شاهنامه

از ایران پدیا
پرش به ناوبری پرش به جستجو
نسخهٔ قابل چاپ دیگر پشتیبانی نمی‌شود و ممکن است در زمان رندر کردن با خطا مواجه شوید. لطفاً بوکمارک‌های مرورگر خود را به‌روزرسانی کنید و در عوض از عمبکرد چاپ پیش‌فرض مرورگر خود استفاده کنید.
شاهنامه
شاهنامهٔ فردوسی
شاهنامه فردوسی.jpg
نویسندهفردوسی
تاریخ نشرسدهٔ چهارم و پنجم ه‍.ق و پس از آن
موضوعحماسه
سبکخراسانی
زبانپارسی
سریادبیات حماسی ایران
نوع رسانهکتاب

شاهنامه فردوسی (آغاز نگارش:در سال ۳۷۰ خورشیدی برابر با ۹۸۰ میلادی-پایان نگارش:در سال ۴۰۰ خورشیدی برابر با ۱۰۱۰ میلادی)با نزدیک ۶۰٬۰۰۰بیت شعر یکی از بزرگترین سروده‌های حماسی در تمام جهان می باشدکه به زبان‌های مختلف دنیا ترجمه شده‌است. این منظومه عظیم در اصطلاح ادبی در بحر متقارب مثمن محذوف[۱] سروده شده‌است. وحاصل بیش از سی سال رنج و ممارست حکیم ابوالقاسم فردوسی توسی برای خلق چنین اثری است. نخستین منت بزرگی که فردوسی بر ایرانیان دارد زنده و ماندگار کردن تاریخ ملی ماست. خود او بر این حقیقت گواهی می‌دهد: «عجم زنده کردن بدین پارسی». وی پس از نام بردن از بزرگانی که او نامشان را بر «جریده عالم» ثبت کرد، می‌گوید:

چو عیسی من این مردگان را تمام

سراسر همه زنده کردم به نام[۲][۳]

جلد اول نسخه خطی شاهنامه توسط کتابخانه ملی فلورانس بصورت دیجیتال در آمده که از طریق لینک زیر قابل مشاهده می باشد.بدلیل سنگین بودن نسخه خطی روی صفحات بعدی کلیک کرده منتظر شوید تا پیدا شوند:[۴]

شاهنامه فردوسی

«... اگر فردوسی شاهنامه را نظم نکرده بود، احتمال قوی می‌رود که سیل حوادث عظیم پی در پی که بر مملکت ستمدیده ما روی آورده‌است، اثری از ادبیات به زبان پارسی باقی نمی‌ماند چنان‌که بسیاری از کتب فارسی و عربی را از میان برده و یادگارهای فراوان از نیاکان ما را مفقود ساخته‌است و فرضاً که مفقود هم نمی‌شد، به حالت تاریخ بلعمی و نظایر آن درمی‌آمد که از صدهزار نفر یک نفر آنها را نخوانده بلکه ندیده‌است و شکی نیست در این که اگر سخن دلنشین فردوسی و اشعار آبدار او نبود، وسیله ابقای تاریخ ایران همانا منحصر به کتب امثال مسعودی و … ابوریحان می‌بود که همه به زبان عرب نوشته شده و اکثریت عظیم ایرانیان از فهمش عاجزند و چون آن کتب لطف و زیبایی آثار ادبی را ندارد عربی خوانها هم آنها را کمتر می‌خوانند و در هر صورت رسوخ و نفوذی که روایات مزبور به واسطه اشعار فردوسی در اذهان ایرانیان نموده و تأثیراتی که بخشیده نمی‌نمود و نمی‌بخشید، چه شاهنامه فردوسی از بدو امر نزد فارسی زبانان چنان دلچسب واقع شده که عموماً فریفته آن گردیده‌اند. هرکس خواندن می‌توانست شاهنامه می‌خواند و کسی که نمی‌دانست در مجالس شاهنامه خوانی برای شنیدن و تمتّع یافتن از آن حاضر می‌شد. کمتر ایرانی بود که آن داستانها را نداند و اشعار شاهنامه را از بر نخواند و رجال احیاشده فردوسی را نشناسد…[۵]

