کاربر:دانا/صفحه تمرین: تفاوت میان نسخه‌ها

از ایران پدیا
پرش به ناوبری پرش به جستجو
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۱۸: خط ۱۸:
نواري صوتي بر اساس شعر نيما ” تو را من چشم در راهم شباهنگام...“  نيز با دكلمه نويسنده موجود است.
نواري صوتي بر اساس شعر نيما ” تو را من چشم در راهم شباهنگام...“  نيز با دكلمه نويسنده موجود است.


 فاطمه (غزاله) عليزاده در بهمن ماه 1325 در مشهد متولد و دامان مادري شاعر و نويسنده ( منيرالسادات سيدي ) پرورش يافت. تحصيلات متوسطه را در مشهد به پايان رساند و با قبول­شدن در كنكور رشته ادبيات در مشهد و رشته حقوق و فلسفه در تهران، به خواست مادر رشته حقوق را در دانشگاه تهران برگزيد. پس از اخذ ليسانس در زمينه حقوق سياسي به فرانسه رفت تا تحصيلات خود را در دكتراي همين رشته ادامه دهد اما مدتي بعد با تغيير رشته تحصيلي به فلسفه و سينما، در دانشگاه سوربن پاريس به تحصيل پرداخته و فلسفه اشراق را با هدف نگارش پايان نامه­اي درباره مولانا برگزيد كه اين رشته را نيز به علت فوت پدر نيمه كاره رها نموده  به تهران بازگشت.
 فاطمه (غزاله) عليزاده در بهمن ماه 1325 در مشهد متولد و در دامان مادری شاعر و نويسنده ( منيرالسادات سيدي ) پرورش يافت. تحصيلات متوسطه را در مشهد به پايان رساند و با قبول­شدن در كنكور رشته ادبيات در مشهد و رشته حقوق و فلسفه در تهران، به خواست مادر رشته حقوق را در دانشگاه تهران برگزيد. پس از اخذ ليسانس در زمينه حقوق سياسي به فرانسه رفت تا تحصيلات خود را در دكتراي همين رشته ادامه دهد اما مدتي بعد با تغيير رشته تحصيلي به فلسفه و سينما، در دانشگاه سوربن پاريس به تحصيل پرداخته و فلسفه اشراق را با هدف نگارش پايان نامه­اي درباره مولانا برگزيد كه اين رشته را نيز به علت فوت پدر نيمه كاره رها نموده  به تهران بازگشت.


اولين فعاليتهاي ادبي غزاله عليزاده به دهه چهل و فعاليت جدي او در همين زمينه به سال1356 با چاپ نخستين مجموعه داستاني­اش به نام ( سفر ناگذشتني ) در مشهد بر­ميگردد. شهرت غزاله عليزاده را اما بايد مديون رمان دوجلدي ( خانه ادريسيها ) دانست كه سال 1370چاپ و منتشر گرديد.  
اولين فعاليتهاي ادبي غزاله عليزاده به دهه چهل و فعاليت جدي او در همين زمينه به سال1356 با چاپ نخستين مجموعه داستاني­اش به نام ( سفر ناگذشتني ) در مشهد بر­ميگردد. شهرت غزاله عليزاده را اما بايد مديون رمان دوجلدي ( خانه ادريسيها ) دانست كه سال 1370چاپ و منتشر گرديد.  

نسخهٔ ‏۲۵ اکتبر ۲۰۱۸، ساعت ۲۲:۲۹

فاطمه ( غزاله ) عليزاده

تولد: 27 بهمن ماه 1325 مشهد

وفات ( خودكشي) : 22 ارديبهشت 1375 روستاي جنگلي جواهرده رامسر

تحصيلات: ليسانس علوم سياسي

مليت: ايراني

شغل: نويسنده

آثار به ترتيب انتشار: بعد از تابستان، سال 1355،  سفر ناگذشتني شامل سه قصه، 1358،  داستان بلند دو منظره، 1363،  خانه ادريسيها ( رمان ) 1370، چهارراه، 1372،  رؤياي خانه و كابوس زوال. تعدادي از داستانهاي عليزاده در در سال 1378تحت نام” غزاله تا كجا “ توسط نشر توس و سال 1382چهار داستان او بنام تالارها نيز به چاپ رسيده است.

جوايز: قلم طلايي مجله گردون براي داستان كوتاه جزيره، سال 1999،  جايزه بيست سال داستان نويسي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي براي خانه ادريسيها 1999.

