کاربر:Sayfe/صفحه تمرین-خانواده شفایی: تفاوت میان نسخه‌ها

پرش به ناوبری پرش به جستجو
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۱: خط ۱:


[[پرونده:خانواده شفایی.jpg|بندانگشتی|خانواده شفایی]]
[[پرونده:خانواده شفایی.jpg|بندانگشتی|خانواده شفایی]][[پرونده:مرتضی شفایی.jpg|بندانگشتی|مرتضی شفایی]]
== '''دکتر مرتضی شفایی''' ==
'''دکتر مرتضی شفایی''' (زاده۱۳۱۰درگذشته ۵‌مهر۱۳۶۰) متولد اصفهان،


همه‌ی مراحل تحصیلی‌اش را در همان شهر گذراند و پس از دریافت درجه دکترا از دانشگاه اصفهان به‌مدت ۵ سال، بین مردم محروم روستاهای کردستان و آذربایجان غربی زندگی کرد. پس از بازگشت از مأموریت ۵ساله‌اش در روستاهای غرب کشور، یاری رسانی به مردم محروم شهرش را با جدیت و پشتکار در پیش گرفت.
یکی از معلمان قدیمی اصفهان نوشته است: «از وقتی که با دکتر مرتضی شفایی آشنا شدم، یاد گرفتم که معلم خوبی برای بچه‌های فقیر بودن کافی نیست. او به من یاد داد که بسیار بیشتر از کمک به درس و مشق آنها، بتوانم شاگردانم را در مشکلاتشان و رنج و محرومیتهای خانوادگی و اجتماعیشان کمک کنم.
بارها در تلاش برای حل و فصل مسائل بچه‌ها، وقتی که به فقر و بیماری و بی‌غذایی یک خانواده می‌رسیدم، احساس می‌کردم که دیگر کاری از دستم ساخته نیست؛ اما از وقتی دکتر مرتضی شفایی را شناختم، او در حل و فصل این مشکلات پشت و پناهم بود. یک بار که مادر یکی از دانش‌آموزانم را نزد او بردم، بعد از معاینه بیمار به‌شدت ناراحت شد و دستش موقع نوشتن نسخه می‌لرزید. تصور کردم آن مادر بیماری خطرناکی دارد، اما دکتر خودش را ملامت می‌کرد که چرا زودتر متوجه وضع این خانواده نشده است. دکتر مرتضی شفایی به آن خانواده مقدار قابل توجهی پول داد و با شرمندگی عذرخواهی کرد که چرا بیش از این کاری از دستش ساخته نیست «
خواهر مجاهد زهره شفایی درباره پدرش نوشته است: «او برای خودش تعهدی تعیین کرده بود که به آدمهای محروم جامعه کمک کند. علاوه بر‌کمکهای مالی که به افراد مستمند می‌کرد، برای معاینه و درمان رایگان بیماران نیز سهمیه‌یی تعیین کرده بود. از اواسط سال 1355، مبالغ مشخصی از حقوق و درآمد ماهانه‌اش را هم به کمکهای خاصی که فرزند مجاهدش جواد شفایی توصیه می‌کرد، اختصاص می‌داد».
همکاری مجاهد شهید مرتضی شفایی با سازمان مجاهدین
دکتر مرتضی شفایی زمان انقلاب ضدسلطنتی در تظاهرات و فعالیتهای مبارزاتی آن دوران فعالانه شرکت داشت. بعد از سقوط رژیم شاه و تشکیل انجمنهای مجاهدین به همکاری با مرکزپزشکی مجاهدین معروف به امداد مجاهدین پرداخت.
دکتر مرتضی شفایی تحت فشار رژیم ولایت‌فقیه[[پرونده:مرتضی شفایی.jpg|بندانگشتی|مرتضی شفایی]]دکتر مرتضی شفایی به‌خاطر دفاع فعال از مواضع سازمان مجاهدین خلق ایران و به‌خاطر موقعیت اجتماعی و محبوبیتی که نزد مردم داشت، تحت فشارهای مرتجعان قرار گرفت. این فشارها از تهدیدهای معمول به قتل خود یا اعضای خانواده‌اش گرفته تا پیشنهاد شغل و موقعیت برتر بود. دشمن بعد از این‌که دید دکتر مرتضی شفایی اهل سازش نیست بر دامنه فشارهایش افزود.
بعد از آن که ستاد رسمی و علنی سازمان مجاهدین خلق ایران در اصفهان مورد حمله قرار گرفت و تعطیل شد، مرتضی شفایی خانه‌اش را در اختیار سازمان مجاهدین گذاشت. این خانه تا چند ماه محل مراجعه هواداران سازمان مجاهدین بود.
دکتر مرتضی شفایی در مسیر مبارزه به تمامی وابستگی‌ها پشت کرد
دکتر مرتضی شفایی به‌رغم تمام حساسیتها و تهدیدهایی که علیه او و خانواده‌اش وجود داشت، از این‌که تظاهرات 12 اردیبهشت سال 1360 از مقابل خانه او شروع شود، استقبال کرد. دکتر مرتضی شفایی در پاسخ یکی از نزدیکانش که تهدید مرتجعان مبنی بر دستگیری خودش و آتش زدن خانه‌اش را به او یادآوری می‌کرد، گفته بود: برای بت‌پرست بودن لازم نیست که حتماً «لات» و «عزّی» را بپرستی، همین که زن و فرزند و شغل و خانه و زندگی برایت ارزشمندتر از راه خدا بشود، خودش بت‌پرستی است!
تجدید عهد دکتر مرتضی شفایی با خدا و خلق پس از  30 خرداد 1360
به‌دنبال سرکوب خونین تظاهرات مردم در 30 خرداد 1360 و به پایان رسیدن همه راههای مبارزه سیاسی مسالمت‌آمیز با رژیم خمینی، دکتر مرتضی شفایی نیز به میدان نبرد تمام‌عیار و عاشوراگونه با رژیم آخوندها پای نهاد و حدود یک هفته پس از 30 خرداد 1360، در وصیتنامه‌یی که تنظیم کرد همسرش را وصی خود قرار داد. اما این زن قهرمان و پاکباز بلافاصله همان وصیتنامه را امضا کرد و با او در این عهد و پیمان مقدس با خدا و خلق در مبارزه با خمینی خون‌آشام شریک شد.
تا چند ماه پس از شهادت دکتر شفایی، مردم اصفهان در همه جا، در مغازه و تاکسی و کوچه و خیابان، از کمکهای او به مردم و ایستادگیش در برابر ارتجاع یاد می‌کردند و آشکارا رژیم ضدبشری و شخص خمینی را لعن و نفرین می‌کردند.
در میان مردم اصفهان شایع بود که یکی از سرکرده‌های سپاه اصفهان به نام حبیب خلیفه سلطانی ـ که برادر ناتنی همسر دکتر مرتضی شفایی بودـ عامل دستگیری دکتر شفایی و همسرش بوده است. مدتی بعد از شهادت دکتر شفایی، هنگامی که آن مزدور در جریان یک تصادف همراه زن و فرزندش کشته شد، بسیاری از مردم اصفهان می‌گفتند که خدا انتقام دکتر شفایی، همسر و پسرش را از آنها گرفت.
مقاومت دکتر مرتضی شفایی تا شهادت
دکتر مرتضی شفایی، پزشک فرزانه و مردمی و مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی ، همسر دلاور و پاکبازش، یکی از شورانگیزترین حماسه‌های مقاومت را در زندان اصفهان خلق کردند. دژخیمان پلید خمینی و ایادی جنایتکار آخوند طاهری در اصفهان فرزند 16 ساله‌شان را در برابر چشمان پدر و مادرش دکتر شفایی و عفت خلیفه سلطانی شکنجه کردند و برایشان اعدام مصنوعی ترتیب دادند تا آنها را به سازش و تسلیم بکشانند، اما در برابر ایمان خلل‌ناپذیر این زوج قهرمان به زانو درآمدند و در شامگاه 5مهر1360، دکتر شفایی را همراه همسر و فرزند 16ساله‌اش مجید شفایی ، در کنار بیش از 50 مجاهد خلق دیگر تیرباران کردند.<ref>[http://margbarkhomaini.blogspot.com/2015/09/blog-post_27.html خانواده شفایی معنای راستین وفای به پیمان- وبلاگ مرگ بر خمینی]</ref>
=== خانواده شفایی معنای راستین وفای به پیمان- '''سایت سازمان مجاهدین''' ===
دکتر مرتضی شفایی مجاهدی استوار و پزشکی دلسوز و مردمی
دکتر مرتضی شفایی در سال ۱۳۱۰ در اصفهان به دنیا آمد و تمام مراحل تحصیلی‌اش را در همان شهر سپری کرد و بعد از دریافت درجه دکترا از دانشگاه اصفهان به مدت ۵ سال در میان مردم محروم روستاهای کردستان و آذربایجان غربی به‌سر برد. در بازگشت از مأموریت ۵ساله‌اش در روستاهای غرب کشور، کمک به محرومان شهرش را وجهه همت خود قرار داد.
یکی از معلمان قدیمی اصفهان نوشته است: «از وقتی که با دکتر مرتضی شفایی آشنا شدم، یاد گرفتم که معلم خوبی برای بچه‌های فقیر بودن کافی نیست. او به من یاد داد که بسیار بیشتر از کمک به درس و مشق آنها، بتوانم شاگردانم را در مشکلاتشان و رنج و محرومیتهای خانوادگی و اجتماعیشان کمک کنم.
بارها در تلاش برای حل و فصل مسائل بچه‌ها، وقتی که به فقر و بیماری و بی‌غذایی یک خانواده می‌رسیدم، احساس می‌کردم که دیگر کاری از دستم ساخته نیست؛ اما از وقتی دکتر مرتضی شفایی را شناختم، او در حل و فصل این مشکلات پشت و پناهم بود. یک بار که مادر یکی از دانش‌آموزانم را نزد او بردم، بعد از معاینهٴ بیمار به‌شدت ناراحت شد و دستش موقع نوشتن نسخه می‌لرزید. تصور کردم آن مادر بیماری خطرناکی دارد، اما دکتر خودش را ملامت می‌کرد که چرا زودتر متوجه وضع این خانواده نشده است. دکتر مرتضی شفایی به آن خانواده مقدار قابل توجهی پول داد و با شرمندگی عذرخواهی کرد که چرا بیش از این کاری از دستش ساخته نیست «
خواهر مجاهد زهره شفایی درباره پدرش نوشته است: «او برای خودش تعهدی تعیین کرده بود که به آدمهای محروم جامعه کمک کند. علاوه بر‌کمکهای مالی که به افراد مستمند می‌کرد، برای معاینه و درمان رایگان بیماران نیز سهمیه‌یی تعیین کرده بود. از اواسط سال 1355، مبالغ مشخصی از حقوق و درآمد ماهانه‌اش را هم به کمکهای خاصی که فرزند مجاهدش جواد شفایی توصیه می‌کرد، اختصاص می‌داد».
'''همکاری مجاهد شهید مرتضی شفایی با سازمان مجاهدین'''
دکتر مرتضی شفایی زمان انقلاب ضدسلطنتی در تظاهرات و فعالیتهای مبارزاتی آن دوران فعالانه شرکت داشت. بعد از سقوط رژیم شاه و تشکیل انجمنهای مجاهدین به همکاری با مرکزپزشکی مجاهدین معروف به امداد مجاهدین پرداخت.
'''دکتر مرتضی شفایی تحت فشار رژیم ولایت‌فقیه'''
دکتر مرتضی شفایی به‌خاطر دفاع فعال از مواضع سازمان مجاهدین خلق ایران و به‌خاطر موقعیت اجتماعی و محبوبیتی که نزد مردم داشت، تحت فشارهای مرتجعان قرار گرفت. این فشارها از تهدیدهای معمول به قتل خود یا اعضای خانواده‌اش گرفته تا پیشنهاد شغل و موقعیت برتر بود. دشمن بعد از این‌که دید دکتر مرتضی شفایی اهل سازش نیست بر دامنهٴ فشارهایش افزود.
بعد از آن که ستاد رسمی و علنی سازمان مجاهدین خلق ایران در اصفهان مورد حمله قرار گرفت و تعطیل شد، مرتضی شفایی خانه‌اش را در اختیار سازمان مجاهدین گذاشت. این خانه تا چند ماه محل مراجعه هواداران سازمان مجاهدین بود.
'''دکتر مرتضی شفایی در مسیر مبارزه به تمامی وابستگی‌ها پشت کرد'''
دکتر مرتضی شفایی به‌رغم تمام حساسیتها و تهدیدهایی که علیه او و خانواده‌اش وجود داشت، از این‌که تظاهرات 12 اردیبهشت سال 1360 از مقابل خانه او شروع شود، استقبال کرد. دکتر مرتضی شفایی در پاسخ یکی از نزدیکانش که تهدید مرتجعان مبنی بر دستگیری خودش و آتش زدن خانه‌اش را به او یادآوری می‌کرد، گفته بود: برای بت‌پرست بودن لازم نیست که حتماً «لات» و «عزّی» را بپرستی، همین که زن و فرزند و شغل و خانه و زندگی برایت ارزشمندتر از راه خدا بشود، خودش بت‌پرستی است!
'''تجدید عهد دکتر مرتضی شفایی با خدا و خلق پس از  ۳۰ خرداد ۱۳۶۰'''
به‌دنبال سرکوب خونین تظاهرات مردم در 30 خرداد 1360 و به پایان رسیدن همه راههای مبارزه سیاسی مسالمت‌آمیز با رژیم خمینی، دکتر مرتضی شفایی نیز به میدان نبرد تمام‌عیار و عاشوراگونه با رژیم آخوندها پای نهاد و حدود یک هفته پس از 30 خرداد 1360، در وصیتنامه‌یی که تنظیم کرد همسرش را وصی خود قرار داد. اما این زن قهرمان و پاکباز بلافاصله همان وصیتنامه را امضا کرد و با او در این عهد و پیمان مقدس با خدا و خلق در مبارزه با خمینی خون‌آشام شریک شد.
تا چند ماه پس از شهادت دکتر شفایی، مردم اصفهان در همه جا، در مغازه و تاکسی و کوچه و خیابان، از کمکهای او به مردم و ایستادگیش در برابر ارتجاع یاد می‌کردند و آشکارا رژیم ضدبشری و شخص خمینی را لعن و نفرین می‌کردند.
در میان مردم اصفهان شایع بود که یکی از سرکرده‌های سپاه اصفهان به نام حبیب خلیفه سلطانی ـ که برادر ناتنی همسر دکتر مرتضی شفایی بودـ عامل دستگیری دکتر شفایی و همسرش بوده است. مدتی بعد از شهادت دکتر شفایی، هنگامی که آن مزدور در جریان یک تصادف همراه زن و فرزندش کشته شد، بسیاری از مردم اصفهان می‌گفتند که خدا انتقام دکتر شفایی، همسر و پسرش را از آنها گرفت.
'''مقاومت دکتر مرتضی شفایی تا شهادت'''
دکتر مرتضی شفایی، پزشک فرزانه و مردمی و مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی، همسر دلاور و پاکبازش، یکی از شورانگیزترین حماسه‌های مقاومت را در زندان اصفهان خلق کردند. دژخیمان پلید خمینی و ایادی جنایتکار آخوند طاهری در اصفهان فرزند 16 ساله‌شان را در برابر چشمان پدر و مادرش دکتر شفایی و عفت خلیفه سلطانی شکنجه کردند و برایشان اعدام مصنوعی ترتیب دادند تا آنها را به سازش و تسلیم بکشانند، اما در برابر ایمان خلل‌ناپذیر این زوج قهرمان به زانو درآمدند و در شامگاه 5مهر1360، دکتر شفایی را همراه همسر و فرزند 16ساله‌اش مجید شفایی، در کنار بیش از 50 مجاهد خلق دیگر تیرباران کردند.
'''دکتر مرتضی شفایی مجاهدی استوار و پزشکی دلسوز و مردمی'''
دکتر مرتضی شفایی در سال ۱۳۱۰ در اصفهان به دنیا آمد و تمام مراحل تحصیلی‌اش را در همان شهر سپری کرد و بعد از دریافت درجه دکترا از دانشگاه اصفهان به مدت ۵ سال در میان مردم محروم روستاهای کردستان و آذربایجان غربی به‌سر برد. در بازگشت از مأموریت ۵ساله‌اش در روستاهای غرب کشور، کمک به محرومان شهرش را وجهه همت خود قرار داد.
یکی از معلمان قدیمی اصفهان نوشته است: «از وقتی که با دکتر مرتضی شفایی آشنا شدم، یاد گرفتم که معلم خوبی برای بچه‌های فقیر بودن کافی نیست. او به من یاد داد که بسیار بیشتر از کمک به درس و مشق آنها، بتوانم شاگردانم را در مشکلاتشان و رنج و محرومیتهای خانوادگی و اجتماعیشان کمک کنم.
