عطار نیشابوری

عطار نیشابوری ، با نام اصلی، فریدالدین ابوحامد محمدبن ابوبکر ابراهیم بن اسحاق عطار نیشابوری، زاده‌ی ۵۴۰ هجری قمری – کدکن نیشابور، عارف و شاعر شهیر ایرانی در اواخر قرن ششم و اوایل قرن هفتم هجری قمری است. عطار نیشابوری به شغل عطاری و طبابت مشغول بوده است. او پس از این‌که انقلاب روحی در وی پدید آمد؛ دست از کسب و کار کشید و به خدمت شیخ‌الشیوخ عارف رکن‌الدین رفت؛ و به ریاضت و مجاهدت با نفس مشغول شد. عطار نیشابوری سفرهای زیادی کرد؛ و در این سفرها بسیاری از مشایخ و بزرگان زمان خود را زیارت کرد. در یکی از این سفرها به خدمت مجدالدین بغدادی رسید. از عطار نیشابوری آثاری به‌جا مانده است که شامل دیوان اشعار و مثنویات است. معروف‌ترین مثنویات وی منطق‌الطیر است. تذکرةالاولیاء معروف‌ترین کتاب نثر عطار نیشابوری است. وی در سال ۶۱۸ هجری قمری، به‌هنگام حمله‌ی مغولان در شادیاخ نیشابور، به قتل رسید. از تاریخ تولد و مرگ او روایت‌های مختلفی نقل شده است.

فریدالدین عطار نیشابوری
عطار2.JPG
نام اصلی فریدالدین ابوحامد محمد بن ابوبکر ابراهیم بن اسحاق عطار نیشابوری
زمینهٔ کاری شاعر، عارف
زادروز ۵۴۰ هجری قمری
نیشابور - کدکن
مرگ ۶۱۸ هجری قمری
نیشابور
ملیت ایرانی
محل زندگی نیشابور
جایگاه خاکسپاری نیشابور
رویدادهای مهم حمله‌ی مغول به ایران
کتاب‌ها اسرارنامه، الهی نامه، منطق‌الطیر، مصیبت‌نامه، مختارنامه، تذکرةالاولیاء، دیوان اشعار…
دیوان سروده‌ها دیوان عطار نیشابوری
تخلص عطار
دلیل سرشناسی آثار و اشعار عرفانی

انقلاب روحی عطار

عطار نیشابوری به شغل عطاری و طبابت مشغول بوده است تا زمانی که آن انقلاب روحی در وی پدید آمد؛ و در این مورد روایت‌های مختلفی بیان شده که معروف‌ترین آن به نقل از عبدالرحن جامی، این است که روزی عطار نیشابوری در دکان خود مشغول به کار بود که درویشی به آن‌جا رسید و چند بار گفت چیزی برای خدا بدهید؛ و از عطار کمک خواست؛ ولی او به درویش چیزی نداد. درویش به او گفت: ای خواجه تو چه‌گونه می‌خواهی از دنیا بروی؟. عطار گفت: همان‌گونه که تو از دنیا می روی. درویش گفت: تو مانند من می‌توانی بمیری؟. عطار گفت: بله، درویش کاسه چوبی خود را زیر سر نهاد و با گفتن کلمه الله از دنیا برفت. عطار چون این را دید شدیداً متغیر شد و از دکان خارج شد و راه زندگی خود را برای همیشه تغییر داد. عطار نیشابوری پس از دیدن حال درویش، دست از کسب و کار کشید.[۱]

برخی می‌گویند که این سخنان به دلایلی قابل قبول نیست. نخست آن‌که عطار نیشابوری از آغاز عمر و زمان کودکی به سخن صوفیان متمایل بوده و دوست‌دار آن‌ها بوده است؛ و این مطلب را می‌توان از مقدمه تذکرةالاولیاء نتیجه گرفت. دوم این‌که عطار مصیبت‌نامه و الهی‌نامه را در داروخانه به نظم کشیده است؛ هم‌چنان‌که خودش می‌گوید:

مصیبت نامه که‌اندوه جهان است الهی‌نامه که‌اسرار عیان است

به داروخانه کردم هر دو آغاز چه گویم زود رَستم ز این و آن باز

این دو منظومه، یعنی الهی‌نامه و مصیبت‌نامه به اسرار معرفت و رموز طریقت آمیخته است؛ و قطعاً عطار نیشابوری به هنگام سرودن آن‌ها رسوخی در تصوف داشته و گام‌ها در سیر و سلوک عرفانی برداشته است.[۲]

اما می‌توان گفت که این اتفاق در عطار تأثیر عمیقی داشته است.

پس از این واقعه، عطار نیشابوری به خدمت شیخ الشیوخ عارف رکن‌الدین اکاف رفت که در آن زمان عارف مشهوری بود. عطار نیشابوری به دست رکن‌الدین اکاف توبه کرد و به ریاضت و مجاهدت با نفس مشغول شد؛ و چند سالی در خدمت این عارف بود. عطار نیشابوری سپس قسمتی از عمر خود را به رسم سالکان طریقت در سفر گذراند و از مکه تا ماوراءالنهر به مسافرت پرداخت و در این سفرها بسیاری از مشایخ و بزرگان زمان خود را زیارت کرد و در همین سفرها بود که به خدمت مجدالدین بغدادی رسید.[۱]

آثار عطار نیشابوری

در طول تاریخ آثار بسیاری به عطار نسبت داده شده‌است. به‌طوری‌که عده‌ای آثار او را به تعداد سوره‌های قرآن یعنی ۱۱۴ کتاب پنداشته‌اند. اما آثار مسلم عطار نیشابوری طبق پژوهش‌های محمدرضا شفیعی‌کدکنی و عبدالحسین زرین‌کوب شامل این کتاب‌ها است: اسرارنامه، الهی نامه، منطق‌الطیر، مصیبت‌نامه، مختارنامه، تذکرةالاولیاء، دیوان اشعار.

عده‌ای از پژوهش‌گران معتقدند که کتاب‌های بی‌سرنامه، خسرونامه، بلبل‌نامه، پسرنامه، حیدری‌نامه، پندنامه، جوهرالذات، حلاج نامه، سیاه‌نامه، اشترنامه، لسان‌الغیب، مظهرالذات، معراج‌نامه، مفتاح‌الفتوح، نزهت‌نامه، وصلت‌نامه و هیلاج‌نامه، به غلط به عطار نیشابوری منصوب شده‌اند. پس از حمله‌ی مغول آثار عطار نیشابوری سوزانده شد و آثاری که از او در دست است، تنها آثاری است که قبل از حمله‌ی مغول، به سایر شهرها برده شده‌بودند.[۳]

 
اسرارنامه

عطار نشابوری در اواخر عمرش در مصیبت‌نامه به برخی از آثار خود اشاره می‌کند:

مصیبت‌نامه که اندوه جهان استالهی‌نامه که اسرار عیان است
به‌داروخانه کردم هر دو آغازچه گویم زود رستم زین و آن باز
مصیبت‌نامه زاد رهروان است الهی‌نامه گنج خسروان است
جهان معرفت اسرارنامه استبهشت اهل دل مختارنامه است
مقامات طیور امّا چنان استکه مرغ عشق را معراج جان است
چو خسرونامه را طرزی عجیب استز طرز او که مه را نصیب است

