حمید نوری: تفاوت میان نسخه‌ها

۳۴٬۵۰۹ بایت اضافه‌شده ،  ‏۳۰ نوامبر ۲۰۲۱
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۲٬۰۱۶: خط ۲٬۰۱۶:


اکبر صمدی: نتیجه‌یی که گرفته اشتباه بوده پوست عرب نزدیک به سیاه بود و حمید عباسی سفید است شاید تعبیر درستی از حرف‌هایم نشده است.  
اکبر صمدی: نتیجه‌یی که گرفته اشتباه بوده پوست عرب نزدیک به سیاه بود و حمید عباسی سفید است شاید تعبیر درستی از حرف‌هایم نشده است.  
=== گزیده‌ای از سخنان محمود رویایی در دادگاه دورس ===
سه شنبه ۲۵ آبان ۱۴۰۰پنجمین روز از برگزاری دادگاه حمید نوری در دادگاه دورس آلبانی آغاز شد. در این جلسه محمود رویایی ادای شهادت می‌کند.
آغاز دادگاه
در ساعت ۸ صبح روز ۲۵ آبان استماع شهادت دادن محمود رویایی در دادگاه حمید نوری که در دورس آلبانی برگزار شده بود شروع شد.
در ابتدای جلسه خلاصه‌ای از سرگذشت ۱۰سال زندان محمود رویایی گفته شد. پس از این خلاصه دادستان پرسش‌هایش را از محمود رویایی شروع کرد.
محمود رویایی در ابتدا پس از تشکر از رئیس دادگاه، دادستان‌ها و همچنین تیم وکلا که برای کشف حقیقت زحمت سفر به آلبانی را کشیده‌اند گفت: همانطور که می‌دانید من ۲۱سال قبل از دستگیری حمید نوری طی مصاحبه‌ای نقش حمید نوری در راهرو مرگ را افشا کرده‌ام. من قبل از دادگاه‌های مرگ، حین آن و بعد از آن حمید نوری را دیده‌ام.
سوالات اولیه دادستان
دادستان: وقتی که دستگیر شدید چند سال داشتید؟
محمود رویایی: ۱۸سال
دادستان: هوادار مجاهدین بودید؟
محمود رویایی: بله
دادستان‌ چه زمانی به گوهردشت آمدید؟
محمود رویایی: ۱۷فروردین سال ۶۵
دادستان: در چه بازه زمانی در اوین بودید؟
محمود رویایی: من در زمان دستگیری و بازجویی در اوین بودم و در آذر آن سال به قزلحصار رفتم و سال ۶۵ از قرلحصار به گوهردشت رفتم.
دادستان: چند مدت دراوین بودید؟
محمود رویایی: ۸ شهریور دستگیر شدم و بعداز ۳ ماه در آذرماه سال ۶۰ به قزلحصار منتقل شدم.
دادستان: اگرحوادثی هست بلافصل که مربوط به قضیه اعدام‌های مرداد دارد می‌توانید تعریف کنید.
سخنان محمود رویایی در مورد طراحی از قبل برای اعدام‌ها
من خیلی کوتاه چند واقعه کوتاه در مورد قتل‌عام سال ۶۷ را بازگو می‌کنم این وقایع نشان می‌دهد اعدام‌ها از قبل طراحی شده بودند.
فروردین سال ۶۷ تعدادی از زندانیان کرمانشاه را به گوهردشت آوردند و ما نمی‌دانستیم علت چیست. اما بعداً فهمیدیم این ادامه طرح تفکیک زندانیان است. طرحی که در بهمن سال ۶۶ توسط داوود لشکری، ناصریان و حمید عباسی اجرا شد.
آن زمان بعد از طبقه‌بندی در گوهردشت من از زیر در بند حرف مهمی شنیدم. داوود لشکری در تلفن گفت تفکیک می‌کنیم که من متوجه نشدم اما بعداً متوجه شدم چون مارکیسیست‌ها از ما جدا شدند و یک تعدادی هم به بندی به نام بند ۱ منتقل شدند.