ایرانیان همواره معتقد بوده‌اند که پادشاهانی عظیم الشأن مانند جمشید و فریدون و کیقباد و کیخسرو داشته و مردمانی نامی مانند کاوه و قارن و رستم و اسفندیار میان ایشان بوده که جان و مال و عرض و ناموس اجدادشان را در مقابل دشمنان مشترک مانند ضحاک و افراسیاب و غیره محافظت نموده‌اند و به عبارت دیگر هر جماعتی که کاوه و رستم و گیو و بیژن و ایرج و منوچهر و کیخسرو و کیقباد و امثال آنان را از خود می‌دانستند ایرانی محسوب بوده‌اند و این جهت اتصال و مایه اتحاد قومیت و ملیت ایشان بوده‌است…

آیا ممکن است کسی داستان ایرج پسر فریدون را بخواند و مهر و محبت این جوان را که مظهر کامل ایرانی و اصل و بیخ ایرانیت شناخته می‌شود، در دل جای ندهد و نسبت به او و هواخواهانش دوستدار و از دشمنانش بیزار نگردد؟

و کدام سنگدل است که سرگذشت سیاوش و کیخسرو را بشنود و رفتار کیخسرو را پس از فراغت از خونخواهی پدر ببیند و از راه تنبّه و از روی محبت اشک نریزد و از این که این مملکت چنین بزرگان پرورده و چنان پادشاهان روی کار آورده سربلند نشود؟

آیا قومی که خود را بازماندگان اشخاصی مانند کیقباد و کیخسرو و اردشیر و انوشروان و گودرز و رستم و جاماسب و بزرجمهر بدانند سرفرازی و عزّت نفس نخواهند داشت و آیا ممکن است گذشته خود را فراموش کنند و تن به ذلّت و خواری دهند و اگر حوادث روزگار آنها را دچار نکبت و مذلت کرد آسوده بنشینند و برای نجات خود از زندگی ننگین همواره کوشش ننمایند؟

به عقیده من،[۶] اگر ملت ایران با وجود آن همه بلیّات و مصائب که به او وارد آمده در کشاکش دهر تاب مقاومت آورده‌است سببش داشتن چنان سوابق تاریخی و اعتقاد به حقیقت وجود و احوال آن مردمان نامی بوده، یا لااقل این فقره یکی از اسباب و عوامل قوی این امر بوده‌است. این است معنی آن کلام که گفتیم فردوسی زنده و پاینده کننده آثار گذشته ایرانیان و شاهنامه قباله و سند نجابت ایشان است».[۵]

محتویات شاهنامه

شاهنامه را می‌توان به سه بخش تقسیم کرد:[۷][۸]

۱ـ دوره اساطیری: از روزگار کیومرث تا پادشاهی فریدون کیانی

۲ـ دوره پهلوانی: از خیزش کاوه آهنگر و آغاز پادشاهی فریدون تا کشته شدن رستم و آغاز پادشاهی بهمن پسر اسفندیار

۳ ـ دوره تاریخی: از فرمانروایی بهمن تا پایان دوران پادشاهی ساسانیان و چیرگی مسلمانان بر ایران.

دوره اساطیری شاهنامه

دوره اساطیری شاهنامه از کیومرث شروع می‌شود تا استقرار پادشاهی فریدون، آخرین پادشاه پیشدادی.

پیشدادیان، نخستین «شاهان» اقوام آریایی بودند که از نسل «کیومرث» زاده شدند. کیومرث، نخستین انسان آریایی بود.

کیومرث

به روایت شاهنامه، کیومرث در غار کوه‌ها می زیست. تن‌پوشی نداشت و برهنه می‌زیست. آتش را نمیشناخت که به یاری آن از سرمای کشنده در امان ماند. نه ابزاری داشت برای شکار و کندن زمین و نه حربه یی که به هنگام حمله حیوانات وحشی از خود دفاع کند. او در برابر نیروهای کشنده طبیعی، کاملاً، تنها و بی‌پناه و ضربه پذیر بود.

