کاربر:Pupak/صفحه تمرین

نسخهٔ تاریخ ‏۱۵ فوریهٔ ۲۰۱۸، ساعت ۱۹:۰۹ توسط Pupak (بحث | مشارکت‌ها)

یعقوب لیث صّفاری: (۲۰۶-۲۵۶ه۰ق) فردی اییار(عیّار) بود و آرزوی نجات ایران از سلطه خلفای عباسی را داشت بعد به امیری سیستان رسید و شهر زْرْنکٰ را تسخیر کرد و با تثبیت موقعیت خود حکومت مستقل ایران را تجدید کرد بعد از تسخیر کرمان و فارس برای فتح بغداد حرکت کرد.

با فریب خلیفه شکست خورد و بعد در جندی شاپور بیمار شد در حالیکه قصد انتقام از خلیفه عباسی را داشت ولی بر اثر بیماری درگذشت.

وضعیت سیستان

سالها از حمله اعراب به ایران میگذشت زبان فارسی رفته رفته از مکاتبات دیوانی کنار گذاشته و به جای آن زبان عربی یاد داده میشد.

خلفای عباسی در بغداد با اینکه خلافت خود را مدیون ایرانیان میدانستند با تکبر و غرور خاصی ایرانیان مسلمان را موالی (برده) خوانده و از هیچگونه ظلم و ستمی برآنان کوتاهی نمیکردند.

در سیستان خشک سالی بود ولی مامورین خلیفه بيرحمانه خراج و مالیات سنگینی را از دهقانان و بازرگانان طلب کرده و برای خلیفه می فرستادند تا صرف خوشگزراني خلفای عباسی گردد.

سرزمین باشکوه و شگفت‌انگیز سیستان که در جنوب خاوری ایران واقع شده، با وجود رود بزرگ هیرمند و دریاچه‌ی زیبای هامون به عنوان بزرگ‌ترین دریاچه‌ی آب شیرین فلات ایران، جلگه‌ی حاصل‌خیز و بزرگی را تشکیل داده که می‌شود سالانه از آن سه نوع محصول برداشت نمود، به‌گونه‌ای که این سرزمین را انبار غله‌ی آسیا لقب داده‌اند.

بسیاری از پژوهش‌گران و تاریخ‌نویسان، تأثیر تمدن کهن سیستان و حوزه‌ی هیرمند را بر ایران، جهان اسلام و حتا تمدن بشری ژرف دانسته‌اند. این سرزمین زادگاه بزرگانی چون رستم، بزرگ‌پهلوان ایران باستان، یعقوب لیث و فرخی سیستانی بوده.

دولت بنی‌عباس از میانه‌ی سده سوم هجری رو به انحطاط و زوال گذاشت و خلیفگان عباسی بر اثر طغیان و شورش در اطراف و جوانب متصرفات خویش، پیوسته با دردسرهای فراوان روبه‌رو بودند. طاهر ذوالیمینین که یک دستش در پیمان خلیفه مأمون بود و دست دیگرش در پیمان امام رضا(ع)،  گرچه با پاسداری از میراث نیاکان در هنگامه‌ی خاموشی، پرچم ایرانی‌گری خفته را دوباره برافراشت اما جانشینان او بیشتر گماشتگان نهاد خلافت بودند تا چون آن سردار بزرگ.

ضدیت و دشمنی خاندان عباسی با خاندان علی (ع) و نیز برانداختن برمکیان، که خاندان ایرانی علم‌دوست و ادب‌پرور بودند، در بیشتر نقاط متصرفات اسلامی اغتشاشاتی را به‌بار آورد و باعث ظهور گروه‌های مختلف سیاسی و اجتماعی همانند اییاران (عیاران) در این منطقه شده بود که یعقوب سرآمد آنان بود.