بارها در تلاش برای حل و فصل مسائل بچه‌ها، وقتی که به فقر و بیماری و بی‌غذایی یک خانواده می‌رسیدم، احساس می‌کردم که دیگر کاری از دستم ساخته نیست؛ اما از وقتی دکتر مرتضی شفایی را شناختم، او در حل و فصل این مشکلات پشت و پناهم بود. یک بار که مادر یکی از دانش‌آموزانم را نزد او بردم، بعد از معاینهٴ بیمار به‌شدت ناراحت شد و دستش موقع نوشتن نسخه می‌لرزید. تصور کردم آن مادر بیماری خطرناکی دارد، اما دکتر خودش را ملامت می‌کرد که چرا زودتر متوجه وضع این خانواده نشده است. دکتر مرتضی شفایی به آن خانواده مقدار قابل توجهی پول داد و با شرمندگی عذرخواهی کرد که چرا بیش از این کاری از دستش ساخته نیست «
خواهر مجاهد زهره شفایی درباره پدرش نوشته است: «او برای خودش تعهدی تعیین کرده بود که به آدمهای محروم جامعه کمک کند. علاوه بر‌کمکهای مالی که به افراد مستمند می‌کرد، برای معاینه و درمان رایگان بیماران نیز سهمیه‌یی تعیین کرده بود. از اواسط سال 1355، مبالغ مشخصی از حقوق و درآمد ماهانه‌اش را هم به کمکهای خاصی که فرزند مجاهدش جواد شفایی توصیه می‌کرد، اختصاص می‌داد».
'''همکاری مجاهد شهید مرتضی شفایی با سازمان مجاهدین'''
دکتر مرتضی شفایی زمان انقلاب ضدسلطنتی در تظاهرات و فعالیتهای مبارزاتی آن دوران فعالانه شرکت داشت. بعد از سقوط رژیم شاه و تشکیل انجمنهای مجاهدین به همکاری با مرکزپزشکی مجاهدین معروف به امداد مجاهدین پرداخت.
'''دکتر مرتضی شفایی تحت فشار رژیم ولایت‌فقیه'''
دکتر مرتضی شفایی به‌خاطر دفاع فعال از مواضع سازمان مجاهدین خلق ایران و به‌خاطر موقعیت اجتماعی و محبوبیتی که نزد مردم داشت، تحت فشارهای مرتجعان قرار گرفت. این فشارها از تهدیدهای معمول به قتل خود یا اعضای خانواده‌اش گرفته تا پیشنهاد شغل و موقعیت برتر بود. دشمن بعد از این‌که دید دکتر مرتضی شفایی اهل سازش نیست بر دامنهٴ فشارهایش افزود.
بعد از آن که ستاد رسمی و علنی سازمان مجاهدین خلق ایران در اصفهان مورد حمله قرار گرفت و تعطیل شد، مرتضی شفایی خانه‌اش را در اختیار سازمان مجاهدین گذاشت. این خانه تا چند ماه محل مراجعه هواداران سازمان مجاهدین بود.
'''دکتر مرتضی شفایی در مسیر مبارزه به تمامی وابستگی‌ها پشت کرد'''
دکتر مرتضی شفایی به‌رغم تمام حساسیتها و تهدیدهایی که علیه او و خانواده‌اش وجود داشت، از این‌که تظاهرات 12 اردیبهشت سال 1360 از مقابل خانه او شروع شود، استقبال کرد. دکتر مرتضی شفایی در پاسخ یکی از نزدیکانش که تهدید مرتجعان مبنی بر دستگیری خودش و آتش زدن خانه‌اش را به او یادآوری می‌کرد، گفته بود: برای بت‌پرست بودن لازم نیست که حتماً «لات» و «عزّی» را بپرستی، همین که زن و فرزند و شغل و خانه و زندگی برایت ارزشمندتر از راه خدا بشود، خودش بت‌پرستی است!
'''تجدید عهد دکتر مرتضی شفایی با خدا و خلق پس از  ۳۰ خرداد ۱۳۶۰'''
به‌دنبال سرکوب خونین تظاهرات مردم در 30 خرداد 1360 و به پایان رسیدن همه راههای مبارزه سیاسی مسالمت‌آمیز با رژیم خمینی، دکتر مرتضی شفایی نیز به میدان نبرد تمام‌عیار و عاشوراگونه با رژیم آخوندها پای نهاد و حدود یک هفته پس از 30 خرداد 1360، در وصیتنامه‌یی که تنظیم کرد همسرش را وصی خود قرار داد. اما این زن قهرمان و پاکباز بلافاصله همان وصیتنامه را امضا کرد و با او در این عهد و پیمان مقدس با خدا و خلق در مبارزه با خمینی خون‌آشام شریک شد.
تا چند ماه پس از شهادت دکتر شفایی، مردم اصفهان در همه جا، در مغازه و تاکسی و کوچه و خیابان، از کمکهای او به مردم و ایستادگیش در برابر ارتجاع یاد می‌کردند و آشکارا رژیم ضدبشری و شخص خمینی را لعن و نفرین می‌کردند.
در میان مردم اصفهان شایع بود که یکی از سرکرده‌های سپاه اصفهان به نام حبیب خلیفه سلطانی ـ که برادر ناتنی همسر دکتر مرتضی شفایی بودـ عامل دستگیری دکتر شفایی و همسرش بوده است. مدتی بعد از شهادت دکتر شفایی، هنگامی که آن مزدور در جریان یک تصادف همراه زن و فرزندش کشته شد، بسیاری از مردم اصفهان می‌گفتند که خدا انتقام دکتر شفایی، همسر و پسرش را از آنها گرفت.
'''مقاومت دکتر مرتضی شفایی تا شهادت'''
دکتر مرتضی شفایی، پزشک فرزانه و مردمی و مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی، همسر دلاور و پاکبازش، یکی از شورانگیزترین حماسه‌های مقاومت را در زندان اصفهان خلق کردند. دژخیمان پلید خمینی و ایادی جنایتکار آخوند طاهری در اصفهان فرزند 16 ساله‌شان را در برابر چشمان پدر و مادرش دکتر شفایی و عفت خلیفه سلطانی شکنجه کردند و برایشان اعدام مصنوعی ترتیب دادند تا آنها را به سازش و تسلیم بکشانند، اما در برابر ایمان خلل‌ناپذیر این زوج قهرمان به زانو درآمدند و در شامگاه 5مهر1360، دکتر شفایی را همراه همسر و فرزند 16ساله‌اش مجید شفایی، در کنار بیش از 50 مجاهد خلق دیگر تیرباران کردند.<ref>[https://event.mojahedin.org/i/news/141200 خانواده شفایی معنای راستین وفای به پیمان- سایت سازمان مجاهدین]</ref>
'''منصوره گالستان: مشترک'''
=== ماورا‌ء رذیلت مزدور مصداقی در هتاکی به خانواده‌های شهیدان و زنان زندانی- سایت اختر شبانه ===
علت این‌که دست به قلم می‌برم منتهای رذیلت و هتاکی اطلاعات آخوندی از دهان کثیف یک مأمور تشنه به خون به نام ایرج مصداقی در مورد خواهر بزرگوار و قهرمانم زهره شفایی است.
من به‌خاطر کار در نشریات مجاهدین مخصوصاً در رابطه با زندان‌ها و زندانیان، از دهه ۶۰در جریان شهادت یک به یک اعضای خانواده شفایی و هم‌چنین در جریان دستگیری و آزادی زهره به‌عنوان تنها فرد زندانی بازمانده از این خانواده بودم و گواهی حاضر را کمترین وظیفه‌ی خودم می‌دانم. مزدور مصداقی به دروغ در یک شبکه اینترنتی وابسته به اطلاعات آخوندها ادعا کرده است:
«زهره شفایی از خانواده شفاییه، همه خانواده این اعدام شدند در اصفهان و تهران. داییش حبیب خلیفه سلطان، فرمانده سپاه بوده تو اصفهان کشته شد با زن و بچه‌اش، آدم جانی بالفطره. ببینید از همه این خانواده، این زنده ماند همین زهره شفایی تو زندان اصفهان بود، تواب زندان اصفهان بود، نماز جمعه میرفت. حالا این بی‌شرم را رجوی به‌خاطر این‌که تواب بود به‌خاطر این‌که نقطه ضعف داشت، کرد مسئول اطلاعات مجاهدین. یعنی بالاترین پست یا با اهمیترین پست. چرا؟ چون مسعود رجوی با تواب‌ها حال می‌کرد. چون توابها، اساساً کسی که تو مجاهدین دارای ارج و قرب می‌شد زندانی، که سابقه ننگین داشته باشه. سابقه ننگین که داشتی سرت پایین بود. ولی کافی بود سابقه مقاومت داشته باشی. می‌خواستند تو را بشکونند. مسعود رجوی با هر زندانی که مقاوم بود مشکل داشت. اصلاً مشکلش با زندانی مقاوم بود. با زندانی تواب که مشکل نداشت می‌رفت مسئول اطلاعاتش می‌کرد. مثل همین یارو زهره شفایی. از اینها زیاد هستند تو فرمانده‌هان ارتش آزادیبخش» (میهن تی وی۶فروردین ۹۹).
تاکتیک‌ها و ترفندهای شناخته شده
من چهار دهه با نشریات مقاومت از جمله مجاهد و ایران‌زمین و واحد تحقیق شهدا و زندانیان همکاری داشته‌ام. اغلب کتاب‌ها و گزارش‌ها درباره زندان‌ها و زندانیان از سال ۱۳۶۰ به بعد را هم خوانده‌ام. با بسیاری از زندانیان مجاهد و شمار قابل توجهی از زندانیان غیرمجاهد هم آشنایی داشته و گفتگو کرده و یادداشت برداشته‌ام. با تاکتیک‌ها و ترفندها و توطئه‌های رژیم علیه مجاهدین و مقاومت ایران هم آشنایی دارم. از آتش زدن کعبه تا انفجار حرم امام رضا و قطعه قطعه کردن کشیشان مسیحی به حساب مجاهدین. از انواع شکنجه‌ها تا قتل‌عام مجاهدین در زندان‌ها... اینهم راز سر به مهری نیست که رژیم و اطلاعاتش، تا بخواهید در سطوح مختلف و با قراردادهای گوناگون، برای طیف مأمورانش سایت و تلویزیون می‌زند، به آنها لباس اپوزیسیون می‌پوشاند، خبرها و اطلاعاتی را که خودش می‌خواهد برای پخش به آنها می‌دهد و تنها یک مرز سرخ دارد که همانا مجاهدین و به‌ویژه رهبری مقاومت است.
این را هم همه می‌دانند که وزارت اطلاعات به مدت ۱۴سال مزدوری را به نام امیر سعدونی با زنش نسیمه در آب‌نمک می‌خواباند و برای آنها تحت نام مجاهدین پناهندگی و سیتی‌زن یک کشور اروپای غربی (بلژیک) می‌گیرد تا در روزی که باید، از دیپلمات رژیم بمب را بگیرند و در گردهمایی مقاومت کار بگذارند؛ چه رسد به موجوداتی از قبیل ایرج مصداقی، نفر گشت دادستانی و دست‌آموز امثال لاجوردی. شاگرد جلادانی که به‌خاطر انزجار و عقده‌هایشان در رابطه با مجاهدین سرموضع، بدون کمترین مبالغه تشنه‌ به خون رهبری مقاومت تاریخی یک ملت اسیر هستند و آن را به هزار زبان گفته‌اند و می‌گویند. عیناً مانند شکنجه‌گران شاه و شیخ در کمیته و اوین. از شکنجه‌چی‌ها و بازجوهایی که به‌قول پدر طالقانی از اسم مسعود رجوی وحشت دارند و مثل مصداقی اعصابشان بهم می‌لرزد و کنترل خود را از دست می‌دهند. با یک لمپنیسم بی‌دنده و ترمز و افسارگسیخته که دست بسیجی و پاسدار را هم از پشت بسته است. مدتی با بلاهت پاسدارنشان خود را با «المرحوم» تسلی می‌داد اما از وقتی موضع‌گیری‌ها و صدای رهبری این مقاومت شنیده شد، دیگر سگ هار هم به گرد پایش نمی‌رسد.
برای فهم این‌که چرا در بند آموزشگاه «همه بچه‌ها از بین رفتند» ولی کاپو «معجزه آسا زنده ماند» کافیست اشاره کنیم که مصداقی دست کم چهار بار ندامت و انزجار‌نامه نوشتن به فرمان هیأت قتل‌عام و آخوند دژخیم نیری را بر علیه مجاهدین و رهبری آنها مُقِر آمده و البته با خر مردرندی تلاش کرده است گرد و مینی‌میزه کند و از کنارش بگذرد و بقیه‌اش را هم نگوید (جلد سوم خاطرات زندان صفحات ۱۳۹، ۱۴۶، ۱۵۴و ۱۸۲).
جالب است که در مورد چهارمین نوبت انزجارنامه، می‌نویسد: «نیری گفت حالا برو درستش را بنویس! ناصریان با اکراه مرا از دادگاه بیرون برد و برگه‌ای به‌دستم داد. اینهم چند خط بیشتر نبود و نمی‌دانم انشای چه کسی بود. متن آن از نظر محتوا فرقی با آنچه که من نوشته بودم، نمی‌کرد، ولی چند خط بود. متن را دقیقاً به‌یاد نمی‌آورم زیرا هیچ تمایلی به حفظ آن نداشتم. به‌هرحال همان را نوشتم و تاریخ را به اشتباه نوشتم ۱۵مرداد».
عجبا که ۱۵مرداد یادش است، نقشه اتاق‌ها و راهروهای زندان‌ها حتی زندان‌های زنان را هم که هیچگاه آنجا نبوده حفظ است، اما دست بر قضا، در چهار جلد خاطرات به چهارمین انزجارنامه که می‌رسد یادش می‌رود که چه نوشته «زیرا هیچ تمایلی به حفظ آن» نداشته و متن را به‌یاد نمی‌آورد! بگذریم که نیازی نیست متن را به‌یاد بیاورد چون از فردای خروج مجاهدین از لیست آمریکا که رژیم احساس خطر کرد و او و هم‌کاسه‌ها را از آب‌نمک بیرون کشید، متن را هر روز علیه مجاهدین و رهبری آنها به‌یاد می‌آورد و پژواک و قی می‌کند. بعضاً با مزدوران پیشانی سیاه دیگر مانند خدابنده و اینترلینک هم «کُر» و لینک می‌کند!
سیرک پژواک نیز در لجن‌پراکنی روی دست سیرک مزدوران جلوی قرارگاه اشرف و بلندگوهای زنجیره‌یی بلند شده و نیروی قدس «هتل مهاجر» بغداد را در استکهلم تکثیر کرده است. عیناً و به فرموده، همان حرف‌های سالیان آخوندها و سپاه و اطلاعات آنها را خط به خط و «نقطه به نقطه» رله می‌کند. از فساد اخلاق رهبری و مسئولان مجاهدین تا طلاق‌های اجباری. این‌که برادر مسعود همه را به کشتن داده و مجاهدین بایستی در مقابل خمینی کوتاه می‌آمدند و زیر سایه نظام، سایت می‌زدند و آیات عظام را پژواک می‌دادند! این‌که مجاهدین اطلاعات اتمی‌شان را از اسراییل گرفتند و این‌که پول‌هایشان را هم عربستان سعودی می‌دهد. از قتل‌های مشکوک زنجیره‌یی در درون مجاهدین تا کشتن و پوست کندن صورت مزدور دلیلی. این‌که کانون‌های شورشی اصلاً دروغ است و وجود ندارد تا این‌که آمار و ارقام و فاکت‌ها و گزارش‌های این مقاومت علیه رژیم تماماً ساختگی و دروغ است. فراموش کردنی نیست که همه اینها سرپوشی می‌شود بر قتل‌عام مجاهدین در اشرف و توجیه جنایات قاسم سلیمانی و هموار کردن راه تروریسم و کشتار.
دکتر شفایی، همسر و فرزندانش
رژیم بی‌وقفه برای حضور و غیاب و چک مجاهدین و مسئولان آنها، از طریق همین قبیل مزدوران به بافندگی انواع و اقسام خبرها و شایعات می‌پردازد. مصداق آن پیله کردن مصداقی به خانواده قهرمان شفایی است که با تقدیم شش شهید از افتخارات تاریخ معاصر ایران هستند و جایگاه ویژه‌یی در اصفهان دارند.
پدر خانواده، دکتر مرتضی شفایی، مجاهد استوار و پزشک فرزانه‌یی بود که از سال ۵۶ توسط پسرش، مجاهد خلق جواد شفایی دانشجوی مهندسی متالوژی با مجاهدین آشنا شد. او به‌خاطر کمک به محرومان و مردم دوستی و ویژگی‌های انسانی برجسته‌اش در اصفهان محبوب بود. به‌رغم همه تهدیدها و تطمیع‌های عوامل رژیم، پیوسته و تا آخرین نفس از آرمان مجاهدین و مواضع برحق آنها دفاع کرد. پدر در زمان شهادت ۵۰سال داشت.
