کاربر:Sayfe/صفحه تمرین-خانواده شفایی: تفاوت میان نسخه‌ها

از ایران پدیا
پرش به ناوبری پرش به جستجو
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۱: خط ۱:


'''دکتر مرتضی شفایی'''


در حال کار
'''خانواده شفایی معنای راستین وفای به پیمان- وبلاگ مرگ برخمینی- مشترک'''


'''خانواده شفایی معنای راستین وفای به پیمان- سایت سازمان مجاهدین خلق ایران- بخشی از این و بخشی از وبلاگ مرگ بر خمینی در مقاله بیاید'''
'''<nowiki>http://margbarkhomaini.blogspot.com/2015/09/blog-post_27.html</nowiki>'''


'''<nowiki>https://event.mojahedin.org/i/news/141200</nowiki>'''
'''دکتر مرتضی شفایی در سال 1310 در اصفهان به دنیا آمد و تمام مراحل تحصیلی‌اش را در همان شهر سپری کرد و بعد از دریافت درجه دکترا از دانشگاه اصفهان به مدت 5 سال در میان مردم محروم روستاهای کردستان و آذربایجان غربی به‌سر برد. در بازگشت از مأموریت 5ساله‌اش در روستاهای غرب کشور، کمک به محرومان شهرش را وجهه همت خود قرار داد.'''
* '''رویدادهای    مقاومت'''
* '''1393/05/04'''
'''معنای راستین وفای به پیمان'''


'''دکتر مرتضی شفایی مجاهدی استوار و پزشکی دلسوز و مردمی'''
'''یکی از معلمان قدیمی اصفهان نوشته است: «از وقتی که با دکتر مرتضی شفایی آشنا شدم، یاد گرفتم که معلم خوبی برای بچه‌های فقیر بودن کافی نیست. او به من یاد داد که بسیار بیشتر از کمک به درس و مشق آنها، بتوانم شاگردانم را در مشکلاتشان و رنج و محرومیتهای خانوادگی و اجتماعیشان کمک کنم.'''
 
دکتر مرتضی شفایی در سال ۱۳۱۰ در اصفهان به دنیا آمد و تمام مراحل تحصیلی‌اش را در همان شهر سپری کرد و بعد از دریافت درجه دکترا از دانشگاه اصفهان به مدت ۵ سال در میان مردم محروم روستاهای کردستان و آذربایجان غربی به‌سر برد. در بازگشت از مأموریت ۵ساله‌اش در روستاهای غرب کشور، کمک به محرومان شهرش را وجهه همت خود قرار داد.


یکی از معلمان قدیمی اصفهان نوشته است: «از وقتی که با دکتر مرتضی شفایی آشنا شدم، یاد گرفتم که معلم خوبی برای بچه‌های فقیر بودن کافی نیست. او به من یاد داد که بسیار بیشتر از کمک به درس و مشق آنها، بتوانم شاگردانم را در مشکلاتشان و رنج و محرومیتهای خانوادگی و اجتماعیشان کمک کنم.
'''بارها در تلاش برای حل و فصل مسائل بچه‌ها، وقتی که به فقر و بیماری و بی‌غذایی یک خانواده می‌رسیدم، احساس می‌کردم که دیگر کاری از دستم ساخته نیست؛ اما از وقتی دکتر مرتضی شفایی را شناختم، او در حل و فصل این مشکلات پشت و پناهم بود. یک بار که مادر یکی از دانش‌آموزانم را نزد او بردم، بعد از معاینه بیمار به‌شدت ناراحت شد و دستش موقع نوشتن نسخه می‌لرزید. تصور کردم آن مادر بیماری خطرناکی دارد، اما دکتر خودش را ملامت می‌کرد که چرا زودتر متوجه وضع این خانواده نشده است. دکتر مرتضی شفایی به آن خانواده مقدار قابل توجهی پول داد و با شرمندگی عذرخواهی کرد که چرا بیش از این کاری از دستش ساخته نیست «'''


بارها در تلاش برای حل و فصل مسائل بچه‌ها، وقتی که به فقر و بیماری و بی‌غذایی یک خانواده می‌رسیدم، احساس می‌کردم که دیگر کاری از دستم ساخته نیست؛ اما از وقتی دکتر مرتضی شفایی را شناختم، او در حل و فصل این مشکلات پشت و پناهم بود. یک بار که مادر یکی از دانش‌آموزانم را نزد او بردم، بعد از معاینهٴ بیمار به‌شدت ناراحت شد و دستش موقع نوشتن نسخه می‌لرزید. تصور کردم آن مادر بیماری خطرناکی دارد، اما دکتر خودش را ملامت می‌کرد که چرا زودتر متوجه وضع این خانواده نشده است. دکتر مرتضی شفایی به آن خانواده مقدار قابل توجهی پول داد و با شرمندگی عذرخواهی کرد که چرا بیش از این کاری از دستش ساخته نیست «
'''خواهر مجاهد زهره شفایی درباره پدرش نوشته است: «او برای خودش تعهدی تعیین کرده بود که به آدمهای محروم جامعه کمک کند. علاوه بر‌کمکهای مالی که به افراد مستمند می‌کرد، برای معاینه و درمان رایگان بیماران نیز سهمیه‌یی تعیین کرده بود. از اواسط سال 1355، مبالغ مشخصی از حقوق و درآمد ماهانه‌اش را هم به کمکهای خاصی که فرزند مجاهدش جواد شفایی توصیه می‌کرد، اختصاص می‌داد».'''
 
خواهر مجاهد زهره شفایی درباره پدرش نوشته است: «او برای خودش تعهدی تعیین کرده بود که به آدمهای محروم جامعه کمک کند. علاوه بر‌کمکهای مالی که به افراد مستمند می‌کرد، برای معاینه و درمان رایگان بیماران نیز سهمیه‌یی تعیین کرده بود. از اواسط سال 1355، مبالغ مشخصی از حقوق و درآمد ماهانه‌اش را هم به کمکهای خاصی که فرزند مجاهدش جواد شفایی توصیه می‌کرد، اختصاص می‌داد».


'''همکاری مجاهد شهید مرتضی شفایی با سازمان مجاهدین'''
'''همکاری مجاهد شهید مرتضی شفایی با سازمان مجاهدین'''


دکتر مرتضی شفایی زمان انقلاب ضدسلطنتی در تظاهرات و فعالیتهای مبارزاتی آن دوران فعالانه شرکت داشت. بعد از سقوط رژیم شاه و تشکیل انجمنهای مجاهدین به همکاری با مرکزپزشکی مجاهدین معروف به امداد مجاهدین پرداخت.
'''دکتر مرتضی شفایی زمان انقلاب ضدسلطنتی در تظاهرات و فعالیتهای مبارزاتی آن دوران فعالانه شرکت داشت. بعد از سقوط رژیم شاه و تشکیل انجمنهای مجاهدین به همکاری با مرکزپزشکی مجاهدین معروف به امداد مجاهدین پرداخت.'''


'''دکتر مرتضی شفایی تحت فشار رژیم ولایت‌فقیه'''
'''دکتر مرتضی شفایی تحت فشار رژیم ولایت‌فقیه'''


دکتر مرتضی شفایی به‌خاطر دفاع فعال از مواضع سازمان مجاهدین خلق ایران و به‌خاطر موقعیت اجتماعی و محبوبیتی که نزد مردم داشت، تحت فشارهای مرتجعان قرار گرفت. این فشارها از تهدیدهای معمول به قتل خود یا اعضای خانواده‌اش گرفته تا پیشنهاد شغل و موقعیت برتر بود. دشمن بعد از این‌که دید دکتر مرتضی شفایی اهل سازش نیست بر دامنهٴ فشارهایش افزود.
'''دکتر مرتضی شفایی به‌خاطر دفاع فعال از مواضع سازمان مجاهدین خلق ایران و به‌خاطر موقعیت اجتماعی و محبوبیتی که نزد مردم داشت، تحت فشارهای مرتجعان قرار گرفت. این فشارها از تهدیدهای معمول به قتل خود یا اعضای خانواده‌اش گرفته تا پیشنهاد شغل و موقعیت برتر بود. دشمن بعد از این‌که دید دکتر مرتضی شفایی اهل سازش نیست بر دامنه فشارهایش افزود.'''


بعد از آن که ستاد رسمی و علنی سازمان مجاهدین خلق ایران در اصفهان مورد حمله قرار گرفت و تعطیل شد، مرتضی شفایی خانه‌اش را در اختیار سازمان مجاهدین گذاشت. این خانه تا چند ماه محل مراجعه هواداران سازمان مجاهدین بود.
'''بعد از آن که ستاد رسمی و علنی سازمان مجاهدین خلق ایران در اصفهان مورد حمله قرار گرفت و تعطیل شد، مرتضی شفایی خانه‌اش را در اختیار سازمان مجاهدین گذاشت. این خانه تا چند ماه محل مراجعه هواداران سازمان مجاهدین بود.'''


'''دکتر مرتضی شفایی در مسیر مبارزه به تمامی وابستگی‌ها پشت کرد'''
'''دکتر مرتضی شفایی در مسیر مبارزه به تمامی وابستگی‌ها پشت کرد'''


دکتر مرتضی شفایی به‌رغم تمام حساسیتها و تهدیدهایی که علیه او و خانواده‌اش وجود داشت، از این‌که تظاهرات 12 اردیبهشت سال ۱۳۶۰ از مقابل خانه او شروع شود، استقبال کرد. دکتر مرتضی شفایی در پاسخ یکی از نزدیکانش که تهدید مرتجعان مبنی بر دستگیری خودش و آتش زدن خانه‌اش را به او یادآوری می‌کرد، گفته بود: برای بت‌پرست بودن لازم نیست که حتماً «لات» و «عزّی» را بپرستی، همین که زن و فرزند و شغل و خانه و زندگی برایت ارزشمندتر از راه خدا بشود، خودش بت‌پرستی است!
'''دکتر مرتضی شفایی به‌رغم تمام حساسیتها و تهدیدهایی که علیه او و خانواده‌اش وجود داشت، از این‌که تظاهرات 12 اردیبهشت سال 1360 از مقابل خانه او شروع شود، استقبال کرد. دکتر مرتضی شفایی در پاسخ یکی از نزدیکانش که تهدید مرتجعان مبنی بر دستگیری خودش و آتش زدن خانه‌اش را به او یادآوری می‌کرد، گفته بود: برای بت‌پرست بودن لازم نیست که حتماً «لات» و «عزّی» را بپرستی، همین که زن و فرزند و شغل و خانه و زندگی برایت ارزشمندتر از راه خدا بشود، خودش بت‌پرستی است!'''


'''تجدید عهد دکتر مرتضی شفایی با خدا و خلق پس از  ۳۰ خرداد ۱۳۶۰'''
'''تجدید عهد دکتر مرتضی شفایی با خدا و خلق پس از  30 خرداد 1360'''


به‌دنبال سرکوب خونین تظاهرات مردم در 30 خرداد 1360 و به پایان رسیدن همه راههای مبارزه سیاسی مسالمت‌آمیز با رژیم خمینی، دکتر مرتضی شفایی نیز به میدان نبرد تمام‌عیار و عاشوراگونه با رژیم آخوندها پای نهاد و حدود یک هفته پس از 30 خرداد 1360، در وصیتنامه‌یی که تنظیم کرد همسرش را وصی خود قرار داد. اما این زن قهرمان و پاکباز بلافاصله همان وصیتنامه را امضا کرد و با او در این عهد و پیمان مقدس با خدا و خلق در مبارزه با خمینی خون‌آشام شریک شد.
'''به‌دنبال سرکوب خونین تظاهرات مردم در 30 خرداد 1360 و به پایان رسیدن همه راههای مبارزه سیاسی مسالمت‌آمیز با رژیم خمینی، دکتر مرتضی شفایی نیز به میدان نبرد تمام‌عیار و عاشوراگونه با رژیم آخوندها پای نهاد و حدود یک هفته پس از 30 خرداد 1360، در وصیتنامه‌یی که تنظیم کرد همسرش را وصی خود قرار داد. اما این زن قهرمان و پاکباز بلافاصله همان وصیتنامه را امضا کرد و با او در این عهد و پیمان مقدس با خدا و خلق در مبارزه با خمینی خون‌آشام شریک شد.'''


تا چند ماه پس از شهادت دکتر شفایی، مردم اصفهان در همه جا، در مغازه و تاکسی و کوچه و خیابان، از کمکهای او به مردم و ایستادگیش در برابر ارتجاع یاد می‌کردند و آشکارا رژیم ضدبشری و شخص خمینی را لعن و نفرین می‌کردند.
'''تا چند ماه پس از شهادت دکتر شفایی، مردم اصفهان در همه جا، در مغازه و تاکسی و کوچه و خیابان، از کمکهای او به مردم و ایستادگیش در برابر ارتجاع یاد می‌کردند و آشکارا رژیم ضدبشری و شخص خمینی را لعن و نفرین می‌کردند.'''


در میان مردم اصفهان شایع بود که یکی از سرکرده‌های سپاه اصفهان به نام حبیب خلیفه سلطانی ـ که برادر ناتنی همسر دکتر مرتضی شفایی بودـ عامل دستگیری دکتر شفایی و همسرش بوده است. مدتی بعد از شهادت دکتر شفایی، هنگامی که آن مزدور در جریان یک تصادف همراه زن و فرزندش کشته شد، بسیاری از مردم اصفهان می‌گفتند که خدا انتقام دکتر شفایی، همسر و پسرش را از آنها گرفت.
'''در میان مردم اصفهان شایع بود که یکی از سرکرده‌های سپاه اصفهان به نام حبیب خلیفه سلطانی ـ که برادر ناتنی همسر دکتر مرتضی شفایی بودـ عامل دستگیری دکتر شفایی و همسرش بوده است. مدتی بعد از شهادت دکتر شفایی، هنگامی که آن مزدور در جریان یک تصادف همراه زن و فرزندش کشته شد، بسیاری از مردم اصفهان می‌گفتند که خدا انتقام دکتر شفایی، همسر و پسرش را از آنها گرفت.'''


'''مقاومت دکتر مرتضی شفایی تا شهادت'''
'''مقاومت دکتر مرتضی شفایی تا شهادت'''


دکتر مرتضی شفایی، پزشک فرزانه و مردمی و مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی، همسر دلاور و پاکبازش، یکی از شورانگیزترین حماسه‌های مقاومت را در زندان اصفهان خلق کردند. دژخیمان پلید خمینی و ایادی جنایتکار آخوند طاهری در اصفهان فرزند 16 ساله‌شان را در برابر چشمان پدر و مادرش دکتر شفایی و عفت خلیفه سلطانی شکنجه کردند و برایشان اعدام مصنوعی ترتیب دادند تا آنها را به سازش و تسلیم بکشانند، اما در برابر ایمان خلل‌ناپذیر این زوج قهرمان به زانو درآمدند و در شامگاه 5مهر1360، دکتر شفایی را همراه همسر و فرزند 16ساله‌اش مجید شفایی، در کنار بیش از 50 مجاهد خلق دیگر تیرباران کردند.
'''دکتر مرتضی شفایی، پزشک فرزانه و مردمی و مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی ، همسر دلاور و پاکبازش، یکی از شورانگیزترین حماسه‌های مقاومت را در زندان اصفهان خلق کردند. دژخیمان پلید خمینی و ایادی جنایتکار آخوند طاهری در اصفهان فرزند 16 ساله‌شان را در برابر چشمان پدر و مادرش دکتر شفایی و عفت خلیفه سلطانی شکنجه کردند و برایشان اعدام مصنوعی ترتیب دادند تا آنها را به سازش و تسلیم بکشانند، اما در برابر ایمان خلل‌ناپذیر این زوج قهرمان به زانو درآمدند و در شامگاه 5مهر1360، دکتر شفایی را همراه همسر و فرزند 16ساله‌اش مجید شفایی ، در کنار بیش از 50 مجاهد خلق دیگر تیرباران کردند.'''


'''مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی شیرزنی مقاوم با فدای بیکران'''
'''خانواده شفایی معنای راستین وفای به پیمان- سایت سازمان مجاهدین مشترک'''


«افتخار می‌کنم که تمام هستی‌ام را در این راه می‌دهم».
<nowiki>https://event.mojahedin.org/i/news/141200</nowiki>


مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی در سال 1318 در اصفهان متولد شد. این زن دلیر و آگاه نه تنها هرگز مانع فعالیتهای سیاسی و اجتماعی فرزندانش نبود بلکه همواره مشوق آنها در این مسیر بود. مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی خودش نیز در سال 1356 از طریق فرزندانش زهرا شفایی و جواد شفایی با مسائل سیاسی و مبارزاتی آشنا شد. عفت خلیفه سلطانی پس از آن به مطالعه آثار سیاسی و مذهبی پرداخت و یار و مددکار فرزندانش در فعالیتهای سیاسی بود.
'''دکتر مرتضی شفایی مجاهدی استوار و پزشکی دلسوز و مردمی'''


'''شهید عفت خلیفه سلطانی بی‌پروا برای احقاق حقوق سازمان مجاهدین'''
دکتر مرتضی شفایی در سال ۱۳۱۰ در اصفهان به دنیا آمد و تمام مراحل تحصیلی‌اش را در همان شهر سپری کرد و بعد از دریافت درجه دکترا از دانشگاه اصفهان به مدت ۵ سال در میان مردم محروم روستاهای کردستان و آذربایجان غربی به‌سر برد. در بازگشت از مأموریت ۵ساله‌اش در روستاهای غرب کشور، کمک به محرومان شهرش را وجهه همت خود قرار داد.


عفت خلیفه سلطانی همسر و همرزم دکترمرتضی شفایی بود. یکی از اهالی اصفهان که در سالهای 1358 و 1359 در دفتر آخوندجلال‌الدین طاهری امام جمعهٴ خمینی و نمایندهٴ او در کار می‌کرده، طی نامه‌یی از جمله نوشته است: «یک بار مادر شفایی همراه سایر مادران شهیدان و خانواده‌های مجاهدین به در خانه طاهری، آمده بودند و خواستار آن بودند که طاهری به آنها جواب بدهد که چرا پاسدارها و حزب‌اللهی‌ها به انجمنها و مراکز مجاهدین حمله می‌کنند. مادران مجاهد آن قدر اصرار کردند و فشار آوردند که رئیس دفتر طاهری از قول او اعلام کرد: «آقا گفته‌اند من این خانمها را نمی‌شناسم». مادر شفایی با صدای بلند گفت: «خانواده‌های مجاهدین را در اصفهان نمی‌شناسند؟ پس کی را می‌شناسند؟ اسم مرا بگویید و یادآوری کنید که تا همین یک سال پیش که به حکومت نرسیده بودید به آشنایی با خانواده ما افتخار می‌کردید. روزهایی که بچه‌های ما در خیابانها با ارتش شاه درگیر می‌شدند، شما از ترس سرلشکر ناجی دو هفته در خانه ما به خودتان می‌لرزیدید، چطور شد که این‌قدر فراموشکار شده‌اید و حالا ما را نمی‌شناسید؟
یکی از معلمان قدیمی اصفهان نوشته است: «از وقتی که با دکتر مرتضی شفایی آشنا شدم، یاد گرفتم که معلم خوبی برای بچه‌های فقیر بودن کافی نیست. او به من یاد داد که بسیار بیشتر از کمک به درس و مشق آنها، بتوانم شاگردانم را در مشکلاتشان و رنج و محرومیتهای خانوادگی و اجتماعیشان کمک کنم.


طاهری که از افشاگری مادر، سراسیمه شده بود، به سرعت آنها را پذیرفت. مادر شفایی و سایر مادران در حضور طاهری، پی‌در‌پی از جنایتها و سرکوبگریهای پاسداران و حزب‌اللهیها در خیابانها و دانشگاه و مدارس با نام و نشان افشاگری کردند و آخوند طاهری در مقابل این افشاگریها جرأت حرف زدن نداشت».
بارها در تلاش برای حل و فصل مسائل بچه‌ها، وقتی که به فقر و بیماری و بی‌غذایی یک خانواده می‌رسیدم، احساس می‌کردم که دیگر کاری از دستم ساخته نیست؛ اما از وقتی دکتر مرتضی شفایی را شناختم، او در حل و فصل این مشکلات پشت و پناهم بود. یک بار که مادر یکی از دانش‌آموزانم را نزد او بردم، بعد از معاینهٴ بیمار به‌شدت ناراحت شد و دستش موقع نوشتن نسخه می‌لرزید. تصور کردم آن مادر بیماری خطرناکی دارد، اما دکتر خودش را ملامت می‌کرد که چرا زودتر متوجه وضع این خانواده نشده است. دکتر مرتضی شفایی به آن خانواده مقدار قابل توجهی پول داد و با شرمندگی عذرخواهی کرد که چرا بیش از این کاری از دستش ساخته نیست «


مادر مجاهد عفت خلیفه‌سلطانی چند بار در جریان فعالیتهای افشاگرانه‌اش دستگیر شد. یک بار که در سال ‌1359 همراه با شماری از مادران زندانیان در مقابل زندان اصفهان تجمع اعتراضی برپا کرده بودند، دستگیر شد و به مدت 10روز را در سلول انفرادی به‌سر برد.
خواهر مجاهد زهره شفایی درباره پدرش نوشته است: «او برای خودش تعهدی تعیین کرده بود که به آدمهای محروم جامعه کمک کند. علاوه بر‌کمکهای مالی که به افراد مستمند می‌کرد، برای معاینه و درمان رایگان بیماران نیز سهمیه‌یی تعیین کرده بود. از اواسط سال 1355، مبالغ مشخصی از حقوق و درآمد ماهانه‌اش را هم به کمکهای خاصی که فرزند مجاهدش جواد شفایی توصیه می‌کرد، اختصاص می‌داد».


خواهر مجاهد زهره شفایی درباره دستگیریهای بعدی و شهادت مادر قهرمانش نوشته است: «در غروب روز 12 اردیبهشت 1360 پاسداران، مادر را که همراه با پسر 7ساله‌اش محمد در خانه تنها بود، دستگیر کردند. مادر در موقع دستگیری، به‌شدت مقاومت کرده و اجازه نداده بود که پاسداران به او دست‌بند بزنند».
'''همکاری مجاهد شهید مرتضی شفایی با سازمان مجاهدین'''


'''مادرم عفت خلیفه سلطانی را بردند و برنگشت'''
دکتر مرتضی شفایی زمان انقلاب ضدسلطنتی در تظاهرات و فعالیتهای مبارزاتی آن دوران فعالانه شرکت داشت. بعد از سقوط رژیم شاه و تشکیل انجمنهای مجاهدین به همکاری با مرکزپزشکی مجاهدین معروف به امداد مجاهدین پرداخت.


برادر مجاهد محمد شفایی که در زمان بازداشت مادرش 7ساله بود، نوشته است:
'''دکتر مرتضی شفایی تحت فشار رژیم ولایت‌فقیه'''


بخشی از قسمت  زیر عینا در وبلاگ مرگ بر خمینی تکرار شده!!
دکتر مرتضی شفایی به‌خاطر دفاع فعال از مواضع سازمان مجاهدین خلق ایران و به‌خاطر موقعیت اجتماعی و محبوبیتی که نزد مردم داشت، تحت فشارهای مرتجعان قرار گرفت. این فشارها از تهدیدهای معمول به قتل خود یا اعضای خانواده‌اش گرفته تا پیشنهاد شغل و موقعیت برتر بود. دشمن بعد از این‌که دید دکتر مرتضی شفایی اهل سازش نیست بر دامنهٴ فشارهایش افزود.


«درست نمی‌دانم چند روز بعد از دستگیری پدر بود، من در خانه خوابیده بودم که از صدای فریادهای مادرم و صدای پاسدارها بیدار شدم. دیدم چند پاسدار در اتاق هستند. من و مادر در خانه تنها بودیم. مادرم سر پاسدارها داد می‌کشید و چهره‌اش خیلی برافروخته بود. مادر به من گفت: می‌خواهند مرا ببرند. از او پرسیدم کی بر‌می‌گردی؟ همان‌طور که بر سر پاسدارها فریاد می‌کشید، گفت: همان‌طور که همه را بردند و برنگشتند، من هم برنخواهم گشت. از جمله‌های دیگرش چیزی به‌خاطرم نمانده است. من هم داد و فریاد و گریه کردم و به طرف پاسداری که جلوتر از بقیه ایستاده بود، حمله‌ور شدم. قیافه آن پاسدار هنوز در ذهنم هست که داشت می‌خندید و قهقهه می‌زد و مرا به گوشه اتاق پرت کرد. چند نفر از پاسدارهای چادری آمدند و دستهای مادرم را گرفتند و ما را از خانه بیرون آوردند. موقعی که داشتند مادرم را سوار ماشین می‌کردند، مرا به همسایه‌مان سپرد و رفت. بعد از آن فقط یک بار دیگر مادرم را دیدم، یکی از خاله‌هایم به همراه داییم که از فالانژهای درجه یک اصفهان و از فرماندهان سپاه بود، مرا به ساختمان سپاه در خیابان کمال اسماعیل بردند. مادرم را آوردند، درست یادم نیست که چه می‌گذشت، فقط می‌فهمیدم که خیلی مادرم را تحت فشار گذاشته‌اند، آنها داد و بیداد می‌کردند و مادرم جوابشان را می‌داد. یک بار دیگر هم که باز من خشم مادرم را دیده بودم قبل از این دستگیریها بود. فردی با لباس‌شخصی آمده بود جلو در خانه ما و سعی کرده بود صحبت کند و از او حرف بکشد. مادرم صدای بیرون پریدن دکمه ضبط میکروکاست را شنیده بود و فهمیده بود که پاسدار است و با فریاد و مشت گره کرده دنبالش گذاشت. دیدن این صحنه‌های عصبانیت و خشم مادر برایم خیلی عجیب بود. چون تنها چیزی که از مادرم دیده بودم و همه آشنایان ما برایم تعریف کرده بودند، مهربانی و خونسردی و عطوفت او نه فقط به ما که فرزندانش بودیم، بلکه نسبت به همه بود. این حالت را فقط با پاسدارها داشت».
بعد از آن که ستاد رسمی و علنی سازمان مجاهدین خلق ایران در اصفهان مورد حمله قرار گرفت و تعطیل شد، مرتضی شفایی خانه‌اش را در اختیار سازمان مجاهدین گذاشت. این خانه تا چند ماه محل مراجعه هواداران سازمان مجاهدین بود.


'''درس ایستادگی عفت خلیف سلطانی به بقیه در زندان'''
'''دکتر مرتضی شفایی در مسیر مبارزه به تمامی وابستگی‌ها پشت کرد'''


عفت خلیفه سلطانی را همراه با ۴۰ تن از خواهران دانش‌آموز و دانشجویی که در تظاهرات دستگیر شده بودند، به زندانی در زیر‌زمین ساختمان سپاه نجف‌آباد منتقل کردند. در آن زندان به‌رغم سختی شرایط و فشارهایی که وارد می‌کردند او با خواندن آیات و جملاتی که از قرآن و نهج‌البلاغه حفظ بود به همه روحیه می‌داد و آنها را در تحمل شرایط سخت یاری می‌کرد. عوامل رژیم از این‌که بچه‌ها در زندان او را مادر خطاب می‌کردند کلافه شده بودند و به بچه‌های زندان گفته بودند که حق ندارید او را مادر خطاب کنید.
دکتر مرتضی شفایی به‌رغم تمام حساسیتها و تهدیدهایی که علیه او و خانواده‌اش وجود داشت، از این‌که تظاهرات 12 اردیبهشت سال 1360 از مقابل خانه او شروع شود، استقبال کرد. دکتر مرتضی شفایی در پاسخ یکی از نزدیکانش که تهدید مرتجعان مبنی بر دستگیری خودش و آتش زدن خانه‌اش را به او یادآوری می‌کرد، گفته بود: برای بت‌پرست بودن لازم نیست که حتماً «لات» و «عزّی» را بپرستی، همین که زن و فرزند و شغل و خانه و زندگی برایت ارزشمندتر از راه خدا بشود، خودش بت‌پرستی است!