نواري صوتي بر اساس شعر نيما ” تو را من چشم در راهم شباهنگام...“  نيز با دكلمه نويسنده موجود است.

 فاطمه (غزاله) عليزاده در بهمن ماه 1325 در مشهد متولد و در دامان مادری شاعر و نويسنده ( منيرالسادات سيدي ) پرورش يافت. تحصيلات متوسطه را در مشهد به پايان رساند و با قبول­شدن در كنكور رشته ادبيات در مشهد و رشته حقوق و فلسفه در تهران، به خواست مادر رشته حقوق را در دانشگاه تهران برگزيد. پس از اخذ ليسانس در زمينه حقوق سياسي به فرانسه رفت تا تحصيلات خود را در دكتراي همين رشته ادامه دهد اما مدتي بعد با تغيير رشته تحصيلي به فلسفه و سينما، در دانشگاه سوربن پاريس به تحصيل پرداخته و فلسفه اشراق را با هدف نگارش پايان نامه­اي درباره مولانا برگزيد كه اين رشته را نيز به علت فوت پدر نيمه كاره رها نموده  به تهران بازگشت.

اولين فعاليتهاي ادبي غزاله عليزاده به دهه چهل و فعاليت جدي او در همين زمينه به سال1356 با چاپ نخستين مجموعه داستاني­اش به نام ( سفر ناگذشتني ) در مشهد بر­ميگردد. شهرت غزاله عليزاده را اما بايد مديون رمان دوجلدي ( خانه ادريسيها ) دانست كه سال 1370چاپ و منتشر گرديد.

روز جمعه 22 ارديبهشت ماه سال 1375 ساكنين محلي جواهرده، روستايي در جنگلهاي رامسر، جسدي را يافتند با لباسي ـ مانند هميشه ـ سياه، كاملاً آراسته، با قوطي خالي قرصي در جيب و طنابي بر گردن، آويزان بر درختي ميان دو صخره كوتاه. پيكر سياه­پوش آويخته بر درخت غزاله عليزاده بود، خالق خانه ارديسيها. دو روز پيش از مشهد عازم تهران شده و روستاي  جواهرده را براي مرگ خود برگزيده بود بي مقصردانستن كسي در اين اقدام.

” خسته­ام. براي همين مي­روم. ديگر حوصله ندارم. چقدر كليد را در قفل در بچرخانم و قدم بگذارم به خانه­اي تاريك. من غلام خانه­هاي روشنم..... جدايي پيش از آن كه مسجل شود روي مي­دهد. احساس غربت در هر شرايطي تسكين ناپذير بود چه در سرزمين خودم چه در آن سوي مرزها. “

غزاله عليزاده پيش از اقدام به خودكشي، طي يادداشتي رسيدگي به نوشته­هاي ناتمام خود را به گلشيري و براهني واگذاشته است: ” آقاي دكتر براهني، آقاي گلشيري و كوشان عزيز! رسيدگي به نوشته­هاي ناتمام خودم را به شما عزيزان واگذار مي­كنم. ساعت يك و نيم است. خسته­ام. بايد بروم. لطف كنيد و نگذاريد گم و گور شوند و در صورت امكان چاپ­شان كنيد. نمي­گويم بسوزانيد. از هيچ كس متنفر نيستم. براي دوست­داشتن نوشته­ام، نمي­خواهم، تنها و خسته­ام براي همين مي­روم. ديگر حوصله ندارم. چقدر كليد را در قفل بچرخانم و قدم بگذارم به خانه­اي تاريك. من غلام خانه­هاي روشنم..... خداحافظ دوستان عزيزم “

هوشنگ گلشيري طي مصاحبه­اي درباره غزاله عليزاده گفته است: ” صاحب و سازنده همين خانه ادريسيها، دور از همه هياهوها، كاتب كلماتي بود كه چشم بسته به منشي­اش املا مي­كرد و او مي­نوشت. در فيلمي كه از زندگي او ساخته شده اين مراسم شخصي را مي­بينيم كه عليزاده اصولاً اهل نوشتن نبود. چشم­بندي مي­گذاشت روي چشم و در لايه­هاي ذهنش فرو­مي­رفت و آنچه را مي­ديد براي كسي مي­گفت و او انشا مي­كرد. انگار كه در تاريكخانه­اي بنويسد و نور بتاباند روي شخصيتها و داستانها. “