همسر دکتر شفایی، عفت خلیفه سلطانی در مبارزه سخت با آخوندها و پاسداران همراه و همدوش و پشتیبان دکتر و فرزندان مجاهد خود بود. اما برادرش قائم‌مقام سپاه اصفهان و خصم مبین مجاهدین بود. از آنجا که سازمان مجاهدین بزرگترین سازمان توده‌یی تاریخ ایران است، از این نمونه‌ها بسیار بوده و هست که اعضای یک فامیل یا یک خانواده در طرفین طیف رو در روی یکدیگر قرار بگیرند. لعنت بر خمینی...
عفت پاکباز اما، در همه صحنه‌ها مانند دکتر شفایی سرسختانه در مقابل دژخیمان ایستادگی کرد. شکنجه‌گران برای درهم شکستن دکتر و همسرش، مجید، فرزند ۱۶ساله‌شان را، که از میلیشیاهای پرشور دانش آموزی بود، در مقابل چشمان آنها شکنجه می‌کردند. سپس وقتی نتوانستند در اراده و ایمان و وفای آنها به مجاهدین خللی وارد کنند، در شامگاه ۵مهر ۱۳۶۰، هر سه نفر را با ۵۰مجاهد دیگر تیرباران کردند. عفت در زمان شهادت ۴۲سال داشت.
روزنامه جمهوری اسلامی-چهارشنبه ۸مهر ۱۳۶۰(صفحه ۴)
به حکم دادگاه انقلاب اسلامی اصفهان:
۵۳تن از اعضاء و کادرهای نظامی منافقین اعدام شدند
در این زمان دختر دیگر خانواده زهره شفایی، فراری و مخفی بود و پسر کوچکتر خانواده محمد شفایی که هشت سال داشت از روز دستگیری پدر و مادرش توسط همسایه‌ها نگهداری و سرپرستی می‌شد. تا زمانی که عموی متمول او مجتبی شفایی از شیراز به اصفهان آمد و او را از همسایه تحویل گرفت و با خود به شیراز برد.
مجاهد خلق جواد شفایی، فرزند دیگر این خانواده، از مسئولان بخش دانشجویی مجاهدین در دانشگاه صنعتی شریف، پس از دستگیری در پاییز ۶۰ تحت شدیدترین شکنجه‌ها قرار گرفت، او که از اسطوره‌های مقاومت در زندان بود در اسفند سال ۶۰، پس از تحمل شکنجه‌های طاقت‌فرسا در زیر شکنجه جان باخت. او در زمان شهادت ۲۷ساله بود.
فرزند دیگر، مریم شفایی از مسئولان بخش دانشجویی مجاهدین در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران و سپس از مسئولان نهاد محلات در منطقه خاوران تهران بود. همسرش مجاهد خلق حسین جلیلی پروانه از زندانیان سیاسی دوران شاه و از مسئولان تشکیلات مجاهدین در خراسان و گیلان و از مسئولان دانش‌آموزی در تهران بود. این دو نیز از شهیدان همین خانواده سرفراز هستند که جان و خانه و خانمان را فدای آرمان مجاهدین و آزادی مردم ایران کردند. هر دوی آنها در ضربه ۱۹اردیبهشت ۱۳۶۱ در تهران تا آخرین گلوله و تا آخرین نفس جنگیدند و به‌شهادت رسیدند. مریم در زمان شهادت ۲۴ساله و حسین جلیلی ۲۹ساله بود.
عکس به‌یادماندنی از خانواده شهیدان که توسط مجاهد شهید مجید شفایی گرفته شده است. از چپ به راست: دکتر شفایی و همسرش عفت خلیفه سلطانی-محمد شفایی در آغوش مادرش-زهره شفایی/ ردیف پشت سر: مجاهدان شهید مریم و جواد شفایی 
سرنوشت سرکرده سپاه در اصفهان
چهار روز پس از شهادت مریم شفایی و همسرش، همان دایی مریم و زهره به نام حبیب خلیفه سلطانی هوادار مجاهدین در زمان شاه و سرکرده سپاه اصفهان در زمان خمینی در حین سفر با زن و بچه‌اش در جاده ساوه در سانحه رانندگی کشته می‌شود. خبر به اصفهان می‌رسد و وسیعاً شایع می‌شود که خدا انتقام دکتر شفایی و همسر و فرزندانش را از او گرفته است.
رژیم هنوز هم مدعی است که این کار را «منافقین کوردل» انجام داده‌اند. یک سایت رژیمی به‌نام «صاحب نیوز» در ۱۲تیر ۱۳۹۳ نوشت: «سردار شهید حاج سید حبیب‌الله خلیفه سلطانی به‌همراه همسرش بانو بتول عسگری و فرزند دوساله‌اش توسط منافقین کوردل در ۲۳اردیبهشت ۱۳۶۱ به‌شهادت رسیدند».
محمدکاظم خلیفه‌سلطانی‌ « فرزند خلف سردار شهید که هر چند او نیز به همراه خانواده هنگام شهادت حضور داشت اما تقدیر الهی نگذاشت به‌شهادت برسد و باید می‌ماند تا راه پدر و مادر مبارزش را ادامه بدهد» مدعی است که مجاهدین «طرح ترور را در قالب تصادف برنامه‌ریزی کرده بودند ماجرا‌ هم به این صورت بود که پدرم برای مأموریت از باختران قصد رفتن به اصفهان را داشت از او خواستند تا با هلیکوپتر یا ماشین سپاه برود اما قبول نکرد چون می‌گفت همراه خانواده است نمی‌تواند آنها را در باختران تنها بگذارد به همین دلیل هم نمی‌تواند با ماشین بیت‌المال برود و صلاح نیست در نتیجه با اتوبوس راهی شدیم. حاج آقا سالک از پدرم خواسته بود تا هر جایی که ماشین توقف کرد آنها را در جریان بگذارد تا از سلامت ما مطمئن شوند. پدرم با نام مستعار مهاجرانی بلیت تهیه کرد محافظ ایشان آقای نادرالاصلی هم با ما بود. ساعت ۱۲شب که همه در اتوبوس خواب بودند به‌گفته راننده یک تریلی با سرعت زیاد به سمت ماشین می‌آید و محکم به اتوبوس می‌زند و می‌رود؛ البته راننده خودش با دیدن تریلی از ماشین بیرون می‌پرد و در دادگاه هم گفته بود که از ترس ماشین را متوقف کردم و بیرون پریدم اما این حرکت او که اتوبوس را روی پل گذاشت و فرار کرد مشکوک بود».
تنها بازماندگان
خواهر مجاهد زهره شفایی و مجاهد خلق محمد شفایی تنها بازماندگان و ادامه دهندگان همان راه سرخ فام در سازمان مجاهدین هستند.
خواهر مجاهد زهره شفایی که در ستاد مجاهدین در اصفهان در بخش محلات کار می‌کرد، در ۱۶آذر سال ۱۳۶۰ دو ماه پس از شهادت پدر و مادر و برادرش در اصفهان توسط گشت سپاه دستگیر و به زندان سپاه و توسط یک دایی دیگرش محسن خلیفه سلطانی شناسایی می‌شود. دوران اسارتش با شکنجه و فشارهای بسیار در زندان و در سلول‌ها و خانه‌های امن سپاه همراه است. در حالی‌که سپاه به‌سادگی می‌توانست او را به جوخه اعدام بسپارد و یا سربه نیست کند اما هدف درهم شکستن و مصاحبه تلویزیونی و ندامت و انزجار گرفتن است. می‌خواستند خانواده شفایی را تخریب کنند. به همین خاطر او را ۱۰ماه در سلول‌های انفرادی نگه‌داشتند. وی را توسط دایی‌های پاسدار و برخی دیگر از بستگانش در معرض یک جنگ روانی و فرسایشی برای ندامت و توبه و ابراز انزجار از مجاهدین قرار دادند. بارها او را به بندهای دیگر زندان جابه‌جا کردند و توابان و خائنان راهم به جانش انداختند تا در‌هم بشکند. سرانجام او به اعتصاب غذا تا مرگ روی آورد و دژخیمان را درمانده کرد. از طرف دیگر رژیم اعدام هفتمین فرد خانواده شفایی را مصلحت نمی‌دید و نیازی هم به آن نداشت.
یکبار حاکم شرع اصفهان برای تست وضعیت او در سلول به دیدارش آمد و گفت من همان کسی هستم که دستور کشتن پدر و مادرت را داد....چه احساسی داری و‌ اگر الآن اسلحه داشتی چکار می‌کردی؟ زهره به او جواب داده بود اول تو و بعد بقیه‌تان را می‌کشتم. این جواب باعث شد ماه‌ها در سلول بماند.
بعدها وقتی که زهره در سال ۱۳۶۶ از چنگ رژیم گریخت و به اشرف آمد و مجدداً به سازمان پیوست، در این باره نوشت که هدفش این بود که زودتر او را اعدام کنند و به مادر و پدر و خواهر و برادران شهیدش بپیوندد.
یکبار دیگر هم که زهره در سؤال و جواب خودش را هوادار مجاهدین (و نه منافقین) معرفی کرد بازجو طوری به‌صورتش کوبیدند که خون فواره می‌زد. اما به‌گفته خودش بدترین شکنجه برایش صدای شکنجه و ناله‌های دیگر خواهران تحت شکنجه بود. یکبار بازجو از او پرسید مجاهدین به امام می‌گویند پیرکفتار تو چی؟ زهره گفت، من هر چه مجاهدین بگویند قبول دارم. بلادرنگ او را به اتاق شکنجه بردند و ۵۰ضربه شلاق زدند.
آزادی از زندان، فرار از ایران و پیوستن به ارتش آزادیبخش
زهره در اسفند سال ۶۱پس از یک‌سال و سه ماه در حالی‌که پرونده‌اش خالی بود و هیچ اطلاعاتی به دشمن نداده بود از زندان اصفهان آزاد می‌شود. مادربزرگش هم هر روز به دومین دایی پاسدارش (محسن خلیفه سلطانی) فشار می‌آورد که این یکی را نکشید و آزاد کنید. همزمان عموی او که در شیراز خانه و زندگی و شرکت جوجه‌کشی داشت طی این مدت مراجعات زیادی برای آزادی و تحویل گرفتن تنها بازمانده زندانی برادرش انجام داده و تقریباً تمام دارایی خود را نزد حاکم شرع به‌ وثیقه گذاشت که البته توسط همین حاکم شرع که در حال تعویض بود، بالا کشیده شد.
پس از آزادی از زندان عمویش که معلوم شد که تنها دختر بازمانده برادرش را به‌طور مشروط تحویل گرفته او را با خود به شیراز برد و به‌شدت کنترل می‌کرد به‌نحوی که امکان هیچ ارتباط و بیرون آمدن از خانه نداشت. این وضعیت حدود دو سال طول کشید تا قبول کردند زهره برای ادامه تحصیل در رشته اقتصاد در دانشگاه تهران از شیراز به تهران برود. بعد از مدتی در خوابگاه دانشگاه مستقر شد و آزادی عمل خود را به‌دست آورد. وی سرانجام با پیک سازمان عازم منطقه رزمی شد اما پیک ضربه خورد و دستگیر شد و مأموریت به‌تعویق افتاد. امکان بازگشت به خانه هم که تحت محاصره پاسداران بود، وجود نداشت.
بنابراین زهره مجدداً مخفی می‌شود و بعد از دو ماه با مرارت بسیار از طریق مرز پاکستان از کشور خارج می‌شود.
دروغ‌بافی مزدور
لجن‌پراکنی مزدور مصداقی علیه خواهر مجاهد زهره شفایی که در نماز جمعه شرکت می‌کرده و جزو توابین بوده است دروغ‌بافی لئیمانه برای هتک‌حرمت زنان مقاوم و مجاهد است. از این‌رو عصاره خمینی با خوی وحشی و زن‌ستیزی، اندازه نگه نمی‌دارد.
طی چهار دهه که در ارگان‌های مختلف مقاومت دست‌اندرکار بوده و دستی در نوشتن داشتم، با نمونه‌های مختلفی از «قلم و زبان‌ به مزد»ی مزدوران رژیم مواجه بوده‌ام. از این‌رو به برنامه پردازان گشتاپوی آخوندی می‌گویم این دست و پا زدن‌ها جز آشکار کردن هر چه بیشتر وضعیت درهم‌شکسته و فلاکت‌بار رژیم منحوس و پا به‌گورتان خاصیتی ندارد. ناقوس سرنگونی نظام شما به‌صدا در آمده و میهن ما از ویروس کرونا و ویروس ولایت پاکیزه خواهد شد.<ref>[https://akhtar-shabane.blogspot.com/2020/04/razilate-mesdaghi.html ماورا‌ء رذیلت مزدور مصداقی در هتاکی به خانواده‌های شهیدان و زنان زندانی- سایت اخگر شبانه]</ref>
=== '''ماوراء رذیلت مزدور مصداقی در هتاکی به خانواده‌های شهیدان و زنان زندانی- ایران افشاگر''' ===
'''منصوره گالستان'''
'''۲۰فروردین ۹۹'''
'''تصویری از خانواده شفائی'''
علت این‌که دست به قلم می‌برم منتهای رذیلت و هتاکی اطلاعات آخوندی از دهان کثیف یک مأمور تشنه به خون به نام ایرج مصداقی در مورد خواهر بزرگوار و قهرمانم زهره شفایی است.
من به‌خاطر کار در نشریات مجاهدین مخصوصاً در رابطه با زندان‌ها و زندانیان، از دهه ۶۰در جریان شهادت یک به یک اعضای خانواده شفایی و هم‌چنین در جریان دستگیری و آزادی زهره به‌عنوان تنها فرد زندانی بازمانده از این خانواده بودم و گواهی حاضر را کمترین وظیفه‌ی خودم می‌دانم. مزدور مصداقی به دروغ در یک شبکه اینترنتی وابسته به اطلاعات آخوندها ادعا کرده است:
«زهره شفایی از خانواده شفاییه، همه خانواده این اعدام شدند در اصفهان و تهران. داییش حبیب خلیفه سلطان، فرمانده سپاه بوده تو اصفهان کشته شد با زن و بچه‌اش، آدم جانی بالفطره. ببینید از همه این خانواده، این زنده ماند همین زهره شفایی تو زندان اصفهان بود، تواب زندان اصفهان بود، نماز جمعه میرفت. حالا این بی‌شرم را رجوی به‌خاطر این‌که تواب بود به‌خاطر این‌که نقطه ضعف داشت، کرد مسئول اطلاعات مجاهدین. یعنی بالاترین پست یا با اهمیترین پست. چرا؟ چون مسعود رجوی با تواب‌ها حال می‌کرد. چون توابها، اساساً کسی که تو مجاهدین دارای ارج و قرب می‌شد زندانی، که سابقه ننگین داشته باشه. سابقه ننگین که داشتی سرت پایین بود. ولی کافی بود سابقه مقاومت داشته باشی. می‌خواستند تو را بشکونند. مسعود رجوی با هر زندانی که مقاوم بود مشکل داشت. اصلاً مشکلش با زندانی مقاوم بود. با زندانی تواب که مشکل نداشت می‌رفت مسئول اطلاعاتش می‌کرد. مثل همین یارو زهره شفایی. از اینها زیاد هستند تو فرمانده‌هان ارتش آزادیبخش» (میهن تی وی۶فروردین ۹۹).
'''تاکتیک‌ها و ترفندهای شناخته شده'''
من چهار دهه با نشریات مقاومت از جمله مجاهد و ایران‌زمین و واحد تحقیق شهدا و زندانیان همکاری داشته‌ام. اغلب کتاب‌ها و گزارش‌ها درباره زندان‌ها و زندانیان از سال ۱۳۶۰ به بعد را هم خوانده‌ام. با بسیاری از زندانیان مجاهد و شمار قابل توجهی از زندانیان غیرمجاهد هم آشنایی داشته و گفتگو کرده و یادداشت برداشته‌ام. با تاکتیک‌ها و ترفندها و توطئه‌های رژیم علیه مجاهدین و مقاومت ایران هم آشنایی دارم. از آتش زدن کعبه تا انفجار حرم امام رضا و قطعه قطعه کردن کشیشان مسیحی به حساب مجاهدین. از انواع شکنجه‌ها تا قتل‌عام مجاهدین در زندان‌ها... اینهم راز سر به مهری نیست که رژیم و اطلاعاتش، تا بخواهید در سطوح مختلف و با قراردادهای گوناگون، برای طیف مأمورانش سایت و تلویزیون می‌زند، به آنها لباس اپوزیسیون می‌پوشاند، خبرها و اطلاعاتی را که خودش می‌خواهد برای پخش به آنها می‌دهد و تنها یک مرز سرخ دارد که همانا مجاهدین و به‌ویژه رهبری مقاومت است.