یکی از نزدیکان مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی را به زندان بردند تا او را نصیحت کند و از او بخواهد که به‌خاطر سرنوشت پسر 7 ساله‌اش دست از مقاومت بردارد و توبه کند. او در پاسخ به این توصیه با عصبانیت گفته بود: «سرنوشت پسر من مثل هزاران بچه ایرانی دیگر است و هیچ فرقی با آنها نمی‌کند. اگر خدا بخواهد پسر مرا حفظ می‌کند. من باید به وظیفه‌ام در راه خدا عمل کنم. افتخار می‌کنم که تمام هستی‌ام را در این راه می‌دهم».
'''تجدید عهد دکتر مرتضی شفایی با خدا و خلق پس از  ۳۰ خرداد ۱۳۶۰'''


'''مجاهد شهید جواد شفایی معلم درسهای عینی برای هر مبارز'''
به‌دنبال سرکوب خونین تظاهرات مردم در 30 خرداد 1360 و به پایان رسیدن همه راههای مبارزه سیاسی مسالمت‌آمیز با رژیم خمینی، دکتر مرتضی شفایی نیز به میدان نبرد تمام‌عیار و عاشوراگونه با رژیم آخوندها پای نهاد و حدود یک هفته پس از 30 خرداد 1360، در وصیتنامه‌یی که تنظیم کرد همسرش را وصی خود قرار داد. اما این زن قهرمان و پاکباز بلافاصله همان وصیتنامه را امضا کرد و با او در این عهد و پیمان مقدس با خدا و خلق در مبارزه با خمینی خون‌آشام شریک شد.


«هیچ فرصت و امکانی را برای ضربه زدن به دشمن از دست ندهید».
تا چند ماه پس از شهادت دکتر شفایی، مردم اصفهان در همه جا، در مغازه و تاکسی و کوچه و خیابان، از کمکهای او به مردم و ایستادگیش در برابر ارتجاع یاد می‌کردند و آشکارا رژیم ضدبشری و شخص خمینی را لعن و نفرین می‌کردند.


مجاهد شهید جواد شفایی در سال 1334 در کردستان به دنیا آمد. او مراحل تحصیلات دبستان و دبیرستان را در اصفهان سپری کرد و در شمار نفرات ممتاز کنکور دانشگاه صنعتی شریف تهران بود و از سال 1352 تحصیلاتش را در رشته متالورژی در این دانشگاه آغاز کرد. کمتر از یک‌سال پس از ورود به دانشگاه با مجاهدین آشنا شد و از همان‌جا فعالیت سیاسیش را شروع کرد.
در میان مردم اصفهان شایع بود که یکی از سرکرده‌های سپاه اصفهان به نام حبیب خلیفه سلطانی ـ که برادر ناتنی همسر دکتر مرتضی شفایی بودـ عامل دستگیری دکتر شفایی و همسرش بوده است. مدتی بعد از شهادت دکتر شفایی، هنگامی که آن مزدور در جریان یک تصادف همراه زن و فرزندش کشته شد، بسیاری از مردم اصفهان می‌گفتند که خدا انتقام دکتر شفایی، همسر و پسرش را از آنها گرفت.


خواهر مجاهد زهره شفایی درباره جواد شفایی نوشته است: «عنصری که در شخصیت جواد شفایی به‌خصوص بعد از آشنایی با مجاهدین خلق بسیار بارز بود، حالت بی‌قراری و اشتیاق او در انتقال فضای دنیای نو و ارزشهای جدیدی بود که با آن آشنا شده بود. هر بار که از تهران برای دیدار خانواده به اصفهان می‌آمد، انبوهی کتاب و جزوه سیاسی و مذهبی با خودش می‌آورد و به‌خصوص پدر و مادرم را به آشنا شدن با مقولات مبارزاتی و سیاسی تشویق می‌کرد. از شهیدان مجاهد و پیشتازان مبارزه مسلحانه صحبت می‌کرد و از انسانهای نوینی سخن می‌گفت که جانشان را فدای فردای بهتر مردم کرده‌اند، در حالی‌که در زندگی فردی خودشان هیچ چیز کم نداشتند و در این دنیا می‌توانستند به همه چیز دست پیدا کنند. جواد شفایی با چنان شور و عشقی از شهیدان بنیانگذار سازمان صحبت می‌کرد که انگار آنها را دیده است. واقعیت این بود که پیام خون آنها را چنان که از خودشان شنیده باشد از روی حماسه زندگی و شهادتشان درک کرده بود».
'''مقاومت دکتر مرتضی شفایی تا شهادت'''


'''جواد شفایی: مقاومت شگفت برپایه انتخاب آگاهانه'''
دکتر مرتضی شفایی، پزشک فرزانه و مردمی و مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی، همسر دلاور و پاکبازش، یکی از شورانگیزترین حماسه‌های مقاومت را در زندان اصفهان خلق کردند. دژخیمان پلید خمینی و ایادی جنایتکار آخوند طاهری در اصفهان فرزند 16 ساله‌شان را در برابر چشمان پدر و مادرش دکتر شفایی و عفت خلیفه سلطانی شکنجه کردند و برایشان اعدام مصنوعی ترتیب دادند تا آنها را به سازش و تسلیم بکشانند، اما در برابر ایمان خلل‌ناپذیر این زوج قهرمان به زانو درآمدند و در شامگاه 5مهر1360، دکتر شفایی را همراه همسر و فرزند 16ساله‌اش مجید شفایی، در کنار بیش از 50 مجاهد خلق دیگر تیرباران کردند.
 
علاوه بر شخصیت انقلابی جواد شفایی، عنصر دیگری که باعث شد او عمیقاً بر خانواده تأثیر بگذارد روش برخوردش بود که بازتاب آن را می‌توان در مقاومت قاطع و جدی تک‌تک اعضای شهید خانواده دید. هر چند که مبنای این مقاومت، عنصر انقلابی و انتخاب آگاهانه خودشان بود، اما الآن بهتر می‌توان فهمید که مقاومت در برابر مجموعه مشکلاتی که رژیم برای آن شهیدان فراهم کرد، نمی‌توانست از یک چسب عاطفی و خانوادگی ناشی شده باشد. به‌خصوص که بارها هر یک را در مقابل چشمان دیگری شکنجه کردند.
 
چطور شد که هر کدام از این شهیدان به‌طور مستقل بر سر مواضعشان در دفاع از مجاهدین با استواری تمام ایستادند؟ جواد شفایی موفق شده بود تک‌تک آن شهیدان را به‌طور ایدئولوژیک با سازمان آشنا کند و در معرض انتخاب آگاهانه راه و آرمانشان قرار دهد. از آنچه پیش آمده و مقاومتی که آنها کرده‌اند این‌طور پیداست که جواد شفایی در ”وصل“ کردن آنها به سازمان مجاهدین موفق بوده و کارش را درست انجام داده است.
 
یکی از زندانیان سیاسی غیرمذهبی، که مدت کوتاهی در زندان اوین همراه جواد شفایی بوده نوشته است: «وقتی مرا به اتاق شکنجه بردند، صداهایی را می‌شنیدم که نشان می‌داد بازجوها دارند شلاق می‌زنند ولی صدای دیگری شنیده نمی‌شد. تصور کردم که هدفشان تضعیف روحیه من است و می‌خواهند نشان بدهند که تا این حد وحشیانه می‌کوبند. تازه داشتم خودم را برای مقابله با چنین ترفندی آماده می‌کردم که ناگهان یکی با لهجه شیرین اصفهانی داد زد: بابا! شماها چقدر احمقید! این چیزها مرا به حرف نمی‌آورند، یک چیز دیگر امتحان کنید.
 
آن روز با جواد شفایی به‌عنوان نمونه‌یی از مقاومت افسانه‌یی مجاهدین خلق آشنا شدم. مقاومتی که حاوی درسهای مستقیم و عینی برای هر مبارزی بود».
 
'''هیچ فشاری از طرف دژخیمان خمینی بر جواد شفایی تاثیر ندارد'''
 
یکی دیگر از هم زنجیران جواد شفایی نوشته است: «او در اواخر پاییز 1360 دستگیر شد. پاسداران به‌خاطر دستگیرکردنش به هم تبریک می‌گفتند. دژخیمان رژیم شدیدترین فشارها را روی جواد شفایی گذاشته بودند. او به خوبی دست دشمن را خوانده بود و می‌دانست که این فشارها برای کسب اطلاعات نیست و می‌خواهند از او مصاحبه تلویزیونی بگیرند و او را ولو به‌اندازه گفتن یک کلمه جلو دوربین بنشانند. وقتی فشارها را روی همسرش افزایش دادند، به صراحت در مقابل بازجوها اعلام کرد که هر اتفاقی بیفتد در من هیچ تأثیری ندارد و بارها صدایش را می‌شنیدیم که فریاد می‌زد بچه‌ها تنها کاری که باید بکنید مقاومت است و بس!
 
جواد شفایی در زندان الگوی مقاومت و تکیه‌گاه مهمی برای بچه‌ها بود. هنگامی که خبر شهادت موسی را به سلول آوردند. ما در اتاق 3 بند 2 اوین بودیم. جواد شفایی با استواری همه را دلداری داد و به مدت یک هفته هر شب مراسم تلاوت قرآن برگزار کرد».
 
مجاهد شهید خسرو کاوه‌نژاد در خاطراتش از زندان اوین نوشته است: «من جواد شفایی را ندیده بودم ولی توصیف شکنجه‌هایی را که او تحمل کرده بود، زیاد شنیدم. از جمله یکی از قهرمانان واحدهای عملیاتی به نام مجاهد شهید سعید چاچ، در دورانی که با هم در یک اتاق بودیم لحظه‌یی از فکر شورش در زندان غافل نبود و مدام در فکر طرح و نقشه برای فرار یا شورش بود و همواره از جواد شفایی به‌عنوان الگوی خودش یاد می‌کرد و می‌گفت این وصیت جواد شفایی است که هیچ وقت در زندان از فکر تهاجم به دشمن غافل نشوید، شورش، فرار، اعتراض… شما بالاترین ضربه و تهاجم به دشمن را در نظر بگیرید و هر امکانی را که بتواند به شورش در زندان منجر شود، بررسی کنید و هیچ فرصتی را از دست ندهید».
 
'''جواد شفایی تطمیع و توطئه دژخیمان را در هم می‌شکند'''
 
همرزم دیگرش نوشته است: «وقتی از در هم شکستن جواد شفایی ناامید شدند، سعی کردند با او از در بحث و مناظره وارد شوند. کتابی را به او داده بودند که اسمش «منافقین خلق رو‌در‌روی خلق» بود. جواد شفایی توضیح داد که از نظر خودمان این کتاب از عنوانش گرفته تا جعلیاتی که رژیم در آن کرده خیلی خنده‌دار به نظر می‌آید. اما انتشار این نوع کتابها نشان می‌دهد که رژیم در مقابله با سازمان، با چه مشکل اجتماعی جدی و اساسی مواجه است. جواد شفایی را برای بحث درباره این کتاب به مناظره بردند و او در حضور زندانیانی که به‌زور جمع کرده بودند، این کتاب را به همه نشان داده و گفته بود: این کتاب را داده‌اند که من بخوانم و بر اساس آن مناظره کنم؟ به نظر شما مگر جلاد و قربانی می‌توانند با هم مناظره کنند؟
 
جواد شفایی شلوارش را تا زانو بالا زده بود و با نشان‌دادن آثار شکنجه‌ها گفته بود: از شلاق و شکنجه که آثارش را می‌بینید نتیجه نگرفته‌اند و شکست خورده‌اند؛ با اینها چه بحث و مناظره‌یی بکنیم؟ اولین شرط برای مناظره این است که شلاق را کنار بگذارید و اولین حرفمان این است که جواب بدهید چرا شلاق به دست گرفته‌اید و چرا زندانها را پر کرده‌اید؟
 
'''مجاهد شهید زهرا شفایی (مریم‌ ) بیّنهٴ صبر و استقامت'''
 
مجاهد شهید زهرا شفایی (مریم) در سال ‌۱۳۳۷ در اصفهان متولد شد، تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر گذراند. از سال ۱۳۵۶ به تهران آمد تا تحصیلاتش را در رشته زبان و ادبیات عربی در دانشگاه تهران ادامه دهد. او همزمان با ورود به دانشگاه وارد فعالیتهای سیاسی ضدژریم شاه شد و در شمار عناصر فعال حرکتهای دانشجویی تهران بود.
 
زهرا شفایی بلافاصله پس از پیروزی انقلاب به صفوف دانشجویان هوادار سازمان مجاهدین خلق پیوست. در جریان فعالیتهای دانشجویی هر روز مسئولیت‌پذیری بیشتری از خود بارز کرد و از پاییز1359 به‌صورت حرفه‌یی در ارتباط با نهاد محلات تهران قرار گرفت و به‌عنوان یکی از مسئولان انجمنهای محلات جنوب تهران، سازماندهی و بسیج زنان هوادار سازمان مجاهدین خلق ایران در منطقه خاوران را برعهده گرفت.
 
'''زهرا شفایی کادری قابل تکیه و ارزشمند'''
 
یکی از خواهران مجاهد درباره سابقه آشناییش با زهرا شفایی و خصوصیات او نوشته است: «اولین بار، چند هفته بعد از 30 خرداد 1360، با زهرا شفایی آشنا شدم. چیزی که باعث شد در همان اولین دیدار با زهرا شفایی او را کاملاً در ذهنم برجسته کند، دو خصوصیت بارز بود. اول این‌که در عین سرعت و شتابی که در انجام کارهایش داشت، دقت و حساسیت بالایی به خرج می‌داد. دوم این‌که بسیار خونگرم و صمیمی بود. بعدها که او را بیشتر شناختم متوجه شدم که در کنار این ویژگیها بسیار پرانرژی، خستگی‌ناپذیر و در مقابل مشکلات و سختیها صبور و مقاوم است و از این جهت همیشه برایم یک کادر قابل تکیه و ارزشمند بود.
 
همچنین چند نمونه از برخوردهای زهرا شفایی با عناصر دشمن تا مدتها به‌عنوان نمونه‌های آموزنده‌یی از هوشیاری امنیتی بر سر زبانها بود. یک بار که در جریان تظاهرات مسلحانه دستگیر شده بود، در اوین توانسته بود با استفاده از لهجه غلیظ اصفهانی این‌طور وانمود کند که تازه به تهران رسیده و در آن شلوغی مادرش را در خیابان گم کرده است و هیچ راه و چاره‌یی ندارد الا این‌که هر چه زودتر مادرش را پیدا کند و به این ترتیب بعد از دو روز ماندن در اوین پاسدارها را خام کرده بود».
 
یکی دیگر از همرزمانش نوشته است: «هنگامی که زهرا شفایی به پایگاه ما منتقل شد، مجاهد شهید سوسن میرزایی از او به‌عنوان یک مسئول جدی و منظم یاد می‌کرد و این توصیف را ما در عمل مشاهده کردیم. در مورد رعایت ضوابط بسیار حساس و جدی بود. بارها یادآوری می‌کرد که: یک پایگاه سازمانی در شرایط جنگی دقیقاً باید مثل یک پادگان نظامی باشد. همه چیز باید در جای خودش قرار بگیرد. سرانجام در روز 19 اردیبهشت سال 1361زهرا شفایی همراه با همسرش مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه و مجاهد شهید علی انگبینی در یک درگیری خیابانی در شمال تهران به‌شهادت رسید.
 
'''مجاهد قهرمان شهید مجید شفایی'''
 
استوار بر سر پیمان تا به آخر
 
«میلیشیا همه کارهایش را به شیوه تیمی و جمعی حل می‌کند».
 
میلیشیای قهرمان مجید شفایی، در هنگام شهادت، دانش‌آموز سال سوم رشته ریاضی بود. مجید از سال ‌1358 کار و فعالیت سیاسی را در مدرسه آغاز کرد و در شمار نخستین دانش‌آموزانی بود که به صفوف واحدهای سیاسی و تبلیغی میلیشیا پیوست. روحیه بالا و پرنشاطش او را از محبوبیت خاصی بین همکلاسیها و همرزمانش برخوردار کرده بود.
 
طی سالهای‌59و 60 در زمانی که خانه آنها محل استقرار مسئولان سازمان بود مجید علاوه بر این‌که در تیمهای فروش نشریه شرکت فعال داشت، با شایستگی و دقت و احساس مسئولیتی بیش از انتظار، در نقل و انتقال مدارک و پیامهای سازمانی به‌صورت یک پیک بسیار فعال و کارآمد عمل می‌کرد.
 
'''مجید شفایی هر مانعی را در مسیر مبارزه پس می‌زد'''
 
یکی از همرزمانش که پس از 30 خرداد 1360 مدتی با او در ارتباط بوده، نوشته است: «مجید بعد از 30 خرداد 1360در کارها سر از پا نمی‌شناخت. در حالی که حتی خانه مشخصی برای مخفی شدن نداشت هیچ مشکلی مانع فعالیتهای او نبود. چند تا از همکلاسیهایی که می‌دانستند مجید مخفی شده و سپاه به‌دنبال دستگیری اوست چند بار هشدار دادند که مجید کارهای خطرناک می‌کند، دیده‌ایم که از فرط خستگی روی نیمکت پارک خوابش برده است. هشدار بچه‌های مدرسه واقعی بود و یک بار خودم دیدم که کفشهایش را زیر سرش گذاشته و مثل یک کارگر ساده روی صندلی پارک به خواب رفته است.
 
به او توصیه کردم که برای چند ساعت استراحت بهتر است از خانه‌های آشنایانت استفاده کنی. مجید یادآوری کرد که پاسدارها مثل سگ هار به جان خانواده‌ها و هواداران شناخته شده افتاده‌اند و هر شب دهها خانه را در سطح شهر بازرسی می‌کنند. مجید به من فهماند که کارهایش چندان هم که دیده می‌شود، بی‌حساب نیست و گفت: میلیشیا همه کارهایش جمعی است، امنیت را هم با کار جمعی و تیمی حل می‌کنیم. به نوبت استراحت می‌کنیم و هوای هم را داریم».
 
'''وفای به عهد مجید شفایی با شهادتی پر شکوه'''
 
مجید شفایی در اواخر تابستان سال 1360 در جریان اجرای یک قرار دستگیر شد و پاسداران بلافاصله او را به زیر شدیدترین شکنجه‌ها بردند. اما مجید استوار و مقاوم بر سر پیمانش ایستاد و در کنار پدر و مادر قهرمانش به جوخه تیرباران سپرده شد. هنگامی که پاسداران جنایتکار خمینی پیکر پاک مجید را برای دفن به گورستان تحویل دادند، آثار شکنجه‌های مختلف در تمام بدنش پیدا بود و کتفش نیز بر اثر شکنجه شکسته بود.
 
'''مجاهد قهرمان شهید حسین جلیلی پروانه کادری قابل تکیه در هر شرایط'''
 
مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه ششمین عضو شهید خانواده شفایی و همسر زهرا شفایی بود. حسین در میان اعضا و کادرهای سازمان با خصوصیت مسئولیت‌پذیری و کاراییش مشخص می‌شد.
 
حسین در سال 1332 در شهر گناباد متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر گذراند و از سال 1350 برای ادامه دادن به تحصیلاتش در رشته ریاضی دانشگاه فردوسی به مشهد رفت.
 
'''دستگیری در جریان مبارزه ضدسلطنتی'''
 
دانشکده علوم دانشگاه مشهد یکی از مهمترین کانونهای فعالیت سیاسی جوانان انقلابی هوادار جنبش مسلحانه ضددیکتاتوری شاه بود. حسین جلیلی پروانه در این دوران در کنار مجاهدان شهید خسرو رحیمی، محمود جعفری، قاسم مهریزی و… فعالیتهایش را حول تکثیر و پخش جزوه‌ها، مطالب آموزشی و اعلامیه‌های سازمان متمرکز کرده بود. به‌دنبال آشکار شدن ابعاد فعالیتهای حسین جلیلی پروانه و یارانش برای ساواک شاه، او و شماری دیگر از همرزمانش در سال 1354 دستگیر و در بیدادگاه نظامی شاه به 3 سال زندان محکوم شدند.


'''چگونگی پیوستن حسین جلیلی پروانه به سازمان مجاهدین خلق ایران'''
'''منصوره گالستان: مشترک'''


حسین جلیلی به‌محض انتقال به زندان در اولین فرصت در‌صدد وصل به سازمان مجاهدین برآمد و به تشکیلات سازمان مجاهدین پیوست. او با شور و اشتیاق فراگیری آموزشهای سازمانی را آغاز کرد. حسین در شمار آخرین دسته‌های زندانیان سیاسی، مدتی پیش از پیروزی انقلاب بهمن از زندانهای شاه آزاد شد و به تشکیلات سازمان مجاهدین در خارج زندان پیوست.
=== ماورا‌ء رذیلت مزدور مصداقی در هتاکی به خانواده‌های شهیدان و زنان زندانی- سایت اختر شبانه ===


شهید حسین جلیلی پروانه پس از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی، در بخش تبلیغات سازمان مجاهدین خلق مسئولیتهای متعددی از جمله تدارک میتینگها و اجتماعات بزرگ سازمانی را برعهده داشت. یکی از کارهای درخشان او در این دوران سازماندهی و حل و فصل مسائل میتینگ بزرگ میدان بهارستان در سال 1358 در مراسم یادبود به‌مناسبت قیام ملی 30 تیر بود. حسین همچنین نقش مهمی در برگزاری مراسم عظیم سخنرانی رهبر مقاومت، آقای مسعود رجوی به‌مناسبت درگذشت پدر طالقانی در دانشگاه تهران ایفاکرد.
=== <nowiki>https://akhtar-shabane.blogspot.com/2020/04/razilate-mesdaghi.html</nowiki> ===
'''ماوراء رذیلت مزدور مصداقی در هتاکی به خانواده‌های شهیدان و زنان زندانی- ایران افشاگر'''


'''شهید حسین جلیلی پروانه از مسئولان تشکیلاتی سازمان مجاهدین خلق'''
=== <nowiki>https://www.iran-efshagari.com/%D9%85%D9%86%D8%B5%D9%88%D8%B1%D9%87-%DA%AF%D8%A7%D9%84%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D9%88%D8%B1%D8%A7%D8%A1-%D8%B1%D8%B0%DB%8C%D9%84%D8%AA-%D9%85%D8%B2%D8%AF%D9%88%D8%B1-%D9%85%D8%B5%D8%AF/</nowiki> ===
'''منصوره گالستان'''


حسین از اواسط سال 1358 به خراسان منتقل شد و به‌عنوان یکی از مسئولان تشکیلات خراسان به انجام وظایف انقلابیش پرداخت. سپس با جدیت و پشتکار تحسین برانگیزی مسئولیت کل تشکیلات استان گیلان را با شایستگی به عهده گرفت. فرماندهی نیروهای مجاهدین در گیلان، طی سال 1359 یکی از درخشانترین فصلهای زندگی مبارزاتی حسین بود.
'''۲۰فروردین ۹۹'''


در پی 30 خرداد 1360 حسین جلیلی به تهران منتقل شد و مسئولیت نهاد دانش‌آموزی تهران را به عهده گرفت. شهید حسین جلیلی پروانه در آخرین ماههای حیات پرافتخارش، مسئولیت نظامی و اجتماعی منطقه غرب تهران را برعهده داشت. تیمهای نظامی و واحدهای پشتیبانی عملیاتی که حسین قهرمان در این منطقه سازماندهی و تربیت کرد، تا ماهها بعد از شهادتش با جسارت بر قوای سرکوبگر دشمن در تهران می‌تاختند. این تیمها به‌ویژه در ماههای شهریور و مهر1361 روزانه بیش از 10 عمل نظامی انجام می‌دادند.
'''تصویری از خانواده شفائی'''


'''منصوره گالستان: ماوراء رذیلت مزدور مصداقی در هتاکی به خانواده‌های شهیدان و زنان زندانی – سایت ایران افشاگر'''
علت این‌که دست به قلم می‌برم منتهای رذیلت و هتاکی اطلاعات آخوندی از دهان کثیف یک مأمور تشنه به خون به نام ایرج مصداقی در مورد خواهر بزرگوار و قهرمانم زهره شفایی است.


'''<nowiki>https://www.iran-efshagari.com/%D9%85%D9%86%D8%B5%D9%88%D8%B1%D9%87-%DA%AF%D8%A7%D9%84%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D9%88%D8%B1%D8%A7%D8%A1-%D8%B1%D8%B0%DB%8C%D9%84%D8%AA-%D9%85%D8%B2%D8%AF%D9%88%D8%B1-%D9%85%D8%B5%D8%AF/</nowiki>'''
من به‌خاطر کار در نشریات مجاهدین مخصوصاً در رابطه با زندان‌ها و زندانیان، از دهه ۶۰در جریان شهادت یک به یک اعضای خانواده شفایی و هم‌چنین در جریان دستگیری و آزادی زهره به‌عنوان تنها فرد زندانی بازمانده از این خانواده بودم و گواهی حاضر را کمترین وظیفه‌ی خودم می‌دانم. مزدور مصداقی به دروغ در یک شبکه اینترنتی وابسته به اطلاعات آخوندها ادعا کرده است:


فروردین ۲۴, ۱۳۹۹
«زهره شفایی از خانواده شفاییه، همه خانواده این اعدام شدند در اصفهان و تهران. داییش حبیب خلیفه سلطان، فرمانده سپاه بوده تو اصفهان کشته شد با زن و بچه‌اش، آدم جانی بالفطره. ببینید از همه این خانواده، این زنده ماند همین زهره شفایی تو زندان اصفهان بود، تواب زندان اصفهان بود، نماز جمعه میرفت. حالا این بی‌شرم را رجوی به‌خاطر این‌که تواب بود به‌خاطر این‌که نقطه ضعف داشت، کرد مسئول اطلاعات مجاهدین. یعنی بالاترین پست یا با اهمیترین پست. چرا؟ چون مسعود رجوی با تواب‌ها حال می‌کرد. چون توابها، اساساً کسی که تو مجاهدین دارای ارج و قرب می‌شد زندانی، که سابقه ننگین داشته باشه. سابقه ننگین که داشتی سرت پایین بود. ولی کافی بود سابقه مقاومت داشته باشی. می‌خواستند تو را بشکونند. مسعود رجوی با هر زندانی که مقاوم بود مشکل داشت. اصلاً مشکلش با زندانی مقاوم بود. با زندانی تواب که مشکل نداشت می‌رفت مسئول اطلاعاتش می‌کرد. مثل همین یارو زهره شفایی. از اینها زیاد هستند تو فرمانده‌هان ارتش آزادیبخش» (میهن تی وی۶فروردین ۹۹).


