فاطمه امینی: تفاوت میان نسخه‌ها

هیچ تغییری در اندازه به وجود نیامده‌ است. ،  ‏۸ اوت ۲۰۲۲
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۸۳: خط ۸۳:


== زندان و شکنجه فاطمه امینی ==
== زندان و شکنجه فاطمه امینی ==
فاطمه امینی در ۱۶ اسفند سال ۱۳۵۳ حین اجرای یک قرار دستگیر گردید. بنابر شواهد به او در شکنجه شوک می‌داند. همچنین برادرش را به اتاق بازجویی او آوردند و خواهر و برادر را جلو یکدیگر شکنجه کردند،‌با این همه فاطمه امینی حاضر به لو دادن اطلاعات نشد. او را به یک تخت فلزی بستند و زیرتخت، گاز پیک‌نیکی پرشعله روشن کردند. وقتی تخت داغ شد یکی از شکنجه‌گران با پاهایش روی شکم فاطمه رفت و این‌طوری پشت فاطمه سوخت. بدن سوخته‌اش عفونت کرد و دو ماه در بیمارستان بود. کمی که بهتر شد دوباره شکنجه‌ها شروع شد. اما فاطمه یک بار به منوچهری که او را شکنجه می‌کرد، گفته بود:<ref name=":3" /><blockquote>«شماها هنوز این را نفهمیدید که اگر من می‌خواستم حرف بزنم و این حساب‌ها را بکنم، این همه شکنجه را تحمل نمی‌کردم و همان موقع که سالم بودم بجه‌ها را لو می‌دادم. می‌خواهید همرزمانمان را معرفی کنم تا شماها آنها را هم مثل من شکنجه کنید؟<ref>دیکشنری - [http://dictionary.sensagent.com/فاطمه%20امینی/fa-fa/ فاطمه امینی]</ref></blockquote>برادر فاطمه امینی می‌گوید:<blockquote>«پس از ملاقاتی که در اوایل اسفند ۱۳۵۳ در منزل یکی از هواداران با فاطمه داشتم قرار شد ۵ شنبه ۱۵اسفند برای مذاکراتی دربارهٔ یک سری مسائل امنیتی مجدداً با وی در خیابان بهار ملاقات نمایم. من صبح همان روز قبل از موعد قرار ملاقات در حالی‌که از منزل به‌همین منظور خارج شده بودم در خیابان به‌وسیله مأموران دستگیر شدم. آنها بلافاصله مرا به زندان اوین و یک راست به اتاق بازجویی بردند. من یک ساعت بعد با فاطمه قرار داشتم به‌علاوه قرار بود که در این ملاقات مبلغ ۲۰هزار تومان برای کمک به سازمان مجاهدین به وی بدهم که در موقع دستگیری همراهم بود. پس از ساعت قرارم را سوزاندم. مسئله پول نیز لو نرفت. تا این زمان هنوز نمی‌دانستم که چگونه و از کجا لو رفته‌ام. روز بعد از دستگیری من، فاطمه نیز دستگیر شد. در این موقع بود که سرنخی از دستگیریها را پیدا کردم. صبح روز بعد مرا از سلول به اتاق بازجویی بردند. در اتاق بازجویی [[پرویز خدایاری]] و یک بازجوی دیگر به نام فرامرزی (که بازجویی از من را به عهده داشت) و [[ازغندی]] معروف به منوچهری و چند مزدور دیگر حضور داشتند. صدای فریاد زنی از اتاق مقابل بلند بود. پرویز خدایاری خطاب به من گفت: این صدای کیست؟ همین‌که از پشت پنجره کوچک در به داخل نگاه کردم فاطمه را با دست و پای بسته مشاهده کردم که یک نفر معروف به اسفندیاری مشغول شکنجه وی بود. او را با چشمان بسته و به شکل صلیب محکم به تخت بسته بودند و با یک کابل ضخیم به سرتاسر بدن و کف پاهایش شلاق می‌زدند. پس از لحظاتی که این صحنه را تماشا کردم مرا به اتاق قبلی برگرداندند. آنگاه خدایاری به من گفت: «هر چه کردیم او حرف نزده. اجازه کشتن او را گرفته‌ایم. برو به او بگو حرف بزند، خلاصه اگر کاری نکنی که او حرف بزند وی را خواهیم کشت». پاهای فاطمه غرق خون شده بود. پس از لحظاتی فاطمه که دیگر از شدت شکنجه رمقی برایش نمانده بود از حال رفت و بیهوش شد و دو مرتبه با ریختن آب روی سر و بدنش به هوش آورده شد.