کاربر:Khosro/صفحه تمرین صبا هفت برادران
شناسنامه | |
---|---|
زادروز | ۱۳۶۱ |
زادگاه | تهران، زندان اوین، ایران |
تاریخ مرگ | ۲۱ فروردین ۱۳۹۰ |
محل مرگ | قرارگاه اشرف، عراق |
دین | اسلام |
اطلاعات سیاسی | |
حزب سیاسی | سازمان مجاهدین خلق ایران |
صبا هفتبرادران، زادهی ۱۳۶۱ – تهران، در زندان اوین به دنیا آمد. مادر صبا هفتبرادران از اسفندماه سال ۱۳۶۰، در اوین زندانی بود. پدر صبا، رضا هفتبرادران نیز در همان زمان زندانی سیاسی بود. در سال ۱۳۶۲، صبا هفتبرادران همراه مادرش از زندان اوین آزاد شدند. او در سال ۱۳۶۹، به آلمان فرستاده شد؛ و پس از مدتی زندگی در آلمان، در سال ۱۳۷۷، به ارتش آزادیبخش ملی ایران و سازمان مجاهدین خلق در قرارگاه اشرف پیوست. صبا هفتبرادران در روز ۱۹ فروردین ۱۳۹۰، با حملهی نیروهای دولت دستنشاندهی رژیم ایران به قرارگاه اشرف در عراق، مورد اصابت گلوله قرار گرفت و در ۲۱ فروردین به شهادت رسید. در این حمله ۳۵ تن دیگر از جمله ۷ زن مجاهد خلق نیز به شهادت رسیدند.
زندگینامهی صبا
صبا هفتبرادران سال ۱۳۶۱، در زندان اوین به دنیا آمد. مادر صبا از اسفندماه ۱۳۶۰، در اوین زندانی بود. رضا هفتبرادران پدر صبا نیز زندانی سیاسی بود، ولی او را به دور از خانواده نگه داشته بودند؛ و صبا سالها پدرش را ندید. شکنجهگران و بازپرسان زندان اوین بهمنظور تحت فشار گذاشتن مادر صبا از دادن شیر خشک به او امتناع میکردند. سال ۱۳۶۲، صبا هفتبرادران، یک سال و نیمه بود که همراه مادرش از زندان اوین آزاد شدند.[۱]
صبا هفتبرادران پس از آزادی از زندان اوین و گذاران دوران کودکی، با پدر و مادرش از ایران خارج شدند و به ارتش آزادیبخش ملی ایران پیوستند. صبا به کودکستان و سپس به مدرسهی کودکان در سازمان مجاهدین خلق و ارتش آزادیبخش در شهر اشرف رفت.[۲]
سال اول دبستان بود که با آغاز جنگ خلیج فارس در سال ۱۳۶۹، پدر و مادر صبا او را به کشور آلمان فرستادند تا از بمبارانهای جنگ در منطقه در امان باشد. او پس از مدتی زندگی در آلمان، در سال ۱۳۷۷ تصمیم گرفت برای مبارزه با نظام جمهوری اسلامی، به ارتش آزادیبخش ملی ایران و سازمان مجاهدین خلق بپیوندد و به قرارگاه اشرف در عراق برود. [۱]
صبا در آلمان، مدرسه و زندگی راحت و آیندهای روشن داشت. اما نمیتوانست همان صدای شکنجهها را که در زندان در گوشش طنین انداخته بود، فراموش کند. او پس از چند سال در نامهای از آلمان برای پدرش نوشته بود که، «از وقتی فهمیدم تو که اینقدر من و سارا را دوست داری، حاضر شدهای از ما جدا شوی و در اشرف بمانی، به تو افتخار میکنم و میگویم تو بهترین بابای دنیا هستی.»[۲]
علت پیوستن به ارتش آزادیبخش
رضا هفتبرادران پدر صبا، در رابطه با پیوستن صبا به ارتش آزادیبخش و عزیمت او به شهر اشرف میگوید: «صبا در روز ۳۰ مهرماه ۱۳۷۷، از آلمان به شهر اشرف آمد؛ و من از دیدنش یکه خوردم. چون از پیش برایش نوشته بودم که دوست دارم پزشک شوی و به دردهای مردم مرهم بگذاری. نخستین سؤالی که از او کردم این بود که دلت برای من تنگ شده بود که اینجا آمدی؟ یا نتوانستی دوری سارا را تحمل کنی؟ چون خواهرش سارا ۲ ماه پیش از او آمده بود و علیرغم اینکه با صبا دو روح در یک پیکر بودند، از انتخاب و آمدنش به شهر اشرف چیزی به صبا نگفته بود.» صبا در جواب پدرش میگوید:
«از اینکه تورا میبینم خوشحالم، اما نه بهخاطر تو و نه بهخاطر سارا، بلکه بهخاطر خودم آمدم. انتخاب کردم و آمدم. دیدم نمیشود در آلمان من بهترین امکانات زندگی و تحصیلی را داشته باشم اما هر روز از ایران خبرهای تکاندهنده در مورد زنان و کودکان بشنوم. بهخاطر آنها آمدم و بهخاطر برادر مسعود و خواهر مریم.»
