علاءالدین عترتی کوشالی: تفاوت میان نسخه‌ها

اصلاح ارقام
بدون خلاصۀ ویرایش
(اصلاح ارقام)
خط ۶۲: خط ۶۲:


=== خاطره اول ===
=== خاطره اول ===
یکی از همبندی‌های علاء بنام محسن انصاری خاطراتش از وی را برای ما این گونه نقل‌ کرده‌است.[[پرونده:تیم دارایی.JPG|بندانگشتی|'''ایستاده نفر دوم از سمت راست  علاءالدین کوشالی''']]<blockquote>«...یك ماه بعد كه من به بند داخل ساختمان سپاه منتقل شده بودم در یك موقعیت خاص كه درِ بند باز بود متوجه شدم كه در اتاق روبروی ما یك نفر زندانی است خودم را به آنجا رساندم و دیدم كه نفر زندانی با دست و پا و چشم بسته همان كمال است كه او را به اسم صدا زده و با او روبوسی كردم و پرسیدم كه كجا بوده چون نگرانش بودیم. ضمناً به او بابت فرار شمس الدین و نجم الدین تبریك گفتم. كمال همان موقع گفت سریع از اینجا خارج شو چون خطرناك است. موقع خروج از اتاق متوجه یك زندانی دیگر شدم كه دست و پا و چشم او هم بسته بود وقتی دقت كردم دیدم علاء است كه در مشهد دستگیر شده بود با او هم روبوسی كردم علاء خندید و گفت این اتاق سرخ است سریع از اینجا بیرون برو. منهم از آنها خداحافظی كرده و به بند خودمان آمدم و خبر را به بقیه بچه ها دادم.</blockquote><blockquote>چند وقت بعد یعنی كمتر از یك ماه بعد، رژیم، كمال را برای انتقام به خاطر فرار نجم الدین و شمس الدین اعدام كرد در حالیكه كمال حدود 14 یا 15 سال بیشتر نداشت.</blockquote><blockquote>یك ماه بعد از دیدار قبلی با علاء، به بند رختشویخانه سپاه منتقل شدم. در این بند بچه های سرموضع را زندانی كرده بودند. وقتی وارد بند شدم یك نفر قبل از همه سراغم آمد و با من روبوسی كرد. او علاء بود.</blockquote><blockquote>مدت ۲۰ روز با علاء در بند رختشویخانه سپاه بودیم. در این بند در حالیكه تشكیلات مخفی داشتیم و در تیم بندی های مشخص، نشست های تشكیلاتی و بحث های سیاسی و كتابخوانی داشتیم اما از آن طرف بصورت علنی نیز، هر شب برنامه كُشتی و یا هنری و سرودخوانی و برنامه های مختلف دیگر داشتیم و به این صورت در حالیكه در زندان و اسارت بودیم با سرحالی و جشن و تفریح خودمان را سرگرم می كردیم. جالب اینكه هر گاه نوبت علاء می شد كه كُشتی بگیرد همه بند سراپا شور و هیجان می شد و تشویق می كردند بطوریكه پاسداران سراسیمه  با سلاح وارد بند شده و گمان می كردند شورش شده است ولی وقتی بچه ها را در حال جشن و شادی و مسابقات كشتی می دیدند با تعجب می پرسیدند كه چه خبراست؟ بچه ها هم می گفتند ما برنامه جشن یا مسابقات كشتی داریم. بیچاره پاسداران كه متعجب از این روحیه مجاهدین، سئوال می كردند در حالیكه منتظر اعدام هستید، جشن هم می گیرید؟! بچه ها هم پاسخ می دادند الان كه زنده ایم و سرزنده ایم ؛ فردا كه خواستید اعدام كنید آن موقع هم كار دیگری می كنیم و با این پاسخ دندان شكن بچه ها، پاسداران سرافكنده از بند خارج می شدند.</blockquote><blockquote>همزمان بند خواهران كه در نزدیكی بند ما (حدود 50 متری) قرار داشت متوجه سرود خوانی غیرعادی ما شده و بلافاصله با خواندن سرود شهادت و بعد قسم و ... با هم همصدا و هم پیمان شدند.</blockquote><blockquote>پاسداران وحشت زده ارتجاع كه به شدت ترسیده بودند بلافاصله آماده باش دادند و با سلاح در حیاط زندان جمع شدند و از ترس و هراس، پشت بام و سایر نقاط زندان را قُرق كردند.</blockquote><blockquote>رژیم جنایتكار آخوندی از خانواده مجاهدپرور كوشالی، كمال، علاء، نجم الدین، شمس الدین و همسر علاء را اعدام كرد. البته خانواده سرفراز كوشالی با تقدیم 5 شهید به كاروان شهدای انقلاب نوین ایران؛ سرنگونی محتوم این رژیم را مُهر كردند و یاران در بند و هم بند آن شهدای سربلند، در پیمودن ادامة راه و آرمانشان مصمم تر گشتند و امروز در كانون استراتژیك نبرد می روند تا آن خونها را در پرتو انقلاب خواهر مریم و تحت رهبری برادر به ثمر نهایی خود برسانند.»</blockquote>