در اردیبهشت مسعود مقبلی از زندان گوهردشت پیام داد که بازجویش گفته به‌زودی شما زندانیان را تعیین‌تکلیف می‌کنیم و تصفیه در کار است.
وقایع ششم مرداد
از ۶مرداد می‌خواهم شروع کنم در ۶مرداد ساعت ۱۰ یا ۱۱ شب عده‌ای را از بند صدا کردند و این افراد را به‌محض این‌که از بند بردند اتهام‌شان را پرسیدند و زمانی آنها گفتند مجاهدین، آنها را به قصد کشت زدند و یکی دو ساعت بعد آنها را مجروح وارد بند کردند و گفتند شنبه دنبالتان می‌آییم. آن زمان من دربند ۳ بودم.
وقایع مشکوک هفتم مرداد
روز ۷مرداد وقایع مشکوکی در این بند اتفاق افتاد مثلا تلویزیون بند ما را بردند و در انتهای بند محلی بود که ما تلویزیون نگاه می‌کردیم به آن می‌گفتند حسینیه.
روز ۸مرداد صبح ۱۰نفر را صدا کردند. دوستان من مسعود کباری، حسین سبحانی، رضا زند، اصغر مسجدی، مهران هویدا، غلامحسین اسکندری، رامین قاسمی، این تعداد را هنگامی که صبح در راهر قدم می‌زدم صدا کردند و بردند.
حوالی ظهر مشغول صحبت با یکی از بچه‌ها بودم یک خبر رسید. تعدادی از پنجره تلویزیون به این سوله‌ها(روی ماکت نشان می‌دهد) نگاه کردند و ترددات مشکوک دیدند.
یادآوری می‌کنم این صحنه را من ندیدم و شنیدم و این تصور برایم تقویت شد که دارند تعدادی را اعدام می‌کنند.
چون در این محل و اطراف سوله داود لشکری با سلاح، حمید عباسی و ناصریان دیده شدند و قبل از این هم یک فرغون طناب دار دیده شد و مهم‌تر از همه این‌که شعار مرگ بر منافق از این سوله شنیده شد.
این مجموعه خاطره تلخ روزهای ۶۰ را در ذهن‌ها زنده کرد زمانی که هر شب صدها زندانی را اعدام می‌کردند و شعار مرگ بر منافق می‌دادند. البته من شخصاً نظرم این بود که نمی‌توانند همه را اعدام کنند و می‌گفتم باید برای این کار قیمت سنگین بدهند و نظرم این بود کسانی که اعدام کرده‌اند احتمالاً زندانیان مشهد هستند و آنها از مشهد به گوهردشت منتقل شده بودند. آذرماه سال قبل که آنها را آورده بودند من در این سلول بودم آنها را آوردند و کسانی بودند که رسماً از مواضع سازمان دفاع می‌کردند.
ساعت ۸ شب یک پاسدار مراجعه کرد که اسم پدر مسعود قهرمانی چه بود و این سوال برای من مطرح بود چرا می‌گوید چه بود و نمی‌گوید چیست.
وقایع روز ۹مرداد
روز بعد در ۹مرداد من در این بند بودم و با یکی از دوستانم به نام محمدرضا حجازی صحبت می‌کردم. او از زندان کرج بود و ۵سال محکومیت داشت. سال پیش محکومیت او تمام شده بود یک‌سال به او اضافه کردند که آن یک سال هم تمام شد.
مشغول صحبت با محمدرضا بودم پاسداری وارد بند شد. محمدرضا حجازی، علی اوسط اوسطی و موسی کریم‌خان هر سه زندان کرج بودند. من به محمدرضا گفتم تو حکمت تمام شده نادری دادستان کرج گفته هفته بعد آزادت می‌کنم، شاید می‌خواهی آزاد شوی.
محمدرضا گفت محمود مگر طناب دار را ندیدی؟ خمینی دست از سر ما برنمی‌دارد. من گفتم نه این‌طور نیست شاید می‌خواهی آزاد شوی.
