کاربر:دانا/صفحه تمرین: تفاوت میان نسخه‌ها

بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۳: خط ۳:


۴خرداد سال ۱۳۵۱ سالروز شهادت بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق ایران می‌باشد.در این روز محمد حنیف‌نژاد، سعید محسن، علی اصغر بدیع زادگان و دوتن از اعضای مرکزیت سازمان مجاهدین خلق ایران به نام‌های محمود عسگری‌زاده و رسول مشکین فام تیرباران شدند.
۴خرداد سال ۱۳۵۱ سالروز شهادت بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق ایران می‌باشد.در این روز محمد حنیف‌نژاد، سعید محسن، علی اصغر بدیع زادگان و دوتن از اعضای مرکزیت سازمان مجاهدین خلق ایران به نام‌های محمود عسگری‌زاده و رسول مشکین فام تیرباران شدند.
'''محمد حنیف‌نژاد'''(زاده ۱۳۱۷، درگذشته در ۴ خرداد ۱۳۵۱) بنیانگذار سازمان مجاهدین خلق ایران است. او در سال ۱۳۴۴ به همراه [[سعید محسن]] و [[علی اصغر بدیع زادگان]] این سازمان را بنیان گذاشت.<ref>[https://www.mojahedin.org/news/125072/محمد-حنیف-بذرافشان-نخستین-صدق-و-فدا محمد حنیف، بذرافشان نخستین صدق و فدا]</ref>
محمد حنیف‌نژاد در تبریز بدنیا آمد. از جوانی با ورود به دانشگاه وارد فعالیت سیاسی شد و عضو فعال نهضت آزادی بود و در سال ۱۳۴۲ در رشتهٔ مهندسی ماشین آلات کشاورزی از دانشگاه کرج فارغ‌التحصیل شد. در همین دوران وی با آیت الله طالقانی و افکار او آشنا شد محمد حنیف‌نژاد مخالف برداشت‌های کهنه از اسلام بود. او همچنین پس از قیام ۱۵ خرداد به این نتیجه رسید که دوران مبارزات رفرمیستی به پایان رسیده‌است.<ref name=":0">[https://moheb89.blog.ir/post/149 به مناسبت 4 خرداد1351اعدام حنیف نژاد،سعید محسن،بدیع زادگان]</ref>
محمد حنیف نژاد در نیمه شهریور سال ۱۳۴۴ سازمان مجاهدین را بنیانگذاری کرد. او به همراه افرادی چون سعید محسن، علی اصغر بدیع زادگان، سعید محسن، مسعود رجوی، علی میهن دوست و … مدت ۶ سال به کار تئوریک پرداختند.
در نیمه اول شهریور ۱۳۵۰ در اثر یک ضربه اطلاعاتی اعضاء مرکزیت سازمان و در مهرماه همان سال محمد حنیف‌نژاد توسط ساواک دستگیر شد. به وی پیشنهاد شد که به یکی از دو خواستهٔ ساواک پاسخ مثبت بگوید. اول اینکه او وابسته به دولت عراق است و دوم اینکه مارکیست‌ها را محکوم کند. محمد حنیف‌نژاد هیچ‌یک از این خواسته‌ها را نپذیرفت و در روز ۴ خرداد ۱۳۵۱ اعدام شد.
محمد حنیف نژاد در نیمه شهریور سال ۱۳۴۴ سازمان مجاهدین را بنیانگذاری کرد. او به همراه افرادی چون سعید محسن، علی اصغر بدیع زادگان، سعید محسن، مسعود رجوی، علی میهن دوست و … مدت ۶ سال به کار تئوریک پرداختند.
در نیمه اول شهریور ۱۳۵۰ در اثر یک ضربه اطلاعاتی اعضاء مرکزیت سازمان و در مهرماه همان سال محمد حنیف‌نژاد توسط ساواک دستگیر شد. به وی پیشنهاد شد که به یکی از دو خواستهٔ ساواک پاسخ مثبت بگوید. اول اینکه او وابسته به دولت عراق است و دوم اینکه مارکیست‌ها را محکوم کند. محمد حنیف‌نژاد هیچ‌یک از این خواسته‌ها را نپذیرفت و در روز ۴ خرداد ۱۳۵۱ اعدام شد.