<ref name=":3" /></blockquote>دکتر [[سیمین صالحی]] در کتاب "دادوبیداد"(۱)، در خاطره‌ای باعنوان "زیبای خفته" از "فاطیه امینی" می‌نویسد:<blockquote>[بازجو] منوچهری ([[ازغندی]]) تا مرا دید با لحنی مهربان، امّا با حالتی کلافه گفت: یکی را دستگیر کردیم حرف نمی‌زنه، ما از بالا تخت فشار هستیم. آخه هر کی دستگیر میشه یک چیزی میگه. ولو نشانی یک خانه خالی را میده. این زن اصلاً حرف نمی زنه. همه ما را دیونه کرده، ما را مجبور کرده شکنجه‌اش کنیم. بازهم حرف نمی‌زنه. تو دکتری باید خوبش کنی. نصیحتش هم بکن. باید بالاخره، یک چیزی بگه ما باید به بالاترها گزارش کنیم. حاضری زخمهایش رو معالجه کنی؟.</blockquote><blockquote>چشمم را در اتاقی باز کردند. دختری لاغر و تکیده، با چشم‌های بسته دراز کشیده بود. موهای بلند شبق رنگش دور صورتش ریخته بود و مژه‌های سیاه بلندش روی چهره مهتابیش جلوه خاصی داشت. آهسته رفتم جلو تختش دستم را به علامت سکوت روی دماغم گذاشتم مبادا حرفی بزند و آن را ضبط کنند. دست دیگرم را گذاشتم روی دستش، چشمان سیاه مهربانش را به آرامی باز کرد. گفتم سیمین هستم. فامیلم را پرسید. گفتم و کنارش نشستم. پرسیدم خیلی درد داری؟ چیزی نگفت. سئوال احمقانه‌ای بود. </blockquote><blockquote> او فاطمه امینی بود. فاطی روح والایی داشت، همه عشق بود و عاطفه، بچه‌ها را تک‌تک با تمام قلبش رفیقانه می‌پرستید. فاطی می‌گفت که خودش پیش از پیوستن به مبارزة مسلحانه، از شکنجه وحشت داشته و به همه می‌گفته "چیزی جلوی من نگین که زیر شکنجه طاقت نخواهم آورد" اما حالا پر از اطلاعات بود. به فاطی گفتم باید راه برود وگرنه خون توی رگ‌ها لخته می‌شود. به کمک من از جا بلند شد. لنگ‌لنگان و آهسته قدم برمی‌داشت. دور دوم سرش گیج رفت. روی زمین درازش کردم یک لحظه بی‌هوش شد. بعد چشم‌های زیبا و پرمهرش را گشود و پرسید: "چی شد؟" گفتم: "بی‌هوش شدی." آهی کشید و گفت: "اگه مرگ این‌طور باشه، چه راحته!"<ref name=":2">دیدگاه‌ها - [http://www.didgah.net/maghalehMatnKamel.php?id=9677 فاطمه امینی-«زیبای خفته»]</ref></blockquote><blockquote>هنوز زخم‌هایش را ندیده بودم. روز بعد وسایل پانسمان و مسکن و آنتی‌بیوتیک خواستم به سرعت همه‌چیز را آورند. قیچی، چاقوی تیز جراحی، داروی مسکن و… همه آن چیزهایی که یک لحظه هم دست زندانی نمی‌دهند. مات مانده بودم. فکر کردم پرستاری، نگهبانی، کسی مراقبت خواهد کرد. اما هیچ‌کس نبود. همه‌چیز را داده بودند دست من. با آن قرص‌ها می‌شد به آسانی خودکشی کرد. من از زمان دستگیری‌ام دو بار سابقة خودکشی داشتم. اما جای این فکرها نبود. اول باید زخم‌ها را پانسمان می‌کردم. فاطی را چرخاندم روی شکم. وقتی باندها را از روی لمبرِ سوخته‌اش برداشتم، خشکم زد. به زخم‌ها نگاه می‌کردم و تمام بدنم می‌لرزید. خیلی سوختگی دیده بودم؛ دختر پانزده‌ساله‌ای که خوسوزی کرده بود و از گردن به پایین همه‌جایش سوخته بود، کارگرهایی که در کارخانه می‌سوختند و به بیمارستان سینا می‌آوردند، اما زخم‌های فاطی چیز دیگری بودند، دلخراش بودند. عمیق و قرمز و برشته بودند. سوختگی درجه سه.