کاربر:Hampiman/صفحه تمرین

نسخهٔ تاریخ ‏۲۷ ژانویهٔ ۲۰۱۸، ساعت ۰۶:۴۲ توسط Hampiman (بحث | مشارکت‌ها)


>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>کارهای قبلی :اسطوره های شاهنامه>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>

۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲

زال(تولد: از قهرمانان افسانه ای در شاهنامه فردوسی-مرگ:به جادوی یکی ازجادوگران بهمن پس از سالیان دراز اسارت از دنیا می‌رود)[۱]زال، پسر سام و نوه نریمان، سردودمان خاندان رستم دستان بود. در بدو تولد به دلیل سپید بودن همه موهای بدنش تولد او را به فال بد می‌گیرند و بدستور پدرش «سام» او را در پای کوی رها کردند که مرغ افسانه ای سیمرغ بر بالی آن لانه داشت، از دیدن تنهایی وگرسنگی کودک او را به نزد خویش برد و بپرورد و این آغاز دوستی سیمرغ با زال و پسرش رستم می‌شود. . .[۲]

تولد زال با موی سپید

وقتی زال زاده شد،

«به چهره نکو بود برسان شید

ولیکن همه موی بودش سپید».

دایه به سام خبرداد که «نگار ماهروی» او پسری به دنیاآورد:

«تنش همچو سیم و به رخ چون بهشت

بر و بر، نبینی یک اندام، زشت»

و تنها عیب او این است که مویش سپید است.

سام دلاور، پس از شنیدن خبر دایه، از تخت به زیر آمد و به «پرده سرای» نزد «نگار» ش «نوبهار» رفت.[۳]

وقتی فرزند سپیدموی را دید، «از جهان، یکسره، ناامید» شد و «بترسید، سخت، از پیِ سرزنش» و همین ترس از سرزنش دیگران، او را از «راه دانش» به در برد و «منش» او را دگرگون کرد و «سوی آسمان سربرآورد» و از «دادار» «فریادخواست» و گفت:

«ای برتر از کژّی و کاستی»،

«چوآیند و پرسند گردنکشان

چه گویم ازین بچّهٔ بدنشان»؟

«از این ننگ بگذارم (=رهاکنم) ایران زمین

نخوانم برین بوم و بر، آفرین».[۴]

سام، برای زدودن این «ننگ» از دامان خاندانش «بفرمود» تا فرزند نورسیده را برداشتند و در دامنهٔ البرزکوه، که در آن سیمرغ لانه داشت و «آن خانه از خلق بیگانه بود»، تنها و بی‌پناه، رهاکردند و بازگشتند.

«روزگاری دراز» «برآمد».

«همان خُرد کودک، بدان جایگاه

شب و روز افتاده بُد بی‌پناه».

تا سرانجام رحمت کردگار او را در پناه خود گرفت:

«پدر مهر بُبرید و بفکند خوار»

«چو بفکند، برداشت، پروردگار»

و دایه یی دلسوز به یاریش گماشت.

سیمرغ بر قله البرزکوه لانه داشت و روزی برای یافتن طعمه یی برای بچه‌های گرسنه اش به پرواز درآمد[۵]

«یکی شیرخواره خروشنده دید» که:

«ز خاراش گهواره و دایه خاک

تن از جامه دور و لب از شیر، پاک

فرودآمد از ابر، سیمرغ و چنگ

بزد برگرفتش از آن گرم سنگ» و او را «سوی بچگان برد تا بشکرند» (=شکارکنند و از هم بدرند) و «بدان نال زار او ننگرند».

امّا «بچگان» سیمرغ «بر آن خُردِ خون از دو دیده چکان»، «فکندند مهر» و «بماندند خیره بر آن خوب چهر» و با قلبی پر از شادی، پذیرای این میهمان نورسیده شدند.

سیمرغ وقتی شوق بچگانش را از دیدن این کودک گرسنه و بی قرار و نالان دید، سایه اش را بر سر او نیز گسترد و زال را در لانه اش و در کنار بچّگانش «روزگاری دراز» پرورد تا چون سروی برومند شد:

«یکی مرد شد چون یک آزادسرو

بر ش کوه سیمین، میانش چو غَرو (=نی)».

وقتی زال تناور شد «نشانش پراگنده شد در جهان/ بد و نیک هرگز نماند نهان».