آن روز در حین تماشای یکی از برنامههای ۳۰ مهر ارتش آزادیبخش در اشرف، صبا به پدرش گفت:
«همیشه به تو گفتهام بابای خوب و بهترین بابای دنیا. اما تو که اشرف و خواهر مریم و برادر مسعود را میشناختی، چرا سعی نکردی آنها را به من بشناسانی؟ چرا سعی نکردی بگویی اشرف چیست و کجاست؟»
صبا هفتبرادران پس از پیوستنش به ارتش آزادیبخش، آن را نعمتی از طرف خدا میدانست و همیشه شکرگزار آن بود. همچنانکه یک بار در نامهای برای رهبری مقاومت نوشت:
«شما هربار از مکالمهی خودتان با خدا میگویید. از شما چه پنهان، من هم با خدا مکالمهای داشتم که میگفت آیا تنها، بیکس و بیپناه نبودی؟ من تو را هدایت کردم. آیا فکر میکردی روزی نام مقدس مجاهد خلق را داشته باشی؟ آیا تو را در بهترین و پاکترین شهر جهان نگذاشتم؟ در سختترین شرایط آیا قدمت را استوار نکردم؟ آیا رحمت خاص خود، یعنی مریم را به تو ندادم؟ آیا شورای رهبری و سرداری چون مژگان را به تو ندادم؟ آیا سلطان نصیر و جمع یاریکنندهی مجاهدین در کنار تو نبود؟».[۲]
حمله به قرارگاه اشرف در ۶ و ۷ مرداد ۱۳۸۸
صبا هفتبرادران سالهای شرایط سخت طوفانی منطقه و جنگ عراق و بمباران قرارگاههای ارتش آزادیبخش در سال ۱۳۸۲، و پس از آن، سالهای سخت استقامت و پایداری در شهر اشرف را از سرگذراند. از جمله حملهی نیروهای نوری المالکی نخستوزیر دستنشاندهی رژیم ایران در عراق به شهر اشرف در این کشور، در۶ و ۷ مرداد ۱۳۸۸. صبا در این شرایط در سوگند و پیمان خود نوشته است:
«به عنوان یک مجاهد خلق، با فهم جدید از شرایط و برای قیام به وظیفهی انقلابی خودم، با یاد شهیدان و برای احیای خون آنها، با یاد زندانیان سیاسی و ایستادگی اشرفنشان آنها و رنج مجروحان، مصدومان و مظلومان، … برای رقم زدن سرنوشت خلقمان، و به ثمر رساندن پایداری پرشکوه هفتساله در اشرف، با فهم جدید از اشرف بهمثابهی نقدینهی مردم ایران، احساس کردم خیلی وظیفه و مسئولیت به عهده دارم و باید شعلهی آتش جنگ را خیلی خیلی بالا ببرم… ایمان دارم که با چنگ زدن به انقلاب خواهر مریم و توشهی هفت سال پایداری اشرف میتوانیم و باید این کلان تعهد را محقق کنیم؛ و کلمه الله هی العلیا، و الله عزیز حکیم (و ندای خداست که مقام بلند دارد و خدا را کمال قدرت و دانایی است)».[۲]
صبا هفتبرادران دربارهی حمله ۶ و ۷ مرداد، در دفتر خاطراتش نوشته است:
روز سهشنبه ۶ مرداد ساعت حدود ۴ بود. هنوز ۴ نشده بود… فهمیده بودم که حمله کردند ولی باورم نمیشد که مجاهدین بیسلاح و با دست خالی را مجروح کنند. بعداً صحنههایی دیدم که بیشتر باورنکردنی بود و این مقابلش چیزی نبود. حین مسیر به خودم غلبه کردم و با خودم عهد بستم که مقاومت میکنم تا دینش. ته دلم لحظات ترس بود ولی غالب نبود. بیشتر لحظات خشم و اشتیاق برای مقاومت بود. احساس میکردم این صحنهای است که باید مجاهدیام را اثبات کنم. ما چند نفر بودیم، من وعاصفه و هاجر با یک سری خواهران… که زدیم تو صف برادرها و جلوشان خط بستیم و بلند فریاد یا حسین میزدیم. بچهها واقعاً شیر بودند. من ازشان خیلی انگیزه میگرفتم. وقتی که آبپاش میزدند که نقطهای که فشار خیلی زیاد بود آرام با خودم میگفتم یا حسین و باور داشتم که او صدایمان را میشنود… برای لحظاتی از فشار آبپاش دیگر