کاربر:Safa/5صفحه تمرین: تفاوت میان نسخه‌ها

بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۱۵۱: خط ۱۵۱:
شاهد مسعود ابویی
شاهد مسعود ابویی


او پسر دوبلر معروف رادیو عزت الله مقبلی بود كه داود رحمانی به همین دلیل او را بیشتر تحت فشار می گذاشت  و مورد تمسخر قرار میداد. مسعود در بهمن ماه 66 به كمیته مشترك برده شد و به او گفته شد كه برو به بقیه بگو ما از رو بستیم و داریم می آییم.  بطور مشخص این را خطاب به زندانیانی كه از نظر زندانبان به عنوان سر موضع طبقه بندی شده بودند عنوان كردند. این یك علامت آشكار برای اقدام به قتل عام بوده است.
او پسر دوبلر معروف رادیو عزت‌الله مقبلی بود كه داود رحمانی به همین دلیل او را بیشتر تحت فشار می‌گذاشت  و مورد تمسخر قرار می‌داد. مسعود در بهمن ماه ۶۶ به كمیته مشترك برده شد و به او گفته شد كه برو به بقیه بگو ما از رو بستیم و داریم می‌آییم. بطور مشخص این را خطاب به زندانیانی كه از نظر زندانبان به عنوان سر موضع طبقه بندی شده بودند عنوان كردند. این یك علامت آشكار برای اقدام به قتل عام بوده است.
 
'''-صادق کریمی'''
 
شاهد –حسین فارسی
 
صادق با دژخیم داود رحمانی هم محل بود. وقتی درسال 64 آزاد شد نقشه ترور او را كشیده بود چون سلاح كمری هم داشت . اما همه چیز لو رفت ودستگیر شد. همیشه آه میكشید و تاسف میخورد كه چرا زودتر داود رحمانی را نزده .


'''-شاهین واصفی'''
'''-شاهین واصفی'''
خط ۱۶۳: خط ۱۵۷:
شاهد-ابدال اسدی:  
شاهد-ابدال اسدی:  


شاهین معروف به شاهین قهرمان بود. چون هروقت كه داوود رحمانی وارد بند مجرد می شد اولین نفری را كه بیرون می كشیدند وزیر شكنجه می بردند شاهین بود. چون به او یك كینه حیوانی داشت. یكروز داوود رحمانی در زمانی كه رجایی وباهنر سقط شده وبه هوا رفته بودند وارد بند ما یعنی بند مجرد واحد 3 شد وداد زد بحث، بحث آزاد، كی حاضره؟! وخیلی بچه ها را می زد. وقتی كه شاهین دید بچه هازیاد كتك می خورند گفت: من بحث آزاد می كنم ورفت وخیلی داوود رحمانی را بور وكنف كرد. وقتی مزدوران حریف او نشدند او را زدند و داوود رحمانی گفت بحث آزاد نیاز به مشت هم دارد كه شاهین به او گفت :این كار همیشگی حكومت شماست.
شاهین معروف به شاهین قهرمان بود. چون هروقت كه داود رحمانی وارد بند مجرد می شد اولین نفری را كه بیرون می‌كشیدند وزیر شكنجه می بردند شاهین بود. چون به او یك كینه حیوانی داشت. یكروز داوود رحمانی در زمانی كه رجایی وباهنر سقط شده وبه هوا رفته بودند وارد بند ما یعنی بند مجرد ۳، واحد ۳ شد وداد زد بحث، بحث آزاد، كی حاضره؟! وخیلی بچه ها را می زد. وقتی كه شاهین دید بچه هازیاد كتك می خورند گفت: من بحث آزاد می‌كنم ورفت وخیلی داود رحمانی را بور وكنف كرد. وقتی مزدوران حریف او نشدند او را زدند و داوود رحمانی گفت بحث آزاد نیاز به مشت هم دارد كه شاهین به او گفت: این كار همیشگی حكومت شماست.


شاهد اکبر کاظمی- در مرداد سال 62 به همراه بیش از 50 نفر دیگر از هواداران سازمان كه از نظر رژیم لاعلاج بودند به زندان مركز تبعید شدند. ابتدا به اوین و سپس به زندان قزلحصار واحد یك بند 4 منتقل شد. این دوران در اوج فشارهایی بود كه جناح لاجوردی ، حاج داود رحمانی به زندانیان می آوردند. مدت 14 ماه محمد در این بند بصورت  سلول مجرد بود. از آنجا كه خود نیز در آنجا بودم این مدت خود شرح مفصلی دارد. ماكزیمم فشاری كه رژیم میتوانست روی زندانیان بیاورد چه بلحاظ جسمی روانی فشارهای نوارهای مزخرف ویدئویی روزی ده ساعت تا 2 شب و...
شاهد اکبر کاظمی- در مرداد سال ۶۲ به همراه بیش از ۵۰ نفر دیگر از هواداران سازمان كه از نظر رژیم لاعلاج بودند به زندان مركز تبعید شدند. ابتدا به اوین و سپس به زندان قزلحصار واحد یك بند ۴ منتقل شد. این دوران در اوج فشارهایی بود كه جناح لاجوردی ، حاج داود رحمانی به زندانیان می‌آوردند. مدت ۱۴ ماه محمد در این بند بصورت  سلول مجرد بود. از آنجا كه خود نیز در آنجا بودم این مدت خود شرح مفصلی دارد. ماكزیمم فشاری كه رژیم می‌توانست روی زندانیان بیاورد چه بلحاظ جسمی روانی فشارهای نوارهای مزخرف ویدئویی روزی ده ساعت تا ۲ شب و...