سام نریمان نیز «از آن نیک‌پی پور با فرّهی» خبریافت و شبی هم جوانی «خوبروی» را به خواب دید با «سپاهی گران» که «مؤبد» ی در سمت چپ و «نامور بِخردی» در سوی راست او بود و وقتی به سام نزدیک شد، به او گفت

«که ای مرد بی باک ناپاک رای

ز دیده بشستی تو شرم خدای

… گر آهوست بر مرد، موی سپید

ترا ریش و سر گشت چون برگ بید».

پسری که نزد تو خوار بود کردگار او را پرورد؛ کردگاری که از او مهربان تر دایه یی نیست.

سام در خواب خروشید چون «شیر ژیانی» که به دام افتد و سراسیمه از خواب بیدارشد و همان دم «بخردان» را بخواند و «سران سپه را، همه، برنشاند» و «دمان» به سوی البرزکوه شتافت «که افکند خود کند خواستار».

سام دربرابر خود کوهی دید از «سنگ خارا»، سر به آسمان برافراشته و در ستیغ آن، «کُنام» سیمرغ، پرنده یی هول انگیز.

«رهِ برشدن جُست، کی بود راه

دد و دام را بر چنان جایگاه».

سام «ستایش کنان» گرد کوه گشت ولی برای بالارفتن از کوه گذری نیافت، سر به آسمان برداشت و گفت:

«ای برتر از جایگاه» و «ز روشن روان و ز خورشید و ماه»:

«به پوزش برِ تو سرافکنده ام

ز ترس تو جان را برآگنده ام

به رحمت برافراز این بنده را

به من بازده پورِ افکنده را»

وقتی سام با زاری و نیاز از کردگار خواست که او را ببخشاید و «پور» ش را به وی بازدهد، همانگاه نیایشش پذیرفته شد و وقتی چشم سیمرغ به او و گروه همراهش افتاد، دریافت که برای چه به این‌جا آمده‌اند، از این رو به «پور سام» (زال) گفت:

«ای دیده رنج نشیم و کُنام:

ترا پرورنده یکی دایه ام

هَمَت دایه، هم نیک سرمایه ام

نهادم ترا نام، دستان زند

که با تو پدر کرد دستان و بند

پدر سام یل، پهلوان جهان

سرافرازتر کس میان مهان

بدین کوه فرزند جوی آمده ست

ترا نزد او آبروی آمده ست

روا باشد اکنون که بردارمت

بی‌آزار نزدیک او آرمت».

«دستان» (زال) به سیمرغ گفت: آیا از همنشین و جفت خود «سیر آمدستی» که چنین می‌گویی؟

«نشیم تو فرخنده گاه من است

دو پرّ تو فرّ کلاه من است

سپاس از تو دارم پس از کردگار

که آسان شدم از تو دشوارِ کار».

سیمرغ پاسخش داد که: این دورکردن تو، نه از روی دشمنی است بلکه از آن روست که می‌خواهم

«سوی پادشاهی گذارم ترا

اگر تو نزد من باشی «درخور» من است امّا «ترا آن از این بهتر است».

سیمرغ پس از این گفتگو پری از پرهایش را به او داد و گفت اگر به دشواری و سختی گرفتارشدی، این پر را در آتش بیفکن، من بی درنگ نزد تو خواهم آمد و به یاریت خواهم شتافت. سیمرغ، سپس، «دستان سام» را برداشت و او را نزد پدر برد.[۶]

وقتی چشم سام به پسرش افتاد و «سراپای کودک بدید» و دریافت که «همی تخت و تاج شهی را سزید»، دلش از شادی «چون بهشت برین» شد و «بر آن پاک فرزند، کرد آفرین» و گفت: پسرم، «دل، نرم کن» و «گذشته مکن یاد و دل، گرم کن». من با «خدای بزرگ» پیمان بستم که از این پس، «دل بر تو هرگز ندارم سترگ» (=با تو تندخویی نکنم):

بجویم هوای تو از نیک و بد

ازین پس چه خواهی تو، چونان سزد»

آن گاه «قبای پهلوانی» بر او پوشید و او را «زال زر» نامید، همان گونه که سیمرغ او را «دستان» نام نهاده بود. سپاهیان نیز، «یکسره»، «گشاده دل و شادکام» پیش سام آمدند و همگی رو به سوی زابلستان نهادند.