مخالفین سلطه خلیفه

از کسانی که در سیستان علیه طاهریان و خلیفه «المتوکل علی‌الله» قیام نمود صالح بن نصر بود. در اوایل سال ۲۳۲ه.ق یعقوب به همراه جمعی از یاران خود به صالح پیوست. وی در پنجم محرم ۲۳۷ه.ق شهر تاریخی بُستٰ را از چنگ نماینده‌ی خلیفه درآورد و به صالح داد و به پاس این خدمت، مقام سرهنگی بُستٰ را به‌دست آورد. یعقوب در نتیجه‌ی همکاری با صالح، کارش بالا گرفت و یاران و فداییان بسیاری پیدا کرد. صالح که به کمک یعقوب بر دشمنانش پیروز شده بود پس از مدتی، به مردم ستم نمود و شهرها را غارت کرد. از این‌رو یعقوب با او مخالفت کرد و به جنگ با وی پرداخت و او را شکست داد. از آن پس لشگریان سیستان با درهم بن نصر برادر صالح بیعت کردند و یعقوب یکی از کسانی بود که به سپه‌سالاری آن نیروها برگزیده شد.

درهم که از شجاعت و قدرت روزافزون یعقوب و محبوبیت وی در میان اییاران سیستان ترسیده بود به نزدیکان خود دستور قتل یعقوب را داد ولی یعقوب که آگاه شده بود با پیش‌دستی، او را دستگیر و روانه‌ی زندان کرد و شماری از یاران وی را بکشت.

می گویند روزی با جوانان همسال خود نشسته بود؛ ‍پیرمردی از آشنایان او به آنجا رسید. هنگامیکه او را دید گفت: یعقوب تو جوانی خوب روی بلندبالا ستبربازو و پهن شانه ای و بجایی رسیده ای که نیاز داری همسری داشته باشی پس دستپیمانی (هزینه ازدواج) به شایستگی آماده کن تا من برایت عروسی زیبا و برازنده از بزرگان و توانگران شهر خواستگاری کنم.

یعقوب گفت: آن عروسی را که من میخواهم دستپیمانش را آماده کرده ام.

مجری: پیرمرد پرسیدآن کدام است.

یعقوب شمشیری کشید و گفت : من عروس شهرهای خاور و باختر را خواستگاری کرده ام و دستپیمان او این شمشیر آبدار و این تیغ جوشن گداز منست.

و اینچنین او از نو جوانی در سودای آزادی ایران و رهایی مردمش بود و هیچ چیز برای خودش نمی خواست.

یعقوب می گفت :«من داد را برخاسته‌ام بر خلق خدای تبارک وتعالی… سبب برکندن طاهریان و جور ایشان از مسلمانان من خواهم بود».

یعقوب لیث صفاری که بود؟

سخن یعقوب لیث :«ما به اعتقاد نیکو برخاستیم که سیستان را فراکس ندهیم، اگر خدای تعالی نصرت کند به ولایت سیستان اندر فزاییم آنچه توانیم». 

«من مردی اییارپیشه‌ام، اگر نانی یابم بخورم و اگر نه، خدمت اییاران و جوان‌مردان می‌کنم و کاری اگر می‌کنم از برای نام می‌کنم نه از برای نان».

 

بر گرفته از تاریخ سیستان:

مجري:زمانی گروهی از جوانان سیستان نشسته بودند و از زیبایی و نازک اندیشی ها سخن می گفتند یعقوب نیز در میان آنها بود و هنوزجایگاه بزرگی درمیان اییاران نداشت.

یکی از ایشان گفت لطیف ترین تاجها طاقه رومیست.

دیگری گفت از میان جایگاهها بهترین جا بوستان آرام پرگل و گیاه است.

سومی افزود که بهترین چیزها شراب صافیست.

جواب دیگری این بود؛ سایه بید و زنی زیبا بهترین نعمت دنیاست.

دیگری گفت آوای خوش و ساز خوش بهترینند.

هنگامیکه نوبت به یعقوب رسید به او گفتند توهم چیزی بگو.

گفت:خوبترینِ رختها زره است و بهترینِ تاجها کلاه خود.

خوشترین جایگاهها معرکه جنگ و خوشرنگترین شرابها خون دشمن.

لطیفترین سایه ها سایه نیزه و گرامیترین مردها مردان هم ‍پیمان در میدان کارزارهستند.

و او از جوانی چنین می اندیشید.

با وجود این‌که بعضی از تاریخ‌نویسان یعقوب لیث را رویگرزاده‌ای بیش ندانسته‌اند اما نویسنده‌ی ناشناخته‌ی تاریخ سیستان او را از پشت ساسانیان می‌داند.