[۴]

اسرارنامه

اسرارنامه یکی از مثنوی‌های مسلم عطار نیشابوری و احتمالاً از جمله نخستین آثار وی بوده است. این اثر مشتمل است بر ۳۳۰۵ بیت در ۲۲ مقاله. سه مقاله نخستین آن به ترتیب درباره‌ی توحید و نعت رسول اکرم (ص) و فضائل خلفای راشدین است. از مقاله چهارم به بعد درباره‌ی موضوعات گوناگون تصوف است. مقاله پنجم درباره‌ی اهمیت عشق و برتری آن از خرد با این ابیات معروف آغاز شده است:

 
الهی‌نامه

دلا یک دم رها کن آب و گل را صلای عشق در ده اهل دل را

ز نور عشق شمع جان برافروز زبور عشق از جانان درآموز[۳]

الهی نامه

الهی‌نامه سرشار از داستان‌های دل‌کش کوتاه و بلند است که همگی در بین یک داستان اصلی فوق‌العاده گنجانده شده‌اند. این کتاب مانند کتاب‌های دیگر با ستایش خداوند و نعت رسول اکرم (ص) و خلفای چهارگانه آغاز می‌شود و سپس در هشت بیت روح انسان را مورد خطاب قرار می‌دهد و برای او شش فرزند: نفس، شیطان، عقل، فقر، علم و توحید ذکر می‌کند.[۳]

این منظورمه در واقع مجموعه ای است از قصه‌های گوناگون کوتاه و مبتنی بر گفت و شنود پدری با پسران جوان خود که بیهوده در جستجوی چیزهایی برآمده‌اند که حقیقت آن با آنچه عامه مردم از آن می‌فهمند تفاوت دارد.[۵]

منطق الطیر

مقامات‌الطیور که با نام منطق الطیر خوانده می‌شود، شرح سفر مرغان است به درگاه سیمرغ. داستان شیخ صنعان طولانی‌ترین داستان این کتاب است و حدود ۴۰۸ بیت دارد و سرگذشت و عشق و دل‌دادگی پیری زاهد به نام شیخ صنعان به دختری ترسا را بیان می‌نماید.[۳]

 
منطق‌الطیر

مثنوی منطق‌الطیر، که حدود ۴۶۰۰ بیت دارد مهم‌ترین و برجسته‌ترین مثنوی عطار نیشابوری و یکی از مشهورترین مثنوی‌های تمثیلی فارسی است. این کتاب که در واقع می‌توان آن را حماسه‌ای عرفانی نامید، عبارت است از داستان گروهی از مرغان که برای جستن و یافتن سیمرغ که پادشاه آن‌هاست به راهنمایی هدهد به راه می‌افتند و در راه از هفت مرحله سهمگین می‌گذرند. در هر مرحله گروهی از مرغان از راه باز می‌مانند و یا به بهانه‌هایی پس می‌کشند؛ تا این که، پس از عبور از این مراحل هفت‌گانه که بی‌شباهت به هفت خان در داستان رستم نیست، سرانجام از این گروه انبوه مرغان که در جستجوی سیمرغ بودند، تنها سی‌مرغ باقی می‌مانند و چون به خود می‌نگرند در می‌یابند که آن‌چه بیرون از خود می‌جسته‌اند، سیمرغ اینک در وجود خود آن‌هاست. منظور عطار نیشابوری از مرغان، سالکان راه و از سی‌مرغ مردان خدا جویی است که پس از عبور از مراحل هفت‌گانه سلوک یعنی طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت، فقر و فنا، سرانجام حقیقت را در وجود خویش کشف می‌کنند.[۵]

این منظومه‌ی عالی و کم‌نظیر که حاکی از قدرت ابتکار و تخیل شاعر در به‌کار بردن رمزهای عرفانی و بیان مراتب سیر و سلوک و تعلیم سالکان است، از جمله شاهکارهای جاویدان زبان فارسی است. نیروی شاعر در تخیلات گوناگون، قدرت وی در بیان مطالب مختلف و تمثیلات و تحقیقات و مهارت وی در استنتاج از بحث‌ها و لطف و شوق و ذوق مبهوت کننده‌ی او در تمام موارد و در تمام مراحل، خواننده را به حیرت می‌افکند و بدین نکته اقرار می‌دهد که پرگویی عطار نیشابوری که معاصران او می‌گفته‌اند، از مقوله‌ی گفتار مکثاران (زیاده گویان) دیگر نیست که بی‌هوده گویند. این شاعر چیره‌دست توانا و این عارف و اصل دانا، حقایق فراوان را به سرعت درک می‌کرد و با زبانی که در روانی و گشادگی از عالم بالا تأییدات بی‌منتهی داشت، به نظم در می‌آورد. شاعری کردن دراین موارد برای او به منزله‌ی سخن گفتن مردی بود که به فصاحت و بلاغت خوی گرفته باشد و هر چه گوید فصیح و بلیغ باشد. وجود چنین منظومه‌ی عالی و کم‌نظیری است که ما را از قبول منظومه‌ی سست و بی‌مایه‌ای مانند مظهرالعجائب و لسان‌الغیب که منسوب به عطار است باز می‌دارد. غالب منظومه‌های عطار و همچنین دیوان قصائد او در ایران و هند به طبع رسیده و بعضی از آن‌ها مکرر چاپ شده است.[۴]

در تلقی رمزباورانه‌ی عطار نشابوری، خدا در هیئت سیمرغ ِرمزی تصویر شده است. خدا در منطق‌الطیر در کسوت پرنده‌ای بزرگ و پادشاه و فرمانروای پرندگان، تشخص نمادین می‌یابد. به بیان دیگر امر مطلق خود را به‌صورت خدا- شاه عیان می‌کند؛ و این امر شاید به سبب تعلق خاطر عطار به اندیشه‌ی هند و ایرانی و یا تلاش وی برای تداوم اندیشه‌ی ایرانشهری بوده است. به باور عطار نیشابوری جریان پدیداری خلقت، حاصل نزول سیمرغ رمزی از قاف وجود به چین مثالی است. این نزول، تعبیری از مراتب و تفاوت در مظاهر تجلیات وجود است. چنان‌که پیشینیان می‌پنداشتند، چین دورترین نقطه‌ی شرق جهان است. از سوی دیگر در جغرافیای مثالی و رمزی عرفانی، شرق، محل ظهور تجلی نور و نار الهی است. بر این اساس تجلی اسماء جمالی و جلالی خدا نیز از چین مثالی یا جانب شرقی وجود آغاز شده است. در ضمن، چین علاوه بر این مفهوم جغرافیایی، تداعی کننده‌ی مفهوم شکن نیز هست. جمع این دو مفهوم را می‌توان در این بیت زیبای حافظ دید:

تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او زین سفر دراز خود عزم سفر نمی‌کند

چین به معنای شکن، نسبتی با زلف دارد؛ و زلف به عقیده‌ی عطار مظهر تجلی جلالی است:

تجلی گه جمال و گه جلال است رخ و زلف، آن معانی را مثال است

و در جای دیگر می‌گوید:

روی او چون پرتو افکند اینت روز زلف او چون سایه انداخت اینت شب

ویژگی اصلی تجلی جمالی، لطف و قُرب است؛ و ویژگی تجلی جلالی، قهر و بُعد است. لطف و قُرب در نور و وحدت ظاهر می‌شود، قهر و بُعد در کفر و کثرت و ماده؛ و اما مفهوم رمزی پَر و همانندی آن با فَر نیز جالب توجه است. منظور از پَر یا همان فَر، همان فروغ یا نور ایزدی است. هم‌چنین می‌توان پَر را نمادی از نرینه‌گی و چین را نمادی از مادینه‌گی تلقی کرد؛ و پَر انداختن سیمرغ در میان چین را رمزی از تناسل کیهانی تعبیر کرد. قرار گرفتن پَر در چین و افزوده شدن پَر به چین، واژه‌ی پرچین را نیز تداعی می‌کند، که می‌تواند رمزی از حائل نور ظلمت باشد. توجه به معنا و مفهوم رمزی و روان‌شناختی نیم‌شب نیز در این‌جا قابل ملاحظه است. نیم‌شب، به تعبیر عطار و دوش، به تعبیر حافظ، معنایی رمزی و فرا زمانی دارد. شب، نمادی از عدم تعین و بالقوگی محض است.