وقتی خبر به «سیستان» رسید به شادباش ورود «زال زر» همه جا را «چون بهشت» بیاراستند و «گلش مشک شد نیز و، زرگشت، خشت»:

«بسی مشک و دینار بر بیختند

بسی زعفران و دِرَم ریختند

یکی شادمانی شد اندر جهان

سراسر، میان کهان و مهان»

سام پس از رسیدن به سیستان، «جهاندیدگان» را فراخواند و در آن جمع «سخنهای بایسته، چندی، براند» و سپس به کار ناسزاواری که در حق زال انجام داده بود اشاره کرد و گفت:

«به گاه جوانی و کُندآوری

یکی بیهده ساختم داوری

پسر داد یزدان، بینداختم

ز بی دانشی ارج نشناختم

چو هنگام بخشایش آمدفراز

جهاندار یزدان، به من داد باز»

من اکنون این «یادگار» م را، که در «زینهار» من است، به شما می‌سپارم که به او بیاموزید و «روانش از هنرها برافروزید»:

«گرامیش دارید و پندش دهید

همه، راه و رأی بلندش دهید

که من رفت خواهم به فرمان شاه

سوی دشمنان، با سران سپاه».

سام، سپس، رو به زال کرد و گفت: «داد و دِهش گیر و آرام جوی» و بدان که «زابلستان، خان تست» و «جهان، سر به سر، زیر فرمان تست»[۷]

«دل روشنت، هرچه خواهد به کار

به جای آر، از بزم و از کارزار».

پس از سخنان دلجویانه سام، زال در پاسخش گفت: من در اینجا، با دل بیقرار و آرام، چگونه می‌توانم زیست؟ کسی که «با گنه» از مادر بزاد، سزاوار است که از بیدادی که بر او رواشده، زار، بنالد:

«گهی زیر چنگال مرغ اندرون

چمیدن به خاک و مزیدن به خون»

«کُنامم نشست آمد و مرغ، یار»

اکنون از «پروردگارم» (=سیمرغ) که مرا پروراند و به بزرگی رساند، دور ماندم و سرنوشتم همین بود:

«ز گل بهرهٔ من به جز خار نیست

بدین با جهاندار پیکار نیست».

پدر به او گفت: «پرداختنِ دل سزاست

بپرداز و بر گوی هر چِت هواست»

«حکم گردان سپهر» چنین بود و نمی‌توان از آن «گذرکرد» و از بند آن گریخت. حال، اینجا، ترا سزاست که «مهر» بگسترانی و با مهر روزگار سپری کنی.

«کنون گِرد خویش اندر آور گروه

سواران و گردان دانش‌پژوه

ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ

همه دانش و داددادن بسیج

دگر، با خردمند مردم نشین

که نادان نباشد بر آیین و دین

که دانا ترا دشمن جان بود

به از دوست مردی که نادان بود

تو فرزندی و یادگار منی

به هر کار دستور و یار منی

امیدم به دادارِ روز شمار

که از بخت و دولت شوی بختیار»

«سپهبَد (=سام) پس از بیان این سفارشها به زال، با «لشکر جنگجوی»، «سوی جنگ بنهاد روی» و زال در زابلستان، به جای پدر، به دانش اندوختن و دادپروری کردن و ساماندهی کارها پرداخت.[۶][۷][۱]

۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴ پایان نوشتار زال و سیمرغ ۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴

سیاوش پسر کیکاووس(تولد:از شخصیت‌های افسانه‌ای شاهنامه فردوسی مرگ:با دسیسه‌های گرسیوز از چشم افراسیاب افتاد، تنها ماند و کشته شد[۸]) سیاوش فرزند کاووس، شاه خیره سر کیانی است که پس از تولد، رستم او را به زابل برده، رسم پهلوانی، فرهیختگی و رزم بزم بدو می‌آموزد. در بازگشت، سودابه، همسر کاووس شاه، به سیاوش دل می‌بندد اما او که آزرم وحیا و پاکدامنی و عفاف آموخته‌است، تن به گناه نمی‌سپارد و به همین دلیل از جانب سودابه متهم می‌شود. سیاوش برای اثبات بی گناهی خویش از میان آتش می‌گذرد و از این آزمایش سرافراز بیرون می‌آید. پس از چندی، (برای دور ماندن از وسوسه‌های سودابه و خیره سری‌های کاووس) داوطلبانه از جانب پدر برای مقابله با افراسیاب به سوی توران زمین می‌رود. افراسیاب گروگان‌هایی را به نزد او می‌فرستد و سیاوش صلح را می‌پذیرد. از دیگر سو، کاووس از سیاوش می‌خواهد که گروگان‌ها را بکشد اما سیاوش نمی‌پذیرد و به توران پناه می‌برد. در آن جا با حریره، دختر پیران ویسه (وزیر خردمند افراسیاب) و فرنگیس، دختر افراسیاب ازدواج می‌کند. از حریره فرود و از فرنگیس، کی خسروزاده می‌شود. سیاوش دو شهر گنگ دژ و سیاوش گرد را در توران بنا می نهد.