گفت خون من از خون هزاران مجاهدی که شهید شده‌اند رنگین‌تر نیست و من می‌روم پیش آنها. به من گفت اگر به مسعود رسیدی سلام مرا برسان و اینها را بردند. شاید یک یا ۲ساعت بعد چند اسم دیگر را خواندند: حسین بحری، احمد نورامین، مهرداد اردبیلی، زین‌العابدین افشون. این‌ها را به فاصله هر چند دقیقه یکبار خواندند.
زین العابدین افشون یکبار دیگر به بند برگشت و مجدداً او را بردند تمام این افراد زندانیان کرج بودند.
برای ما مشخص شد این‌که اولین اعدامی‌ها از کرج بودند به‌دلیل این‌که رئیسی دادستان کرج بود و آنها را می‌شناخت.
وقایع ۱۰مرداد
روز ۱۰مرداد داود لشکری وارد بند شد و افراد ۱۰سال و بالای ۱۰سال محکومیت را صدا زد. فکر می‌کردم ۷۰نفر یا بیشتر که زندانیان بالای ۱۰سال بودیم جدا شدیم و از این سلولها بیرون رفتیم و رفتیم زیر هشت.
همانجا چند سؤال می‌پرسید اسم و مشخصات و اتهام که همه افرادی را که گفتند هواداری یا هواداری از سازمان بیرون کشیدند و در واقع همه ما را آوردند پایین طبقه همکف.
۳۵نفری از ما را وارد فرعی طبقه همکف کردند. بقیه را به انفرادی بردند و من نمی‌دانم چند نفر بود.
وقایع روز ۱۲مرداد
روز ۱۲مرداد از صبح تعدادی از بچه‌ها را صدا کردند. من الآن ترتیب و زمان دقیق یادم نیست اما اسامی به این شرح است: بهزاد فتح زنجانی، حمید رضا اردستانی، اکبر صمدی و عباس افغان بودند.
نزدیک‌های ظهر بود که من با بهروز بهنام‌زاده صحبت می‌کردم بهروز نظرش این بود هر کسی که اتهام مجاهدین دارد اعدام می‌کنند. من گفتم عباس افغان را چرا نبرده‌اند؟ عباس کسی بود که زیر شکنجه تعادلش را از دست داده بود.
در حالی که من با بهروز بهنام‌زاده صحبت می‌کردم او را صدا کردند. بهروز گفت شم ضدانقلابی خمینی خیلی قوی است و او می‌داند که مجاهدین بعد از سال ۶۴ هر یک یک مسعود هستند و به همین دلیل اعدام می‌کند.
بهروز رفت و من ماندم. حوالی ساعت یک و نیم بود مشغول خوردن ناهار بودیم من و محمدرضا شهیرافتخار بودیم که ما را صدا کردند.
از همان بیرون بند و از همان مسیر به راه ادامه دادیم که ابتدای آن کریدور مرگ است و انتهای آن به سالن مرگ منتهی می‌شود. از مسیری که آمدم دیدم تعداد زیادی زندانی نشسته‌اند هم اینطرف و هم آنطرف. بعد از راهرو فرعی دو سه متر دیگر یک در چوبی است و من در نبش راهرو فرعی نشستم.
تعداد زیادی نشسته بودند. من از زیر چشمبند نگاه کردم تعداد زیادی از آنها را نمی‌شاختم. بعد از حدود نیم ساعت صدای حمید عباسی را شنیدیم چون صدایش را می‌شناختم تعدادی اسم خواند من چشمبند را کمی بالا زدم و نگاه کردم دیدم حمید عباسی وسط آن در ایستاده بود و داشت اسم‌ها را می‌خواند.
او دید من نگاه می‌کنم اما برای این‌که توجه‌اش را جلب نکنم سرم را پایین انداختم و پس از این اسامی را خواند دوباره یک به یک اسامی را چک کرد و ظاهراً آنها را تحویل نفر دیگری می‌داد.
یک ساعت بعد فرد دیگری که ناصریان بود اسامی تعدادی را خواند اسم کوچک و اسم پدر را می‌خواند.