غزاله عليزاده چندين ماه قبل از مرگ در مصاحبه­اي با مجله گردون درباره خود مي­گويد: ” دوازده سيزده ساله بودم دنيا را نمي­شناختم، كي دنيا را مي­شناسد؟ اين توده بي شكل مدام در حال تغيير را كه دور خودش مي­پيچد و از يك تاريكي مي­رود به طرف تاريكي ديگر. در اين فاصله ما بيش و كم رؤيا مي­بافيم، فكر مي­كنيم مي­شود سرنوشت انسان را عوض كرد، آن مايه حيرت­انگيز از حيوانيت در خود و ديگران را. ما نسلي بوديم آرمان­خواه. به رستگاري اعتقاد داشتيم. هيچ تأسفي ندارم. از نگاه خالي نوجوانان فارغ از كابوس و رؤيا حيرت مي­كنم، تا اين درجه وابستگي به ماديت اگر هم نشانه عقل معيشت باشد باز حاكي از زوال است. ما واژه­هاي مقدس داشتيم: آزادي، وطن، عدالت، فرهنگ، زيبايي و تجلي. تكان هر برگ بر شاخه معنايي نهفته داشت... اغلب دراز مي­كشيدم روي چمن مرطوب و خيره مي­شدم به آسمان. پاره­هاي ابر گذر مي­كردند، اشتياق و حيرت نوجواني بي قرار. مي­دميدم به آسمان. در گلخانه مي­نشستم، بي وقفه كتاب مي­خواندم، نويسندگان و شاعران بزرگ را تا حد تقديس مي­ستودم. از جهان روزمرگي، تقديس گريخته است و اين بحران جنبه بومي ندارد. پشت مرزها هم تقديس و آرمان­گرايي به انسان پشت كرده و شهرت فصلي، جنسيت و پول گريزنده، اقيانوسهاي عظيم را در حد حوضچه­هاي تنگ فروكاسته است.“ مطلب زيرين نيز آخرين نوشته چاپ شده غزاله عليزاده پيش از مرگ نابهنگام اوست كه در ماهنامه آدينه ويژه نوروز 1375 در پاسخ به سؤالي درباره ( سالي كه گذشت را چگونه ارزيابي مي­كنيد؟ ) منتشر شده است: 

رؤياي خانه و كابوس زوال: ” زوال كه آغاز مي­شود، رؤياها راه به كابوس مي­برند. پاي اعتماد بر گرده اطمينان فرومي­آيد و درها نه بر پاشنه خويش كه بر گرد خود مي­چرخند و راهها به ساماني­كه بايد نمي­رسند و حق، اگر هست همين حيات آخرالزماني­ست كه نيست، براي آنان كه هنوز بارهاي مسموم مصرف و تخريب را مي­گذرانند. قرني كه پيش روست سالهاست كه آغاز شده است، مثل جدايي كه بسيار پيش  از آن كه مسجل شود روي مي­دهد اما در زماني صورت تثبيت مي­پذيرد كه ديگر نيرويي براي وصل اصل نمانده است. گاهي از بسياري تازگي و شگفتي­ست كه نامي براي ناميدن نيست، گاهي از شدت زوال و تباهي. در بي اعتباري دورانهاي نامگذار است كه همه چيز را مي­بايستي از نو تعريف كرد و در اين دوران بي اعتبار گذرا از هزاره­اي به هزاره ديگر، ميراث سنگين اطلاعات بيشمار، غلتيده در مسير درآميختن با اشكال منفي­ست. همان داستان هميشگي كژي و راستي، سختي و آساني. كژي هر سال كه مي­گذرد، مرزهاي گل و ريحان ، دوزخ و خارستان بهشت درهم­تر مي­روند، اشتباه گرفته مي­شوند. سال به سال دريغ از پارسال. تنها كلمه تكرارشونده در صفهاي خواربار و اتوبوسهاي دودزاست كه قرار است پس از ابتلاي مردم به بيماريهاي ناشناخته طاق و جفت، فكري به حال سموم فراوان­شان بكنند. نوشدارو بعد از مرگ سهراب.“

محمد مختاري، نويسنده، كه وي نيز در آذرماه 1377 در جريان قتلهاي زنجيره­اي توسط وزارت اطلاعات جمهوري اسلامي به قتل رسيد، بعد از مرگ غزاله عليزاده نوشت: ” هميشه مي­گفتند تاوان عمر دراز اين است كه آدم به سوگ عزيزانش مي­نشيند اما اكنون انگار اين قرار هم برهم­خورده است. پس بي آنكه عمر به درازا بكشد بايد شاهد ضايعات فرهنگي اين پيكر فرهنگي بود كه مي­خواهد با اندامهايي بي قرار و پراكنده باقي بماند“