منصوره گالستان: ماوراء رذیلت مزدور مصداقی در هتاکی به خانواده‌های شهیدان و زنان زندانی
'''تاکتیک‌ها و ترفندهای شناخته شده'''


'''اشتراک کنیدتوئیت کنیداشتراک کنیدپین کنید'''
من چهار دهه با نشریات مقاومت از جمله مجاهد و ایران‌زمین و واحد تحقیق شهدا و زندانیان همکاری داشته‌ام. اغلب کتاب‌ها و گزارش‌ها درباره زندان‌ها و زندانیان از سال ۱۳۶۰ به بعد را هم خوانده‌ام. با بسیاری از زندانیان مجاهد و شمار قابل توجهی از زندانیان غیرمجاهد هم آشنایی داشته و گفتگو کرده و یادداشت برداشته‌ام. با تاکتیک‌ها و ترفندها و توطئه‌های رژیم علیه مجاهدین و مقاومت ایران هم آشنایی دارم. از آتش زدن کعبه تا انفجار حرم امام رضا و قطعه قطعه کردن کشیشان مسیحی به حساب مجاهدین. از انواع شکنجه‌ها تا قتل‌عام مجاهدین در زندان‌ها... اینهم راز سر به مهری نیست که رژیم و اطلاعاتش، تا بخواهید در سطوح مختلف و با قراردادهای گوناگون، برای طیف مأمورانش سایت و تلویزیون می‌زند، به آنها لباس اپوزیسیون می‌پوشاند، خبرها و اطلاعاتی را که خودش می‌خواهد برای پخش به آنها می‌دهد و تنها یک مرز سرخ دارد که همانا مجاهدین و به‌ویژه رهبری مقاومت است.


منصوره گالستان: ماوراء رذیلت مزدور مصداقی در هتاکی به خانواده‌های شهیدان و زنان زندانی
این را هم همه می‌دانند که وزارت اطلاعات به مدت ۱۴سال مزدوری را به نام امیر سعدونی با زنش نسیمه در آب‌نمک می‌خواباند و برای آنها تحت نام مجاهدین پناهندگی و سیتی‌زن یک کشور اروپای غربی (بلژیک) می‌گیرد تا در روزی که باید، از دیپلمات رژیم بمب را بگیرند و در گردهمایی مقاومت کار بگذارند؛ چه رسد به موجوداتی از قبیل ایرج مصداقی، نفر گشت دادستانی و دست‌آموز امثال لاجوردی. شاگرد جلادانی که به‌خاطر انزجار و عقده‌هایشان در رابطه با مجاهدین سرموضع، بدون کمترین مبالغه تشنه‌ به خون رهبری مقاومت تاریخی یک ملت اسیر هستند و آن را به هزار زبان گفته‌اند و می‌گویند. عیناً مانند شکنجه‌گران شاه و شیخ در کمیته و اوین. از شکنجه‌چی‌ها و بازجوهایی که به‌قول پدر طالقانی از اسم مسعود رجوی وحشت دارند و مثل مصداقی اعصابشان بهم می‌لرزد و کنترل خود را از دست می‌دهند. با یک لمپنیسم بی‌دنده و ترمز و افسارگسیخته که دست بسیجی و پاسدار را هم از پشت بسته است. مدتی با بلاهت پاسدارنشان خود را با «المرحوم» تسلی می‌داد اما از وقتی موضع‌گیری‌ها و صدای رهبری این مقاومت شنیده شد، دیگر سگ هار هم به گرد پایش نمی‌رسد.


منصوره گالستان: ماوراء رذیلت مزدور مصداقی در هتاکی به خانواده‌های شهیدان و زنان زندانی
برای فهم این‌که چرا در بند آموزشگاه «همه بچه‌ها از بین رفتند» ولی کاپو «معجزه آسا زنده ماند» کافیست اشاره کنیم که مصداقی دست کم چهار بار ندامت و انزجار‌نامه نوشتن به فرمان هیأت قتل‌عام و آخوند دژخیم نیری را بر علیه مجاهدین و رهبری آنها مُقِر آمده و البته با خر مردرندی تلاش کرده است گرد و مینی‌میزه کند و از کنارش بگذرد و بقیه‌اش را هم نگوید (جلد سوم خاطرات زندان صفحات ۱۳۹، ۱۴۶، ۱۵۴و ۱۸۲).


علت این که دست به قلم می‌برم منتهای رذیلت و هتاکی اطلاعات آخوندی از دهان کثیف یک مأمور تشنه به‌خون به نام ایرج مصداقی در مورد خواهر بزرگوار و قهرمانم زهره شفایی است. من بخاطر کار در نشریات مجاهدین مخصوصاً در رابطه با زندانها و زندانیان، از دهه ۶۰ در جریان شهادت یک به یک اعضای خانواده شفایی و همچنین در جریان دستگیری و آزادی زهره به‌عنوان تنها فرد زندانی بازمانده از این خانواده بودم و گواهی حاضر را کمترین وظیفه خودم می‌دانم.
جالب است که در مورد چهارمین نوبت انزجارنامه، می‌نویسد: «نیری گفت حالا برو درستش را بنویس! ناصریان با اکراه مرا از دادگاه بیرون برد و برگه‌ای به‌دستم داد. اینهم چند خط بیشتر نبود و نمی‌دانم انشای چه کسی بود. متن آن از نظر محتوا فرقی با آنچه که من نوشته بودم، نمی‌کرد، ولی چند خط بود. متن را دقیقاً به‌یاد نمی‌آورم زیرا هیچ تمایلی به حفظ آن نداشتم. به‌هرحال همان را نوشتم و تاریخ را به اشتباه نوشتم ۱۵مرداد».


مزدور مصداقی به دروغ در یک شبکه اینترنتی وابسته به اطلاعات آخوندها ادعا کرده است:
عجبا که ۱۵مرداد یادش است، نقشه اتاق‌ها و راهروهای زندان‌ها حتی زندان‌های زنان را هم که هیچگاه آنجا نبوده حفظ است، اما دست بر قضا، در چهار جلد خاطرات به چهارمین انزجارنامه که می‌رسد یادش می‌رود که چه نوشته «زیرا هیچ تمایلی به حفظ آن» نداشته و متن را به‌یاد نمی‌آورد! بگذریم که نیازی نیست متن را به‌یاد بیاورد چون از فردای خروج مجاهدین از لیست آمریکا که رژیم احساس خطر کرد و او و هم‌کاسه‌ها را از آب‌نمک بیرون کشید، متن را هر روز علیه مجاهدین و رهبری آنها به‌یاد می‌آورد و پژواک و قی می‌کند. بعضاً با مزدوران پیشانی سیاه دیگر مانند خدابنده و اینترلینک هم «کُر» و لینک می‌کند!


«زهره شفایی از خانواده شفاییه، همه خانواده این اعدام شدند در اصفهان وتهران . داییش حبیب خلیفه سلطان، فرمانده سپاه بوده تو اصفهان کشته شد با زن و بچه‌اش، آدم جانی بالفطره. ببینید از همه این خانواده، این زنده ماند همین زهره شفایی تو زندان اصفهان بود، تواب زندان اصفهان بود، نماز جمعه میرفت. حالا این بیشرم را رجوی بخاطر اینکه تواب بود بخاطر اینکه نقطه ضعف داشت، کرد مسئول اطلاعات مجاهدین. یعنی بالاترین پست یا بااهمیت‌ترین پست. چرا؟ چون مسعود رجوی با تواب‌ها حال میکرد. چون توابها، اساساً کسی که تو مجاهدین دارای ارج و قرب میشد زندانی، که سابقه ننگین داشته باشه. سابقه ننگین که داشتی سرت پایین بود. ولی کافی بود سابقه مقاومت داشته باشی. میخواستند تو را بشکونند. مسعود رجوی با هر زندانی که مقاوم بود مشکل داشت. اصلآً مشکلش با زندانی مقاوم بود. با زندانی تواب که مشکل نداشت میرفت مسئول اطلاعاتش میکرد. مثل همین یارو زهره شفایی. از اینها زیاد هستند تو فرمانده‌هان ارتش آزادیبخش» (میهن تی وی۶ فروردین ۹۹).
سیرک پژواک نیز در لجن‌پراکنی روی دست سیرک مزدوران جلوی قرارگاه اشرف و بلندگوهای زنجیره‌یی بلند شده و نیروی قدس «هتل مهاجر» بغداد را در استکهلم تکثیر کرده است. عیناً و به فرموده، همان حرف‌های سالیان آخوندها و سپاه و اطلاعات آنها را خط به خط و «نقطه به نقطه» رله می‌کند. از فساد اخلاق رهبری و مسئولان مجاهدین تا طلاق‌های اجباری. این‌که برادر مسعود همه را به کشتن داده و مجاهدین بایستی در مقابل خمینی کوتاه می‌آمدند و زیر سایه نظام، سایت می‌زدند و آیات عظام را پژواک می‌دادند! این‌که مجاهدین اطلاعات اتمی‌شان را از اسراییل گرفتند و این‌که پول‌هایشان را هم عربستان سعودی می‌دهد. از قتل‌های مشکوک زنجیره‌یی در درون مجاهدین تا کشتن و پوست کندن صورت مزدور دلیلی. این‌که کانون‌های شورشی اصلاً دروغ است و وجود ندارد تا این‌که آمار و ارقام و فاکت‌ها و گزارش‌های این مقاومت علیه رژیم تماماً ساختگی و دروغ است. فراموش کردنی نیست که همه اینها سرپوشی می‌شود بر قتل‌عام مجاهدین در اشرف و توجیه جنایات قاسم سلیمانی و هموار کردن راه تروریسم و کشتار.


'''دکتر شفایی ، همسر و فرزندانش'''
'''دکتر شفایی، همسر و فرزندانش'''


رژیم بی‌وقفه برای حضور و غیاب و چک مجاهدین و مسئولین آنها، از طریق همین قبیل مزدوران به بافندگی انواع و اقسام خبرها و شایعات می‌پردازد. مصداق آن پیله کردن مصداقی به خانواده قهرمان شفایی است که با تقدیم شش شهید از افتخارات تاریخ معاصر ایران هستند و جایگاه ویژه‌یی در اصفهان دارند.
رژیم بی‌وقفه برای حضور و غیاب و چک مجاهدین و مسئولان آنها، از طریق همین قبیل مزدوران به بافندگی انواع و اقسام خبرها و شایعات می‌پردازد. مصداق آن پیله کردن مصداقی به خانواده قهرمان شفایی است که با تقدیم شش شهید از افتخارات تاریخ معاصر ایران هستند و جایگاه ویژه‌یی در اصفهان دارند.


پدر خانواده، دکتر مرتضی شفایی، مجاهد استوار و پزشک فرزانه‌یی بود که از سال ۵۶ توسط پسرش، مجاهد خلق جواد شفایی دانشجوی مهندسی متالوژی با مجاهدین آشنا شد. او به‌خاطر کمک به محرومان و مردم دوستی و ویژگی‌های انسانی برجسته‌اش در اصفهان محبوب بود. به‌رغم همه تهدیدها و تطمیع‌های عوامل رژیم، پیوسته و تا آخرین نفس از آرمان مجاهدین و مواضع برحق آنها دفاع کرد. پدر در زمان شهادت ۵۰سال داشت.
پدر خانواده، دکتر مرتضی شفایی، مجاهد استوار و پزشک فرزانه‌یی بود که از سال ۵۶ توسط پسرش، مجاهد خلق جواد شفایی دانشجوی مهندسی متالوژی با مجاهدین آشنا شد. او به‌خاطر کمک به محرومان و مردم دوستی و ویژگی‌های انسانی برجسته‌اش در اصفهان محبوب بود. به‌رغم همه تهدیدها و تطمیع‌های عوامل رژیم، پیوسته و تا آخرین نفس از آرمان مجاهدین و مواضع برحق آنها دفاع کرد. پدر در زمان شهادت ۵۰سال داشت.


همسر دکتر شفایی، عفت خلیفه سلطانی در مبارزه سخت با آخوندها و پاسداران همراه و همدوش و پشتیبان دکتر و فرزندان مجاهد خود بود. اما برادرش قائم مقام سپاه اصفهان و خصم مبین مجاهدین بود. از آنجا که سازمان مجاهدین بزرگترین سازمان توده‌یی تاریخ ایران است، از این نمونه‌ها بسیار بوده و هست که اعضای یک فامیل یا یک خانواده در طرفین طیف رو در روی یکدیگر قرار بگیرند. لعنت بر خمینی…
همسر دکتر شفایی، عفت خلیفه سلطانی در مبارزه سخت با آخوندها و پاسداران همراه و همدوش و پشتیبان دکتر و فرزندان مجاهد خود بود. اما برادرش قائم‌مقام سپاه اصفهان و خصم مبین مجاهدین بود. از آنجا که سازمان مجاهدین بزرگترین سازمان توده‌یی تاریخ ایران است، از این نمونه‌ها بسیار بوده و هست که اعضای یک فامیل یا یک خانواده در طرفین طیف رو در روی یکدیگر قرار بگیرند. لعنت بر خمینی...


عفت پاکباز اما، در همه صحنه‌ها مانند دکتر شفایی سرسختانه در مقابل دژخیمان ایستادگی کرد. شکنجه‌گران برای درهم شکستن دکتر و همسرش، مجید، فرزند ۱۶ساله شان را، که از میلیشیاهای پرشور دانش آموزی بود، در مقابل چشمان آنها شکنجه می‌کردند. سپس وقتی نتوانستند در اراده و ایمان و وفای آنها به مجاهدین خللی وارد کنند، در شامگاه ۵مهر۱۳۶۰، هر سه نفر را با ۵۰ مجاهد دیگر تیرباران کردند. عفت در زمان شهادت ۴۲ سال داشت.
عفت پاکباز اما، در همه صحنه‌ها مانند دکتر شفایی سرسختانه در مقابل دژخیمان ایستادگی کرد. شکنجه‌گران برای درهم شکستن دکتر و همسرش، مجید، فرزند ۱۶ساله‌شان را، که از میلیشیاهای پرشور دانش آموزی بود، در مقابل چشمان آنها شکنجه می‌کردند. سپس وقتی نتوانستند در اراده و ایمان و وفای آنها به مجاهدین خللی وارد کنند، در شامگاه ۵مهر ۱۳۶۰، هر سه نفر را با ۵۰مجاهد دیگر تیرباران کردند. عفت در زمان شهادت ۴۲سال داشت.


'''تا اینجا'''
'''روزنامه جمهوری اسلامی-چهارشنبه ۸مهر ۱۳۶۰(صفحه ۴)'''


'''روزنامه جمهوری اسلامی-چهارشنبه ۸ مهر ۱۳۶۰ (صفحه ۴)'''
'''به حکم دادگاه انقلاب اسلامی اصفهان:'''


'''به حکم دادگاه انقلاب اسلامی اصفهان :'''
'''۵۳تن از اعضاء و کادرهای نظامی منافقین اعدام شدند'''
 
'''۵۳ تن از اعضاء و کادرهای نظامی منافقین اعدام شدند'''


در این زمان دختر دیگر خانواده زهره شفایی، فراری و مخفی بود و پسر کوچکتر خانواده محمد شفایی که هشت سال داشت از روز دستگیری پدر و مادرش توسط همسایه‌ها نگهداری و سرپرستی می‌شد. تا زمانی که عموی متمول او مجتبی شفایی از شیراز به اصفهان آمد و او را از همسایه تحویل گرفت و با خود به شیراز برد.
در این زمان دختر دیگر خانواده زهره شفایی، فراری و مخفی بود و پسر کوچکتر خانواده محمد شفایی که هشت سال داشت از روز دستگیری پدر و مادرش توسط همسایه‌ها نگهداری و سرپرستی می‌شد. تا زمانی که عموی متمول او مجتبی شفایی از شیراز به اصفهان آمد و او را از همسایه تحویل گرفت و با خود به شیراز برد.


مجاهد خلق جواد شفایی، فرزند دیگر این خانواده، از مسئولین بخش دانشجویی مجاهدین در دانشگاه صنعتی شریف، پس از دستگیری در پاییز۶۰ تحت شدیدترین شکنجه‌ها قرار گرفت، او که از اسطوره‌های مقاومت در زندان بود در اسفند سال ۶۰، پس از تحمل شکنجه‌های طاقت‌فرسا در زیر شکنجه جان باخت. او در زمان شهادت ۲۷ساله بود.
مجاهد خلق جواد شفایی، فرزند دیگر این خانواده، از مسئولان بخش دانشجویی مجاهدین در دانشگاه صنعتی شریف، پس از دستگیری در پاییز ۶۰ تحت شدیدترین شکنجه‌ها قرار گرفت، او که از اسطوره‌های مقاومت در زندان بود در اسفند سال ۶۰، پس از تحمل شکنجه‌های طاقت‌فرسا در زیر شکنجه جان باخت. او در زمان شهادت ۲۷ساله بود.


فرزند دیگر، مریم شفایی از مسئولین بخش دانشجویی مجاهدین در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران و سپس از مسئولان نهاد محلات در منطقه خاوران تهران بود. همسرش مجاهد خلق حسین جلیلی پروانه از زندانیان سیاسی دوران شاه و از مسئولان تشکیلات مجاهدین در خراسان و گیلان و از مسئولان دانش‌آموزی در تهران بود. این دو نیز از شهیدان همین خانواده سرفراز هستند که جان و خانه و خانمان را فدای آرمان مجاهدین و آزادی مردم ایران کردند. هر دوی آنها در ضربه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۶۱ در تهران تا آخرین گلوله و تا آخرین نفس جنگیدند و به‌شهادت رسیدند. مریم در زمان شهادت ۲۴ساله و حسین جلیلی ۲۹ ساله بود.
فرزند دیگر، مریم شفایی از مسئولان بخش دانشجویی مجاهدین در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران و سپس از مسئولان نهاد محلات در منطقه خاوران تهران بود. همسرش مجاهد خلق حسین جلیلی پروانه از زندانیان سیاسی دوران شاه و از مسئولان تشکیلات مجاهدین در خراسان و گیلان و از مسئولان دانش‌آموزی در تهران بود. این دو نیز از شهیدان همین خانواده سرفراز هستند که جان و خانه و خانمان را فدای آرمان مجاهدین و آزادی مردم ایران کردند. هر دوی آنها در ضربه ۱۹اردیبهشت ۱۳۶۱ در تهران تا آخرین گلوله و تا آخرین نفس جنگیدند و به‌شهادت رسیدند. مریم در زمان شهادت ۲۴ساله و حسین جلیلی ۲۹ساله بود.


عکس به‌یادماندنی از خانواده شهیدان که توسط مجاهد شهید مجید شفایی گرفته شده است.
'''عکس به‌یادماندنی از خانواده شهیدان که توسط مجاهد شهید مجید شفایی گرفته شده است. از چپ به راست: دکتر شفایی و همسرش عفت خلیفه سلطانی-محمد شفایی در آغوش مادرش-زهره شفایی/ ردیف پشت سر: مجاهدان شهید مریم و جواد شفایی''' 


از چپ به راست: دکتر شفایی و همسرش عفت خلیفه سلطانی-محمد شفایی در آغوش مادرش-زهره شفایی/ ردیف پشت سر: مجاهدان شهید مریم و جواد شفایی
'''سرنوشت سرکرده سپاه در اصفهان'''


سرنوشت سرکرده سپاه در اصفهان
چهار روز پس از شهادت مریم شفایی و همسرش، همان دایی مریم و زهره به نام حبیب خلیفه سلطانی هوادار مجاهدین در زمان شاه و سرکرده سپاه اصفهان در زمان خمینی در حین سفر با زن و بچه‌اش در جاده ساوه در سانحه رانندگی کشته می‌شود. خبر به اصفهان می‌رسد و وسیعاً شایع می‌شود که خدا انتقام دکتر شفایی و همسر و فرزندانش را از او گرفته است.


چهار روز پس از شهادت مریم شفایی و همسرش، همان دایی مریم و زهره به نام حبیب خلیفه سلطانی هوادار مجاهدین در زمان شاه و سرکرده سپاه اصفهان در زمان خمینی در حین سفر با زن و بچه‌اش در جاده ساوه در سانحه رانندگی کشته میشود. خبر به اصفهان می‌رسد و وسیعاً شایع می‌شود که خدا انتقام دکتر شفایی و همسر و فرزندانش را از او گرفته است.
رژیم هنوز هم مدعی است که این کار را «منافقین کوردل» انجام داده‌اند. یک سایت رژیمی به‌نام «صاحب نیوز» در ۱۲تیر ۱۳۹۳ نوشت: «سردار شهید حاج سید حبیب‌الله خلیفه سلطانی به‌همراه همسرش بانو بتول عسگری و فرزند دوساله‌اش توسط منافقین کوردل در ۲۳اردیبهشت ۱۳۶۱ به‌شهادت رسیدند».


رژیم هنوز هم مدعی است که این کار را «منافقین کوردل» انجام داده‌اند. یک سایت رژیمی به‌نام «صاحب نیوز» در ۱۲تیر۱۳۹۳ نوشت: «سردار شهید حاج سید حبیب‌الله خلیفه سلطانی به‌همراه همسرش بانو بتول عسگری و فرزند دوساله‌اش توسط منافقین کوردل در ۲۳ اردیبهشت۱۳۶۱ به‌شهادت رسیدند».
محمدکاظم خلیفه‌سلطانی‌ « فرزند خلف سردار شهید که هر چند او نیز به همراه خانواده هنگام شهادت حضور داشت اما تقدیر الهی نگذاشت به‌شهادت برسد و باید می‌ماند تا راه پدر و مادر مبارزش را ادامه بدهد» مدعی است که مجاهدین «طرح ترور را در قالب تصادف برنامه‌ریزی کرده بودند ماجرا‌ هم به این صورت بود که پدرم برای مأموریت از باختران قصد رفتن به اصفهان را داشت از او خواستند تا با هلیکوپتر یا ماشین سپاه برود اما قبول نکرد چون می‌گفت همراه خانواده است نمی‌تواند آنها را در باختران تنها بگذارد به همین دلیل هم نمی‌تواند با ماشین بیت‌المال برود و صلاح نیست در نتیجه با اتوبوس راهی شدیم. حاج آقا سالک از پدرم خواسته بود تا هر جایی که ماشین توقف کرد آنها را در جریان بگذارد تا از سلامت ما مطمئن شوند. پدرم با نام مستعار مهاجرانی بلیت تهیه کرد محافظ ایشان آقای نادرالاصلی هم با ما بود. ساعت ۱۲شب که همه در اتوبوس خواب بودند به‌گفته راننده یک تریلی با سرعت زیاد به سمت ماشین می‌آید و محکم به اتوبوس می‌زند و می‌رود؛ البته راننده خودش با دیدن تریلی از ماشین بیرون می‌پرد و در دادگاه هم گفته بود که از ترس ماشین را متوقف کردم و بیرون پریدم اما این حرکت او که اتوبوس را روی پل گذاشت و فرار کرد مشکوک بود».


محمدکاظم خلیفه‌سلطانی «فرزند خلف سردار شهید که هر چند او نیز به همراه خانواده هنگام شهادت حضور داشت اما تقدیر الهی نگذاشت به شهادت برسد و باید می‌ماند تا راه پدر و مادر مبارزش را ادامه بدهد» مدعی است که مجاهدین «طرح ترور را در قالب تصادف برنامه‌ریزی کرده بودند ماجرا هم به این صورت بود که پدرم برای مأموریت از باختران قصد رفتن به اصفهان را داشت از او خواستند تا با هلی‌کوپتر یا ماشین سپاه برود اما قبول نکرد چون می‌گفت همراه خانواده است نمی‌تواند آنها را در باختران تنها بگذارد به همین دلیل هم نمی‌تواند با ماشین بیت‌المال برود و صلاح نیست در نتیجه با اتوبوس راهی شدیم. حاج اقا سالک از پدرم خواسته بود تا هرجایی که ماشین توقف کرد آنها را در جریان بگذارد تا از سلامت ما مطمئن شوند. پدرم با نام مستعار مهاجرانی بلیت تهیه کرد محافظ ایشان آقای نادرالاصلی هم با ما بود. ساعت ۱۲ شب که همه در اتوبوس خواب بودند به گفته راننده یک تریلی با سرعت زیاد به سمت ماشین می‌آید و محکم به اتوبوس می‌زند و می‌رود؛ البته راننده خودش با دیدن تریلی از ماشین بیرون می‌پرد و در دادگاه هم گفته بود که از ترس ماشین را متوقف کردم و بیرون پریدم اما این حرکت او که اتوبوس را روی پل گذاشت و فرارکرد مشکوک بود».
'''تنها بازماندگان'''
 
تنها بازماندگان


خواهر مجاهد زهره شفایی و مجاهد خلق محمد شفایی تنها بازماندگان و ادامه دهندگان همان راه سرخ فام در سازمان مجاهدین هستند.
خواهر مجاهد زهره شفایی و مجاهد خلق محمد شفایی تنها بازماندگان و ادامه دهندگان همان راه سرخ فام در سازمان مجاهدین هستند.


خواهر مجاهد زهره شفایی که در ستاد مجاهدین در اصفهان در بخش محلات کار می‌کرد، در ۱۶ آذر سال ۱۳۶۰ دو ماه پس از شهادت پدر و مادر و برادرش در اصفهان توسط گشت سپاه دستگیر و به زندان سپاه و توسط یک دایی دیگرش محسن خلیفه سلطانی شناسایی می‌شود. دوران اسارتش با شکنجه و فشارهای بسیار در زندان و در سلولها و خانه‌های امن سپاه همراه است. در حالیکه سپاه به‌سادگی می‌توانست او را به جوخه اعدام بسپارد و یا سربه نیست کند اما هدف درهم شکستن و مصاحبه تلویزیونی و ندامت و انزجار گرفتن بود. می‌خواستند خانواده شفایی را تخریب کنند. به همین خاطر او را ۱۰ ماه در سلولهای انفرادی نگه داشتند. وی را توسط دایی‌های پاسدار و برخی دیگر از بستگانش در معرض یک جنگ روانی و فرسایشی برای ندامت و توبه و ابراز انزجار از مجاهدین قرار دادند. بارها او را به بندهای دیگر زندان جابه‌جا کردند و توابان و خائنان را هم به جانش انداختند تا درهم بشکند. سرانجام او به اعتصاب غذا تا مرگ روی آورد و دژخیمان را درمانده کرد. از طرف دیگر رژیم اعدام هفتمین فرد خانواده شفایی را مصلحت نمی‌دید و نیازی هم به آن نداشت.
خواهر مجاهد زهره شفایی که در ستاد مجاهدین در اصفهان در بخش محلات کار می‌کرد، در ۱۶آذر سال ۱۳۶۰ دو ماه پس از شهادت پدر و مادر و برادرش در اصفهان توسط گشت سپاه دستگیر و به زندان سپاه و توسط یک دایی دیگرش محسن خلیفه سلطانی شناسایی می‌شود. دوران اسارتش با شکنجه و فشارهای بسیار در زندان و در سلول‌ها و خانه‌های امن سپاه همراه است. در حالی‌که سپاه به‌سادگی می‌توانست او را به جوخه اعدام بسپارد و یا سربه نیست کند اما هدف درهم شکستن و مصاحبه تلویزیونی و ندامت و انزجار گرفتن است. می‌خواستند خانواده شفایی را تخریب کنند. به همین خاطر او را ۱۰ماه در سلول‌های انفرادی نگه‌داشتند. وی را توسط دایی‌های پاسدار و برخی دیگر از بستگانش در معرض یک جنگ روانی و فرسایشی برای ندامت و توبه و ابراز انزجار از مجاهدین قرار دادند. بارها او را به بندهای دیگر زندان جابه‌جا کردند و توابان و خائنان راهم به جانش انداختند تا در‌هم بشکند. سرانجام او به اعتصاب غذا تا مرگ روی آورد و دژخیمان را درمانده کرد. از طرف دیگر رژیم اعدام هفتمین فرد خانواده شفایی را مصلحت نمی‌دید و نیازی هم به آن نداشت.