 
مصیبت‌نامه

شب رمزی از جهان در غیبت خداست، و بدون خدا، در نظر عارف، جهان یک‌سر، غوطه‌ور در عدم و نیستی است. در عین حال شب، فضایی بی‌کران نیست. این نیستی محدود و محصور در زمین است که در نیم‌شب قرار دارد. بنابر این فرود سیمرغ رمزی در چین و افتادن پَری از آن، به معنای نزول یا همان قوس نزولی، از مرتبه‌ی احدیت به واحدیت و تجلی اسماء جلالی خداست.[۶]

مصیبت‌نامه

مصیبت‌نامه در بیان مصیبت‌ها و گرفتاری‌های روحانی سالک و مشتمل است بر حکایات جذاب و خواندنی. این اثر پس از منطق‌الطیر مهم‌ترین منظومه‌ی عطار نیشابوری است.[۳]

در این منظومه عطار نیشابوری، خواننده را توجه می‌دهد که فریفته ظاهر نشود و از ورای لفظ و ظواهر امر، به حقیقت و معنی اشیاء پی ببرد.[۵]

 
مختارنامه

مختارنامه

مختارنامه شامل مجموعه رباعیات که دارای پنجاه باب در موضوعات مختلف است.[۳]

رباعیات عطار نیشابوری گاهی با رباعیات خیام، بسیار نزدیک شده و همین امر سبب گردیده است که بسیاری از آن‌ها را بعدها به خیام نسبت دهند و در مجموعه ترانه‌های وی به ثبت برسانند. همین آمیزش و نزدیکی فکر و اندیشه، کار تمیز و تفکیک ترانه‌های این دو شاعر بزرگ نیشابوری را دشوار کرده است.[۵]

تذکرةالاولیا

 
تذکرةالاولیاء

عطار نیشابوری از آغاز جوانی به سرگذشت عارفان و مقامات اولیای تصوف دل‌بستگی زیادی داشته است. همین علاقه سبب شده است که او شرح حال، سرگذشت و حکایات مربوط به ۹۶ تن از اولیاء و مشایخ تصوف را در کتابی به نام تذکرة‌الاولیا گردآوری کند. بیش از او در کتاب کشف‌المحجوب هجویری و طبقات‌الصوفیه عبدالرحمان سُلَمی نیز چنین کاری صورت گرفته است. اگرچه این دو کتاب به علت قدیمی‌تر بودن اهمیت دارند اما تذکرةالاولیای عطار نیشابوری، نزد فارسی زبانان شهرت بیشتری پیدا کرده است.[۵]

عطار در این کتاب، مقامات و گفتارهای آن بزرگان را، با روایت و حکایتی بسیار شیرین، درج کرده است.

شیوه‌ی نگارش این کتاب بر همان منوال است که در آثار منظوم عطار می‌بینیم یعنی نثر آن ساده و دور از تکلف و مقرون به فصاحت طبیعی کلام پارسی است و تألیف آن باید در پایان قرن ششم یا اوایل قرن هفتم صورت گرفته باشد.[۴]

گزیده‌ای از کتاب تذکرةالاولیا

عطار نیشابوری در تذکرةالاولیاء ضمن شرح احوال حلاج، آخرین روزها و ساعات پیش از به‌دار آویخته شدن منصور حلاج را شرح داده است:

نقل است که درزندان، حلاج را سیصد چوب بزدند. هرچند می‌زدند آوازی فصیح می‌آمد که، مترس ای ابن منصور!. پس دیگر بار حلاج را بردند تا بکشند. درویشی درآن میان از او پرسید که عشق چیست؟ گفت: امروز بینی و فردا بینی و پس فردا. آنروزش بکشتند، دیگرروز سوختند و سوم روزش به باد دادند. یعنی عشق این است. پس در راه که می‌رفت می‌خرامید. دست‌اندازان و عیاروار می‌رفت با ۱۳ بندِ گران. گفتند این خرامیدن از چیست؟ گفت زیرا که به کشتنگاه می‌روم و نعره می‌زد و می‌گفت که چنین باشد سزای کسی که با اژدها در تموز خَمر کهن خورد. چون به زیر طاقش بردند پای به نردبان نهاد. گفتند، حال چیست؟ گفت معراج مردان، سرِ دار است. پس دستش جدا کردند، خنده‌ای بزد. گفتند خنده چیست؟ گفت دست از آدمی رسته، جدا کردن آسان است… پس پاهایش ببریدند. تبسمی کرد و گفت، بدین پای سفرِ خاک می‌کردم. قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم کنم. اگر توانید آن قدم ببُرید. پس دو دست بریده خون‌آلود برروی درمالید و روی و ساعد را خون‌آلود کرد. گفتند چرا کردی؟ گفت خون بسیار از من رفت. دانم که رویم زرد شده‌باشد. شما پندارید که زردی من از ترس است. خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ‌روی باشم؛ که گلگونه‌ی مردان، خون ایشان است. گفتند اگر روی به‌خون سرخ کردی ساعد را باری چرا آلودی؟ گفت وضو می‌سازم. گفتند چه وضو؟ گفت در عشق دورکعت است که وضو درست نیاید الا به‌خون.

ذکر حسن بصری ـ گفتند ای شیخ! دل‌های ما خفته است! که سخن تو در وی اثر نمی‌کند. چه کنیم؟

گفت، کاش خفته بودی، که خفته را بجنبانی بیدار شود. دل‌های شما مرده است.

ذکر مالک دینار ـ گفتند، چه‌گونه‌ای؟

گفت، نان خدای می‌خورم و فرمان شیطان می‌برم!

ذکر حبیب عجمی ـ پس حبیب را دید، گفت، این درجه و مرتبت به‌چه یافتی؟

گفت، بدان که من دل سپید می‌کنم و تو کاغذ سیاه می‌کنی!

ذکر فضیل عیاض ـ وقتی بود که آن‌چه می‌کردند، به ریا می‌کردند! اکنون بدان‌چه نمی‌کنند، ریا می‌کنند.

ذکر ابراهیم ادهم ـ گفت، سنگی دیدم در راهی افکنده و برآن نبشته، برگردان و بخوان! گفت برگردانیدم. نوشته بود، چون تو عمل نمی‌کنی بدان‌چه می‌دانی، چه‌گونه می‌طلبی آن‌چه نمی‌دانی؟!

