کاربر:Omid/4صفحه تمرین: تفاوت میان نسخه‌ها

بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۱۱: خط ۱۱:


=== ماجرای قاطرچی‌های ولیعهد ===
=== ماجرای قاطرچی‌های ولیعهد ===
پیش از دوران مشروطیت، تبریز ولیعهدنشین ایران بود. ولیعهد صاحب دستگاه عریض و طویلی بود. خشونت قاطرچیان ولیعهد، که از مردمان شرور تشکیل یافته بودند،‌ زبانزد خاص و عام بود.
پیش از دوران [[جنبش مشروطه ایران|مشروطیت]]، تبریز ولیعهدنشین ایران بود. ولیعهد صاحب دستگاه عریض و طویلی بود. خشونت قاطرچیان ولیعهد، که از مردمان شرور تشکیل یافته بودند،‌ زبانزد خاص و عام بود.


روزی بین آدمهای میرزامصطفی از خوانین حسن‌آباد، که یکی از دوستان پدر ستار بود، و قاطرچیان ولیعهد، زد و خوردی رخ می‌دهد، و یکی از قاطرچیان به دست صمدخان پسر میرزامصطفی کشته می‌شود. میرزامصطفی، صمدخان و برادرش احمدخان را روانه‌ی تبریز می‌کند،‌ و آنها پیش پدر ستارخان می‌آیند. حاج‌حسن آنها را به همراه ستارخان به باغ‌های کنار شهر می‌فرستد. قاطرچیان که از محل آنها خبردار می‌شوند، باغ را در محاصره می‌گیرند. زد و خورد شدیدی درمی‌گیرد. در این درگیری هر سه تن که زخمی شده بودند، دستگیر می‌شوند. صمدخان و احمدخان از دست قاطرچیان جان سالم بدرنمی‌برند. ولی پادرمیانی عده‌ای از دوستان حاج‌حسن، ستارخان را از مرگ حتمی نجات می‌دهد. بعد از این واقعه، نام ستار قره‌داغی برای اولین بار بر سر زبان‌ها افتاد.<ref>دومبارز جنبش مشروطه، ص ۱۰</ref>
روزی بین آدمهای میرزامصطفی از خوانین حسن‌آباد، که یکی از دوستان پدر ستار بود، و قاطرچیان ولیعهد، زد و خوردی رخ می‌دهد، و یکی از قاطرچیان به دست صمدخان پسر میرزامصطفی کشته می‌شود. میرزامصطفی، صمدخان و برادرش احمدخان را روانه‌ی تبریز می‌کند،‌ و آنها پیش پدر ستارخان می‌آیند. حاج‌حسن آنها را به همراه ستارخان به باغ‌های کنار شهر می‌فرستد. قاطرچیان که از محل آنها خبردار می‌شوند، باغ را در محاصره می‌گیرند. زد و خورد شدیدی درمی‌گیرد. در این درگیری هر سه تن که زخمی شده بودند، دستگیر می‌شوند. صمدخان و احمدخان از دست قاطرچیان جان سالم بدرنمی‌برند. ولی پادرمیانی عده‌ای از دوستان حاج‌حسن، ستارخان را از مرگ حتمی نجات می‌دهد. بعد از این واقعه، نام ستار قره‌داغی برای اولین بار بر سر زبان‌ها افتاد.<ref>دومبارز جنبش مشروطه، ص ۱۰</ref>
خط ۱۹: خط ۱۹:


=== فرار از نارین قلعه ===
=== فرار از نارین قلعه ===
پس از گذشت ۲ سال، فرصتی برای فرار از زندان پیش آمد. ستارخان داستان فرارش را برای دو تن از هم‌رزمانش، «امیرخیزی» و «یکانی»، این گونه شرح داده است:<blockquote>«در اواخر ایام محبوسی در نارین قلعه، با هاشم نامی از ایل «یورتچی قوجه بیگلو » آشنا شدم و گاه با هم دردل می‌کردیم مدتها حال بدین منوال گذشت و درهای نجات از هر طرف بر روی ما بسته شده بود تا آنکه شبی هاشم پیش من آمد و با مراعات نهایت احتیاط آهسته گفت: فردا شب را نخوابیده تا دمیدن صبح بیدار باش.پرسیدم: چرا؟ گفت: شاید خداوند وسیله نجاتی برای ما فراهم آورد..</blockquote><blockquote>پس از نیمه شب بود که هاشم به سراغ من آمد و گفت : برخیز که جای درنگ نیست. من خواه ناخواه برخاستم و به دنبال وی به راه افتادم تا رسیدیم به پای دیوار قلعه، دیدم طنابی از دیوار آویزان است گفت: زود سر طناب را بگیر که نجات خواهی یافت. گفتم: چرا خودت این کار را نمی کنی؟ گفت: اگر من جلوتر دست به طناب بزنم دیگر به شما نوبت نخواهد رسید و کسی در فکر شما نخواهد بود.من متوکلاً علی الله سر طناب را گرفتم و مرا بالا کشیدند چون بر سر دیوار رسیدم و مأمورین نجات دیدند من هاشم نیستم کمی دلتنگ شدند ولی کار از کار گذشته بود و من باز سر طناب را گرفته از آن سر دیوار پائین آمدم.</blockquote><blockquote>بعد هاشم را نیز به همان طریق نجات دادند. قدری دورتر از دیوار قلعه چند سواری حاضر بودند که ما را به ترک خود کشیده به تاخت رفتند.<ref>امیرخیزی، قیام آذربایجان و ستارخان، ص ۱۳</ref></blockquote>
پس از گذشت ۲ سال، فرصتی برای فرار از زندان پیش آمد. ستارخان داستان فرارش را برای دو تن از هم‌رزمانش، «امیرخیزی» و «یکانی»، این گونه شرح داده است:<blockquote>«در اواخر ایام محبوسی در نارین قلعه، با هاشم نامی از ایل «یورتچی قوجه بیگلو » آشنا شدم و گاه با هم دردل می‌کردیم مدتها حال بدین منوال گذشت و درهای نجات از هر طرف بر روی ما بسته شده بود تا آنکه شبی هاشم پیش من آمد و با مراعات نهایت احتیاط آهسته گفت: فردا شب را نخوابیده تا دمیدن صبح بیدار باش. پرسیدم: چرا؟ گفت: شاید خداوند وسیله نجاتی برای ما فراهم آورد... پس از نیمه شب بود که هاشم به سراغ من آمد و گفت: برخیز که جای درنگ نیست. من خواه ناخواه برخاستم و به دنبال وی به راه افتادم تا رسیدیم به پای دیوار قلعه، دیدم طنابی از دیوار آویزان است، گفت: زود سر طناب را بگیر که نجات خواهی یافت. گفتم: چرا خودت این کار را نمی‌کنی؟ گفت: اگر من جلوتر دست به طناب بزنم دیگر به شما نوبت نخواهد رسید و کسی در فکر شما نخواهد بود.من متوکلاً علی الله سر طناب را گرفتم و مرا بالا کشیدند چون بر سر دیوار رسیدم و مأمورین نجات دیدند من هاشم نیستم، کمی دلتنگ شدند ولی کار از کار گذشته بود و من باز سر طناب را گرفته از آن سر دیوار پائین آمدم. بعد هاشم را نیز به همان طریق نجات دادند. قدری دورتر از دیوار قلعه چند سواری حاضر بودند که ما را به ترک خود کشیده به تاخت رفتند.»<ref>امیرخیزی، قیام آذربایجان و ستارخان، ص ۱۳</ref></blockquote>
 
== پانویس ==
== پانویس ==
<references />
<references />
۱٬۶۵۱

ویرایش