یکبار حاکم شرع اصفهان برای تست وضعیت او در سلول به دیدارش آمد و گفت من همان کسی هستم که دستور کشتن پدر و مادرت را داد…. چه احساسی داری و اگر الان اسلحه داشتی چکار می‌کردی؟ زهره به او جواب داده بود اول تو و بعد بقیه‌تان را میکشتم. این جواب باعث شد ماهها در سلول بماند.
یکبار حاکم شرع اصفهان برای تست وضعیت او در سلول به دیدارش آمد و گفت من همان کسی هستم که دستور کشتن پدر و مادرت را داد....چه احساسی داری و‌ اگر الآن اسلحه داشتی چکار می‌کردی؟ زهره به او جواب داده بود اول تو و بعد بقیه‌تان را می‌کشتم. این جواب باعث شد ماه‌ها در سلول بماند.


بعدها وقتی که زهره در سال ۱۳۶۶ از چنگ رژیم گریخت و به اشرف آمد و مجدداً به سازمان پیوست، در این باره نوشت که هدفش این بود که زودتر او را اعدام کنند و به مادر و پدر و خواهر و برادران شهیدش بپیوندد.
بعدها وقتی که زهره در سال ۱۳۶۶ از چنگ رژیم گریخت و به اشرف آمد و مجدداً به سازمان پیوست، در این باره نوشت که هدفش این بود که زودتر او را اعدام کنند و به مادر و پدر و خواهر و برادران شهیدش بپیوندد.


یکبار دیگر هم که زهره در سؤال و جواب خودش را هوادار مجاهدین (و نه منافقین) معرفی کرد بازجو طوری به صورتش کوبیدند که خون فواره می‌زد. اما به‌گفته خودش بدترین شکنجه برایش صدای شکنجه و ناله‌های دیگر خواهران تحت شکنجه بود. یکبار بازجو از او پرسید مجاهدین به امام می‌گویند پیر کفتار تو چی؟ زهره گفت، من هر چه مجاهدین بگویند قبول دارم. بلادرنگ او را به اتاق شکنجه بردند و ۵۰ضربه شلاق زدند.
یکبار دیگر هم که زهره در سؤال و جواب خودش را هوادار مجاهدین (و نه منافقین) معرفی کرد بازجو طوری به‌صورتش کوبیدند که خون فواره می‌زد. اما به‌گفته خودش بدترین شکنجه برایش صدای شکنجه و ناله‌های دیگر خواهران تحت شکنجه بود. یکبار بازجو از او پرسید مجاهدین به امام می‌گویند پیرکفتار تو چی؟ زهره گفت، من هر چه مجاهدین بگویند قبول دارم. بلادرنگ او را به اتاق شکنجه بردند و ۵۰ضربه شلاق زدند.


آزادی از زندان ، فرار از ایران و پیوستن به ارتش آزادیبخش
'''آزادی از زندان، فرار از ایران و پیوستن به ارتش آزادیبخش'''


زهره در اسفند سال ۶۱ پس از یکسال و سه ماه در حالیکه پرونده‌اش خالی بود و هیچ اطلاعاتی به دشمن نداده بود از زندان اصفهان آزاد می‌شود. مادربزرگش هم هر روز به دومین دایی پاسدارش (محسن خلیفه سلطانی) فشار می‌آورد که این یکی را نکشید و آزاد کنید. همزمان عموی او که در شیراز خانه و زندگی و شرکت جوجه‌کشی داشت طی این مدت مراجعات زیادی برای آزادی و تحویل گرفتن تنها بازمانده زندانی برادرش انجام داده و تقریباً تمام دارایی خود را نزد حاکم شرع به‌وثیقه گذاشت که البته توسط همین حاکم شرع که در حال تعویض بود، بالا کشیده شد.
زهره در اسفند سال ۶۱پس از یک‌سال و سه ماه در حالی‌که پرونده‌اش خالی بود و هیچ اطلاعاتی به دشمن نداده بود از زندان اصفهان آزاد می‌شود. مادربزرگش هم هر روز به دومین دایی پاسدارش (محسن خلیفه سلطانی) فشار می‌آورد که این یکی را نکشید و آزاد کنید. همزمان عموی او که در شیراز خانه و زندگی و شرکت جوجه‌کشی داشت طی این مدت مراجعات زیادی برای آزادی و تحویل گرفتن تنها بازمانده زندانی برادرش انجام داده و تقریباً تمام دارایی خود را نزد حاکم شرع به‌ وثیقه گذاشت که البته توسط همین حاکم شرع که در حال تعویض بود، بالا کشیده شد.


پس از آزادی از زندان، عمویش که معلوم شد که تنها دختر بازمانده برادرش را به‌طور مشروط تحویل گرفته او را به خود به شیراز برد و به شدت کنترل می‌کرد به‌نحوی که امکان هیچ ارتباط و بیرون آمدن از خانه نداشت. این وضعیت حدود دو سال طول کشید تا قبول کردند زهره برای ادامه تحصیل در رشته اقتصاد در دانشگاه تهران از شیراز به تهران برود. بعد از مدتی در خوابگاه دانشگاه مستقر شد و آزادی عمل خود را به‌دست آورد. وی سرانجام با پیک سازمان عازم منطقه رزمی شد اما پیک ضربه خورد و دستگیر شد و مأموریت به‌تعویق افتاد. امکان بازگشت به خانه هم که تحت محاصره پاسداران بود، وجود نداشت.
پس از آزادی از زندان عمویش که معلوم شد که تنها دختر بازمانده برادرش را به‌طور مشروط تحویل گرفته او را با خود به شیراز برد و به‌شدت کنترل می‌کرد به‌نحوی که امکان هیچ ارتباط و بیرون آمدن از خانه نداشت. این وضعیت حدود دو سال طول کشید تا قبول کردند زهره برای ادامه تحصیل در رشته اقتصاد در دانشگاه تهران از شیراز به تهران برود. بعد از مدتی در خوابگاه دانشگاه مستقر شد و آزادی عمل خود را به‌دست آورد. وی سرانجام با پیک سازمان عازم منطقه رزمی شد اما پیک ضربه خورد و دستگیر شد و مأموریت به‌تعویق افتاد. امکان بازگشت به خانه هم که تحت محاصره پاسداران بود، وجود نداشت.


بنابراین زهره مجدداً مخفی می‌شود و بعد از دو ماه با مرارت بسیار از طریق مرز پاکستان از کشور خارج می‌شود.
بنابراین زهره مجدداً مخفی می‌شود و بعد از دو ماه با مرارت بسیار از طریق مرز پاکستان از کشور خارج می‌شود.


دروغ‌بافی مزدور
'''دروغ‌بافی مزدور'''


لجن‌پراکنی مزدور مصداقی علیه خواهر مجاهد زهره شفایی که در نماز جمعه شرکت می‌کرده و جزو توابین بوده است دروغ‌بافی لئیمانه برای هتک‌حرمت زنان مقاوم و مجاهد است. از اینرو عصاره خمینی با خوی وحشی و زن ستیزی، اندازه نگه نمی‌دارد.
لجن‌پراکنی مزدور مصداقی علیه خواهر مجاهد زهره شفایی که در نماز جمعه شرکت می‌کرده و جزو توابین بوده است دروغ‌بافی لئیمانه برای هتک‌حرمت زنان مقاوم و مجاهد است. از این‌رو عصاره خمینی با خوی وحشی و زن‌ستیزی، اندازه نگه نمی‌دارد.


'''برگرفته از سایت همبستگی ملی'''
طی چهار دهه که در ارگان‌های مختلف مقاومت دست‌اندرکار بوده و دستی در نوشتن داشتم، با نمونه‌های مختلفی از «قلم و زبان‌ به مزد»ی مزدوران رژیم مواجه بوده‌ام. از این‌رو به برنامه پردازان گشتاپوی آخوندی می‌گویم این دست و پا زدن‌ها جز آشکار کردن هر چه بیشتر وضعیت درهم‌شکسته و فلاکت‌بار رژیم منحوس و پا به‌گورتان خاصیتی ندارد. ناقوس سرنگونی نظام شما به‌صدا در آمده و میهن ما از ویروس کرونا و ویروس ولایت پاکیزه خواهد شد.


منصوره گالستان: ماوراء رذیلت مزدور مصداقی در هتاکی به خانواده‌های شهیدان و زنان زندانی
پيشتازان راه آزادی ایران ـ شهدای استان اصفهان-  پیشتازان راه آزادی


زهره شفايي: پدر، مادر، يك خواهر و دو برادرم جزئي از 120 هزار شهيد- وبلاگ ایران اسرار- تکرار همین در سایت مجاهد
<nowiki>http://porannajafi1000.blogspot.com/2016/05/blog-post_16.html</nowiki>
 
<nowiki>http://iranasrar.blogspot.com/2014/01/120.html</nowiki>
 
عضو خانواده دكتر شفايي كه در سال 1360 تيرباران شدند
 
من شاهدي از ميان صدها هزار انساني هستم كه خانواده‌شان توسط آخوندهاي سفاك در ايران، اعدام شده‌اند. پدر، مادر، يك خواهر و دو برادرم ، جزيي هستند از 120 هزار از بهترين هاي مردم ايران كه توسط اين رژيم به شهادت رسيدند. امثال من صدها هزار نفر در جاي جاي ايران هستند كه داستان زندگيشان مشابه است.
 
من در اصفهان به دنيا آمدم. و تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در شهر خودمان به پايان رساندم و سپس وارد دانشگاه شدم و رشته اقتصاد مي‌خواندم، بعد از انقلاب ضدسلطنتي من هم مانند بسياري از جوانان ايران به عنوان هوادار مجاهدين به فعاليت سياسي رو آوردم. خوشبختانه خانواده من نيز همراه و مشوق من بودند.
 
سال 60، با شروع دستگيريها و اعدام هواداران گروههاي سياسي، پاسداران رژيم به خانه‌ ما نيز حمله كردند و مادرم را در برابر چشمان هراسان برادر كوچكم كه فقط 7 سال داشت دستگير كردند و بردند و خانه را مصادره كردند. جرم مادرم اين بود كه در خانه ما مراسم عزاداري براي يك جوان 16 ساله به‌نام عباس عماني كه تنها به خاطر فروش نشريه مجاهد توسط چماقداران در خيابان، به قتل رسيده بود، برگزار كرد.
 
بعد از 2 ماه مادرم آزاد شد و با تلاشهاي زياد توانست خانه‌مان را از رژيم پس بگيرد، ولي چند ماه بعد بار ديگر، همراه پدرم (دكتر مرتضي شفايي) دستگير شد و سرانجام در روز 5مهر1360، هر دو آنها به‌همراه برادر ديگرم مجيد كه فقط 16 سال داشت و 50 نفر ديگر از هواداران مجاهدين، در يك روز تيرباران شدند. جرم آنها چه بود: هواداري از مجاهدين، توزيع نشريات آنها، و يا در اختيار گذاشتن خانه و كمك مالي و يا درمان بيماران مجاهدين (چون پدرم پزشك بود).
 
من آن موقع در خانه پدر و مادرم نبودم ولي خبر دستگيري آنها را شنيدم. و نگرانشان بودم.
 
آن روزها رژيم به طور گسترده زندانيان را اعدام مي كرد و با كمال وقاحت، روز بعد اسامي و يا گاهي عكسهايشان را در روزنامه‌هاي دولتي درج مي‌كرد. هر روز روزنامه مي خريدم و با دلواپسي ورق مي زدم و در ليست دردناك اعدام‌شدگان به دنبال اسامي دوستان و اعضاي خانواده‌ام كه دستگير شده بودند، مي‌گشتم. كساني كه اين لحظات را در سال 60تجربه كرده‌اند، مي‌دانند كه معني‌اش چيست.
 
صبح روز 7 مهر، كه با يكي از دوستانم بيرون رفته بودم، به روال معمول روزنامه خريدم. و شروع به ورق زدن كردم كه ناگهان در ميان اسامي 53 نفر شهيدان شامگاه 5 مهر، اسم پدر، مادر و برادر 16ساله و نازنينم را ديدم. شوكه شدم. ضربة سنگيني بود به خصوص براي من كه در آن موقع 19 ساله و عاشق خانواده‌ام بودم. درد سنگيني همه وجودم را گرفته بود. راستي جرم اينها چه بود؟
 
يك چيز را مي‌فهميدم. اگرچه خيلي سخت است ولي بهاي آزادي است. ياد حرف پدرم افتادم كه يكبار كه پاسداران رژيم ماشينش را آتش زده بودند، گفت:
 
«بابا، هر كس تصميم مي‌گيرد براي آزادي كشورش مبارزه كند، بايد از همه چيزش بگذرد. امروز ماشينت را آتش مي‌زنند، فردا ممكن است خانه‌ات را بگيرند. يك روز هم بايد جانت را براي آن بدهي. آزادي كه بدون قيمت به‌دست نمي‌آيد»
 
6 ماه بعد، برادر ديگرم جواد كه 27 ساله و دانشجوي مهندسي متالوژي بود در زندانهاي رژيم در زير شكنجه به شهادت رسيد و يك ماه بعد از آن، تنها خواهرم مريم، 24 ساله، همراه با همسرش به دست پاسداران كشته شدند.
 
بعدها زندانياني كه با پدر و مادرم هم سلول بودند، مي‌گفتند كه چندين بار پاسداران از مادر و پدرم خواستند كه به تلويزيون آمده و عليه مجاهدين دروغها و اتهاماتي را كه رژيم مي‌‌خواهد بازگو كنند تا اعدام نشوند، اما آنها هر بار يك حرف را تكرار مي كردند:
 
اگر قيمت آزادي ايران اعدام ماست، ما را بكشيد. اگر قيمت آزادي ايران، يتيم شدن فرزند 7 ساله ماست، ما را بكشيد. ما به جنايات شما صحه نمي‌گذاريم. ما از زندگي و خوشبختي خود و خانواده‌مان مي‌گذريم تا آزادي و زندگي و خوشبختي را براي همه مردم ايران به‌دست آوريم.
 
محمد برادر كوچكم كه در سال 60، فقط 7 سال داشت، بعدها توانست به‌كمك دوستانش از كشور خارج شده و به آمريكا برود و در رشته پزشكي (به ياد پدرم) مشغول به تحصيل شود. ولي پس از يك ترم از تحصيلش، درس و تحصيل را رها كرد و به مجاهدان آزادي در شهر اشرف پيوست. و اكنون كه 40 ساله است در «ليبرتي» است و در صف مجاهدان براي آزادي ميهن پايداري مي‌كند.
 
وقتي اولين بار او را در شهر اشرف ديدم و از او سوال كردم كه چه شد كه بعد از اينهمه سختي و فراز و نشيب در زندگي، زماني كه توانستي از ايران خارج شوي و درس و تحصيلت را در آمريكا ادامه دهي، همه چيز را رها كردي و به مجاهدين پيوستي؟
 
با اين جملات مرا ميخكوب كرد. محمد گفت:
 
«زهره ميدوني چيه؟ من ميخواستم پزشكي بخوانم كه بعنوان يك پزشك به مردمم خدمت كنم، ولي وقتي فكر كردم ديدم هزاران پزشك در ايران دربدر و آواره‌اند و حتي براي امرار معيشت رانندگي تاكسي مي‌كنند. مردم ايران، قبل از نياز به پزشك، به آزادي نياز دارند. براي همين خودم را به مجاهدين رساندم تا بتوانم در مسير آزادي مردمم از چنگال آخوندها مبارزه كنم. وقتي ايران آزاد شود، پزشكان زيادي هستند كه مي‌توانند مردم را معالجه كنند.»
 
به ياد پدرم و آخرين جملات او افتادم كه مي گفت: آزادي بدون قيمت به‌دست نمي‌آيد. محمد و ديگر ياران او در زندان ليبرتي، اكنون اين بها و قيمت تسليم نشدن به ارتجاع را لحظه لحظه مي‌پردازند.
 
آري، ما مجاهدين، با خدا و خلقمان پيمان بسته‌ايم كه تا آخرين نفس، بهاي آزادي ايران را بپردازيم و از مبارزه در اين راه لحظه‌يي كوتاه نياييم.
 
'''مصاحبه با محمد شفايي افسر ارتش آزاديبخش در ليبرتي'''
 
'''بخشی از این مصاحبه در سایت مجاهد آمده است – در ابتدای همین مطالب'''
 
سوال : محمد تو عضوي از خانواده مجاهد پرور و و والامقام دكتر شفايي هستي وقتي به خانه تان حمله كردند و مادر را دستگير كردند چه اتفاقي برايت افتاد مي خواهيم يك بار از زبان خودت بشنويم
 
محمد شفايي :من در خانه خوابيده بودم كه ديدم مادرم مرا بيدار مي كند. وقتي بيدار شدم ديدم چند پاسدار اطراف ما هستند چند زن با چادر مشكي بودند و يك پاسدار ريشي. مادرم به من گفت كه اينها آمده اند و مي خواهند من را ببرند. همانطور كه پدرت را ديگر بر نگرداندند من را هم ديگر برنخواهند گردادند. آخر چند روز قبلش همين صحنه در مورد پدرم تكرار شده بود و پاسداران به خانه ريختند و پدرم را بردند. من كه فهميدم ديگر اين آخرين ديدار با مادرم است شروع به گريه كردم در آن موقع 7 ساله بودم. من با گريه شروع كردم به لگد زدن به پاسداري كه آمده بود مادرم را ببرد ولي او به حالت تمسخر آميزي مي خنديد و مي گفت برش مي گردانيم. خنده هاي كريه آن پاسدار همچنان جلوي چشمم است....
 
مادرم دستم را گرفت و من را به در خانه همسايه مان برد. آخر ديگر من تنها بودم و هيچ كس ديگر نبود كه پيش او باشم. به همسايه مان گفت كه اين محمد پيش شما باشد. اگر عمويش آمد او را تحويل او بدهيد و اگر نيامد خودتان بزرگش كنيد. بعد از آن ديگر مادرم را زنان چادري احاطه كردند و او را به داخل ماشين بردند و من ديگر مادرم را نديدم.
 
چند روز بعد كه همچنان در خانه همسايه مان بودند، ديدم مجيد، دومين برادرم به در خانه همسايه مان آمد. او سوال كرد كه چرا هرچه در مي زنم كسي در خانه خودمان را باز نمي كند؟ و من ماجرا را برايش توضيح دادم. مجيد عزيز من كه آن موقع فكر مي كنم 16 سال داشت و خيلي نحيف و لاغر اندام هم بود، از ديوار خانه همسايه مان داخل خانه خودمان پريد و يكسري اسنادي را كه مي خواست برداشت و رفت. آن هم آخرين بار بود كه من مجيد را ديدم.
 
سوال : چطور فهميدي كه مادر و پدر و به دنبال آن خواهر و برادرهايت اعدام شده اند ازكجا فهميدي و با اون سن وسال كم چه احساسي داشتي؟
 
محمد شفايي: بعد از مدتي كه من پيش همسايه مان بودم، عمويم كه آن موقع شيراز زندگي مي كرد، به اصفهان آمد و من را به پيش خودش به شيراز برد. نمي دانم دقيقا چقدر گذشته بود ولي همواره مي خواستم از پدر و مادرم سوال كنم كه كجا هستند. چرا من را به ملاقاتشان نمي برند؟ ولي نمي خواستم اين سوالها را از كسي بپرسم. چون با آخرين جمله اي كه مادرم به من گفت كه ديگر بر نمي گردد، براي خودم روشن بود كه چه اتفاقي خواهد افتاد. يك روز عمويم كه از مسافرت آمده بود، ديدم خيلي ناراحت است. لباس سياه هم پوشيده بود. بدون هيچ مقدمه اي از او پرسيدم عمو، بابا و مامان اعدام شدند ؟!! عمويم نگاهي به من كرد و يكدفعه بغضش تركيد و زد زير گريه و من را بغل كرد. در آن لحظه خيلي ميخواستم گريه كنم. ولي بيشتر از هرچيز، يك احساس درونم مي گفت كه گريه نكن تا كسي تو را شكسته و فرو رفته در خود نبيند. اگر چه كه 7 سال داشتم ولي دروان بچگي من ديگر تمام شده بود. چند سال بعد وقتي بر مزار پدر و مادرم مي رفتم، و در ديالوگ با مادران و پدران ساير شهدا، فهميدم كه اعدام پدر و مادرم به همراه مجيد با همديگر، و همراه 50 مجاهد ديگر در روز 5 مهر سال 60 بوده است.
 
در مورد برادر بزرگم جواد، چون تهران بود اصلا خبري از او نداشتم كه چه اتفاقي براي او افتاده است. خبر شهادت او رو فكر مي كنم از خواهرم زهره وقتي كه از زندان آزاد شده بود شنيدم. من جواد رو خيلي دوست داشتم. چون خيلي مهربان بود. وقتي از تهران به اصفهان مي آمد، ساعتها در خانه مي نشست و با پدر و مادرم بحث مي كرد و اونها رو در جريان اخبار و وضعيت قرار مي داد. من هم كه زياد چيزي ازحرفهاي اونها نمي فهميدم يك جايي لم مي دادم و به چهره جواد زل مي زدم. چون خيلي دوستش داشتم. و الان ديگر او رو هم از دست داده بودم.
 
سوال : چطور فهميدي كه مادر و پدر و به دنبال آن خواهر و برادرهايت اعدام شده اند ازكجا فهميدي و با اون سن وسال كم چه احساسي داشتي؟
 
محمد شفايي : در مورد خواهر بزرگترم مريم، دقيقا يادم نيست كه كي فهميدم كه او شهيد شده. ولي يادم هست كه همواره آرزو مي كردم كه او حداقل ديگه زنده مونده باشه.
 
يادم مي ايد كه با خواهرم زهره وقتي شيراز بوديم به زور راديو صداي مجاهد را كه با كلي پارازيت پخش مي شد مي گرفتيم. صداي مجاهد اسامي شهدا رو اعلام مي كرد. مي خواستيم ببينم كه آيا مريم هم جزء شهدا هست يا نه. من اسم او را بعنوان شهيد نشنيده بودم و
 
همه اش در آرزوها و روياها يم تصور مي كردم كه يك روز او را دوباره ببينم. ولي ساليان بعد فهميدم كه به همراه همسرش حسين جليلي پروانه كه من او را نديده بودم، در يك درگيري خياباني با پاسداران در ارديبهشت سال 61 شهيد شده اند.
 
سوال : توي اون شرايط نزد چه كسي نگهداري ميشدي و چه رفتاري با تو داشتند؟
 
محمد شفايي : بعد از بردن مادرم تا مدتي، يادم نمي آيد چند روز يا چند هفته شد، پيش همسايه مان بودم. آنها سه يا چهار تا بچه داشتند كه دو تايشان هم سن و سال خودم بودند. اگر چه آنها همسايه ما بودند و هيچ رابطه خويشاوندي نداشتند ولي محبتهاي بيكرانشان را همواره نثار من مي كردند.
 
واقعا احساس غريبي بينشان نمي كردم. يادم مي آيد كه يك روز كه با آن دو بچه همسايه مان توي كوچه راه مي رفتيم، بچه هاي خانواده فالانژي كه توي همسايگي ما بودند آمدند سراغ من براي اينكه من را اذيت كنند. به من مي گفتند بچه منافق و .... آن دو خواهر كوچك خودشان را جلوي من انداختند و هرچه بد و بيراه بود به آنها گفتند و دست من را گرفتند و به خانه خودشان بردند.
 
بعد ازاينكه از پيش آن خانواده به نزد عمويم رفتند، ديگر آن خانواده را نديدم ولي همچنان محبتهايشان را به ياد مي آورم.
 
نمي دانم خدا چه حكمتي دارد ولي همواره در تمام زندگي ام هيچ گاه فكر نكردم كه خدا من را رها كرده باشد. اگر چه خيلي چيزها را از دست مي دادم و برايم نديدن همه كساني كه دوستشان مي داشتم سخت بود، اما مثل اينكه يك كسي از او بالا هوايم را دارد و در هر پروسه اي فرشته هاي خودش را در قالب يكسري نفرات مي فرستاد كه محبت را نثارم مي كردند.
 
بعد از آن پروسه پيش عمويم كه در شيراز بود رفتم. عمويم عاشق پدرم بود. چون پدرم پسر بزرگ خانه بود و برايم عمويم جاي پدرش بود. خبر شهادت پدر و مادرم هم ضربه روحيه خيلي شديدي به او بود و بعد از آن واقعا شكسته شد. به همين خاطر عمويم سعي مي كرد همه عشق و علاقه اي كه به پدرم داشت را نثار من كند. هيچگاه با من مثل بچه رفتار نمي كرد. در كارهاي مختلف با من مشورت مي كرد. خيلي به من احترام ميگذاشت. خيلي از مسائلي را كه پيش هيچ كس نمي گفت پيش من مي گفت. خلاصه اينكه تكيه گاه بزرگي برايم بود. چند سال بعد در اثر همه فشارهايي كه به او آمد، دچار سكته قلبي و مغزي توام با هم شد و بلافاصله فوت كرد.
 
فقدان او هم براي من ضربه عاطفي خيلي شديدي بود. چرا كه در آن پروسه ديگر خواهرم هم نبود و عمويم را هم از دست داده بودم و خيلي احساس تنهايي مي كردم. در غم از دست دادن او بر عكس هميشه كه گريه نمي كردم خيلي گريه كردم.... با خدا حرف زدم و گفتم كه خدايا چرا هر كسي را كه من دوست دارم رو داري از من مي گيري؟
 
ولي بالاخره اين ابتلائات جلوي روي هركس وجود داره.....
 
هر موقع به اصفهان كه شهر زادگاهم بود مي رفتم و به محله اي كه سابقا پدر و مادرم در آن بودند مي رفتم، به هر مغازه اي كه مي رفتم، همه عشق و محبتشان را نثارم مي كردند.دوستان پدرم از خاطرات پدرم مي گفتند. يكي ميگفت كه چطور آنروزي كه بچه اش مريض شده و در آستانه مرگ بود و پولي نداشت كه كسي كمكش كند و بچه اش رو نجات بدهد، پدرم بدون گرفتن هيچ پولي مستمر به بچه اش مراجعه مي كرد و داروهايش رو هم خودش تهيه مي كرد و چگونه بچه اش رو نجات داده بود. در همان وضعيت يك تعريف از پدرم مي كردند ، يك فحش هم به آخوندها مي دادند.
 