ذکر بایزید بسطامی ـ گفت، به صحرا شدم، عشق باریده بود و زمین تر شده؛ چنان‌که پای به برف فرو شود، به عشق فرو می‌شد!

گفت، می‌خواهم که زودتر قیامت برخاستی، تا من خیمه‌ی خود بر طرْف دوزخ زدمی! که چون دوزخ مرا بیند، پست شود، تا من سببِ راحتِ خلق شوم.

بایزید، احمد را گفت: تا کی سیاحت و گِرد عالم گشتن؟! احمد گفت: چون آب یک‌جا ایستد، متغیر شود! شیخ گفت: چرا دریا نباشی تا متغیر نشوی! وآلایش نپذیری؟

بایزید گفت: علامت آن‌که حق را دوست دارد، آن است که سه خصلت بدو دهند. سخاوتی چون سخاوت دریا، شفقتی چون شفقت آفتاب، تواضعی چون تواضع زمین.

عطار نیشابوری حکایتی در ملامت پرداختن به ظاهر و غافل شدن از باطن را در رفتار نصرآبادی چنین نقل می‌کند:

یک روز در طواف کعبه خلقی را دید که به کارهای دنیوی مشغول بودند و بایک‌دیگر سخن می‌گفتند. نصرآبادی برفت پاره‌یی آتش و هیزم بیاورد. از وی سؤال کردند که چه خواهی کردن؟. گفت: می‌خواهم که کعبه را بسوزم تا خلق از کعبه فارغ آیند و به خدای پردازند.[۷]

دیوان اشعار

 
دیوان عطار نیشابوری

مجموعه قصاید و غزلیات عطار نیشابوری، که بیشتر آن‌ها عرفانی و دارای مضمون‌های بلند صوفیانه است به نام دیوان عطار چند بار چاپ شده است.[۵]

دیدار عطار با مولوی

بهاءالدین محمد، پدر مولانا جلاالدین در سفری که به مغرب ایران کرد، فرزند خردسال خود را، جلال الدین محمد، که بعدها به مولوی شهرت یافت، به‌همراه خود داشت، آنان از شهرهای نیشابور، بغداد، مکه و شام گذشتند و سرانجام در قونیه که از شهرهای فعلی ترکیه است، ساکن شدند. در طول این سفر و هنگام عبور از نیشابور، به دیدار شیخ عطار نیشابوری رفتند، عطار نسخه‌ای از کتاب اسرارنامه خود را به مولوی که در آن هنگام کودک ۶ ساله‌ای بیشتر نبود، تقدیم کرد و درباره‌ی او با پدر چنین گفت: این فرزند را گرامی دار، زود باشد که از نفس گرمش، آتش در سوختگان عالم زند. این پیش‌بینی عطار بعدها به راستی پیوست و آن کودک خردسال عارف و شاعری پر آوازه شد.[۲]

ویژگی سخن عطار

شیخ فریدالدین عطار نیشابوری، یکی از شاعران بزرگ عرفان و از مردان مشهور تاریخ ادبیات ایران است. سخن او ساده و جذاب است. او برای بیان مقاصد عرفانی خود بهترین راه را که همان آوردن کلام ساده و بی پیرایه و خالی از هرگونه آرایش است، انتخاب کرده است. عطار نیشابوری اگر چه در ظاهر کلام و سخن خود، آن وسعت اطلاع و استحکام سخن استادانی هم‌چون سنایی را ندارد؛ اما آن گفتار ساده از سوخته‌دلی هم‌چون او، باعث شده که خواننده را مجذوب نماید. هم‌چنین کمک گرفتن او از تمثیلات و بیان داستان‌ها و حکایات مختلف، یکی دیگر از جاذبه‌های آثار او است؛ و او سرمشق عرفای نامی پس از خود، هم‌چون مولوی و جامی قرار گرفته و آن دو نیز به مدح و ثنای این عارف بزرگ پرداخته‌اند.[۸]

یکی از ویژگی‌هایی که در زبان عارفان و صوفیان دیده می‌شود استفاده از رمز است. بسیاری از مفاهیم و جهان‌بینی‌های صوفیان با آن‌چه که در باور توده‌های مردم عامی و معمولی است، متفاوت است. بنابراین برای آنان روشن شده بود که بیان صریح و بی‌پرده‌ی این باورها، بی‌گمان آنان را در گرفتاری و دردسر خواهد انداخت. از این روی سخنان خود را رمزگونه بیان می‌کردند و در پیچیده کردن آن رمزها تا آن‌جا که ممکن بود می‌کوشیدند، تا کسی نتواند به فکر و تصور خود، از آن سخنان چیزها بفهمد. این آثار و نوشته‌های مرموز را جز خودشان کس دیگری نمی‌توانست درک کند و بفهمد. عارفان و صوفیان باورها و پیام‌های خود را در ضمن داستان‌ها و افسانه‌های منظومی که می‌ساختند، بیان می کردند. بعضی از این داستان‌ها را از زبان حیوانات و پرندگان بیان کرده و برخی را به اشخاص معروف و مورد احترام مردم نسبت داده‌اند. اما در واقع منظور آن‌ها داستان سرایی نبوده است؛ بلکه هدف آن‌ها این بود که پیام خود را در خلال آن امثال و داستان‌ها بیان کنند، تا مخالفان مدعی نتوانند منظور آن‌ها را بفهمند. آن‌ها که اهل بودند و از راز و رمزهای صوفیانه باخبر بودند، مطلب را فهمیده و پیام را دریافت می‌کردند. اما اغیار و مدعیان نااهل، که معمولاً مردم عادی بودند، هم‌چون کودکان، تنها به خواندن داستان‌ها کفایت نموده و می‌پنداشتند که همه‌ی مطلب همین است. از آن‌جایی که این داستان‌ها معمولاً بر ساخته‌ی ذهن خود صوفیان بود، احتمال وقوع چنان ماجراها کمتر می‌رفت، از این روی عامه‌ی مردم گاهی اوقات دچار حیرت شده و به صورت و ظاهر داستان ایراد می‌گرفتند. داستان‌های دیوانگان عطار نیز بدین گونه‌اند و عطار بیشترین اهداف معنایی خویش را در قالب این داستان‌ها با زبان رمز آورده است.[۲]

عطار فارغ از مدح شاهان

عطار نیشابوری از معدود شاعرانی است که در طول زندگی خود هرگز زبان به مدح کسی نگشود و هیچ شعری از او که در آن امیر پادشاهی را ستوده باشد یافت نمی‌شود.[۵]

عطار نیشابوری به دربار پادشاهان نمی‌رفت و لب به مدح و ستایش آنان نمی‌گشود؛ و تا آخر عمر عزت نفس و مناعت طبع و بزرگ همتی او به‌جا ماند. عطار در کتاب منطق‌الطیر در این باره سروده است:

چون زِ نان خشک گیرم سفره پیشتر کنم از شوربا چشم خویش
من نخواهم نان هر ناخوش منشبس بود این نانم و آن نان خورش
هر توانگر کین چنین گنجیش هستکی شود در منّت هر سفله پست
شکر ایزد را که در، باری نیمبسته هر نا سزاواری نیم
من ز کس بر دل کجا بَندی نهمنام هر دُون را خداوندی نهم
نه طعام هیچ ظالم خورده‌امنه کتابی را تخلص کرده‌ام
همت عالیم ممدوحم بس استقُوت جسم و قوّت روحم بس است