<ref name=":2" /></blockquote><blockquote>فاطی حالِ نزار مرا حس کرد، گفت: "شروع کن!" دست‌هایم می‌لرزید و قلبم تیر می‌کشید. نمی‌دانم عمقِ سوختگی بود یا عمقِ قساوت که این‌چنین مرا منقلب کرده بود. باورم نمی‌شد انسانی بتواند انسانی دیگر را به عمد این چنین بی‌رحمانه بسوزاند؟ در تمام ۹ ماهی که زیر بازجویی بودم، نعره‌های دردآلودِ بسیاری را شنیده بودم، پاهای ورم‌کرده و زخمی خودم و زندانیان دیگر را دیده بودم، دخترم را در زندان و شرایطی سخت به‌دنیا آورده بودم، دو بار دست به خودکشی زده بودم. دیگر خشونت و درد جزیی از زندگی روزمره‌ام شده بود، اما وضع فاطی حکایت دیگری بود؛ تک و تنها، تکیده و ضعیف… یک مشت آدمِ رذلِ جنون‌زده او را تا سر حد مرگ شکنجه کرده بودند. حالا که در برابر مقاومت فاطی شکست خورده بودند می‌خواستند حالش را خوب کنند تا دوباره او را شکنجه کنند.</blockquote><blockquote>پوست‌های مرده را می‌چیدم، انگار تارهای قلبم را قیچی می‌کردم. متشنج بودم و دست‌هایم می‌لرزید؛ ولی اشک‌هایم خشک شده بود. فاطی صبور بود و هیچ نمی‌گفت. حتی تکان نمی‌خورد. یک طرف بدنش نیمه‌فلج شده بود. پانسمان لمبرش را تمام کردم و به پاهایش رسیدم. حالا لمبرهای سوختة فاطی آن‌چنان در ذهنم نقش بسته که بدن نیمه‌فلج و زخم پاهایش برایم به خاطره‌ای محو و کم‌رنگ تبدیل شده. روز بعد ازش پرسیدم: "با چی تو رو این جور سوزوندن؟" ساده و کوتاه گفت: "زیر تخت آهنی منقل گذاشته بودن. بازجو رفت رو شکمم ایستاد و پشتم به آهن‌های داغ چسبید. این جوری سوخت. حالا می‌ترسم بازم شکنجه‌ام کنن!"<ref name=":2" /></blockquote><blockquote>من هم می‌ترسیدم. با این‌که از او چیزی نمی‌پرسیدم، ولی از فحوای کلامش فهمیدم که خیلی اطلاعات دارد. ساواک هم این را می‌دانست. چند سال بود که در مبارزه بود.</blockquote><blockquote>باید کاری می‌کردیم که از حدتِ شکنجه بکاهیم و زمان را بخریم. در زندان روز به روز آموخته بودم که هیچ‌چیز در طول زمان پایدار نیست. تجربة آدم در برابر بازجویی و شکنجه بیشتر می‌شود و ترس کمتر. هم برای فاطی نگران بودم هم برای اطلاعاتش. بالاخره به او گفتم: "فاطی جان، طبق قرار سازمانی ما می‌تونیم بعد از ۲۴ ساعت نشونی خانة تخلیه‌شده رو بدیم. این که اشکالی ندارد، حتماً بچه‌ها خونه‌رو تخلیه کرده‌ان." اما فاطی نمی‌خواست هیچ‌چیز به دست ساواک بیفتد. می‌گفت: "درخت کهنسالی با شاخه‌های زیبایی در اون خونه هست که نمی‌خوام به دست اینا بیفته …</blockquote><blockquote>فاطی را کشتند. از اوّل نقشه کشتن او را در سر داشتند. امّا چطوری او را کشتند؟ آیا ذرّه ذرّه زیر شکنجه و درد کشته شد؟ یا آنطور که دلش می‌خواست به طور ناگهانی؟</blockquote><blockquote>جهنمی ساخته بودند که در آن مرگ به معنای رهائی بود.»<ref name=":2" /></blockquote>