مثلا من که اسم پدرم ابوالفضل است گفت محمود ابوالفضل. یک اسمی بود گفت سیامک رسول بلافاصله فهمیدم سیامک طوبایی است یکی از دوستانم بود که از ۵سال قبل از هم جدا شدیم بلافاصله می‌خواستم با او تماس بگیریم پاسدار متوجه شد و مرا آوردند انتهای راهرو مرگ نشاندند.
دیگر من با کسی تماس نداشتم چون از راهرو اصلی دور شدم و نزدیک‌ترین فرد با من فاصله زیادی داشت.
فقط من کسانی را که نزدیک اتاق هیأت مرگ بودند را می‌دیدم و می‌دانستم دارند با بچه‌ها صحبت می‌کنند.
حدود یک و نیم یا یک ساعت بعد دوباره صدای حمید عباسی آمد و اسم بهروز بهنام‌زاده و بهزاد فتح زنجانی و تعداد دیگری که شاید ۱۲ یا ۱۳نفر بودند را خواند.
او اسامی را می‌خواند و به همین ترتیب یک به یک تحویل می‌داد. من دوباره در یک نگاه در همان نزدیک در او را دیدم.
شاید نزدیک ۵ یا ۶ بعدازظهر بود ناصریان آمد گفت پاشو بیا و مرا به وارد هیأت مرگ برد.
وارد شدم یک صندلی بود روی صندلی نشستم گفتند چشمبند را بردار و یک میز بزرگ بود که دور آن چند آخوند و ۲نفر لباس‌شخصی بودند.
درست روبه‌روی من نیری بود ولی هیچ‌کدام از آن جمعیت را نشناختم اما در میان هیأت پورمحمد ی نماینده وزارت اطلاعات بود که من او را نمی‌شناختم، اشراقی بود که لباس‌شخصی داشت او را می‌شناختم رئیسی بود که من فکر می‌کردم یک پاسدار است چون وقتی که من او را دیدم پشت میز نبود و داشت قدم می‌زد و یک تسبیح دستش بود. نسبتاً هیکل درشت‌تری داشت و چهره‌اش عبوس بود و من فکر کردم پاسدار است.
نیری یک پرونده را باز کرد و سؤالات مقدماتی نظیر اسم، محکومیت و موارد دیگر مربوط به اداری.
بعد سر موضوع اصلی رفت و گفت اتهامت چیست گفتم هوادری، گفت هواداری از کی؟ گفتم از سازمان.
یک نفر دیگر آنجا بود که الآن نظرم نیست چه کسی بود گفت نظرت راجع به سازمان چیست؟ گفتم نظری ندارم. گفت یعنی چی نظری نداری؟ مگر می‌شود نظری نداشته باشی؟
گفتم من ۷سال زندان هستم و هیچ خبری ندارم بنابراین نظری ندارم.
پورمحمدی یا شوشتری بود گفت ما هیأت عفو هستیم و می‌خواهیم عده‌‌ای را آزاد کنیم می‌خواستم ببینم آیا حاضری مصاحبه کنی و انزجارنامه بنویسی؟
گفتم اگر آزاد بکنید تعهد می‌دهم کاری به کار کسی نداشته باشم. رئیسی با حالت تحکم با دستش اشاره کرد برو بیرون.
پورمحمدی هم گفت برو بیرون. من آمدم بیرون دم در که رسیدم اشراقی آمد کنارم گفت همین را که گفتی بنویس.
گفتم من که چیزی نگفتم گفت همین که گفتی اگر آزاد شوی تعهد بدهی با کسی کاری نداشته باشی همین را بنویس.
اینجا که اتاق دادیاری است کنار آن یک کاغذ به من داد من چشم‌بند را برداشتم و نوشتم.
نوشتم در صورت آزادی کاری به کار کسی ندارم. وقتی تمام شد به پاسداری که از در آمد بیرون و نفهمیدم کی بود کاغذ را دادم.
از آنجایی که می‌دانستم این کاغذ را که بخوانند مرا صدا می‌زدند سعی می‌کردم جایی باشم که مرا نبینند.