یکی از همبندی‌های علاء بنام محسن انصاری خاطراتش از وی را برای ما این گونه نقل‌ کرده‌است.[[پرونده:تیم دارایی.JPG|بندانگشتی|'''ایستاده نفر دوم از سمت راست  علاءالدین کوشالی''']]<blockquote>«...یك ماه بعد كه من به بند داخل ساختمان سپاه منتقل شده بودم در یك موقعیت خاص كه درِ بند باز بود متوجه شدم كه در اتاق روبروی ما یك نفر زندانی است خودم را به آنجا رساندم و دیدم كه نفر زندانی با دست و پا و چشم بسته همان كمال است كه او را به اسم صدا زده و با او روبوسی كردم و پرسیدم كه كجا بوده چون نگرانش بودیم. ضمناً به او بابت فرار شمس الدین و نجم الدین تبریك گفتم. كمال همان موقع گفت سریع از اینجا خارج شو چون خطرناك است. موقع خروج از اتاق متوجه یك زندانی دیگر شدم كه دست و پا و چشم او هم بسته بود وقتی دقت كردم دیدم علاء است كه در مشهد دستگیر شده بود با او هم روبوسی كردم علاء خندید و گفت این اتاق سرخ است سریع از اینجا بیرون برو. منهم از آنها خداحافظی كرده و به بند خودمان آمدم و خبر را به بقیه بچه ها دادم.</blockquote><blockquote>چند وقت بعد یعنی كمتر از یك ماه بعد، رژیم، كمال را برای انتقام به خاطر فرار نجم الدین و شمس الدین اعدام كرد در حالیكه كمال حدود ۱۴ یا ۱۵ سال بیشتر نداشت.</blockquote><blockquote>یك ماه بعد از دیدار قبلی با علاء، به بند رختشویخانه سپاه منتقل شدم. در این بند بچه های سرموضع را زندانی كرده بودند. وقتی وارد بند شدم یك نفر قبل از همه سراغم آمد و با من روبوسی كرد. او علاء بود.</blockquote><blockquote>مدت ۲۰ روز با علاء در بند رختشویخانه سپاه بودیم. در این بند در حالیكه تشكیلات مخفی داشتیم و در تیم بندی های مشخص، نشست های تشكیلاتی و بحث های سیاسی و كتابخوانی داشتیم اما از آن طرف بصورت علنی نیز، هر شب برنامه كُشتی و یا هنری و سرودخوانی و برنامه های مختلف دیگر داشتیم و به این صورت در حالیكه در زندان و اسارت بودیم با سرحالی و جشن و تفریح خودمان را سرگرم می كردیم. جالب اینكه هر گاه نوبت علاء می شد كه كُشتی بگیرد همه بند سراپا شور و هیجان می شد و تشویق می كردند بطوریكه پاسداران سراسیمه  با سلاح وارد بند شده و گمان می كردند شورش شده است ولی وقتی بچه ها را در حال جشن و شادی و مسابقات كشتی می دیدند با تعجب می پرسیدند كه چه خبراست؟ بچه ها هم می گفتند ما برنامه جشن یا مسابقات كشتی داریم. بیچاره پاسداران كه متعجب از این روحیه مجاهدین، سئوال می كردند در حالیكه منتظر اعدام هستید، جشن هم می گیرید؟! بچه ها هم پاسخ می دادند الان كه زنده ایم و سرزنده ایم ؛ فردا كه خواستید اعدام كنید آن موقع هم كار دیگری می كنیم و با این پاسخ دندان شكن بچه ها، پاسداران سرافكنده از بند خارج می شدند.</blockquote><blockquote>همزمان بند خواهران كه در نزدیكی بند ما (حدود ۵۰ متری) قرار داشت متوجه سرود خوانی غیرعادی ما شده و بلافاصله با خواندن سرود شهادت و بعد قسم و ... با هم همصدا و هم پیمان شدند.