هوشنگ

پس از کیومرث نوه اش هوشنگ جانشین او شد. هوشنگ بود که آتش را کشف کرد و به مژده این کشف شگفت، «جشن سده» را برپاکرد.

افسانه کشف آتش از زبان شاهنامه فردوسی:

روزی هوشنگ با همراهانش از کوهی بالا میرفت. در میانه راه ماری دید که پیش میتاخت؛ «دراز و تیره تن و تیزتاز» با چشمانی چون دو چشمه خون، درحالی که از دود دهانش هوا تیرهگون شده بود. هوشنگ سنگی برگرفت و «به زور کیانی» آن را به سوی مار پرتاب کرد. مار تیزتار جان به دربرد، اما، از برخورد سنگ به سنگی دیگر، جرّقه یی پدید آمد و در پی آن نخستین فروغ روشنایی آتش پیداشد. هوشنگ از دیدن آتش که تا آن روز آن را ندیده بود، یزدان را ستایش کرد و به شکرانه این نعمت، جشنی برپا کرد که همان جشن سده یا جشن آتش است.

جمشید

جمشید، چهارمین شخصیت آریایی، برای درامان نگهداشتن موجودات زنده از سرما و بادهای کشنده یی که ایستادگی دربرابرشان ناممکن مینمود، دژی استوار بناکرد و از آدمیان و حیوانات و گیاهان جفتهایی در آن نگهداشت تا از هجوم سرمای کشنده درامان باشند و زندگانی نابود نشود.

او سه بار از سرزمین تاریک آبایی کوچید و خود و همراهانش را به سرزمینهای جنوبی تر که در آنها نفس زهرآگینِ دیو سرما کمتر قربانی میربود، رساند. تا سرانجام به سرزمینی رسید که در آن «خدای آسمانِ صاف و روشن و نورانی و گرمابخش» فرمانروایی داشت؛ سرزمینی که در آنجا از سرما و برف و کولاک کشنده خبری نبود و «آریاویچ» (زیستگاه آریاییها) نامیده شد.

جمشید معروفترین و تواناترین شاه پیشدادی بود.

او بود که آهن را نرم کرد و از آن ابزارهای جنگ، مانند «خود (کلاهخود فلزّی) و زره (لباس جنگ) و تیغ (شمشیر) و برگستوان (زِره جنگ برای اسب» ساخت.

او بود که بافتن پارچه و دوختن و تهیه و شستن تنپوش را به مردمان آموخت.

او بود که به هم آمیختن آب و خاک و خشت زدن و خانه ساختن را به مردم یاد داد و گرمابه و کاخ ساخت و گوهرهایی مانند «یاقوت و بیجاده (کهربا) و سیم و زر» را از دل کوه‌ها و سنگها درآورد و «پزشکی و درمان هر دردمند» را به مردم آموخت.

او بود که برای نخستین بار کشتی ساخت و با آن از روی آب «دریاچه اورال» (دریاچه خوارزم)، از کناره یی به کناره دیگر سفر کرد.

او بود که در پایان زمستان و طلوع بهاران، به پاسِ ازمیان رفتن چیرگی اهریمنِ زمستان که همه چیز را تخته بند کرده بود، جشن نوروز را برپا کرد.

جمشید در پایان عمر به غرور و خود فریفتگی گرفتارآمد، از این رو، نیرویی که خدایان به او سپرده بودند («فرّه ایزدی»), از او دور شد و ضحاک بر سرزمینش چیرگی یافت و روزگاری دراز در آن با خودکامگی پادشاهی کرد.

ضحاک بود که مردم گیاهخوار را به خوردن گوشت واداشت. او از اهریمن فرمان میبرد. بر دوشهای او، بر جای بوسه اهریمن، دو مار روییده بود که برای رام نگهداشتن آنها، هر روزه مغز دو نوجوان را به آنها میخوراند.

دوران فرمانروایی ضحاک بر سرزمین اقوام آریایی، با بیداد و خودکامگی، همراه بود، اما، سرانجام دوره بیدادگری به سرآمد و قیام مردم به جان آمده پادشاهیش را به پایان برد.