من سعی کردم که بروم طرف دیگر آنجا که بچه‌های زیادی نشسته بودند بنشینم که یک پاسداری که آنجا بود گفت برگرد اسم تو اینجا نیست و بعد اینجا می‌آیی.
سعی کردم دیده نشوم سرم را روی پایم گذاشتم و نمی‌خواستم سراغ من بیایند.
رفتم توالت آنجا شنیدم ناصریان مرا صدا می‌کند. توجه به او نکردم ۱۰دقیقه بعد آمدم نشستم، دوباره صدای حمید عباسی بلند شد ۱۰ تا ۱۵اسم خواند ناصر زرین‌قلم یکی از کسانی بود که اسمش را خواند و با کد بزن قدش که حمید عباسی گفت فهمیدم آنها هم اعدام می‌شوند.
فاصله من با حمید عباسی کمتر از یک متر بود من برای شناختن حمید عباسی نیاز نبود چهر‌ه‌اش را ببینم چون از زیر چشمبند تا شعاع چند متری را می‌دیدم و دقیقاً می‌دانستم این کفش و این پیراهن و شلوار مربوط به چه کسی است.
پاسدارها همه لباس فرم داشتند اما ناصریان و حمید عباسی لباس‌شخصی داشتند.
بعد از چند دقیقه ناصریان چشمش به من افتاد گفت تو اینجایی چرا صدایت می‌کنم جواب نمی‌دهی بیا برویم حاج آقا کارت دارد و دوباره برگشتم اتاق هیأت مرگ.
روی صندلی نشستم و چشمبند را برداشتم و همان ترکیب را دیدم چشم‌بند را که برداشتم شروع کردند به مسخره کردن و دست انداخت من نسبت به آن چیزی که نوشته‌ام. می‌گفتند چقدر سواد داری چرا اسمت را ننوشتی و امضا نکردی و نظرت را نسبت به سازمان ننوشتی و نوشتی من در صورت آزادی کاری با کار کسی ندارم.
پورمحمدی آمد فرمی را به من نشان داد و گفت باید مانند این بنویسی آن متن دستخطی بود نوشته بود من انفجار حزب جمهوری و انفجار نخست‌وزیری را محکوم می‌کنم و در آخرش نوشته بود درخواست عفو از خمینی.
من همه متن را کامل نخواندم چون متن یک صفحه کامل بود اما وقتی دیدم نوشته بود درخواست عفو دارم، کاغذ را برگرداندم گفتم اینها ربطی به من ندارد زمانی که نخست‌وزیری منفجر شده من زندان بودم و درخواست عفو ندارم. سرانجام پورمحمدی گفت برو بیرون.
من چشم‌بند را زدم از اتاق بیرون آمدم. اشراقی آمد بیرون همان کاغذ را به من داد گفت بیا کاملش کن.
گفت مشخصات را کامل بنویس و نظرت را در مورد سازمان بنویس و تأکید داشت این کار را بکنم.
من همانجا مجدداً چهار یا پنج خط اضافه نوشتم ولی با همان محتوا و گفتم در رابطه با سازمان نظری ندارم و در صورتی که آزاد شوم کاری با هیچ حزب و گروهی ندارم.
مشخصات را نوشتم و امضا کردم زمانی که کاغذ را برگرداندم همه‌‌شان آمدند بیرون و من نمی‌دانستم کاغذ را به چه کسی بدهم. آخرین نفر یک لباس‌شخصی بود که فکر کردم پاسدار بود و از اینجا که در اتاق هیات مرگ بود خودم راه افتادم و آمدم در راهرو هیات مرگ نشستم…
به خط کردن‌های متعدد برای اعدام
یک ساعت بعد حمید عباسی با یک لیست جدید وارد شد. فکر می‌کنم ساعت ۱۰ بود که آخرین لیست را خواند. این لیستی که خواند یک عده‌‌ای این طرف راهرو بودند و یک سری آن طرف و یک سری نزدیک در بودند که همه را به خط کرد. از دوستان خودم علیرضا مهدیزاده و فرهاد اتراک. من رفتم پشت سر علیرضا مهدی‌زاده ایستادم و دستم را روی شانه‌اش گذاشتم. بعد فهمیدم آنهایی که این طرف سالن هستند همه‌شان اعدامی هستند و می‌دانستند اعدام می‌شوند.
