حمید نوری: تفاوت میان نسخه‌ها

۱۶٬۴۶۷ بایت اضافه‌شده ،  ‏۱۶ نوامبر ۲۰۲۱
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۱٬۵۴۷: خط ۱٬۵۴۷:


محمد زند در پایان این قسمت از اظهارات خود گفت: فروردین ۷۱ با خاطرات تلخی از زندان آزاد شدم و بالاخره خودم را به مجاهدین رساندم چون همه این زندانیان بخاطر همین آرمان و ایستادگی بر آن اعدام شدند.
محمد زند در پایان این قسمت از اظهارات خود گفت: فروردین ۷۱ با خاطرات تلخی از زندان آزاد شدم و بالاخره خودم را به مجاهدین رساندم چون همه این زندانیان بخاطر همین آرمان و ایستادگی بر آن اعدام شدند.
=== گزیده ای از سخنان مجاهد خلق اصغر مهدیزاده از شاكیان پرونده ===
دادستان و وكلا و مكالمات قاضی – دادگاه دورس در آلبانی: جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰ – ۱۲ نوامبر ۲۰۲۱
اصغر مهدیزاده - من از روز ۹ م تا هفدهم در سلول انفرادی و راهروهای مرگ بودم و شاهد بودم که هر روز پانزده سری، پنج  سری ، شش  سری     ۱۰ الی ۱۵  نفره را به سمت سالن مرگ می بردن.  روز   ۱۷ م بعدازظهرش ( مرداد ) من در سلول انفرادی بودم که ناصریان و پورمحمدی وعباسی و چند تا پاسدار اومدن  تو این سالن كه اینها درسلولها را باز می‌كردن می‌بستن وقتی در سلول من را باز کردن ناصریان شروع کرد به توهین کردن و فحاشی كردن، بعد خطاب به پورمحمدی گفت  كه این منافق و سر موضع است وقتی با هم مشورت می‌کردن من را تحویل چند تا پاسدار دادند، اون پاسداره من را که چشم بند زده بودم هم می‌زدن هم هول می‌دادند من را از اینجا آوردن بردن تو پاسبخشی فرعی قبلی . اونجا پاسدارا من را یک مقدار شکنجه کردن بعد بردن تو این فرعی كه آخرین بار بودیم، فرعی پنج.
بعدا از فرعی پنج  من رو بردن فرعی هفت  كه آخرین بار بودیم . توی راهرو یعنی فرعی ساك بود كه روی ساكها نوشته بودن بچه ها ما رفتیم سلام ما را به سازمان برسانید روی ساکها چند تا ساعت و تسبیح هم بود  من این صحنه‌ها را دیدم خیلی متاثر شدم چون تنها بودم اینور و اونور را نگاه کردم دیدم صدای خواهران از طبقه پایین می‌آیند شروع کردم ضربه زدن و با مورس تماس گرفتن که می‌خواستم این داستان اعدام و قتل‌عام را به اینها بگویم
در همین حال دیدم كه پنج  شش تا پاسدار وارد شدن و  منو گرفتن انداختن تو حموم شروع کردن به ضرب و شتم  و شكنجه. من دیگه اونجا  بیهوش شدم و تو حمام افتاده بودم بعد از یکی دو ساعت که بهوش آمدم نمی‌توانستم حرکت کنم اونجا بخودم گفتم هرطور شده بایستی  بیرون بیایم بعد چهاردست و پا که بیرون آمدم رفتم از این پنجره به بیرون نگاه کردم دیدم تو این سلول انفرادی چندتا چراغ روشن است با دست بهش علامت دادم  اون منو دید. بهش خودم را معرفی کردم اون گفت كه، وقتی خودم رو معرفی كردم اون گفت كه  من هادی محمد نژاد هستم. من هادی را شنبه ۱۵ مرداد (پانزدهم) در راهروی هیئت  مرگ دیده بودم باهاش صحبت كرده بودم  هادی گفت: من را امروز برده اند تو سالن مرگ گفت از من همکاری اطلاعاتی خواستن و صحنه‌های اعدام آنجا را دیده‌ام قبول نکردم. هادی از خانواده‌اش ۴ نفر اعدام شده بودن سه تا داداشش و یكی زن داداشش. در آخرین ملاقاتی که با خانواده‌اش داشت مادرش بهش می‌گوید هادی جان ما چهارتا شهید دادیم تو کاری بکن که اعدام نشی هادی به مادر و پدرش می گوید كه من كه دوست ندارم اعدام بشم، من زندگی را خیلی دوست دارم و  تا جایی که بتوانم اعدام نمی‌شم ولی هروقت اگه ببینم اصولم و ارمانم داره خدشه دار می‌شه دیگه نمی‌تونم بمونم و می‌گوید ما هرکاری می‌کنیم واسه آزادی مردم است و می‌گوید که من نمی‌خواهم كه  مثل حزب توده مردم ما را لعنت کنند.
