داوود رحمانی: تفاوت میان نسخه‌ها

بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۸۷: خط ۸۷:
حيدر در تابستان سال ۶۰ در حالي كه ۱۷ – ۱۸ سال بيشتر نداشت دستگير شد. پس از تحمل دوران بازجويی و انواع فشارها و شكنجه‌ها در اوين به ۱۵ سال زندان محكوم و سپس به زندان قزلحصار منتقل شد. حاج داوود رحمانی، رئيس زندان قزلحصار بسيار تلاش كرد كه او را به سازش و تسليم وادار نمايد. اما به رغم اين كه سن كمی داشت با اراده و استقامتی سترگ به شيوه‌های حاج داوود می‌خنديد. وی سرانجام به دست حاج داوود کشته شد.<ref>نشریه مجاهد شماره ۵۴۷ تاریخ ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۰</ref>
حيدر در تابستان سال ۶۰ در حالي كه ۱۷ – ۱۸ سال بيشتر نداشت دستگير شد. پس از تحمل دوران بازجويی و انواع فشارها و شكنجه‌ها در اوين به ۱۵ سال زندان محكوم و سپس به زندان قزلحصار منتقل شد. حاج داوود رحمانی، رئيس زندان قزلحصار بسيار تلاش كرد كه او را به سازش و تسليم وادار نمايد. اما به رغم اين كه سن كمی داشت با اراده و استقامتی سترگ به شيوه‌های حاج داوود می‌خنديد. وی سرانجام به دست حاج داوود کشته شد.<ref>نشریه مجاهد شماره ۵۴۷ تاریخ ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۰</ref>


نقل قول از یکی از زندانیان: '''از''' '''زهرا بیژن یار'''
'''نقل قول یکی از زندانیان از''' '''زهرا بیژن یار'''


خود زهرا تعریف می‌كرد كه بعد از این كه بازجویی‌ها تمام شد و به تصور این كه توانسته است وجود باقر را كتمان كند یك روز یك بازجویی در حالی كه شلاق بدست داشت و عصبانی و خشمگین فریاد می‌زد در را باز می‌كند و سر او داد میزند باقر كجاست؟ زهرا با خنده تعریف می‌كرد كه تا اسم او را شنیدم گفتم با.با..با... با....قر نمیدونم كیه؟ من با. ...با.....قر نمی‌شناسم كیه؟ بازجو می‌گوید خودت را به نفهمی نزن الان یادت می‌آورم كیه و شروع می‌كند به كتك زدن او و چنان محكم به سر زهرا می‌زند كه او دچار مشكل جدی بینایی می‌شود. تقریباً چشمهایش ۶۰% بینایی‌اش را از دست داده بود او تعریف كردنی از دوران بازجویی‌اش زیاد داشت حاج داوود با او خیلی ضدیت داشت از پرونده‌اش خبر داشت و بیشتر با او لج بود. سرانجام هم او را به واحد یك برد یعنی همان قفس‌ها...
خود زهرا تعریف می‌كرد كه بعد از این كه بازجویی‌ها تمام شد و به تصور این كه توانسته است وجود باقر را كتمان كند یك روز یك بازجویی در حالی كه شلاق بدست داشت و عصبانی و خشمگین فریاد می‌زد در را باز می‌كند و سر او داد میزند باقر كجاست؟ زهرا با خنده تعریف می‌كرد كه تا اسم او را شنیدم گفتم با.با..با... با....قر نمیدونم كیه؟ من با. ...با.....قر نمی‌شناسم كیه؟ بازجو می‌گوید خودت را به نفهمی نزن الان یادت می‌آورم كیه و شروع می‌كند به كتك زدن او و چنان محكم به سر زهرا می‌زند كه او دچار مشكل جدی بینایی می‌شود. تقریباً چشمهایش ۶۰% بینایی‌اش را از دست داده بود او تعریف كردنی از دوران بازجویی‌اش زیاد داشت حاج داوود با او خیلی ضدیت داشت از پرونده‌اش خبر داشت و بیشتر با او لج بود. سرانجام هم او را به واحد یك برد یعنی همان قفس‌ها...
۱۰٬۳۷۸

ویرایش