یعقوب لیث به سال ۲۰۶ یا ۲۰۷ هجری قمری در خانواده‌ی رویگری به‌نام لیث در روستای قرنین، نزدیک شهر َزَرنگٰ زاده شد. پسران لیث نیز چون خود او شغل رویگری داشتند بخشی از اوقات یعقوب و برادرانش به سرگرمی‌های دیگری مانند: کاردکشی، کمدافکنی، تیراندازی، نیزه‌اندازی، سوارکاری و اییاری سپری می‌شد. او در عین اییاری، همت بالایی نیز داشت. از این‌رو فرمانده و سردسته‌ی گروهی عیارپیشه شد که در فرصت‌های مناسب به قافله‌ها و کاروان‌ها می‌تاختند و کالاهای نفیس را که برای خلیفگان فرستاده می‌شد، به غنیمت می‌بردند تا میان نیازمندان تقسیم کنند.

آنچه درنوشته ها ثبت شده گویای جوانمردی بی مانند یعقوب است.دریکی ازهمین حمله ها به کاروانیان یعقوب فریادی از یک خرابه می شنود و به آنجا می رود. یکی از نفراتش را می بیند که قصد تجاوز به دختری زیبا را دارد بخشم آمده و او را می کشد.

 دختر از او تشکر می کند. یعقوب می گوید تشگر لازم نیست این آیین ماست. همراه دیگرش می گوید کار آن مرد کشته شده بد بود ولی نباید اورا می کشتی چون از ما بود. یعقوب درجواب می گوید او باعث بدنامی ماست وسزایش همین بود.

بازرگانان نیک نفسی او را دیده و می خواهند یعقوب و یارانش امنیت جادهها را حفظ کنند و ا ز آنان باج راه بستانند و اینکار باعث رونق بازرگانی و شهرت نیک یعقوب می شود. 

شرایط سیاسی ایران در عصر یعقوب لیث

از کسانی که در سیستان علیه طاهریان و خلیفه «المتوکل علی‌الله» قیام نمود صالح بن نصر بود. در اوایل سال ۲۳۲ه.ق یعقوب به همراه جمعی از یاران خود به صالح پیوست. وی در پنجم محرم ۲۳۷ه.ق شهر تاریخی بُستٰ را از چنگ نماینده‌ی خلیفه درآورد و به صالح داد و به پاس این خدمت، مقام سرهنگی بُستٰ را به‌دست آورد. یعقوب در نتیجه‌ی همکاری با صالح، کارش بالا گرفت و یاران و فداییان بسیاری پیدا کرد. صالح که به کمک یعقوب بر دشمنانش پیروز شده بود پس از مدتی، به مردم ستم نمود و شهرها را غارت کرد. از این‌رو یعقوب با او مخالفت کرد و به جنگ با وی پرداخت و او را شکست داد. از آن پس لشگریان سیستان با درهم بن نصر برادر صالح بیعت کردند و یعقوب یکی از کسانی بود که به سپه‌سالاری آن نیروها برگزیده شد.

درهم که از شجاعت و قدرت روزافزون یعقوب و محبوبیت وی در میان اییاران سیستان ترسیده بود به نزدیکان خود دستور قتل یعقوب را داد ولی یعقوب که آگاه شده بود با پیش‌دستی، او را دستگیر و روانه‌ی زندان کرد و شماری از یاران وی را بکشت.

می گویند روزی با جوانان همسال خود نشسته بود؛ ‍پیرمردی از آشنایان او به آنجا رسید. هنگامیکه او را دید گفت: یعقوب تو جوانی خوب روی بلندبالا ستبربازو و پهن شانه ای و بجایی رسیده ای که نیاز داری همسری داشته باشی پس دستپیمانی (هزینه ازدواج) به شایستگی آماده کن تا من برایت عروسی زیبا و برازنده از بزرگان و توانگران شهر خواستگاری کنم.

یعقوب گفت: آن عروسی را که من میخواهم دستپیمانش را آماده کرده ام.

پیرمرد پرسیدآن کدام است.

یعقوب شمشیری کشید و گفت : من عروس شهرهای خاور و باختر را خواستگاری کرده ام و دستپیمان او این شمشیر آبدار و این تیغ جوشن گداز منست.

و اینچنین او از نو جوانی در سودای آزادی ایران و رهایی مردمش بود و هیچ چیز برای خودش نمی خواست.

یعقوب می گفت :«من داد را برخاسته‌ام بر خلق خدای تبارک وتعالی… سبب برکندن طاهریان و جور ایشان از مسلمانان من خواهم بود».