=== متن پیام محمد حنیف نژاد درآخرین لحظات زندگی اش===
[[پرونده:محمد حنیف نژاد با جمعی از افسران وظیفه.jpg|جایگزین=محمد حنیف نژاد با جمعی از افسران وظیفه|بندانگشتی|محمد حنیف نژاد با جمعی از افسران وظیفه|پیوند=https://www.iran-pedia.org/wiki/%D9%BE%D8%B1%D9%88%D9%86%D8%AF%D9%87:%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF_%D8%AD%D9%86%DB%8C%D9%81_%D9%86%DA%98%D8%A7%D8%AF_%D8%A8%D8%A7_%D8%AC%D9%85%D8%B9%DB%8C_%D8%A7%D8%B2_%D8%A7%D9%81%D8%B3%D8%B1%D8%A7%D9%86_%D9%88%D8%B8%DB%8C%D9%81%D9%87.jpg]]این سطور درشرایطی نوشته می‌شود که مارا از هر طرف بحرانی سخت احاطه کرده‌است. یک طرف شدت ضربات کوبنده ای که یکی پس ازدیگری به ما می‌خورد و یک طرف دستگیریها و شکنجه‌های وحشیانهٔ دژخیمان ونابودی واعدام بالاترین، پاکترین، منزه‌ترین و شجاع‌ترین فرزندان خلق ما که انرژی فوران یافتهٔ فکر انقلابی آنها پرچم سرخ و خونین انقلاب مسلحانهٔ توده ای را در اهتزاز آورده‌است. دراین شرایط سهمگین که از هر جهت نمونهٔ نادری از تسلط بین‌المللی امپریالیسم و صهیونیسم بر نیروی کار استثمار شوندگان می‌باشد، تنها وتنها یک چیزمی تواند ما را از کشاکش شکست را رهانده و به سر منزل آرمان انسانی خود که رهایی خلق‌های اسیر است نزدیک سازد. انتظار دارم قبل از آن که به بیان تنها عامل پیروزی خود که تنها ضامن پیروزی آرمان‌های ملی است، بپردازم. از همهٔ رفقا و برادرانی که در جنبش مسلحانهٔ ما سهیمند، تقاضا کنم که به خاطر حفظ نوامیس و ارزش غایی کلمات و از آنجا که پیوسته درمعرض تمایلات و جملات تعزی بوده‌اند که سطور حاضر، درقیاس باآنها چیزی شمرده نمی‌شود، به تشریح این نکته بپردازیم که سوابق درخشان انقلابی گروه مجاهدین خلق، دست‌آوردهای انقلابی فراوانی را فراهم آورده که با برخورداری از آنها و درک روح مفاهیم در پس عواقب و کلمات می‌توان به خوبی در مسیر آرمان‌های انقلابی گام برداشت و آنها را با پروسهٔ خلاق و دائمی تئوری و عمل روز به روز غنی تر و عنی تر ساخت. به هر حال رمز پیروزی ما در حفظ وحدت دائمی سیاسی و تشکیلاتی گروه است: که در مساعی زیر متجلی می‌گردد:
#وحدت تشکیلاتی.
#وحدت استراتژیک.
#وحدت ایدئولوژیک.
به این ترتیب تنها ضامن پیروزی حفظ دقیق اصول راجع است به وحدت که تنها وتنها از طریق اصول:
۱-    انتقاد و انتقاد از خود.
'''۲-''' اصل ادامهٔ بقاء پیشتاز حفظ می‌شود '''.'''
== خاطرات مسعود رجوی از آخرین دیدار با محمد حنیف‌‌نژاد==
مسعود رجوی در روز ۹ شهریور ۱۳۷۹ در اجتماع اعضای سازمان مجاهدین خلق در خصوص محمد حنیف نژاد و آخرین دیدارش گفت:
...جای محمد حنیف و دیگر بنیانگذاران شهید سازمان مجاهدین خلق ایران، جای سعید و اصغر، خالی. به‌ویژه جای حنیف بزرگ، نخستین راهبر و راهگشا، مسئول اول من و همهٴ مجاهدین: 
بالا بلند دلبر گلگون عذار من... 
شیر آهن کوهمرد، برجسته‌ترین رجل انقلابی تاریخ معاصر ایران، مربی و مرشد همهٴ مجاهدان، کجاست که شکوفایی بذری را که کاشته و بالندگی کشت و زرعی را که پی افکنده، ببیند و غرق شگفتی شود. 