افرادی که این طرف بودند الزاماً نمی‌دانستند اعدامی هستند تعداد زیادی پاسدار در راهرو بودند و هیأت مرگ هم بود و چند پاسدار مسلح آنجا بودند.
۲پاسدار مسلح جلو در چهارلنگه بودند که عرض سالن را می‌پوشاند در اینجا که در هیأت مرگ است پاسدار مسلح ایستاده بود و غلظت امنیتی در این قسمت بسیار بیشتر بود.
من کنار دیوار ایستاده بودم و با کسی ارتباط نداشتم البته حدس می‌زدم مرا هم صدا می‌کنند اما فکر نمی‌کردم الآن صدایم بزنند.
من پشت سر علیرضا مهدیزاده ایستادم و حمید عباسی وقتی اسامی را چک می‌کرد و می‌گفت: «بزن قدش» اسم من نبود و گفت تو بنشین و مجدداً نشتستم.
نیم ساعت بعد اعضای هیأت مرگ محل را ترک کردند و حمید عباسی اسم حدود ۱۰نفر را خواند و بعد از ۱۰دقیقه لیستی خواند که همه افرادی که این طرف راهرو بودند را به آن سمت برد و همه را به خط کرد و گفت عکس مسیر حسینیه و یه سمت سالن مرگ حرکت کنند.
دوباره اسم من و یک نفر دیگر که الآن داخل ایران است نبود اما اسم همه بودند یعنی در این راهرو غیر از ۲نفر همه رفتند.
من به حمید عباسی اعتراض کردم چرا اسم مرا نخواندی؟ برگه را نگاه کرد گفت اسمت نیست و بعد از این‌که فهمید من و آن فرد که در هیات مرگ رفتیم در هیچ یک از لیست‌های او نیستیم ما را به بند انفرادی و سلول ۴رفتم و چشم‌بند را برداشتم سیامک طوبایی را دیدم همانکه مدتها دنبالش بودم.
او به من گفت همه را کشتند او دلایلی می‌آورد که من هم متوجه شدم همه دوستانم را کشتند…
در ساعت ۱۰ دادگاه برای چند دقیقه انتراکت داد.
سؤالات دادستان و توضیحات محمود رویایی در مورد حمید عباسی
دادستان: در اظهاراتت چندین بار گفتی حمید عباسی را دیدی، الآن می‌خواهم توضیح بدهی که چقدر این فرد را بعد از گوهردشت قبل از این‌که وارد راهروی مرگ شدی می‌شناختی؟
محمود رویایی: من سال ۶۵ وارد گوهردشت شدم و از آن موقع حمید عباسی و ناصریان را می‌دیدم .من حمید عباسی را نمی‌شناختم ولی دوستانم گفتند او حمید عباسی است.
از آن وقت چهره او در ذهنم نقش بست. بعد از این‌که دستیار ناصریان بود همیشه پشت ناصریان سنگر می‌گرفت و سایه او بود. اما چهره اصلی‌اش را قبل از راهرو مرگ در اتاق گاز دیدم. روز ۱۲تیر ۶۶ به‌دلیل موضوع ورزش جمعی من و دوستانم در اتاق گاز بودیم آن موقع من در این بند بودم.
قبل از اتاق گاز یک ورزش جمعی یک تونل از پاسداران درست شد آن روز صدای حمید عباسی را من شنیدم ولی خودم نتوانستم او را ببینم.
دادستان: پس اینها را جمع بزنیم تو ۳بار حمید عباسی را در گوهردشت دیدی.
محمود رویایی: نه خیلی از موضوعات را هنوز نگفتم.
دادستان: به‌هرحال سؤال من این است که یک از نظر شغل‌اش، دوم از نظر چهره‌اش و سوم از نظر این‌که از کی دیده‌ای روی این سؤال فکر کن که از فروردین ۶۵ تا راهروی مرگ چند بار او را دیدی؟
محمود رویایی: ۵-۶بار دیده‌ام.
