کاربر:دانا/صفحه تمرین: تفاوت میان نسخه‌ها

بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۱۵۲: خط ۱۵۲:


''' '''
''' '''
==[[بیژن جزنی]] در سالهای پس از «رستاخیز سیاهکل»==
در جریان حمله به پاسگاه سیاهکل, شناسنامه‌ای با عکس حسن ضیاءظریفی به دست ساواک افتاد که گویا قرار بود او را از زندان فراردهند, این بود که ساواک پی برد گروه جزنی- ظریفی متلاشی نشده و برخی از اعضای آن در بیرون زندان فعال هستند. این بود که بیژن و حسن ظریفی را برای بازجوییهای دیگر, از زندان قم و رشت, به تهران منتقل کرده و آن دو را به زیر شکنجه کشیدند.
 مهین, همسر جزنی, دراین باره مینویسد: «پس از ماجرای سیاهکل بیژن را برای یک سلسله بازجویی به زندان اوین و سپس, به قصر منتقل کردند و چند ماه به ما ملاقات ندادند تا این که در مرداد۵۰ عده‌ای ماْمور مسلّح, شبانه, به خانة ما در خیابان فرح جنوبی ریختند و مرا دستگیر کردند و به زندان کمیتة شهربانی بردند. در بازجویی دنبال ردّ پای چریکها بودند... در یکی از روزهای هفتة سوم مرا به دفتر خواندند. دکتر جوان آن جا نشسته بود. به من گفت: ”می خواهم ترا به ملاقات بیژن ببرم... غرض از این ملاقات این است که شما بیژن را نصیحت کنید که سرِ خانه و زندگی خودش برگردد...» در دفتر زندان اوین «ناگهان در باز شد و دو نگهبان بیژن را به داخل اتاق آوردند... آنچه را که میدیدم به سختی باور میکردم. بیژن شباهت زیادی به خودش نداشت. به شدّت پیر و تکیده شده بود. طوری حرف میزد که گویا دندان در دهان ندارد». بیژن در این دیدار به همسرش گفته بود: ”مرا در آپولو گذاشتند“» (جُنگی دربارة زندگی و آثار بیژن جزنی, مقالة میهن جزنی, ص۷۲).
  بیژن در زمستان ۱۳۵۱ و بهار۱۳۵۲  در زندان قصر بود. جمع آوری اطلاعات دربارة تاریخچة جنبش, به ویژه جنبش فدایی, از جمله وظایفی بود که در این مدت در زندان پیگیری میکرد و سه جزوة  «تاریخ سی ساله», «مبانی اقتصادی ـ اجتماعی استراتژی جنبش مسلّحانه» و«چگونه مبارزة مسلّحانه توده‌ای میشود» حاصل این تلاش است که آنها را, به طورپنهانی, به بیرون زندان فرستاد که بدون ذکر نام نویسنده در خارج از ایران به چاپ رسیدند.[[پرونده:Jazanibijan.jpg|بندانگشتی|232x232پیکسل|بیژن جزنی|پیوند=https://www.iranpediawiki.org/wiki/%D9%BE%D8%B1%D9%88%D9%86%D8%AF%D9%87:Jazanibijan.jpg]]
==سال ۵۳ سال «فرود بیژن»==
بیژن جزنی «اصلاً اهل کپی برداری و آیه پردازی نبود و به معنی دقیق کلمه, یک مارکسیست خلّاق بود. برای او مارکسیسم, نه ”شریعت جامد“ که ”رهنمونِ عمل“ بود. او به ما عدم دنباله‌روی از قطبهای جهانی و حفظ استقلال, تکیه بر شرایط داخلی و دفاع از منافع مردم ایران, مبارزه برای دموکراسی و سوسیالیسم را آموخت و میتوان او را پرچمدار این اندیشه ها در جنبش کمونیستی ایران دانست» (جُنگی دربارة زندگی و آثار بیژن جزنی, مقالة مهدی سامع, ص۱۴۴).