منابع: ويكي پديا ، سيماي آزادي، پرشين وي و احسان كاظمي

خاطرات فروزان عبدي از كتاب شكست ناپذيران

امروز زندگي را آغاز كن «پابلو نرودا» به آرامي آغاز به مردن مي كني زماني كه خودباوري را در خودت بكشي اگر روزي مرگي را تغيير ندهي تو به آرامي آغاز به مردن مي كني اگر از شور و حرارت و احساسات سركش و چيزهايي كه چشمانت را به درخشش وا ميدارند و ضربان قلبت را تندتر مي كنند، دوري كني تو به آرامي آغاز به مردن مي كني اگر براي مطمئن در نامطمئن خطر نكني اگر وراي روياها نروي اگر به خودت اجازه ندهي كه حداقل يك بار در تمام زندگيات وراي مصلحت انديشي ها بروي امروز زندگي را آغاز كن! امروز مخاطره كن نگذار كه به آرامي بميري فروزان عبدي، عضو تيم ملي واليبال زنان ايران، ستاره اي از كهكشان جاودانه فروغهاي آزادي است كه در جريان قتل عام زندانيان مجاهد در سال 67 توسط خميني ضدبشر، به شهادت رسيد. قهرماني از ميان ورزشكاران آزاده ايران زمين كه افتخاراتش در ميدانهاي ورزشي را با جانبازي و قهرماني در  ميدان رزم با دژخيمان خميني در زندان و شكنجهگاه و سپس در ميدان اعدام به كمال رساند. فروزان عبدي پيربازاري تهراني، متولد سال 1336 در تهران، هنگامي كه دستگير شد، دانشجوي سال آخر ورزش بود و در رشته واليبال فعاليت ميكرد. فروزان موفق شده بود به عضويت تيم ملي واليبال زنان ايران در آيد. فروزان بعد از پيروزي انقلاب ضدسلطنتي به هواداري از مجاهين پرداخت و پس از 30خرداد 60 به جرم ارتباط با مجاهدين دستگير شد و از آن پس در بند و زنجير، دوران درخشاني در دفتر زندگيش گشوده شد. فروزان در دوران زندان به نقطه اوج زندگي خودش رسيد. او به محض ورود به زندان مرزبنديهاي خودش را با آخوندها به خوبي شناخت و مشخص كرد. مقاومت و سرسختي اش باعث شد كه از همان اول او را به بندهاي تنبيهي منتقل كنند. در اوائل سال 61 او در بند 8 زندان قزلحصار زنداني بود. آنجا يك بند تنبيهي بود كه در آن زمان در هر سلول انفرادي تا 27نفر جا ميدادند. به طوري كه زندانيها مجبور بودند، شبها و روزها نشستن و خوابيدن و ايستان را نوبتي كنند. مهمترين عنصري كه در فروزان بارز بود، روحيه فوق العاده قوي و در عين حال مهر و محبتي بود كه در او وجود داشت. خيلي وقتها وقتي كه حرف ميزد از تك تك كلماتش عشق به مجاهدين و بچه هاي زنداني ميباريد. فروزان هنرمند هم بود و نقاشيهاي خيلي قشنگي داشت. هر كس ميخواست سنگ بتراشد، از او ميخواست كه روي سنگ برايش نقاشي كند. فروزان ورزشكاري توانا و نقاشي چيره دست بود كه همواره ميكوشيد تا از تمام توان و امكانش براي بالا بردن روحيه مقاومت و تلاش و تحرك در محيطه زندان استفاده كند. به همين دليل هم بود كه دژخيمان تاب تحمل او را نداشتند، بيهوده تلاش ميكردند تا با فشار بيشتر بر روي او صدايش را خاموش كنند. در اواخر سال 