پس از مدتی به تحریک گریسوز، میانهٔ سیاوش و افراسیاب به تیرگی می‌گراید و سرانجام خون او در غربت و بی گناهی ریخته می‌شود.[۹]

زندگی و مرگ سیاووش

سیاوش پسر کیکاووس، پرورده دامان رستم، جهان پهلوان ایران زمین بود و جوانی یگانه و بی همتا. سودابه همسر کاووس، که زنی بود فتنه جو و هوسباز، دلبسته سیاوش شد و تلاش بسیار کرد که او را به خود رام کند و با او دَمساز شود، اما، سیاوش به خواهش او تن نداد و خشم و کین سودابه را برانگیخت.[۱۰]

سودابه فتنه گر برای بدنام کردن سیاوش دست به نیرنگی شگفت زد و «بزد دست و جامه بدرّید پاک ـ به ناخن دو رخ را همی کرد چاک» و فریاد برآورد و یاری طلبید.

وقتی کاووس و اهل شبستان شاهی به یاریش آمدند، همچنان شیون کنان گفت که سیاوش با او درآویخت و بر آن بود که به زور از او کام جوید.

کاووس، شاه خودکامه، به نیرنگ سودابه گوش سپرد و بر سیاوش خشم گرفت و از او خواست برای اثبات بی گناهیش، به رسم آن روزگار، از میانه دو کوه آتش گذرکند.

به فرمان کاووس در «ابرکوه» (ابرقو), با صد کاروان «شتر سرخ موی» هیمه آوردند و در دو سوی راهی تنگ، چون دو کوه برهم انباشتند و شاه به «پیشوای دین» فرمود نفت سیاه بر چوب ریزد و آن را شعله‌ور سازد تا سیاوش از میانه دو کوه آتش گذر کند.

سیاوش بر اسبی تیزتاز برنشست و بی بیم و باک به قلب شعله‌های سرکش آتش فرورفت. زبانه های آتش آن چنان بلند بود که «کسی خود و اسب سیاوش ندید».

زمانی که سیاوش از آن سوی کوه آتش همچون تیری بیرون جهید، فریاد شادی از هر سو به آسمان برخاست. سیاوش روسپید از آتش به درآمد و روسیاهی به سودابه ماند. اما، سیاوش از گناه سودابه درگذشت و به شاه گفت:

«به من بخش سودابه را زین گناه ـ پذیرد مگر پند و آید به راه»

در این گیرودار افراسیاب تورانی به «ایران» لشکرکشی کرد و بر چند شهر ایران‌زمین چیره شد. کیکاووس که سرِ آزار سودابه را نداشت و در پی رهایی از این رسوایی بود، سیاوش را به جنگ افراسیاب فرستاد.

افراسیاب برای رویارویی با سپاه ایران زمین در محلی به نام «اِرمان»، در هفت فرسنگی سمرقند، سپاه آراست.

هنگامی که دو لشکر رویاروی شدند، افراسیاب خوابی هولناک دید و خوابگزاران در تعبیر آن گفتند اگر با سیاوش بجنگد، روزگار و تاج و تخت تورانزمین تباه خواهد شد و اگر در این میان سیاوش کشته شود، خونش هرگز از جوشش نخواهد ایستاد و سراسر گیتی را پرآشوب خواهد کرد.

افراسیاب برادرش گرسیوَز را برای صلح و آشتی پیش رستم و سیاوش فرستاد. سیاوش از افراسیاب خواست شهرهایی را که به تصرف درآورده، به ایران برگرداند.

افراسیاب پذیرفت و شهرهای «بخارا و سُغد (از شهرهای نزدیک سمرقند) و سمرقند و چاچ (نام قدیم تاشکند) و سِپیجاب (نام قدیم سیرام» را رها کرد و به «گنگ دژ» برگشت.