 این ویژگی بیژن جزنی در دوره‌ای که «مارکسیستهای وطنی», به طورعمده, به«کپی برداری» مشغول بودند و بهایی چندان به اصل «تحلیل مشخص از شرایط مشخص» نمیدادند, قابل تحمل نبود و از این رو, او را   در زندان زیر فشارهای مضاعف قرار میدادند. این فشارها در سالهای ۵۲ـ ۵۳ شدیدتر شده بود.
مهین, همسر جزنی, حال و روز او را در این سالها اینگونه توصیف میکند: در سالهای ۵۳ ـ ۵۲, «در روزهای ملاقات گاهی بیژن را بسیار آشفته میدیدم. وقتی با همان زبان مخصوص خودمان علت را جویا میشدم, مختصراً از مشکلات ناشی از درگیری با سایر دیدگاه‌ها سخن میگفت و از چپروهایی که او را متّهم میکردند که توده‌ای است. یک روز هم هنگام صحبت به شوخی سرش را به پایین خم کرد و گفت: همین دو تا شویدی هم که بر سر من مانده, به زودی از دست ”پروچینی“ها خواهد ریخت. بعضی مواقع هم با خواندن شعری درد دلش را بیان میکرد:”من از بیگانگان هرگز ننالم...“» (جُنگی دربارة آثار... ص۷۳).
«سال ۱۳۵۳, سال فراز جنبش چریکی در بیرون زندان, و سال فرود بیژن در درون زندان بود. در ماه‌های پایانی این سال, دیگر بیژن تنها مانده بود و جز چند تن از یاران وفادارش, کسی در کنارش نمانده بود. فضای بند تب آلود بود. از جنب و جوش پیشین هم خبری نبود. غباری از شکّ و دو دلی و بی اعتمادی, بر یقین و یکدلی و اعتماد آغازین نشسته بود. ماٌموران زندان هم هوشیار بودند و فشار بر زندانیان را فزونی بخشیده بودند. نسبت به جزنی و یارانش هم بیش از پیش حساّس شده بودند. به این نتیجه رسیده بودند که با رهبری چریکها در بیرون زندان سروسرّی دارد و برای پیشبرد برنامه های آنها, در درون زندان, تشکیلاتی به وجود آورده‌است. گمان داشتند که اگر جزنی و یارانش را سر به نیست کنند, در جهت نیستی ”چریکها“ گام مهمّی برداشته اند. به این دلیل, طرح کشتارشان را ریختند...
بیژن جزنی تا زمانی که زنده بود به چالشی جدّی کشیده نشد و دیدگاه‌هایش مورد نقد و بررسی سنجش‌گرایانه قرار نگرفت؛ نه در نوشتار و نه در جریان یک مناظرة جدّی در درون زندان. به سبک و سیاق ناپسندی که میشناسیم امّا, پشت سرش حرف میزدند و پچ‌پچ میکردند؛ همه, جز هوادارانش. حرفها و پچ‌پچها, بیشتر, دور و بر مسائل شخصی بود و خصلتی. (رفیق خصوصیّات و خُلقیّات بوژوایی دارد. به سر و وضعش میرسد و پس از اصلاح ادوکلن میزند. شکم‌پرور است. اهل ریاضت کشی نیست. زن و بچّه هم دارد و...) و این حرفها و برچسبها, در روزگاری که چپ روی و تندروی غوغا میکرد و در همه زمینه های زندگی فردی و اجتماعی ”ارزش“ بود, بر نیروی جوانان سرد و گرم روزگار نچشیده, ناپخته و نافرهیخته, بی‌تاٌثیر نبود. و این چنین بود که دیگر جوانها به سوی جزنی نمی آمدند. از او دوری میگزیدند و به داشتن مناسبات رسمی با ”رفیق“ اکتفا میکردند» (جُنگی دربارة زندگی و آثار بیژن جزنی, مقالة ناصر مهاجر, ص۴۱۴).