یادش به خیر «محمدآقا» که همیشه جملاتی از امام حسین را زمزمه می‌کرد و عاقبت هم در ۳۳سالگی سر بر پای مولایش حسین بن علی سایید و در آستان او فرود آمد. سلام الله علیه. 
مست است یار و یاد حریفان نمی‌کند، ذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من... 
اواخر مهر سال ۵۰ وقتی که او دستگیر شد، صبح زود حوالی ساعت بین ۵ و ۶، ناگهان از توی سلول‌های اوین، سر و صدا و جنجال خیلی زیادی را به همراه فریادها و قهقهه‌هایی شنیدیم. دقایقی بعد همهٴ اعضای مرکزیت سازمان را به قسمت شکنجه فراخواندند. سر دژخیم، منوچهری نامی بود-اسم واقعیش ازغندی است که شنیده‌ام این روزها در آمریکا برای مجاهدین، او هم لغز دموکراتیک می‌خواند- از زیر چشم‌بندها می‌دیدیم که آمبولانسی آمد و یک نفر را کت بسته و طناب پیچ از آن خارج کردند و بازجوها با سر و صدا و جست و خیزهای میمونی می‌گفتند که گرفتیم و تمام شد! در ظاهر چنین به نظر می‌رسید که دفتر مجاهدین برای همیشه بسته شده است... 
شش هفت ماه بعد، در شب ۳۰ فروردین- که فردای آن روز قرار بود اعدام شویم و آن را نمی‌دانستیم- از سلول‌های جداگانه بودیم، به سلول‌های میانی آوردند. نصفه شب دوباره مرا برگرداندند؛ نمی‌دانستم چه خبر است. نمی‌دانستم که فردا قرار اعدام آنهاست و فیض بهشت از خود من دریغ می‌شود. حسینی، دژخیم اوین، که می‌خواست متوجه علت این بردن و آوردن نشوم و با توجه به خرابی وضع جسمیم از هر گونه واکنشی هم می‌ترسید، احوالپرسی می‌کرد و من تعجب کرده بودم که چرا دژخیم احوالپرسی می‌کند. بعد هم که دید حساس شده‌ام و خیلی به هم ریخته هستم، می‌خواست که روی قضیه را بپوشاند و مثلاً امتیازی داده باشد. لذا گفت چیزی نمی‌خواهی؟ نمی‌دانستم که فردا چه اتفاقی خواهد افتاد، به‌عنوان آخرین خواسته قبل از اعدام و پایان عمرم، گفتم که می‌خواهم محمد‌ آقا و سعید و همچنین اصغر و بهروز را ببینم. گفت بهروز نمی‌شود، بقیه را می‌آورم. نگو که شب شهادتش است. اما آن سه بزرگوار دیگر را آوردند. در اثنای روبوسی، کاغذهایی را که از قبل، برای استفاده در چنین مواقعی به‌اندازه نصف سیگار لوله و آماده کرده بودیم، رد و بدل شد. می‌خواستم در جریان آخرین خبرها و اطلاعات باشند. محمدآقا گفت که در دادگاه اول به من حبس ابد داده‌اند و گفته‌اند که اگر یکی از سه شرط را به جا آوری، اعدام نخواهی شد: بگویی که ما مخالف مبارزه مسلحانه هستیم، یا بگویی که اسلام ضد مارکسیسم است- برای دعواهای حیدری نعمتی که معمولاً شاه و شیخ نیاز دارند- و شرط سوم هم این‌که بگویی که ما را عراق فرستاده!
آن موقع شاه هم، مثل شیخ، با عراق دعوا داشت (آخر عراق از پیمان سنتو، که بعد از 28مرداد به ایران تحمیل شد، بیرون آمده بود) و اگر یادتان باشد، در زمستان سال 50، روزی که مقام امنیتی به تلویزیون آمد و مصاحبه کرد، مجاهدین را به عراق چسباند. خوب، سنت لایتغیر شاه و شیخ است. 