[۲]

سیری در عرفان عطار

شیخ عطار نیشابوری وارث و راوی روح عرفان عاشقانه‌ی بایزید بسطامی و منصور حلاج و عین‌القضات همدانی و سنایی است. عطار نیشابوری در زمانه‌ای خون‌ریز و بحرانی متولد می‌شود؛ و به نوشتن و سرودن می‌پردازد. زمانه‌ای که رویدادهای آن، زمینه‌ساز سقوط ایران زمین شد؛ و با حمله و یورش مغولان ضربه‌ای کاری بر پیکر فرهنگ و تمدن ایرانی فرود آمد. دوره‌ای که ادبیات عرفان حماسی، جای‌گزین ادبیات تاریخ حماسی شد. صوفیان و عارفان خرد گریز و خرد ستیز، متفکران قوم شدند. عرفان حماسی و عاشقانه‌ی عطارنیشابوری، تجلی و بیان‌گر روح و روحیه‌ی حاکم بر فضای فرهنگی زمانه‌ی خود است. عرفان، به باور عطار نیشابوری «راه» است، راهی که با رفتن آغاز می‌شود. عرفان، راهی از پیش معلوم و پایان‌پذیر نیست، بلکه راهی است که با رفتن، پدید می‌آید و با رفتن، راه می‌شود. این راه، بی‌نشان و ناپیدا است، چون با رفتن رهرو پدید می‌آید. در این راه، رهرو و رهبر نیز سرانجام راه می‌شوند. چنان‌که خود می‌گوید:

گفت ما را هفت وادی در ره استچون گذشتی هفت وادی درگه است
وانیامد در جهان زین راه کسنیست از فرسنگ آن آگاه کس
چون نیامد باز کس زین راه دور چون دهندت آگهی ای ناصبور
چون شدند آن‌جای‌گه گم سر به سرکی خبر بازت دهد از بی‌خبر

عطار در جای دیگر می‌گوید:

پای درنه راه را پایان مجوی زان که راه عشق بی پایان بود

در اندیشه‌ی عرفانی عطار، رهرو با شوریدن علیه زنجیر عادت و پرده‌ی پندار، رسم و قیل و قال، مقام و شأن اجتماعی، در آستانه‌ی راه بی‌پایان عشق و رهایی قرار می‌گیرد:

ما دُرد فروش هر خراباتیمنه عشوه فروش هر کراماتیم
انگشت‌زنان کوی معشوقیمو انگشت‌نمای اهل طاماتیم
حیلت‌گر و مُهره دزد و اوباشیمدُردی‌کش و کم‌زن خراباتیم
در شیوه‌ی کفر پیر و استادیمدر شیوه‌ی دین خر خرافاتیم
با عادت و رسم نیست ما را کارما کی زمقام و رسم و عاداتیم

عطار نیشابوری، مست رویداد عشق است، هرچند که او بسیار به توصیف عشق می‌پردازد، ولی بر این باور است که درک رخ‌داد عشق، در گرو تجربه‌ی مستقیم عشق است:

تا کی گویی واقعه‌ی عشق بگوی چیزی که چشیدنی بود نتوان گفت

عطار در جایی دیگر می‌گوید:

آن ذوق که در شکر چشیدن باشد مندیش که در شکر شنیدن باشد

زنهار مدان، اگر بدانی او را کان دانستن بدو، رسیدن باشد

به عقیده‌ی عطار نیشابوری، عشق نه فقط یک رخ‌داد انسانی، بلکه رخ‌داد کیهانی نیز است:

جهان بر شحنه‌ی سلطان عشق است ز ماهی تا به ماه ایوان عشق است

در باور عطار، عشق نیروی دگرگون کننده‌ی جهان است:

همه در عشق می‌گردند از حال چه در وقت و چه در ماه و چه در سال

شیخ عطار بر این باور است که معشوق را نه فقط در افلاک، بلکه در خاک نیز می‌توان یافت:

دید مجنون را به راهی مرد پاکدر میان رهگذر می‌بیخت خاک
گفت ای مجنون چه می‌جویی چنینگفت لیلی را می‌جویم یقین
گفت لیلی را کجا یابی ز خاک؟کی بود در خاک شارع دُرّ پاک!
گفت من می‌جویمش هرجا که هستبو که یک‌دم آرمش جایی به دست

در اندیشه‌ی عرفانی عطار نیشابوری، متعلق و تجلی‌های عشق، نزد همه‌ی انسان‌ها، یک‌سان و برابر نیست، زیرا هر کس بنابر دل‌بسته‌گی‌ها و دل‌داده‌گی‌هایش، معشوق و دل‌بر و حسب حالی ویژه دارد:

سیر هر کس تا کمال وی بودقرب هر کس حسب حال وی بود
گر بپرد پشه چندانی که هستکی کمال صرصرش آید به دست
لاجرم چون مختلف افتاد سیرهم‌روش هرگز نیفتد هیچ طیر
معرفت زین‌جا تفاوت یافته استاین یکی محراب وآن بت یافته است

عطار حتی از عشق و محبت زمینی نیز به‌عنوان یک فضیلت انسانی یاد می‌کند؛ و بر این امر تأکید می‌کند که حتی از غریزه‌ی جنسی نیز عشق می‌تواند پدید آید. شور و غریزه‌ی جنسی هرچند نزد وی مطلوب نیست، اما اگر کسی گرفتار و اسیر غریزه و شور جنسی نشود، این شور، می‌تواند گذرگاه رسیدن به عشق و محبت انسانی باشد:

ز شهوت نیست خلوت هیچ مطلوبکسی کین سرّ نداند هست معیوب
ولیکن چون رسد شهوت به‌غایت ز شهوت عشق زاید بی‌نهایت
ولی چون عشق گردد سخت بسیارمحبت از میان آید پدیدار
محبت چون به حد خود رسد نیزشود جان تو در محبوب ناچیز
زشهوت در گذر چون نیست مطلوبکه اصل جمله محبوب است محبوب
اگر کشته شوی در راه او زاربسی زان به که در شهوت گرفتار

عطار نیشابوری با نگرشی متفاوت از بسیاری از عرفا وجه تمایز آدمی و ملائک را عشق نمی‌داند. چرا که به عقیده‌ی او، فرشته‌گان نیز پس از سجده بر آدم، وجودشان به‌عشق آغشته گشت و دانند که عشق چیست:

تا ملک کردند آدم را سجود عشقشان یک ذره آمد در وجود

عطار بر این باور است که آنچه وجه تمایز آدمی و پری است، نه عشق، بلکه درد عشق و زهر هجر است:

قدسیان را عشق هست و درد نیستدرد را جز آدمی در خورد نیست
درد تو باید دلم را درد تولیک نی در خورد من، در خورد تو
ساقیا خون جگر در جام کنگر نداری درد از ما وام کن