==انتقامجویی وحشیانه==
سال ۱۳۵۳ سال گسترش عملیات نظامی سازمان چریکهای فدایی خلق بود. آنها, از مرداد تا اسفندماه, ده عمل نظامی انجام دادند. از آن جمله بود ترور سروان «نیک‌طبع», بازجو و شکنجه گر ساواک در ۱۹دی۱۳۵۳؛ ترور سروان نوروزی, افسر گارد دانشگاه و ترور عباس شهریاری «مرد هزار چهره» و عنصر نفوذی ساواک در گروه‌های چپ, در ۱۴ اسفند ۵۳.
 این ترورهای آخرین ساواک را به انتقامجویی وحشیانه‌ای واداشت و به بهای کشتار شماری از پاکبازترین و برجسته ترین رزمندگان راه رهایی مردم ایران انجامید و به ویژه, چنان ضربه‌ای بر پیکر جنبش چپ در ایران وارد کرد که هرگز جبران نشد.
دو روز پیش از آخرین ترورها (۱۲اسفند ۵۳), شاه تاٌسیس «حزب رستاخیر و برقراری نظام تک حزبی را اعلام کرد. با تاٌسیس این حزب, بازی دو حزبی رژیم شاه ـ حزب ایران نوین و حزب مردم ـ به پایان رسید و شاه در رویارویی با اعتراضات مردمی, شمشیر خود را از رو بست و به خاموش کردن هر صدای مخالفی پرداخت.
 روز ۱۵اسفند ۵۳, بیژن جزنی و ۳۳تن دیگر  از زندانیان بندهای چهارم, پنجم و ششم زندان شمارة یک زندان قصر را به زندان اوین منتقل کردند که در بین آنها چند تن از یاران جزنی بودند که در سال ۱۳۴۸ پس از فرار بیفرجام به زندانهای دیگر و اغلب پرت افتاده تبعید شده بودند و اکنون در زندان قصر بودند مانند حسن ضیاء ظریفی, سعید کلانتری, عزیز سرمدی و عباس سورکی. دو تن دیگر از یاران جزنی را که به زندانهای اراک (احمد جلیل افشار) و اهواز (محمد چوپانزاده) تبعید شده بودند, در روز ۱۷ اسفند۵۳ به اوین منتقل شدند.
بعد از ترور سرتیپ زندی پور, رئیس «کمیتة مشترک ضدخرابکاری» در روز دوشنبه ۲۶اسفند ۱۳۵۳, چند تن از افراد سرسخت سازمان مجاهدین خلق را نیز به اوین بردند. مصطفی جوان خوشدل در روز ۲۸فروردین ۵۴ از زندان «کمیتة مشترک» به اوین برده شد. «او از سرسختترین مجاهدین بود. کمتر کسی به اندازة او شکنجه شده بود. او شکنجه شده و بیجان و لنگان به اوین برده شد». و کاظم ذوالانوار نیز, که «از برجسته ترین و احترام برانگیزترین مجاهدین دربند و از سازمان دهندگان اصلی و مسئولان مهمّ شبکة زندان مجاهدین» بود.                                                                                                                                                
 بیژن جزنی و یاران پاکبازش, از «سران و سرآمدان چریکها در زندان بودند. از سرشناسترین فداییان خلق, با دانش و بینش, با تجربه و پخته, ورزیده و کارآمد. برخلاف بیشتر هواداران مبارزة چریکی که دانشجو بودند, بیشتر اینها پیش از کودتای ۲۸مرداد در صفوف سازمان جوانان حزب توده رزمیده بودند, پس از کودتا از حزب فاصله گرفته, گذشتة سیاسی خود را بازبینی کرده و با بنا نهادن گروه مارکسیست ـ لنینیستِ مستقلی, مبارزه را ادامه داده بودند و در این بین, بارها, به زندان افتادند... ساواک آگاه بود که اینها اولین کسانی اند که در ایران حرف از مبارزة چریک شهری زدند, در این راه گام برداشتند و در نیمة راه به دام افتادند (دی و بهمن ۱۳۴۶), در بند نیز آرام نگرفتند و به تدارک فرار پرداختند و در حین عمل به چنگ نگهبانان افتادند, مجازات شدند؛ به بدترین زندانهای کشور تبعید شدند (۱۳۴۸) و اولین کسانی هستند که راه فلسطین را گشودند... ساواک رویداد سیاهکل را نیز به بازماندگان همین گروه نسبت میداد... ترور