بعد، ما را به قزل قلعه و مجدداً به اوین و سرانجام به زندان فلکهٴ شهربانی بردند. من یک شب در زندان فلکه بودم، با برخی از برادرانی که همین جا هستند، هم دادگاه بودیم. مثل محمود احمدی، مهدی فیروزیان و محمد طریقت. فردا عصر- در حالی که اسم‌ها را برای جمع کردن وسایل و انتقال به زندان قصر خوانده بودند- بچه‌ها از دیوار صدایی شنیدند و مرا صدا کردند و گفتند محمدآقا می‌گوید بگو فلانی زود بیاید. معلوم شد که صدا مورس بوده، ولی نه مورس معمولی که مثلاً با انگشت به دیوار می‌زدیم. فلزی بود که به دیوار می‌خورد و بعد صدا گفته بود که من محمد حنیف هستم. پرسیدیم که شما این جا چه می‌کنید؟ گفت دست و پایم بسته است، آورده‌اند بالای سر مهدی رضایی، ولی گفتم که او را نمی‌شناسم. بعد در همان جا به من و همهٴ مجاهدین ابلاغ مسئولیت کرد و از ما تعهد گرفت و البته حسرت دیدارش دیگر بر دلمان ماند؛ چون چند هفته بعد، خبر شهادتش را شنیدیم.
اما حالا... اگر که باغبان و برزگر نخستین می‌بود، به شگفتی می‌آمد: یعجب الزرّاع... 
همچنین که آخوندهای مرتجع حق ستیز به خشم می‌آیند: لیغیظ بهم الکفار... 
یکی از برادران مجاهد می‌گوید: «اوایل سال 51 یک روز در زندان فلکهٴ شهربانی، توی یکی از اتاق‌ها به دیوار تکیه داده بودم که دیدم صدای مورس از آن طرف دیوار می‌آید. به‌طور اتفاقی این دیوار، مشترک بود بین زندانی که ما بودیم با زندان و شکنجه‌گاهی که به آن زندان کمیته می‌گفتند. گفتم «تو کی هستی؟» گفت «محمد» هستم. بعد از رد و بدل کردن علائمی که فهمیدم خود «محمدآقا» ست، به او گفتم که مسعود این جاست. مسعود را هم آن موقع به‌طور اتفاقی در بین از این زندان به آن زندان بردن‌ها، برای یک شب جهت انتقال از اوین به قصر، به زندان فلکه (شهربانی) آورده بودند. «محمدآقا» گفت بگو مسعود زود بیاید. مسعود را خبر کردم. «محمدآقا» به او گفت «ساواک گفته که اگر من تأیید کنم که وابسته به عراق بوده‌ایم، مبارزه مسلحانه را هم محکوم بکنم و بگوییم اسلام و مسلمانی بر ضد مارکسیست‌هاست، این‌ها از اعدام من و شاید سایر بچه‌ها صرفنظر بکنند». محمدآقا به آنها جواب داده بود که «ما اهل این حرفها نیستیم». 
بعد از این مکالمه که با مورس انجام شد، مسعود گفت «تو پیامی برای ما نداری؟» محمدآقا گفت: «یادتان باشد که ما هر چه داریم، از ایدئولوژی‌مان داریم، مبادا به آموزش‌های ایدئولوژیک کم بها بدهید!» بعد اضافه کرد: «در تک‌تک این اتفاقاتی که برای ما افتاده، درسها و تجارب بسیار بزرگی هست، بایستی هر چه زودتر آنها را جمع ببندیم و در کار آینده‌مان از آنها استفاده بکنیم». 
این صحنه برای من یک صحنهٴ تاریخی و عجیبی بود که هرگز فراموش نمی‌کنم. این دو نفر، یک مسعود، یکی محمدآقا، یکی توی این زندان در این طرف دیوار و دیگری در آن زندان آن طرف دیوار، اما باز در آخرین لحظات و آخرین وداع، با اتفاق عجیبی به هم رسیده بودند و از دو طرف دیوار با مورس با هم حرف می‌زدند. مسعود یک حالتی داشت، دست‌هایش را تکان می‌داد و در آخرین دقایق وداع این پیام را به برادر مجاهدمان محمود احمدی دیکته کرد و او هم به حنیف مخابره کرد. مسعود گفت: «تو معلم بزرگ ما و نسل ما بودی، تاریخ ما هرگز کاری را که تو کردی و راهی که تو رفتی را فراموش نخواهد کرد. مطمئن باش ما راهت را ادامه می‌دهیم. من سعی می‌کنم شاگرد خوبی برای تو و راه تو باشم و با تو پیمان می‌بندم»...<ref>وبسایت [https://www.mojahedin.org/news/138675/%D8%B0%DA%A9%D8%B1%D8%B4-%D8%A8%D9%87-%D8%AE%DB%8C%D8%B1-%D8%B3%D8%A7%D9%82%DB%8C-%D9%85%D8%B3%DA%A9%DB%8C%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B2-%D9%85%D9%86 سازمان مجاهدین خلق ایران]</ref>