'''-مژگان کمالی'''
'''-مژگان کمالی'''
خط ۱۷۱: خط ۱۶۵:
شاهد- نسرین فیض
شاهد- نسرین فیض


من و مژگان در سلول 5  با وضعتی كه توضیح دادم بسر می بردیم. تنبیه از اینجا شروع شد: وسیلهیی از اتاق مسئول بند كه یكی از خائنین بود  گم شد ، به حاج داود گزارش كرد كه این وسیله در زمانبندی نهار و شام كه زندانیان خارج از سلولها هستند, گم شده است و آنها در این زمانبندی وسیله ای را از اتاق او برداشتهاند. شبهای سرد زمستان سال61 بود. شب حاج داوود در سلولها را باز كرد و بدون آن كه اجازه دهد كه لباس گرم و حتی كفش بپوشیم همه را با مشت و لگد از بند بیرون برد و كنار دیوار سالن با چشمبند رو به دیوار نگهداشت و در حالیكه فحش و میداد، گفت یا وسیلهیی را كه گم شده باید سریعاً پس بدهید و یا این تنبیه همچنان ادامه پیدا خواهد كرد. ولی واقعیت این بود كه ما هیچكدام ازاین موضوع خبر نداشتیم. آن شب از ساعت 10شب تا طلوع صبح ما را سرپا نگهداشت و صبح از ما در مورد جنس گم شده پرسید ما اظهار بیاطلاعی كردیم. ما را بهسلول برگرداند اما تهدید كرد كه فكرهایتان را بكنید وگرنه این تنبیه هر شب ادامه پیدا خواهد كرد. دوباره شب سرساعت 10 شب همه را بیرون كشیدند و تا صبح سرپا و بیدار نگهمان داشت، این بار قبل از بردن به تنبیه , زنان معاویه  همه را تفتیش بدنی كردند تا لباس اضافی و گرم و یا كفش نپوشیده باشیم. اما از آنجا كه واقعاً اطلاعی نداشتیم, هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم. حاج داود در جواب  اعتراضات شروع كرد به لگدكوب كردن بچهها. شب سوم هم این برنامه ادامه پیدا كرد. هوای سرد زمستان بدون كفش و لباس كافی, طوری شد كه شبها تا صبح از سرما یخ میزدیم و پاهایمان ورم میكرد. وقتی هم كه بهسلول برمیگشتیم از یك طرف همه سرمازده و دچار درد استخوان كه بر اثر  سرمای شب در تنمان بود و از طرف دیگر سلول سرد و تنگ كه باید شیفتی میخوابیدیم و جایی برای مانور و تكان خوردن نداشت، در فضای بسیار محدود سلول هم اولویت به مریضها و كسانی كه تنبیه, بیماریهای آنان را تشدید كرده بود اختصاص داده میشد. بقیه بهطور نوبتی فقط میتوانستیم بنشینیم و یا بایستیم و بهاین ترتیب طی روز هم عملاً از خواب محروم بودیم.
من و مژگان در سلول 5  با وضعتی كه توضیح دادم بسر می بردیم. تنبیه از اینجا شروع شد: وسیله‌ای از اتاق مسئول بند كه یكی از خائنین بود گم شد، به حاج داود گزارش كرد كه این وسیله در زمانبندی نهار و شام كه زندانیان خارج از سلولها هستند، گم شده است و آنها در این زمانبندی وسیله‌ای را از اتاق او برداشته‌اند. شبهای سرد زمستان سال ۶۱ بود. شب حاج داود در سلولها را باز كرد و بدون آن كه اجازه دهد كه لباس گرم و حتی كفش بپوشیم همه را با مشت و لگد از بند بیرون برد و كنار دیوار سالن با چشمبند رو به دیوار نگهداشت و در حالیكه فحش می‌داد، گفت یا وسیله‌ای را كه گم شده باید سریعاً پس بدهید و یا این تنبیه همچنان ادامه پیدا خواهد كرد. ولی واقعیت این بود كه ما هیچكدام ازاین موضوع خبر نداشتیم. آن شب از ساعت ۱۰ شب تا طلوع صبح ما را سرپا نگهداشت و صبح از ما در مورد جنس گم شده پرسید ما اظهار بی‌اطلاعی كردیم. ما را به سلول برگرداند اما تهدید كرد كه فكرهایتان را بكنید وگرنه این تنبیه هر شب ادامه پیدا خواهد كرد. دوباره شب سرساعت ۱۰ شب همه را بیرون كشیدند و تا صبح سرپا و بیدار نگهمان داشت، این بار قبل از بردن به تنبیه، زنان معاویه  همه را تفتیش بدنی كردند تا لباس اضافی و گرم و یا كفش نپوشیده باشیم. اما از آنجا كه واقعاً اطلاعی نداشتیم، هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم. حاج داود در جواب  اعتراضات شروع كرد به لگدكوب كردن بچه‌ها. شب سوم هم این برنامه ادامه پیدا كرد. هوای سرد زمستان بدون كفش و لباس كافی, طوری شد كه شبها تا صبح از سرما یخ می‌زدیم و پاهایمان ورم می‌كرد. وقتی هم كه به سلول برمی‌گشتیم از یك طرف همه سرمازده و دچار درد استخوان كه بر اثر  سرمای شب در تنمان بود و از طرف دیگر سلول سرد و تنگ كه باید شیفتی می‌خوابیدیم و جایی برای مانور و تكان خوردن نداشت، در فضای بسیار محدود سلول هم اولویت به مریضها و كسانی كه تنبیه, بیماریهای آنان را تشدید كرده بود اختصاص داده می‌شد. بقیه به طور نوبتی فقط می‌توانستیم بنشینیم و یا بایستیم و به این ترتیب طی روز هم عملاً از خواب محروم بودیم.