و اما اندیشه‌ی وحدت شهودی در عرفان عطار نیشابوری؛ عارف وحدت وجودی، عالم را عین خدا و خدا را عین عالم می‌داند، به بیان دیگر وحدت، برای عارف وحدت وجودی امری آفاقی یا عینی و وجود شناختی است. خدا نزد این دسته از عرفا، نه امر یگانه، بلکه یگانگی امور است. اینان در پی آن هستند که با کشف و شهود به نور و نیاز خدا معرفت یابند. اما عارف وحدت شهودی، عالم را تجلی پرتو حُسن خدا می‌داند، نه عین خدا. به بیان دیگر وحدت، برای عارف وحدت شهودی، امری انفسی یا شناخت شناسی و روان شناختی است. این گروه از عرفا در پی آن هستند که با کشف و شهود به نار و ناز خدا عشق بورزند. بنابر این شیخ عطار نیشابوری، عارفی وحدت وجودی نیست، بلکه عارفی وحدت شهودی است؛ چنان‌که خود در داستان طیور و سیمرغ در کتاب منطق‌الطیر آورده‌است:

ابتدای کار سیمرغ ای عجبجلوه‌گر شد در چین نیم شب
درمیان چین فتاد از وی پریزان سبب پرشور شد هر کشوری
هر کسی نقشی از آن پر بر گرفتهر که دید آن نقش، کاری در گرفت
آن پر اکنون در نگارستان چین استاطلبوالعلم ولو بالصین از این است
گر نگشتی نقش پر او عیاناین همه غوغا نبودی در جهان
این همه آثار صنع از فَر اوستجمله انمودار نقش پَر اوست

موضوع دیگر، مرتبت عقل و عشق در مجموعه‌ی آثار عطار نشابوری است که هرجا که از قلم‌رو معشوق سخن به میان می‌آید، عقل در آن‌جا تحقیر می‌شود. در این قلم‌رو عقل دود است و عشق آتش، چنان‌که عطار خود می‌گوید:

ماهی از دریا چو به صحرا فتدمی‌تپد تا بوک در دریا فتد
عشق این‌جا آتش است و عقل دودعشق کامد در گریزد عقل زود

و یا در جایی دیگر می‌گوید:

هیچ‌کس عشق چون تو معشوقیبه ترازوی عقل برنکشد
چون کشد کوه بی‌نهایت را آن ترازو که بیش زر نکشد
وزن عشق تو عقل کی داندعشق تو عقل مختصر نکشد

در آثار عطار نیشابوری، از عقل تا آن‌جا که بنده‌ی حلقه به‌گوش دین و خادم امر قل باشد، ستایش می‌شود؛ ولی آن‌جا که عقل بخواهد به طور مستقل در جست‌وجوی طرح و پاسخ‌گویی به مسائل برآید، به سختی نکوهش می‌شود.

عقل اگر جاهل بود جانت برد ور تکبر آرد، ایمانت برد

عقل آن بهتر که فرمان‌بر شود ورنه گر کامل شود کافر شود

و در جای دیگر می‌گوید:

عین عقل خویش را کن محو امرتا نگردد عین عقلت محو خمر
عقل اگر از خمر، ناپیدا شودکی به سرّ امر قل بینا شود
عقل را قل باید و امر خدایتا شود هم رهبر و هم رهنمای

و باز در جای دیگر گوید:

مرد دین شو محرم اسرار گردوز خیال فلسفی بیزار گرد
نیست از شرع نبی هاشمیدورتر از فلسفی یک آدمی
شرع، فرمان پیمبر بردن استفلسفی را خاک بر سر کردن است
علم جز بهر حیات خود مدانوز شفا خواندن نجات خود مدان
علم دین، فقه است و تفسیر و حدیثهر که خواند غیر این گردد خبیث

[۶]

عطار نیشابوری معراج پیامبر اسلام را محصول تکامل بشر و به‌دنبال رنج و خون بسیار می‌داند که سرانجام در حضرت محمّد (ص) به رهایی و وصل انجامید و از طریق او بشر به خدا وصل شدند. عطار میگوید:

صدهزاران جان و دل تاراج رفت تا محمد یک شبی معراج رفت

عطار نیشابور در ابیاتی که علاوه بر جنبه‌ی انگیزاننده آن، اشارهای آموزنده به چه‌گونگی شناخت و درک حقیقت هم دارد. تأکیدی بر این حقیقت که فهم و نزدیک شدن به حقیقت، قدم به قدم از عمل صادقانه در مسیر رهایی ناشی میشود:

گرمرد رهی میان خون باید رفت از پای فتاده سرنگون باید رفت

تو پای به راه در نه وهیج مپرس خود راه بگویدت که چون باید رفت[۹]

داستان دیوانگان در اشعار عطار

یکی از شخصیت‌های محوری اشعار عطار نیشابوری، دیوانه است. دیوانه شخصیتی است، عاقل مجنون. این عنوان ظریف و پارادوکسیکال، در اشعار عطار از آن شخصیتی است که می‌توان با تیغ زبان وی، به نبرد با کجی‌ها پرداخت. دیوانه‌ی عطار یا عطار دیوانه همان رند حافظ یا حافظ رند است. عطار نیشابوری درباره‌ی ضرورت و نقش شخصیت دیوانه می‌گوید:

زان که گر تو عاقل آیی سوی من رنج بسیاری خوری در کوی من

لیک اگر دیوانه آیی در شمار هیچ‌کس را با تو نبود هیچ کار[۶]

با بررسی چند نونه از داستان دیوانگان عطار نیشابوری، می‌توان دریافت که این دیوانگان بیش‌تر در قبرستان‌ها و بر سر گورها، در ویرانه‌ها و گریزان از مردم، سوار بر چوب، آئینه به‌دست، بر روی پل و معابر دیده می‌شوند. حال باید دید که این اماکن چه رموزی را در دیوانگان عطار تداعی می‌نمایند. گورستان نماد و رمز این است که سرانجام کشتی تن خواهد شکست؛ و انسان چون به این نقطه رسد کار او تسلیم است و جز تسلیم چاره‌ای ندارد. گورستان نقطه‌ی جدا شدن روح و جان از جسم و تعلقات مادی است. این مرحله، برای دیوانه‌ی عطار نیشابوری، مرحله‌ای با ارزش و دوست داشتنی است. چرا که جان او که از تعلقات مادی به دور بوده است، فقط در این مرحله است که به سوی جانان پرواز خواهد کرد. دیوانه‌ی عطار معتقد است حتی از قبرستان به سوی شهر رفتن، کار بیهوده ای است؛ چرا که سبب درازی راه و مسیر بازگشت خواهد شد. مگر نه این است که عاقبت این‌جا باید برگشت و مگر نه این است که تنها این نقطه، سکوی پرواز به سوی جانان است. دیوانه‌ی عطار نیشابوری به‌دور از تعلقات و وابستگی‌های دنیوی، در این نقطه منتظر نشسته است.

آن یکی دیوانه بر گوری بخفتاز سر آن گور یک دم می نرفت
سائلی گفتش که تو آشفته‌ایجمله ی عمر از چه این جا خفته‌ای
خیز سوی شهر آی، ای بی قرارتا جهانی خلق بینی بی شمار
گفت این مرده رهم ندهد به راههیچ می گوید مرو زین جایگاه
زانکه از رفتن رهت گردد درازعاقبت اینجات باید گشت باز
شهر یاران چون به گورستان راهمن چه خواهم کرد شهری پرگناه
چون همه خواهند این جا آمدنمی نشاید عزم کردن در شدن
می روم گریان چو میغ از آمدنآه از رفتن، دریغ از آمدن

در بیشتر حکایت‌ها دیوانگان را بر روی پل در حالت نشسته مشاهده می‌کنیم. پل در این گونه حکایت‌ها سمبل و رمز این دنیای فانی و گذرا است، که هرگز بر آن، ایمن نتوان بود.