فردا سه شنبه ۱۸ مرداد نزدیک ظهر دو  تا پاسدار صدا زدند که آماده شو برویم بیرون وقتی داشتم با اینها می‌آمدم تمام ذهنم به حرفهای هادی بود و به اعدام فکر می‌کردم من را بردن جلوی سالن مرگ دیدم  كه کلی زندانی نشسته با چشم بند گفتند همینجا بنشین من را بغل یك زندانی به فاصله دو متر نشوند. من را از  اینجا از فرعی ۷ آورد جلوی سالن مرگ. من یواشكی از بغل دستی‌م پرسیدم اینجا چه خبره گفت  تو اولین باره آمدی اینجا؟ گفتم آره. گفت پس تو را یکبار می برند در سالن مرگ صحنه اعدام را ببینی. حدود  یکربع اینجا نشسته بودم،  یک پاسدار در حسینیه یا سالن مرگ را باز کرد با صدای بلند گفت كه شیر عسلی ها بلند شن. ۱۲ نفر در لحظه بلند شدن شعار می دادن یا حسین درود بر مجاهد این دوازده نفر كه بلند شدند ۴-۵ نفر عقبش اینام  بلند شدن که این صحنه را پاسدار دید گفت شما در اعدام شدن هم از هم سبقت می گیرید یکی از اینها با صدای بلند گفت می خواهی بدانی چرا ما سبقت می گیریم با صدای بلند می‌گفت كه  چون تو پاسداری ما مجاهدیم و تا زمانی که در موقعیت ما قرار نگرفته‌ای نمی‌توانی بفهمی. من این صحنه‌ها را دیدم  اصلا در دنیای دیگری بودم و از صحبتهایی كه اینا می‌كردن از ایمانشون به ایمان من افزوده می‌شد. من تا اونموقع خیلی از این صحنه‌ها رو دیده بودم.   چیز دیگری بود  اصلا مرگ و اعدام و اینا  برای اینها هیچ بود و همه چیز را به سخره گرفته بودن. این گروه را بردن داخل اون  سالن مرگ  من كه اینجا بودم  پاسداران صداشون می‌کردن سعی  می‌کردم اینها را بشناسم اینها را تا سه سری  بردن داخل سالن مرگ در همینجا بچه ها ساعتشان و عینكشان را  می‌زدن می‌شكستند تا بدست پاسداران نیفتد حتی پولشان را می‌گرفتن پاره می‌كردن. سری چهارم را می‌خواستند ببرند پاسدار به من اومد گفت كه  بلند شو بریم. من  با پاسدار رفتم داخل سالن مرگ پاسدار من را برد تو این نقطه،  به فاصله سی متری از سن وایستاند وقتی  یه مقدار وایستادم از زیر چشم بند نزدیک سن پیکر بچه‌هایی که ریخته بودند روی هم را می‌دیدم. نمی‌توانستم خودم را نگه دارم یک لحظه پاسدار چشم بندم را زد بالا وقتی چشم بند من رو زد بالا  چشمم به تاریكی رفت گفتم  كه خدایا این صحنه که می‌بینم واقعی است دیدم که روی سن ۱۲ تا از مجاهدین  رو در گردنشان طناب دار است بعد پایشان روی صندلی است پاسدارا هر دو نفرپاهای یک، مجاهد را می‌گرفتن می‌بردن به سمت در خروجی. اگر چیزی‌هایی پیدا می‌کردن مثل ساعت و چیزای دیگه به یكدیگر نشون می‌دادن دیدم ناصریان و داود لشکری و حمید عباسی این قسمت سن هستند و پاسداران  هم این سمت بودن  حدود بیست نفر میشدن. در همین حین بود كه این بچه‌ها شروع کردن به (مكث)