کاوه آهنگر که مغز پسرانش طعمه ماران ضحاک شده بود، چرم آهنگری را مانند پرچم رزم بر سر نیزه کرد و مردم را به شورش علیه شاه بیدادگر برانگیخت و به یاری آنها ضحاک را از تخت شاهی به زیر کشید و او را در کوه دماوند به سنگی، استوار، ببست و به جایش فریدون را به تخت نشاند.

از آن پس درفش کاویانی، تا پایان فرمانروایی ساسانیان، پرچم رزم ایرانیان و مظهر پایداری نسلهای اقوام آریایی در برابر بیدادگریهای دشمنان ایران شد.

دوره پهلوانی شاهنامه

دوره پهلوانی در شاهنامه از فرمانروایی فریدون آغاز می‌شود.

فریدون

فریدون از نسل هوشنگ پیشدادی بود.

سرزمین اقوام آریایی در دوره پادشاهی فریدون «ایران ویچ» (زیستگاه ایرانیان) بود که در جنوب دریاچه خوارزم (اورال) قرارداشت؛ همان سرزمینی که فریدون آن را سه بخش کرد و هریک را به یکی از سه فرزندش سپرد: ایران را به کوچکترین پسرش ایرج، مغرب را به سَلم و ترکستان و چین را به تور.

سلم و تور ناخوشنود از این تقسیم، کینه ایرج را، که محبوب پدر بود، به دل گرفتند و او را به نیرنگ کشتند. فریدون سوگند خورد که انتقام پسرش را بگیرد و از این رو، منوچهر، پسر ایرج، را به نیکی پرورد و راه و رسم جنگاوری به او آموخت.

سلم و تور در پی کینه جوییهای پیشین به ایران یورش بردند و برای چیرگی بر سراسر سرزمین آریایی به جنگ با پدر برخاستند.

منوچهر، فرزند ایرج، با تور و سلم نبرد کرد و هر دو را از میان برد. سامِ نریمان در این جنگ، جهانپهلوانِ منوچهر بود و دلاوریهای او پشتوانه این پیروزی.

منوچهر به پاس دلاوریهای سام او را به حکومت نیمروز نشاند که مرکزش زابل بود. سام نیای رستم بود.

گرشاسب، آخرین شاه پیشدادی بودو پس از او کیانیان بر تخت شاهی ایران زمین تکیه زدند.

کیکاووس

کیقباد، نخستین پادشاه کیانی، از نسل منوچهر بود که به یاری رستم به تخت شهریاری نشست و ۱۵ سال سلطنت کرد.

پس از او کیکاووس به پادشاهی رسید. کیکاووس به یَمن (هاماوران) لشکرکشی کرد و لشکریان شاه آن سامان را شکست داد و او ناگزیر دخترش سودابه را به زنی به کاووس داد. همسر دیگر کاوس، مادر سیاوش، تورانی بود و از نژاد فریدون، پادشاه پیشدادی.

داستان فتنه گریهای سودابه، تهمت زدن به سیاوش و گذشتن او از آتش برای اثبات بی گناهی اش و باقی داستان جانگداز سیاوش، تا قتل او به دستور افراسیاب تورانی در زمان پادشاهی کیکاووس رخ داد که جداگانه به آن خواهیم پرداخت.

کیخسرو

در دوره پادشاهی کیخسرو، پسر سیاوش، بارها بین ایران و توران پیکار رخ داد و در این پیکارها کیخسرو دلاوریهای بسیار نشان داد.[۹] در یکی از این پیکارها افراسیاب کشته شد.

کیخسرو پس از ۶۰ سال پادشاهی، کناره گیری کرد و به نیایش یزدان پرداخت و سرانجام در کوه‌های «البرز» در میان برف و بوران جان داد. کیخسرو فرزندی نداشت، از این رو، لُهراسب را که از نسل کیقباد بود، به جانشینی برگزید. لهراسب بلخ را پایتخت خود قرار داد. او نیز مانند کیخسرو شیفته نیایش و ستایش یزدان است. پسر او گشتاسب در پی رنجشی که از پدر به دل گرفت، به روم رفت و با دختر قیصر روم (کتایون) پیوند همسری بست و با یاری قیصر به ایران لشکرکشی کرد. لهراسب بی هیچ مقاومتی، زِمام امور پادشاهی را به پسرش سپرد و خود به آتشکده بلخ، که خود او ساخته بود، رفت و به نیایش یزدان پرداخت.