فرسیو را هم... بی ارتباط به این امر نمیدیدند که این مهرة مهم دادرسی ارتش, ریاست دادگاه جزنی و یارانش را به عهده داشت. نیز از چشم ساواک پنهان نبود که اینها در زندان سخت سرگرم فعالیت اند, که به رغم سختگیریها و مراقبتها, به بیرون زندان نقب زده اند, که ارتباط با رهبری بیرون از زندان چریکها رابه دست دارند, و به شکلی سازمانیافته نیازمندیهای همرزمانشان را فراهم میکنند: کادرسازی و تربیت چریک, تدوین مبانی نظری و مواضع سیاسی جنبش مسلّحانه, تنظیم جزوه های آموزشی, خبررسانی و خبرگیری, ارائة رهنمودهای عملی و...  این اَعمال برای حکومتی که عزم جزم کرده بود جنبش چریکی را نابود کند, نابخشودنی بود و تحمل ناپذیر و درخور تنبیه. هم از این رو, جزنی و ظریفی و کلانتری و... را زیر هشت فرستادند و حبس مجرّد, و تهدیدشان کردند که اگر دست از این کارها نکشید, شما را خواهیم کشت. بیهوده بود. جزنی دست‌بردار نبود و دست به کارهایی تازه زد. چگونگی ارتباط با اروپا و انتشار آثارش در خارج از کشور را طرح ریزی کرد و رهبری سازمان و شماری از مبارزین بیرون از زندان را نسبت به ماهیت و هویّت راستین عباس شهریاری آگاه ساخت. فردای روزی که شهریاری ترور شد. روز آغاز سفر بی بازگشت جزنی و یارانش از قصر بود» (نقطه, شمارة اول, بهار ۱۳۷۴, مقالة ناصر مهاجر). 
==بیژن جزنی از زبان دو تن از یاران و همبندان==
جمشید طاهریپور: «نخستین بار در بهار سال ۱۳۵۲، در زندان شمارهٌ ۳ قصر بود که او را دیدیم. از این تاریخ تا ۱۵اسفند۱۳۵۳ ـ روزی که در شمار آن ۴۰نفر زندانیان سیاسی به اوین برده شدیم ـ همواره به او نزدیک بودم... جزنی با روشن بینی شگرفی بر واقعیتهای آن روز جنبش آگاهی داشت و بی آن که بر کمبودی چشم بپوشد، کاستیها و نارساییهای آن را برمیشمرد و با احساس مسئولیتی ، که آدمی را، سخت، تحت تاٌثیر قرار میداد، برای از میان برداشتن آنها اندیشه میکرد و راه و چاره نشان میداد و به خاطر همین ویژگیهای جزنی بود که هر کسی با او مَحشور میشد از او بسیار یاد میگرفت، بدون آن که احساس شاگردی کند. آموزشهای او برای هم‌صحبتش همیشه حالت باهم اندیشی و چاره جوییهای دو رفیقی را داشت که تعلق خالصانه و مخلصانه‌شان به یک آرمان و یک جنبش، همهٌ مرزهای دیرآشنایی و تمایز را از میان برداشته و آنها را به روحی یگانه فرا رویانده است.  این که جزنی میتوانست با چنین کیفیتی آموزش بدهد، از پاکباختگی‌اش برمیخاست؛ از اینجا برمیخاست که او میان خود و جنبش هیچ غرضی را حایل نمیدید. سرشت و سرنوشت او با جنبش چریکهای فدایی چنان درآمیخته بود که برای وی علایق و منافعی جز علایق و منافع این جنبش قابل تصوّر نبود و چنین بستگی و یگانگی درحالی بود که هم در زندان و  هم در بیرون زندان، اکثریت چریکهای فدایی راه خود را میرفتند و به نقد و نظرهای او بی اعتنا بودند...جزنی تنها یک رهبر سیاسی نبود، او فیلسوف و هنرمند بایسته‌ای نیز بود. جزنی شاگرد اول رشتهٌ فلسفهٌٌ دانشگاه تهران بود. من بارها شاهد مباحثات فلسفی او با آیت الله ربّانی شیرازی بودم. به خاطر دارم که در یکی از این مباحثات، که معمولاً در اتاق شمارهٌ هفتِ بندِ پنجِ زندان قصر جریان مییافت، آیت الله خطاب به جزنی گفت: <nowiki>''</nowiki>متاٌسفانه، نمیتوانم با آرای شما موافقت کنم، امّا، تصدیق میکنم در شرح و تفسیر ملاصدرا استاد هستید<nowiki>''</nowiki>...