61 رژيم طاقت نياورد و تنبيه بند8 را براي فروزان كافي ندانست در نتيجه او را همراه چند نفر ديگر به مدت 8ماه به توالت زير بند8 منتقل كردند. در تمام اين مدت در بدترين شرايط و زير شكنجه و بيخوابيهاي مستمر و تنبيهات شبانه روزي بود و سپس به گوهردشت منتقل شد و درآنجا نيز ابتدا به مدت 7ماه در سلولهاي انفرادي بود، دوباره او را به زندان قزلحصار برگرداندند و پس از آن كه دو ماه در قرنطينه واحد يك بهداري قزلحصار بود، به بند عمومي و بعد هم به اتاقهاي دربسته اوين و در بدترين شرايط منتقل شد، اما از روحيه بسيار قوي برخوردار بود و ذره اي سازش با آخوندها در او راه نداشت. فروزان، يك ورزشكار متعهد و صاحب آرمان بود. هنگامي كه در زندان خبر انقلاب ايدئولوژيك مجاهدين را شنيد، به صراحت ميگفت كه همه ما بايد در اين جا انقلاب كنيم. او سابقه تشكيلاتي چنداني در بيرون زندان نداشت، ولي در زندان بسيار قابل اتكا و محكم بود. در سال 63 در زندان، اولين كاري كه فروزان انجام داد تشكيل تيمهاي ورزشي بود و همزمان آموزش واليبال را شروع كرد. از صبح تا ساعت 12 ظهر با بچه ها در هواخوري بود و به تيمهاي مختلفي كه درست كرده بود، واليبال ياد ميداد، بعدازظهرها  هم با بچه ها ميدويد. يكبار كه دژخيمان به داخل بند ريختند و همه را به طور جمعي كتك زدند، فروزان با جسارت در مقابلشان ايستاد و كوتاه نيامد. اين قهرمان دلاور همواره ميگفت «مگر اين پدرسوخته ها چه كاري از دستشان برمي آيد كه نكرده اند؟» اصلا در نهايت با ما چه كار خواهند كرد. چرا ما بايد در برابرشان كوتاه بياييم؟» فروزان عبدي به دليل روحيه مقاومت و عواطف سرشاري كه با بقيه بچه ها داشت و روحيه ورزشكاري و ارتباط گرمش با همه، در شمار محبوبترين زنان زنداني بود. او به 5سال زندان محكوم شده بود. اما به دليل موضعگيري اصولي و جديش و كوتاه نيامدنش در برابر آخوندها و اين كه در پايان محكوميتش حاضر نشد هيچ تعهدي به رژيم بدهد، آزاد نشد و سرانجام در قتل عام خونين سال 67 به كهكشان شهيدان راه آزادي ايران پيوست. در قتل عامهاي سال 67 فروزان در ميان اولين سري زندانياني بود كه آنها را براي محاكمات چند دقيقه اي ميبردند. زندانياني كه در آموزشگاه پايين همراهش بودند تعريف ميكردند كه وقتي ميخواستند فروزان را ببرند همان روحيه خندان و پرنشاط را داشت، شوخي مي كرد و مي گـفت: «بچه ها ناراحت نباشيد از دستمان خسته شده اند ميخواهند آزادمان كنند.» يكي از بچه ها پرسيده بود: مطمئني؟ و فروزان با خنده جواب داده بود: البته كه مطمئنم. هم سلولهايش گفتند بلافاصله بعد از رفتنش فهميديم كه فروزان دقيقاً مي دانسته است كه او را براي اعدام مي برند، اين جلمه اي بود كه او قبل از خارج شدن از سلول روي ديوار نوشته بود: «خدايا كمكم كن تا  همچون عبدي شايسته، شمع فروزان راه تو باشم».