البته آنطرف قضيه را هم بگويم. يكبار يكي از به اصطلاح اقواممان، كه پاسدار بود، من را پيش دوستانش كه پاسدار بودند برد. آنها من را دوره كردند. خيلي چيزها بهم مي گفتند كه يادم نيست ولي چيزي كه در خاطرم مانده اين است كه يكي از آنها به من گفت فكر نكن كه پدر و مادرت كه نماز مي خواندند مسلمان بودند. ابن ملجم هم نماز مي خواند ولي حضرت علي را كشت...
 
لازم به ذكر است كه بگويم اين حرفها را اين پاسدار براي يك بچه هفت ساله داشت مي گفت . شايد نتوانيد تصور كنيد كه در اين مواقع آدم تحت چه فشاري مي رود. كسي دهن باز مي كند و چنين حرفهايي را در مورد عزيزترين كسانت كه خودت هم آنها را مي شناختي ميز ند.
 
يك مورد ديگر وقتي بزرگ شده بودم و حدود 15 سال داشتم، در صحبت با يكي ديگر از به اصطلاح اقوام وزارتي به او گفتم كه شما ميگوييد پدر و مادرم منافق بودند و آنها را اعدام كرديد ولي چرا مجيد را كه 16 سال داشت اعدام كرديد؟ وي در جواب به من گفت در حكومت اسلامي اگر كسي سنگ به شيشه بزند براي اينكه آن شيشه را بشكند، حكم محارب دارد!
 
يك مورد ديگر برخورد به اصطلاح داييم با من بود. اين فرد رئيس سپاه اصفهان بود. يادم است كه دفتر كارش در خيابان كمال اسماعيل اصفهان بود. يكبار كه ديگر هيچ كس را نداشتم با عموي پدرم، يكسري داروهايي را براي پدرم برداشتم و به درب همان سپاه كمال اسماعيل رفتم كه ظاهرا پدرم هم همانجا زنداني بود. پدرم اخيرا عمل قلب باز انجام داده بود و هنوز بخيه هاي نقطه عمل خوب نشده بود و يكسري داروهاي قلب را حتما بايد استفاده مي كرد. من هم همان دارو ها را برده بودم. بعد از اينكه ساعتها پشت درب زندان با عموي پدرم ايستاديم، نهايتا پاسداري آمد و گفت عمو نمي تواند بيايد و من تنها مي توانم بروم.
 
آن پاسدار من را به داخل برد. يادم است كه جايي پرده را كنار زدم و ديدم محوطه بزرگي بود كه زمينش چمن بود و درختان بلندي بود كه يكسري نفرات را به درخت بسته بودند.
 
بعد از آن من را به داخل اتاق كار به اصطلاح داييم برد. با ورودم هيچ واكنشي نشان نداد. نه سلامي و نه هيچ واكنشي. يادم نمي آيد چه مدت در آن اتاق روي يك صندلي نشسته بودم. بلاخره صبرم تمام شد و گفتم من اين داروها را بايد به بابام برسانم و الا او مي ميرد.
 
يكدفعه او از جا بلند شد و نايلون دارو را از من گرفت و پرت كرد و دستم را گرفت و از اتاق به بيرون پرت كرد و گفت مي خواهم كه او بميره....| اين هم محبت يك دايي بود در حق پسر خواهر 7 ساله اش!
 
سوال : اولين بار كه به ملاقات خواهرت زهره به زندان رفتي رو به ياد مياري؟ آيا ساير خواهران زنداني كه آنجا بودند و همگي مشتاق ديدنت بودند را بخاطر مياري ؟
 
وقتي خواهرم زهره زندان بود، نمي دانم چند بار به ملاقاتش رفتم. ولي يكبار به داخل زندان رفتم و فكر مي كنم يك روز از صبح تا شب در جمع خواهران هم بندي خواهرم بودم. كسي از آنها را به خاطر نمي آورم ولي چيزي كه از ان صحنه در ذهنم باقي مانده است اينست كه يك سالن بزرگ داشتند كه همه خواهران در آن بودند. همه شان وقتي با من مواجه مي شدند كلي خنده و شوخي مي كردند. اصلا مثل اينكه زنداني نبودند. يادم است كه خيلي شلوغ و پلوغ مي كردند. يك زمين واليبال هم در كنار سالن بود كه يكسري از آنها واليبال بازي مي كردند. نمي دانم چند تا از آن خواهران الان هستند و چندتايشان شهيد شده اند
 
سوال : چند ساله كه به ارتش آزاديبخش پيوستي؟ و قبل از آمدن به ارتش كجا بودي وچكار ميكردي؟
 
محمد شفايي :21 ساله بودم كه فعاليتم را حرفه اي كردم و در 22 سالگي به ارتش آزاديبخش آمدم. من از آمريكا به ارتش آمدم. آنجا در شهر گرينزبورو در ايالت كاروليناي شمالي زندگي مي كردم و در دانشگاه كاروليناي شمالي دوره مقدماتي پزشكي ام را شروع كردم و بعد از يكسال كه مي خواستم به ارتش آزاديبخش بپيوندم، دانشگاه را ترك كردم.
 
سوال : چي شد كه به ارتش آزاديبخش پيوستي؟ برخي ممكن است بگويند صرف انتقام جويي براي خانواده ات علت پيوستن تو به ارتش آزادي و مجاهدين بوده است ولي خودت بگو كه چه عواملي نقش داشت ؟
 
محمد شفايي : من در ايران بعد از اينكه خواهرم زهره به خارج رفت و به ارتش آزاديبخش پيوست يعني زمانيكه حدودا 12 سال داشتم ، ديگر در ملائي بودم كه زياد از اخبار سازمان مطلع نبودم. در ميان اقواممان هم افرادي كه رژيمي و فالانژ باشند كم نداشتيم كه مسمتر در مورد سازمان در ذهنم سم پاشي مي كردند كه برخي نمونه ها رو گفتم. خيلي بد و بيراه به مجاهدين مي گفتند و اينكه اينها گمراه شده اند و ...
 
من همواره يك تناقض را نمي توانستم در ذهنم حل كنم و آن اين بود كه من پدر و مادر خودم را مي شناختم كه چگونه انسانهايي بودند. چطور مي شود اينها كه چنين انسانهاي والايي به لحاظ انساني و اجتماعي بودند، هوادار سازماني باشند كه اينگونه رژيمي ها از آن بد مي گفتند؟!!
 
به همين خاطر نمي توانستم قبول كنم كه حرفهايي كه رژيمي ها مي زنند درست باشد. از طرفي هم در ذهنم مي گفتم نكند راست بگويند! به همين خاطر عزمم را جزم كردم كه از كشور خارج شوم. چون در شرايط اختناقي كه بودم نمي توانستم بفهمم كه چكار بايد بكنم. كتابهاي مختلفي مي خواندم كه ببينم وظيفه ام براي تغيير اين شرايط چيست و به اين نتيجه رسيده بودم كه بايد خارج شوم تا در يك محيط بدون اختناق بتوانم درست فكر كنم و تصميم بگيرم. ابتدا تصميم گرفته بودم كه درس بخوانم و شخصيتي مانند پدرم شوم و بتوانم به مردم كمك كنم. به همين خاطر شروع به نامه نگاري به دانشگاههاي مختلف كردم تا پذيرش بگيرم. در نهايت با سختي بسيار توانستم از كشور خارج شوم. وقتي مي خواستم از كشور خارج شوم به كسي نگفتم كه مانعم نشوند و رژيم هم روي اين موضوع هوشيار و حساس نشود . آن روزها در شرايطي بودم كه همه من رو به سمت درس خواندن و در پيش گرفتن يك زندگي عادي تشويق ميكردند حتي در آخرين روزهايي كه در ايران بودم يكي از فاميل هايم كه مي خواست حتي مثبت به من نصيحت كند گفت آنجا كه مي روي به درس و دانشگاهت بچسب، فكر نكن كه چون پدر و مادرت در اين راه رفته اند تو هم بايد در همان راه بروي.
 
در آمريكا هم تلاش زيادي كردم كه به سرعت وارد دانشگاه شده و زمان را از دست ندهم. در كنار واحدهاي درست بيولوژي و شيمي و .. كه مربوط به دوره مقدماتي پزشكي بود، رشته دومم را جامع شناسي انتخاب كردم. چون مي خواستم از طرفي مانند پدرم از طريق پزشكي به مردم كمك كرده و جا پايش بگذارم و هم اينكه بفهمم جامعه چه خبر است و كاري در جامعه بكنم. همزمان شروع كردم به خواندن روزنامه هاي ايراني. از همه چيز مي خواندم. مي خواستم پاسخ سوالي كه همواره در ذهنم سنگيني مي كرد را پيدا كنم. آيا مجاهدين واقعا از اهدافشان منحرف شده اند؟ آيا تهديد من اينست كه چون پدر و مادرم در اين راه رفته اند، من هم چشم بسته در اين راه بروم؟ به همين خاطر مي خواستم خوب بفهمم كه كار درست چيست كه انجام دهم. شروع كردم از دور فعاليتهاي سازمان را دنبال كردن. ابتدا خبر تظاهرات سازمان به مناسبت 30 تير در جلوي كاخ سفيد را در يكي از روزنامه هاي ايراني ديدم و به آنجا رفتم تا از دور مناسبات مجاهدين با يكديگر و هوادارانشان را ببينم كه چگونه است. بعد از مدتي توانستم شماره خواهرم زهره را پيدا كنم و با او تماس گرفتم. اولين تماس بعد از ساليان تماس سختي بود. در صحبت با او هرچه ذهنيت منفي در طي اين ساليان فاميل هاي رژيمي از سازمان در ذهنم ايجاد كرده بودند را به او گفتم. گفتم مي گويند شما منحرف شده ايد و ديگر راه حنيف را نمي رويد، چرا به عراق درحاليكه در جنگ با ما بود رفتيد؟. مي گويند مناسبتاتتان اينطور و انطور است و .... خواهرم به من گفت برو پيش بچه ها هرچه سوال داري بپرس و جواب بگير.
 
در برخوردهاي بعدي با هواداران و كادرهاي سازمان دوباره همان احساسات خوشي كه در بچگي در برخورد با بچه ها داشتم در ذهنم يادآوري شد. آن زمان براي من بهشت بود چون واقعا همه بچه ها دوست داشتني بودند. فكر مي كردم كه آن دوران ديگر تمام شده است ولي مي ديدم دوباره همان حس در من بيدار شده است. اين بود كه شور و اشتياقم به صحبت و بودن در بين بچه ها هر روز بيشتر مي شد. تصميم گرفتم كه دانشگاهم را از كاروليناي شمالي بياورم در ويرجينيا كه نزديك دفتر سازمان و نزديك تر به بچه ها باشم. ولي در كنار اين حس وقتي بچه ها را مي ديدم خيلي متناقض مي شدم. خلاصه اينكه يك تناقض بزرگ همواره اذيتم مي كرد. من عاشق درس خواندن بودم چون فكر مي كردم از اين طريق بايد كاري كنم. ولي مي ديدم كه بچه هايي هستند كه سال آخر بوده و داشته تز دكترايش را مي نوشته ولي درس را كنار گذاشته تا به ارتش آزاديبخش بيايد. يكي ديگر داشته ليسانسش را مي گرفته و آنرا ترك كرده و براي پيوستن به ارتش آمده . در تلاطم بودم. از يك طرف ندايي درونم ميگفت به درست بچسب كه به جايي برسي و بتواني كار مفيدي بكني، از طرف ديگر مي گفتم كه اگر همه اينها مي خواستند اينطور فكر كنند كه ديگر ارتش آزاديبخشي شكل نمي گرفت. ديگر همه بايد منتظر مي ماندند تا تحصيلات همه تمام شود و بعد ارتش را تشكيل دهند. خلاصه اينكه ديدم نمي توانم مدعي اين باشم كه مي خواهم كاري بكنم ولي بخواهم كه بقيه بروند ارتش و مبارزه كنند تا اينكه نوبت من بشود. يك شب كه داشتم فكر مي كردم اين تلاطم به اوج رسيد. آن شب سخت ترين شب زندگيم بود. از يك طرف شيريني ادامه تحصيل و گرفتن درجات بالا از بهترين دانشگاههاي امريكا و از يك طرف مجاهديني كه از همه اين مواهب براي آرمانشان گذشته بودند. وقتي به اين مجاهدين فكر مي كردم و ارزشهاي والايي كه در آنها بود، درونم طوفان مي شد. مي دانستم كه اين تصميم مسير زندگيم را تغيير مي دهد. در يك نقطه عزمم راجزم كردم كه من هم قيمت اين مبارزه را بدهم. به زبان امروزمان اينكه بدون چشمداشت بايد تصميم گرفت و فدا كرد. همين عنصري بود كه من در مجاهدين پيرامونم مي ديدم و جذب مناسبات آنها شده بودم. گرمي و عشقي كه در آن مناسبات مي ديدم آنقدر خيره كننده و چشمگير بود كه ديگر نمي توانستم به زندگي معموليم ادامه دهم. آنجا بود كه تصميم گرفتم كه تا به آخر مجاهد باشم .
 
سوال : در جريان حمله به اشرف رژيم وحشي آخوندي با فرستادن مزدورانش 52 تن از بهترين هاي مقاومت رو به شهادت رساند تو كدوميك از بچه ها رو بيشتر مي شناختي و يك خاطره از هر كدوم كه داري لطفا برامون تعريف كن
 
محمد شفايي : در جريان حمله به اشرف خيلي در تب و تاب و نگران بودم كه چه خبر شده است. يكي از بچه ها داشت اسامي شهدايي را كه اعلام مي شد مي نوشت. قلمش حركت كرد و روي كاغذ نوشت امير نظري. يكدفعه اندوهي شديد تمام وجودم را فرا گرفت. يكبار ديگر به خدا غر زدم كه خدايا چرا من نه و چرا همه كساني كه دوست دارم از كنارم مي روند و من مي مانم.
 
چيزي كه در آن لحظات كمي تسكينم مي داد اين بود كه من هم بزودي به آنها مي پيوندم. ”فهمنم من قضي نحبه و منهم من ينتظر”.
 
درونم با امير صحبت ميكردم كه به زودي مي آيم پيشت. آخر من خيلي امير را دوست داشتم. امير مثل برادرم بود. من عاشق امير بودم. امير حاوي ارزشهاي خيلي والاي مجاهدي بود. هر موقع با او برخورد مي كردم در سيمايش تمام ارزشهاي مجاهدي را سمبليزه مي ديدم. آخر جنس عواطف در مجاهدين فرق مي كند. بهمين خاطر هم از روابط خوني مجاهدين خيلي به هم نزديكترند و به يكديگر عشق مي ورزند. چون مجاهد كنار دستي تمام ارزشهاي والاي انساني رو برات سمبليزه ميكند . به همين خاطر آدم در او آرمانش را مي بيند و به همين خاطر دوست دارد به او بينهايت عشق بورزد.
 
امير مجاهد سرحالي بود كه هر موقع او را مي ديدي داشت سر به سر يكي مي گذاشت و خنده و شوخي اش براه بود. از طرف ديگر در موضعگيريها و مواضع ايدئولوژيك و در مقابل دشمن ذره اي شكاف نداشت و بسيار قاطع و جنگنده بود. امير عاشق برادر مسعود و خواهر مريم بود. سخنرانيهاي برادر را كلمه به كلمه حفظ بود. در صحبتهايش مثلا مي گفت در كتاب فلان برادر گفته.... و جمله برادر را عين همان كه در كتاب بود را مي گفت. خيلي وقتها من تعجب مي كردم. يكبار به او گفتم امير تو چطور كلمه به كلمات حرفهاي برادر را حفظي. گفت من عاشق برادرم ان كتاب را 20 بار خوانده ام.
 
ساير مجاهدين 10 شهريور هم هركدام دنيايي دارند. سعيد اخوان، كه گل سرخ ديگري نام گرفت. يادم مي آيد كه اول كه آمده بودند به او و برادرش محمد مي گفتيم گنجشكها. چون سبكبال از اين شاخه به آن شاخه مي پريدند و سرحال و شاداب بودند. سعيد شاخص تغيير و انقلاب بود. ظاهري آرام ولي در مقابل دشمن آتشين بود. يكبار كه بلندگوهاي دور و بر اشرف داشتند لجن پراكني مي كردند، يكي از مزدوران خائن كه سعيد را ديده بود، اسم او را صدا زد و گفت بيا پيش ما. سعيد بر شوريده بود و بلندگوي خودمان را گرفت و شروع به شعار دادن كرد. با صداي بلند و كوبنده: ”اي مزدور ولايت برگرد برو سفارت / اي خائن كثافت اسب كهر را بنگر”
 
سوال : از قلب ليبرتي اين رزمگاه مجاهدين چه پيامي براي جوانان هموطن و خانواده شهدا داري ؟
 
محمد شفايي : برادر يك روز گفت كس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من. اين جمله را بايد با خط زرين نوشت. نمي دانم كه چطور مي توانم احساس و فهمم را نسبت به اين جمله بيان كنم. الان فكر مي كنم با توجه به وقايع سوريه و عراق ، هم خودمان و هم مردم قهرمان سوريه و عراق اين جمله را با تمام پوست و گوشت و استخوانشان لمس و حس مي كنند. ما هم جز خودمان كس ديگري را نداريم. يك طرف دشمنان هستند و يك طرف هم قولهاي خيانت شده آمريكا و سازمان ملل. لذا روي هيچ چيز نمي شود حساب كرد، الا عنصر انساني خودمان. در انقلاب خواهر مريم ما آموخته ايم كه اگر به خودمان باور كنيم، درونمان انرژي لايزالي وجود دارد. براي استخراج اين انرژي لايزال، كه نه رژيم و نه هيچ قدرتي توان مقابله با آنرا ندارد نياز است كه از خودمان و تمايلات خودمان بگذريم. نياز است كه فدا كنيم. هرچه درجه فدايمان بيشتر باشد و هرچه از تمايلات فردي بيشتر بگذريم به هدفمان نزديك تر مي شويم. لذا پيامم اين است كه فقط و فقط بايد در اين راه فدا كرد و فدا كرد و فدا.
 
در مورد خانواده شهدا مسوليت فدا كردن چند برابر است. چراكه هر شهيدي پيامي را دارد مي دهد. هركس در كنار شهيدي بوده است، در معرض فرصتي استثنايي بوده است. چرا كه در كنار آن شهيد با ارزشهاي والاي انساني و مجاهدي آشنا شده است. اين آگاهي مسئوليت مي آورد و پاسخگويي به مسئوليت هم درقيام به همان مسئوليتي مي باشد كه شهدا پيام آنرا داده اند.
 
سوال : نقش هر مجاهد ايستاده بر آرمان مردم رو چطور مي بيني و پاسخ جنايات رژيم را چگونه ميدهي؟
 
محمد شفايي : رژيم پس مانده خميني و آخوندها تمام تبليغاتشون رو بر اين سوار كرده اند كه بگويند كه يك عده را كشته اند و بقيه را هم نفله كرده اند و صدايي از كسي در نمي آيد و آنها هم بر اريكه قدرت تكيه زده اند. ولي ما مجاهدين مي گوييم كه اگر يك مجاهد هم در اين دنيا باشد، اي رژيم منفور ولايت فقيه تو را سرنگون مي كنيم. اين تعهد و مسوليت ماست. مجاهدين هم اثبات كرده اند كه به حرف و تعهدي كه مي زنند پايبند هستند و روي هوا حرف نمي زنند.
 
برادر يكبار گفت اگر اشرف بايستد جهاني به ايستادگي بر مي خيزد. يك زمان هم امام حسين با 72 نفر بود و در يك تعادل قواي كاملا نابرابر، ولي ايستادگي و ذوب آنها در آرمانشان چنان طنيني در تاريخ داشت كه الان بعد از 1400 سال، هنوز در گوش آدم زنگ مي زند و آدم را به ايستادگي در مقابل ظلم فرا مي خواند.
 
يك زمان من فكر مي كردم كه با اينهمه جناياتي كه خميني كرده و مملكت خرابي كه ساخته تا چند سال اين مملكت بعد از سرنگوني آباد مي شود. ولي در سالهاي اخير كه هرچه بيشتر در انقلاب خواهر مريم بزرگ شدم، با ديدن روحيه بالا و شگرفي كه خواهر مريم در ايرانيان اشرف نشان درخارج كشور زنده كرده ، به عينه ديدم كه مجاهد خلق مي تواند بسرعت زخمهاي خلقش را التيام ببخشد. مجاهدي كه از همه چيز خودش گذشته و همه چيز را براي ديگران مي خواهد، هركاري مي كند تا رژيم را جارو كند. هركار مي كند تا بر دستهاي كودكان خياباني بوسه بزند، دست و روي آنها را بشورد و آنها را به دنبال بازي كردنهاي كودكانه و درس و مدرسه بفرستد. هر كاري مي كند تا ديگر كسي نتواند دختركان معصوم را آزار و اذيت كند. بله اين رسالت نسل ما مجاهدين و هر هوادار مجاهدين است كه زخمهايي را كه خميني و آخوندها ايجاد كردند، به سرعت التيام ببخشيم و خواهر مريم و برادر مسعود را به ايران برسانيم كه آنها پاسخ همه جنايتهاي رژيم هستند.
 
'''گرامی باد خاطره تابناک ۶ شهید قهرمان خانواده شفایی – سایت سازمان مجاهدین خلق ایران'''
 
'''<nowiki>https://martyrs.mojahedin.org/i/</nowiki>'''
* '''زندگینامه    شهیدان'''
* '''1385/11/08'''
'''گرامی باد خاطره تابناک ۶ شهید قهرمان خانواده شفایی'''
 
محل تولد: اصفهان
 
شغل: جراح
 
سن: 50
 
تحصیلات: -
 
محل شهادت: اصفهان
 
تاریخ شهادت: 5-7-1360
 
محل زندان: -
 
حاضر، حاضر، با افتخار حاضر! دکتر شفایی علاوه‌بر‌شناخته‌شدگی و محبوبیتش در میان مردم اصفهان، به‌خاطر روحیه‌یی که در زندان داشت به‌طور مضاعف مورد احترام بچه‌ها بود. در زندان دستگرد اصفهان، سالن بزرگی را که به‌خیاطخانه معروف بود، به‌زندانیان سیاسی اختصاص داده بودند که هنوز محاکمه نشده بودند. در آن‌جا دکتر شفایی، به‌وسیله رفتارش و حتی نحوه حرف‌زدنش با عوامل رژیم نشان می‌داد که مرعوب فضای ترس و وحشتی که آنها می‌خواهند حاکم کنند، نشده و کاملاًً اعتماد به‌نفس خود را حفظ کرده است. در یکی از روزهای اوایل مهرماه، ساعت حوالی یک بعد‌از‌ظهر بود. تازه سفره را انداخته بودیم و ناهار خوردن را شروع کرده بودیم که سه تن از دژخیمان زندان وارد شدند. طوطیان، رئیس زندان دادگاه انقلاب؛ زنجیری، معاونش و فروغی از مهمترین پاسداران و شکنجه‌گران زندان که چهره بسیار کریه و وحشتناکش معروف بود. قبل از خواندن اسامی، اعلام کردند که این افراد برای رفتن به‌دادگاه آماده شوند. خواندن اسامی که شروع شد بچه‌ها فهمیدند که فضا غیرعادی است. همه دست از غذا کشیدند و به‌احترام آنهایی که برای دادگاه می‌رفتند به‌پا‌خاستند. دکتر شفایی در شمار اولین کسانی بود که نامش خوانده شد. تعداد اسامی از ۵۰ هم گذشت و به‌یا ۵۸‌نفر رسید، بعد از رفتن این تعداد چند اسم دیگر را هم خواندند و تعدادشان از ۶۰نفر هم گذشت. از جلو صفی که تشکیل شده بود، دکتر شفایی و یک زندانی دیگر را بیرون کشیدند و جداگانه بردند. هنوز دوساعت از رفتن بچه‌ها نگذشته بود که به‌جز دکتر شفایی همه برگشتند. در گفتگو با آنها روشن شد که درواقع محاکمه‌یی در کار نبوده، از هر کس پرسیده بودند که رهبری خمینی را قبول داری یانه؟ جوابهای مجاهدین هم روشن و صریح و ساده بوده است: نه! در نتیجه محاکمه ۶۰نفر کمی بیش از یک‌ساعت طول کشیده بود. همان روز در وقت شام دژخیمان دوباره به‌بند آمدند و اسامی را خواندند. این‌بار مشخص بود که همه را برای اعدام می‌برند. هرکس که اسمش خوانده می‌شد. با صدای بلند فریاد می‌زد حاضر، حاضر! و به‌سرعت وسایلش را جمع می‌کرد و در صف می‌ایستاد. یکی از بچه‌ها که کاملاًً آماده بود، به‌محض این‌که اسمش خوانده شد، فریاد زد: حاضر حاضر با افتخار حاضر! درحالی‌که صف طولانی بچه‌ها برای خروج از سالن آماده شده بود، یکی از زندانیان که لکنت زبان داشت با لحن و آهنگ بسیار پرتأثیری گفت: این قطار می‌رود به‌مشهد. صدا و لحن او همه را تحت‌تأثیر قرارداد و سکوت سنگینی که فضای زندان را فراگرفته بود، شکست و بلافاصله همگی به‌سوی بچه‌ها رفتیم و یکایک آنها را در آغوش کشیدیم و با آنها وداع کردیم. اکنون بیست‌سال از آن روز خونبار و تلخ و دردناک می‌گذرد و من هر‌بار که همرزمانم را می‌بینم که در هر سرفصل و مرحله‌یی در برابر رهبری پاکبازمان با شوق و اشتیاق، برای ایفای وظایف انقلابی خودشان و وفای به‌عهد و پیمانشان با رهبری؛ حاضر، حاضر، حاضر! را تکرار می‌کنند، صحنه روز ۵مهر۱۳۶۰ در زندان اصفهان در ذهنم تکرار می‌شود. چهره قهرمانانی که «با افتخار» به‌سوی چوبه‌های دار می‌رفتند، با چهره دلاورانی که امروز برعهد و پیمان خود با رهبریشان تأکید می‌کنند درهم می‌آمیزد» (از خاطرات یک رزمنده ارتش آزادیبخش ـ زندانی سیاسی رژیم خمینی در زندان اصفهان).
 
