۲٬۶۳۳
ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۱۹: | خط ۱۹: | ||
زهرا نوروزی (عزیز) سال ۱۳۰۸ در تهران و در خانوادهای مذهبی و خوشنام چشم به جهان گشود. پدرش با مغازهای درناصرخسرو به کسب و کار اشتغال داشت و بعدا مغازه لولافروشی باز کرد که یگانه برادر عزیز و فرزندان او هنوز هم آن را همراه با یک مغازه پردهفروشی اداره میکنند. مادرش زنی خانهدار بود که تنها سواد خواندن قران داشت. عزیز بهعنوان اولین فرزند خانواده به اصرارخودش توانست تا کلاس ششم ابتدایی را به تحصیل ادامه دهد گرچه به علت قانون اجباری عدم حجاب و اینکه خانواده نیز با نصب عکس بدون حجاب او در گواهینامه به هیچوجه موافق نبود، عزیز نتوانست گواهینامه پایان تحصیلات ابتدایی را بدست آورد و برای سایر خواهران نیز معلم سرخانه آوردند تا اینکه بهتدریج با رفتن فرزندان عزیز به مدرسه و تغییر محیط فرهنگی خانه، یگانه برادر و سایر خواهران عزیز نیز اجازه یافتند در مدرسه تحصیل کنند. عزیز درباره آن دوران میگوید: ” مدرسه رفتن و درس خواندن را خیلی دوست داشتم اما جوّ خانواده با آنکه بسیار صمیمی و مهربان بود اجازه نمیداد. من برای دانستن پاسخ سؤالاتی که داشتم با دختر همسایه که تحصیلکرده و باسواد بود، دوست شدم.“ | زهرا نوروزی (عزیز) سال ۱۳۰۸ در تهران و در خانوادهای مذهبی و خوشنام چشم به جهان گشود. پدرش با مغازهای درناصرخسرو به کسب و کار اشتغال داشت و بعدا مغازه لولافروشی باز کرد که یگانه برادر عزیز و فرزندان او هنوز هم آن را همراه با یک مغازه پردهفروشی اداره میکنند. مادرش زنی خانهدار بود که تنها سواد خواندن قران داشت. عزیز بهعنوان اولین فرزند خانواده به اصرارخودش توانست تا کلاس ششم ابتدایی را به تحصیل ادامه دهد گرچه به علت قانون اجباری عدم حجاب و اینکه خانواده نیز با نصب عکس بدون حجاب او در گواهینامه به هیچوجه موافق نبود، عزیز نتوانست گواهینامه پایان تحصیلات ابتدایی را بدست آورد و برای سایر خواهران نیز معلم سرخانه آوردند تا اینکه بهتدریج با رفتن فرزندان عزیز به مدرسه و تغییر محیط فرهنگی خانه، یگانه برادر و سایر خواهران عزیز نیز اجازه یافتند در مدرسه تحصیل کنند. عزیز درباره آن دوران میگوید: ” مدرسه رفتن و درس خواندن را خیلی دوست داشتم اما جوّ خانواده با آنکه بسیار صمیمی و مهربان بود اجازه نمیداد. من برای دانستن پاسخ سؤالاتی که داشتم با دختر همسایه که تحصیلکرده و باسواد بود، دوست شدم.“ | ||
== خانواده == | == خانواده عزیز رضایی == | ||
عزیز رضایی سپس به عقد ازدواج خلیل الله رضایی (پدر رضائیهای شهید) که شاگرد مغازه «حاج آقا» (پدر عزیز) بود، درمیآید. | عزیز رضایی سپس به عقد ازدواج خلیل الله رضایی (پدر رضائیهای شهید) که شاگرد مغازه «حاج آقا» (پدر عزیز) بود، درمیآید. | ||
[[پرونده:حاج خلیل رضایی.jpg|بندانگشتی|250x250پیکسل|حاج خلیل رضایی]] | [[پرونده:حاج خلیل رضایی.jpg|بندانگشتی|250x250پیکسل|حاج خلیل رضایی]] | ||
خط ۳۰: | خط ۳۰: | ||