    هیچ گاه نمیتوانم فراموش کنم که جزنی چگونه با پیگیری و حوصله‌ای خیره کننده و با فروتنی با یک تازه کار، ساعتها پای صحبت تازه واردین که عموماً دانشجویان جوان و بی تجربه بودندـ می‌نشست و با طرح صدها سوٌال، آخرین اخبار مربوط به جنبش را گرد می‌آورد و از کوچکترین تغییر در وضع معیشت مردم و فکر و ذکر و حال و هوای گروه‌های اجتماعی جامعه ـ از دانشجو تا کارگر و دهقان و کاسب و تاجر و صاحب کارخانه ـ به نحوی سردرمی‌آورد و سپس، با دیدی نقّاد همهٌ آنچه را که گرفته بود، تجزیه و تحلیل میکرد و از آن نظر و استنتاجهای تئوریک و سیاسی به دست میداد و می‌گفت و می‌نوشت که چرا و چگونه باید این یا آن اشتباه را رفع کرد؛ این یا آن نارسایی را ازمیان برداشت؛ این یا آن کار را نکرد؛ این یا آن فعالیت را سازمان داد. دل‌مشغولی همیشگی او، در فراغت از هر دیدار با تازه‌واردی و در هر استنتاج نُویی، تثبیت موقعیت چریکها در رابطه با مردم بود. همیشه و در هر حال اهتمام او متوجه کشف راه‌هایی بود که چریکها را با مردم مرتبط سازد و به آنها در میان مردم جا و اعتبار ببخشد... جزنی نقاشی هنرمند بود و موسیقی را خوب میشناخت. وقتی از زندان قم به زندان قصر تهران آورده شد، دو چمدان همراه آورده بود پر از بروشورهایی از زندگی، سبک کار و نمونهٌ کار نقاشان بزرگ جهان و نیز کتابچه‌هایی دربارهٌ بتهوون، موتزارت، اشتراوس و... همهٌ این بروشورها و کتابچه‌ها به زبان فرانسه یا انگلیسی بودند...
     یک روز در بند پنج زندان قصر، جزنی بستهٌ نسبتاً بزرگی به من داد و گفت: <nowiki>''</nowiki>نگاه کن، امّا، مواظب باش، تا حالا حفظشان کرده ام<nowiki>''</nowiki>. دو روز تمام با احتیاط و جذبه‌ای وصف ناپذیر، مثل کسی که دانه های جواهر گنج ناخواسته به کف آمده‌ای را تماشا میکند، تماشا کردم. بیشتر طرحهای سیاه قلمی بود که جزنی از چهرهٌ زندانیان عادی کشیده بود. طرحهایی نیز از چهرهٌ همسرش مهین بود و بابک و آن پسر دیگرش. نکتهٌ عجیب، زنده بودن طرحها بود و زاویهٌ نگاه نقّاش. چنان یگانگی و عطوفتی از زاویهٌ نگاه نقّاش میتراوید که مپرس! کُرد، آذربایجانی، گیلک، قمی، اصفهانی، لُر، یزدی، سیرجانی، از بندرعباس و... و برایم توضیح داد؛ <nowiki>''</nowiki>ببین، مردم ما از هرجا که می‌آیند مُهر و نشان کِشت و کار،آب و هوا، رقص و آواز، رنج و درد همانجاها را روی چهره‌شان، توی نگاهشان، روی پوستشان، در حالت ایستادنشان، روی لبخندشان و روی پیشانیشان دارند. فقط لباسها نیست که فرق میکند<nowiki>''</nowiki>.
