌های مستمر طرفداران حکومت مواجه بودیم به‌صورتی‌که خودم چند بار درگیر شده و کار به شکایت کشیده شد. در جریان تجربه کردن این شیوه از اداره محیط ارتش با ناپختگی‌هایی هم مواجه بودیم به‌صورتی که مخالفین در صدد بودند ناکارآیی شورا را اثبات کنند اما به غیر از موارد تخصصی خاص مثلا امور پروازی در بقیه موارد همین شیوه اداره را بکار گرفتیم و بسیار هم موفق بودیم به صورتی‌که تیم بازدید کننده در پایان کارش در قیاس با پایگاههای نیروی زمینی و زرهی و هوابرد به ما تبریک گفت و البته وقتی گفتم تبریک را باید به شورا گفت او ترش کرد ولی واقعیت همین بود که نتیجه کار شورایی ما در پایگاه نیروی هوایی شیراز بود».

سرهنگ خلبان بهزاد معزی
سرهنگ خلبان بهزاد معزی

بازنشستگی و برگشت دوباره به کار

بهزاد معزی درباره دوره بازنشستگی خود می‌گوید:

«با گزارش‌های متعدد از من ری‌شهری من را به دفتر کارش صدا کرد و گفت طبق اطلاعاتی که داریم شما با شاه می‌پریده‌اید پول بسیار زیادی به شما می داده‌اند. میلیون میلیون. گفتم همچی چیزی نیست. ماهانه به من هزار و خورده‌ای میدادند که من هم این را داده‌ام به پرسنل دفتری. مقداری در این باره صحبت کردیم. چیزی نداشت که بگوید. اما گفت یک تعدادی را میخواهیم بازنشسته کنیم شما هم جزو آنها هستید. گفتم مسأله‌ای ندارد. قبول کردم. وقتی از پیش ریشهری آمدم بیرون بچه‌ها به من گفتند همان درجه‌دارانی که پول را به آنها داده بودم جلو دادگاه انقلاب جمع شده و برای ریشهری ماوقع را تعریف کرده بودند».

چند روز بعد حکم را به وی ابلاغ کردند. بازنشسته شد؛ و چون حقوق بازنشستگی کافی نبود با یک ماشین رنو که داشت شروع به کار کرد. مسافرکشی میکرد. در ضمن در یک شرکت ساختمانی هم به عنوان حسابدار کاری پیدا کرد. چندماهی به‌این ترتیب گذشت تا جنگ شروع شد. شرکتی که در آن کار میکردم نزدیک فرودگاه بود. وی می‌افزاید:

«دیدم صدای انفجار آمد و صدای غرش هواپیماها. پریدیم بیرون ببینیم چه خبر است که از رادیو شنیدیم عراق حمله کرده‌است به فرودگاه مهرآباد. روز بعدش رفتم ستاد نیروی هوایی و خودم را معرفی کردم. گفتم جنگ شروع شده‌است آمده‌ام برای پرواز. به غیر از من تعداد زیادی از خلبانهای دیگر هم آمده بودند. ما را بدون هیچ جر و بحثی قبول کردند. قرار شد روز بعد برگردم. روز بعد به شرکت مراجعه کرده و تصفیه حساب کردم و برگشتم به نیروی هوایی. کار ما سوخت دادن به هواپیماها در هوا بود. هواپیماهایی که روی خارک و به طور کلی جنوب گشت می‌دادند و یا به عراق می‌رفتند و برمی‌گشتند. آنها در رفت و آمدشان از ما سوخت می‌گرفتند. در این مدت شاهد بودم که آخوندها به صورت واقعی چه برسر نیروی هوایی ما آورده‌اند. برای مثال یکبار به شیراز رفته و در آنجا مستقر و پروازها را از همان جا انجام می‌دادیم. یک شب به ما گفتند آخوند عقیدتی سیاسی میخواهد با شما بیاید پرواز. رفتیم سوار هواپیما شدیم و رفتیم بالا. دستور خاموشی بود که چراغهای شهر و پایگاه خاموش باشند. از زمین که بلند شدیم یک آسمان پر ستاره‌ای در جلو داشتیم. آخونده آمد در کابین. چشمش افتاد به آسمان پرستاره و گفت لعنت الله علی القوم الظالمین. پرسیدم چه شده؟ گفت ببینید این نابکاران دستور امام را اجرا نمیکنند! این خاموشی دستور صریح خود امام است. ببین چقدر چراغ روشن است؟! نگاه کردم و خندیدم. گفت چیه؟ ما عادت داشتیم هرکس که عمامه سرش بود را آیت‌الله صدا میکردیم. گفتم حضرت آیت‌الله اینها ستاره است! چراغ نیستند! گفت نه آقا چراغ است. دستور امام را رعایت نمیکنند! ما دیگر چیزی نگفتیم تا این که در گشت رفتیم روی سر محوطه زندان عادل‌آباد. دست بر قضا تمام نورافکنهای دور زندان روشن بود. به آخونده گفتم ببینید اینها چراغ هستند نه آن ستاره ها که شما دیدید! اگر هم عراق بیاید برای بمباران فقط زندان را می‌بیند و می‌زند. طرف از رو نرفت و گفت: «اینها زندانی هستند اگر بزندشان اشکالی ندارد»! من از این همه بی‌رحمی و شقاوت داشتم شاخ در می‌آوردم. با ناباوری پرسیدم اشکالی ندارد؟ گفت نه آقا اینها زندانی هستند مجرم هستند اشکال ندارد».