سایه سنگین خاطرات دور شهادت فرزندان و یادمان آنها را که عزیز هنگام بازگو به ملاحظه احساس شنونده، در پنهان کردنشان سخت میکوشد را اما در پیچ و تاب قطرههای اشکی که در لابلای پلکها پیچیده یا در شیار چینهای صورت گم میشوند خوب میتوان دید و صعوبت آنها را به سهولت فهمید. | سایه سنگین خاطرات دور شهادت فرزندان و یادمان آنها را که عزیز هنگام بازگو به ملاحظه احساس شنونده، در پنهان کردنشان سخت میکوشد را اما در پیچ و تاب قطرههای اشکی که در لابلای پلکها پیچیده یا در شیار چینهای صورت گم میشوند خوب میتوان دید و صعوبت آنها را به سهولت فهمید. | ||
== شهادت احمد رضایی | == شهادت احمد رضایی == | ||
[[پرونده:احمد رضایی (2).jpg|بندانگشتی|290x290پیکسل|احمد رضایی اولین شهید سازمان]] | [[پرونده:احمد رضایی (2).jpg|بندانگشتی|290x290پیکسل|احمد رضایی اولین شهید سازمان]] | ||
عزیز رضایی درباره شهادت اولین فرزند خود احمد، اولین شهید سازمان مجاهدین خلق میگوید: ”احمد سال پنجاه شهید شد که بعد از فرار رضا بود. نباید سر قرار میرفت چون یک قرار احتیاط بود. رضا هم به او گفته بود نرود اما احمد در جوابش میگوید خون ما باید ریخته شود تا راه باز شود و رفته بود سر قراری که با دوستش در چهار راه غفاری داشت که یکهو میبیند در محاصرهاند و شروع به تیراندازی میکند تا دوستش را فرار دهد و بعد که تیرش تمام میشود عمدا بهحالت تسلیم میایستد تا مأموران ساواک برای دستگیری به او نزدیک شوند. آن وقت نارنجکش را میکشد.... در رادیو گفتند در چهار راه غفاری یک خرابکار کشته شده. آن موقع رضا از زندان فرار کرده و با مهدی مخفی بودند. صبح روز بعد من چند بسته برای پدر و محسن که در زندان بودند درست کردم که به آنجا بروم. تاکسی گرفتم و به راننده که گفتم قزل قلعه، پرسید زندانی داری؟ گفتم بله. پرسید مواد داشته؟ گفتم نه، سیاسی بوده، گفت خدا به فریادت برسد. گفتم آن کسی که دیروز سر چهار راه غفاری کشته شد پسر من بوده، پسر ۲۴ ساله مرا کشتهاند. راننده دوباره گفت خدا به دادت برسد. آنوقت خانمی که در تاکسی بود رو کرد به من که خوب چرا این کارها را میکنند که هم خودشان و هم دیگران را به کشتن بدهند که راننده تاکسی در جوابش گفت: خوب به خاطر من، به خاطر تو، به خاطر خلق و امیدوارم که یک روز با مشتهایمان در زندان را باز کنیم. بعد که رسیدیم جلوی زندان، راننده هم پیاده شد و ایستاد به تماشا که جمعیت زیادی از خانوادههای زندانیان سیاسی که مقابل زندان جمع بودند تا چشمشان به من افتاد یکهو همگی گریهکنان آمدند بطرف من، اما من به آنها گفتم احمد سفارش کرده که بعد از شهادت او مبادا کسی گریه کند. تازه شماها باید انتقام اینها را هم بگیرید. آن روز به هرحال بهمن ملاقات ندادند اما جمعیت با من به خانه ما آمد و مراسمی گرفتیم. شهادت احمد در یازدهم بهمن ۱۳۵۰، یک روز برفی خیلی سرد بود و جریان آن را روزنامههای عصر نوشته و رادیو هم خبرش را پخش کرد که ولولهای انداخت میان مردم و خون احمد از سال پنجاه به بعد راه مبارزه را باز کرد. | عزیز رضایی درباره شهادت اولین فرزند خود احمد، اولین شهید سازمان مجاهدین خلق میگوید: ”احمد سال پنجاه شهید شد که بعد از فرار رضا بود. نباید سر قرار میرفت چون یک قرار احتیاط بود. رضا