جزنی با هنر خود نیز در تکاپوی شناخت مردم بود؛ در جستجوی این بود که به درون آنها راه پیدا کند و با آنها یگانه و همدرد باشد...
     به نظرم... جوهر متعالیِ میراثِ اندیشگی جزنی این است: همهٌ اعتبار ما در پیوند با مردم ماست. اگر  نقشی از ما برجا خواهد ماند، در ارتباط و در پیوند با آنهاست؛ در پیوند با این است که چه سهمی دربرداشتن باری از دوش آنها و کاستن ستم و رنجی که متحمل آنند، بر عهده میگیریم» (جُنگی دربارهٌ زندگی و آثار بیژن جزنی، مقاله جمشید طاهری پور، صفحات ۱۶۱تا ۱۶۵).     
 حمید اسدیان: «... از فلکه خبر رسید بیژن جزنی را از تبعید قم به‌عشرت‌آباد و سپس به‌فلکه آورده‌اند .از آنجا که فلکه جای ثابتی نبود, مشخص بود که به‌زودی یا او را در بند خودمان خواهیم دید و یا به‌شماره۴ نزد زندانیان قدیمی فرستاده خواهد شد.یک روز درِ زیر هشت باز شد و مردی را به‌داخل فرستادند. کلاه کِپی خوشپوشی به‌سر داشت. سبیلی پر، قدّی بلند، هیکلی ورزیده و قوی، و تحرّکی چشمگیر داشت. با این که سنّش از متوسط ما بیشتر بود، فرز راه می‌رفت. شلوار لی آبی‌رنگ تر و تمیز، و بارانی کِرم بلندی پوشیده بود. اسباب‌هایش را که زیاد هم نبودند با یک دست گرفته بود. همین که وارد بند شد یکی از بچه‌های فدایی او را شناخت. با صدای بلند در بند فریاد زد:  ”بیژن“. ما همه دانستیم که چه کسی را آورده‌اند.
     بچه‌های فدایی بیرون ریختند و به‌استقبال بیژن شتافتند. ما هم رفتیم. بیژن را به‌اتاق۲ بند۲ بردند. دورش نشستند و شروع کردند با او گپ زدن. از همان اول معلوم بود با تسلط و اِشراف برخورد می‌کند. طنزی که در جوابهایش وجود داشت، جذّاب بود. با این که هوشیار بود امّا، سعی داشت جوابهایش بی‌پروا باشد. مسئول صنفی کُمون از او پرسید آیا بیماری‌یی دارد یا نه؟ می‌خواست اگر لازم است او را سر سفرهٌ ”مریضها“ ببرد. بیژن لبخندی زد. مقداری سبیلش را جوید و گفت: ”‌بله، من از دو جهت اِثنی‌عَشَری هستم“. اشاره‌اش به‌شیعه اثنی‌عشری بودن بود و زخم اثنی‌عشر داشتن.
     باورود بیژن تمام روابط و مناسبات فداییها و تا اندازه زیادی همهٌ مارکسیستها در بند به‌هم خورد. او از همان روز اول نشان داد که وزنه‌یی است که نمی‌توان رویش حساب نکرد. با جدّیت شروع به‌بحث و جدل با بچه‌ها کرد. من در جریان بحثهایی که با هردسته و نفر خاص داشت نیستم، امّا، می‌دانم و می‌شنیدم که با هرکس متناسب با خودش صحبت می‌کند. این را هم که می‌گویم نقطه ضعفش نمی‌دانم. بیژن جایگاهی داشت که بایستی چنین توانایی‌هایی هم داشته باشد. این توانایی، با شارلاتان‌بازی و نان به‌نرخ روز خوردن، فرق دارد. بیژن این توان را داشت تا افراد را دور خودش سازمان بدهد. مثلاً مصطفی مدنی که در ابتدا موضع شدیداً مخالفی در برابر بیژن داشت بعد از مدتی جذب او شد. این کار را امثال پرویز (نویدی)، یا حتی جمشید (طاهری‌پور) نمی‌توانستند بکنند.