به امیری رسیدن یعقوب لیث

یعقوب لیث در ۲۴۷ هجری قمری به یاری مردم آزاده‌ی سیستان، نخستین دولت مستقل ملی را در ایران تشکیل داد و شهر َزَرنگٰ  را به پایتختی برگزید و پیش از پرداختن به نواحی غربی و شمال ‌غربی (کرمان و خراسان) به ترتیب به امور اجتماعی شهر پرداخت. شهر َزَرنگٰ ، بزرگ‌ترین شهر سیستان در سده‌ی چهارم بود که در آن دوران دارالاماره‌هایی در آن برپا کرده بودند.

مدتی از امارت یعقوب بر سیستان نگذشته بود، که درهم از زندان فرار کرد و با حامد سرناوک متحد گشته، با سپاهی عظیم عازم َزَرنگٰ  پایتخت یعقوب شدند. یعقوب تا آگاه شد از شهر خارج گشته و در برابر دشمنان صف‌آرایی کرد. در جنگی که روی داد، سرناوک کشته شد و شماری از سربازان آن دو به اسارت درآمدند.

هم‌زمان با این اوضاع، صالح در بُستٰ قوایی عظیم تهیه دیده بود و قصد جنگ با امیر صفاری را داشت. یعقوب در صدد دفع او برآمد و عمرو لیث برادرش را در َزَرنگٰ  به نیابت گذاشت و عازم بُستٰ شد. در خارج از شهر با صالح جنگید و او را وادار به فرار کرد و بر بُستٰ چیره گردید. صالح که از چنگ یعقوب گریخته بود، شبانگاه به‌سوی َزَرنگٰ  رفت و خانه‌ی عمرو لیث را محاصره و او را از آنجا بیرون کشید و زندانی کرد. یعقوب از جریان آگاه شد، به سیستان بازگشت، با صالح روبه‌رو شد و او را شکست داده و عمرو و یارانش را نجات داد..

بعد از استقرار دولت و کشور مستقل ایران و صحبت با فرماندهان خود او همه مردم َزَرنگٰ   را خواست و با آنان سخن گفت که یکی از زیباترین فرازهای زندگی اوست.

سخنان یعقوب با مردم سیستان در شهر َزَرنگ

ای مردم؛ ای برادران؛ ای خواهران؛ ای بزرگان؛ ای جنگاوران من یعقوب هستم.

کسیکه در راه آزادی شما آسودگی را برخود حرام کرده است تا بتواند چنین روزی را ببیند؛ هنگامیکه به چهره شما مردم می نگرم و می بینم که رنگ اندوه زیر بار دشمن بودن دیگر درآنها دیده نمی شود؛ بخود می بالم.

بی گمان خبردارید که دردستگاه خلافت فساد و تباهی وجود دارد و آشفتگیهایی رخ داده بدان گونه که خلیفه المستعید کناره گرفت.

این خبر باید دروازة امید را بروی یکا یک ما بگشاید.

برادران و خواهران می دانم که یکایک شما از جنگهایی که دراین ده؛ دوازده سال کردم آگاهید زیرا هریک از شما بگونه ای درپیروزیهای من شریک بوده اید؛ تا توانستیم آرامشی را که هم اکنون داریم بدست آوریم.

اما فراموش نکنید تازه درآغاز راه هستیم من به سیستان و کابل بسنده نمی کنم؛ زیرا اگر چنین کنم هرروز آسیب پذیر خواهیم بود.

خوشبختانه با پیروزیها ییکه درجنگ بدست آمده است؛ خطر دشمن به بزرگی پیشین نیست؛ ولی از توطئه ها و نیرنگهای او نیز نباید غافل شد.

مسلمان بودن ما نباید وسیله ای برای  اسارتمان بدست تازیان باشد؛ ما باید سرزمین بزرگ خود را آزاد کنیم چون شایستگی خود را در درازای صده ها برای اداره و پیش رفت کشورمان را بخوبی نشان داده ایم ما با دین اسلام دشمنی نداریم.

با کسانیکه ما را غلام و برده می خواهند دشمنیم ما می خواهیم سرزمینمان مال خودمان باشد ما می خواهیم از گزند دشمنان و کارگزاران بظاهر ایرانی آنها برکنار باشیم.