هم به او گفته بود نرود اما احمد در جوابش میگوید خون ما باید ریخته شود تا راه باز شود و رفته بود سر قراری که با دوستش در چهار راه غفاری داشت که یکهو میبیند در محاصرهاند و شروع به تیراندازی میکند تا دوستش را فرار دهد و بعد که تیرش تمام میشود عمدا بهحالت تسلیم میایستد تا مأموران ساواک برای دستگیری به او نزدیک شوند. آن وقت نارنجکش را میکشد.... در رادیو گفتند در چهار راه غفاری یک خرابکار کشته شده. آن موقع رضا از زندان فرار کرده و با مهدی مخفی بودند. صبح روز بعد من چند بسته برای پدر و محسن که در زندان بودند درست کردم که به آنجا بروم. تاکسی گرفتم و به راننده که گفتم قزل قلعه، پرسید زندانی داری؟ گفتم بله. پرسید مواد داشته؟ گفتم نه، سیاسی بوده، گفت خدا به فریادت برسد. گفتم آن کسی که دیروز سر چهار راه غفاری کشته شد پسر من بوده، پسر ۲۴ ساله مرا کشتهاند. راننده دوباره گفت خدا به دادت برسد. آنوقت خانمی که در تاکسی بود رو کرد به من که خوب چرا این کارها را میکنند که هم خودشان و هم دیگران را به کشتن بدهند که راننده تاکسی در جوابش گفت: خوب به خاطر من، به خاطر تو، به خاطر خلق و امیدوارم که یک روز با مشتهایمان در زندان را باز کنیم. بعد که رسیدیم جلوی زندان، راننده هم پیاده شد و ایستاد به تماشا که جمعیت زیادی از خانوادههای زندانیان سیاسی که مقابل زندان جمع بودند تا چشمشان به من افتاد یکهو همگی گریهکنان آمدند بطرف من، اما من به آنها گفتم احمد سفارش کرده که بعد از شهادت او مبادا کسی گریه کند. تازه شماها باید انتقام اینها را هم بگیرید. آن روز به هرحال بهمن ملاقات ندادند اما جمعیت با من به خانه ما آمد و مراسمی گرفتیم. شهادت احمد در یازدهم بهمن ۱۳۵۰، یک روز برفی خیلی سرد بود و جریان آن را روزنامههای عصر نوشته و رادیو هم خبرش را پخش کرد که ولولهای انداخت میان مردم و خون احمد از سال پنجاه به بعد راه مبارزه را باز کرد. | ||
خط ۳۶: | خط ۳۶: | ||
سال ۱۳۵۰ رضا و بنیانگذاران در زندان بودند. گفتند برویم منزل آیتالله خوانساری که در بازار فرشفروشها بود. به مادران گفتند ابتدا در مسجد شاه جمع شوند و از آنجا به اتفاق برویم منزل خوانساری. مادرها همگی رفتیم منزل او اما آن روز ما را راه ندادند. دوباره قرار گذاشتیم. من رفتم مسجد شاه دیدم هیچکس نیست خیال کردم دیر آمدهام و مادران دیگر رفتهاند. بهتنهایی رفتم منزل خوانساری. در که زدم پیشخدمت در را باز کرد و پرسید چکار داری؟ گفتم برای حساب و کتاب خمس آمدهام خدمت آقا. در را باز کرد و گفت بفرمایید. رفتم دیدم هیچکس نیامده. نشستم توی اتاق. یک عده بدبخت بیچاره نشسته بودند دورتادور اتاق. من هم نشستم. یکی یکی میرفتند پیش آقا. نوبت من که رسید پسر خوانساری، سید جعفر مرا صدا زد و پرسید چکار دارید؟ گفتم بچههای من و پدرشان در زندان هستند خواستم شما کاری برای آنها انجام دهید. رفت یک مقدار پول آورد که به من بدهد. گفتم من احتیاج به پول ندارم من از شما میخواهم اقدامی کنید لااقل پدرشان را آزاد کنند. گفت ما برای همه اقدام میکنیم. دیدم نمیخواهد کاری کند خواستم از منزل خارج شوم که صدای همهمهای به گوشم رسید. پیشخدمت گفت صبر کن و رفت در را باز کرد دید جمعیت زیادیست. در را بست و به من گفت قدری صبر کن تا اینها بروند. من ایستادم توی حیاط و بعد رفتم از در دیگر که توی ساختمان بود در را باز کردم و همه مادران آمدند تو طوری که حیاط و پلهها پر از جمعیت شد و مجبور شدند جمعیت را ببرند پیش آقا. مادران از زندان گفتند، از شکنجهها گفتند، از بچههایشان تعریف کردند که این بچهها مسلمانند باید کاری کنید که اینها را اعدام نکنند، آقا بهظاهر قدری متأثر شد که پسرش به او گفت آقا وقت نماز است. آقا از جا بلند شد، ما صبر کردیم آقا وضو گرفت تا از در رفت بیرون، ما هم دنبالش حرکت کردیم بهطرف مسجد سید عزیزالله. آن روزها مصادف با عاشورا بود و بازار هم بسته بود اما آقای خوانساری که به طرف مسجد و پیشاپیش جمعیت راه افتاد ما ۶۰ ـ ۵۰ مادر هم به دنبالش حرکت کردیم و جمعیت هم در دو طرف ایستاده بود و تماشا میکرد. آنوقت من دیدم ما مادران با بودن این جماعت خیلی ساکت هستیم که یکهو با صدای بلند گفتم آهای بازاریها بیشتر شما احمد رضایی را میشناسید، او را کشتند حالا هم بچههای ما در زندان زیر شکنجه هستند. بعد مادر بدیعزادگان گفت بچه مرا چهار ساعت روی اجاق برقی سوزاندهاند، مادران دیگر هم هرکدام در این باره چیزی گفتند که جمعیتی هم که در دو طرف ایستاده بود همه گریه میکردند و به مسجد که رسیدیم دیگر خیلی شلوغ شده بود، مادرها هم گریه میکردند و بعضی حالشان به هم خورد. من هم کناری ایستاده بودم اما جمعیت سراغم آمده سؤال میکردند چه خبر شده و من بهآنها میگفتم من مادر احمد رضایی هستم و این مادران هم فرزندانشان در زندان زیر شکنجه هستند.... “<blockquote>حمید اسدیان درباره حرفهای عزیز گفته است: «توجه کنیم که این خاطرات متعلق به سال ۱۳۵۰ است یعنی زمانی که بر اثر حاکمیت ساواک هیچ خبری از اعتراضات زنان نبوده و راه انداختن چنین تظاهراتی با ۶۰ ـ ۵۰ مادر در واقع پدیده جدیدی بود که قبلا نمونهاش را نداشتیم بلکه مهمتر اینکه عزیز بهعنوان مادر اولین شهید سازمان مجاهدین خلق، فرزند خود را پرچمی ساخته تا زندانیان دیگر را که زیر شکنجه هستند مطرح کند»</blockquote> | سال ۱۳۵۰ رضا و بنیانگذاران در زندان بودند. گفتند برویم منزل آیتالله خوانساری که در بازار فرشفروشها بود. به مادران گفتند ابتدا در مسجد شاه جمع شوند و از آنجا به اتفاق برویم منزل خوانساری. مادرها همگی رفتیم منزل او اما آن روز ما را راه ندادند. دوباره قرار گذاشتیم. من رفتم مسجد شاه دیدم هیچکس نیست خیال کردم دیر آمدهام و مادران دیگر رفتهاند. بهتنهایی رفتم منزل خوانساری. در که زدم پیشخدمت در را باز کرد و پرسید چکار داری؟ گفتم برای حساب و کتاب خمس آمدهام خدمت آقا. در را باز کرد و گفت بفرمایید. رفتم دیدم هیچکس نیامده. نشستم توی اتاق. یک عده بدبخت بیچاره نشسته بودند دورتادور اتاق. من هم نشستم. یکی یکی میرفتند پیش آقا. نوبت من که رسید پسر خوانساری، سید جعفر مرا صدا زد و پرسید چکار دارید؟ گفتم بچههای من و پدرشان در زندان هستند خواستم شما کاری برای آنها انجام دهید. رفت یک مقدار پول آورد که به من بدهد. گفتم من احتیاج به پول ندارم من از شما میخواهم اقدامی کنید لااقل پدرشان را آزاد کنند. گفت ما برای همه اقدام میکنیم. دیدم نمیخواهد کاری کند خواستم از منزل خارج شوم که صدای همهمهای به گوشم رسید. پیشخدمت گفت صبر کن و رفت در را باز کرد دید جمعیت زیادیست. در را بست و به من گفت قدری صبر کن تا اینها بروند. من ایستادم توی حیاط و بعد رفتم از در دیگر که توی ساختمان بود در را باز کردم و همه مادران آمدند تو طوری که حیاط و پلهها پر از جمعیت شد و مجبور شدند جمعیت را ببرند پیش آقا. مادران از زندان گفتند، از شکنجهها گفتند، از بچههایشان تعریف کردند که این بچهها مسلمانند باید کاری کنید که اینها را اعدام نکنند، آقا بهظاهر قدری متأثر شد که پسرش به او گفت آقا وقت نماز است. آقا از جا بلند شد، ما صبر کردیم آقا وضو گرفت تا از در رفت بیرون، ما هم دنبالش حرکت کردیم بهطرف مسجد سید عزیزالله. آن روزها مصادف با عاشورا بود و بازار هم بسته بود اما آقای خوانساری که به طرف مسجد و پیشاپیش جمعیت راه افتاد ما ۶۰ ـ ۵۰ مادر هم به دنبالش حرکت کردیم و جمعیت هم در دو طرف ایستاده بود و تماشا میکرد. آنوقت من دیدم ما مادران با بودن این جماعت خیلی ساکت هستیم که یکهو با صدای بلند گفتم آهای بازاریها بیشتر شما احمد رضایی را میشناسید، او را کشتند حالا هم بچههای ما در زندان زیر شکنجه هستند. بعد مادر بدیعزادگان گفت بچه مرا چهار ساعت روی اجاق برقی سوزاندهاند، مادران دیگر هم هرکدام در این باره چیزی گفتند که جمعیتی هم که در دو طرف ایستاده بود همه گریه میکردند و به مسجد که رسیدیم دیگر خیلی شلوغ شده بود، مادرها هم گریه میکردند و بعضی حالشان به هم خورد. من هم کناری ایستاده بودم اما جمعیت سراغم آمده سؤال میکردند چه خبر شده و من بهآنها میگفتم من مادر احمد رضایی هستم و این مادران هم فرزندانشان در زندان زیر شکنجه هستند.... “<blockquote>حمید اسدیان درباره حرفهای عزیز گفته است: «توجه کنیم که این خاطرات متعلق به سال ۱۳۵۰ است یعنی زمانی که بر اثر حاکمیت ساواک هیچ خبری از اعتراضات زنان نبوده و راه انداختن چنین تظاهراتی با ۶۰ ـ ۵۰ مادر در واقع پدیده جدیدی بود که قبلا نمونهاش را نداشتیم بلکه مهمتر اینکه عزیز بهعنوان مادر اولین شهید سازمان مجاهدین خلق، فرزند خود را پرچمی ساخته تا زندانیان دیگر را که زیر شکنجه هستند مطرح کند»</blockquote> | ||
== دستگیری مهدی رضایی | == دستگیری مهدی رضایی == | ||
عزیز رضایی گفته است: | عزیز رضایی گفته است: | ||
[[پرونده:مهدی رضایی در دادگاه.jpg|بندانگشتی|262x262پیکسل|مهدی رضایی در دادگاه]] | [[پرونده:مهدی رضایی در دادگاه.jpg|بندانگشتی|262x262پیکسل|مهدی رضایی در دادگاه]] | ||
خط ۴۳: | خط ۴۳: | ||