دادستان: این ۵-۶بار دیده‌ای برخورد شخصی داشتی و صحبت کردی؟
محمود رویایی: یک بار ناصریان در مورد پدر و مادرم با من صحبت می‌کرد که حمید عباسی با او بود. سال ۶۵ بود. حکم من تمام شده بود ناصریان می‌گفت اگر مصاحبه کنید آزاد می‌شوی در این مواقع حمید عباسی حرف نمی‌زد.
دادستان: سخت است که بخواهیم اینها را مرور کنیم در رابطه با کدام یک از اتفاقات دیدی که حرف بزند که حمید عباسی را دیدی و هم حرف بزند. اینطوری بپرسم در راهرویی که ۱۲مرداد نشسته بودی می‌شنیدی که اسامی‌ای که باید به صف بشوند می‌خوانند و توضیح دادی بعضی وقت‌ها از زیر چشم‌بند می‌دیدی بعضی وقت‌ها سرت را بالا می‌زدی از کجا مطمئنی که این‌که اسم را می‌خواند حمید عباسی بود؟
محمود رویایی: آخر من بارها او را شنیده و دیده بودم بعد در راهرو که اسم می‌خواند فهمیدم او است وقتی که نگاه کردم صددرصد فهمیدم چهره او با بقیه فرق می‌کرد راه رفتنش هم فرق می‌کرد و صورت اش هم فرق می‌کرد.
دادستان: توضیح بده صورت و صدایش توضیح بده؟
محمود رویایی: قدش بلندتر از بقیه بود لباس پاسداری هم نمی‌پوشید و از فاصله دور می‌شد او را تشخیص داد. حمید عباسی را بعد از اعدام هم می‌دیدم با ناصریان بود. آن روز که ناصریان تهدیدم کرد حمید عباسی هم با او بود. ناصریان گفت دیگر زندانی گروهکی نمی‌خواهیم داشته باشیم منظور زندانی سیاسی نمی‌خواهیم او گفت زندانی یا سر موضع است که اعدام باید بشود یا سر موضع نیست که باید آزاد شود.
دادستان: حمید عباسی را دیدی چشم‌بند داشتی؟
محمود رویایی: نخیر چشم‌بند نداشتم. یک بار دیگر هم او را در دادیاری در اوین دیدم. خانواده‌ام آمده بودند برای این‌که مرخصی برایم بگیرند حمید عباسی آنها را به محل کارش برد. چشم‌بند من کوچک بود و من به‌وضوح و روشنی حمید عباسی را دیدم.
دادستان: خوب گفتی ۲بار دادیاری رفته بودی هر ۲بار حمید عباسی را دیدی؟
محمود رویایی: بله با چشم‌بند به شکلی که گفتم می‌توانستم او را ببینم. شاید این‌طور بگویم که حمید عباسی را یک بازجو می‌شناختم.
دادستان: این‌که رفته بودی در اوین برای دادیاری چه زمانی بود؟
محمود رویایی: ۶۸ یکبار بود یکبار هم ۶۹ بود.
دادستان: این اسامی که گفتی می‌خواهم با تو چک بکنم اولی را گفتی ۸مرداد شنیدی و گفتی ۱۰نفر را اسم بردند ولی تو اسم ۷نفر را گفتی. مسعود کباری، حسین سبحانی، رضا زند، اصغر مسجدی، مهران هویدا. گفتید اینها را ۸مرداد از بند شما بردند تا آنجا که تو آگاه هستی چه اتفاقی افتاد؟
محمود رویایی: همه اینها به‌جز یک نفر اعدام شدند.
دادستان: از کجا مطمئنی که این اشخاص اعدام شدند؟
محمود رویایی: هم از طریق خانواده‌ها و هم این‌که محمد زند برادرش اعدام شد نزد ما بود. بقیه را هم می‌توانم توضیح بدهم.
دادستان: بعد گفتی اسمی دیگری را گفتم مثل محمدرضا حجازی، حسین بحری و… اینها چه اتفاقی برایشان افتاد؟
محمود رویایی: همه‌شان اعدام شدند.