نمیتوانستیم بلند شعار بدهیم. نفرات پشت، بلند یا حسین میگفتند ولی ما که جلو بودیم و مستمر آبپاش بهمان میخورد وضعیت دیگری داشتیم. توی اون لحظات درگیری و هیر و ویری همش به یاد خدا و امامحسین میافتادم. با خودم میگفتم این آزمایش ما است و ما نشان خواهیم داد که تا کجا به عهدمان وفا میکنیم. با تمام وجود فریاد میزدم یا حسین و بهواقع باور داشتم که خدا و امام حسین صدایمان را میشنوند. باور داشتم که این تنها سلاح ما است باور داشتم که مجاهد خلق نه با سلاح اسلحه بلکه با ایمانش به جنگ دشمن میرود. این آزمایش ما است و اینجاست که صدق مجاهد به آزمایش کشیده میشود. بله با دست خالی فقط با فریاد یا حسین. اهلش هستی یا نه؟ لیسئل صادقین ان صدقهم. اینجاست که صدق صادقین به آزمایش کشیده میشود؛ و من با هر یا حسین به این پرسش با فریاد با تمام وجود جواب مثبت میدادم، تلاش میکردم هر بار میگویم یا حسین بلندتر از قبل باشد و به چشم دیدم که همین فریاد دشمن را چنان مقهور کرده بود که دیگر توان پیشروی نداشتند و الکی چوب و چماقشان را به در ماشین و اینور و آنور میزدند. به چشم دیدم که سلاح ایمان از هر سلاحی بالاتر است. یکی از مزدوران که خیلی وحشی بود به بقیهشان گفت بگذارید من این را بزنم و کابل را دور دستش پیچاند تا من را بزند. من جلو رفتم و گفتم بیا بزن واقعاً فکر میکردم که بزند و او هم میخواست که بزند ولی فرماندهاش که خودش قبلش داشت بچهها را میزد جلویش را گرفت و نگذاشت. در آن لحظات به خدا فکر میکردم و مطمئن بودم که او با ماست و لحظاتی بود سرشار از ایمان، هیچوقت این میزان اعتقاد و ایمان را در خودم احساس نکرده بودم. در اینجا سنگ باران شروع شد، یکدفعه آسمان پر از سنگ شد… نسیم جلوی خودم سنگ به سرش خورد که با سمیه و بقیهی بچهها بردیمش. بعداً توی فیلمها این صحنه را دیدم… درگیری که فروکش کرد با بچهها نشسته بودیم و برای همدیگر صحنهها رو تعریف میکردیم… بعدش که گذشت یاد آیاتی از سورهی احزاب افتادم، همان آیات که برادر در شروع سال به ما هدیه کرده و گفت این آیات را خوب بخوانید و از برکنید. من حفظ نکرده بودم ولی محتوای آیات بهخوبی یادم بود. اینکه خدا از نوح، ابراهیم، موسی و عیسی، محمد و از تو یعنی انسان یعنی همهی ما عهد گرفت. عهد غلیظ میثاق غلیظ؛ و بعد از صادقین از صدقشان میپرسد. یعنی صدق صادقین به آزمایش کشیده میشود. آنجا که از زمین و هوا و چپ و راست دشمن حمله میکند، چشمها گرد میشود و قلبها به حنجره میآید. اینجاست که مؤمنان واقعی میگویند این همان وعدهای است که خدا داده و این همان آزمایش بزرگ است؛ و خدا سپاهیان و فرشتگانشرا میفرستد. چه سپاهیانی فرستاده که ما ندیدیم و نمیدانیم. احساس کردم این همان جنگ احزاب ما است و همان وعدهی خداست. بعدش یاد آن جملهی حضرت علی افتادم که میگفت اگر تک، بین دشمن بیفتم اگر در زمینی فقط دشمن باشد و من تنها، بهخدا سوگند که نمیترسم چون ایمان دارم که خدا با من است. اینجاست که آدمی میتواند خدا را در وجود خودش احساس کند و چه سعادتی که آدمی در همین دنیا این احساس را داشته باشد. پنجشنبه ۲۲ مرداد بالاخره در آتش و خون توانستیم مراسم خاکسپاری را برای شُهدامان اجرا کنیم. روز خاکی و گرمی بود. توی مزار