بهار سال ۱۳۶۵ بود که بصورت تنبیهی دوباره از زندان قزل حصار به زندان مخوف اوین منتقل میشدیم. دور جدید سرکوب از اواخر زمستان۶۴ شروع شده بود که متعاقبآ و قبل از ما چند سری ۲۰ـ ۳۰ نفره از یارانمان را از بندهای زنان قزل حصار برای اِعمال فشار و تنبیه بیشتر به زندان اوین منتقل کرده بودند. بعد از ۵ سال تحمل درد و رنج و حبس و حرمان در زندانهای رژیم آخوندی گویی این جابجایی ها و فشار و سرکوب های مستمر هیچ نقطه پایان و انتهائی نداشت.

بهرحال در یک دسته ۲۵ـ۲۰ نفره به بند ۱ پائین زندان اوین منتقل شدیم... بعداز انجام کارهای اولیه تعیین اتاق و جا و مکان و استقرار وسایل در اولین فرصت به حیاط و هواخوری بند رفتیم تا عزیزانی را که زودتر از ما به بند بالا (طبقه دوم) منتقل شده و در اطاقهای دربسته محبوس بودند ببینیم (1). آنها هم که از آمدن سری جدید بچه ها به بند پائین مطلع شده بودند مشتاقانه خود را به بالای پنجره های داخل اتاقشان رسانده بودند تا از پشت شیشه هائی که رنگهای آن بعضآ توسط زندانیان پاک شده بود به بچه های تازه وارد بند پائین خوشآمد بگویند... دراینجور لحظات صحنه هایی سرشار از عواطف انسانی و همدلی آرمانی شکل میگرفت که براستی دیدنی و بیاد ماندنی بود... از شوق دیدار همدیگر ولو در میان آنهمه دیوار و سلول و سیم خاردار در پوست خود نمی گنجیدیم... همبندان عزیزمان را میدیدیم که در طبقه بالا و از پشت پنجره های رنگ و رو رفته از سر و کول هم بالا میرفتند و با لبخند و بوسه برایمان دست تکان میدادند... سودابه منصوری، اعظم (شهربانو) عطاری، مژگان سربی، سپیده زرگر .... و در بالای سر آنها یکدفعه فروزان عبدی را دیدم مثل همیشه با لبخندی زیبا و دوست داشتنی و متانتی بیاد ماندنی.(2)

با فروزان طی سال ۱۳۶۱ ماهها در بند تنبیهی ۸ قزلحصار بودیم و چه دوران سخت و طاقت فرسا و البته در کنار هم خاطره انگیزی بود. در یکی از آن روزهای وحشت و سرکوب بهار سال ۱۳۶۲ بود که فروزان را بهمراه جمع دیگری از زندانیان مقاوم و مجاهد برای آزار وشکنجه بیشتر از بند ۸ به سلولهای انفرادی گوهردشت بردند که دیگر تا یکسال و نیم بعد او را ندیدیم تا اینکه در اواسط سال ۶۳ بدنبال برخی تغییرات و جابجایی ها در سطح مسئولین زندان (خروج باند لاجوردی و استقرار نمایندگان منتظری در زندان)، او را بهمراه سایر بچه ها از انفرادیهای گوهردشت به بند عمومی ۳ قزلحصار منتقل کردند. بدنبال همان تغییرات و باصطلاح رفرم موقت در داخل زندان بود که ما را هم از بند تنبیهی ۸ بعد از ۲ سال به بند عمومی ۴ که در مجاورت بند ۳ بود منتقل کردند. همین ایام بود که بیشتر عصرها صدای ولوله و شور و نشاط بچه های بند ۳ را می شنیدیم که طبق معمول فروزان با راه انداختن بازی جمعی والیبال توی بند همه را مشغول و مجذوب میکرد و ما هم گاهآ برای دیدنش به دور از چشم "آنتن"های رژیم به بالای پنجره بند میرفتیم و به تماشای آنها می نشستیم. (3)

حالا سال ۶۵ بود و بازهمدیگر را در شرایط تنبیهی و فشار بیشتر در اوین میدیدیم. همان روزهای اول ورود به بند بود که حمله و هجوم نوبتی مجتبی حلوائی شکنجه گر بدنام اوین و اوباش پاسدارش برای منکوب کردن ما آغاز شد که مورد ضرب وشتم شدیدی واقع شدیم و تا نفس داشتند با پوتینهای مخصوص شان بچه ها را زدند بطوریکه خودشان به نفس نفس افتاده بودند و در برابر اعتراض مظلومانه ما میگفتند که "شماها اگه آدم شدنی بودید توی این پنج سال شده بودید حالا فقط میخوایم یادتون بیاریم که اینجا اوین است". بفاصله چند روز ما را هم برای اِعمال محدودیت و فشار بیشتر به بند بالا و اتاقهای در بسته منتقل کردند که البته در کنار یاران و عزیزانی همچون فروزان خیلی هم خوشایندتر و روحیه بخش تر بود. بگذریم که جلادان بیرحم زندان تا کجا حداقل حقوق انسانی و زیستی ما را هم زیر پا میگذاشتند و چه به روزمان که درنمیآوردند.