اینجا وقتی چیز كردن یه هو  شعار دادن زنده باد آزادی درود بر رجوی مرگ بر خمینی. بعد همینجوری شعار می‌دادن ناصریان اینا  یک لحظه چیز شدن مات شده بودن یهو ناصریان خطاب به  داوود لشکری  عباسی و پاسداران گفت كه اینا منافقن اینا خبیثن چرا ایستاده‌اید برید زیرپایشان را خالی کنید وقتی ناصریان رفت زیر پای بچه‌ها را خالی کرد بعد
مترجم: ناصریان رفت؟
اصغر: خود عباسی بعد عباسی و داوود لشگری رفتن همینكارو كردن. بعد اینا می‌رفتن از چهارمی ببعد  اینا خودشون می‌رفتن بچه‌ها خودشان زیر پایشان را خالی می‌کردن و می‌پریدن،  پرواز می‌کردن.
اصغر:  این صحنه‌ها را می‌دیدم واسه من خیلی تکان‌دهنده بود از یکطرف هم احساس غرور و سربلندی می‌کردم بعدش پاسدارانی که عقب بودن تا  آمدن به سمت این بچه‌ها هم می‌زدن به پیكر آویزون می‌شدن،  هم شعار مرگ بر منافق می‌گفتن هم با مشت می‌زدن، دیگه این صحنه‌ها رو دیدم دیگه خودم كنترل نداشتم  دیگه همانجا تعادلم بهم خورد.
بعد از مدتی دیدم كه روی صورتم آب دارن  می‌ریزند.
جمله بگم صحنه‌ای كه بیشتر واسه‌م تكاندهنده بود اینكه وقتی اینا شعار مرگ بر منافق می‌دادن به جنازه بچه ها آویزون می‌شدن كه سریع تمام بشن.
همانجا که این جند نفر را دیدم با خودم عهد کردم که  اون راهشونو و اون آرمان‌شونو با پیوستن به سازمان ادامه بدم
دادستان: خب اینی گفتی به بدن این بچه‌ها چه كسایی؟ دیدی چه كسایی اینكارو كردن؟ اونایی كه آویزون شدن كی‌ها بودن؟
اصغر: آویزون شدن خود ناصریان هم اینكارو می‌كرد بعدش هم خود پاسداران هم  شعار می‌دادن می‌زدن و آویزان می‌شدن
شنبه ۸ مرداد روز ملاقات و روز خرید ار فروشگاه بود ما آماده ملاقات بودیم اما پاسداران گفتند امروز ملاقات ندارید و فروشگاه تعطیل است حوالی ظهر از پنجره فرعی پنج زندانی را دیدم كه با چشم بند به سمت سوله می‌بردند آنها ابتدا رفتند وضو گرفتند و دیده‌بوسی و شوخی می‌كردند. برادر مجاهدی به نام مهشید رزاقی را در بین آنها دیدم كه قبلا با هم بودیم
بعد دیدم در را باز كردند و آنها را بداخل سوله بردند  یكساعت بعد دیدم حدود ۲۰  پاسدار كه در بینشان داود لشكری و حمید عباسی هم بودند به فرعی ما آمدند از لای درحرفهایشان را گوش می‌كردیم آنها می گفتند اینها منافق و خبیث هستند و همه‌شان را باید اعدام كرد. دیدید كه چطور شعار مرگ برخمینی و درود بر رجوی می‌دادند و می‌خواستند بما حمله كنند
مهشید رزاقی عضو تیم فوتیال امید ایران و باشگاه هما همیشه می‌گفت هیهات مناالذله. مهشید را یكماه در قبرشكنجه كرده بودند به همین خاطر همه زندانیان برایش احترام خاصی قائل بودند. مهشید رزاقی و حسین حقیقت‌گو دو برادر مجاهد بودند كه جزو ملی‌كشها بودند كه حكمشان تمام شده بود