فاطمه امینی در ۱۶ اسفند سال ۱۳۵۳ حین اجرای یک قرار دستگیر گردید. بنابر شواهد به او در شکنجه شوک می‌داند. همچنین برادرش را به اتاق بازجویی او آوردند و خواهر و برادر را جلو یکدیگر شکنجه کردند،‌با این همه فاطمه امینی حاضر به لو دادن اطلاعات نشد. او را به یک تخت فلزی بستند و زیرتخت، گاز پیک‌نیکی پرشعله روشن کردند. وقتی تخت داغ شد یکی از شکنجه‌گران با پاهایش روی شکم فاطمه رفت و این‌طوری پشت فاطمه سوخت. بدن سوخته‌اش عفونت کرد و دو ماه در بیمارستان بود. کمی که بهتر شد دوباره شکنجه‌ها شروع شد. اما فاطمه یک بار به منوچهری که او را شکنجه می‌کرد، گفته بود:<ref name=":3" /><blockquote>«شماها هنوز این را نفهمیدید که اگر من می‌خواستم حرف بزنم و این حساب‌ها را بکنم، این همه شکنجه را تحمل نمی‌کردم و همان موقع که سالم بودم بجه‌ها را لو می‌دادم. می‌خواهید همرزمانمان را معرفی کنم تا شماها آنها را هم مثل من شکنجه کنید؟<ref>دیکشنری - [http://dictionary.sensagent.com/فاطمه%20امینی/fa-fa/ فاطمه امینی]</ref></blockquote>برادر فاطمه امینی می‌گوید:<blockquote>«پس از ملاقاتی که در اوایل اسفند ۱۳۵۳ در منزل یکی از هواداران با فاطمه داشتم قرار شد ۵ شنبه ۱۵اسفند برای مذاکراتی دربارهٔ یک سری مسائل امنیتی مجدداً با وی در خیابان بهار ملاقات نمایم. من صبح همان روز قبل از موعد قرار ملاقات در حالی‌که از منزل به‌همین منظور خارج شده بودم در خیابان به‌وسیله مأموران دستگیر شدم. آنها بلافاصله مرا به زندان اوین و یک راست به اتاق بازجویی بردند. من یک ساعت بعد با فاطمه قرار داشتم به‌علاوه قرار بود که در این ملاقات مبلغ ۲۰هزار تومان برای کمک به سازمان مجاهدین به وی بدهم که در موقع دستگیری همراهم بود. پس از ساعت قرارم را سوزاندم. مسئله پول نیز لو نرفت. تا این زمان هنوز نمی‌دانستم که چگونه و از کجا لو رفته‌ام. روز بعد از دستگیری من، فاطمه نیز دستگیر شد. در این موقع بود که سرنخی از دستگیریها را پیدا کردم. صبح روز بعد مرا از سلول به اتاق بازجویی بردند. در اتاق بازجویی [[پرویز خدایاری]] و یک بازجوی دیگر به نام فرامرزی (که بازجویی از من را به عهده داشت) و [[ازغندی]] معروف به منوچهری و چند مزدور دیگر حضور داشتند. صدای فریاد زنی از اتاق مقابل بلند بود. پرویز خدایاری خطاب به من گفت: این صدای کیست؟ همین‌که از پشت پنجره کوچک در به داخل نگاه کردم فاطمه را با دست و پای بسته مشاهده کردم که یک نفر معروف به اسفندیاری مشغول شکنجه وی بود. او را با چشمان بسته و به شکل صلیب محکم به تخت بسته بودند و با یک کابل ضخیم به سرتاسر بدن و کف پاهایش شلاق می‌زدند. پس از لحظاتی که این صحنه را تماشا کردم مرا به اتاق قبلی برگرداندند. آنگاه خدایاری به من گفت: «هر چه کردیم او حرف نزده. اجازه کشتن او را گرفته‌ایم. برو به او بگو حرف بزند، خلاصه اگر کاری نکنی که او حرف بزند وی را خواهیم کشت». پاهای فاطمه غرق خون شده بود. پس از لحظاتی فاطمه که دیگر از شدت شکنجه رمقی برایش نمانده بود از حال رفت و بیهوش شد و دو مرتبه با ریختن آب روی سر و بدنش به هوش آورده شد.