     به‌زودی کلاسهای آموزشی‌شان راه افتاد. از همه فعالتر خود بیژن بود. دائماً یا با این و آن مشغول بحث بود یا مشغول نوشتن. در رابطه با ”مجاهدین“ برخوردهایی داشت که خبرهای قبلی به‌ما رسیده تأیید می‌شد. گوشه و کنار حرفها و انتقادات به‌صورت زمزمه و پچپچه شنیده می‌شد. ما در جریان نبودیم. عاقبت کار بالا گرفت. خبر دادند که می‌خواهند شبها جلسه علنی بگذارند. چهار پنج شب تا دیرگاه در اتاق ۳بند دو که تقریباً بزرگترین اتاق بند بود، جمع می‌شدیم... سخنگوی مجاهدین موسی(خیابانی) بود. مسعود(رجوی) هم کنار دستش نشسته و یادداشت می‌کرد و یادداشت می‌داد. از طرف فداییها هم جمشید بود و مصطفی. پرویز هم فعال بود و گاهی جوابی می‌داد. امّا، همه می‌دانستیم که گردانندگان اصلی چه کسانی هستند. موسی انتقادات را طرح کرد. جمشید و بقیّه جواب دادند. در مورد چند انتقاد، بیژن، شخصاً، وارد شد و حرفها را تکذیب کرد. گفت: ”من نگفته‌ام اگر مجاهدین پیروز شوند ما مثل الجزایر نیاز به‌یک انقلاب دیگر داریم. من گفته‌ام اگر اوضاع ما مانند الجزایر بشود نیاز به‌یک انقلاب دیگر داریم. الآن هم به‌این معتقدم“.
    آن نشستها برای همهٌ ما یکی از بهترین آموزشهای سیاسی بود. چشم ما را به‌دنیای اطرافمان باز کرد. من خودم فکر می‌کنم در آن نشستها بود که موسی را شناختم. یک بار بحثها گره خورد. موسی با لحنی آرام که رفته رفته اوج می‌گرفت، جمله‌یی گفت که من مثل یک آیه مقدّس حفظ شدم و الآن بعد از این همه سال وقتی آن را تکرار می‌کنم یقین دارم که یک کلمه‌اش پس و پیش نشده‌است. موسی گفت:”آقای جزنی! شما بگذارید مجاهدین پیروز بشوند و از منافع پرولتاریا یک قدم منحرف بشوند بعد, آن وقت شما حق دارید بر روی ما سلاح بکشید، به‌سینهٌ ما شلیک کنید و از روی جسد ما رد شوید“.
    وقتی جملهٌ موسی تمام شد انگار موجود زنده‌یی در اتاق حضور ندارد. به‌معنای واقعی کسی جرأت نفس کشیدن نداشت. سکوت به‌قدری سنگین بود که تنها خود موسی می‌توانست آن را بشکند. موسی هم ختم جلسه را اعلام کرد و بلند شدیم. من به‌قدری تحت تأثیر وقار و خلوص موسی قرار گرفته بودم که حتی بعد از ختم جلسه توان بلندشدن نداشتم.  بعد از خاتمهٌ نشستها، گفتگوهای خصوصی‌تر شروع شد. در سطح جمشید و پرویز و از طرف مجاهدین افرادی مانند فرهاد صفا. خود بیژن با مسعود هم چند جلسه خصوصی صحبت کردند. بعد از این جلسه‌ها روابط ما و فداییها که می‌رفت تا مخدوش شود, گرم شد. من فکر می‌کنم بیشترین بهره را خود بیژن از آن نشستها برد. به‌راستی تنظیمات او بعد از آن با مجاهدین و به‌خصوص با خود مسعود, کلا,ً تغییر کرد. به‌قدری نزدیک شدند که سالهای بعد تا هنگام شهادت بیژن، مسعود همیشه یکی از نزدیک‌ترین دوستان او بود...» («حرفه‌ها و چهره‌ها» ـ یادمانده‌های سالهای بند ـ حمید اسدیان).