رستم و اسفندیار

در سال سوم پادشاهی گشتاسب، زردشت، پیامبر آریایی، ظهور کرد. گشتاسب و پسرش اسفندیار به او گرویدند و برای گسترش آیین او کمر بستند.

در زمان گشتاسب، اَرجاسب، پادشاه توران، به سرزمین ایران یورش برد. گشتاسب از اسفندیار یاری خواست و عهد بست اگر اسفندیار در این جنگ پیروز شود، زِمام پادشاهی را به او بسپارد. اسفندیار، با ارجاسب تورانی جنگید و بر او چیرگی یافت. ارجاسب در این جنگ کشته شد. اسفندیار پس از این پیروزی، از پدرش گشتاسب خواست به عهدش وفاکند و پادشاهی را به او واگذارد. گشتاسب، به پیمان خود عمل نکرد و حاضر به کناره گیری نشد و برای این که اسفندیار را از پایتخت دور کند و او را به دست رستم[۱۰]از میان بردارد، او را به زابلستان روانه کرد و از او خواست که رستم را دست بسته به تختگاه گشتاسب ببرد.

اسفندیار به سیستان رفت تا رستم را دست بسته به درگاه پدرش گشتاسب ببرد و تاج شاهی را تصاحب کند. رستم به این ننگ تن نداد و بدون گناه و به ناگزیر در جنگی ناخواسته پای نهاد؛ جنگی که بُرد نداشت و به زیان ایران‌زمین بود.

اسفندیار که رویین‌تن بود و تنها از دو چشم گزند می‌دید، در این جنگ رستم و رخش را نیمه‌جان کرد. رستم که تیرهایش بر اسفندیارِ رویین‌تن کارگر نبود، در شامگاه جنگ، خونین و خسته از پای درافتاد: «ز اندام رستم همیرفت خون ـ شده سست و لرزان کُه بیستون»

رستم آن شب به فکر افتاد که از چنگ این پهلوان رویینتن، به جانپناهی بگریزد. امّا، از آنجایی که می‌دانست اسفندیار مردم سیستان را قتل‌عام خواهد کرد، از گریز دست کشید. امّا، پر سیمرغ را آتش زد و او را به یاری فراخواند. سیمرغ، تیزرو چون برق، خود را به بالین رستم رساند و پس از درمان زخمهای او و رخش، به رستم در کناره رود هیرمند شاخِ نهال گَزی را نشان داد و گفت آن را برای رزم فردا آماده کن. امّا، نخست راه آشتی برو شاید اسفندیار بپذیرد و از لجاج دست بردارد. امّا، اگر به راه آشتی نیامد، با این چوب گز به چشمانش بزن، مرگ او در این چوب گز است. امّا، این را هم به گوش گیر که از آن پس شوربختی به خاندان تو و ایران‌زمین روی خواهد آورد.

فردای آن شب، اسفندیار به آشتی تن نداد و رستم چاره یی جز جنگ ندید. جنگ با مرگ اسفندیار به پایان آمد. پس از مرگ اسفندیار، رستم دیری نماند و سرانجام به نیرنگ برادرش، شَغاد، در چاهی که پر از تیر و شمشیر بود، افتاد و جان داد، امّا، پیش از آن که دیده بربندد، انتقامش را از «نابرادر» گرفت و او را با تیر به درختی دوخت.

پس از مرگ رستم دوران پهلوانی شاهنامه به پایان رسید و با آغاز پادشاهی بهمن، پسر اسفندیار، دوران تاریخی شاهنامه آغاز می‌شود.[۱۱]

دوره تاریخی شاهنامه

مطالب مربوط به فرمانروایی بهمن، پسر اسفندیار، حمله اسکندر به ایران، دوران پادشاهی اشکانیان و ساسانیان تا حمله مسلمانان به ایران و سقوط پادشاهی ساسانیان در این بخش شاهنامه آمده‌است.

منابع و پانویس