خیلی احساس عجیبی داشتم. همیشه وقتی به مزار مروارید میرفتیم یک نوع آرامش و راحتی را احساس میکردم، ولی اینبار اینطور نبود. انگار زمین مزار و تک به تک سنگها ملتهب و داغ و تبدار بودند. مزار هم دیگر اون مزار قبلی نبود. انگار که تبدیل به جبههی جنگ و شاید تبدیل به خاک کربلای امام حسین شده بود… شهدا را از دم در قرارگاه آوردند تا مزار، با خودم گفتم بچههامان برای آخرین بار اشرفگردیشون رو هم کردند. آخه توی این ۷ سال اشرفگردی به یکی از سنتهای مجاهدین تبدیل شده… ما همیشه توی پیروزیها میریختیم توی خیابونها… شاید این هم پیروزی آنها بود. شهدا را میگویم.[۳]
شهادت صبا هفتبرادران
در روز ۱۴ فروردین ۱۳۹۰، نوری مالکی نخستوزیر دستنشاندهی رژیم ایران در عراق با هماهنگی سپاه قدس، تعدادی زرهی وارد قسمت شمالی قرارگاه اشرف و روز ۱۸ فروردین نیروهای بیشتری وارد کرد. ساعت ۴۵/۴ صبح جمعه ۱۹ فروردین ۱۳۹۰، حملهی این نیروها با زرهی و نفربر و هاموی به قرارگاه اشرف آغاز شد. پس از ۶ ساعت درگیری ۳۶ تن از مجاهدین با شلیک تیر مستقیم یا بهزیر گرفته شدن توسط هاموی کشته شدند. یکی از شهدا صبا هفتبرادران بود که با شلیک گلولهی نیروهای نوری مالکی پس از ۲ روز خونریزی و ممانعت از رسیدگی به جراحتش کشته شد. به غیر از صبا، ۷ زن دیگر نیز در این حملات کشته شدند.[۱]
نامهی رضا هفتبرادران به ارگانهای بینالمللی
من رضا هفتبرادران، پدر صبا هستم، دلم میخواهد این نامه را همهی ارگانها و افرادی که دستاندرکار حقوق بشر هستند بخوانند، و بگویند سهم صبا از حقوقبشر، یا حقوق انسان کجاست؟
روز شنبه بیستم فروردین سال ۱۳۹۰، حدود ساعت پنج و نیم بامداد، در حالیکه، در بیمارستانی که دو سرباز مثل یک زندانی مواظب من بودند، بهدنبال درخواست اهدای خون از این و آن بودم، تا زندگی صبا را نجات دهم، سرباز سوم رسید و گفت دخترت مُرد! به شتاب به داخل بخش بیمارستان عدنان خیرالله در بغداد برگشتم. رنگ صبا سفید شده بود، و همه علائم روی صفحه خاموش شده بودند، و اثری از حیات نبود. این نقطهی پایان یک تلاش ۱۴ساعته بود، از وقتی که صبا در یورش وحشیانهی نیروهای مالکی به کمپ پناهندگان بیسلاح اشرف قسمت بالای پایش مورد اصابت قرار گرفت و شاهرگ و استخوان اصلیاش شکست، من تمام سعیام را کردم که ذرهای احساس انسانی در جلادانی که مالکی به عنوان دکتر و محافظ بر ما گماشته برانگیزم تا شاید صبا زنده بماند، اما به زودی متوجه شدم که آنها یک تونل جهنمی درست کردهاند تا هر کس را که در صحنه نتوانستهاند به قتل برسانند در این تونل تحت نام درمان او را زجرکش و تمامکش کنند. از بیمارستان موسوم به عراق جدید در اشرف تا جادهی اصلی که به بعقوبه میرود حدود دو کیلومتر راه است، در این مسیر در هفت نقطه ما را متوقف کردند. در آخرین نقطه به سرگرد عراقی که ستون را بیدلیل متوقف کرده بود و میخواست نفرات همراه بیماران را به اشرف برگرداند تذکر دادم وضع صبا وخیم است و باید فوری اجازهی حرکت دهید، زیر لبی به نفر کنار دستیاش گفت، چه خوب ماهم میخواهیم اینها بمیرند. پس از دو ساعت به جادهی اصلی رسیدیم. این اولین منزل وقتکشی بود، بعد ما را به بیمارستان بعقوبه بردند در حالی که دکتر عمر خالد رئیس بیمارستان مستقر در اشرف