ما با خلیفه های آزمند و زنباره و می خواره که ‍پشت پا بدین خدا زده و بدنیا  و زر و سیم آن بسختی چنگ زده اند سر ستیز داریم.

همگان بدانیم که بنیادآل عباس برنیرنگ و ترفند و نا مردمی گذارده شده و کارشان ستمگری و آزار مردم سرزمین زیر چیرگیشان هست.

هم اکنون بیش از ۲۵۰سال است که این گروه از خدا بی خبر بر مردم دلاور و آزاد اندیش ما ستم کرده و ما را خوار خواستند و غلام و کنیز نامیده اند.

این ننگ را نمی توان تحمل کرد.

همگان می دانیم که این گروه بیگانه چه برسر بزرگان؛ دانشوران؛ آزادگان؛ دانایان و دلیران ما آورده اند و چگونه کتابهای پر بهای ما را دستخوش آتش گرمابه ها کرده اند.

همگان میدانید که خلیفه های عباسی چه برسر دلاورانی چون ابومسلم؛ المقنع؛ مازیار و بابک و دیگر قهرمانان ما آورده اند.

همگان می دانید که با دانشورانی چون برمکیان فضل فرزند سهل و مانند آنها چه کردند و همگان می دانید که این گروه رشکمند چگونه از پرتو دانش و فرهنگ مردان سرزمین ما سود بردند و سپس بدترین رفتارها را با آنها کردند.

برین پایه چگونه می توان آرام بود و چگونه می توان خطر آنان را ندیده گرفت و چگونه می توان رفتارشان را ندانسته دانست.

اینست که شما را به اینجا فرا خواندم تا بگویم برایشان اعتماد و اطمینانی نیست و اکنون که سایه شوم بیگانه را از سر سیستان برداشته ایم باید در رهایی هم میهنان خود در دیگر استانها و شهرستانها برخیزیم و بکوشیم؛ من جان خود را در این راه جان مایه آرزوهایم کرده ام  تا جان درپیکر دارم شمشیرم را از کار نخواهم انداخت و به همین انگیزه شما را که سرور من بشمار می روید به اینجا فراخواندم تا دل استوار دارم که اگر به نبرد راستین با دشمن دست بزنم؛ نیروی شما و همکاری شما را با خود دارم.

برادران و خواهران باید نیرومند باشیم تا هیچ دشمنی با چشم آز و کینه بما ننگرد و یارای تاختن به سرزمین ما را در خود نداشته باشد.

بزرگان شما و سرداران جنگیتان که دراینجا حضور دارند؛ چند روز پیش راه منرا پسندیدند و ‍پذیرفتند ولی امروز این رای راستین شماست که تکلیف مرا روشن می کند و آینده را می سازد.

با امید به پیروزی و آزادی سراسرمیهن سخنم را پایان می دهم و از شما پاسخ می خواهم.

ناگهان مردم حاضر در َزَرنگٰ  با تشویق چونان دریایی به تکان و خروش آمدند اشک در چشمان حلقه زد و با امیرشان برای آزادی ایران هم ‍پیمان شدند.  

نحوه حکومت یعقوب لیث

یعقوب در  َزَرنگٰ هر هفته یک روز تمام از سپیده تا شامگاه را درایوانی نشسته و همه آزاد بودند هرکاری دارند ‍پیشش بیایند؛ کارگزاران که دیدند هر کاستی را امیر حسابرسی می کند در خدمت مردم می کوشیدند و بعد از مدتی شکایتها کم شد و کمتر مراجعه می کردند.

یکی از همان روزها او درایوان تنها بود دور دست را نگریست؛ پیرمردی را دید زانوی غم به بر گرفته و غمگین است؛ کس فرستاد تا او را بیاورند و زمانیکه آمد به مهربانی از او پرسید چه مشکلی دارد و او سکوت کرد و گفت نمی تواند بگوید یعقوب اصرار کرده و ایوان را خلوت کرد تا ‍پیرمرد راحت باشد.

‍پیرمرد گفت یکی از سرهنگان نزدیک تو بدون اجازه من و دخترم پنهانی به خانه ام وارد شده وبا دخترم هم بستر می شود و من ازبیم اینکه دوست توست می ترسیدم چیزی بگویم.

یعقوب بر آشفته و گفت: عدالت دوستی نمی شناسد و خواست هر وقت این کار تکرار شد او را خبرکند.