از میان این قهرمانان پاکباز که در شامگاه ۵مهر۱۳۶۰ تیرباران شدند، ۳تن از اعضای خانواده قهرمان شفایی بودند. خانواده‌یی که با تقدیم ۶شهید، یکی از برجسته‌ترین حماسه‌های مقاومت عادلانه مردم ایران در برابر دیکتاتوری ارتجاعی خون‌آشام خمینی است. دکتر مرتضی شفایی، پزشک فرزانه و مردمی و مجاهد شهید عفت خلیفه‌سلطانی، همسر دلاور و پاکبازش، یکی از شورانگیزترین حماسه‌های مقاومت را در زندان اصفهان خلق کردند. دژخیمان پلید خمینی و ایادی جنایتکار آخوند طاهری در اصفهان فرزند ۱۶ساله آنان را در برابرشان شکنجه کردند و اعدامهای مصنوعی ترتیب دادند تا آنها را به‌سازش و تسلیم بکشانند، اما در برابرشان به‌زانو درآمدند و در شامگاه ۵مهر۱۳۶۰، دکتر شفایی را همراه همسر و فرزند ۱۶ساله‌اش، در کنار بیش از ۵۰مجاهد خلق دیگر تیرباران کردند. مجاهد شهید جواد شفایی در آخرین روزهای سال‌به‌دست دژخیمان خمینی در زندان اوین تیرباران شد. خواهر مجاهد زهرا شفایی (مریم) و همسرش حسین جلیلی‌پروانه نیز در روز ۱۹اردیبهشت سال‌، در جریان یک درگیری مسلحانه با عوامل دشمن به‌شهادت رسیدند. یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد مجاهد شهید دکتر مرتضی شفایی «وقتی که زن، خانواده و زندگی ارزشمندتر از راه خدا بشود بت‌پرستی است»
 
ماه رمضان سال۶۰ بود که ما را به‌زندان سپاه در خیابان کمال‌اسماعیل منتقل کردند. آن‌قدر زندانی داشتند که دچار کمبود جا شده بودند و زندانیان را روی زمین چمن نشانده بود
 
و دستهای همه را بسته بودند. شلاق‌زدن و شکنجه در وسط حیاط و جلو چشمان همه انجام می‌شد. دکتر شفایی هم با دستها و چشمهای بسته در کنار ما نشسته بود.
 
سردژخیم معروف اصفهان به‌نام اسدالله ـ معروف به‌اصغر نارنجی یا اصغر ساطع‌ـ‌ در طول روز بارها به‌سراغ بچه‌ها می‌آمد و آنها را برای شلاق‌زدن و بازجویی می‌برد. اما خانواده‌ها، یعنی کسانی‌که چندنفر از یک خانواده بودند از نظر او جیره صبحانه داشتند. خانواده حدادی و خانواده دکتر شفایی از آن‌جمله بودند. اسدالله هر روز صبح صدایشان می‌کرد و می‌گفت: «بیایید می‌خواهم ورزش میلیشیا یادتان بدهم» و آنها را به‌زیر شلاق می‌کشید.
 
ما همیشه نگران بودیم که مبادا دکتر با وضع بیماری قلبیش در زیر شکنجه‌ها به‌شهادت برسد. یک‌بار که دکتر از بازجویی و شلاق خوردن صبحگاهی برگشت، پرسیدم، دکتر چکار کردند؟
 
در جوابم با خونسردی تمام گفت: اینها فکر می‌کنند من دردم می‌آید، درحالی‌که با این کارشان تازه گرم می‌شوم تا فراموش نکنم که کجا هستم و در دست چه کسانی اسیرم».
 
(از خاطرات یک زندانی از بند رسته)
 
'''                            '''
 
گردهمايي بزرگ ايرانيان,
 
'''زهرهٴ شفایی: ما می‌خواهیم بهای آزادی ایران را بپردازیم – سایت سازمان مجاهدین خلق ایران'''
 
'''<nowiki>https://news.mojahedin.org/i/</nowiki>'''
 
-
* '''سیاست'''
* '''1395/04/19'''
'''زهره شفایی در گردهمایی بزرگ مقاومت در پاریس-95'''
 
خواهر مجاهد زهره شفایی از شورای مرکزی سازمان مجاهدین خلق ایران یکی دیگر سخنرانان گردهمایی بزرگ مقاومت ایران در پاریس بود.
 
وی در سخنان خود با گرامیداشت یاد تمامی شهیدان راه آزادی خاطرات انگیزاننده‌یی از ۶عضو شهید خانواده خود را یادآوری کرد و گفت:
 
پدر، مادر، دو برادر، خواهرم و همسرش به همراه 120هزار نفر از بهترین فرزندان ایران اعدام شدند. وقتی در سال 1360پاسداران برای دستگیری مادرم آمدند او گفت، اینها آمده‌اند مرا ببرند و من دیگر بر نمی‌گردم. در آن لحظه من گریه می‌کردم و مادرم را رها نمی‌کردم. پاسداران مادرم را به داخل ماشین بردند و دیگر او را ندیدم.
 
چند روز بعد، برادر دیگرم مجید را که شانزده ساله بود، دستگیر کردند.
 
خواهر مجاهد زهره شفایی در بخش دیگری از سخنانش با نقل خاطره‌ای از پدر شهیدش دکتر مرتضی شفایی و برادر شهیدش گفت: وقتی که پاسداران ماشین پدرم را آتش زده بودند، برادرم گفت:
 
وقتی کسی تصمیم می‌گیرد مبارزه کند، باید از همه چیزش بگذرد.
 
امروز ماشین آتش می‌زنند،
 
فردا ممکن است خانه‌ات را مصادره کنند
 
و یک روز باید جانت را بدهی.
 
آزادی که بدون قیمت به دست نمی‌آید!
 
خواهر مجاهد زهره شفایی افزود: برادر دیگرم که دانشجوی دانشگاه صنعتی شریف بود، زیر شکنجه به‌شهادت رسید و یک‌ماه بعد از او، تنها خواهرم مریم با همسرش به‌شهادت رسید.
 
در زندان چندین بار پاسداران از پدر و مادرم می‌خواستند به تلویزیون بیایند و علیه مجاهدین صحبت کنند و در عوض اعدام نشوند.
 
حالا من می‌خواهم از طرف خانواده‌های شهیدان به خواهران و بردارانم در زندانهای ایران درود بفرستم و بگویم صدای شما شنیده شد.
 
برادرانم در زندان مرکزی زاهدان گفتند، در این سی وهفت سال، رژیم به سرکوب زندانیان ادامه داده و هر کس دهان باز کند خفه‌اش می‌کنند.
 
زندانیان اهل تسنن، زندانیان وکیل آباد، هموطنان عرب و کرد و... نشان دادند که فرزندان ایران در هر جا که باشند دست از مقاومت بر نمی‌دارند.
 
چه زیبا گفت خواهر مریم: ما مقاومت را انتخاب کردیم.
 
نسل ”می‌توان و باید“ در هر کجا و به هر شکلی که آرمان آزادی می‌طلبد، وارد می‌شود.
 
ما می‌خواهیم بهای آزادی را بپردازیم تا این زیباترین وطن را آزاد کنیم
 
خواهر مجاهد زهره شفایی سخنانش را با گرامیداشت یاد «تمامی گلهای بر سر دار رفته» و به امید آزادی ایران، پایان داد.
 
<nowiki>https://news.mojahedin.org/i/%D9%85%D8%A7%D9%88%D8%B1%D8%A7%E2%80%8C%D8%A1-%D8%B1%D8%B0%DB%8C%D9%84%D8%AA-%D9%85%D8%B2%D8%AF%D9%88%D8%B1-%D9%85%D8%B5%D8%AF%D8%A7%D9%82%DB%8C-%D9%87%D8%AA%D8%A7%DA%A9%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%86%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%86%D8%AF%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D9%85%D9%86%D8%B5%D9%88%D8%B1%D9%87-%DA%AF%D8%A7%D9%84%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86</nowiki>
 
'''پيشتازان راه آزادی ایران ـ شهدای استان اصفهان – وبلاگ پیشتازان راه آزادی'''
 
'''<nowiki>http://porannajafi1000.blogspot.com/2016/05/blog-post_16.html</nowiki>'''


مشخصات مجاهد شهید مرتضی شفائی
مشخصات مجاهد شهید مرتضی شفائی
خط ۵۰۰: خط ۱۸۸:
زمان شهادت: 1360
زمان شهادت: 1360


<nowiki>https://event.mojahedin.org/i/news/141200</nowiki>
گرامی باد خاطره تابناک 6 شهید قهرمان خانواده شفایی
 
<nowiki>******************************</nowiki> *************************************************************
 
<nowiki>https://www.iran-efshagari.com/%D9%85%D9%86%D8%B5%D9%88%D8%B1%D9%87-%DA%AF%D8%A7%D9%84%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D9%88%D8%B1%D8%A7%D8%A1-%D8%B1%D8%B0%DB%8C%D9%84%D8%AA-%D9%85%D8%B2%D8%AF%D9%88%D8%B1-%D9%85%D8%B5%D8%AF/</nowiki>
 
<nowiki>********************************************************************************************</nowiki>
 
<nowiki>http://iranasrar.blogspot.com/2014/01/120.html</nowiki>
 
<nowiki>********************************************************************************************</nowiki>
 
<nowiki>https://www.hambastegimeli.com/images/storiesnew/Date/2020/april/080420/golestan1.pdf</nowiki>
 
<nowiki>************************************************************************************************</nowiki>
 
<nowiki>http://margbarkhomaini.blogspot.com/2015/09/blog-post_27.html</nowiki>
 
<nowiki>******************************************************************************************************</nowiki>
 
<nowiki>https://martyrs.mojahedin.org/i/martyrs/17938</nowiki>
 
<nowiki>*****************************************************************************************************</nowiki>
 
<nowiki>https://news.mojahedin.org/i/news/180990</nowiki>
 
<nowiki>***********************************************************************************************</nowiki>
 
<nowiki>https://news.mojahedin.org/i/%D9%85%D8%A7%D9%88%D8%B1%D8%A7%E2%80%8C%D8%A1-%D8%B1%D8%B0%DB%8C%D9%84%D8%AA-%D9%85%D8%B2%D8%AF%D9%88%D8%B1-%D9%85%D8%B5%D8%AF%D8%A7%D9%82%DB%8C-%D9%87%D8%AA%D8%A7%DA%A9%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%86%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%86%D8%AF%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D9%85%D9%86%D8%B5%D9%88%D8%B1%D9%87-%DA%AF%D8%A7%D9%84%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86</nowiki>
 
<nowiki>***************************************************************************************************</nowiki>
 
<nowiki>http://porannajafi1000.blogspot.com/2016/05/blog-post_16.html</nowiki>
 
<nowiki>**********************************************************************************************</nowiki>
 
<nowiki>https://www.iran-efshagari.com/%D9%85%D9%86%D8%B5%D9%88%D8%B1%D9%87-%DA%AF%D8%A7%D9%84%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D9%88%D8%B1%D8%A7%D8%A1-%D8%B1%D8%B0%DB%8C%D9%84%D8%AA-%D9%85%D8%B2%D8%AF%D9%88%D8%B1-%D9%85%D8%B5%D8%AF/</nowiki>
 
<nowiki>***************************************************************************************************</nowiki>
 
<nowiki>***************************************************************************************************</nowiki>
 
'''دکتر مرتضی‌ شفایی''' (زاده‌ی ۱۳۱۰ خورشیدی در اصفهان - درگذشته ۵ مهر ۱۳۶۰ در اصفهان) وی تمامی دوره‌های تحصیلی‌اش را در شهر زادگاهش گذراند؛ و درجه دکترای خود را از دانشگاه اصفهان دریافت کرد. مرتضی پس از آن حدود ۵ سال در بین مردم فقرزده روستاهای آذربایجان غربی و کردستان به مداوای بیماران پرداخت. بعد از پایان ماموریتی که در روستاهای غرب کشور به انجام رساند به اصفهان برگشت و به مداوای مردم محروم این شهر همت گمارد.
 
<nowiki>************************************************</nowiki>
 
دکتر مرتضی شفایی در سال ۱۳۱۰ در اصفهان به دنیا آمد و تمام مراحل تحصیلی‌اش را در همان شهر سپری کرد و بعد از دریافت درجه دکترا از دانشگاه اصفهان به مدت ۵ سال در میان مردم محروم روستاهای کردستان و آذربایجان غربی به‌سر برد. در بازگشت از مأموریت ۵ساله‌اش در روستاهای غرب کشور، کمک به محرومان شهرش را وجهه همت خود قرار داد.
 
یکی از معلمان قدیمی اصفهان نوشته است: «از وقتی که با دکتر مرتضی شفایی آشنا شدم، یاد گرفتم که معلم خوبی برای بچه‌های فقیر بودن کافی نیست. او به من یاد داد که بسیار بیشتر از کمک به درس و مشق آنها، بتوانم شاگردانم را در مشکلاتشان و رنج و محرومیتهای خانوادگی و اجتماعیشان کمک کنم.
 
بارها در تلاش برای حل و فصل مسائل بچه‌ها، وقتی که به فقر و بیماری و بی‌غذایی یک خانواده می‌رسیدم، احساس می‌کردم که دیگر کاری از دستم ساخته نیست؛ اما از وقتی دکتر مرتضی شفایی را شناختم، او در حل و فصل این مشکلات پشت و پناهم بود. یک بار که مادر یکی از دانش‌آموزانم را نزد او بردم، بعد از معاینهٴ بیمار به‌شدت ناراحت شد و دستش موقع نوشتن نسخه می‌لرزید. تصور کردم آن مادر بیماری خطرناکی دارد، اما دکتر خودش را ملامت می‌کرد که چرا زودتر متوجه وضع این خانواده نشده است. دکتر مرتضی شفایی به آن خانواده مقدار قابل توجهی پول داد و با شرمندگی عذرخواهی کرد که چرا بیش از این کاری از دستش ساخته نیست «
 
خواهر مجاهد زهره شفایی درباره پدرش نوشته است: «او برای خودش تعهدی تعیین کرده بود که به آدمهای محروم جامعه کمک کند. علاوه بر‌کمکهای مالی که به افراد مستمند می‌کرد، برای معاینه و درمان رایگان بیماران نیز سهمیه‌یی تعیین کرده بود. از اواسط سال 1355، مبالغ مشخصی از حقوق و درآمد ماهانه‌اش را هم به کمکهای خاصی که فرزند مجاهدش جواد شفایی توصیه می‌کرد، اختصاص می‌داد».<ref>[https://event.mojahedin.org/i/news/141200 خانواده شفایی معنای راستین وفای به پیمان]- سایت سازمان مجاهدین خلق ایران</ref>
 
https://event.mojahedin.org/i/news/141200
 
<nowiki>******************************</nowiki> *************************************************************
 
https://www.iran-efshagari.com/%D9%85%D9%86%D8%B5%D9%88%D8%B1%D9%87-%DA%AF%D8%A7%D9%84%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D9%88%D8%B1%D8%A7%D8%A1-%D8%B1%D8%B0%DB%8C%D9%84%D8%AA-%D9%85%D8%B2%D8%AF%D9%88%D8%B1-%D9%85%D8%B5%D8%AF/
 
<nowiki>********************************************************************************************</nowiki>


http://iranasrar.blogspot.com/2014/01/120.html
حاضر، حاضر، با افتخار حاضر! دكتر شفایی علاوه‌بر‌شناخته‌شدگی و محبوبیتش در میان مردم اصفهان، به‌خاطر روحیه‌یی كه در زندان داشت به‌طور مضاعف مورد احترام بچه‌ها بود. در زندان دستگرد اصفهان، سالن بزرگی را كه به‌خیاطخانه معروف بود، به‌زندانیان سیاسی اختصاص داده بودند كه هنوز محاكمه نشده بودند. در آن‌جا دكتر شفایی، به‌وسیله رفتارش و حتی نحوه حرف‌زدنش با عوامل رژیم نشان می‌داد كه مرعوب فضای ترس و وحشتی كه آنها می‌خواهند حاكم كنند، نشده و كاملاًً اعتماد به‌نفس خود را حفظ كرده است. در یكی از روزهای اوایل مهرماه، ساعت حوالی یك بعد‌از‌ظهر بود. تازه سفره را انداخته بودیم و ناهار خوردن را شروع كرده بودیم كه سه تن از دژخیمان زندان وارد شدند. طوطیان، رئیس زندان دادگاه انقلاب؛ زنجیری، معاونش و فروغی از مهمترین پاسداران و شكنجه‌گران زندان كه چهره بسیار كریه و وحشتناكش معروف بود. قبل از خواندن اسامی، اعلام كردند كه این افراد برای رفتن به‌دادگاه آماده شوند. خواندن اسامی كه شروع شد بچه‌ها فهمیدند كه فضا غیرعادی است. همه دست از غذا كشیدند و به‌احترام آنهایی كه برای دادگاه می‌رفتند به‌پا‌خاستند. دكتر شفایی در شمار اولین كسانی بود كه نامش خوانده شد. تعداد اسامی از 50 هم گذشت و به‌ 58‌نفر رسید، بعد از رفتن این تعداد چند اسم دیگر را هم خواندند و تعدادشان از 60نفر هم گذشت. از جلو صفی كه تشكیل شده بود، دكتر شفایی و یك زندانی دیگر را بیرون كشیدند و جداگانه بردند. هنوز دوساعت از رفتن بچه‌ها نگذشته بود كه به‌جز دكتر شفایی همه برگشتند. در گفتگو با آنها روشن شد كه درواقع محاكمه‌یی در كار نبوده، از هر كس پرسیده بودند كه رهبری خمینی را قبول داری یانه؟ جوابهای مجاهدین هم روشن و صریح و ساده بوده است: نه! در نتیجه محاكمه 60نفر كمی بیش از یك‌ساعت طول كشیده بود. همان روز در وقت شام دژخیمان دوباره به‌بند آمدند و اسامی را خواندند. این‌بار مشخص بود كه همه را برای اعدام می‌برند. هركس كه اسمش خوانده می‌شد. با صدای بلند فریاد می‌زد حاضر، حاضر! و به‌سرعت وسایلش را جمع می‌كرد و در صف می‌ایستاد. یكی از بچه‌ها كه كاملاًً آماده بود، به‌محض این‌كه اسمش خوانده شد، فریاد زد: حاضر حاضر با افتخار حاضر! درحالی‌كه صف طولانی بچه‌ها برای خروج از سالن آماده شده بود، یكی از زندانیان كه لكنت زبان داشت با لحن و آهنگ بسیار پرتأثیری گفت: این قطار می‌رود به‌مشهد. صدا و لحن او همه را تحت‌تأثیر قرارداد و سكوت سنگینی كه فضای زندان را فراگرفته بود، شكست و بلافاصله همگی به‌سوی بچه‌ها رفتیم و یكایك آنها را در آغوش كشیدیم و با آنها وداع كردیم. اكنون بیست‌سال از آن روز خونبار و تلخ و دردناك می‌گذرد و من هر‌بار كه همرزمانم را می‌بینم كه در هر سرفصل و مرحله‌یی در برابر رهبری پاكبازمان با شوق و اشتیاق، برای ایفای وظایف انقلابی خودشان و وفای به‌عهد و پیمانشان با رهبری؛ حاضر، حاضر، حاضر! را تكرار می‌كنند، صحنه روز 5مهر1360 در زندان اصفهان در ذهنم تكرار می‌شود. چهره قهرمانانی كه «با افتخار» به‌سوی چوبه‌های دار می‌رفتند، با چهره دلاورانی كه امروز برعهد و پیمان خود با رهبریشان تأكید می‌كنند درهم می‌آمیزد» (از خاطرات یك رزمنده ارتش آزادیبخش ـ زندانی سیاسی رژیم خمینی در زندان اصفهان). از میان این قهرمانان پاكباز كه در شامگاه 5مهر1360 تیرباران شدند، 3تن از اعضای خانواده قهرمان شفایی بودند. خانواده‌یی كه با تقدیم 6شهید، یكی از برجسته‌ترین حماسه‌های مقاومت عادلانه مردم ایران در برابر دیكتاتوری ارتجاعی خون‌آشام خمینی است. دكتر مرتضی شفایی، پزشك فرزانه و مردمی و مجاهد شهید عفت خلیفه‌سلطانی، همسر دلاور و پاكبازش، یكی از شورانگیزترین حماسه‌های مقاومت را در زندان اصفهان خلق كردند. دژخیمان پلید خمینی و ایادی جنایتكار آخوند طاهری در اصفهان فرزند 16ساله آنان را در برابرشان شكنجه كردند و اعدامهای مصنوعی ترتیب دادند تا آنها را به‌سازش و تسلیم بكشانند، اما در برابرشان به‌زانو درآمدند و در شامگاه 5مهر1360، دكتر شفایی را همراه همسر و فرزند 16ساله‌اش، در كنار بیش از 50مجاهد خلق دیگر تیرباران كردند. مجاهد شهید جواد شفایی در آخرین روزهای سال‌به‌دست دژخیمان خمینی در زندان اوین تیرباران شد. خواهر مجاهد زهرا شفایی (مریم) و همسرش حسین جلیلی‌پروانه نیز در روز 19اردیبهشت سال‌، در جریان یك درگیری مسلحانه با عوامل دشمن به‌شهادت رسیدند. یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد مجاهد شهید دكتر مرتضی شفایی «وقتی كه زن، خانواده و زندگی ارزشمندتر از راه خدا بشود بت‌پرستی است» ماه رمضان سال60 بود كه ما را به‌زندان سپاه در خیابان كمال‌اسماعیل منتقل كردند. آن‌قدر زندانی داشتند كه دچار كمبود جا شده بودند و زندانیان را روی زمین چمن نشانده بود


<nowiki>********************************************************************************************</nowiki>
و دستهای همه را بسته بودند. شلاق‌زدن و شكنجه در وسط حیاط و جلو چشمان همه انجام می‌شد. دكتر شفایی هم با دستها و چشمهای بسته در كنار ما نشسته بود.


https://www.hambastegimeli.com/images/storiesnew/Date/2020/april/080420/golestan1.pdf
سردژخیم معروف اصفهان به‌نام اسدالله ـ معروف به‌اصغر نارنجی یا اصغر ساطع‌ـ‌ در طول روز بارها به‌سراغ بچه‌ها می‌آمد و آنها را برای شلاق‌زدن و بازجویی می‌برد. اما خانواده‌ها، یعنی كسانی‌كه چندنفر از یك خانواده بودند از نظر او جیره صبحانه داشتند. خانواده حدادی و خانواده دكتر شفایی از آن‌جمله بودند. اسدالله هر روز صبح صدایشان می‌كرد و می‌گفت: «بیایید می‌خواهم ورزش میلیشیا یادتان بدهم» و آنها را به‌زیر شلاق می‌كشید.


<nowiki>************************************************************************************************</nowiki>
ما همیشه نگران بودیم كه مبادا دكتر با وضع بیماری قلبیش در زیر شكنجه‌ها به‌شهادت برسد. یك‌بار كه دكتر از بازجویی و شلاق خوردن صبحگاهی برگشت، پرسیدم، دكتر چكار كردند؟


http://margbarkhomaini.blogspot.com/2015/09/blog-post_27.html
در جوابم با خونسردی تمام گفت: اینها فكر می‌كنند من دردم می‌آید، درحالی‌كه با این كارشان تازه گرم می‌شوم تا فراموش نكنم كه كجا هستم و در دست چه كسانی اسیرم».


<nowiki>******************************************************************************************************</nowiki>
(از خاطرات یك زندانی از بند رسته)


https://martyrs.mojahedin.org/i/martyrs/17938
دكتر مرتضی شفایی در سال1310 در اصفهان به‌دنیا آمد و تمام مراحل تحصیلیش را در همان شهر سپری كرد و بعد از دریافت درجه دكترا از دانشگاه اصفهان به‌مدت 5سال در میان مردم محروم روستاهای كردستان و آذربایجان‌غربی به‌سر برد.  


<nowiki>*****************************************************************************************************</nowiki>
در بازگشت از مأموریت 5ساله‌اش در روستاهای غرب كشور، كمك به‌محرومان شهرش را وجهه همت خود قرار داد.


https://news.mojahedin.org/i/news/180990
یكی از معلمان قدیمی اصفهان نوشته است: «از وقتی كه با دكتر شفایی آشنا شدم، یاد گرفتم كه معلم خوبی برای بچه‌های فقیر بودن كافی نیست. او به‌من یاد داد كه بسیار بیشتر از كمك به‌درس و مشق آنها، بتوانم شاگردانم را در مشكلاتشان و رنج و محرومیتهای خانوادگی و اجتماعیشان كمك كنم.  


<nowiki>***********************************************************************************************</nowiki>
بارها در تلاش برای حل و فصل مسائل بچه‌ها، وقتی كه به‌فقر و بیماری و بی‌غذایی یك خانواده می‌رسیدم. احساس می‌كردم كه دیگر كاری از دستم ساخته نیست. از وقتی دكتر شفایی را شناختم، او در حل‌وفصل این مشكلات پشت‌و‌پناهم بود. یك‌بار كه مادر یكی از دانش‌آموزانم را نزد او بردم، بعد از معاینه بیمار به‌شدت ناراحت شد و دستش موقع نوشتن نسخه می‌لرزید، تصور كردم، آن زن بیماری خطرناكی دارد، اما دكتر خودش را ملامت می‌كرد كه چرا زودتر متوجه وضع این خانواده نشده است. به‌آن خانواده مقدار قابل توجهی پول داد و با‌شرمندگی عذرخواهی می‌كرد كه چرا بیش از این كاری از دستش ساخته نیست».


https://news.mojahedin.org/i/%D9%85%D8%A7%D9%88%D8%B1%D8%A7%E2%80%8C%D8%A1-%D8%B1%D8%B0%DB%8C%D9%84%D8%AA-%D9%85%D8%B2%D8%AF%D9%88%D8%B1-%D9%85%D8%B5%D8%AF%D8%A7%D9%82%DB%8C-%D9%87%D8%AA%D8%A7%DA%A9%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%86%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D9%86%D8%AF%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D9%85%D9%86%D8%B5%D9%88%D8%B1%D9%87-%DA%AF%D8%A7%D9%84%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86
خواهر مجاهد زهره‌شفایی درباره پدرش نوشته است:او برای خودش تعهدی تعیین كرده بود كه به‌آدمهای محروم جامعه كمك كند. علاوه بر‌كمكهای مالی كه به‌افراد مستمند می‌كرد برای معاینه و درمان رأیگان بیماران نیز سهمیه‌یی تعیین كرده بود. از اواسط سال55، مبالغ مشخصی از حقوق و درآمد ماهانه‌اش را هم به‌كمكهای خاصی كه فرزند مجاهدش جواد توصیه كرده بود، اختصاص می‌داد.  


<nowiki>***************************************************************************************************</nowiki>
در زمان انقلاب ضدسلطنتی در تظاهرات و فعالیتهای مبارزاتی آن دوران فعالآنه شركت داشت. بعد از سقوط رژیم شاه و تشكیل انجمنهای مجاهدین به‌همكاری با امداد مجاهدین پرداخت. از مدافعان فعال مواضع سازمان بود و به‌خاطر موقعیت اجتماعی و محبوبیتی كه نزد مردم داشت، فشارهای مرتجعان روی او خیلی زیاد بود.


http://porannajafi1000.blogspot.com/2016/05/blog-post_16.html
بعد از آن‌كه ستاد رسمی و علنی سازمان در اصفهان مورد حمله قرار گرفت و تعطیل شد، پدر خانه‌اش را در اختیار سازمان گذاشت، كه تا چند ماه، محل مراجعه هواداران سازمان بود.  