این را هم همه می‌دانند که وزارت اطلاعات به مدت ۱۴سال مزدوری را به نام امیر سعدونی با زنش نسیمه در آب‌نمک می‌خواباند و برای آنها تحت نام مجاهدین پناهندگی و سیتی‌زن یک کشور اروپای غربی (بلژیک) می‌گیرد تا در روزی که باید، از دیپلمات رژیم بمب را بگیرند و در گردهمایی مقاومت کار بگذارند؛ چه رسد به موجوداتی از قبیل ایرج مصداقی، نفر گشت دادستانی و دست‌آموز امثال لاجوردی. شاگرد جلادانی که به‌خاطر انزجار و عقده‌هایشان در رابطه با مجاهدین سرموضع، بدون کمترین مبالغه تشنه‌ به خون رهبری مقاومت تاریخی یک ملت اسیر هستند و آن را به هزار زبان گفته‌اند و می‌گویند. عیناً مانند شکنجه‌گران شاه و شیخ در کمیته و اوین. از شکنجه‌چی‌ها و بازجوهایی که به‌قول پدر طالقانی از اسم مسعود رجوی وحشت دارند و مثل مصداقی اعصابشان بهم می‌لرزد و کنترل خود را از دست می‌دهند. با یک لمپنیسم بی‌دنده و ترمز و افسارگسیخته که دست بسیجی و پاسدار را هم از پشت بسته است. مدتی با بلاهت پاسدارنشان خود را با «المرحوم» تسلی می‌داد اما از وقتی موضع‌گیری‌ها و صدای رهبری این مقاومت شنیده شد، دیگر سگ هار هم به گرد پایش نمی‌رسد.
برای فهم این‌که چرا در بند آموزشگاه «همه بچه‌ها از بین رفتند» ولی کاپو «معجزه آسا زنده ماند» کافیست اشاره کنیم که مصداقی دست کم چهار بار ندامت و انزجار‌نامه نوشتن به فرمان هیأت قتل‌عام و آخوند دژخیم نیری را بر علیه مجاهدین و رهبری آنها مُقِر آمده و البته با خر مردرندی تلاش کرده است گرد و مینی‌میزه کند و از کنارش بگذرد و بقیه‌اش را هم نگوید (جلد سوم خاطرات زندان صفحات ۱۳۹، ۱۴۶، ۱۵۴و ۱۸۲).
جالب است که در مورد چهارمین نوبت انزجارنامه، می‌نویسد: «نیری گفت حالا برو درستش را بنویس! ناصریان با اکراه مرا از دادگاه بیرون برد و برگه‌ای به‌دستم داد. اینهم چند خط بیشتر نبود و نمی‌دانم انشای چه کسی بود. متن آن از نظر محتوا فرقی با آنچه که من نوشته بودم، نمی‌کرد، ولی چند خط بود. متن را دقیقاً به‌یاد نمی‌آورم زیرا هیچ تمایلی به حفظ آن نداشتم. به‌هرحال همان را نوشتم و تاریخ را به اشتباه نوشتم ۱۵مرداد».
عجبا که ۱۵مرداد یادش است، نقشه اتاق‌ها و راهروهای زندان‌ها حتی زندان‌های زنان را هم که هیچگاه آنجا نبوده حفظ است، اما دست بر قضا، در چهار جلد خاطرات به چهارمین انزجارنامه که می‌رسد یادش می‌رود که چه نوشته «زیرا هیچ تمایلی به حفظ آن» نداشته و متن را به‌یاد نمی‌آورد! بگذریم که نیازی نیست متن را به‌یاد بیاورد چون از فردای خروج مجاهدین از لیست آمریکا که رژیم احساس خطر کرد و او و هم‌کاسه‌ها را از آب‌نمک بیرون کشید، متن را هر روز علیه مجاهدین و رهبری آنها به‌یاد می‌آورد و پژواک و قی می‌کند. بعضاً با مزدوران پیشانی سیاه دیگر مانند خدابنده و اینترلینک هم «کُر» و لینک می‌کند!
سیرک پژواک نیز در لجن‌پراکنی روی دست سیرک مزدوران جلوی قرارگاه اشرف و بلندگوهای زنجیره‌یی بلند شده و نیروی قدس «هتل مهاجر» بغداد را در استکهلم تکثیر کرده است. عیناً و به فرموده، همان حرف‌های سالیان آخوندها و سپاه و اطلاعات آنها را خط به خط و «نقطه به نقطه» رله می‌کند. از فساد اخلاق رهبری و مسئولان مجاهدین تا طلاق‌های اجباری. این‌که برادر مسعود همه را به کشتن داده و مجاهدین بایستی در مقابل خمینی کوتاه می‌آمدند و زیر سایه نظام، سایت می‌زدند و آیات عظام را پژواک می‌دادند! این‌که مجاهدین اطلاعات اتمی‌شان را از اسراییل گرفتند و این‌که پول‌هایشان را هم عربستان سعودی می‌دهد. از قتل‌های مشکوک زنجیره‌یی در درون مجاهدین تا کشتن و پوست کندن صورت مزدور دلیلی. این‌که کانون‌های شورشی اصلاً دروغ است و وجود ندارد تا این‌که آمار و ارقام و فاکت‌ها و گزارش‌های این مقاومت علیه رژیم تماماً ساختگی و دروغ است. فراموش کردنی نیست که همه اینها سرپوشی می‌شود بر قتل‌عام مجاهدین در اشرف و توجیه جنایات قاسم سلیمانی و هموار کردن راه تروریسم و کشتار.
'''دکتر شفایی، همسر و فرزندانش'''
رژیم بی‌وقفه برای حضور و غیاب و چک مجاهدین و مسئولان آنها، از طریق همین قبیل مزدوران به بافندگی انواع و اقسام خبرها و شایعات می‌پردازد. مصداق آن پیله کردن مصداقی به خانواده قهرمان شفایی است که با تقدیم شش شهید از افتخارات تاریخ معاصر ایران هستند و جایگاه ویژه‌یی در اصفهان دارند.
پدر خانواده، دکتر مرتضی شفایی، مجاهد استوار و پزشک فرزانه‌یی بود که از سال ۵۶ توسط پسرش، مجاهد خلق جواد شفایی دانشجوی مهندسی متالوژی با مجاهدین آشنا شد. او به‌خاطر کمک به محرومان و مردم دوستی و ویژگی‌های انسانی برجسته‌اش در اصفهان محبوب بود. به‌رغم همه تهدیدها و تطمیع‌های عوامل رژیم، پیوسته و تا آخرین نفس از آرمان مجاهدین و مواضع برحق آنها دفاع کرد. پدر در زمان شهادت ۵۰سال داشت.
همسر دکتر شفایی، عفت خلیفه سلطانی در مبارزه سخت با آخوندها و پاسداران همراه و همدوش و پشتیبان دکتر و فرزندان مجاهد خود بود. اما برادرش قائم‌مقام سپاه اصفهان و خصم مبین مجاهدین بود. از آنجا که سازمان مجاهدین بزرگترین سازمان توده‌یی تاریخ ایران است، از این نمونه‌ها بسیار بوده و هست که اعضای یک فامیل یا یک خانواده در طرفین طیف رو در روی یکدیگر قرار بگیرند. لعنت بر خمینی...
عفت پاکباز اما، در همه صحنه‌ها مانند دکتر شفایی سرسختانه در مقابل دژخیمان ایستادگی کرد. شکنجه‌گران برای درهم شکستن دکتر و همسرش، مجید، فرزند ۱۶ساله‌شان را، که از میلیشیاهای پرشور دانش آموزی بود، در مقابل چشمان آنها شکنجه می‌کردند. سپس وقتی نتوانستند در اراده و ایمان و وفای آنها به مجاهدین خللی وارد کنند، در شامگاه ۵مهر ۱۳۶۰، هر سه نفر را با ۵۰مجاهد دیگر تیرباران کردند. عفت در زمان شهادت ۴۲سال داشت.
'''روزنامه جمهوری اسلامی-چهارشنبه ۸مهر ۱۳۶۰(صفحه ۴)'''
'''به حکم دادگاه انقلاب اسلامی اصفهان:'''
'''۵۳تن از اعضاء و کادرهای نظامی منافقین اعدام شدند'''
در این زمان دختر دیگر خانواده زهره شفایی، فراری و مخفی بود و پسر کوچکتر خانواده محمد شفایی که هشت سال داشت از روز دستگیری پدر و مادرش توسط همسایه‌ها نگهداری و سرپرستی می‌شد. تا زمانی که عموی متمول او مجتبی شفایی از شیراز به اصفهان آمد و او را از همسایه تحویل گرفت و با خود به شیراز برد.
مجاهد خلق جواد شفایی، فرزند دیگر این خانواده، از مسئولان بخش دانشجویی مجاهدین در دانشگاه صنعتی شریف، پس از دستگیری در پاییز ۶۰ تحت شدیدترین شکنجه‌ها قرار گرفت، او که از اسطوره‌های مقاومت در زندان بود در اسفند سال ۶۰، پس از تحمل شکنجه‌های طاقت‌فرسا در زیر شکنجه جان باخت. او در زمان شهادت ۲۷ساله بود.
فرزند دیگر، مریم شفایی از مسئولان بخش دانشجویی مجاهدین در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران و سپس از مسئولان نهاد محلات در منطقه خاوران تهران بود. همسرش مجاهد خلق حسین جلیلی پروانه از زندانیان سیاسی دوران شاه و از مسئولان تشکیلات مجاهدین در خراسان و گیلان و از مسئولان دانش‌آموزی در تهران بود. این دو نیز از شهیدان همین خانواده سرفراز هستند که جان و خانه و خانمان را فدای آرمان مجاهدین و آزادی مردم ایران کردند. هر دوی آنها در ضربه ۱۹اردیبهشت ۱۳۶۱ در تهران تا آخرین گلوله و تا آخرین نفس جنگیدند و به‌شهادت رسیدند. مریم در زمان شهادت ۲۴ساله و حسین جلیلی ۲۹ساله بود.
'''عکس به‌یادماندنی از خانواده شهیدان که توسط مجاهد شهید مجید شفایی گرفته شده است. از چپ به راست: دکتر شفایی و همسرش عفت خلیفه سلطانی-محمد شفایی در آغوش مادرش-زهره شفایی/ ردیف پشت سر: مجاهدان شهید مریم و جواد شفایی''' 
'''سرنوشت سرکرده سپاه در اصفهان'''
چهار روز پس از شهادت مریم شفایی و همسرش، همان دایی مریم و زهره به نام حبیب خلیفه سلطانی هوادار مجاهدین در زمان شاه و سرکرده سپاه اصفهان در زمان خمینی در حین سفر با زن و بچه‌اش در جاده ساوه در سانحه رانندگی کشته می‌شود. خبر به اصفهان می‌رسد و وسیعاً شایع می‌شود که خدا انتقام دکتر شفایی و همسر و فرزندانش را از او گرفته است.
رژیم هنوز هم مدعی است که این کار را «منافقین کوردل» انجام داده‌اند. یک سایت رژیمی به‌نام «صاحب نیوز» در ۱۲تیر ۱۳۹۳ نوشت: «سردار شهید حاج سید حبیب‌الله خلیفه سلطانی به‌همراه همسرش بانو بتول عسگری و فرزند دوساله‌اش توسط منافقین کوردل در ۲۳اردیبهشت ۱۳۶۱ به‌شهادت رسیدند».
محمدکاظم خلیفه‌سلطانی‌ « فرزند خلف سردار شهید که هر چند او نیز به همراه خانواده هنگام شهادت حضور داشت اما تقدیر الهی نگذاشت به‌شهادت برسد و باید می‌ماند تا راه پدر و مادر مبارزش را ادامه بدهد» مدعی است که مجاهدین «طرح ترور را در قالب تصادف برنامه‌ریزی کرده بودند ماجرا‌ هم به این صورت بود که پدرم برای مأموریت از باختران قصد رفتن به اصفهان را داشت از او خواستند تا با هلیکوپتر یا ماشین سپاه برود اما قبول نکرد چون می‌گفت همراه خانواده است نمی‌تواند آنها را در باختران تنها بگذارد به همین دلیل هم نمی‌تواند با ماشین بیت‌المال برود و صلاح نیست در نتیجه با اتوبوس راهی شدیم. حاج آقا سالک از پدرم خواسته بود تا هر جایی که ماشین توقف کرد آنها را در جریان بگذارد تا از سلامت ما مطمئن شوند. پدرم با نام مستعار مهاجرانی بلیت تهیه کرد محافظ ایشان آقای نادرالاصلی هم با ما بود. ساعت ۱۲شب که همه در اتوبوس خواب بودند به‌گفته راننده یک تریلی با سرعت زیاد به سمت ماشین می‌آید و محکم به اتوبوس می‌زند و می‌رود؛ البته راننده خودش با دیدن تریلی از ماشین بیرون می‌پرد و در دادگاه هم گفته بود که از ترس ماشین را متوقف کردم و بیرون پریدم اما این حرکت او که اتوبوس را روی پل گذاشت و فرار کرد مشکوک بود».
'''تنها بازماندگان'''
خواهر مجاهد زهره شفایی و مجاهد خلق محمد شفایی تنها بازماندگان و ادامه دهندگان همان راه سرخ فام در سازمان مجاهدین هستند.
خواهر مجاهد زهره شفایی که در ستاد مجاهدین در اصفهان در بخش محلات کار می‌کرد، در ۱۶آذر سال ۱۳۶۰ دو ماه پس از شهادت پدر و مادر و برادرش در اصفهان توسط گشت سپاه دستگیر و به زندان سپاه و توسط یک دایی دیگرش محسن خلیفه سلطانی شناسایی می‌شود. دوران اسارتش با شکنجه و فشارهای بسیار در زندان و در سلول‌ها و خانه‌های امن سپاه همراه است. در حالی‌که سپاه به‌سادگی می‌توانست او را به جوخه اعدام بسپارد و یا سربه نیست کند اما هدف درهم شکستن و مصاحبه تلویزیونی و ندامت و انزجار گرفتن است. می‌خواستند خانواده شفایی را تخریب کنند. به همین خاطر او را ۱۰ماه در سلول‌های انفرادی نگه‌داشتند. وی را توسط دایی‌های پاسدار و برخی دیگر از بستگانش در معرض یک جنگ روانی و فرسایشی برای ندامت و توبه و ابراز انزجار از مجاهدین قرار دادند. بارها او را به بندهای دیگر زندان جابه‌جا کردند و توابان و خائنان راهم به جانش انداختند تا در‌هم بشکند. سرانجام او به اعتصاب غذا تا مرگ روی آورد و دژخیمان را درمانده کرد. از طرف دیگر رژیم اعدام هفتمین فرد خانواده شفایی را مصلحت نمی‌دید و نیازی هم به آن نداشت.
یکبار حاکم شرع اصفهان برای تست وضعیت او در سلول به دیدارش آمد و گفت من همان کسی هستم که دستور کشتن پدر و مادرت را داد....چه احساسی داری و‌ اگر الآن اسلحه داشتی چکار می‌کردی؟ زهره به او جواب داده بود اول تو و بعد بقیه‌تان را می‌کشتم. این جواب باعث شد ماه‌ها در سلول بماند.
بعدها وقتی که زهره در سال ۱۳۶۶ از چنگ رژیم گریخت و به اشرف آمد و مجدداً به سازمان پیوست، در این باره نوشت که هدفش این بود که زودتر او را اعدام کنند و به مادر و پدر و خواهر و برادران شهیدش بپیوندد.
یکبار دیگر هم که زهره در سؤال و جواب خودش را هوادار مجاهدین (و نه منافقین) معرفی کرد بازجو طوری به‌صورتش کوبیدند که خون فواره می‌زد. اما به‌گفته خودش بدترین شکنجه برایش صدای شکنجه و ناله‌های دیگر خواهران تحت شکنجه بود. یکبار بازجو از او پرسید مجاهدین به امام می‌گویند پیرکفتار تو چی؟ زهره گفت، من هر چه مجاهدین بگویند قبول دارم. بلادرنگ او را به اتاق شکنجه بردند و ۵۰ضربه شلاق زدند.
'''آزادی از زندان، فرار از ایران و پیوستن به ارتش آزادیبخش'''
زهره در اسفند سال ۶۱پس از یک‌سال و سه ماه در حالی‌که پرونده‌اش خالی بود و هیچ اطلاعاتی به دشمن نداده بود از زندان اصفهان آزاد می‌شود. مادربزرگش هم هر روز به دومین دایی پاسدارش (محسن خلیفه سلطانی) فشار می‌آورد که این یکی را نکشید و آزاد کنید. همزمان عموی او که در شیراز خانه و زندگی و شرکت جوجه‌کشی داشت طی این مدت مراجعات زیادی برای آزادی و تحویل گرفتن تنها بازمانده زندانی برادرش انجام داده و تقریباً تمام دارایی خود را نزد حاکم شرع به‌ وثیقه گذاشت که البته توسط همین حاکم شرع که در حال تعویض بود، بالا کشیده شد.