و وقتی دوباره تکرار شد؛ سرهنگ  را مجازات کرده بجرم خیانت به ناموس مردم کشت. 

بدینسان امیریعقوب یازده سال و نه ماه امارت کرد و بر خراسان، سیستان، کابل، سند، فارس، کرمان و خوزستان تسلط داشت و در مکه و مدینه خطبه به نام وی می‌خواندند و او را «َملکِ‌الدُنیا» می‌نامیدند. یعقوب، مردی شجاع و دلیر بود و در برابر سختی‌ها ایستادگی بسیار داشت. او به تمام معنی یک سرباز وقت‌شناس، سخت‌کوش، خشن و نافذ بود. کام‌یابی یعقوب در بیشتر لشگرکشی‌هایش به اطاعت سپاهیان از او مربوط می‌شد.

او مردی آهنین تصمیم بود. یکی از دشمنانش یعنی حسن بن زید، فرمان‌روای طبرستان او را از لحاظ عزم راسخ و اراده پولادین‌اش «سندان» نامید.

یعقوب هرگز در اندیشه‌ی تن‌آسایی و هوس‌جویی نیفتاد و بر اثر حسن تدبیر و زیرکی که داشت، در جنگ‌ها با عده‌ی کم بر جمعیت زیاد دشمن پیروز می‌شد. وی به یاری‌گری خداوند ایمان داشت و هرگز از ستایش او غافل نبود. 

اخلاق و رفتار یعقوب لیث

چنین برمی‌آید که یعقوب هرگز ازدواج نکرد و در تاریخ نیز به آن اشاره نشده و نامی از فرزند یا فرزندانی از او به میان نیامده است. مسعودی در مروج‌الذهب می‌نویسد: «وسیله‌ی سرگرمی و تفریح او، تربیت افراد بود که آنها را نزد خود می‌خواند و کاردهای چرمین را که مخصوص ایشان ساخته بود به آنها می‌داد، تا در حضور وی با آن زد و خورد کنند»

یعقوب، مردی بردبار و شکیبا بود. بهتر از مردم معمولی غذا خوردن را، خیانت می‌دانست. اغلب در سفر و هنگام جنگ غذایش نان و پیاز بود که در ساق چکمه‌اش می‌گذاشت. او بیشتر بر قطعه‌ی حصیری می‌خُفتٰ؛  همیشه سپرش در کنارش بود و به آن تکیه می‌داد و هر وقت می‌خواست بخوابد، همین سپر را بالش قرار می‌داد و از بیرق سپاه برای روپوش استفاده می‌کرد. او راهنمایی بود برای آنانی‌که می‌خواستند سلطه‌ی عرب را بر ایران پایان دهند. یعقوب رهبر و معلم حقیقی ایرانیانی بود که در اندیشه‌ی قیام برضد تسلط جابرانه و غاصبانه‌ی خلیفه بر کشور خویش بودند. 

وی با این‌که مدت زیادی حکومت نکرد، ولی در آبادگری و بازسازی مسجدها و بناهای خیریه کوشش بسیار نمود.

یعقوب به علت تعصب مذهبی «هرگز بر هیچ‌کس از مسلمانان که قصد او نکرد شمشیر نکشید و پیش تا حرب آغاز کردی حجت‌های بسیار بگرفتی، خدای را تعالی گواه گرفتی. »

خدمات یعقوب به فرهنگ و ادبیات فادسی

یعقوب توجهی عمیق به زنده‌سازی افتخارهای کهن ایران و ضبط و نشر خداینامه و شاهنامه داشت. چون دولت به یعقوب رسید، کسی را به هندوستان فرستاد تا نسخه‌ای از کتاب تاریخ پادشاهان قدیم ایران را که در آنجا بود بیاورد سپس ابومنصور عبدالرزاق بن عبدالله فرخ را که مُعتمدالمُلک بود دستور داد تا از زبان پهلوی به زبان فارسی منتقل کند و از زمان خسروپرویز تا یزدگرد را نیز به آن بیفزاید.

و سرانجام فردوسی به‌طور کامل آن را به نظم درآورده است. علت توجه یعقوب به این نکته را علاوه بر روحیه‌ی میهن‌پرستی و ایران‌خواهی و علاقه‌ی او به زبان پارسی، فخر به نیاکان نیز باید دانست زیرا یعقوب خود را از فرزندان پادشاهان ساسانی می‌دانست.