میدانست که عمل مورد احتیاج صبا فقط در بغداد میسر است. اعزام به بعقوبه بخش دیگری از سناریوی اتلاف وقت بود. در بعقوبه وقتی پزشکان گفتند صبا باید فوری به بغداد اعزام شود، این کلمهی فوری، دستاویز ایجاد صحنهی دیگری از شقاوت جلادان مالکی شد. همان افسر عراقی که به او رائد یاسر میگفتند، نزد من آمد و برای نجات جان صبا گفت از مجاهدین جدا شو همین الآن بهترین امکانات را برای درمانش فراهم میکنم؛ و بعد تو و او را به بهترین کشورها مثل فرانسه یا هرجا که تو بخواهی میفرستم. یاد اوین و بازجوییهای سال ۶۰ افتادم. صبا هم از کودکی با در و دیوار زندان آشنا بود. با صدای شکنجه میخوابید و با صدای شکنجه بیدار میشد. سرانجام پس از گذران دوران کودکی در رنج بسیار، از ایران خارج شدیم؛ و به اشرف آمدیم و بعد از مدتی صبا را با خواهرش به آلمان فرستادیم، جایی که همهگونه امکانات درس و زندگی را در اختیار داشت. اما گویی همین صدای شکنجه در طول زندگیش همواره در گوشش بود. این صدا بهزودی تبدیل به صدای شکنجهی تمام ملت ایران توسط رژیم ولایت فقیه شد و صبا را برای رهایی میهن، به تلاش وا داشت. سرانجام صبا اشرف را انتخاب کرد. جایی که عاشقان آزادی ایران پناه گرفتهاند؛ و حالا صبای تیر خورده با من، بعد از اینکه نصف روز برای مداوا از اشرف تا بعقوبه ما را سر دواندهاند و درحالی که هر لحظه در اثر خونریزی داخلی مثل شمع در جلوی چشمانم آب میشود، باید بار دیگر، هر دویمان آزمایش پس میدادیم، اما پاسخ ما را امام حسین با هیهات منا الذله از پیش داده بود. به افسر عراقی گفتم ما در عراق توقع امکانی بیش از آنچه مردم عراق دارند نداریم، و تو هم بهتر است آن امکانات را که داری برای خودت استفاده کنی و فقط ما را سریع به بغداد برسانی. همین پاسخ کافی بود که دشمن زجرکش کردن صبا را با اتلاف وقت بیشتر دنبال کند، تا حدی که بعد از نزدیک ۱۴ساعت خونریزی داخلی در ساعت ۲۱ شب او را به اتاق عمل رساندند، و در شرایطی که من اجازهی تحرک نداشتم از من میخواستند که خون برایش تهیه کنم. نتیجهی این تونل شکنجه چیزی جز شهادت صبا نبود، و داغ چهرهی معصومش که ساعتها در بیهوشی نفس نفس میزد، تا ابد بر دل من حک شد. جانیان حتی پیکرش را هم به من نمیدادند، و آن را وسیلهی چند روز کشمکش و جنگ روانی و عذاب دادن من و خواهرش کردند. آیا صدای صبا را کسی شنید؟ سهم صبا از حقوق انسانی و حقوق بشر کجاست؟ سهم خواهران و برادران صبا در شهر اشرف چطور؟ راستی آیا در پشت عباراتی مثل کنوانسیون چهارم ژنو، حقوق پناهندگی، اصل آر.تو.پی، حقوق بشر و… وجدانهای بیداری هم هست که بپرسد چرا؟ چرا مالکی به دستور رژیم آخوندهای حاکم بر ایران، خون مجاهدین را میریزد، و از کسی صدایی در نمیآید؟ آیا صدای صبا را نشنیدید؟ او در آخرین پیامش گفت: «تا آخر ایستادهایم تا آخر میایستیم».
بله ما در هرصورت راهمان را با ایستادگی بر سر اصولمان باز میکنیم، اما شما…؟[۴]
منابع
- ↑ ۱٫۰ ۱٫۱ ۱٫۲ قربانیان تروریست جمهوری اسلامی - سایت بالاترین
- ↑ ۲٫۰ ۲٫۱ ۲٫۲ ۲٫۳ لحظاتی با صبا - سایت سازمان مجاهدین خلق ایران
- ↑ خاطرات صبا هفتبرادران - پخش شده از سیمای آزادی، اول دی ۱۳۹۰
- ↑ نامه رضا هفتبرادران به مراجع حقوق بشری - سایت به شب بگو نه