==پس از شهادت بیژن جزنی==
«مرگ بیژن جزنی و یارانش ضربه‌ای تکان‌دهنده بود. زندانیان سیاسی یک چندی در خود فرورفتند؛ همه. دلنگرانی و اندوه، هم‌نشینی آورد و همبستگی. سردی و خشکی از مناسبات میان بندیان رخت بربست. کمون دوباره برپاگشت. شماری به انتقاد از خود برآمدند و نسبت به رفتاری که با بیژن جزنی پیش گرفته بودند، ابراز پشیمانی کردند. بیشتر چپها، البتّه.  از این پس، بدگویی علیه جزنی فرونشست و برخوردهای سیاسی با دیدگاه‌های او نطفه بست. اعلام مواضع سازمان چریکها دربارهٌ <nowiki>''شهادت رفیق کبیر بیژن جزنی'' و ''اهمیت نوشته‌های او در رشد و شکوفایی جنبش چریکی''</nowiki>، بی اعتنایی و سکوت نسبت به دیدگاه‌های او را ناممکن کرد».
    بخشی از موضعگیری سازمان چریکهای فدایی دربارهٌ جزنی چنین بود: «... از رفیق بیژن جزنی آثار گرانبها و بی‌نظیری دربارهٌ شرایط انقلاب ایران باقی مانده‌است.رفیق این آثار را، مرتباً، از زندان برای سازمان می‌فرستاد و ما در سطحی محدود تکثیر و در اختیار اعضا و طرفداران سازمان قرار میدادیم... این آثار از بهترین کتابهای آموزش تئوریک رفقای سازمان ما بود. در این آثار، با واقع بینی و آگاهی عمیق مارکسیست ـ لنینیستی، اوضاع اقتصادی، اجتماعی و سیاسی ایران تشریح شده‌است و برای مبارزه رهنمودهای ارزنده‌ای ارائه گردیده. این آثار تا به حال، بهترین نمونه های انطباق مارکسیسم ـ لنینیسم بر شرایط ایران است» (نبرد خلق، ارگان سازمان چریکهای فدای خلق، شمارهٌ ششم، اردیبهشت۱۳۵۴، ص۳۲، به نقل از مقالهٌ ناصر مهاجر در «جُنگی از آثار... جزنی، ص۴۱۵).
    اندکی بیش از یک سال پس از شهادت بیژن جزنی و یارانش در زندان, سازمان چریکهای فدایی خلق ایران, در بیرون از زندان نیز ضربه‌ای کارساز خورد. حمید اشرف در روز ۸تیرماه ۱۳۵۵ به همراه تمامی اعضای کمیتة مرکزی و شماری از مسئولان سازمان چریکهای فدایی خلق در خانه‌ای در مهرآباد جنوبی (تهران) به محاصره نیروهای ساواک درآمدند و پس از نبردی دلیرانه, همگی, به شهادت رسیدند. این ضربه برای سازمان چریکهای فدایی, ضربه‌ای کمرشکن و جبران ناپذیر بود.
    یک سال و چندماه پس از این ضربه, «سازمان چریکهای فدایی خلق ایران» در ۱۶آذر سال ۱۳۵۶ اعلام کرد که از آن پس «اندیشة بیژن» را راهنمای عمل قرار خواهد داد و بر  اساس نظرات بیژن جزنی فعالیت خواهد کرد.
==منبع==
منبع: کتاب «سازمان چریکهای فدایی خلق ایران »نوشته دکتر علی معصومی نویسنده، تاریخدان و عضو شورای ملی مقاومت ایران


{{جعبه اطلاعات حزب سیاسی
{{جعبه اطلاعات حزب سیاسی
۱٬۰۴۸

ویرایش