==دستگیری و اعدام==
[[پرونده:محمد حنیف‌نژاد -زندان اوین- آثار شکنجه بر روی چشم.jpg|جایگزین=محمد حنیف‌نژاد -زندان اوین- آثار شکنجه بر روی چشم|بندانگشتی|محمد حنیف‌نژاد -زندان اوین- آثار شکنجه بر روی چشم|پیوند=https://www.iran-pedia.org/wiki/%D9%BE%D8%B1%D9%88%D9%86%D8%AF%D9%87:%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF_%D8%AD%D9%86%DB%8C%D9%81%E2%80%8C%D9%86%DA%98%D8%A7%D8%AF_-%D8%B2%D9%86%D8%AF%D8%A7%D9%86_%D8%A7%D9%88%DB%8C%D9%86-_%D8%A2%D8%AB%D8%A7%D8%B1_%D8%B4%DA%A9%D9%86%D8%AC%D9%87_%D8%A8%D8%B1_%D8%B1%D9%88%DB%8C_%DA%86%D8%B4%D9%85.jpg]]روز اول شهریور ۱۳۵۰ ضربات ساواک شاه علیه [[سازمان مجاهدین خلق ایران]] آغاز شد. ساواک در یورش گسترده به پایگاه‌های مجاهدین در تهران ده‌ها تن از کادرهای مرکزی و مسئولین و اعضای سازمان مجاهدین را دستگیرکرد<ref name=":2">برای شما - [http://intnetonline.link/اول-شهریور-50-آغاز-ضربات-ساواک-علیه-مجاه/ اول شهریور ۵۰ آغاز ضربات ساواک علیه مجاهدین]</ref>
از بعداز کودتای ۲۸ مرداد علیه [[دکتر محمدمصدق]]، سازمان مجاهدین نخستین سازمان مسلحانه ومخفی بود که به مدت ۶ سال به مبارزه علیه شاه ادامه می‌داد. مجاهدین در این ۶ سال، هیچ نام رسمی بر خود نگذاشته بودند و فقط کلمه سازمان را به کار می‌بردند ونام سازمان مجاهدین خلق ایران بعداز ضربه ۵۰ در دا خل زندان اوین نامگذاری شد<ref name=":2" />
اعضای سازمان در طولی ۶ سال فعالیت مخفی به ۲۱۴ نفر رسیده بود که در تهران و تبریز مشهد و اصفهان و شیراز فعالیت داشتند<ref name=":2" />
در دادگاه‌های علنی که برای بنیانگذاران و اعضای مرکزیت برگزار شد آنها با دفاعیات خود موجی از حمایت در میان مردم بوجود آوردند<ref name=":2" />
سرانجام سحرگاه چهارم خرداد سال ۱۳۵۱، بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق ایران؛ محمد حنیف نژاد، سعید محسن و اصغر بدیع زادگان، به همراه دو تن ازاعضای مرکزیت سازمان مجاهدین خلق ایران، محمود عسگری زاده و رسول مشکین‌فام پس از ماه‌ها اسارت در ساواک شاه، روانه میدان تیرباران شدند و تیرباران کردند<ref>اتحاد انجمنها برای ایران آزاد - [http://farsi.fffi.se/تقویم-تاریخ-4خرداد۱۳۵۱-شهادت-بنيانگ/ 4خرداد۱۳۵۱: شهادت بنیانگذاران و دوتن از اعضای مرکزیت سازمان مجاهدین]</ref>