یعقوب لیث، بنیادگذار شعر فارسی در ایران بود و در زمان دولت او شعر فارسی برای اولین‌بار رسمیت یافت و شاعران دربار خود را به سرودن شعر به زبان شیرین فارسی، ترغیب و تشویق نمود. پس از بازگشت پیروزمندانه‌ی یعقوب از هرات، با در دست داشتن فرمان حکومت سیستان، کابل، کرمان و فارس، مردم سیستان با شادی و شعف از وی استقبال کردند و شاعران سیستان، اشعاری در مدح او سروده و از دلاوری وی ستایش کردند که البته این شعرها به زبان عربی بود.

پس از شنیدن بیت‌هایی از آن شعرها، یعقوب دبیر رسایل خود را که محمد بن وصیف نام داشت و در جمع نیز حاضر بود، خواست و دستور داد تا شعر به زبان فارسی گفته شود، که محمد هم چنین کرد.

 مهم‌ترین جنگ‌ها و لشگرکشی‌های یعقوب 

لشگرکشی به کرمان -یعقوب پس از سامان دادن وضع پایتخت، لشگریان را به سوی کرمان به حرکت درآورد. عبور یعقوب از بیابان سیستان و بم با سختی و مشقت زیاد پایان یافت و او ‍پیروزشد.

لشگرکشی به بامیان و بلخ - یعقوب به بامیان و بلخ حرکت کرد و به آسانی بر بامیان دست یافت..

لشگرکشی به نیشابور و انقراض سلسله طاهریان چون یعقوب در تعقیب عبدالله بن محمد بن صالح ِسگزی، به سه منزلی نیشابور رسید، یکی از نزدیکان خود را نزد محمد بن طاهر فرستاد و پیغام داد که من برای اطاعت به خدمت آمده‌ام. عبدالله بن محمد بن طاهر گفت: «به آنچه یعقوب می‌گوید اعتماد مکن سپاه جمع کنم، تا با وی جنگ کنیم». محمد بن طاهر گفت: «ما حریف او نیستیم و چون جنگ کنیم او پیروز می‌شود»، از این‌رو عبدالله از نیشابور خارج شد و به دامغان گریخت.

محمد بن طاهر عموها و بزرگان خاندان خویش را به پیشواز یعقوب فرستاد و او وارد نیشابور شد. محمد بن طاهر نزد وی رفت و یعقوب او را به سبب کوتاهی در کارش ملامت و توبیخ کرد و سپس محمد بن طاهر را به سیستان فرستاد و تا زمان مرگ زندانی کرد.

لشگرکشی به گرگان -دراین چنگ یعقوب غلبه یافت و از آنجا به نیشابور بازگشت.

لشگرکشی به فارس- یعقوب، محمد بن ِزیدوِیه را که از سرداران سپاه او بود به حکومت قهستان گماشت، اما پس از چندی او را برکنار کرد. محمد بن ِزیدِویه به جمع دشمنان یعقوب پیوست و به نزد محمد بن واصل حاکم فارس رفت و او را علیه یعقوب تحریک کرد. یعقوب حکومت سیستان را به َازهر بن یحیا سپرد و ‎ عازم فارس شد. در این نبرد چندین هزار نفر لشگریان محمد کشته شدند و خودش نیز فرار کرد. یعقوب به دنبال محمد شتافت واو را یافته و زندانی کرد.

جنگ با خلیفه - ُمعتمد، خلیفه‌ی عباسی 

جنگ با خلیفه - ُمعتمد، خلیفه‌ی عباسی که از شکست محمد بن واصل آگاه شد. اسماعیل اسحاق قاضی را با فرمان حکومت خراسان، طبرستان، گرگان، فارس، کرمان، ِسند و ریاست افتخاری شرطه‌ی (شهربانی) بغداد نزد یعقوب فرستاد. یعقوب با فرستاده‌ی خلیفه به مهربانی رفتار کرد و پاسخ ‌نامه‌ی خلیفه را به او داد. اسماعیل نیز در بازگشت، نامه‌ی یعقوب را به خلیفه‌ تسلیم کرد. یعقوب پس از زندانی کردن محمد بن واصل، جمعی از لشگریان خود را به اهواز فرستاد و خود به دنبال آنان رفت، تا از آنجا به بغداد حرکت کند. چون خبر حرکت یعقوب به سمت بغداد به مردم آن شهر رسید، اهالی بغداد علیه خلیفه معتمد و برادرش الموفق قیام کردند و خلیفه هر چند با مشکلاتی روبه‌رو گردید، قصد جنگ با یعقوب کرد.

