علی‌اصغر منتظرحقیقی: تفاوت میان نسخه‌ها

بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۹۰: خط ۹۰:
بعد از ضربه سال ۱۳۵۰، و دستگیری مسؤلم، ارتباط من با سازمان مجاهدین قطع شد. حدود یک ماه ارتباط نداشتم و حیران و سرگردان شده بودم؛ تا این‌که یک یادداشتی توسط یکی از دوستانم به دستم رسید و در آن یک قرار خیابانی گذاشته شده بود که توسط اصغر فرستاده شده بود، نفهمیدم اصغر کیست ولی برایم مهم نبود. مهم این بود که دوباره به سازمان وصل می‌شدم. تا فردا صبح که زمان قرار بود، آرام و قرار نداشتم. فردا صبح سروقت در محل قرار حاضر شدم. از دور چشم‌های درشت و چهره شاداب و خندان اصغر را دیدم. به گرمی روبوسی کردیم... و حالا دوباره به سازمان وصل شده بودم. این برای من ”همه چیز“ بود.
بعد از ضربه سال ۱۳۵۰، و دستگیری مسؤلم، ارتباط من با سازمان مجاهدین قطع شد. حدود یک ماه ارتباط نداشتم و حیران و سرگردان شده بودم؛ تا این‌که یک یادداشتی توسط یکی از دوستانم به دستم رسید و در آن یک قرار خیابانی گذاشته شده بود که توسط اصغر فرستاده شده بود، نفهمیدم اصغر کیست ولی برایم مهم نبود. مهم این بود که دوباره به سازمان وصل می‌شدم. تا فردا صبح که زمان قرار بود، آرام و قرار نداشتم. فردا صبح سروقت در محل قرار حاضر شدم. از دور چشم‌های درشت و چهره شاداب و خندان اصغر را دیدم. به گرمی روبوسی کردیم... و حالا دوباره به سازمان وصل شده بودم. این برای من ”همه چیز“ بود.


علی‌اصغر منتظرحقیقی را از سالیان قبل می‌شناختم؛ او از کلاس اول دبیرستان، معلم شیمی من بود. بعد از مدت کوتاهی رابطه من با او از معلم و شاگردی فراتر رفته بود و با هم دوست شده بودیم. شخصیت جذابی داشت و خیلی از شاگردانش همین رابطه را با او داشتند. یک معلم دوست داشتنی و دلسوز، که مورد احترام همه شاگردان بود. من نمی‌دانستم که اصغر هم عضو سازمان است. اما خیلی وقت‌ها او را در کوه می‌دیدم که با عده‌‌ای دیگر هر هفته به کوه می‌آید... اما او رابطه من را با سازمان می‌دانست و حالا، به سراغ من آمده بود و رابطه من را وصل کرده بود. چه موهبتی! حقیقتاً که ”وصل“ بودن چه موهبت بزرگی است. اصغر مسؤلم شد و بلافاصله او را برای دیدار سایر اعضای تیمی که داشتیم، از جمله شهید محسن صادق (برادر [[ناصر صادق]]) بردم و کارمان را شروع کردیم. در شرایطی سخت و سنگین، بعد از ضربه سال ۱۳۵۰، و دستگیری تمام اعضای مرکزیت سازمان و ۹۰ درصد کادرها، آخر بعد از ضربه سال۵۰ چیزی برایمان باقی نمانده بود و همه چیز مجدداً از صفر تهیه شده بود.  
علی‌اصغر منتظرحقیقی را از سالیان قبل می‌شناختم؛ او از کلاس اول دبیرستان، معلم شیمی من بود. بعد از مدت کوتاهی رابطه من با او از معلم و شاگردی فراتر رفته بود و با هم دوست شده بودیم. شخصیت جذابی داشت و خیلی از شاگردانش همین رابطه را با او داشتند. یک معلم دوست داشتنی و دلسوز، که مورد احترام همه شاگردان بود. من نمی‌دانستم که اصغر هم عضو سازمان است. اما خیلی وقت‌ها او را در کوه می‌دیدم که با عده‌‌ای دیگر هر هفته به کوه می‌آید... اما او رابطه من را با سازمان می‌دانست و حالا، به سراغ من آمده بود و رابطه من را وصل کرده بود. چه موهبتی! حقیقتاً که ”وصل“ بودن چه موهبت بزرگی است. اصغر مسؤلم شد و بلافاصله او را برای دیدار سایر اعضای تیمی که داشتیم، از جمله شهید حسن صادق (برادر [[ناصر صادق]]) بردم و کارمان را شروع کردیم. در شرایطی سخت و سنگین، بعد از ضربه سال ۱۳۵۰، و دستگیری تمام اعضای مرکزیت سازمان و ۹۰ درصد کادرها، آخر بعد از ضربه سال۵۰ چیزی برایمان باقی نمانده بود و همه چیز مجدداً از صفر تهیه شده بود.  