حدودآ تابستان سال ۶۵ بود که نام تعدادی از زندانیانی را که حکم پنج سال زندان آنان به اتمام رسیده بود متناوبآ برای بازجویی می خواندند و ازآن جمله بچه هایی مثل فروزان عبدی، سپیده زرگر، ناهید (فاطمه) تحصیلی ... بودند که برای آزادی پیش شرط مصاحبه ویدیویی و محکوم کردن مجاهدین را ازآنها طلب میکردند که تقریبآ همۀ آن بچه ها جواب رد داده بودند و نهایتا مسئولین زندان و دادستانی حتی به یک تعهدنامه کتبی و فرمالیستی مبنی بر عدم فعالیت سیاسی بعد از آزادی نیز رضایت داده بودند که بچه ها زیر بار آن هم نرفته بودند و در آخر آنها را با ناسزا و توهین و تهدید به بند برگرداندند (4). بدین ترتیب فروزان نیز به جمع زندانیان ملی کش بند اضافه شد. (5)

طی سالهای ۶۷ ـ ۶۵ همچون سالهای قبل از آن، فروزان در زمره مقاومترین و محبوبترین زندانیان سیاسی مجاهد خلق بود و در تمامی حرکتهای جمعی و اصولی زندانیان رو در روی رژیم، در هر بندی و تحت هر شرایطی و با هر ریسکی مسئولانه شرکت میکرد و البته خود همیشه جلودار بود ودر خط مقدم قرار میگرفت. هرجا او بود شادی بود و امید به زندگی، عشق بود و محبت به هم بند و هم زنجیر، و البته ایستادگی بود و مقاومت در مقابل دژخیم و رژیم. برای او خمودی و افسردگی کلماتی بودند بی مفهوم. در هر شرایطی پیشتاز و بانی براه انداختن مطالعات جمعی، ورزش جمعی و بخصوص تمرین و مسابقه والیبال و ایجاد شور و نشاط در بین بچه های بند بود که البته هرکدام ازاین تحرکات و فعالیتها از دید و نظر دشمن ضد بشری تحت عنوان "روابط و تشکیلات منافقین در زندان" گناه و جرمی بزرگ و نابخشودنی محسوب میشد ... حتی در شرایط محرومیت کامل اگر توپی هم در کار نبود نگاهی به دور و بر خود میکرد و با جمع آوری چند تکه پارچه و به بهم پیچیدن آنها ظاهرا توپی درست میکرد و بچه ها را برای بازی راه میانداخت.

فروزان عبدی پیربازاری قبل از دستگیری دانشجوی دانشگاه و از اعضای تیم ملی والیبال زنان ایران بود که طبعآ در بازی و ورزش داخل زندان نیز سرآمد همه بود و ما با صمیمیت شیطنت آمیزی او را کاپیتان صدا میکردیم. وی که در بازی با توپ و حرکات داخل زمین و روی تور تبحر فوق العاده ای داشت با وارستگی و افتادگی خاصی همچون یک مربی دلسوز هیچ فرصتی را برای آموزش همبندان خود حتی با مینیمم امکانات از دست نمیداد. البته او فقط یک قهرمان ملی پوش در قلمرو ورزش نبود که در حیطه انسانیت و ارزشهای والای انسانی نیز سرچشمۀ زلالی بود از پاکی و صداقت و دریائی بود بیکران از مهر و عطوفت.

یادمه در یکی از همان روزهای سال ۶۵، یکی از بچه های نسبتآ کم سن و سال و معصوم بنام نادره را که مدتهای مدید در سلولهای انفرادی و تحت شکنجه های طاقت فرسا قرار داده بودند در حالیکه دچار شکست عصبی و روان پریشی شده بود به بند ما آوردند. او با هیچ کس حرف نمیزد و ساعتهای متمادی فقط به نقطه ایی در افق خیره و مات میشد. فروزان علیرغم کار و مسئولیتهای مختلف فردی و جمعی که داشت بناگاه تمام کارهای روزانه خود را کنار گذاشت و بطور ۲۴ ساعته خودش را وقف نادره و مراقبت از او کرد. با مهربانی و بردباری همچون خواهری غمخوار به تیمار او پرداخت تا بتدریج اعتماد او را جلب کرد بطوریکه ما متوجه میشدیم که او بمرور با فروزان شروع به حرف زدن کرده و هرازگاهی لبخندی غمین نیز بر لب دارد. پروسه طولانی و پیچیده روان درمانی این قربانیان مظلوم رژیم آنهم در شرایط بسیار کاهنده و طاقت فرسای داخل زندان به واقع حتی در توان روانشناسان حرفه ایی با تجربیات آکادمیک نیز نمیتوانست باشد ولی فروزان با عشقی عمیق به خدا و خلق و با مایه گذاری عمدتآ یکجانبه و بدون چشم داشت متقابل قدم به پیش میگذاشت و هیچ مرزی را جز با دشمن غدار خلق برسمیت نمی شناخت. البته چندی نگذشت که پاسداران مسئول بند متوجه روند بهبودی حال نادره شدند و با بدذاتی خاص خود بلافاصله او را از بند ما خارج کردند که فروزان بشدت متآثر ومغموم شد. اتفاقآ یکسال بعد فروزان در موردی مشابه، منتهای تلاش خود را جهت کمک به بهبودی حال فرزانه عمویی مبذول داشت ولی متاسفانه دراین مورد فرآیند روان پریشی و عوارض شدید آن بسیار عمیق، مزمن و برگشت ناپذیر مینمود و نتیجه ای حاصل نشد. فرزانه یکی دیگر از زندانیان مظلومی بود که در زیر فشار و تحت شرایط خردکننده فیزیکی-روانی در شکنجه گاه موسوم به "واحد مسکونی" در سال ۶۲ دچار شکست عصبی و روان پریشی حادی شده بود که تا سالها بعد عوامل رذل رژیم ظالمانه او را با همان شرایط وخیم در زندان نگه داشتند تا او را به جنون کامل کشاندند.