وبا برادرش الموفق به فریب یعقوب پرداخت وبا حیله از او دعوت کرد و یعقوب تنها با پانصد سوار راه افتاد.

چون یعقوب به دیرالعاقول (واقع در شمال شرق دجله میان واسط و بغداد) رسید، خلیفه نیز با لشگریان خود در مقابل وی صف‌آرایی نمود. در این محل نبرد سختی میان آنان درگرفت و یعقوب با حملات برق‌آسا، تعداد زیادی از سپاه بغداد را به قتل رساند.

معتمد و موفق که کار را چنین دیدند آب نهری را که از دجله جدا می‌شد، در میان سپاه یعقوب باز کردند تا هراس به سپاه یعقوب افتد و از سویی دیگر، باروبنه و چارپایان را آتش زدند. از این‌رو سپاهیان یعقوب میان آب و آتش، راهی جز عقب‌نشینی ندیدند.

در این پس‌نشینی گروهی از یاران یعقوب کشته شدند و خود او نیز از ناحیه‌ی گلو و دست زخمی شد. با این وجود با جمعی از سرداران و لشگریان دلیر خود تا مدتی به نبرد ادامه داد تا توانست به واسط عقب‌نشینی کند. از آنجا به شوش رفت و به گردآوردی خراج روی آورد تا به جنگی دیگر پردازد. سپس به شوشتر راند، آنجا را محاصره و فتح نمود، حاکمی در آنجا گماشت و خود عازم فارس شد و سپاهی تدارک دید. در بازگشت از فارس در جندی‌شاپور اقامت کرد و با نیرویی که فراهم کرده بود آماده‌ی جنگ با خلیفه شد. در این هنگام (۲۵۶ ه.) سخت بیمار شد و در بستر ناتوانی افتاد.

بیماری و پیام او به خلیفه

چون معتمد از اقامت یعقوب در جندی‌شاپور می‌ترسید، برای دلجویی پیکی فرستاد و او را وعده‌ی امارت فارس داد. یعقوب فرستاده‌ی خلیفه را پذیرفت. نزدیک بسترش شمشیری با مقداری نان و پیاز گذارده بودند، چون فرستاده‌ی خلیفه پیام خویش خواند، یعقوب به وی گفت: به خلیفه بگو تویک متجاوز به خاک ایران هستی و درمقامی نیستی که ملک ایران را به ایرانی ببخشی؛ من یک رویگر زاده ایرانی هستم خوراک من ساده است نان و پیاز؛ اما پاسخ من به متجاوزی مانند تو هرچند خود را خلیفه مسلمین بخوانی اینست.

من اکنون بیمارم و اگر بمیرم هر دو از دست یکدیگر راحت می‌شویم، اگر بمانم بین‌ ما جز شمشیر نخواهد بود. این مال و ملک و گنج و زر به نیروی هوش و همت گرد آورده‌ام نه از پدر به ارث بردم نه از تو به من رسیده است. نیاسایم تا سرت به مهدیه فرستم و خاندانت را نابود سازم، یا به آنچه گویم عمل کنم یا به نان جو و ماهی و تره بازگردم.

تشدید بیماری و در گذشت یعقوب لیث

بیماری یعقوب روز به روز شدیدتر می‌شد. یاران و برادرش، عمرو هرچه کردند از درمان و دارو نتیجه‌ای حاصل نشد. سرانجام یعقوب پس از شانزده روز بیماری، در روز دوشنبه دهم شوال ۲۵۶ هجری قمری برابر نهم ژوییه ۸۷۹ میلادی درگذشت. او را در همان شهر نیاکانی، جایی که زمانی برترین آموزش‌گاه دانش روزگار خود بود به خاک سپردند.

یعقوب قهرمانانه زندگی کرد و در بستر بیماری هم با ‍پیامش دستگاه خلافت ستم را لرزاند و حتمیت سرنگونیش را یاد آورشد.