<nowiki>**********************************************************************************************</nowiki>
به‌رغم تمام حساسیتها و تهدیدهایی كه وجود داشت، از این‌كه تظاهرات 12اردیبهشت سال60 از مقابل خانه او برگزار شود، استقبال كرد. در پاسخ یكی از نزدیكانش كه تهدید دستگیری خودش و آتش‌زدن خانه را یادآوری می‌كرد، گفته بود: برای بت‌پرست بودن، لازم نیست كه حتماً «لات» و «عزی» را بپرستی، همین كه زن و فرزند و شغل و خانه و زندگی برایت ارزشمندتر از راه خدا بشود، خودش بت‌پرستی است!


https://www.iran-efshagari.com/%D9%85%D9%86%D8%B5%D9%88%D8%B1%D9%87-%DA%AF%D8%A7%D9%84%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D9%88%D8%B1%D8%A7%D8%A1-%D8%B1%D8%B0%DB%8C%D9%84%D8%AA-%D9%85%D8%B2%D8%AF%D9%88%D8%B1-%D9%85%D8%B5%D8%AF/
به‌دنبال سركوب خونین تظاهرات مردم در 30خرداد60 و به‌پایان رسیدن همه راههای مبارزه سیاسی مسالمت‌آمیز با رژیم خمینی، دكتر شفایی نیز به‌میدان نبرد تمام‌عیار و عاشوراگونه با رژیم آخوندها پای نهاد و حدود یك هفته پس از 30خرداد، در وصیتنامه‌یی كه تنظیم كرد همسرش را وصی خود قرار داد، اما این زن قهرمان و پاكباز بلافاصله همان وصیتنامه را امضا كرد و بر‌عهد و پیمانش با خدا و خلق در مبارزه با خمینی خون‌آشام پای فشرد. تا چندماه پس از شهادت دكتر شفایی مردم در هر فرصتی از‌جمله در مغازه‌ها و تاكسیهای شهر از كمكهای او به‌مردم و ایستادگیش دربرابر ارتجاع یاد می‌كردند و آشكارا به‌رژیم و شخص خمینی لعنت می‌فرستادند.  


== منابع ==
در میان مردم اصفهان شایع بود كه یكی از سركرده‌های سپاه اصفهان به‌نام حبیب خلیفه‌سلطانی ـ كه برادر ناتنی همسرش‌بودـ عامل دستگیری دكتر شفایی و همسرش بوده است. مدتی بعد از شهادت دكتر شفایی، هنگامی‌كه آن مزدور در جریان یك تصادف همراه زن و فرزندش كشته شد، بسیاری از مردم اصفهان می‌گفتند كه خدا انتقام دكتر شفایی، همسر و پسرش را از آنها گرفت».
<references />

نسخهٔ ‏۱۸ سپتامبر ۲۰۲۰، ساعت ۲۱:۰۴

دکتر مرتضی شفایی

خانواده شفایی معنای راستین وفای به پیمان- وبلاگ مرگ برخمینی- مشترک

http://margbarkhomaini.blogspot.com/2015/09/blog-post_27.html

دکتر مرتضی شفایی در سال 1310 در اصفهان به دنیا آمد و تمام مراحل تحصیلی‌اش را در همان شهر سپری کرد و بعد از دریافت درجه دکترا از دانشگاه اصفهان به مدت 5 سال در میان مردم محروم روستاهای کردستان و آذربایجان غربی به‌سر برد. در بازگشت از مأموریت 5ساله‌اش در روستاهای غرب کشور، کمک به محرومان شهرش را وجهه همت خود قرار داد.

یکی از معلمان قدیمی اصفهان نوشته است: «از وقتی که با دکتر مرتضی شفایی آشنا شدم، یاد گرفتم که معلم خوبی برای بچه‌های فقیر بودن کافی نیست. او به من یاد داد که بسیار بیشتر از کمک به درس و مشق آنها، بتوانم شاگردانم را در مشکلاتشان و رنج و محرومیتهای خانوادگی و اجتماعیشان کمک کنم.

بارها در تلاش برای حل و فصل مسائل بچه‌ها، وقتی که به فقر و بیماری و بی‌غذایی یک خانواده می‌رسیدم، احساس می‌کردم که دیگر کاری از دستم ساخته نیست؛ اما از وقتی دکتر مرتضی شفایی را شناختم، او در حل و فصل این مشکلات پشت و پناهم بود. یک بار که مادر یکی از دانش‌آموزانم را نزد او بردم، بعد از معاینه بیمار به‌شدت ناراحت شد و دستش موقع نوشتن نسخه می‌لرزید. تصور کردم آن مادر بیماری خطرناکی دارد، اما دکتر خودش را ملامت می‌کرد که چرا زودتر متوجه وضع این خانواده نشده است. دکتر مرتضی شفایی به آن خانواده مقدار قابل توجهی پول داد و با شرمندگی عذرخواهی کرد که چرا بیش از این کاری از دستش ساخته نیست «

خواهر مجاهد زهره شفایی درباره پدرش نوشته است: «او برای خودش تعهدی تعیین کرده بود که به آدمهای محروم جامعه کمک کند. علاوه بر‌کمکهای مالی که به افراد مستمند می‌کرد، برای معاینه و درمان رایگان بیماران نیز سهمیه‌یی تعیین کرده بود. از اواسط سال 1355، مبالغ مشخصی از حقوق و درآمد ماهانه‌اش را هم به کمکهای خاصی که فرزند مجاهدش جواد شفایی توصیه می‌کرد، اختصاص می‌داد».

همکاری مجاهد شهید مرتضی شفایی با سازمان مجاهدین

دکتر مرتضی شفایی زمان انقلاب ضدسلطنتی در تظاهرات و فعالیتهای مبارزاتی آن دوران فعالانه شرکت داشت. بعد از سقوط رژیم شاه و تشکیل انجمنهای مجاهدین به همکاری با مرکزپزشکی مجاهدین معروف به امداد مجاهدین پرداخت.

دکتر مرتضی شفایی تحت فشار رژیم ولایت‌فقیه

دکتر مرتضی شفایی به‌خاطر دفاع فعال از مواضع سازمان مجاهدین خلق ایران و به‌خاطر موقعیت اجتماعی و محبوبیتی که نزد مردم داشت، تحت فشارهای مرتجعان قرار گرفت. این فشارها از تهدیدهای معمول به قتل خود یا اعضای خانواده‌اش گرفته تا پیشنهاد شغل و موقعیت برتر بود. دشمن بعد از این‌که دید دکتر مرتضی شفایی اهل سازش نیست بر دامنه فشارهایش افزود.

بعد از آن که ستاد رسمی و علنی سازمان مجاهدین خلق ایران در اصفهان مورد حمله قرار گرفت و تعطیل شد، مرتضی شفایی خانه‌اش را در اختیار سازمان مجاهدین گذاشت. این خانه تا چند ماه محل مراجعه هواداران سازمان مجاهدین بود.

دکتر مرتضی شفایی در مسیر مبارزه به تمامی وابستگی‌ها پشت کرد

دکتر مرتضی شفایی به‌رغم تمام حساسیتها و تهدیدهایی که علیه او و خانواده‌اش وجود داشت، از این‌که تظاهرات 12 اردیبهشت سال 1360 از مقابل خانه او شروع شود، استقبال کرد. دکتر مرتضی شفایی در پاسخ یکی از نزدیکانش که تهدید مرتجعان مبنی بر دستگیری خودش و آتش زدن خانه‌اش را به او یادآوری می‌کرد، گفته بود: برای بت‌پرست بودن لازم نیست که حتماً «لات» و «عزّی» را بپرستی، همین که زن و فرزند و شغل و خانه و زندگی برایت ارزشمندتر از راه خدا بشود، خودش بت‌پرستی است!

تجدید عهد دکتر مرتضی شفایی با خدا و خلق پس از  30 خرداد 1360

به‌دنبال سرکوب خونین تظاهرات مردم در 30 خرداد 1360 و به پایان رسیدن همه راههای مبارزه سیاسی مسالمت‌آمیز با رژیم خمینی، دکتر مرتضی شفایی نیز به میدان نبرد تمام‌عیار و عاشوراگونه با رژیم آخوندها پای نهاد و حدود یک هفته پس از 30 خرداد 1360، در وصیتنامه‌یی که تنظیم کرد همسرش را وصی خود قرار داد. اما این زن قهرمان و پاکباز بلافاصله همان وصیتنامه را امضا کرد و با او در این عهد و پیمان مقدس با خدا و خلق در مبارزه با خمینی خون‌آشام شریک شد.

تا چند ماه پس از شهادت دکتر شفایی، مردم اصفهان در همه جا، در مغازه و تاکسی و کوچه و خیابان، از کمکهای او به مردم و ایستادگیش در برابر ارتجاع یاد می‌کردند و آشکارا رژیم ضدبشری و شخص خمینی را لعن و نفرین می‌کردند.

در میان مردم اصفهان شایع بود که یکی از سرکرده‌های سپاه اصفهان به نام حبیب خلیفه سلطانی ـ که برادر ناتنی همسر دکتر مرتضی شفایی بودـ عامل دستگیری دکتر شفایی و همسرش بوده است. مدتی بعد از شهادت دکتر شفایی، هنگامی که آن مزدور در جریان یک تصادف همراه زن و فرزندش کشته شد، بسیاری از مردم اصفهان می‌گفتند که خدا انتقام دکتر شفایی، همسر و پسرش را از آنها گرفت.

مقاومت دکتر مرتضی شفایی تا شهادت

دکتر مرتضی شفایی، پزشک فرزانه و مردمی و مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی ، همسر دلاور و پاکبازش، یکی از شورانگیزترین حماسه‌های مقاومت را در زندان اصفهان خلق کردند. دژخیمان پلید خمینی و ایادی جنایتکار آخوند طاهری در اصفهان فرزند 16 ساله‌شان را در برابر چشمان پدر و مادرش دکتر شفایی و عفت خلیفه سلطانی شکنجه کردند و برایشان اعدام مصنوعی ترتیب دادند تا آنها را به سازش و تسلیم بکشانند، اما در برابر ایمان خلل‌ناپذیر این زوج قهرمان به زانو درآمدند و در شامگاه 5مهر1360، دکتر شفایی را همراه همسر و فرزند 16ساله‌اش مجید شفایی ، در کنار بیش از 50 مجاهد خلق دیگر تیرباران کردند.

خانواده شفایی معنای راستین وفای به پیمان- سایت سازمان مجاهدین مشترک

https://event.mojahedin.org/i/news/141200

دکتر مرتضی شفایی مجاهدی استوار و پزشکی دلسوز و مردمی

دکتر مرتضی شفایی در سال ۱۳۱۰ در اصفهان به دنیا آمد و تمام مراحل تحصیلی‌اش را در همان شهر سپری کرد و بعد از دریافت درجه دکترا از دانشگاه اصفهان به مدت ۵ سال در میان مردم محروم روستاهای کردستان و آذربایجان غربی به‌سر برد. در بازگشت از مأموریت ۵ساله‌اش در روستاهای غرب کشور، کمک به محرومان شهرش را وجهه همت خود قرار داد.

یکی از معلمان قدیمی اصفهان نوشته است: «از وقتی که با دکتر مرتضی شفایی آشنا شدم، یاد گرفتم که معلم خوبی برای بچه‌های فقیر بودن کافی نیست. او به من یاد داد که بسیار بیشتر از کمک به درس و مشق آنها، بتوانم شاگردانم را در مشکلاتشان و رنج و محرومیتهای خانوادگی و اجتماعیشان کمک کنم.

بارها در تلاش برای حل و فصل مسائل بچه‌ها، وقتی که به فقر و بیماری و بی‌غذایی یک خانواده می‌رسیدم، احساس می‌کردم که دیگر کاری از دستم ساخته نیست؛ اما از وقتی دکتر مرتضی شفایی را شناختم، او در حل و فصل این مشکلات پشت و پناهم بود. یک بار که مادر یکی از دانش‌آموزانم را نزد او بردم، بعد از معاینهٴ بیمار به‌شدت ناراحت شد و دستش موقع نوشتن نسخه می‌لرزید. تصور کردم آن مادر بیماری خطرناکی دارد، اما دکتر خودش را ملامت می‌کرد که چرا زودتر متوجه وضع این خانواده نشده است. دکتر مرتضی شفایی به آن خانواده مقدار قابل توجهی پول داد و با شرمندگی عذرخواهی کرد که چرا بیش از این کاری از دستش ساخته نیست «

خواهر مجاهد زهره شفایی درباره پدرش نوشته است: «او برای خودش تعهدی تعیین کرده بود که به آدمهای محروم جامعه کمک کند. علاوه بر‌کمکهای مالی که به افراد مستمند می‌کرد، برای معاینه و درمان رایگان بیماران نیز سهمیه‌یی تعیین کرده بود. از اواسط سال 1355، مبالغ مشخصی از حقوق و درآمد ماهانه‌اش را هم به کمکهای خاصی که فرزند مجاهدش جواد شفایی توصیه می‌کرد، اختصاص می‌داد».

همکاری مجاهد شهید مرتضی شفایی با سازمان مجاهدین

دکتر مرتضی شفایی زمان انقلاب ضدسلطنتی در تظاهرات و فعالیتهای مبارزاتی آن دوران فعالانه شرکت داشت. بعد از سقوط رژیم شاه و تشکیل انجمنهای مجاهدین به همکاری با مرکزپزشکی مجاهدین معروف به امداد مجاهدین پرداخت.

دکتر مرتضی شفایی تحت فشار رژیم ولایت‌فقیه

دکتر مرتضی شفایی به‌خاطر دفاع فعال از مواضع سازمان مجاهدین خلق ایران و به‌خاطر موقعیت اجتماعی و محبوبیتی که نزد مردم داشت، تحت فشارهای مرتجعان قرار گرفت. این فشارها از تهدیدهای معمول به قتل خود یا اعضای خانواده‌اش گرفته تا پیشنهاد شغل و موقعیت برتر بود. دشمن بعد از این‌که دید دکتر مرتضی شفایی اهل سازش نیست بر دامنهٴ فشارهایش افزود.

بعد از آن که ستاد رسمی و علنی سازمان مجاهدین خلق ایران در اصفهان مورد حمله قرار گرفت و تعطیل شد، مرتضی شفایی خانه‌اش را در اختیار سازمان مجاهدین گذاشت. این خانه تا چند ماه محل مراجعه هواداران سازمان مجاهدین بود.

دکتر مرتضی شفایی در مسیر مبارزه به تمامی وابستگی‌ها پشت کرد

دکتر مرتضی شفایی به‌رغم تمام حساسیتها و تهدیدهایی که علیه او و خانواده‌اش وجود داشت، از این‌که تظاهرات 12 اردیبهشت سال 1360 از مقابل خانه او شروع شود، استقبال کرد. دکتر مرتضی شفایی در پاسخ یکی از نزدیکانش که تهدید مرتجعان مبنی بر دستگیری خودش و آتش زدن خانه‌اش را به او یادآوری می‌کرد، گفته بود: برای بت‌پرست بودن لازم نیست که حتماً «لات» و «عزّی» را بپرستی، همین که زن و فرزند و شغل و خانه و زندگی برایت ارزشمندتر از راه خدا بشود، خودش بت‌پرستی است!

تجدید عهد دکتر مرتضی شفایی با خدا و خلق پس از  ۳۰ خرداد ۱۳۶۰

به‌دنبال سرکوب خونین تظاهرات مردم در 30 خرداد 1360 و به پایان رسیدن همه راههای مبارزه سیاسی مسالمت‌آمیز با رژیم خمینی، دکتر مرتضی شفایی نیز به میدان نبرد تمام‌عیار و عاشوراگونه با رژیم آخوندها پای نهاد و حدود یک هفته پس از 30 خرداد 1360، در وصیتنامه‌یی که تنظیم کرد همسرش را وصی خود قرار داد. اما این زن قهرمان و پاکباز بلافاصله همان وصیتنامه را امضا کرد و با او در این عهد و پیمان مقدس با خدا و خلق در مبارزه با خمینی خون‌آشام شریک شد.

تا چند ماه پس از شهادت دکتر شفایی، مردم اصفهان در همه جا، در مغازه و تاکسی و کوچه و خیابان، از کمکهای او به مردم و ایستادگیش در برابر ارتجاع یاد می‌کردند و آشکارا رژیم ضدبشری و شخص خمینی را لعن و نفرین می‌کردند.

در میان مردم اصفهان شایع بود که یکی از سرکرده‌های سپاه اصفهان به نام حبیب خلیفه سلطانی ـ که برادر ناتنی همسر دکتر مرتضی شفایی بودـ عامل دستگیری دکتر شفایی و همسرش بوده است. مدتی بعد از شهادت دکتر شفایی، هنگامی که آن مزدور در جریان یک تصادف همراه زن و فرزندش کشته شد، بسیاری از مردم اصفهان می‌گفتند که خدا انتقام دکتر شفایی، همسر و پسرش را از آنها گرفت.

مقاومت دکتر مرتضی شفایی تا شهادت

دکتر مرتضی شفایی، پزشک فرزانه و مردمی و مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی، همسر دلاور و پاکبازش، یکی از شورانگیزترین حماسه‌های مقاومت را در زندان اصفهان خلق کردند. دژخیمان پلید خمینی و ایادی جنایتکار آخوند طاهری در اصفهان فرزند 16 ساله‌شان را در برابر چشمان پدر و مادرش دکتر شفایی و عفت خلیفه سلطانی شکنجه کردند و برایشان اعدام مصنوعی ترتیب دادند تا آنها را به سازش و تسلیم بکشانند، اما در برابر ایمان خلل‌ناپذیر این زوج قهرمان به زانو درآمدند و در شامگاه 5مهر1360، دکتر شفایی را همراه همسر و فرزند 16ساله‌اش مجید شفایی، در کنار بیش از 50 مجاهد خلق دیگر تیرباران کردند.

منصوره گالستان: مشترک

ماورا‌ء رذیلت مزدور مصداقی در هتاکی به خانواده‌های شهیدان و زنان زندانی- سایت اختر شبانه

https://akhtar-shabane.blogspot.com/2020/04/razilate-mesdaghi.html

ماوراء رذیلت مزدور مصداقی در هتاکی به خانواده‌های شهیدان و زنان زندانی- ایران افشاگر

https://www.iran-efshagari.com/%D9%85%D9%86%D8%B5%D9%88%D8%B1%D9%87-%DA%AF%D8%A7%D9%84%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D9%88%D8%B1%D8%A7%D8%A1-%D8%B1%D8%B0%DB%8C%D9%84%D8%AA-%D9%85%D8%B2%D8%AF%D9%88%D8%B1-%D9%85%D8%B5%D8%AF/

منصوره گالستان

۲۰فروردین ۹۹

تصویری از خانواده شفائی

علت این‌که دست به قلم می‌برم منتهای رذیلت و هتاکی اطلاعات آخوندی از دهان کثیف یک مأمور تشنه به خون به نام ایرج مصداقی در مورد خواهر بزرگوار و قهرمانم زهره شفایی است.

من به‌خاطر کار در نشریات مجاهدین مخصوصاً در رابطه با زندان‌ها و زندانیان، از دهه ۶۰در جریان شهادت یک به یک اعضای خانواده شفایی و هم‌چنین در جریان دستگیری و آزادی زهره به‌عنوان تنها فرد زندانی بازمانده از این خانواده بودم و گواهی حاضر را کمترین وظیفه‌ی خودم می‌دانم. مزدور مصداقی به دروغ در یک شبکه اینترنتی وابسته به اطلاعات آخوندها ادعا کرده است:

«زهره شفایی از خانواده شفاییه، همه خانواده این اعدام شدند در اصفهان و تهران. داییش حبیب خلیفه سلطان، فرمانده سپاه بوده تو اصفهان کشته شد با زن و بچه‌اش، آدم جانی بالفطره. ببینید از همه این خانواده، این زنده ماند همین زهره شفایی تو زندان اصفهان بود، تواب زندان اصفهان بود، نماز جمعه میرفت. حالا این بی‌شرم را رجوی به‌خاطر این‌که تواب بود به‌خاطر این‌که نقطه ضعف داشت، کرد مسئول اطلاعات مجاهدین. یعنی بالاترین پست یا با اهمیترین پست. چرا؟ چون مسعود رجوی با تواب‌ها حال می‌کرد. چون توابها، اساساً کسی که تو مجاهدین دارای ارج و قرب می‌شد زندانی، که سابقه ننگین داشته باشه. سابقه ننگین که داشتی سرت پایین بود. ولی کافی بود سابقه مقاومت داشته باشی. می‌خواستند تو را بشکونند. مسعود رجوی با هر زندانی که مقاوم بود مشکل داشت. اصلاً مشکلش با زندانی مقاوم بود. با زندانی تواب که مشکل نداشت می‌رفت مسئول اطلاعاتش می‌کرد. مثل همین یارو زهره شفایی. از اینها زیاد هستند تو فرمانده‌هان ارتش آزادیبخش» (میهن تی وی۶فروردین ۹۹).

تاکتیک‌ها و ترفندهای شناخته شده

من چهار دهه با نشریات مقاومت از جمله مجاهد و ایران‌زمین و واحد تحقیق شهدا و زندانیان همکاری داشته‌ام. اغلب کتاب‌ها و گزارش‌ها درباره زندان‌ها و زندانیان از سال ۱۳۶۰ به بعد را هم خوانده‌ام. با بسیاری از زندانیان مجاهد و شمار قابل توجهی از زندانیان غیرمجاهد هم آشنایی داشته و گفتگو کرده و یادداشت برداشته‌ام. با تاکتیک‌ها و ترفندها و توطئه‌های رژیم علیه مجاهدین و مقاومت ایران هم آشنایی دارم. از آتش زدن کعبه تا انفجار حرم امام رضا و قطعه قطعه کردن کشیشان مسیحی به حساب مجاهدین. از انواع شکنجه‌ها تا قتل‌عام مجاهدین در زندان‌ها... اینهم راز سر به مهری نیست که رژیم و اطلاعاتش، تا بخواهید در سطوح مختلف و با قراردادهای گوناگون، برای طیف مأمورانش سایت و تلویزیون می‌زند، به آنها لباس اپوزیسیون می‌پوشاند، خبرها و اطلاعاتی را که خودش می‌خواهد برای پخش به آنها می‌دهد و تنها یک مرز سرخ دارد که همانا مجاهدین و به‌ویژه رهبری مقاومت است.

این را هم همه می‌دانند که وزارت اطلاعات به مدت ۱۴سال مزدوری را به نام امیر سعدونی با زنش نسیمه در آب‌نمک می‌خواباند و برای آنها تحت نام مجاهدین پناهندگی و سیتی‌زن یک کشور اروپای غربی (بلژیک) می‌گیرد تا در روزی که باید، از دیپلمات رژیم بمب را بگیرند و در گردهمایی مقاومت کار بگذارند؛ چه رسد به موجوداتی از قبیل ایرج مصداقی، نفر گشت دادستانی و دست‌آموز امثال لاجوردی. شاگرد جلادانی که به‌خاطر انزجار و عقده‌هایشان در رابطه با مجاهدین سرموضع، بدون کمترین مبالغه تشنه‌ به خون رهبری مقاومت تاریخی یک ملت اسیر هستند و آن را به هزار زبان گفته‌اند و می‌گویند. عیناً مانند شکنجه‌گران شاه و شیخ در کمیته و اوین. از شکنجه‌چی‌ها و بازجوهایی که به‌قول پدر طالقانی از اسم مسعود رجوی وحشت دارند و مثل مصداقی اعصابشان بهم می‌لرزد و کنترل خود را از دست می‌دهند. با یک لمپنیسم بی‌دنده و ترمز و افسارگسیخته که دست بسیجی و پاسدار را هم از پشت بسته است. مدتی با بلاهت پاسدارنشان خود را با «المرحوم» تسلی می‌داد اما از وقتی موضع‌گیری‌ها و صدای رهبری این مقاومت شنیده شد، دیگر سگ هار هم به گرد پایش نمی‌رسد.

برای فهم این‌که چرا در بند آموزشگاه «همه بچه‌ها از بین رفتند» ولی کاپو «معجزه آسا زنده ماند» کافیست اشاره کنیم که مصداقی دست کم چهار بار ندامت و انزجار‌نامه نوشتن به فرمان هیأت قتل‌عام و آخوند دژخیم نیری را بر علیه مجاهدین و رهبری آنها مُقِر آمده و البته با خر مردرندی تلاش کرده است گرد و مینی‌میزه کند و از کنارش بگذرد و بقیه‌اش را هم نگوید (جلد سوم خاطرات زندان صفحات ۱۳۹، ۱۴۶، ۱۵۴و ۱۸۲).

جالب است که در مورد چهارمین نوبت انزجارنامه، می‌نویسد: «نیری گفت حالا برو درستش را بنویس! ناصریان با اکراه مرا از دادگاه بیرون برد و برگه‌ای به‌دستم داد. اینهم چند خط بیشتر نبود و نمی‌دانم انشای چه کسی بود. متن آن از نظر محتوا فرقی با آنچه که من نوشته بودم، نمی‌کرد، ولی چند خط بود. متن را دقیقاً به‌یاد نمی‌آورم زیرا هیچ تمایلی به حفظ آن نداشتم. به‌هرحال همان را نوشتم و تاریخ را به اشتباه نوشتم ۱۵مرداد».

عجبا که ۱۵مرداد یادش است، نقشه اتاق‌ها و راهروهای زندان‌ها حتی زندان‌های زنان را هم که هیچگاه آنجا نبوده حفظ است، اما دست بر قضا، در چهار جلد خاطرات به چهارمین انزجارنامه که می‌رسد یادش می‌رود که چه نوشته «زیرا هیچ تمایلی به حفظ آن» نداشته و متن را به‌یاد نمی‌آورد! بگذریم که نیازی نیست متن را به‌یاد بیاورد چون از فردای خروج مجاهدین از لیست آمریکا که رژیم احساس خطر کرد و او و هم‌کاسه‌ها را از آب‌نمک بیرون کشید، متن را هر روز علیه مجاهدین و رهبری آنها به‌یاد می‌آورد و پژواک و قی می‌کند. بعضاً با مزدوران پیشانی سیاه دیگر مانند خدابنده و اینترلینک هم «کُر» و لینک می‌کند!

سیرک پژواک نیز در لجن‌پراکنی روی دست سیرک مزدوران جلوی قرارگاه اشرف و بلندگوهای زنجیره‌یی بلند شده و نیروی قدس «هتل مهاجر» بغداد را در استکهلم تکثیر کرده است. عیناً و به فرموده، همان حرف‌های سالیان آخوندها و سپاه و اطلاعات آنها را خط به خط و «نقطه به نقطه» رله می‌کند. از فساد اخلاق رهبری و مسئولان مجاهدین تا طلاق‌های اجباری. این‌که برادر مسعود همه را به کشتن داده و مجاهدین بایستی در مقابل خمینی کوتاه می‌آمدند و زیر سایه نظام، سایت می‌زدند و آیات عظام را پژواک می‌دادند! این‌که مجاهدین اطلاعات اتمی‌شان را از اسراییل گرفتند و این‌که پول‌هایشان را هم عربستان سعودی می‌دهد. از قتل‌های مشکوک زنجیره‌یی در درون مجاهدین تا کشتن و پوست کندن صورت مزدور دلیلی. این‌که کانون‌های شورشی اصلاً دروغ است و وجود ندارد تا این‌که آمار و ارقام و فاکت‌ها و گزارش‌های این مقاومت علیه رژیم تماماً ساختگی و دروغ است. فراموش کردنی نیست که همه اینها سرپوشی می‌شود بر قتل‌عام مجاهدین در اشرف و توجیه جنایات قاسم سلیمانی و هموار کردن راه تروریسم و کشتار.