محل دفن وی در قطعه ۳۳ بهشت زهرا در تهران است.[[پرونده:آرامگاه محمد حنیف‌نژاد.jpg|جایگزین=بهشت زهرا|بندانگشتی|آرامگاه بنیانگذار سازمان مجاهدین خلق ایران محمد حنیف‌نژاد|272x272پیکسل|پیوند=https://www.iran-pedia.org/wiki/%D9%BE%D8%B1%D9%88%D9%86%D8%AF%D9%87:%D8%A2%D8%B1%D8%A7%D9%85%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF_%D8%AD%D9%86%DB%8C%D9%81%E2%80%8C%D9%86%DA%98%D8%A7%D8%AF.jpg]]آقای [[مهدی ابریشمچی]] دربارهٔ تیرباران بنیانگذاران سازمان می‌گوید:<blockquote>«شاید چند هفته از شهادت بنیانگذاران سازمان گذشته بود که ما را با اتوبوس از زندان جابه‌جا می‌کردند. در کنار هر زندانی یک سرباز گذاشته بودند که مراقبت کند. سربازی که مراقب من بود به حرف آمد و گفت: می‌خواهم از سربازی فرار کنم، چون می‌ترسم مرا در جوخه آتش بگذارند. دوستی دارم که فرار کرده و گفته‌است که شاهد صحنه اعدام چند زندانی سیاسی بوده و چیزهایی برایم تعریف کرده که مرا تکان داده‌است».<ref name=":1">سازمان مجاهدین خلق ایران - [https://www.mojahedin.org/news/125072/محمد-حنیف-بذرافشان-نخستین-صدق-و-فدا محمد حنیف، بذرافشان نخستین صدق و فدا]</ref></blockquote>این سرباز جزئیاتی را که دوستش نقل کرده بود، بازگو کرد و تردیدی برایم باقی نگذاشت که آن ماجرا صحنه اعدام محمد حنیف‌نژاد بوده‌است. از جمله این‌که گفت:<blockquote>«مرد چارشانه‌ای بوده‌است که صحنه خیلی عجیبی ایجاد کرده بود، وقتی می‌خواستند اعدامشان کنند، با صدای بلند دعا می‌خوانده و حرفهای عجیبی زده بود که صحنه اعدام را به‌هم ریخته بود. البته آن مقداری که این سرباز می‌فهمیده و به‌عنوان دعا یاد می‌کرد، همان شعارهای الله‌اکبر و آیات قرآن بوده که محمدآقا در صحنه اعدام سرداده بود».<ref name=":1" /></blockquote>درکتاب «تاریخ سیاسی ۲۵ساله ایران»، خاطره‌ای دربارهٔ صبح خونین ۴ خرداد به‌نقل از یکی از «فعالین نهضت مقاومت ملی ایران و عضو شورای مرکزی جبهه ملی دوم» نقل شده. این شخصیت در خرداد۱۳۵۱ در قزل قلعه زندانی بوده‌است. گروهبان ساقی، رئیس وقت زندان، جریان اعدام حنیف‌نژاد را برای وی نقل کرده که عیناً درکتاب آمده‌است:<blockquote>«صبح روز ۴خرداد۱۳۵۱ گروهبان ساقی به‌سلول من آمد. رنگ‌پریده و عصبی می‌نمود. احوالش را پرسیدم، گفت: امروز شاهد منظره‌ای بودم که تا عمر دارم فراموش نمی‌کنم. حدود ساعت۴صبح قرار بود حکم اعدام دربارهٔ حنیف‌نژاد و دوستانش اجرا شود. من‌هم ناظر واقعه بودم، هنگامی‌که به‌اتفاق یکی دیگر از مأمورین زندان به‌سلول او رفتیم تا او را برای اجرای مراسم اعدام به‌میدان تیر چیتگر ببریم، حنیف‌نژاد بیدار بود. همین که ما را دید گفت: می‌دانم برای چه آمده‌اید. آن‌گاه روبه‌قبله ایستاد و با تلاوت آیاتی از قرآن، دستها را بالا برد و گفت: خدایا، شاکرم‌به درگاهت. این توفیق را نصیبم کردی که در راه آرمانم شهید شوم سپس همراه ما به‌راه افتاد. پس‌از انجام مراسم مذهبی، در حضور قاضی‌عسگر، او را به‌طرف میدان تیر حرکت دادیم. در طول راه تکبیرگویان، شکرگزاری می‌کرد و تا لحظه تیرباران بدین کار ادامه داد، گویی به‌عروسی می‌رفت!»</blockquote>


دستاوردهای انقلاب فوريه بودند. رهنمود لنين برای بلشويکها در اين مرحله عبارت بود از: نفوذ در شوراها، طرح شعارهای تند انقلابی، به دست گرفتن رهبری شوراها و هدايت آنها به سوی قيام مسلحانه.
دستاوردهای انقلاب فوريه بودند. رهنمود لنين برای بلشويکها در اين مرحله عبارت بود از: نفوذ در شوراها، طرح شعارهای تند انقلابی، به دست گرفتن رهبری شوراها و هدايت آنها به سوی قيام مسلحانه.
۱٬۰۴۸

ویرایش