احمد سال ۱۳۵۰ هنگام جابجاییها یا ترددهای مخفیانه، گاهگاهی هم برای دادن خبر سلامتی خود، تلفنی با عزیز تماس میگرفت. پس از تصمیم و طرح سازمان برای فرار رضا و حضور او در معیت نفرات ساواک در خانه، رضا به نوعی عزیز را در جریان موضوع فرار قرار میدهد طوری که عزیز نیز در تماس بعدی احمد با او، با تیزهوشی و تجارب مبارزاتی آموخته، احمد را نیز به هرصورت از قصد فرار رضا آگاه نموده و او را نسبت به حضور رضا در خانه هوشیار مینماید که احمد از همان موقع به سرعت در تدارک آمادهسازیهای ضروری برای فرار او برمیآید. طرح فرار رضا ابتدا با موفقیت کامل به انجام رسیده و او توانست پس از گریختن از چنگ ساواک، انبوهی از تجارب گرانبهای مبارزاتی پیشتازان، امکانات مبارزه مسلحانه، شیوههای بازجویی و تاکتیکهای ساواک و نیز گزارشی از شرایط سخت زندانها را به خارج از زندان منتقل نماید اما رضا بعدا در خرداد ماه ۱۳۵۲ در مخفیگاه خود واقع در خیابان غیاثی توسط ماموران ساواک محاصره و به شهادت رسید. | احمد سال ۱۳۵۰ هنگام جابجاییها یا ترددهای مخفیانه، گاهگاهی هم برای دادن خبر سلامتی خود، تلفنی با عزیز تماس میگرفت. پس از تصمیم و طرح سازمان برای فرار رضا و حضور او در معیت نفرات ساواک در خانه، رضا به نوعی عزیز را در جریان موضوع فرار قرار میدهد طوری که عزیز نیز در تماس بعدی احمد با او، با تیزهوشی و تجارب مبارزاتی آموخته، احمد را نیز به هرصورت از قصد فرار رضا آگاه نموده و او را نسبت به حضور رضا در خانه هوشیار مینماید که احمد از همان موقع به سرعت در تدارک آمادهسازیهای ضروری برای فرار او برمیآید. طرح فرار رضا ابتدا با موفقیت کامل به انجام رسیده و او توانست پس از گریختن از چنگ ساواک، انبوهی از تجارب گرانبهای مبارزاتی پیشتازان، امکانات مبارزه مسلحانه، شیوههای بازجویی و تاکتیکهای ساواک و نیز گزارشی از شرایط سخت زندانها را به خارج از زندان منتقل نماید اما رضا بعدا در خرداد ماه ۱۳۵۲ در مخفیگاه خود واقع در خیابان غیاثی توسط ماموران ساواک محاصره و به شهادت رسید. | ||
== دستگیری | == دستگیری عزیز رضایی == | ||
عزیز در مصاحبه باسیمای آزادی میگوید: | عزیز در مصاحبه باسیمای آزادی میگوید: | ||
خط ۵۴: | خط ۵۴: | ||
این ” عزیز“ میگوید: من به وجود فرزندان دلیرم که در راه آزادی میهن و مردمشان شهید شدهاند افتحار میکنم، احساس غرور میکنم چون زندگی خود را در راه رهایی خلق و فدیه آرمان عدالت و آزادی نمودهاند. نسبت به مادران ایران نیز احساس غرور میکنم و شجاعت و پایداریشان را آن هم در چنین شرایط سخت فقر، سرکوب، شکنجه و زندان میستایم. | این ” عزیز“ میگوید: من به وجود فرزندان دلیرم که در راه آزادی میهن و مردمشان شهید شدهاند افتحار میکنم، احساس غرور میکنم چون زندگی خود را در راه رهایی خلق و فدیه آرمان عدالت و آزادی نمودهاند. نسبت به مادران ایران نیز احساس غرور میکنم و شجاعت و پایداریشان را آن هم در چنین شرایط سخت فقر، سرکوب، شکنجه و زندان میستایم. | ||
== نقشه مسیر عزیز | == نقشه مسیر عزیز رضایی == | ||
عزیز رضایی در سن ۹۲ سالگی در سال ۱۴۰۰ مجددا با سازمان مجاهدین و رهبری آن تجدید پیمان کرد و تعهدنامه نوشت: | عزیز رضایی در سن ۹۲ سالگی در سال ۱۴۰۰ مجددا با سازمان مجاهدین و رهبری آن تجدید پیمان کرد و تعهدنامه نوشت: | ||
[[پرونده:عزیز در کنار مریم رجوی.jpg|بندانگشتی|عزیز در کنار مریم رجوی]] | [[پرونده:عزیز در کنار مریم رجوی.jpg|بندانگشتی|عزیز در کنار مریم رجوی]] |