دکتر شفایی، همسر و فرزندانش

رژیم بی‌وقفه برای حضور و غیاب و چک مجاهدین و مسئولان آنها، از طریق همین قبیل مزدوران به بافندگی انواع و اقسام خبرها و شایعات می‌پردازد. مصداق آن پیله کردن مصداقی به خانواده قهرمان شفایی است که با تقدیم شش شهید از افتخارات تاریخ معاصر ایران هستند و جایگاه ویژه‌یی در اصفهان دارند.

پدر خانواده، دکتر مرتضی شفایی، مجاهد استوار و پزشک فرزانه‌یی بود که از سال ۵۶ توسط پسرش، مجاهد خلق جواد شفایی دانشجوی مهندسی متالوژی با مجاهدین آشنا شد. او به‌خاطر کمک به محرومان و مردم دوستی و ویژگی‌های انسانی برجسته‌اش در اصفهان محبوب بود. به‌رغم همه تهدیدها و تطمیع‌های عوامل رژیم، پیوسته و تا آخرین نفس از آرمان مجاهدین و مواضع برحق آنها دفاع کرد. پدر در زمان شهادت ۵۰سال داشت.

همسر دکتر شفایی، عفت خلیفه سلطانی در مبارزه سخت با آخوندها و پاسداران همراه و همدوش و پشتیبان دکتر و فرزندان مجاهد خود بود. اما برادرش قائم‌مقام سپاه اصفهان و خصم مبین مجاهدین بود. از آنجا که سازمان مجاهدین بزرگترین سازمان توده‌یی تاریخ ایران است، از این نمونه‌ها بسیار بوده و هست که اعضای یک فامیل یا یک خانواده در طرفین طیف رو در روی یکدیگر قرار بگیرند. لعنت بر خمینی...

عفت پاکباز اما، در همه صحنه‌ها مانند دکتر شفایی سرسختانه در مقابل دژخیمان ایستادگی کرد. شکنجه‌گران برای درهم شکستن دکتر و همسرش، مجید، فرزند ۱۶ساله‌شان را، که از میلیشیاهای پرشور دانش آموزی بود، در مقابل چشمان آنها شکنجه می‌کردند. سپس وقتی نتوانستند در اراده و ایمان و وفای آنها به مجاهدین خللی وارد کنند، در شامگاه ۵مهر ۱۳۶۰، هر سه نفر را با ۵۰مجاهد دیگر تیرباران کردند. عفت در زمان شهادت ۴۲سال داشت.

روزنامه جمهوری اسلامی-چهارشنبه ۸مهر ۱۳۶۰(صفحه ۴)

به حکم دادگاه انقلاب اسلامی اصفهان:

۵۳تن از اعضاء و کادرهای نظامی منافقین اعدام شدند

در این زمان دختر دیگر خانواده زهره شفایی، فراری و مخفی بود و پسر کوچکتر خانواده محمد شفایی که هشت سال داشت از روز دستگیری پدر و مادرش توسط همسایه‌ها نگهداری و سرپرستی می‌شد. تا زمانی که عموی متمول او مجتبی شفایی از شیراز به اصفهان آمد و او را از همسایه تحویل گرفت و با خود به شیراز برد.

مجاهد خلق جواد شفایی، فرزند دیگر این خانواده، از مسئولان بخش دانشجویی مجاهدین در دانشگاه صنعتی شریف، پس از دستگیری در پاییز ۶۰ تحت شدیدترین شکنجه‌ها قرار گرفت، او که از اسطوره‌های مقاومت در زندان بود در اسفند سال ۶۰، پس از تحمل شکنجه‌های طاقت‌فرسا در زیر شکنجه جان باخت. او در زمان شهادت ۲۷ساله بود.

فرزند دیگر، مریم شفایی از مسئولان بخش دانشجویی مجاهدین در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران و سپس از مسئولان نهاد محلات در منطقه خاوران تهران بود. همسرش مجاهد خلق حسین جلیلی پروانه از زندانیان سیاسی دوران شاه و از مسئولان تشکیلات مجاهدین در خراسان و گیلان و از مسئولان دانش‌آموزی در تهران بود. این دو نیز از شهیدان همین خانواده سرفراز هستند که جان و خانه و خانمان را فدای آرمان مجاهدین و آزادی مردم ایران کردند. هر دوی آنها در ضربه ۱۹اردیبهشت ۱۳۶۱ در تهران تا آخرین گلوله و تا آخرین نفس جنگیدند و به‌شهادت رسیدند. مریم در زمان شهادت ۲۴ساله و حسین جلیلی ۲۹ساله بود.

عکس به‌یادماندنی از خانواده شهیدان که توسط مجاهد شهید مجید شفایی گرفته شده است. از چپ به راست: دکتر شفایی و همسرش عفت خلیفه سلطانی-محمد شفایی در آغوش مادرش-زهره شفایی/ ردیف پشت سر: مجاهدان شهید مریم و جواد شفایی 

سرنوشت سرکرده سپاه در اصفهان

چهار روز پس از شهادت مریم شفایی و همسرش، همان دایی مریم و زهره به نام حبیب خلیفه سلطانی هوادار مجاهدین در زمان شاه و سرکرده سپاه اصفهان در زمان خمینی در حین سفر با زن و بچه‌اش در جاده ساوه در سانحه رانندگی کشته می‌شود. خبر به اصفهان می‌رسد و وسیعاً شایع می‌شود که خدا انتقام دکتر شفایی و همسر و فرزندانش را از او گرفته است.

رژیم هنوز هم مدعی است که این کار را «منافقین کوردل» انجام داده‌اند. یک سایت رژیمی به‌نام «صاحب نیوز» در ۱۲تیر ۱۳۹۳ نوشت: «سردار شهید حاج سید حبیب‌الله خلیفه سلطانی به‌همراه همسرش بانو بتول عسگری و فرزند دوساله‌اش توسط منافقین کوردل در ۲۳اردیبهشت ۱۳۶۱ به‌شهادت رسیدند».

محمدکاظم خلیفه‌سلطانی‌ « فرزند خلف سردار شهید که هر چند او نیز به همراه خانواده هنگام شهادت حضور داشت اما تقدیر الهی نگذاشت به‌شهادت برسد و باید می‌ماند تا راه پدر و مادر مبارزش را ادامه بدهد» مدعی است که مجاهدین «طرح ترور را در قالب تصادف برنامه‌ریزی کرده بودند ماجرا‌ هم به این صورت بود که پدرم برای مأموریت از باختران قصد رفتن به اصفهان را داشت از او خواستند تا با هلیکوپتر یا ماشین سپاه برود اما قبول نکرد چون می‌گفت همراه خانواده است نمی‌تواند آنها را در باختران تنها بگذارد به همین دلیل هم نمی‌تواند با ماشین بیت‌المال برود و صلاح نیست در نتیجه با اتوبوس راهی شدیم. حاج آقا سالک از پدرم خواسته بود تا هر جایی که ماشین توقف کرد آنها را در جریان بگذارد تا از سلامت ما مطمئن شوند. پدرم با نام مستعار مهاجرانی بلیت تهیه کرد محافظ ایشان آقای نادرالاصلی هم با ما بود. ساعت ۱۲شب که همه در اتوبوس خواب بودند به‌گفته راننده یک تریلی با سرعت زیاد به سمت ماشین می‌آید و محکم به اتوبوس می‌زند و می‌رود؛ البته راننده خودش با دیدن تریلی از ماشین بیرون می‌پرد و در دادگاه هم گفته بود که از ترس ماشین را متوقف کردم و بیرون پریدم اما این حرکت او که اتوبوس را روی پل گذاشت و فرار کرد مشکوک بود».

تنها بازماندگان

خواهر مجاهد زهره شفایی و مجاهد خلق محمد شفایی تنها بازماندگان و ادامه دهندگان همان راه سرخ فام در سازمان مجاهدین هستند.

خواهر مجاهد زهره شفایی که در ستاد مجاهدین در اصفهان در بخش محلات کار می‌کرد، در ۱۶آذر سال ۱۳۶۰ دو ماه پس از شهادت پدر و مادر و برادرش در اصفهان توسط گشت سپاه دستگیر و به زندان سپاه و توسط یک دایی دیگرش محسن خلیفه سلطانی شناسایی می‌شود. دوران اسارتش با شکنجه و فشارهای بسیار در زندان و در سلول‌ها و خانه‌های امن سپاه همراه است. در حالی‌که سپاه به‌سادگی می‌توانست او را به جوخه اعدام بسپارد و یا سربه نیست کند اما هدف درهم شکستن و مصاحبه تلویزیونی و ندامت و انزجار گرفتن است. می‌خواستند خانواده شفایی را تخریب کنند. به همین خاطر او را ۱۰ماه در سلول‌های انفرادی نگه‌داشتند. وی را توسط دایی‌های پاسدار و برخی دیگر از بستگانش در معرض یک جنگ روانی و فرسایشی برای ندامت و توبه و ابراز انزجار از مجاهدین قرار دادند. بارها او را به بندهای دیگر زندان جابه‌جا کردند و توابان و خائنان راهم به جانش انداختند تا در‌هم بشکند. سرانجام او به اعتصاب غذا تا مرگ روی آورد و دژخیمان را درمانده کرد. از طرف دیگر رژیم اعدام هفتمین فرد خانواده شفایی را مصلحت نمی‌دید و نیازی هم به آن نداشت.

یکبار حاکم شرع اصفهان برای تست وضعیت او در سلول به دیدارش آمد و گفت من همان کسی هستم که دستور کشتن پدر و مادرت را داد....چه احساسی داری و‌ اگر الآن اسلحه داشتی چکار می‌کردی؟ زهره به او جواب داده بود اول تو و بعد بقیه‌تان را می‌کشتم. این جواب باعث شد ماه‌ها در سلول بماند.

بعدها وقتی که زهره در سال ۱۳۶۶ از چنگ رژیم گریخت و به اشرف آمد و مجدداً به سازمان پیوست، در این باره نوشت که هدفش این بود که زودتر او را اعدام کنند و به مادر و پدر و خواهر و برادران شهیدش بپیوندد.

یکبار دیگر هم که زهره در سؤال و جواب خودش را هوادار مجاهدین (و نه منافقین) معرفی کرد بازجو طوری به‌صورتش کوبیدند که خون فواره می‌زد. اما به‌گفته خودش بدترین شکنجه برایش صدای شکنجه و ناله‌های دیگر خواهران تحت شکنجه بود. یکبار بازجو از او پرسید مجاهدین به امام می‌گویند پیرکفتار تو چی؟ زهره گفت، من هر چه مجاهدین بگویند قبول دارم. بلادرنگ او را به اتاق شکنجه بردند و ۵۰ضربه شلاق زدند.

آزادی از زندان، فرار از ایران و پیوستن به ارتش آزادیبخش

زهره در اسفند سال ۶۱پس از یک‌سال و سه ماه در حالی‌که پرونده‌اش خالی بود و هیچ اطلاعاتی به دشمن نداده بود از زندان اصفهان آزاد می‌شود. مادربزرگش هم هر روز به دومین دایی پاسدارش (محسن خلیفه سلطانی) فشار می‌آورد که این یکی را نکشید و آزاد کنید. همزمان عموی او که در شیراز خانه و زندگی و شرکت جوجه‌کشی داشت طی این مدت مراجعات زیادی برای آزادی و تحویل گرفتن تنها بازمانده زندانی برادرش انجام داده و تقریباً تمام دارایی خود را نزد حاکم شرع به‌ وثیقه گذاشت که البته توسط همین حاکم شرع که در حال تعویض بود، بالا کشیده شد.

پس از آزادی از زندان عمویش که معلوم شد که تنها دختر بازمانده برادرش را به‌طور مشروط تحویل گرفته او را با خود به شیراز برد و به‌شدت کنترل می‌کرد به‌نحوی که امکان هیچ ارتباط و بیرون آمدن از خانه نداشت. این وضعیت حدود دو سال طول کشید تا قبول کردند زهره برای ادامه تحصیل در رشته اقتصاد در دانشگاه تهران از شیراز به تهران برود. بعد از مدتی در خوابگاه دانشگاه مستقر شد و آزادی عمل خود را به‌دست آورد. وی سرانجام با پیک سازمان عازم منطقه رزمی شد اما پیک ضربه خورد و دستگیر شد و مأموریت به‌تعویق افتاد. امکان بازگشت به خانه هم که تحت محاصره پاسداران بود، وجود نداشت.

بنابراین زهره مجدداً مخفی می‌شود و بعد از دو ماه با مرارت بسیار از طریق مرز پاکستان از کشور خارج می‌شود.

دروغ‌بافی مزدور

لجن‌پراکنی مزدور مصداقی علیه خواهر مجاهد زهره شفایی که در نماز جمعه شرکت می‌کرده و جزو توابین بوده است دروغ‌بافی لئیمانه برای هتک‌حرمت زنان مقاوم و مجاهد است. از این‌رو عصاره خمینی با خوی وحشی و زن‌ستیزی، اندازه نگه نمی‌دارد.

طی چهار دهه که در ارگان‌های مختلف مقاومت دست‌اندرکار بوده و دستی در نوشتن داشتم، با نمونه‌های مختلفی از «قلم و زبان‌ به مزد»ی مزدوران رژیم مواجه بوده‌ام. از این‌رو به برنامه پردازان گشتاپوی آخوندی می‌گویم این دست و پا زدن‌ها جز آشکار کردن هر چه بیشتر وضعیت درهم‌شکسته و فلاکت‌بار رژیم منحوس و پا به‌گورتان خاصیتی ندارد. ناقوس سرنگونی نظام شما به‌صدا در آمده و میهن ما از ویروس کرونا و ویروس ولایت پاکیزه خواهد شد.

پيشتازان راه آزادی ایران ـ شهدای استان اصفهان-  پیشتازان راه آزادی

http://porannajafi1000.blogspot.com/2016/05/blog-post_16.html

مشخصات مجاهد شهید مرتضی شفائی

محل تولد: اصفهان

شغل - تحصيل: جراح

سن: 50

محل شهادت: اصفهان

زمان شهادت: 1360

گرامی باد خاطره تابناک 6 شهید قهرمان خانواده شفایی

حاضر، حاضر، با افتخار حاضر! دكتر شفایی علاوه‌بر‌شناخته‌شدگی و محبوبیتش در میان مردم اصفهان، به‌خاطر روحیه‌یی كه در زندان داشت به‌طور مضاعف مورد احترام بچه‌ها بود. در زندان دستگرد اصفهان، سالن بزرگی را كه به‌خیاطخانه معروف بود، به‌زندانیان سیاسی اختصاص داده بودند كه هنوز محاكمه نشده بودند. در آن‌جا دكتر شفایی، به‌وسیله رفتارش و حتی نحوه حرف‌زدنش با عوامل رژیم نشان می‌داد كه مرعوب فضای ترس و وحشتی كه آنها می‌خواهند حاكم كنند، نشده و كاملاًً اعتماد به‌نفس خود را حفظ كرده است. در یكی از روزهای اوایل مهرماه، ساعت حوالی یك بعد‌از‌ظهر بود. تازه سفره را انداخته بودیم و ناهار خوردن را شروع كرده بودیم كه سه تن از دژخیمان زندان وارد شدند. طوطیان، رئیس زندان دادگاه انقلاب؛ زنجیری، معاونش و فروغی از مهمترین پاسداران و شكنجه‌گران زندان كه چهره بسیار كریه و وحشتناكش معروف بود. قبل از خواندن اسامی، اعلام كردند كه این افراد برای رفتن به‌دادگاه آماده شوند. خواندن اسامی كه شروع شد بچه‌ها فهمیدند كه فضا غیرعادی است. همه دست از غذا كشیدند و به‌احترام آنهایی كه برای دادگاه می‌رفتند به‌پا‌خاستند. دكتر شفایی در شمار اولین كسانی بود كه نامش خوانده شد. تعداد اسامی از 50 هم گذشت و به‌ 58‌نفر رسید، بعد از رفتن این تعداد چند اسم دیگر را هم خواندند و تعدادشان از 60نفر هم گذشت. از جلو صفی كه تشكیل شده بود، دكتر شفایی و یك زندانی دیگر را بیرون كشیدند و جداگانه بردند. هنوز دوساعت از رفتن بچه‌ها نگذشته بود كه به‌جز دكتر شفایی همه برگشتند. در گفتگو با آنها روشن شد كه درواقع محاكمه‌یی در كار نبوده، از هر كس پرسیده بودند كه رهبری خمینی را قبول داری یانه؟ جوابهای مجاهدین هم روشن و صریح و ساده بوده است: نه! در نتیجه محاكمه 60نفر كمی بیش از یك‌ساعت طول كشیده بود. همان روز در وقت شام دژخیمان دوباره به‌بند آمدند و اسامی را خواندند. این‌بار مشخص بود كه همه را برای اعدام می‌برند. هركس كه اسمش خوانده می‌شد. با صدای بلند فریاد می‌زد حاضر، حاضر! و به‌سرعت وسایلش را جمع می‌كرد و در صف می‌ایستاد. یكی از بچه‌ها كه كاملاًً آماده بود، به‌محض این‌كه اسمش خوانده شد، فریاد زد: حاضر حاضر با افتخار حاضر! درحالی‌كه صف طولانی بچه‌ها برای خروج از سالن آماده شده بود، یكی از زندانیان كه لكنت زبان داشت با لحن و آهنگ بسیار پرتأثیری گفت: این قطار می‌رود به‌مشهد. صدا و لحن او همه را تحت‌تأثیر قرارداد و سكوت سنگینی كه فضای زندان را فراگرفته بود، شكست و بلافاصله همگی به‌سوی بچه‌ها رفتیم و یكایك آنها را در آغوش كشیدیم و با آنها وداع كردیم. اكنون بیست‌سال از آن روز خونبار و تلخ و دردناك می‌گذرد و من هر‌بار كه همرزمانم را می‌بینم كه در هر سرفصل و مرحله‌یی در برابر رهبری پاكبازمان با شوق و اشتیاق، برای ایفای وظایف انقلابی خودشان و وفای به‌عهد و پیمانشان با رهبری؛ حاضر، حاضر، حاضر! را تكرار می‌كنند، صحنه روز 5مهر1360 در زندان اصفهان در ذهنم تكرار می‌شود. چهره قهرمانانی كه «با افتخار» به‌سوی چوبه‌های دار می‌رفتند، با چهره دلاورانی كه امروز برعهد و پیمان خود با رهبریشان تأكید می‌كنند درهم می‌آمیزد» (از خاطرات یك رزمنده ارتش آزادیبخش ـ زندانی سیاسی رژیم خمینی در زندان اصفهان). از میان این قهرمانان پاكباز كه در شامگاه 5مهر1360 تیرباران شدند، 3تن از اعضای خانواده قهرمان شفایی بودند. خانواده‌یی كه با تقدیم 6شهید، یكی از برجسته‌ترین حماسه‌های مقاومت عادلانه مردم ایران در برابر دیكتاتوری ارتجاعی خون‌آشام خمینی است. دكتر مرتضی شفایی، پزشك فرزانه و مردمی و مجاهد شهید عفت خلیفه‌سلطانی، همسر دلاور و پاكبازش، یكی از شورانگیزترین حماسه‌های مقاومت را در زندان اصفهان خلق كردند. دژخیمان پلید خمینی و ایادی جنایتكار آخوند طاهری در اصفهان فرزند 16ساله آنان را در برابرشان شكنجه كردند و اعدامهای مصنوعی ترتیب دادند تا آنها را به‌سازش و تسلیم بكشانند، اما در برابرشان به‌زانو درآمدند و در شامگاه 5مهر1360، دكتر شفایی را همراه همسر و فرزند 16ساله‌اش، در كنار بیش از 50مجاهد خلق دیگر تیرباران كردند. مجاهد شهید جواد شفایی در آخرین روزهای سال‌به‌دست دژخیمان خمینی در زندان اوین تیرباران شد. خواهر مجاهد زهرا شفایی (مریم) و همسرش حسین جلیلی‌پروانه نیز در روز 19اردیبهشت سال‌، در جریان یك درگیری مسلحانه با عوامل دشمن به‌شهادت رسیدند. یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد مجاهد شهید دكتر مرتضی شفایی «وقتی كه زن، خانواده و زندگی ارزشمندتر از راه خدا بشود بت‌پرستی است» ماه رمضان سال60 بود كه ما را به‌زندان سپاه در خیابان كمال‌اسماعیل منتقل كردند. آن‌قدر زندانی داشتند كه دچار كمبود جا شده بودند و زندانیان را روی زمین چمن نشانده بود

و دستهای همه را بسته بودند. شلاق‌زدن و شكنجه در وسط حیاط و جلو چشمان همه انجام می‌شد. دكتر شفایی هم با دستها و چشمهای بسته در كنار ما نشسته بود.

سردژخیم معروف اصفهان به‌نام اسدالله ـ معروف به‌اصغر نارنجی یا اصغر ساطع‌ـ‌ در طول روز بارها به‌سراغ بچه‌ها می‌آمد و آنها را برای شلاق‌زدن و بازجویی می‌برد. اما خانواده‌ها، یعنی كسانی‌كه چندنفر از یك خانواده بودند از نظر او جیره صبحانه داشتند. خانواده حدادی و خانواده دكتر شفایی از آن‌جمله بودند. اسدالله هر روز صبح صدایشان می‌كرد و می‌گفت: «بیایید می‌خواهم ورزش میلیشیا یادتان بدهم» و آنها را به‌زیر شلاق می‌كشید.

ما همیشه نگران بودیم كه مبادا دكتر با وضع بیماری قلبیش در زیر شكنجه‌ها به‌شهادت برسد. یك‌بار كه دكتر از بازجویی و شلاق خوردن صبحگاهی برگشت، پرسیدم، دكتر چكار كردند؟

در جوابم با خونسردی تمام گفت: اینها فكر می‌كنند من دردم می‌آید، درحالی‌كه با این كارشان تازه گرم می‌شوم تا فراموش نكنم كه كجا هستم و در دست چه كسانی اسیرم».

(از خاطرات یك زندانی از بند رسته)

دكتر مرتضی شفایی در سال1310 در اصفهان به‌دنیا آمد و تمام مراحل تحصیلیش را در همان شهر سپری كرد و بعد از دریافت درجه دكترا از دانشگاه اصفهان به‌مدت 5سال در میان مردم محروم روستاهای كردستان و آذربایجان‌غربی به‌سر برد.

در بازگشت از مأموریت 5ساله‌اش در روستاهای غرب كشور، كمك به‌محرومان شهرش را وجهه همت خود قرار داد.

یكی از معلمان قدیمی اصفهان نوشته است: «از وقتی كه با دكتر شفایی آشنا شدم، یاد گرفتم كه معلم خوبی برای بچه‌های فقیر بودن كافی نیست. او به‌من یاد داد كه بسیار بیشتر از كمك به‌درس و مشق آنها، بتوانم شاگردانم را در مشكلاتشان و رنج و محرومیتهای خانوادگی و اجتماعیشان كمك كنم.

بارها در تلاش برای حل و فصل مسائل بچه‌ها، وقتی كه به‌فقر و بیماری و بی‌غذایی یك خانواده می‌رسیدم. احساس می‌كردم كه دیگر كاری از دستم ساخته نیست. از وقتی دكتر شفایی را شناختم، او در حل‌وفصل این مشكلات پشت‌و‌پناهم بود. یك‌بار كه مادر یكی از دانش‌آموزانم را نزد او بردم، بعد از معاینه بیمار به‌شدت ناراحت شد و دستش موقع نوشتن نسخه می‌لرزید، تصور كردم، آن زن بیماری خطرناكی دارد، اما دكتر خودش را ملامت می‌كرد كه چرا زودتر متوجه وضع این خانواده نشده است. به‌آن خانواده مقدار قابل توجهی پول داد و با‌شرمندگی عذرخواهی می‌كرد كه چرا بیش از این كاری از دستش ساخته نیست».

خواهر مجاهد زهره‌شفایی درباره پدرش نوشته است:او برای خودش تعهدی تعیین كرده بود كه به‌آدمهای محروم جامعه كمك كند. علاوه بر‌كمكهای مالی كه به‌افراد مستمند می‌كرد برای معاینه و درمان رأیگان بیماران نیز سهمیه‌یی تعیین كرده بود. از اواسط سال55، مبالغ مشخصی از حقوق و درآمد ماهانه‌اش را هم به‌كمكهای خاصی كه فرزند مجاهدش جواد توصیه كرده بود، اختصاص می‌داد.

در زمان انقلاب ضدسلطنتی در تظاهرات و فعالیتهای مبارزاتی آن دوران فعالآنه شركت داشت. بعد از سقوط رژیم شاه و تشكیل انجمنهای مجاهدین به‌همكاری با امداد مجاهدین پرداخت. از مدافعان فعال مواضع سازمان بود و به‌خاطر موقعیت اجتماعی و محبوبیتی كه نزد مردم داشت، فشارهای مرتجعان روی او خیلی زیاد بود.

بعد از آن‌كه ستاد رسمی و علنی سازمان در اصفهان مورد حمله قرار گرفت و تعطیل شد، پدر خانه‌اش را در اختیار سازمان گذاشت، كه تا چند ماه، محل مراجعه هواداران سازمان بود.

به‌رغم تمام حساسیتها و تهدیدهایی كه وجود داشت، از این‌كه تظاهرات 12اردیبهشت سال60 از مقابل خانه او برگزار شود، استقبال كرد. در پاسخ یكی از نزدیكانش كه تهدید دستگیری خودش و آتش‌زدن خانه را یادآوری می‌كرد، گفته بود: برای بت‌پرست بودن، لازم نیست كه حتماً «لات» و «عزی» را بپرستی، همین كه زن و فرزند و شغل و خانه و زندگی برایت ارزشمندتر از راه خدا بشود، خودش بت‌پرستی است!

به‌دنبال سركوب خونین تظاهرات مردم در 30خرداد60 و به‌پایان رسیدن همه راههای مبارزه سیاسی مسالمت‌آمیز با رژیم خمینی، دكتر شفایی نیز به‌میدان نبرد تمام‌عیار و عاشوراگونه با رژیم آخوندها پای نهاد و حدود یك هفته پس از 30خرداد، در وصیتنامه‌یی كه تنظیم كرد همسرش را وصی خود قرار داد، اما این زن قهرمان و پاكباز بلافاصله همان وصیتنامه را امضا كرد و بر‌عهد و پیمانش با خدا و خلق در مبارزه با خمینی خون‌آشام پای فشرد. تا چندماه پس از شهادت دكتر شفایی مردم در هر فرصتی از‌جمله در مغازه‌ها و تاكسیهای شهر از كمكهای او به‌مردم و ایستادگیش دربرابر ارتجاع یاد می‌كردند و آشكارا به‌رژیم و شخص خمینی لعنت می‌فرستادند.

در میان مردم اصفهان شایع بود كه یكی از سركرده‌های سپاه اصفهان به‌نام حبیب خلیفه‌سلطانی ـ كه برادر ناتنی همسرش‌بودـ عامل دستگیری دكتر شفایی و همسرش بوده است. مدتی بعد از شهادت دكتر شفایی، هنگامی‌كه آن مزدور در جریان یك تصادف همراه زن و فرزندش كشته شد، بسیاری از مردم اصفهان می‌گفتند كه خدا انتقام دكتر شفایی، همسر و پسرش را از آنها گرفت».