اصغر مهدیزاده سپس مشاهدات خود از زندانیان سرفراز كه از مشهد به گوهردشت منتقل شده بودند را تشریح كرد و گفت
اصغر مهدیزاده - یک ساعت بعد که من  به سمت هواخوری نگاه می‌کردم دیدم دوباره از همان سمت پایین حدود ده نفر زندانی را  با چشم بند داود لشکری و حمید عباسی دارند می‌آورند. من دوباره غلام را صدا كردم  غلامرضا را، گفتم بیا غلامرضا بیا ببین چه خبره اون بچه‌های دیگه در حال استراحت بودن، بعد اینها را به همان شکل قبل آوردند رفتند توالت وضو گرفتند بعد اومدن این نقطه شروع كردن به نماز جماعت خواندن. اینجا دیدم كه جعفرهاشمی جلو وایستاده مابقی عقبشند دارند نمازمی‌خوانند اینا بعدش، بعد از نماز دعا خواندند و روبوسی کردن بعدش خودشان پاسداران را کنارزدن و دررا بازکردن رفتند به سمت سوله که اینا رو بردن داخل سوله بعداز یكساعت دیدم حدود  ۲۵-۲۰ پاسدار از همین در وارد شدند و اومدن سمت پاسبخشی.
اصغر مهدیزاده در طول مشاهدات خود در  دادگاه نمونه های زیادی از قهرمانیهای زندانیان مجاهد را كه خود از نزدیك شاهد بوده بازگو كرد او ضمن یادآوری خاطراتی از مجاهدان قهرمان حمید تحصیلی ، امیر حسین كریمی، فرشید انتصاری، حسن سلیمانی ، غلامرضا حسن پور،  كاظم صنعت فر مرتضی تاجیك كه اسم اصلی اش را در زندان نداد و اسم مستعار مجتبی هاشم خانی را برگزیده بود و با همین نام هم اعدام شد به تشریح یك نمونه پرداخت و گفت:
روز یكشنبه عباسی ما را به راهروی هیئت مرگ برد و از همانجا ما را به سلولهای انفرادی منتقل كرد  سلول سمت راستم دكتر فرزین نصرتی بود و سمت چپم محمدرضا جنت رستمی  با آنها از طریق مورس ارتباط برقرار كردم  دكتر فرزین نصرتی گفت من دارم می‌رم پیش موسی و اشرف و بنیانگذاران سازمان . محمدرضا گفت در فرعی ما روز شنبه ده نفر از جمله جعفر خسروی و مصطفی بابایی و مجید معروف خانی و یكسری از بچه‌های كرج را بردند و گفت كه مسئول ما كه جعفر خسروی بود بما گفت الان زمان اعدام است و همه‌مان باید به عهد خودمان وفا كنیم. جعفر خسروی جزوافرادی بود كه از رشت به گوهردشت تبعید شده بود
روز دهم مرداد حمید عباسی گفت بیایید بیرون. و به صف شوید دكتر فرزین نصرتی و مسعود خستو و اردشیر و من و بعد محمدرضا به صف شدیم و صف طولانی از بچه ها پشت سر ما قرار گرفتند حمید عباسی ما را به سمت راهروی مرگ می برد در همین حال محمدرضا كه پشت سرمن و دستش روی شانه من بود با دستش مورس زد و گفت  برای فروزان داشتن مشعل انقلاب باید خون داد


== انعکاسات دادگاه حمید نوری ==
== انعکاسات دادگاه حمید نوری ==
۸٬۸۹۸

ویرایش