اول غروب بود که اصغر مجدداً تماس گرفت و گفت که نزد تو می‌آیم. ۱۵دقیقه بعد وارد اتاق شد، مدت زیادی کنار بخاری ایستاده بود تا کمی گرم شود و بعد نشست و طبق روال، کارها و گزارشات روز را به او گفتم. از من خواست که چمدان را بیاورم و آوردم. اصغر، تمام محتویات آن را برایم توضیح داد و حساسیت‌ها را گفت که در جریان کار خطایی صورت نگیرد؛ خودش مشغول کار شد و من او را تماشا می‌کردم، تا دیر وقت مشغول کار بود و گام به گام به من نیز توضیح می‌داد. اصغر سلاح کمری‌اش را آورد و برایم توضیح داد که چگونه باز و بسته می‌شود و مکانیزم کار آن را تشریح می‌کرد. در بین صحبت‌هایش، گویی با خودش بلند بلند صحبت می‌کرد، به‌نحوی که من هم می‌شنیدم، گفت که ”ببین! ما بار و مسئولیت خیلی سنگینی را بلند کرده و بر دوش می‌کشیم، کمر من زیر این بار شاید بشکند ولی هرگز خم نخواهد شد“. این جمله اصغر برای من همیشه توشه راه بوده است. در سختی‌ها همیشه به خودم همین جمله را یادآوری کرده‌ام و انبوه از آن بهره گرفته‌ام.
اول غروب بود که اصغر مجدداً تماس گرفت و گفت که نزد تو می‌آیم. ۱۵دقیقه بعد وارد اتاق شد، مدت زیادی کنار بخاری ایستاده بود تا کمی گرم شود و بعد نشست و طبق روال، کارها و گزارشات روز را به او گفتم. از من خواست که چمدان را بیاورم و آوردم. اصغر، تمام محتویات آن را برایم توضیح داد و حساسیت‌ها را گفت که در جریان کار خطایی صورت نگیرد؛ خودش مشغول کار شد و من او را تماشا می‌کردم، تا دیر وقت مشغول کار بود و گام به گام به من نیز توضیح می‌داد. اصغر سلاح کمری‌اش را آورد و برایم توضیح داد که چگونه باز و بسته می‌شود و مکانیزم کار آن را تشریح می‌کرد. در بین صحبت‌هایش، گویی با خودش بلند بلند صحبت می‌کرد، به‌نحوی که من هم می‌شنیدم، گفت که ”ببین! ما بار و مسئولیت خیلی سنگینی را بلند کرده و بر دوش می‌کشیم، کمر من زیر این بار شاید بشکند ولی هرگز خم نخواهد شد“. این جمله اصغر برای من همیشه توشه راه بوده است. در سختی‌ها همیشه به خودم همین جمله را یادآوری کرده‌ام و انبوه از آن بهره گرفته‌ام.
۵٬۷۷۰

ویرایش