<ref name=":3" /></blockquote>دکتر [[سیمین صالحی]] در کتاب "دادوبیداد"(۱)، در خاطره‌ای باعنوان "زیبای خفته" از "فاطیه امینی" می‌نویسد:<blockquote>[بازجو] منوچهری ([[ازغندی]]) تا مرا دید با لحنی مهربان، امّا با حالتی کلافه گفت: یکی را دستگیر کردیم حرف نمی‌زنه، ما از بالا تحت فشار هستیم. آخه هر کی دستگیر میشه یک چیزی میگه. ولو نشانی یک خانه خالی را میده. این زن اصلاً حرف نمی زنه. همه ما را دیونه کرده، ما را مجبور کرده شکنجه‌اش کنیم. بازهم حرف نمی‌زنه. تو دکتری باید خوبش کنی. نصیحتش هم بکن. باید بالاخره، یک چیزی بگه ما باید به بالاترها گزارش کنیم. حاضری زخمهایش رو معالجه کنی؟.</blockquote><blockquote>چشمم را در اتاقی باز کردند. دختری لاغر و تکیده، با چشم‌های بسته دراز کشیده بود. موهای بلند شبق رنگش دور صورتش ریخته بود و مژه‌های سیاه بلندش روی چهره مهتابیش جلوه خاصی داشت. آهسته رفتم جلو تختش دستم را به علامت سکوت روی دماغم گذاشتم مبادا حرفی بزند و آن را ضبط کنند. دست دیگرم را گذاشتم روی دستش، چشمان سیاه مهربانش را به آرامی باز کرد. گفتم سیمین هستم. فامیلم را پرسید. گفتم و کنارش نشستم. پرسیدم خیلی درد داری؟ چیزی نگفت. سئوال احمقانه‌ای بود. </blockquote><blockquote> او فاطمه امینی بود. فاطی روح والایی داشت، همه عشق بود و عاطفه، بچه‌ها را تک‌تک با تمام قلبش رفیقانه می‌پرستید. فاطی می‌گفت که خودش پیش از پیوستن به مبارزة مسلحانه، از شکنجه وحشت داشته و به همه می‌گفته "چیزی جلوی من نگین که زیر شکنجه طاقت نخواهم آورد" اما حالا پر از اطلاعات بود. به فاطی گفتم باید راه برود وگرنه خون توی رگ‌ها لخته می‌شود. به کمک من از جا بلند شد. لنگ‌لنگان و آهسته قدم برمی‌داشت. دور دوم سرش گیج رفت. روی زمین درازش کردم یک لحظه بی‌هوش شد. بعد چشم‌های زیبا و پرمهرش را گشود و پرسید: "چی شد؟" گفتم: "بی‌هوش شدی." آهی کشید و گفت: "اگه مرگ این‌طور باشه، چه راحته!"<ref name=":2">دیدگاه‌ها - [http://www.didgah.net/maghalehMatnKamel.php?id=9677 فاطمه امینی-«زیبای خفته»]</ref></blockquote><blockquote>هنوز زخم‌هایش را ندیده بودم. روز بعد وسایل پانسمان و مسکن و آنتی‌بیوتیک خواستم به سرعت همه‌چیز را آورند. قیچی، چاقوی تیز جراحی، داروی مسکن و… همه آن چیزهایی که یک لحظه هم دست زندانی نمی‌دهند. مات مانده بودم. فکر کردم پرستاری، نگهبانی، کسی مراقبت خواهد کرد. اما هیچ‌کس نبود. همه‌چیز را داده بودند دست من. با آن قرص‌ها می‌شد به آسانی خودکشی کرد. من از زمان دستگیری‌ام دو بار سابقة خودکشی داشتم. اما جای این فکرها نبود. اول باید زخم‌ها را پانسمان می‌کردم. فاطی را چرخاندم روی شکم. وقتی باندها را از روی لمبرِ سوخته‌اش برداشتم، خشکم زد. به زخم‌ها نگاه می‌کردم و تمام بدنم می‌لرزید. خیلی سوختگی دیده بودم؛ دختر پانزده‌ساله‌ای که خوسوزی کرده بود و از گردن به پایین همه‌جایش سوخته بود، کارگرهایی که در کارخانه می‌سوختند و به بیمارستان سینا می‌آوردند، اما زخم‌های فاطی چیز دیگری بودند، دلخراش بودند. عمیق و قرمز و برشته بودند. سوختگی درجه سه.