خارج کردن مسعود رجوی از ایران

خلبان بهزاد معزی در حال سخنرانی در جمع مجاهدین در پاریس
خلبان بهزاد معزی در حال سخنرانی در جمع مجاهدین در پاریس

بعد از ۳۰ خرداد سال ۶۰ که خمینی فرمان داد به تظاهرات مسالمت‌آمیز نیم‌میلیونی مردم ایران شلیک شود مجاهدین مبارزه مسلحانه خود علیه رژيم را شروع کردند. در آن دروان مرکزیت سازمان مجاهدین بر خلاف میل مسعود رجوی تصمیم گرفت او را برای تشکیل شورای ملی مقاومت که بال سیاسی مقاومت ایران بود به پاریس اعزام کند تا وی در آنجا جایگزین رژیم را معرفی کند. برای این سفر بزرگ و تاریخی تصمیم گرفته می‌شود که پروازی مستقیم از تهران به پاریس انجام شود و سرهنگ معزی کاندیدای اول مجاهدین برای هدایت این امر است. وی این پرواز را مهمترین پرواز عمر خویش نامیده و در این باره گفته است:

«سال ۱۳۶۰ در تاریخ معاصر میهنمان سالی تعیین کننده است. سالی است که از همان ابتدایش معلوم بود خمینی و آخوندهای حاکم قداره را از رو بسته و تصمیم نهاییشان را برای کشتار همه مخالفان و به‌خصوص مجاهدین گرفته‌اند. علاوه برآن حذف جناح رقیب خودشان در حاکمیت نیز در دستور کارشان قرار داشت. اگر به روزنامه‌های آنروزها مراجعه کنید خواهید دید که روزی بدون درگیریهای خونین بین چماقداران رژیم با مخالفان آخوندها به شب نمی‌رسید. درگیریهایی که بعضاً به کشته شدن تعدادی از میلیشیاهای نوجوان مجاهدین نیز منجر می شد. خلاصه آنکه اوضاع سیاسی به‌شدت آشفته و حساس بود. چیزی که به حساسیت اوضاع می‌افزود جریان داشتن همه این اتفاقات در متن جنگ با یک دولت خارجی بود. جنگی که البته بر اثر توطئه‌های خمینی به وجود آمد ولی در آنروزها هنوز قسمتی از خاک ما در اشغال نیروهای عراقی بود؛ بنابراین نیروهای سیاسی در وضعیت بسیار بغرنجی قرارداشتند. چرا که خمینی با عوامفریبی و دجالبازی سعی داشت از این جنگ سوءاستفاده آخوندی خودش را بکند و در زیر پوش آن نیروهای مخالف خود را قلع و قمع کند. به هرحال مجموعه اوضاع واحوال طوری شد که کار به وقایع خردادماه کشید. دربیست و پنجم این ماه بود که جبهه ملی تظاهراتی در میدان فردوسی تهران برگزار کرد که با سرکوب وحشیانه مواجه شد. در ۳۰ خرداد نیز مجاهدین دعوت به یک تظاهرات آرام کردند. قصد این بود که با جمعیت انبوه شرکت کننده به مجلس رفته و در آن جا به نقض قوانین توسط مرتجعان اعتراض کنند. همانطور که می‌دانید ۵۰۰ هزار تهرانی شریف در این تظاهرات شرکت کردند. اما در غروب همان روز در ساعاتی که سیل بی امان جمعیت به میدان فردوسی رسید شخص خمینی به میدان آمد و دستور تیراندازی به جمعیت را داد و این کار معنای سیاسی بسیار مهمی داشت. از فردای آن روز هیچ کس و هیچ گروهی تأمین نداشت و رابطه رژیم با همه مردم و مخالفان رابطه‌ای غیرمسالمت‌آمیز شد. درواقع دستور خمینی تیرخلاص به امکان هرگونه