بهلول روزی از شراب عشق، مست در مسیری بر روی پُلی نشسته بود؛ هارون‌الرشید که از آن‌جا عبور می‌کرد، به بهلول گفت: ای بهلولِ مست، خیز از این‌جا چون توان بر پل نشست؟ بهلول جواب می دهد:

این با خویشتن گو ای امیر تا چرا بر پل بماندی جای‌گیر

جمله‌ی دنیا پل است و قطره‌است بر پُلت بنگر که چندین منظره است[۲]

عطار نیشابوری در الهی‌نامه حکایتی دارد که دیوانه‌ی اهل رازی، روزی به‌هنگام نماز جماعت، موقع خواندن سوره حمد که همه‌ی نمازگزاران خاموشند، از خود صدای گاو در می‌آورد:

کسی بعد از نماز از وی بپرسید که جانت در نماز از حق نترسید

که بانک گاو کردی بر سر جمع سرت باید بریدن چون سر شمع

دیوانه‌ی رازدان در جواب می‌گوید که امام جماعت در میانه‌ی نماز آن‌گاه که با حق سخن می‌گفت در اندیشه‌ی خریدن گاو بود؛ و من هم که به وی اقتدا می‌کردم صدای گاو ازخود درآوردم.[۶]

عطار نشابوری در حکایت‌های بسیاری از زبان دیوانه به افشای نظم موجود پرداخته است. در حکایت عدل نوشیروانی آورده است:

رفت نوشیروان در آن ویرانه‌ایدید سر بر خاک ره دیوانه‌ای
در میان خاک راه افتاده بودنیم خشتی زیر سر بنهاده بود
مرد دیوانه ز شور بیدلیگفت تو نوشیروان عادلی
گفت می‌گویند این هر جایگاهگفت پُر گردان دهانشان خاک را
از چه می‌گویند بر تو این دروغزان که در عدلت نمی‌بینم فروغ
عدل باشد این که سی سال تماممن در این ویران می‌باشم مدام
قوت خود می‌سازم از برگ گیاهبالشم خشت است و خاکم خوابگاه
گاه بارانم کند آغشته‌ایگه غم نانم کند سرگشته‌ای
من چنین باشم که گفتم خود ببینروزگارم جمله نیک و بد ببین
تو چنان‌خوش، من چنین بی‌حاصلیوان گهی گویی که هستم عادلی!
آن من بین و آن خود، عدل این بوداین چنین عدلی کجا آیین بود

[۶]

در رابطه با مردم‌گریزی، نویسندگان و شُعرایی که در آثار خود به وصف احوال دیوانگان پرداخته‌اند، عموماً از یک صفت خاص در آن‌ها یاد کرده‌اند و آن مردم‌گریزی است. آن‌ها به مردم و جامعه پشت، و مردم نیز آن‌ها را از خود طرد می‌کرده‌اند. اگر گه‌گاهی به میان مردم می‌آمدند، مورد استهزاء و اذیت و آزار قرار می گرفتند. در بسیاری از داستان‌ها و اخبار دیوانگان، وقتی از رابطه و نسبت آن‌ها با خلق سخن به میان می آید، این حالت مردم‌گریزی و انزوا در آنان دیده می‌شود. عطار نیشابوری نیز در داستان‌های خود به این صفت اشاره کرده است. دیوانگان او اساساً به جامعه تعلق ندارند اما عطار نسبت دیوانگان و مردم را، به نحو خاصی در نظر می‌گیرد.[۲]

عطار از نگاه دیگران

مولانا جلاالدین بلخی، عطار نیشابوری را قدوه‌ی عشاق دانسته و می‌گوید:

هفت شهر عشق را عطار گشت ما هنوز اندر خم یک کوچه‌ایم

و در جای دیگر عطار نیشابوری را به روح، و سنایی را به دو چشم تشبیه می‌کند:

عطار روح بود، سنائی دو چشم او ما از پی سنائی و عطار آمدیم

عبدالرحمن جامی درباره‌ی عطار نوشته است:

«آن‌قدر که اسرار توحید و حقایق اذواق و مواجید در مثنویات و غزلیات وی اندراج یافته، در سخنان هیچ‌یک از این طایفه یافته نمی‌شود».[۴]

شیخ محمود شبستری در گلشن راز می‌فرماید:

مرا از عاشقی خود عار ناید که در صد قرن چون عطّار ناید[۳]

مولانا در جای دیگر می‌گوید:

من آن مولای رومی ام که از کِلکَم شَکِر ریزد و لیکن در سخن گفتن غلام شیخ عطارم

صائب تبریزی نیز در مرتبت عطار نیشابوری می‌گوید:

خواهد رسید رتبه صائب به مولوی گر مولوی به رتبه عطار می‌رسد[۱۰]

مذهب عطار نیشابوری

عده‌ای عطار نیشابوری را، سنی‌مذهب دانسته اند، اما در دوران معاصر، شیعیان با استناد به برخی شعرهای عطار بر این باورند که او پس از چندی به تشیع گرویده و دوست‌دار اهل بیت بوده است. هر چند که عطار در مقدمه‌ی منطق‌الطیر به نکوهش متعصبان پرداخته؛ و به این افراد توصیه کرده‌است که هم محب اهل بیت باشند و هم دوست‌دار خلفای راشدین.[۲]

مرگ عطار نیشابوری

 
تندیس عطار نیشابوری

ماجرای مرگ شیخ عطار نیشابوری از غم‌انگیزترین رویدادهای روزگار است که در روان خواننده اثری دردناک دارد. راویان و تذکره‌نویسان درباره‌ی مرگ عطار نیشابور نوشته‌اند که پس از تسلط چنگیزخان مغول بر شهرهای خراسان، عطار نیز به دست مغول‌ها اسیر گشت. یک سرباز مغول می‌خواست عطار نیشابوری را بکشد، شخصی گفت که این پیرمرد را نکُش تا به خون‌بهای او هزار درهم بدهم. عطار گفت: مفروش که بهتر از این مرا خواهند خرید. پس از ساعتی شخص دیگری گفت: این پیر را نکُش که به خون‌بهای او یک کیسه کاه تو را خواهم داد. عطار گفت: بفروش که بیش از این نمی‌ارزم. سرباز مغول از گفته‌ی عطار خشم‌گین شد؛ و او را به‌قتل رساند.[۸]

شیخ بهایی در کتاب معروف خود کشکول، این واقعه را چنین تعریف می‌کند که وقتی لشکر تاتار به نیشابور رسید، اهالی نیشابور را قتل‌عام کردند و ضربت شمشیری توسط یکی از مغولان بر دوش شیخ عطار خورد که شیخ با همان ضربت از دنیا رفت؛ و نقل کرده‌اند که چون خون از زخمش جاری شد عطار دانست که مرگش نزدیک است. با خون خود بر دیوار این رباعی را نوشت:

در کوی تو رسم سرفرازی این است مستان تو را کمینه بازی این است

برخی سال کشته شدن عطار نیشابوری را ۶۳۲ هجری – قمری، دانسته‌اند؛ و برخی دیگر سال ۶۲۷،[۱]

 
مرقد عطار نیشابوری

برخی نیز گفته‌اند که عطار نیشابوری در سال ۶۱۸ یا ۶۱۹ و یا ۶۲۶ کشته شده است.[۲]

اما غالباً سال به‌قتل رسیدن عطار را ۶۱۸ هجری ـ قمری، نوشته‌اند.