<ref name=":2" /></blockquote><blockquote>فاطی حالِ نزار مرا حس کرد، گفت: "شروع کن!" دست‌هایم می‌لرزید و قلبم تیر می‌کشید. نمی‌دانم عمقِ سوختگی بود یا عمقِ قساوت که این‌چنین مرا منقلب کرده بود. باورم نمی‌شد انسانی بتواند انسانی دیگر را به عمد این چنین بی‌رحمانه بسوزاند؟ در تمام ۹ ماهی که زیر بازجویی بودم، نعره‌های دردآلودِ بسیاری را شنیده بودم، پاهای ورم‌کرده و زخمی خودم و زندانیان دیگر را دیده بودم، دخترم را در زندان و شرایطی سخت به‌دنیا آورده بودم، دو بار دست به خودکشی زده بودم. دیگر خشونت و درد جزیی از زندگی روزمره‌ام شده بود، اما وضع فاطی حکایت دیگری بود؛ تک و تنها، تکیده و ضعیف… یک مشت آدمِ رذلِ جنون‌زده او را تا سر حد مرگ شکنجه کرده بودند. حالا که در برابر مقاومت فاطی شکست خورده بودند می‌خواستند حالش را خوب کنند تا دوباره او را شکنجه کنند.</blockquote><blockquote>پوست‌های مرده را می‌چیدم، انگار تارهای قلبم را قیچی می‌کردم. متشنج بودم و دست‌هایم می‌لرزید؛ ولی اشک‌هایم خشک شده بود. فاطی صبور بود و هیچ نمی‌گفت. حتی تکان نمی‌خورد. یک طرف بدنش نیمه‌فلج شده بود. پانسمان لمبرش را تمام کردم و به پاهایش رسیدم. حالا لمبرهای سوختة فاطی آن‌چنان در ذهنم نقش بسته که بدن نیمه‌فلج و زخم پاهایش برایم به خاطره‌ای محو و کم‌رنگ تبدیل شده. روز بعد ازش پرسیدم: "با چی تو رو این جور سوزوندن؟" ساده و کوتاه گفت: "زیر تخت آهنی منقل گذاشته بودن. بازجو رفت رو شکمم ایستاد و پشتم به آهن‌های داغ چسبید. این جوری سوخت. حالا می‌ترسم بازم شکنجه‌ام کنن!"<ref name=":2" /></blockquote><blockquote>من هم می‌ترسیدم. با این‌که از او چیزی نمی‌پرسیدم، ولی از فحوای کلامش فهمیدم که خیلی اطلاعات دارد. ساواک هم این را می‌دانست. چند سال بود که در مبارزه بود.</blockquote><blockquote>باید کاری می‌کردیم که از حدتِ شکنجه بکاهیم و زمان را بخریم. در زندان روز به روز آموخته بودم که هیچ‌چیز در طول زمان پایدار نیست. تجربة آدم در برابر بازجویی و شکنجه بیشتر می‌شود و ترس کمتر. هم برای فاطی نگران بودم هم برای اطلاعاتش. بالاخره به او گفتم: "فاطی جان، طبق قرار سازمانی ما می‌تونیم بعد از ۲۴ ساعت نشونی خانة تخلیه‌شده رو بدیم. این که اشکالی ندارد، حتماً بچه‌ها خونه‌رو تخلیه کرده‌ان." اما فاطی نمی‌خواست هیچ‌چیز به دست ساواک بیفتد. می‌گفت: "درخت کهنسالی با شاخه‌های زیبایی در اون خونه هست که نمی‌خوام به دست اینا بیفته …</blockquote><blockquote>فاطی را کشتند. از اوّل نقشه کشتن او را در سر داشتند. امّا چطوری او را کشتند؟ آیا ذرّه ذرّه زیر شکنجه و درد کشته شد؟ یا آنطور که دلش می‌خواست به طور ناگهانی؟</blockquote><blockquote>جهنمی ساخته بودند که در آن مرگ به معنای رهائی بود.»<ref name=":2" /></blockquote>


== بازجویی از فاطمه امینی ==
== بازجویی از فاطمه امینی ==