مبارزه مسالمت‌آمیز بود و از فردای ۳۰ خرداد دو راه در پیش روی همه گروههای سیاسی قرار گرفت. یا در میدان نبرد برای آزادی پاسخ قهر ضدانقلابی دشمن کینه‌توز و مرتجع را با قهر انقلابی بدهند و یا با تن دادن به ذلت و ننگ سازش مبارزه مردم ایران برای تحقق آزادی را یک دوره تاریخی به عقب بیندازند. من در آن روزها بیشتر از هروقت دیگر یاد روزهای بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ بودم. خیانت رهبران حزب توده و فرار ذلت بارشان جلو چشمم می‌آمد و با خود می‌گفتم راستی اگر در آنروزها مصدق تنها نمی‌ماند و رهبران خائن توده‌ای بهای ادعاهای خود را می‌دادند و حداقل برای حفظ شرف خود میدان را ترک نمی‌کردند وضعیت مردم و میهن ما چه می‌شد؟ آیا دیکتاتوری شاه می‌توانست ۲۵ سال دیگر ادامه یابد؟ یقین داشتم که ملت ایران بهای بسیار سنگینی از این بابت پرداخت کرده‌است و با یادآوری همین خاطرات بود که آرزو می‌کردم یک بار دیگر مبارزه مردم ایران سربریده نشود و ما برای کسب آزادی یک دوره دیگر عقب نیفتیم. تصمیم مجاهدین برای ادامه نبرد با دیو ارتجاع که آقای رجوی آن را مهیب‌ترین نیروی ضدتاریخی ملت ایران معرفی کرده بود نور امید و شادی ملی را در قلب‌های همه ما تابانید و من در آن ‌روزها خودم احساس می‌کردم که باید دین خودم نسبت به میهن و مردم را به‌نحو احسن انجام دهم. بعدها شنیدم به کلیه مجاهدینی که در این طرح شرکت داشتند گفته شده بود عملیات را یک عملیات «فدایی» تلقی کنند. به من چنین چیزی گفته نشد اما درک و دریافت خود من هم چیزی غیر از این نبود. راهی که می‌خواستیم برویم راهی بی‌بازگشت بود که سرنوشت جنبشی را رقم می‌زد. اقدامی آنچنان حساس که همانطور که گفته‌اند تصمیم نهایی‌اش را فقط شخص آقای رجوی می‌توانست بگیرد و نه هیچ کس دیگر.

با چنین چشم‌اندازی شروع به طراحی پرواز کردیم. بعدها شنیدم که در اواسط تیر ماه آقای رجوی مجاهدین دست‌اندرکار را احضار و تصمیم به پرواز را به آنها ابلاغ کرده است. با این حساب ما سه هفته وقت داشتیم و قرار بود که اگر حتی یک نفر از کسانی که از طرح مطلعند دستگیر شود طرح منتفی گردد.

گفتن یک نکته در اینجا ضروری است و آن این‌که طرح عملیات پرواز، طرح گسترده‌ای بود که من فقط از قسمتی از آن مطلع بودم. به‌طوری که بدون این که من مطلع باشم تعداد زیادی از مجاهدین و پرسنل نظامی مجاهد خلق در نیروی هوایی در طراحی و انجام طرح نقش داشتند.

با بررسی دو طرح خروج از جنوب یا از تبریز نهایتا خروج از تبریز پذیرفته شد. سوژه‌ها شب قبل از پرواز در منزل سرهنگ شهید فرخنده خوابیدند که قبلا از او خواسته شده بود آن شب کسی در منزلش نباشد و او اصلا خبری از ماجرا نداشت.

وقتی سوژه‌ها در هواپیما مستقر شدند من نفس راحتی کشیدم. زیرا یکی از مهمترین قسمت‌های طرح نحوهی سوار کردن آنها بود.