پس از آزادی از زندان عمویش که معلوم شد که تنها دختر بازمانده برادرش را به‌طور مشروط تحویل گرفته او را با خود به شیراز برد و به‌شدت کنترل می‌کرد به‌نحوی که امکان هیچ ارتباط و بیرون آمدن از خانه نداشت. این وضعیت حدود دو سال طول کشید تا قبول کردند زهره برای ادامه تحصیل در رشته اقتصاد در دانشگاه تهران از شیراز به تهران برود. بعد از مدتی در خوابگاه دانشگاه مستقر شد و آزادی عمل خود را به‌دست آورد. وی سرانجام با پیک سازمان عازم منطقه رزمی شد اما پیک ضربه خورد و دستگیر شد و مأموریت به‌تعویق افتاد. امکان بازگشت به خانه هم که تحت محاصره پاسداران بود، وجود نداشت.
بنابراین زهره مجدداً مخفی می‌شود و بعد از دو ماه با مرارت بسیار از طریق مرز پاکستان از کشور خارج می‌شود.
'''دروغ‌بافی مزدور'''
لجن‌پراکنی مزدور مصداقی علیه خواهر مجاهد زهره شفایی که در نماز جمعه شرکت می‌کرده و جزو توابین بوده است دروغ‌بافی لئیمانه برای هتک‌حرمت زنان مقاوم و مجاهد است. از این‌رو عصاره خمینی با خوی وحشی و زن‌ستیزی، اندازه نگه نمی‌دارد.
طی چهار دهه که در ارگان‌های مختلف مقاومت دست‌اندرکار بوده و دستی در نوشتن داشتم، با نمونه‌های مختلفی از «قلم و زبان‌ به مزد»ی مزدوران رژیم مواجه بوده‌ام. از این‌رو به برنامه پردازان گشتاپوی آخوندی می‌گویم این دست و پا زدن‌ها جز آشکار کردن هر چه بیشتر وضعیت درهم‌شکسته و فلاکت‌بار رژیم منحوس و پا به‌گورتان خاصیتی ندارد. ناقوس سرنگونی نظام شما به‌صدا در آمده و میهن ما از ویروس کرونا و ویروس ولایت پاکیزه خواهد شد.<ref>[https://www.iran-efshagari.com/%D9%85%D9%86%D8%B5%D9%88%D8%B1%D9%87-%DA%AF%D8%A7%D9%84%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D9%88%D8%B1%D8%A7%D8%A1-%D8%B1%D8%B0%DB%8C%D9%84%D8%AA-%D9%85%D8%B2%D8%AF%D9%88%D8%B1-%D9%85%D8%B5%D8%AF/ منصوره گالستان: ماوراء رذیلت مزدور مصداقی در هتاکی به خانواده‌های شهیدان- سایت ایران افشاگر]</ref>
=== پيشتازان راه آزادی ایران ـ شهدای استان اصفهان-  پیشتازان راه آزادی ===
مشخصات مجاهد شهید مرتضی شفائی
محل تولد: اصفهان
شغل - تحصيل: جراح
سن: 50
محل شهادت: اصفهان
زمان شهادت: 1360
گرامی باد خاطره تابناک 6 شهید قهرمان خانواده شفایی
حاضر، حاضر، با افتخار حاضر! دكتر شفایی علاوه‌بر‌شناخته‌شدگی و محبوبیتش در میان مردم اصفهان، به‌خاطر روحیه‌یی كه در زندان داشت به‌طور مضاعف مورد احترام بچه‌ها بود. در زندان دستگرد اصفهان، سالن بزرگی را كه به‌خیاطخانه معروف بود، به‌زندانیان سیاسی اختصاص داده بودند كه هنوز محاكمه نشده بودند. در آن‌جا دكتر شفایی، به‌وسیله رفتارش و حتی نحوه حرف‌زدنش با عوامل رژیم نشان می‌داد كه مرعوب فضای ترس و وحشتی كه آنها می‌خواهند حاكم كنند، نشده و كاملاًً اعتماد به‌نفس خود را حفظ كرده است. در یكی از روزهای اوایل مهرماه، ساعت حوالی یك بعد‌از‌ظهر بود. تازه سفره را انداخته بودیم و ناهار خوردن را شروع كرده بودیم كه سه تن از دژخیمان زندان وارد شدند. طوطیان، رئیس زندان دادگاه انقلاب؛ زنجیری، معاونش و فروغی از مهمترین پاسداران و شكنجه‌گران زندان كه چهره بسیار كریه و وحشتناكش معروف بود. قبل از خواندن اسامی، اعلام كردند كه این افراد برای رفتن به‌دادگاه آماده شوند. خواندن اسامی كه شروع شد بچه‌ها فهمیدند كه فضا غیرعادی است. همه دست از غذا كشیدند و به‌احترام آنهایی كه برای دادگاه می‌رفتند به‌پا‌خاستند. دكتر شفایی در شمار اولین كسانی بود كه نامش خوانده شد. تعداد اسامی از 50 هم گذشت و به‌ 58‌نفر رسید، بعد از رفتن این تعداد چند اسم دیگر را هم خواندند و تعدادشان از 60نفر هم گذشت. از جلو صفی كه تشكیل شده بود، دكتر شفایی و یك زندانی دیگر را بیرون كشیدند و جداگانه بردند. هنوز دوساعت از رفتن بچه‌ها نگذشته بود كه به‌جز دكتر شفایی همه برگشتند. در گفتگو با آنها روشن شد كه درواقع محاكمه‌یی در كار نبوده، از هر كس پرسیده بودند كه رهبری خمینی را قبول داری یانه؟ جوابهای مجاهدین هم روشن و صریح و ساده بوده است: نه! در نتیجه محاكمه 60نفر كمی بیش از یك‌ساعت طول كشیده بود. همان روز در وقت شام دژخیمان دوباره به‌بند آمدند و اسامی را خواندند. این‌بار مشخص بود كه همه را برای اعدام می‌برند. هركس كه اسمش خوانده می‌شد. با صدای بلند فریاد می‌زد حاضر، حاضر! و به‌سرعت وسایلش را جمع می‌كرد و در صف می‌ایستاد. یكی از بچه‌ها كه كاملاًً آماده بود، به‌محض این‌كه اسمش خوانده شد، فریاد زد: حاضر حاضر با افتخار حاضر! درحالی‌كه صف طولانی بچه‌ها برای خروج از سالن آماده شده بود، یكی از زندانیان كه لكنت زبان داشت با لحن و آهنگ بسیار پرتأثیری گفت: این قطار می‌رود به‌مشهد. صدا و لحن او همه را تحت‌تأثیر قرارداد و سكوت سنگینی كه فضای زندان را فراگرفته بود، شكست و بلافاصله همگی به‌سوی بچه‌ها رفتیم و یكایك آنها را در آغوش كشیدیم و با آنها وداع كردیم. اكنون بیست‌سال از آن روز خونبار و تلخ و دردناك می‌گذرد و من هر‌بار كه همرزمانم را می‌بینم كه در هر سرفصل و مرحله‌یی در برابر رهبری پاكبازمان با شوق و اشتیاق، برای ایفای وظایف انقلابی خودشان و وفای به‌عهد و پیمانشان با رهبری؛ حاضر، حاضر، حاضر! را تكرار می‌كنند، صحنه روز 5مهر1360 در زندان اصفهان در ذهنم تكرار می‌شود. چهره قهرمانانی كه «با افتخار» به‌سوی چوبه‌های دار می‌رفتند، با چهره دلاورانی كه امروز برعهد و پیمان خود با رهبریشان تأكید می‌كنند درهم می‌آمیزد» (از خاطرات یك رزمنده ارتش آزادیبخش ـ زندانی سیاسی رژیم خمینی در زندان اصفهان). از میان این قهرمانان پاكباز كه در شامگاه 5مهر1360 تیرباران شدند، 3تن از اعضای خانواده قهرمان شفایی بودند. خانواده‌یی كه با تقدیم 6شهید، یكی از برجسته‌ترین حماسه‌های مقاومت عادلانه مردم ایران در برابر دیكتاتوری ارتجاعی خون‌آشام خمینی است. دكتر مرتضی شفایی، پزشك فرزانه و مردمی و مجاهد شهید عفت خلیفه‌سلطانی، همسر دلاور و پاكبازش، یكی از شورانگیزترین حماسه‌های مقاومت را در زندان اصفهان خلق كردند. دژخیمان پلید خمینی و ایادی جنایتكار آخوند طاهری در اصفهان فرزند 16ساله آنان را در برابرشان شكنجه كردند و اعدامهای مصنوعی ترتیب دادند تا آنها را به‌سازش و تسلیم بكشانند، اما در برابرشان به‌زانو درآمدند و در شامگاه 5مهر1360، دكتر شفایی را همراه همسر و فرزند 16ساله‌اش، در كنار بیش از 50مجاهد خلق دیگر تیرباران كردند. مجاهد شهید جواد شفایی در آخرین روزهای سال‌به‌دست دژخیمان خمینی در زندان اوین تیرباران شد. خواهر مجاهد زهرا شفایی (مریم) و همسرش حسین جلیلی‌پروانه نیز در روز 19اردیبهشت سال‌، در جریان یك درگیری مسلحانه با عوامل دشمن به‌شهادت رسیدند. یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد مجاهد شهید دكتر مرتضی شفایی «وقتی كه زن، خانواده و زندگی ارزشمندتر از راه خدا بشود بت‌پرستی است» ماه رمضان سال60 بود كه ما را به‌زندان سپاه در خیابان كمال‌اسماعیل منتقل كردند. آن‌قدر زندانی داشتند كه دچار كمبود جا شده بودند و زندانیان را روی زمین چمن نشانده بود
و دستهای همه را بسته بودند. شلاق‌زدن و شكنجه در وسط حیاط و جلو چشمان همه انجام می‌شد. دكتر شفایی هم با دستها و چشمهای بسته در كنار ما نشسته بود.
سردژخیم معروف اصفهان به‌نام اسدالله ـ معروف به‌اصغر نارنجی یا اصغر ساطع‌ـ‌ در طول روز بارها به‌سراغ بچه‌ها می‌آمد و آنها را برای شلاق‌زدن و بازجویی می‌برد. اما خانواده‌ها، یعنی كسانی‌كه چندنفر از یك خانواده بودند از نظر او جیره صبحانه داشتند. خانواده حدادی و خانواده دكتر شفایی از آن‌جمله بودند. اسدالله هر روز صبح صدایشان می‌كرد و می‌گفت: «بیایید می‌خواهم ورزش میلیشیا یادتان بدهم» و آنها را به‌زیر شلاق می‌كشید.
ما همیشه نگران بودیم كه مبادا دكتر با وضع بیماری قلبیش در زیر شكنجه‌ها به‌شهادت برسد. یك‌بار كه دكتر از بازجویی و شلاق خوردن صبحگاهی برگشت، پرسیدم، دكتر چكار كردند؟
در جوابم با خونسردی تمام گفت: اینها فكر می‌كنند من دردم می‌آید، درحالی‌كه با این كارشان تازه گرم می‌شوم تا فراموش نكنم كه كجا هستم و در دست چه كسانی اسیرم».
(از خاطرات یك زندانی از بند رسته)
دكتر مرتضی شفایی در سال1310 در اصفهان به‌دنیا آمد و تمام مراحل تحصیلیش را در همان شهر سپری كرد و بعد از دریافت درجه دكترا از دانشگاه اصفهان به‌مدت 5سال در میان مردم محروم روستاهای كردستان و آذربایجان‌غربی به‌سر برد.
در بازگشت از مأموریت 5ساله‌اش در روستاهای غرب كشور، كمك به‌محرومان شهرش را وجهه همت خود قرار داد.
یكی از معلمان قدیمی اصفهان نوشته است: «از وقتی كه با دكتر شفایی آشنا شدم، یاد گرفتم كه معلم خوبی برای بچه‌های فقیر بودن كافی نیست. او به‌من یاد داد كه بسیار بیشتر از كمك به‌درس و مشق آنها، بتوانم شاگردانم را در مشكلاتشان و رنج و محرومیتهای خانوادگی و اجتماعیشان كمك كنم.
بارها در تلاش برای حل و فصل مسائل بچه‌ها، وقتی كه به‌فقر و بیماری و بی‌غذایی یك خانواده می‌رسیدم. احساس می‌كردم كه دیگر كاری از دستم ساخته نیست. از وقتی دكتر شفایی را شناختم، او در حل‌وفصل این مشكلات پشت‌و‌پناهم بود. یك‌بار كه مادر یكی از دانش‌آموزانم را نزد او بردم، بعد از معاینه بیمار به‌شدت ناراحت شد و دستش موقع نوشتن نسخه می‌لرزید، تصور كردم، آن زن بیماری خطرناكی دارد، اما دكتر خودش را ملامت می‌كرد كه چرا زودتر متوجه وضع این خانواده نشده است. به‌آن خانواده مقدار قابل توجهی پول داد و با‌شرمندگی عذرخواهی می‌كرد كه چرا بیش از این كاری از دستش ساخته نیست».
خواهر مجاهد زهره‌شفایی درباره پدرش نوشته است:او برای خودش تعهدی تعیین كرده بود كه به‌آدمهای محروم جامعه كمك كند. علاوه بر‌كمكهای مالی كه به‌افراد مستمند می‌كرد برای معاینه و درمان رأیگان بیماران نیز سهمیه‌یی تعیین كرده بود. از اواسط سال55، مبالغ مشخصی از حقوق و درآمد ماهانه‌اش را هم به‌كمكهای خاصی كه فرزند مجاهدش جواد توصیه كرده بود، اختصاص می‌داد.
در زمان انقلاب ضدسلطنتی در تظاهرات و فعالیتهای مبارزاتی آن دوران فعالآنه شركت داشت. بعد از سقوط رژیم شاه و تشكیل انجمنهای مجاهدین به‌همكاری با امداد مجاهدین پرداخت. از مدافعان فعال مواضع سازمان بود و به‌خاطر موقعیت اجتماعی و محبوبیتی كه نزد مردم داشت، فشارهای مرتجعان روی او خیلی زیاد بود.
بعد از آن‌كه ستاد رسمی و علنی سازمان در اصفهان مورد حمله قرار گرفت و تعطیل شد، پدر خانه‌اش را در اختیار سازمان گذاشت، كه تا چند ماه، محل مراجعه هواداران سازمان بود.
به‌رغم تمام حساسیتها و تهدیدهایی كه وجود داشت، از این‌كه تظاهرات 12اردیبهشت سال60 از مقابل خانه او برگزار شود، استقبال كرد. در پاسخ یكی از نزدیكانش كه تهدید دستگیری خودش و آتش‌زدن خانه را یادآوری می‌كرد، گفته بود: برای بت‌پرست بودن، لازم نیست كه حتماً «لات» و «عزی» را بپرستی، همین كه زن و فرزند و شغل و خانه و زندگی برایت ارزشمندتر از راه خدا بشود، خودش بت‌پرستی است!
به‌دنبال سركوب خونین تظاهرات مردم در 30خرداد60 و به‌پایان رسیدن همه راههای مبارزه سیاسی مسالمت‌آمیز با رژیم خمینی، دكتر شفایی نیز به‌میدان نبرد تمام‌عیار و عاشوراگونه با رژیم آخوندها پای نهاد و حدود یك هفته پس از 30خرداد، در وصیتنامه‌یی كه تنظیم كرد همسرش را وصی خود قرار داد، اما این زن قهرمان و پاكباز بلافاصله همان وصیتنامه را امضا كرد و بر‌عهد و پیمانش با خدا و خلق در مبارزه با خمینی خون‌آشام پای فشرد. تا چندماه پس از شهادت دكتر شفایی مردم در هر فرصتی از‌جمله در مغازه‌ها و تاكسیهای شهر از كمكهای او به‌مردم و ایستادگیش دربرابر ارتجاع یاد می‌كردند و آشكارا به‌رژیم و شخص خمینی لعنت می‌فرستادند.
در میان مردم اصفهان شایع بود كه یكی از سركرده‌های سپاه اصفهان به‌نام حبیب خلیفه‌سلطانی ـ كه برادر ناتنی همسرش‌بودـ عامل دستگیری دكتر شفایی و همسرش بوده است. مدتی بعد از شهادت دكتر شفایی، هنگامی‌كه آن مزدور در جریان یك تصادف همراه زن و فرزندش كشته شد، بسیاری از مردم اصفهان می‌گفتند كه خدا انتقام دكتر شفایی، همسر و پسرش را از آنها گرفت».<ref>[http://porannajafi1000.blogspot.com/2016/05/blog-post_16.html شهدای استان اصفهان-دکتر مرتضی شفایی- پیشتازان راه آزادی]</ref>
== '''مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی''' ==
'''خانواده شفایی معنای راستین وفای به پیمان- سایت سازمان مجاهدین مشترک'''
<nowiki>https://event.mojahedin.org/i/news/141200</nowiki>
[[پرونده:عفت خلیفه سلطانی.jpg|بندانگشتی|عفت خلیفه سلطانی]]
[[پرونده:عفت خلیفه سلطانی.jpg|بندانگشتی|عفت خلیفه سلطانی]]
'''مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی شیرزنی مقاوم با فدای بیکران'''