سیاوش برای اطمینان از صلحخواهی افراسیاب، شماری از بزرگان توران را، به عنوان گروگان، نزد خود نگهداشت. سیاوش خواهان صلح و آشتی بود، اما، کاووس که سر جنگ داشت، به سیاوش پیام فرستاد که «به بندِ گران پای ترکان ببند»، «پس آن بستگان را برِ من فرست ـ که من سر بخواهم زتن‌شان گسست».

سیاوش اندیشید: «اگرشان فرستم به نزدیک شاه ـ نپرسد، نه اندیشد از کارشان ـ همان گه کند زنده بر دارشان ـ به نزدیک یزدان چه پوزش برم؟ ـ بد آید ز کار پدر بر سرم».

از این رو، به درخواست پدر تن نداد.

طبیعی بود با این پاسخِ «نه» دیگر، جایی در سرزمین پدر نداشت و به ناچار از تورانیان خواست راه سرزمینی را به او نشان دهند که در آن از رنگ و نیرنگ و تبهکاری سودابه و کاووس نشانی نباشد تا در آن به گمنامی روزگار به سرآرد.

سیاوش، به ناگزیر، دوری از یار و دیار را برگزید، اما، از دوری سرزمین محبوبش خواب و آرام نداشت:

«همان شهرِ ایرانَش آمد به یاد ـ همی برکشید از جگر سرد باد ـ

ز ایران دلش یاد کرد و بسوخت ـ به کردار آتش رخش برفروخت».

افراسیاب او را به ماندن در توران فراخواند و سیاوش روانه سرزمین توران شد.

پیران ویسه، وزیر آشتی جوی افراسیاب، تا مرز ایران و توران، به پیشواز سیاوش شتافت و او را به مهربانی پذیره شد.

چندی بعد، سیاوش با فرنگیس، دختر افراسیاب، پیوند همسری بست و شهر «سیاوش گِرد» را پی افکند و زیستگاه خود قرار داد.[۱۱]

او با جَریره، دختر پیران ویسه نیز ازدواج کرد و از او پسری آورد به نام «فُرود».

گرسیوَز برادر کینه جوی افراسیاب که آواز سیاوش را بر نمیتابید، با نیرنگ و توطئه و به اتّهام ارتباط با کاووس و شاهان روم و چین، فرمان قتل سیاوش را از برادرش گرفت.

سیاوش پیش از کشته شدن به فرنگیس گفت:

«درخت تو گر نر به بارآورد» (اگر بچهیی که در شکم داری به دنیاآمد و پسر بود) نام او را کیخسرو بگذار.

سیاوش در واپسین ساعات زندگی از یزدان خواست نسلش را دوام دهد تا خونش انتقام ناگرفته بر زمین نماند:

«سیاوش بنالید با کردگار ـ که ای برتر از گردش روزگار

یکی شاخ پیدا کن از تخم من ـ چو خورشید تابنده بر انجمن

که خواهد از این دشمنان کین خویش

ـ کند تازه در کشور آیین خویش»

افراسیاب فرمان داد سیاوش را بی هیچ گناهی، در بیابانی بی آب و گیاه سر از تن جداکنند.

فرنگیس از این فرمان چنان خشمگین شد که بر سر پدر فریاد کشید:

«سر تاج‌داران مبُر بی‌گناه ـ که نپسندد این، داورِ هور و ماه

شنیدی که از آفریدونِ گُرد ـ ستمکاره ضحّاکِ تازی چه برد؟

درختی نشانی همی بر زمین ـ

کجا (=که) برگ، خون آورد بار، کین؟

به کین سیاوش سیه پوشد آب ـ کند، زار، نفرین به افراسیاب»

گرسیوَز سیاوش را به بیابانی برد بی آب و گیاه و به یکی از دستپروردگانش به نام «گُروی» فرمان داد که سر از تن سیاوش جداکند:

«یکی تشت بنهاد زرّین برش ـ جدا کرد زان سرو سیمین سرش

یکی باد با تیره گردی سیاه ـ برآمد بپوشید خورشید و ماه»

به فرمان گرسیوز، «گُروی» تشت زرین پر از خون را به زمین ریخت و همان دم از آن خون گیاهی رویید که به آن «خون سیاوشان» میگویند.