تربت عطار نیشابوری

تربت عطار نیشابوری، عارف بزرگ اواخر قرن ششم ایران، که دراوایل قرن هفتم هجری در حمله‌ی مغولان به‌قتل رسید، به روایت دولتشاه سمرقندی در تذکره‌ی خود، پیش از قرن نهم، زاویه‌ای مختصر و ویران بود. در اواخر قرن نهم، امیرعلیشیر نوایی، وزیر دانش‌پرور سطان گورگانی، حسین میرزای بایقرا، بر روضهٌ شیخ عطار، بنایی شایسته بر آورد که از بقایای آن عمارت اکنون فقط لوحی از سنگ باقی است و اشعاری مفصل بر آن نوشته است. این اشعار که بر سنگ کنده شده، از کوشش امیرعلیشیر در تجدید بنای آرامگاه در تاریخ ۸۹۱ هجری حکایت می‌کند.[۹]

گزیده‌ای از دیوان عطار نیشابوری

 
گزیده‌ی دیوان عطار نیشابوری
جانا حدیث حسنت در داستان نگنجدرمزی ز راز عشقت در صد زبان نگنجد
جولانگه جلالت در کوی دل نباشدجلوه گه جمالت در چشم و جان نگنجد
سودای زلف و خالت در هر خیال نایداندیشهٔ وصالت جز در گمان نگنجد
در دل چو عشقت آمد سودای جان نمانددر جان چو مهرت افتد عشق روان نگنجد
پیغام خستگانت در کوی تو که آردکانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد
دل کز تو بوی یابد در گلستان نپویدجان کز تو رنگ گیرد خود در جهان نگنجد
آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشدمسکین کسی که آنجا در آستان نگنجد
بخشای بر غریبی کز عشق می‌نمیردوانگه در آشیانت خود یک زمان نگنجد
جان داد دل که روزی در کوت جای یابدنشناخت او که آخر جای چنان نگنجد
آن دم که با خیالت دل را ز عشق گویدعطار اگر شود جان اندر میان نگنجد

[۱۱]

عشق جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوختمرغ جان را نیز چون پروانه بال و پر بسوخت
عشقش آتش بود کردم مجمرش از دل چو عودآتش سوزنده برهم عود و هم مجمر بسوخت
زآتش رویش چو یک اخگر به صحرا اوفتادهر دو عالم همچو خاشاکی از آن اخگر بسوخت
خواستم تا پیش جانان پیشکش جان آورمپیش دستی کرد عشق و جانم اندر بر بسوخت
نیست از خشک و ترم در دست جز خاکستریکاتش غیرت درآمد خشک و تر یکسر بسوخت
دادم آن خاکستر آخر بر سر کویش به بادبرق استغنا بجست از غیب و خاکستر بسوخت
آگفتم اکنون ذره‌ای دیگر بمانم گفت باشذره‌ی دیگر چه باشد ذره‌ای دیگر بسوخت
بخشای بر غریبی کز عشق می‌نمیردکفر و ایمانش نماند و مؤمن و کافر بسوخت

[۱۲]

هر که در راه حقیقت از حقیقت بی‌نشان شدمقتدای عالم آمد پیشوای انس و جان شد
هر که مویی آگه است از خویشتن یا از حقیقتاو ز خود بیرون نیامد چون به نزد او توان شد
آن خبر دارد ازو کو در حقیقت بی‌خبر گشتوان اثر دارد که او در بی‌نشانی بی نشان شد
تا تو در اثبات و محوی مبتلایی فرخ آن کسکو ازین هر دو کناری جست و ناگه از میان شد
گم شدن از محو، پیدا گشتن از اثبات تا کیمرد آن را دان که چون مردان ورای این و آن شد
هر که از اثبات آزاد آمد و از محو فارغهرچه بودش آرزو تا چشم برهم زد عیان شد
هست بال مرغ جان اثبات و پرش محو مطلقبال و پر فرع است بفکن تا توانی اصل جان شد
تن در اثبات است و جان در محو ازین هر دو برون شوکانک ازین هر دو برون شد او عزیز جاودان شد
آنکه بیرون شد ازین هر دو نهان و آشکاراکی توان گفتن که این کس آشکارا یا نهان شد
تا خلاصی یافت عطار از میان این دو دریاغرقه‌ی دریای دیگر گشت و دایم کامران شد

[۱۳]

هنگام صبوح آمد ای هم نفسان خیزیدیاران موافق را از خواب برانگیزید
یاران همه مشتاقند در آرزوی یک دممی در فکن ای ساقی از مست نپرهیزید
جامی که تهی گردد از خون دلم پر کنوانگه می صافی را با درد میامیزید
چون روح حقیقی را افتاد می اندر سراین نفس بهیمی را از دار در آویزید
خاکی که نصیب آمد از جور فلک ما راآن خاک به چنگ آرید بر فرق فلک ریزید
یاران قدیم ما در موسم گل رفتندخون جگر خود را از دیده فرو ریزید
عطار گریزان است از صحبت نا اهلانگر عین عیان خواهید از خلق بپرهیزید

[۱۴]

ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باشبر در دل روز و شب منتظر یار باش
دلبر تو دایماً بر در دل حاضر استرو در دل برگشای حاضر و بیدار باش
دیده‌ی جان روی او تا بنبیند عیاندر طلب روی او روی به دیوار باش
ناحیت دل گرفت لشکر غوغای نفسپس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش
نیست کس آگه که یار کی بنماید جماللیک تو باری به نقد ساخته‌ی کار باش
در ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کنتو به یکی زنده‌ای از همه بیزار باش
گر دل و جان تو را در بقا آرزوستدم مزن و در فنا همدم عطار باش

[۱۵]

عقل کجا پی برد شیوه‌ی سودای عشقباز نیابی به عقل سر معمای عشق
عقل تو چون قطره‌ای است مانده ز دریا جداچند کند قطره‌ای فهم ز دریای عشق
خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زدهیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق
گر ز خود و هر دو کون پاک تبرا کنیراست بود آن زمان از تو تولای عشق
ور سر مویی ز تو با تو بماند به همخام بود از تو خام پختن سودای عشق
عشق چو کار دل است دیده‌ی دل باز کنجان عزیزان نگر مست تماشای عشق
دوش درآمد به جان دمدمه‌ی عشق اوگفت اگر فانیی هست تو را جای عشق
جان چو قدم در نهاد تا که همی چشم زداز بن و بیخش بکند قوت و غوغای عشق
چون اثر او نماند محو شد اجزای اوجای دل و جان گرفت جمله‌ی اجزای عشق
هست درین بادیه جمله‌ی جان‌ها چو ابرقطره‌ی باران او درد و دریغای عشق
تا دل عطار یافت پرتو این آفتابگشت ز عطار سیر، رفت به صحرای عشق

[۱۶]

منابع