دادستان: متوجه هستم ببخشید باید برگردم سراغ اسمها این دو اسامی که خواندم چطوری می‌توانی بگویی اعدام شدند؟
محمود رویایی: اینها را هم از طریق خانواده‌ها فهمیدم و بعد هیچ‌کدام را هیچوقت ندیدم.
دادستان: خوب حالا می‌رویم سر اسامی دیگر اینها را ۱۲مرداد اسامی‌شان را خواندند: بهزاد زنجانی، عباس افغان، بهروز بهنام‌زاده و محمدرضا افتخار…
محمود رویایی: همه اعدام شدند.
سؤالات دادستان حول مشاهدات محمود رویایی در ۱۲مرداد
دادستان: خوب حالا می‌رویم سراغ مشاهدات تو در ۱۲مرداد. آنطور که من متوجه شدم حمید عباسی چندین بار اسامی را می‌خواند و می‌گوید اینها را به بندشان ببرید و بعد تو آنجایی که نشسته بودی در راهروی مرگ بود آیا درست است؟ و به غیر از آن در راهروی کوچک که منتهی می‌شود به اتاق مرگ بودی؟
محمود رویایی: من بیشتر در راهروی کوچک بودم ولی در این قسمت راهرو آخر شب اینجا نشسته بودم.
دادستان: این دفعات که می‌گویی حمید عباسی اسامی را می‌خواند و گفتی دستور می‌داد که این افراد باید به صف بشوند، آیا می‌دانید که این زندانی‌ها کجا می‌روند؟
محمود رویایی: به سمت سالن مرگ می‌رفتند.
دادستان: تو آیا می‌دانستی که روز ۱۲مرداد در حسینیه چه کارهایی دارند می‌کنند؟
محمود رویایی: بله آخر شب فهمیدم از سیامک طوبایی شنیدم.
دادستان: آن روز ۲بار شما را به هیأت مرگ بردند و این‌که به شما گفتند که این هیأت عفو هست خوب شما باور کردید که عفو است یا می‌دانستی؟
محمود رویایی: نخیر باور نکردم ولی هرگز ابعاد اعدام را نمی‌فهمیدم. ترکیب را که دیدم که یک هیأت قضایی بالا است چون نیری را می‌شناختم ولی می‌دانستم فرد بالایی است.
دادستان: خوب شما خودتان فکر کردید که خطر اعدام برای خودتان هم هست؟
محمود رویایی: بله
دادستان: خوب یک هم‌چنین اندیشه‌ای که داشتی چطور در ذهنت هضم می‌کردی؟
محمود رویایی: من می‌دانستم اعدام می‌کنند ولی فکر نمی‌کردم که همه را دارند اعدام می‌کنند و لحظه‌های ترس دارم. اگر فرصت بشود وقتی با مورس با بچه‌ها ارتباط داشتم بهتر می‌توانم توضیح بدهم.
دادستان: شاید اگر وقت شد به آن بپردازیم. من اینطوری متوجه شدم که از زیر چشم‌بند می‌توانستید که کفش و شلوار شخص را که نزدیک شما بود ببینید و به همین اعتبار می‌توانستید تشخیص بدهید که یک پاسدار است یا حمید عباسی یا شخص دیگر است که لباس‌شخصی ندارد. ‌آیا هیچوقت پاسداری که لباس‌شخصی داشته باشد آنجا دیده‌اید؟
محمود رویایی: منظورتان حمید عباسی است. حمید عباسی دادیار بود همراه ناصریان بود.
دادستان: شما از روی لباس تشخیص می‌دادید که وجه تمایز از روی لباس هایشان بوده.
محمود رویایی: بله این یک روش کار بود و ما به‌خوبی از زیر چشم‌بند کفش و شلوار را می‌دیدیم و او را می‌شناختیم…


=== گزیده‌ای از سخنان حسین فارسی در دادگاه دورس ===
=== گزیده‌ای از سخنان حسین فارسی در دادگاه دورس ===
۸٬۴۷۶

ویرایش