«افتخار می‌کنم که تمام هستی‌ام را در این راه می‌دهم».
[[پرونده:جواد شفایی.JPG|بندانگشتی|جواد شفایی]]
 
مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی در سال 1318 در اصفهان متولد شد. این زن دلیر و آگاه نه تنها هرگز مانع فعالیتهای سیاسی و اجتماعی فرزندانش نبود بلکه همواره مشوق آنها در این مسیر بود. مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی خودش نیز در سال 1356 از طریق فرزندانش زهرا شفایی و جواد شفایی با مسائل سیاسی و مبارزاتی آشنا شد. عفت خلیفه سلطانی پس از آن به مطالعه آثار سیاسی و مذهبی پرداخت و یار و مددکار فرزندانش در فعالیتهای سیاسی بود.
 
'''شهید عفت خلیفه سلطانی بی‌پروا برای احقاق حقوق سازمان مجاهدین'''
 
عفت خلیفه سلطانی همسر و همرزم دکترمرتضی شفایی بود. یکی از اهالی اصفهان که در سالهای 1358 و 1359 در دفتر آخوندجلال‌الدین طاهری امام جمعهٴ خمینی و نمایندهٴ او در کار می‌کرده، طی نامه‌یی از جمله نوشته است: «یک بار مادر شفایی همراه سایر مادران شهیدان و خانواده‌های مجاهدین به در خانه طاهری، آمده بودند و خواستار آن بودند که طاهری به آنها جواب بدهد که چرا پاسدارها و حزب‌اللهی‌ها به انجمنها و مراکز مجاهدین حمله می‌کنند. مادران مجاهد آن قدر اصرار کردند و فشار آوردند که رئیس دفتر طاهری از قول او اعلام کرد: «آقا گفته‌اند من این خانمها را نمی‌شناسم». مادر شفایی با صدای بلند گفت: «خانواده‌های مجاهدین را در اصفهان نمی‌شناسند؟ پس کی را می‌شناسند؟ اسم مرا بگویید و یادآوری کنید که تا همین یک سال پیش که به حکومت نرسیده بودید به آشنایی با خانواده ما افتخار می‌کردید. روزهایی که بچه‌های ما در خیابانها با ارتش شاه درگیر می‌شدند، شما از ترس سرلشکر ناجی دو هفته در خانه ما به خودتان می‌لرزیدید، چطور شد که این‌قدر فراموشکار شده‌اید و حالا ما را نمی‌شناسید؟
 
طاهری که از افشاگری مادر، سراسیمه شده بود، به سرعت آنها را پذیرفت. مادر شفایی و سایر مادران در حضور طاهری، پی‌در‌پی از جنایتها و سرکوبگریهای پاسداران و حزب‌اللهیها در خیابانها و دانشگاه و مدارس با نام و نشان افشاگری کردند و آخوند طاهری در مقابل این افشاگریها جرأت حرف زدن نداشت».
 
مادر مجاهد عفت خلیفه‌سلطانی چند بار در جریان فعالیتهای افشاگرانه‌اش دستگیر شد. یک بار که در سال ‌1359 همراه با شماری از مادران زندانیان در مقابل زندان اصفهان تجمع اعتراضی برپا کرده بودند، دستگیر شد و به مدت 10روز را در سلول انفرادی به‌سر برد.
 
خواهر مجاهد زهره شفایی درباره دستگیریهای بعدی و شهادت مادر قهرمانش نوشته است: «در غروب روز 12 اردیبهشت 1360 پاسداران، مادر را که همراه با پسر 7ساله‌اش محمد در خانه تنها بود، دستگیر کردند. مادر در موقع دستگیری، به‌شدت مقاومت کرده و اجازه نداده بود که پاسداران به او دست‌بند بزنند».
 
'''مادرم عفت خلیفه سلطانی را بردند و برنگشت'''
 
برادر مجاهد محمد شفایی که در زمان بازداشت مادرش 7ساله بود، نوشته است: «درست نمی‌دانم چند روز بعد از دستگیری پدر بود، من در خانه خوابیده بودم که از صدای فریادهای مادرم و صدای پاسدارها بیدار شدم. دیدم چند پاسدار در اتاق هستند. من و مادر در خانه تنها بودیم. مادرم سر پاسدارها داد می‌کشید و چهره‌اش خیلی برافروخته بود. مادر به من گفت: می‌خواهند مرا ببرند. از او پرسیدم کی بر‌می‌گردی؟ همان‌طور که بر سر پاسدارها فریاد می‌کشید، گفت: همان‌طور که همه را بردند و برنگشتند، من هم برنخواهم گشت. از جمله‌های دیگرش چیزی به‌خاطرم نمانده است. من هم داد و فریاد و گریه کردم و به طرف پاسداری که جلوتر از بقیه ایستاده بود، حمله‌ور شدم. قیافه آن پاسدار هنوز در ذهنم هست که داشت می‌خندید و قهقهه می‌زد و مرا به گوشه اتاق پرت کرد. چند نفر از پاسدارهای چادری آمدند و دستهای مادرم را گرفتند و ما را از خانه بیرون آوردند. موقعی که داشتند مادرم را سوار ماشین می‌کردند، مرا به همسایه‌مان سپرد و رفت. بعد از آن فقط یک بار دیگر مادرم را دیدم، یکی از خاله‌هایم به همراه داییم که از فالانژهای درجه یک اصفهان و از فرماندهان سپاه بود، مرا به ساختمان سپاه در خیابان کمال اسماعیل بردند. مادرم را آوردند، درست یادم نیست که چه می‌گذشت، فقط می‌فهمیدم که خیلی مادرم را تحت فشار گذاشته‌اند، آنها داد و بیداد می‌کردند و مادرم جوابشان را می‌داد. یک بار دیگر هم که باز من خشم مادرم را دیده بودم قبل از این دستگیریها بود. فردی با لباس‌شخصی آمده بود جلو در خانه ما و سعی کرده بود صحبت کند و از او حرف بکشد. مادرم صدای بیرون پریدن دکمه ضبط میکروکاست را شنیده بود و فهمیده بود که پاسدار است و با فریاد و مشت گره کرده دنبالش گذاشت. دیدن این صحنه‌های عصبانیت و خشم مادر برایم خیلی عجیب بود. چون تنها چیزی که از مادرم دیده بودم و همه آشنایان ما برایم تعریف کرده بودند، مهربانی و خونسردی و عطوفت او نه فقط به ما که فرزندانش بودیم، بلکه نسبت به همه بود. این حالت را فقط با پاسدارها داشت».
 
'''درس ایستادگی عفت خلیف سلطانی به بقیه در زندان'''
 
عفت خلیفه سلطانی را همراه با ۴۰ تن از خواهران دانش‌آموز و دانشجویی که در تظاهرات دستگیر شده بودند، به زندانی در زیر‌زمین ساختمان سپاه نجف‌آباد منتقل کردند. در آن زندان به‌رغم سختی شرایط و فشارهایی که وارد می‌کردند او با خواندن آیات و جملاتی که از قرآن و نهج‌البلاغه حفظ بود به همه روحیه می‌داد و آنها را در تحمل شرایط سخت یاری می‌کرد. عوامل رژیم از این‌که بچه‌ها در زندان او را مادر خطاب می‌کردند کلافه شده بودند و به بچه‌های زندان گفته بودند که حق ندارید او را مادر خطاب کنید.
 
یکی از نزدیکان مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی را به زندان بردند تا او را نصیحت کند و از او بخواهد که به‌خاطر سرنوشت پسر 7 ساله‌اش دست از مقاومت بردارد و توبه کند. او در پاسخ به این توصیه با عصبانیت گفته بود: «سرنوشت پسر من مثل هزاران بچه ایرانی دیگر است و هیچ فرقی با آنها نمی‌کند. اگر خدا بخواهد پسر مرا حفظ می‌کند. من باید به وظیفه‌ام در راه خدا عمل کنم. افتخار می‌کنم که تمام هستی‌ام را در این راه می‌دهم».