</blockquote><blockquote>پاسداران وحشت زده ارتجاع كه به شدت ترسیده بودند بلافاصله آماده باش دادند و با سلاح در حیاط زندان جمع شدند و از ترس و هراس، پشت بام و سایر نقاط زندان را قُرق كردند.</blockquote><blockquote>رژیم جنایتكار آخوندی از خانواده مجاهدپرور كوشالی، كمال، علاء، نجم الدین، شمس الدین و همسر علاء را اعدام كرد. البته خانواده سرفراز كوشالی با تقدیم ۵ شهید به كاروان شهدای انقلاب نوین ایران؛ سرنگونی محتوم این رژیم را مُهر كردند و یاران در بند و هم بند آن شهدای سربلند، در پیمودن ادامة راه و آرمانشان مصمم تر گشتند و امروز در كانون استراتژیك نبرد می روند تا آن خونها را در پرتو انقلاب خواهر مریم و تحت رهبری برادر به ثمر نهایی خود برسانند.»</blockquote>


=== خاطره دوم ===
=== خاطره دوم ===
یکی دیگر از همبندی‌های علا می‌گوید: <blockquote>«موقعی که علاء وارد بند ما شد، همه از خوشحالی از جا پریدیم. او در فاز سیاسی مسئول من بود و من با خصایص والای او آشنایی داشتم. در سخت‌ترین شرایط آستینها را بالا می‌زد و تضادها را حل می‌کرد هیچ‌گاه لبخند از لبش محو نمی‌شد و روحیه‌یی کم‌نظیر داشت. کارهای سخت را خودش انجام می‌داد و کارهای راحت‌تر را به‌ما واگذار می‌کرد. از زمانی که وارد زندان شد، لحظه‌یی آرام و قرار نداشت. با‌این که معلوم بود اعدامش خواهند کرد، اما اعتنایی به این مسأله نداشت. با بچه‌ها تک‌تک یا گروهی صحبت می‌کرد و به‌آنها روحیه می‌داد. بلافاصله پس از ورود به‌زندان، بازیهای ورزشی جمعی را در زندان به‌راه انداخت. تکان‌دهنده‌ترین لحظه برای من هنگامی بود که او را برای اعدام می بردند. ما هیچ‌کدام از این مسأله اطلاع نداشتیم، اما پس از مدتی از جنایت فجیع آنان مطلع شدیم. به‌ناگهان بند به‌هم ریخت. بچه‌ها برافروخته شده بودند و به مزدوران فحش و بد‌و بیراه می‌دادند. سپس شروع کردیم به خواندن سرودهای سازمان. سرود شهادت و قسم را خواندیم. زندانبان ها به بند‌آمده و می‌گفتند سردسته‌تان را کشتیم شما دارید سرود می‌خوانید؟ ما هم صدای سرودهایمان را بلندتر کردیم. بند خواهران مجاهد هم رو‌به‌روی ما بود، آنها هم از شهادت علاء بی‌اطلاع بودند، اما وقتی صدای سرود خواندن ما را شنیدند، فهمیدند که اتفاقی افتاده و یکی از بچه‌ها اعدام شده است، آنها هم شروع کردند سرود خواندن و فضای تمام زندان با فریادهای ما به‌لرزه درآمد .</blockquote>
یکی دیگر از همبندی‌های علا می‌گوید: <blockquote>«موقعی که علاء وارد بند ما شد، همه از خوشحالی از جا پریدیم. او در فاز سیاسی مسئول من بود و من با خصایص والای او آشنایی داشتم. در سخت‌ترین شرایط آستینها را بالا می‌زد و تضادها را حل می‌کرد هیچ‌گاه لبخند از لبش محو نمی‌شد و روحیه‌یی کم‌نظیر داشت. کارهای سخت را خودش انجام می‌داد و کارهای راحت‌تر را به‌ما واگذار می‌کرد. از زمانی که وارد زندان شد، لحظه‌یی آرام و قرار نداشت. با‌این که معلوم بود اعدامش خواهند کرد، اما اعتنایی به این مسأله نداشت. با بچه‌ها تک‌تک یا گروهی صحبت می‌کرد و به‌آنها روحیه می‌داد. بلافاصله پس از ورود به‌زندان، بازیهای ورزشی جمعی را در زندان به‌راه انداخت. تکان‌دهنده‌ترین لحظه برای من هنگامی بود که او را برای اعدام می بردند. ما هیچ‌کدام از این مسأله اطلاع نداشتیم، اما پس از مدتی از جنایت فجیع آنان مطلع شدیم. به‌ناگهان بند به‌هم ریخت. بچه‌ها برافروخته شده بودند و به مزدوران فحش و بد‌و بیراه می‌دادند. سپس شروع کردیم به خواندن سرودهای سازمان. سرود شهادت و قسم را خواندیم. زندانبان ها به بند‌آمده و می‌گفتند سردسته‌تان را کشتیم شما دارید سرود می‌خوانید؟ ما هم صدای سرودهایمان را بلندتر کردیم. بند خواهران مجاهد هم رو‌به‌روی ما بود، آنها هم از شهادت علاء بی‌اطلاع بودند، اما وقتی صدای سرود خواندن ما را شنیدند، فهمیدند که اتفاقی افتاده و یکی از بچه‌ها اعدام شده است، آنها هم شروع کردند سرود خواندن و فضای تمام زندان با فریادهای ما به‌لرزه درآمد .</blockquote>
[[پرونده:مزار علاء.JPG|بندانگشتی|'''مزار علاء‌الدین کوشالی در لاهیجان''']]
[[پرونده:مزار علاء.JPG|بندانگشتی|'''مزار علاء‌الدین کوشالی در لاهیجان''']]
<blockquote>علاء با این که از شناخته‌شده‌ترین چهره‌های شهر ما بود، اما ذره‌یی شائبهٌ مقام و خودپرستی در او دیده نمی‌شد. با این که قهرمانی نامدار در خطهٌ شمال بود و بازیهایش در تیمهای فوتبال دارایی و پرسپولیس تهران، سپیدرود رشت و منتخب ایران، مورد توجهٌ همهٌ مردم گیلان قرار گرفته بود و هم‌چنین کاندیدای سازمان مجاهدین خلق در گیلان بود، اما با تواضع و فروتنی بسیار، در میان مردم زحمتکش گیلان ظاهر می‌شد. از دیگر خصوصیات بارز این قهرمان سرفراز قاطعیت و جدیت او در امر مبارزه برای سرنگونی رژیمهای شاه و خمینی بود. یک‌بار خواهرش به‌او گفته بود علا جان! مواظب باش، آنها تورا می‌کشند . علاء به‌خواهرش پاسخ داده بود مگر ما چند سال عمر می‌کنیم که آن را در زیر حاکمیت ظلم و ستم بگذرانیم؟ او با این‌که اندکی قبل از 30خرداد سال60 با مجاهد شهید عصمت شریعتی ازدواج کرده بود، اما بعد از کشتارهای وحشیانهٌ رژیم خمینی، لحظه‌یی آرام و قرار نداشت و اوقاتش را تمام عیار در خدمت دفاع از مردم ستمدیدهٌ وطنش قرار داد تا سرانجام جان پاکش را فدیهٌ رهایی خلق و میهنش کرد. بدون تردید تاریخ آیندهٌ ایران‌زمین نام و خاطرهٌ این قهرمان بزرگ ملی را بیش از پیش گرامی خواهد داشت‌».<ref name=":0" /></blockquote>
<blockquote>علاء با این که از شناخته‌شده‌ترین چهره‌های شهر ما بود، اما ذره‌یی شائبهٌ مقام و خودپرستی در او دیده نمی‌شد. با این که قهرمانی نامدار در خطهٌ شمال بود و بازیهایش در تیمهای فوتبال دارایی و پرسپولیس تهران، سپیدرود رشت و منتخب ایران، مورد توجهٌ همهٌ مردم گیلان قرار گرفته بود و هم‌چنین کاندیدای سازمان مجاهدین خلق در گیلان بود، اما با تواضع و فروتنی بسیار، در میان مردم زحمتکش گیلان ظاهر می‌شد. از دیگر خصوصیات بارز این قهرمان سرفراز قاطعیت و جدیت او در امر مبارزه برای سرنگونی رژیمهای شاه و خمینی بود. یک‌بار خواهرش به‌او گفته بود علا جان! مواظب باش، آنها تورا می‌کشند . علاء به‌خواهرش پاسخ داده بود مگر ما چند سال عمر می‌کنیم که آن را در زیر حاکمیت ظلم و ستم بگذرانیم؟ او با این‌که اندکی قبل از ۳۰خرداد سال۶۰ با مجاهد شهید عصمت شریعتی ازدواج کرده بود، اما بعد از کشتارهای وحشیانهٌ رژیم خمینی، لحظه‌یی آرام و قرار نداشت و اوقاتش را تمام عیار در خدمت دفاع از مردم ستمدیدهٌ وطنش قرار داد تا سرانجام جان پاکش را فدیهٌ رهایی خلق و میهنش کرد. بدون تردید تاریخ آیندهٌ ایران‌زمین نام و خاطرهٌ این قهرمان بزرگ ملی را بیش از پیش گرامی خواهد داشت‌».<ref name=":0" /></blockquote>


== منابع ==
== منابع ==
<references />
<references />
۸٬۸۴۴

ویرایش