در «سوگ سیاوش» مردم سراسر «ایران» سوگوار شدند.[۱۲] رستم از شنیدن این خبر از هوش برفت و پس از به هوش آمدن، بیتاب و خشمگین، به سراپرده کاووس شاه دوید و سودابه نیرنگکار را با خنجر از پای افکند و بر آن شد که از کشندگان سیاوش انتقامی سخت بگیرد.[۱۳]

۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵

کیخسرو پسر سیاوش(از اسطوره‌های شاهنامهٔ فردوسی که در توران بدنیا آمد - پدرش سیاوش و مادرش فرنگیس و نوادهٔ کیکاووس پادشاه ایران زمین) پس از بر زمین ریختن خون سیاوس افراسیاب قصد جان فرزند بدنیا نیامده سیاوش را نیز داشت و فرنگیس همسر سیاوش را شنکج‌ها داد که فرزند بیندازد ولی «پیران ویسه» فرنگیس را نجات داد تا کیخسرو را بدنیا آورد، اما افراسیاب مادر و فرزند را در زندان «گنگ دژ» محبوس کرد. گیو پهلوان ایرانی ۷ سال بدنبال رهایی آندو بود تا توانست فرانکیس و کیخسرو را به ایران بیاورد. در ایران بر سر جانشینی پادشاه بین پهلوانان اختلاف بود تا اینکه کیخسرو لیاقت‌ها نشان داد و پس از کیکاووس به تخت پادشاهی نشست. سپس برای گرفتن انتقام به توران لشکر کشید و افراسیان را بسختی شکست داد. . کیخسرو در شاهنامه به اسطوره دادگری تبدیل شد و ازجمله به تورانیان امان داد و اظهار داشت که «هر بد که به خود نمی‌پسندم، بر دیگران روا نخواهم داشت»[۱۴]

کیخسرو پسر سیاوش

مادر کیخسرو، فرنگیس دختر افراسیاب بود.

وقتی سیاوش به دستور افراسیاب به قتل رسید فرنگیس باردار بود.

افراسیاب نه تنها سیاوش را به ناروا کشت، بلکه به فرمان او، پس از قتل سیاوش، فرنگیس را که باردار بود، آزارها دادند تا بچه یی را که در شکم داشت، بیفکند تا از سیاوش هیچ دنباله و خونخواهی نماند.

پیران ویسه، فرنگیس را از مرگ رهانید و او را به خانه برد و از او نگهداری کرد تا بچه به دنیا آمد و با هوشیاری و زیرکی بچه را از گزند افراسیاب در امان داشت.

اما، سرانجام افراسیاب فرمان داد فرنگیس و نوزاد را در «گنگ دژ» زندانی کردند.

گودرز، پهلوان ایرانی، پسرش گیو را برای یافتن کیخسرو و مادرش فرنگیس روانه توران کرد.

گیو هفت سال جستجو کرد تا سرانجام آن دو را یافت و با خود به ایران برد.[۱۵]

در ایران «بر سر جانشینی او و فریبرز، پسر کیکاووس، میان پهلوانان اختلاف افتاد و سرانجام قرار نهادند هرکس دژ بهمن را بگشاید سزاوار پادشاهی است.

کیخسرو که فرّ کیان همراه او بود دژ بهمن را گشاد و آنگاه به کین خون پدر به جنگ افراسیاب رفت و او را بکشت» («فرهنگ فارسی»، دکتر محمد معین). کیکاووس او را به جانشینی خود برگزید و پس از کیکاووس به تحت شاهی کیانی تکیه زد.

کیخسرو پادشاهی دادگر بود و همواره به نیکی کردن سفارش می‌کرد. از جمله، پس از پیروزی برکشندهٔ پدرش، افراسیاب تورانی، دشمن‌ترین دشمن اساطیری ایران زمین، خطاب به «مهترِ بانوانِ» افراسیاب و «دختران» او، که از او امان خواسته بودند، گفت:[۱۶]

«هر آن چیز کان نیست مارا پسند»، «نیارم کسی را همان بد به روی»

«و گر چند باشد دلم کینه جوی»...

«چو از کار آن نامدارِ بلند (=افراسیاب)

براندیشم، آنم نیاید پسند

که بدکرد با پر هنر مادرم

کسی را همان بد به سرناورم»

پس از بیان این که «هر بد که به خود نمی‌پسندم، بر دیگران روا نخواهم داشت»، به آنها اطمینان داد که

«کزین پس شما را ز من بیم نیست

مرا بی وفایی چو دژخیم (=افراسیاب) نیست»

و به آنها گفت:

«بباشید ایمن به ایوانِ (=کاخ) خویش

به یزدان سپرده تن و جان خویش»

سپس،

«به ایرانیان گفت: پیروزبخت

به ما داد بوم و بر و تاج و تخت

ز دلها، همه، کینه بیرون کنید

به مهر اندرین کشور افسون کنید

بکوشید و خوبی به کارآورید

چو دیدید سرما بهارآورید

ز خون ریختن دست باید کشید

سر بی گناهان نباید برید

نیاید جهان آفرین را پسند

که جویند بر بی گناهان، گزند» (۱).