'''مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی'''
'''مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی «افتخار می‌کنم که تمام هستی‌ام را در این راه می‌دهم» - سایت زنان نیروی تغییر'''
<nowiki>https://women.ncr-iran.org/fa/1394/08/09/%D9%85%D8%AC%D8%A7%D9%87%D8%AF-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%B9%D9%81%D8%AA-%D8%AE%D9%84%DB%8C%D9%81%D9%87-%D8%B3%D9%84%D8%B7%D8%A7%D9%86%DB%8C/</nowiki>
«افتخار می‌کنم که تمام هستی‌ام را در این راه می‌دهم».
مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی در سال ۱۳۱۸ در اصفهان متولد شد. این زن دلیر و آگاه نه تنها هرگز مانع فعالیتهای سیاسی و اجتماعی فرزندانش نبود بلکه همواره مشوق آنها در این مسیر بود. مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی خودش نیز در سال ۱۳۵۶ از طریق فرزندانش زهرا شفایی و جواد شفایی با مسائل سیاسی و مبارزاتی آشنا شد. عفت خلیفه سلطانی پس از آن به مطالعه آثار سیاسی و مذهبی پرداخت و یار و مددکار فرزندانش در فعالیتهای سیاسی بود.
شهید عفت خلیفه سلطانی بی‌پروا برای احقاق حقوق سازمان مجاهدین
عفت خلیفه سلطانی همسر و همرزم دکترمرتضی شفایی بود. یکی از اهالی اصفهان که در سالهای ۱۳۵۸ و ۱۳۵۹ در دفتر آخوندجلال‌الدین طاهری امام جمعه خمینی و نماینده او در کار می‌کرده، طی نامه‌یی از جمله نوشته است: «یک بار مادر شفایی همراه سایر مادران شهیدان و خانواده‌های مجاهدین به در خانه طاهری، آمده بودند و خواستار آن بودند که طاهری به آنها جواب بدهد که چرا پاسدارها و حزب‌اللهی‌ها به انجمنها و مراکز مجاهدین حمله می‌کنند. مادران مجاهد آن قدر اصرار کردند و فشار آوردند که رئیس دفتر طاهری از قول او اعلام کرد: «آقا گفته‌اند من این خانمها را نمی‌شناسم». مادر شفایی با صدای بلند گفت: «خانواده‌های مجاهدین را در اصفهان نمی‌شناسند؟ پس کی را می‌شناسند؟ اسم مرا بگویید و یادآوری کنید که تا همین یک سال پیش که به حکومت نرسیده بودید به آشنایی با خانواده ما افتخار می‌کردید. روزهایی که بچه‌های ما در خیابانها با ارتش شاه درگیر می‌شدند، شما از ترس سرلشکر ناجی دو هفته در خانه ما به خودتان می‌لرزیدید، چطور شد که این‌قدر فراموشکار شده‌اید و حالا ما را نمی‌شناسید؟
طاهری که از افشاگری مادر، سراسیمه شده بود، به سرعت آنها را پذیرفت. مادر شفایی و سایر مادران در حضور طاهری، پی‌در‌پی از جنایتها و سرکوبگریهای پاسداران و حزب‌اللهیها در خیابانها و دانشگاه و مدارس با نام و نشان افشاگری کردند و آخوند طاهری در مقابل این افشاگریها جرأت حرف زدن نداشت».
مادر مجاهد عفت خلیفه‌سلطانی چند بار در جریان فعالیتهای افشاگرانه‌اش دستگیر شد. یک بار که در سال ‌۱۳۵۹ همراه با شماری از مادران زندانیان در مقابل زندان اصفهان تجمع اعتراضی برپا کرده بودند، دستگیر شد و به مدت ۱۰روز را در سلول انفرادی به‌سر برد.
خواهر مجاهد زهره شفایی درباره دستگیریهای بعدی و شهادت مادر قهرمانش نوشته است: «در غروب روز ۱۲ اردیبهشت ۱۳۶۰ پاسداران، مادر را که همراه با پسر ۷ساله‌اش محمد در خانه تنها بود، دستگیر کردند. مادر در موقع دستگیری، به‌شدت مقاومت کرده و اجازه نداده بود که پاسداران به او دست‌بند بزنند».
مادرم عفت خلیفه سلطانی را بردند و برنگشت
برادر مجاهد محمد شفایی که در زمان بازداشت مادرش ۷ساله بود، نوشته است: «درست نمی‌دانم چند روز بعد از دستگیری پدر بود، من در خانه خوابیده بودم که از صدای فریادهای مادرم و صدای پاسدارها بیدار شدم. دیدم چند پاسدار در اتاق هستند. من و مادر در خانه تنها بودیم. مادرم سر پاسدارها داد می‌کشید و چهره‌اش خیلی برافروخته بود. مادر به من گفت: می‌خواهند مرا ببرند. از او پرسیدم کی بر‌می‌گردی؟ همان‌طور که بر سر پاسدارها فریاد می‌کشید، گفت: همان‌طور که همه را بردند و برنگشتند، من هم برنخواهم گشت. از جمله‌های دیگرش چیزی به‌خاطرم نمانده است. من هم داد و فریاد و گریه کردم و به طرف پاسداری که جلوتر از بقیه ایستاده بود، حمله‌ور شدم. قیافه آن پاسدار هنوز در ذهنم هست که داشت می‌خندید و قهقهه می‌زد و مرا به گوشه اتاق پرت کرد. چند نفر از پاسدارهای چادری آمدند و دستهای مادرم را گرفتند و ما را از خانه بیرون آوردند. موقعی که داشتند مادرم را سوار ماشین می‌کردند، مرا به همسایه‌مان سپرد و رفت. بعد از آن فقط یک بار دیگر مادرم را دیدم، یکی از خاله‌هایم به همراه داییم که از فالانژهای درجه یک اصفهان و از فرماندهان سپاه بود، مرا به ساختمان سپاه در خیابان کمال اسماعیل بردند. مادرم را آوردند، درست یادم نیست که چه می‌گذشت، فقط می‌فهمیدم که خیلی مادرم را تحت فشار گذاشته‌اند، آنها داد و بیداد می‌کردند و مادرم جوابشان را می‌داد. یک بار دیگر هم که باز من خشم مادرم را دیده بودم قبل از این دستگیریها بود. فردی با لباس‌شخصی آمده بود جلو در خانه ما و سعی کرده بود صحبت کند و از او حرف بکشد. مادرم صدای بیرون پریدن دکمه ضبط میکروکاست را شنیده بود و فهمیده بود که پاسدار است و با فریاد و مشت گره کرده دنبالش گذاشت. دیدن این صحنه‌های عصبانیت و خشم مادر برایم خیلی عجیب بود. چون تنها چیزی که از مادرم دیده بودم و همه آشنایان ما برایم تعریف کرده بودند، مهربانی و خونسردی و عطوفت او نه فقط به ما که فرزندانش بودیم، بلکه نسبت به همه بود. این حالت را فقط با پاسدارها داشت».
درس ایستادگی عفت خلیف سلطانی به بقیه در زندان
عفت خلیفه سلطانی را همراه با ۴۰ تن از خواهران دانش‌آموز و دانشجویی که در تظاهرات دستگیر شده بودند، به زندانی در زیر‌زمین ساختمان سپاه نجف‌آباد منتقل کردند. در آن زندان به‌رغم سختی شرایط و فشارهایی که وارد می‌کردند او با خواندن آیات و جملاتی که از قرآن و نهج‌البلاغه حفظ بود به همه روحیه می‌داد و آنها را در تحمل شرایط سخت یاری می‌کرد. عوامل رژیم از این‌که بچه‌ها در زندان او را مادر خطاب می‌کردند کلافه شده بودند و به بچه‌های زندان گفته بودند که حق ندارید او را مادر خطاب کنید.
یکی از نزدیکان مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی را به زندان بردند تا او را نصیحت کند و از او بخواهد که به‌خاطر سرنوشت پسر ۷ ساله‌اش دست از مقاومت بردارد و توبه کند. او در پاسخ به این توصیه با عصبانیت گفته بود: «سرنوشت پسر من مثل هزاران بچه ایرانی دیگر است و هیچ فرقی با آنها نمی‌کند. اگر خدا بخواهد پسر مرا حفظ می‌کند. من باید به وظیفه‌ام در راه خدا عمل کنم. افتخار می‌کنم که تمام هستی‌ام را در این راه می‌دهم».
یک سرگذشت- عفت خلیفه سلطانی- سایت بنیاد عبدالرحمن برومند
<nowiki>https://www.iranrights.org/fa/memorial/story/-4092/effat-khalifeh-soltani</nowiki>
خبر اعدام خانم عفت خلیفه سلطانی به همراه ٥٢ نفر دیگر در اطلاعیه دفتر روابط عمومی دادستانی انقلاب درج و در روزنامه جمهوری اسلامی مورخ ۸ مهرماه ۱۳۶۰ به چاپ رسید. وی به همراه همسر و فرزند ١٦ساله اش اعدام شد.
نام خانم عفت خلیفه سلطانی در فهرست "اسامی برخی از زنان که در جمهوری اسلامی اعدام شده اند" نیز درج شده. این فهرست توسط انجمن زنان ایرانی کلن (آلمان) به تاریخ ۱۰ سپتامبر ۱۹۹۷ تنظیم گردیده و به کمک زندانیان سیاسی سابق در کشورهای دیگر کامل شده است. فهرست دوم، که منبع این خبر است، شامل ۱۵۳۳ نام است.
خبر این اعدام همچنین در ضمیمه ی شماره ی ۲۶۱ نشریه ی مجاهد، سازمان مجاهدین خلق ایران، به تاریخ ۱۵ شهریور ۱۳۶۴ به چاپ رسید. این ضمیمه شامل فهرست ۱۲٠۲۸ نفر است که اکثراً وابسته به گروههای سیاسی مخالف رژیم بوده اند. این اشخاص از تاریخ ۳٠ خرداد ۱۳۶٠ تا زمان چاپ نشریه مجاهد اعدام شده و یا در درگیری با قوای انتظامی جمهوری اسلامی کشته شده اند. اطلاعات تکمیلی در مورد فعالیتها و بازداشت خانم عفت خلیفه سلطانی از سایت اینترنتی سازمان مجاهدین خلق گرفته شده است.
خانم عفت خلیفه سلطانی، متولد اصفهان و مادر ٥ فرزند، از هواداران فعال سازمان مجاهدین خلق بود و چند بار در جریان فعالیت هایش دستگیر شد. بار اول در سال ١٣٥٩ در اجتماعی که شماری از مادران زندانیان در مقابل زندان اصفهان کرده بودند، دستگیر ومدت ده روز در سلول انفرادی بود. بار دیگر در ١٢ اردیبهشت ١٣٦٠ دستگیر و در اواسط خرداد آزاد شد.
=== '''دستگیری و بازداشت''' ===
اطلاعی در مورد جزئیات دستگیری و بازداشت این متهم در دست نیست. از تاریخ دقیق آخرین دستگیری خانم عفت خلیفه سلطانی اطلاعی در دست نیست. با توجه به اطلاعات منتشره در سایت سازمان مجاهدین خلق، وی بین ماههای خرداد و مهر ١٣٦٠ دستگیر شده است. او به همراه چهل نفراز زنانی که در تظاهرات دستگیر شده بودند، در زندانی در زیر زمین ساختمان سپاه نجف آباد نگهداری می شد.
=== '''دادگاه''' ===
اطلاعی درباره جلسه یا جلسات دادگاه در دست نیست.
==== اتهامات ====
عضویت در سازمان مجاهدین خلق، مبارزه مسلحانه علیه جمهوری اسلامی، "ترور، قتل، حمله به پاسداران انقلاب و برادران بسیجی، حمله به خوابگاه بسیج، پرتاب کوکتل مولوتف و سه راهی در اماکن عمومی"، از جمله اتهاماتی است که به خانم خلیفه سلطانی زده شده. اتهامات وارده به ایشان جمعی و مبهم است و در آن واحد به پنجاه و دو متهم دیگر نیز زده شده. دادستانی انقلاب به جرم مشخصی در مورد هیچ یک از متهمین اشاره نمی کند.
در شرایطی که حداقل تضمین های دادرسی رعایت نمی شود و متهمین از یک محاکمه منصفانه محرومند، صحت جرایمی که به آنها نسبت داده می شود مسلم و قطعی نیست.
==== مدارک و شواهد ====
در گزارش این اعدام نشانی از مدارک ارائه شده علیه متهم نیست.
==== دفاعیات ====
از دفاعیات متهم اطلاعی در دست نیست.
==== حکم ====
از جزئیات این حکم اعدام اطلاعی در دست نیست. خانم عفت خلیفه سلطانی شامگاه روز پنجم مهر ١٣٦٠ در زندان دستگرد اصفهان تیرباران شد.
'''مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی -زنان خط شکن- سایت سیمای آزادی'''
<nowiki>https://www.iranntv.com/2019/08/11/%D9%85%D8%AC%D8%A7%D9%87%D8%AF-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%B9%D9%81%D8%AA-%D8%AE%D9%84%DB%8C%D9%81%D9%87-%D8%B3%D9%84%D8%B7%D8%A7%D9%86%DB%8C-_-%D8%B2%D9%86%D8%A7%D9%86-%D8%AE%D8%B7-%D8%B4%DA%A9/</nowiki>
سایت پيشتازان راه آزادی ایران ـ شهدای استان اصفهان
<nowiki>http://porannajafi1000.blogspot.com/2016/05/blog-post_29.html</nowiki>
=== مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی ===
مشخصات  مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی (شفاهی)
محل تولد: اصفهان
شغل : خانه دار
سن: 42
محل شهادت: اصفهان
زمان شهادت: 1360
مجاهد شهید عفت خلیفه‌سلطانی افتخار می‌کنم تمام هستی‌ام را در این‌راه می‌دهم
مجاهد شهید عفت خلیفه‌سلطانی در سال1318 در اصفهان متولد شد. این زن دلیر و آگاه نه‌تنها هرگز مانع فعالیت سیاسی و اجتماعی فرزندانش نبود بلكه همواره آنها را در این كار تشویق می‌كرد و خودش نیز هنگامی‌كه در سال56 از طریق فرزندانش مریم و جواد با مسائل سیاسی و مبارزاتی آشنا شد به‌مطالعه آثار سیاسی و مذهبی پرداخت و یار و مددكار فرزندانش در فعالیتهای سیاسی بود. یكی از اهالی اصفهان كه در سالهای‌و 59 در دفتر آخوند طاهری كار می‌كرده، طی نامه‌یی از‌جمله نوشته است: «یك‌بار مادر شفایی همراه سایر مادران شهیدان و خانواده‌های مجاهدین به‌در خانه طاهری، امام‌جمعه اصفهان، آمده بودند و خواستار آن بودند كه طاهری به‌آنها جواب بدهد كه چرا پاسدارها و حزب‌اللهیها به‌انجمنها و مراكز مجاهدین حمله می‌كنند. مادران مجاهد آن‌قدر اصرار كردند و فشار آوردند كه رئیس دفتر طاهری از قول او اعلام كرد، «آقا گفته‌اند من این خانمها را نمی‌شناسم». مادر شفایی با صدای بلند گفت: «خانواده‌های مجاهدین را در اصفهان نمی‌شناسند؟ پس كی را می‌شناسند؟ اسم مرا بگویید و یادآوری كنید كه تا همین یك‌سال پیش كه به‌حكومت نرسیده بودید به‌آشنایی با خانواده ما افتخار می‌كردید. روزهایی كه بچه‌های ما در خیابانها با ارتش شاه درگیر می‌شدند، شما از ترس سرلشكر ناجی دو‌هفته در خانه ما از ترس به‌خودتان می‌لرزیدید، چطور شد كه این‌قدر فراموشكار شده‌اید و حالا ما را نمی‌شناسید؟ طاهری كه از افشاگری مادر، سراسیمه شده بود، به‌سرعت آنها را پذیرفت. مادر شفایی و سایر مادران در حضور طاهری، پی‌در‌پی از جنایتها و سركوبگریهای پاسداران و حزب‌اللهیها در خیابانها و دانشگاه و مدارس به‌نام و نشان افشاگری كردند و آخوندطاهری در مقابل این افشاگریها جرأت حرف‌زدن نداشت». مادر مجاهد عفت خلیفه‌سلطانی چند‌بار درجریان فعالیتها و اقدامهای افشاگرانه‌اش دستگیر شد. یك‌بار كه در سال‌همراه با شماری از مادران زندانیان در مقابل زندان اصفهان تجمع اعتراضی برپا كرده بودند، دستگیر شد و مدت 10روز او را در سلول انفرادی نگهداشتند. خواهر مجاهد زهره‌ٌ شفایی درباره دستگیریهای بعدی و شهادت او نوشته است: «در غروب روز 12اردیبهشت سال60 پاسداران، مادر را كه همراه با پسر 7ساله‌اش محمد در خانه تنها بود، دستگیر كردند. مادر در موقع دستگیری، به‌شدت مقاومت كرده و اجازه نداده بود كه پاسداران به‌او دستبند بزنند. او تا اواسط خردادماه در زندان بود و با افشاگریها و فشارهایی كه وارد می‌كرد رژیم را ناگزیر كرد كه آزادش كنند». برادر مجاهد محمد شفایی كه در زمان بازداشت مادرش 7ساله بوده، می‌نویسد: «درست نمی‌دانم چند روز بعد از دستگیری پدر بود، من درخانه خوابیده بودم كه از صدای فریادهای مادرم و صدای پاسدارها بیدار شدم. دیدم چند پاسدار در اتاق هستند. من و مادر در خانه تنها بودیم. مادرم سر پاسدارها داد می‌كشید و خیلی چهره‌اش برافروخته بود. مادر به‌من گفت: می‌خواهند مرا ببرند. از او پرسیدم كی بر‌می‌گردی؟ همان‌طور كه بر‌سر پاسدارها فریاد می‌كشید، گفت: همان‌طور كه همه را بردند و برنگشتند، من هم برنخواهم گشت. از‌جمله‌های دیگرش چیزی به‌خاطرم نمانده است. من هم داد و فریاد و گریه كردم و به‌طرف پاسداری كه جلوتر از بقیه ایستاده بود، حمله‌ور شدم. قیافه آن پاسدار هنوز در ذهنم هست كه داشت می‌خندید و قهقهه می‌زد و مرا به‌گوشه اتاق پرت كرد. چند نفر از پاسدارهای چادری آمدند و دستهای مادرم را گرفتند و ما را از خانه بیرون آوردند. موقعی كه داشتند مادرم را سوار ماشین می‌كردند، مرا به‌همسایه‌مان سپرد و رفت. بعد از آن فقط یك‌بار دیگر مادرم را دیدم، یكی از خاله‌ها و داییم كه از فالآنژهای درجه1 اصفهان و از فرماندهان سپاه بود، مرا به‌ساختمان سپاه در خیابان كمال‌اسماعیل بردند. مادرم را آوردند، درست یادم نیست كه چه می‌گذشت، فقط می‌فهمیدم كه خیلی مادرم را تحت‌فشار گذاشته‌اند، آنها داد و بیداد می‌كردند و مادرم جوابشان را می‌داد. یك‌بار دیگر هم كه باز من خشم مادرم را دیده بودم قبل از این دستگیریها بود. فردی با لباس شخصی آمده بود جلو در خانه ما و سعی كرده بود صحبت كند و از او حرف بكشد. مادرم صدای بیرون پریدن دكمه ضبط می‌كروكاست را شنیده بود و فهمیده بود كه پاسدار است و با فریاد و مشت گره كرده دنبالش گذاشت دیدن این صحنه‌های عصبانیت و خشم مادر برایم خیلی عجیب بود. چون تنها چیزی كه از مادرم دیده بودم و همه آشنایان ما برایم تعریف كرده بودند، مهربانی و خونسردی و عطوفت او نه فقط به‌ما كه فرزندانش بودیم بلكه با همه همین رفتار را داشت. این حالت را فقط با پاسدارها داشت». مادر شفایی را همراه با 40تن از خواهران دانش‌آموز و دانشجویی كه در تظاهرات دستگیر شده بودند به‌زندانی در زیر‌زمین ساختمان سپاه نجف‌آباد منتقل می‌كنند. در آن زندان به‌رغم سختی شرایط و فشارهایی كه وارد می‌كردند او با خواندن آن‌چه از قرآن و نهج‌البلاغه حفظ كرده بود به‌همه روحیه می‌داد و آنها را در تحمل شرایط سخت یاری می‌كرده است. عوامل رژیم از این‌كه بچه‌ها در زندان او را مادر خطاب می‌كردند كلافه شده بودند و به‌بچه‌های زندان گفته بودند كه حق ندارید او را مادر خطاب كنید.
یكی از نزدیكانش را به‌زندان بردند تا او را نصیحت كند و از او بخواهد كه به‌خاطر سرنوشت پسر 7ساله‌اش دست از مقاومت بردارد و توبه كند. او در پاسخ به‌این توصیه با عصبانیت گفته بود: «سرنوشت پسر من مثل هزاران بچه ایرانی دیگر است و هیچ فرقی با آنها نمی‌كند. پسر مرا اگر خدا بخواهد حفظ می‌كند. من باید به‌وظیفه‌ام در راه خدا عمل كنم. افتخار می‌كنم كه تمام هستی‌ام را در این‌راه می‌دهم».
مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی از زنان قهرمان مقاوم- سایت بسوی پیروزی
<nowiki>https://www.videosnews.besoyepirozi.com/women/62789-2019-08-12-09-59-04</nowiki>
انداختن زندانیهادرتابوت وخفه شدن انها یکی از خاطرات جالب زندگي علی ربیعی که در کمال خونسردی و به عنوان طنز تعریف می کند -سایت برترین ها
<nowiki>https://www.balatarin.com/permlink/2013/8/6/3371787</nowiki>
=== انداختن زندانیهادرتابوت وخفه شدن انها یکی از خاطرات جالب زندگي علی ربیعی که در کمال خونسردی و به عنوان طنز تعریف می کند ===
‫۳۴۰ کلیک  irajmesdaghi.com
اخیراً عبدالله شهبازی که امروز از مدافعان همسرتان است در مورد یکی از «خاطرات جالب زندگي» علی ربیعی که «در کمال خونسردی و به عنوان طنز برایش تعریف کرده» می‌نویسد:‌ «در آذربايجان تعدادي از اعضاي يک گروهک را دستگير کرديم. بايد آن‌ها را براي حضور در دادگاه از راه آستارا به گيلان مي‌فرستاديم. نگهبان و محافظ به اندازه کافي نداشتيم. همه را در تابوت خوابانيديم و در تابوت‌ها را ميخ زديم و با کاميون اعزام‌شان کرديم. زماني که در مقصد در تابوت‌ها را باز کردند همه به علت خفگي مرده بودند!» علی ربیعی یکی از صاحب‌منصبان وزارت اطلاعات و دستگاه امنیتی در دوران صدارت مهندس موسوی و یکی از معاونان خاتمی در دوران اصلاحات بود. چطور می‌توانید خودتان را راضی کنید و بگویید «هرگز تاریخ کشور ما این همه خشونت سیاسی نسبت به همه مردم به خصوص نسبت به زنان را که توسط بخشی از حاکمیت بر آنان اعمال می شود، به خاطر ندارد .» در حالی که در دوران محمدرضا شاه فقط سه زن سیاسی (منیژه اشرف زاده کرمانی، زهرا قلهکی و اعظم روحی آهنگران) را به جوخه‌ی اعدام سپردند و تعداد زنان اعدام شده‌ی غیر سیاسی از انگشتان دست فراتر نمی‌رفت در «دوران طلایی امام» هزاران زن را به جوخه‌ی اعدام سپردند. «امام»‌تان می‌تواند به خود ببالد که مرگ را به تساوی تقسیم کرد و از این بابت تبعیضی بین زن و مرد، کودک و بزرگ، پیر و جوان قائل نشد. یکی از آن‌ها فاطمه مصباح بود که ۱۳ ساله بود. خواهرش عزت ۱۵ ساله بود و مادرشان رقیه مسیح که همراه همسرش محمد مصباح به خاک افتاد ۳۶ ساله بود. سه فرزند دیگرشان علی اصغر ۱۷ ساله، علی اکبر ۲۱ ساله و محمود ۱۹ ساله به همراه عروس‌‌شان خدیچه مسیح ۱۸ ساله به جوخه‌ی اعدام سپرده شدند. کجای داستان عاشورایی که تعریف می‌کنید از این فاجعه‌آمیزتر است؟ کجا یزید دست به چنین جنایاتی آلود؟ مادر عفت خلیفه سلطانی با ۴۲ سال سن به همراه دخترش زهرا ۲۴ ساله، همسرش دکتر مرتضی شفایی ۵۰ ساله و پسرانش مجید ۱۶ ساله و جواد ۲۴ ساله به جوخه‌ی اعدام سپرده شدند. حبیب خلیفه سلطان یکی از فرماندهان سپاه پاسداران «امام بزرگوار» شما و همسرتان خود در جوخه‌ی اعدام خواهرش شرکت کرد و به فاصله‌ی اندکی به مرگ فجیعی همراه با همسر و طفل‌ شیره‌خواره‌اش در تصادف رانندگی کشته شد. آیا نشنیده‌اید مادر شادمانی (معصومه کبیری) را که از فرط شکنجه قادر به ایستادن نبود روی برانکارد تیرباران کردند؟ این‌ها تنها مشت نمونه خروار است. چگونه این جنایات را دیدید و چشم بر آن بستید. آیا نشنیده‌اید مادر سکینه محمدی (مادر ذاکر) با نزدیک به ۶۰ سال سن در حالی که فرزندش محمدعلی، عضو دولت همسر شما بود به جوخه‌ی اعدام سپرده شد؟ مادر «خانم جلسه‌ای» بود و به زنان قرآن و دعا می‌آموخت. پیش از انقلاب زمانی که شما هنوز حجاب به سر نداشتید پوشیه می‌زد. او را به جرم محاربه با خدا به جوخه‌ی اعدام سپردند. خشمم از شما به خاطر آن است که این همه شقاوت و بیرحمی را «خشونت سیاسی»...
'''منصوره گالستان: ماوراء رذیلت مزدور مصداقی در هتاکی به خانواده‌های شهیدان و زنان زندانی- ایران افشاگر'''
<nowiki>https://www.iran-efshagari.com/%D9%85%D9%86%D8%B5%D9%88%D8%B1%D9%87-%DA%AF%D8%A7%D9%84%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D9%88%D8%B1%D8%A7%D8%A1-%D8%B1%D8%B0%DB%8C%D9%84%D8%AA-%D9%85%D8%B2%D8%AF%D9%88%D8%B1-%D9%85%D8%B5%D8%AF/</nowiki>
همسر دکتر شفایی، عفت خلیفه سلطانی در مبارزه سخت با آخوندها و پاسداران همراه و همدوش و پشتیبان دکتر و فرزندان مجاهد خود بود. اما برادرش قائم مقام سپاه اصفهان و خصم مبین مجاهدین بود. از آنجا که سازمان مجاهدین بزرگترین سازمان توده‌یی تاریخ ایران است، از این نمونه‌ها بسیار بوده و هست که اعضای یک فامیل یا یک خانواده در طرفین طیف رو در روی یکدیگر قرار بگیرند. لعنت بر خمینی…
عفت پاکباز اما، در همه صحنه‌ها مانند دکتر شفایی سرسختانه در مقابل دژخیمان ایستادگی کرد. شکنجه‌گران برای درهم شکستن دکتر و همسرش، مجید، فرزند ۱۶ساله شان را، که از میلیشیاهای پرشور دانش آموزی بود، در مقابل چشمان آنها شکنجه می‌کردند. سپس وقتی نتوانستند در اراده و ایمان و وفای آنها به مجاهدین خللی وارد کنند، در شامگاه ۵مهر۱۳۶۰، هر سه نفر را با ۵۰ مجاهد دیگر تیرباران کردند. عفت در زمان شهادت ۴۲ سال داشت.
== '''مجاهد شهید زهرا شفایی(مریم)''' ==
= مجاهد شهید زهرا شفایی(مریم)مجاهدی صبور و مقاوم و یک مسئول جدی و منظم- سایت سازمان مجاهدین =
<nowiki>https://event.mojahedin.org/events/1236/%D9%85%D8%AC%D8%A7%D9%87%D8%AF-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B4%D9%81%D8%A7%DB%8C%DB%8C(%D9%85%D8%B1%DB%8C%D9%85)%D9%85%D8%AC%D8%A7%D9%87%D8%AF%DB%8C-%D8%B5%D8%A8%D9%88%D8%B1-%D9%88-%D9%85%D9%82%D8%A7%D9%88%D9%85-%D9%88-%DB%8C%DA%A9-%D9%85%D8%B3%D8%A6%D9%88%D9%84-%D8%AC%D8%AF%DB%8C-%D9%88-%D9%85%D9%86%D8%B8%D9%85</nowiki>'''-'''
'''مریم شفائی'''
مجاهد شهید زهرا شفایی(مریم) در سال‌در اصفهان متولد شد، تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر گذراند. از سال‌به‌تهران آمد تا تحصیلاتش را در رشته زبان و ادبیات عربی در دانشگاه تهران ادامه دهد. او هم‌زمان با ورود به‌دانشگاه وارد فعالیتهای سیاسی ضدژریم شاه شد و در شمار عناصر فعال حرکتهای دانشجویی تهران بود. مریم بلافاصله پس از پیروزی انقلاب به‌صفوف دانشجویان هوادار مجاهدین پیوست. در جریان فعالیتهای دانشجویی هر روز مسئولیت‌پذیری بیشتری از خود بارز کرد و از پاییز59 به‌صورت حرفه‌یی در ارتباط با نهاد محلات تهران قرار گرفت و به‌عنوان یکی از مسئولان انجمنهای محلات جنوب تهران، سازماندهی و بسیج زنان هوادار سازمان در منطقه خاوران را برعهده گرفت. یکی از خواهران مجاهد دربارهٌ سابقه آشناییش با مریم و خصوصیات او نوشته است: «اولین بار، چند هفته بعد از 30خرداد60، با مریم شفایی آشنا شدم. برای نظارت بر کار تهیه کوکتل مولوتف و سه راهی به‌خانه‌یی رفته بودم که او مسئولیت بخشی از کارهای‌‌‌آن‌را‌برعهده داشت. چیزی که باعث شد در همان اولین دیدار با مریم او را کاملاًً در ذهنم برجسته کند، 2خصوصیت بارز بود. اول این‌که در عین سرعت و شتابی که درانجام کارهایش داشت، دقت و حساسیت بالایی به‌خرج می‌داد. دوم این‌که بسیار خونگرم و صمیمی بود. بعدها که او را بیشتر شناختم متوجه شدم که در کنار این ویژگیها بسیار پرانرژی، خستگی‌ناپذیر و در مقابل مشکلات و سختیها صبور و مقاوم است و از این جهت همیشه برایم یک کادر قابل تکیه و ارزشمند بود. هم‌چنین چند نمونه از برخوردهای مریم با عناصر دشمن تا مدتها به‌عنوان نمونه‌های آموزنده از هوشیاری امنیتی بر‌سر زبانها بود. یک‌بار که در جریان تظاهرات مسلحانه دستگیر شده بود، در اوین توانسته بود با استفاده از لهجه غلیظ اصفهانی این‌طور وانمود کند که تازه به‌تهران رسیده و در آن شلوغی مادرش را درخیابان گم کرده است و هیچ راه و چاره‌یی ندارد الا این‌که هر‌چه زودتر مادرش را پیدا کند و به‌این ترتیب بعد از دو روز ماندن در اوین پاسدارها را خام کرده بود»‌. یکی دیگر از همرزمانش نوشته است: «هنگامی‌که مریم به‌پایگاه ما منتقل شد، مجاهد شهید سوسن میرزایی از او به‌عنوان یک مسئول جدی و منظم یاد می‌کرد و این توصیف را ما در عمل مشاهده کردیم. در مورد رعایت ضوابط بسیار حساس و جدی بود. بارها یادآوری می‌کرد که: یک پایگاه سازمانی در شرایط جنگی دقیقاًً باید مثل یک پادگان نظامی‌باشد. همه چیز باید در جای خودش قرار بگیرد. سرانجام در روز 19اردیبهشت سال1361مریم همراه با همسرش مجاهدشهید حسین جلیلی‌پروانه و مجاهد شهید علی انگبینی در یک درگیری خیابانی در شمال تهران به‌شهادت رسید.
'''منصوره گالستان: ماوراء رذیلت مزدور مصداقی در هتاکی به خانواده‌های شهیدان و زنان زندانی- ایران افشاگر'''
<nowiki>https://www.iran-efshagari.com/%D9%85%D9%86%D8%B5%D9%88%D8%B1%D9%87-%DA%AF%D8%A7%D9%84%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D9%88%D8%B1%D8%A7%D8%A1-%D8%B1%D8%B0%DB%8C%D9%84%D8%AA-%D9%85%D8%B2%D8%AF%D9%88%D8%B1-%D9%85%D8%B5%D8%AF/</nowiki>
مریم شفایی از مسئولین بخش دانشجویی مجاهدین در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران و سپس از مسئولان نهاد محلات در منطقه خاوران تهران بود. همسرش مجاهد خلق حسین جلیلی پروانه از زندانیان سیاسی دوران شاه و از مسئولان تشکیلات مجاهدین در خراسان و گیلان و از مسئولان دانش‌آموزی در تهران بود. این دو نیز از شهیدان همین خانواده سرفراز هستند که جان و خانه و خانمان را فدای آرمان مجاهدین و آزادی مردم ایران کردند. هر دوی آنها در ضربه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۶۱ در تهران تا آخرین گلوله و تا آخرین نفس جنگیدند و به‌شهادت رسیدند. مریم در زمان شهادت ۲۴ساله و حسین جلیلی ۲۹ ساله بود.
'''خانواده شفایی معنای راستین وفای به پیمان- سایت سازمان مجاهدین مشترک'''
<nowiki>https://event.mojahedin.org/i/news/141200</nowiki>
'''مجاهد شهید زهرا شفایی (مریم‌ ) بیّنهٴ صبر و استقامت'''
مجاهد شهید زهرا شفایی (مریم) در سال ‌۱۳۳۷ در اصفهان متولد شد، تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر گذراند. از سال ۱۳۵۶ به تهران آمد تا تحصیلاتش را در رشته زبان و ادبیات عربی در دانشگاه تهران ادامه دهد. او همزمان با ورود به دانشگاه وارد فعالیتهای سیاسی ضدژریم شاه شد و در شمار عناصر فعال حرکتهای دانشجویی تهران بود.
زهرا شفایی بلافاصله پس از پیروزی انقلاب به صفوف دانشجویان هوادار سازمان مجاهدین خلق پیوست. در جریان فعالیتهای دانشجویی هر روز مسئولیت‌پذیری بیشتری از خود بارز کرد و از پاییز1359 به‌صورت حرفه‌یی در ارتباط با نهاد محلات تهران قرار گرفت و به‌عنوان یکی از مسئولان انجمنهای محلات جنوب تهران، سازماندهی و بسیج زنان هوادار سازمان مجاهدین خلق ایران در منطقه خاوران را برعهده گرفت.
'''زهرا شفایی کادری قابل تکیه و ارزشمند'''
یکی از خواهران مجاهد درباره سابقه آشناییش با زهرا شفایی و خصوصیات او نوشته است: «اولین بار، چند هفته بعد از 30 خرداد 1360، با زهرا شفایی آشنا شدم. چیزی که باعث شد در همان اولین دیدار با زهرا شفایی او را کاملاً در ذهنم برجسته کند، دو خصوصیت بارز بود. اول این‌که در عین سرعت و شتابی که در انجام کارهایش داشت، دقت و حساسیت بالایی به خرج می‌داد. دوم این‌که بسیار خونگرم و صمیمی بود. بعدها که او را بیشتر شناختم متوجه شدم که در کنار این ویژگیها بسیار پرانرژی، خستگی‌ناپذیر و در مقابل مشکلات و سختیها صبور و مقاوم است و از این جهت همیشه برایم یک کادر قابل تکیه و ارزشمند بود.
همچنین چند نمونه از برخوردهای زهرا شفایی با عناصر دشمن تا مدتها به‌عنوان نمونه‌های آموزنده‌یی از هوشیاری امنیتی بر سر زبانها بود. یک بار که در جریان تظاهرات مسلحانه دستگیر شده بود، در اوین توانسته بود با استفاده از لهجه غلیظ اصفهانی این‌طور وانمود کند که تازه به تهران رسیده و در آن شلوغی مادرش را در خیابان گم کرده است و هیچ راه و چاره‌یی ندارد الا این‌که هر چه زودتر مادرش را پیدا کند و به این ترتیب بعد از دو روز ماندن در اوین پاسدارها را خام کرده بود».
یکی دیگر از همرزمانش نوشته است: «هنگامی که زهرا شفایی به پایگاه ما منتقل شد، مجاهد شهید سوسن میرزایی از او به‌عنوان یک مسئول جدی و منظم یاد می‌کرد و این توصیف را ما در عمل مشاهده کردیم. در مورد رعایت ضوابط بسیار حساس و جدی بود. بارها یادآوری می‌کرد که: یک پایگاه سازمانی در شرایط جنگی دقیقاً باید مثل یک پادگان نظامی باشد. همه چیز باید در جای خودش قرار بگیرد. سرانجام در روز 19 اردیبهشت سال 1361زهرا شفایی همراه با همسرش مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه و مجاهد شهید علی انگبینی در یک درگیری خیابانی در شمال تهران به‌شهادت رسید.
مجاهد شهید زهرا شفایی (مریم‌ ) بیّنه صبر و استقامت- پیشتازان راه آزادی
<nowiki>https://porannajafi1000.blogspot.com/search?q=%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86+%D8%AC%D9%84%DB%8C%D9%84%DB%8C+%D9%BE%D8%B1%D9%88%D8%A7%D9%86%D9%87</nowiki>
مجاهد شهید زهرا شفایی (مریم) در سال ‌1337 در اصفهان متولد شد، تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر گذراند. از سال 1356 به تهران آمد تا تحصیلاتش را در رشته زبان و ادبیات عربی در دانشگاه تهران ادامه دهد. او همزمان با ورود به دانشگاه وارد فعالیتهای سیاسی ضدژریم شاه شد و در شمار عناصر فعال حرکتهای دانشجویی تهران بود.
زهرا شفایی بلافاصله پس از پیروزی انقلاب به صفوف دانشجویان هوادار سازمان مجاهدین خلق پیوست. در جریان فعالیتهای دانشجویی هر روز مسئولیت‌پذیری بیشتری از خود بارز کرد و از پاییز1359 به‌صورت حرفه‌یی در ارتباط با نهاد محلات تهران قرار گرفت و به‌عنوان یکی از مسئولان انجمنهای محلات جنوب تهران، سازماندهی و بسیج زنان هوادار سازمان مجاهدین خلق ایران در منطقه خاوران را برعهده گرفت.
زهرا شفایی کادری قابل تکیه و ارزشمند
یکی از خواهران مجاهد درباره سابقه آشناییش با زهرا شفایی و خصوصیات او نوشته است: «اولین بار، چند هفته بعد از 30 خرداد 1360، با زهرا شفایی آشنا شدم. چیزی که باعث شد در همان اولین دیدار با زهرا شفایی او را کاملاً در ذهنم برجسته کند، دو خصوصیت بارز بود. اول این‌که در عین سرعت و شتابی که در انجام کارهایش داشت، دقت و حساسیت بالایی به خرج می‌داد. دوم این‌که بسیار خونگرم و صمیمی بود. بعدها که او را بیشتر شناختم متوجه شدم که در کنار این ویژگیها بسیار پرانرژی، خستگی‌ناپذیر و در مقابل مشکلات و سختیها صبور و مقاوم است و از این جهت همیشه برایم یک کادر قابل تکیه و ارزشمند بود.
همچنین چند نمونه از برخوردهای زهرا شفایی با عناصر دشمن تا مدتها به‌عنوان نمونه‌های آموزنده‌یی از هوشیاری امنیتی بر سر زبانها بود. یک بار که در جریان تظاهرات مسلحانه دستگیر شده بود، در اوین توانسته بود با استفاده از لهجه غلیظ اصفهانی این‌طور وانمود کند که تازه به تهران رسیده و در آن شلوغی مادرش را در خیابان گم کرده است و هیچ راه و چاره‌یی ندارد الا این‌که هر چه زودتر مادرش را پیدا کند و به این ترتیب بعد از دو روز ماندن در اوین پاسدارها را خام کرده بود».
یکی دیگر از همرزمانش نوشته است: «هنگامی که زهرا شفایی به پایگاه ما منتقل شد، مجاهد شهید سوسن میرزایی از او به‌عنوان یک مسئول جدی و منظم یاد می‌کرد و این توصیف را ما در عمل مشاهده کردیم. در مورد رعایت ضوابط بسیار حساس و جدی بود. بارها یادآوری می‌کرد که: یک پایگاه سازمانی در شرایط جنگی دقیقاً باید مثل یک پادگان نظامی باشد. همه چیز باید در جای خودش قرار بگیرد. سرانجام در روز 19 اردیبهشت سال 1361زهرا شفایی همراه با همسرش مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه و مجاهد شهید علی انگبینی در یک درگیری خیابانی در شمال تهران به‌شهادت رسید.
== '''مجاهد شهید جواد شفایی''' ==
'''مجاهد شهید جواد شفایی هیچ فرصت و امکانی را برای ضربه زدن به‌دشمن از دست ندهید- سایت سازمان مجاهدین'''
'''<nowiki>https://martyrs.mojahedin.org/martyrs/17933/</nowiki>'''      
[[پرونده:جواد شفایی.JPG|بندانگشتی|جواد شفایی]]
'''Javad Shafai'''
'''Javad Shafai'''


۱٬۱۹۹

ویرایش

منوی ناوبری