از شب دهم  به بعد خیلی از بچهها قادر به سرپا ایستادن نبودند و از شدت بیخوابی به سرعت بر زمین میافتادند، حاج داوود به محض این كه میدید كسی افتاده، بلافاصله با لگد بهكمر او میكوبید تا بلندش كند.  اما گاهی بچههاحتی با ضرب لگد هم قادر نبودند سرپا بایستند و باحالت نیمهبیهوش تا صبح كه زمان برگشت به سلول بود همچنان در سرما گوشه راهرو میافتادند. حاج داوود میگفت اسم این تنبیه، “شبهای بینهایت” است و فقط زمانی بهپایان میرسد كه وسیله گمشده پیدا شود. از همه بدتر لودگیهای او حین تنبیه بود كه قابل تحمل نبود. در حالیكه رو به دیوار ایستاده بودیم , مثلاً ترك دیوار را نشان میداد و میگفت این دیوار داره میریزه شما را آوردیم تا اونو نگهدارین! یا عینك بچهها را برمیداشت و میزد بهچشم خودش و ادا درمیآورد. یااینكه خطی در دیوار پیدا میكرد و آن را بهانه میكرد كه این چه علامتی است , شما این خط را روی دیوار كشیدید و بگویید علامت چیست؟ و بچهها را بهخاطر آن، به باد كتك گرفته  و كلمات مستهجن بهكار میبرد. یك پسرك پاسدار به نام احمد هم همیشه همراه حاج داوود بود او كپی ملیجك ناصرالدین شاه بود تا تكان میخوردیم، میرفت به حاجی گزارش میداد و مناسبات تهوع آوری با توابهایی كه بهعنوان مراقب، پشت سرمان میایستادند ایجاد میكرد . اما بچهها هم بیكار نبودند و اجازه نمیدادند این شرایط روی مقاومتشان تأثیر بگذارد .
از شب دهم  به بعد خیلی از بچه‌ها قادر به سرپا ایستادن نبودند و از شدت بیخوابی به سرعت بر زمین می‌افتادند، حاج داوود به محض این كه می‌دید كسی افتاده، بلافاصله با لگد به كمر او می‌كوبید تا بلندش كند.  اما گاهی بچه‌هاحتی با ضرب لگد هم قادر نبودند سرپا بایستند و باحالت نیمه بیهوش تا صبح كه زمان برگشت به سلول بود همچنان در سرما گوشه راهرو می‌افتادند. حاج داود میگفت اسم این تنبیه، “شبهای بینهایت” است و فقط زمانی به پایان می‌رسد كه وسیله گمشده پیدا شود. از همه بدتر لودگیهای او حین تنبیه بود كه قابل تحمل نبود. در حالیكه رو به دیوار ایستاده بودیم، مثلاً ترك دیوار را نشان می‌داد و می‌گفت این دیوار داره می‌ریزه شما را آوردیم تا اونو نگهدارین! یا عینك بچه‌ها را برمی‌داشت و می‌زد به چشم خودش و ادا درمی‌آورد. یا اینكه خطی در دیوار پیدا می‌كرد و آن را بهانه می‌كرد كه این چه علامتی است، شما این خط را روی دیوار كشیدید و بگویید علامت چیست؟ و بچه‌ها را به خاطر آن، به باد كتك گرفته  و كلمات مستهجن به كار می‌برد. یك پسرك پاسدار به نام احمد هم همیشه همراه حاج داود بود او كپی ملیجك ناصرالدین شاه بود تا تكان می‌خوردیم، می‌رفت به حاجی گزارش می‌داد و مناسبات تهوع آوری با توابهایی كه به عنوان مراقب، پشت سرمان می‌ایستادند ایجاد می‌كرد . اما بچه ها هم بیكار نبودند و اجازه نمی‌دادند این شرایط روی مقاومتشان تأثیر بگذارد .


'''-مریم محمدی بهمن آبادی'''
'''-مریم محمدی بهمن آبادی'''
۸٬۷۷۷

ویرایش