کیخسرو از همان آغاز تکیه زدن بر تخت شاهی کیانی، دادگری آغازکرد و هرگز به گِرد بیداد و ستم نگشت:

«بگسترد گِرد جهان داد را

بکند از زمین بیخ بیداد را

هر آنجا که ویران بُد آبادکرد

دل غمگنان از غم آزادکرد

از ابر بهاری بیارید نم

ز روی زمین زنگ بزدود و غم

زمین چون بهشتی شد آراسته

ز داد و ز بخشش پر از خواسته

جهان پرشد از خوبی و ایمنی

ز بد بسته شد دست اهریمنی

همه بوم ایران سراسر بگشت

به‌آباد و ویرانی اندر گذشت

هر آن بوم و بر کان نه آباد بود

تبه بود و ویران ز بیداد بود

درم داد و آبادکردش ز گنج

ز داد و ز بخشش نیامد برنج».[۱۷]

کیخسرو پس از ۶۰ سال پادشاهی، کناره گیری کرد و به نیایش یزدان پرداخت و سرانجام در کوه‌های «البرز» در میان برف و بوران جان داد. کیخسرو فرزندی نداشت، از این رو، لُهراسب را که از نسل کیقباد بود، به جانشینی برگزید. لهراسب بلخ را پایتخت خود قرار داد. او نیز مانند کیخسرو شیفته نیایش و ستایش یزدان است. پسر او گشتاسب در پی رنجشی که از پدر به دل گرفت، به روم رفت و با دختر قیصر روم (کتایون) پیوند همسری بست و با یاری قیصر به ایران لشکرکشی کرد. لهراسب بی هیچ مقاومتی، زِمام امور پادشاهی را به پسرش سپرد و خود به آتشکده بلخ، که خود او ساخته بود، رفت و به نیایش یزدان پرداخت.[۱۸][۱۹]

ــ

پانویس

۱ـ «منتخب شاهنامه، محمدعلی فروغی و حبیب یغمایی، چاپ دوم، ص۴۰۶.

  1. ۱٫۰ ۱٫۱ داستان زال در «گنجور»
  2. داستان زال و سیمرغ شاهنامه(سایت آسمونی)
  3. داستان زال پدر رستم -(عبدالعلی معصومی)
  4. داستانهای شاهنامه فردوس-سایت همبستگی ملی
  5. ستیز کهنه و نو در داستان زال-سایت تبیان(زهره سمیعی- اکرم نعمت‌اللهی
  6. ۶٫۰ ۶٫۱ شاهنامه به زبان نثر (قسمت ششم)-توسط پرنیان پورشاد
  7. ۷٫۰ ۷٫۱ داستان زال و رودابه - (عبدالعلی معصومی)
  8. سیاوش و مرگ دلخراشش-پارسیان‌دژ
  9. خلاصه داستان سیاوش-
  10. کاووس و سودابه، سودابه و سیاوش-آفتاب آنلاین
  11. خون سیاوش-سایت علمی دانشجو-
  12. سوگ سیاووش و سوگ عاشورا در فرهنگ ایران-سایت «همبستگی ملی»عبدالعلی معصومی
  13. خوانشی زیباشناسانه از مرگ در شاهنامه(مرگ سیاووش) pdf
  14. پادشاهی کیخسرو ۶۰ سال بود-گنجور
  15. آمدن کیخسرو به ایران ۱۷-سایت مابانو«بانوی ایران زمین»
  16. محمود کویر-سه بازی از شاهنامه-آیین قدرت و رسم مدارا
  17. شباهت‌های اسطوره کیخسرو با کوروش-برگرفته از مجلهٔ ایران‌شناسی-سایت «ایران‌بوم»
  18. ناپدید شدن کیخسرو و آغاز پادشاهی لهراسب-سایت «مهر میهن»
  19. وداع کیخسرو با مردم و سپردن تاج وتخت به لهراسب-Parsseh