وقتی در فرودگاه اوری پاریس فرود آمدیم سرهنگ فرمانده پایگاه آمد پهلوی ما. دید داریم صبحانه می‌خوریم و می‌گوییم و می‌خندیم و انگار نه انگار.

یک نگاه نگاهی کرد و گفت این اولین هواپیماربایی است که همه دارند با هم خوش و بش می‌کنند و می‌خندند. به من بگویید هواپیماربا کیست؟ گفتم ما هواپیماربا نداریم داستان اینطور است».

پایان موفقیت‌آمیز پرواز بزرگ

پس از پایان ماجرا با اسکورت به خانه بنی‌صدر و سپس به اورسوراواز منزل دکتر صالح رجوی می‌روند. خود وی می‌گوید:

«به این ترتیب پرواز پروازهای من با موفقیت به پایان رسید. پروازی که از ساعت ۷شب شروع شد و تا صبح فردای آن شب پرحادثه یعنی ۷مرداد ۱۳۶۰ ادامه یافت. وقتی وارد» اور «شدم نفسی به راحتی کشیدم. از ابتدای طرح تا آن لحظه مسئولیتی سنگین را روی شانه‌هایم احساس می‌کردم. این کار را وظیفه وجدانی خودم می‌دانستم که باید انجام شود در تمام مدت شناسایی، و خود پرواز، هیچ ترسی نداشتم. ته دل تقریباً مطمئن بودم که این کار با موفقیت انجام میشود. چیزی که دلم را می لرزاند سنگینی مسئولیتم بود».

واکنش جمهوری اسلامی

بعد از روشن شدن اینکه در هواپیما چه کسانی بوده‌اند عکس‌العمل‌های رژیم شروع می‌شود. خمینی فتوا داد وی مهدورالدم، مفسد فی‌الارض و واجب‌القتل است. هرکدام از سران رژیم هم چیزی علیه وی گفتند. بعدها خلبانها به او خبر دادند که هرکدامشان با آخوند ریشهری برخورد داشته‌اند چیزی درباره او گفته‌است. مثلاً به یکی گفته بود معزی چک بی‌محل داشته که این کار را کرده است. در یک مصاحبه هم گفته بود معزی یک کارهایی کرده که ما خجالت می‌کشیم بگوییم چه کار کرده! خود وی افزوده است:

«تا آنجا که من میدانم آخوندها مطلقاً با مقوله‌ای به نام «شرم» و «حیا» بیگانه هستند. حالا چه مطلبی بود که آنها خجالت می‌کشیدند؟ نمی‌دانم. از همه خنده‌آورتر حرفهای خلخالی بود که در مجلس گفته بود باید بررسی کنیم ببینیم درِ باند را کی برای اینها باز کرده است؟ مقصر اصلی کسی است که در را باز کرده. حرف مسخره‌ای که نشان می داد طرف اصلاً نمی‌داند باند فرودگاه در ندارد».

اما تنها آخوندها نبودند که خواستار قتل وی شدند. حتی روزنامه‌های حزب توده هم خواستار اعدام وی به جرم خیانت به جمهوری اسلامی شدند!

در تهران هم به خانه پدرش ریخته بودند تا ردی و مدرکی از من به دست بیاورند. اما با پدرش که بسیار مسن بود کاری نداشتند.

اعدام شدن پرسنل نظامی همکار

چند ماه بعد از پرواز بزرگ ۱۲ نفر از پرسنل نیروی هوایی را دستگیر کردند. آنها متهم شدند که در جریان این پرواز بوده‌اند. در حالی که هیچ یک از آنها کوچکترین اطلاعی نداشت.به گفته معزی، از پرسنل نیروی هوایی فقط مجاهد خلق رضا بزرگان‌فرد در جریان بوده که‌او هم از همان فردای ۳۰ خرداد به صورت مخفی زندگی می‌کرده و بعدها در مبارزه علیه جمهوری اسلامی کشته شد. اما حاکمان جمهوری اسلامی تعدادی از همافران از جمله علیرضا مسعودی را تیرباران کردند.

منابع

  1. درگذشت سرهنگ خلبان بهزاد معزی
  2. کتاب پرواز در خاطره‌ها - فصل دوم صفحه ۳۵ تا ۴۰
  3. کتاب پرواز در خاطره‌ها صفحه ۴۰ تا ۴۸