حدود تابستان سال ۶۶ برای مدتی در بند ۳۲۵ بودیم که حیاط کوچکی هم داشت. فروزان از صبح زود با برپایی ورزش جمعی و یک ساعتی هم تمرین والیبال و عصر هم با به راه انداختن مسابقه والیبال هلهله و جنب و جوش خاصی در بند ایجاد میکرد. از بچه های ثابت بازی علاوه بر فروزان تا انجا که یادم میاد ملیحه اقوامی، میترا اسکندری، فضیلت علامه، سهیلا فتاحیان، سیمین بهبهانی، مهین حیدریان، مهناز یوسفی و ...بودند (6). فروزان که خود بازیکنی ملی پوش در سطح ایران و آسیا بود با قامتی کشیده، پرشهایی بلند و حرکاتی موزون هرگاه که اراده میکرد میتوانست صحنه های زیبایی را با توپ در زمین بازی و یا بر فراز تور به نمایش بگذارد، با اینحال در حین مسابقه و بازی بندرت هنرنمایی میکرد و هر وقت توپ به او میرسید علیرغم اینکه تمام بچه های بند مشتاق دیدن حرکات فنی و حرفه ایی او بودند ولی او به سادگی توپ را به نفرات دیگر تیم پاس میداد و با خلق موقعییت این امکان را در اختیار بازیکنان هم تیم خود برای به ثمر رساندن توپ و کسب امتیاز قرار میداد، ضمن اینکه نمیخواست بخاطر برتری بلامنازعش در بازی اجحافی هم به تیم مقابل بشود. او در واقع با ورزش و بازی نیز منش و روش سیاسی و دموکراتیک خود را که همانا همبستگی و ازخودگذشتگی بود اموزش میداد.

در جمع بسیار منسجم و منضبط مجاهدین زندان که بعد از تحمل سالها زندان و عبور از طوفان فتنه ها و کوره گدازان اعدامها و شکنجه ها و پشت سر گذاردن مراحل پر رنج و تعب "قبر و قفس و قیامت" و "واحد مسکونی" تا سلولهای انفرادی گوهردشت و اعتصاب غذاهای طولانی ... حالا تک تکشان همچون پولاد آبدیده و تبدیل به کادرهای برجسته ایی برای خلق وانقلاب شده بودند – بی تردید فروزان یکی از آن چهره های شاخص و درخشان بود.

تنظیم رابطه فروزان بعنوان یک مجاهد خلق با محیط و افراد و جریانات سیاسی دیگر، فراتر از همه تفاوتهای نظری، سیاسی و رفتاری موجود، بسیار مثبت، سازنده و بلند نظرانه بود. او مورد احترام و اعتماد همه بچه های زندان بود. دوستان همبند مارکسیست ازهر گروه و با هر گرایش سیاسی، احساس نزدیکی زیادی با فروزان داشتند و احترام خاصی برای وی قائل بودند. بانوان بهایی همبند نیز خصائل والای انسانی فروزان را ستایش میکردند و او را بسیار دوست میداشتند و خلاصه هر انکس که در مصاف با رژیم جهل و جنایت، ایستادگی میکرد فروزان را پشت و پناه خود در زندان میدانست.

پائیز سال ۶۶ بود که بدنبال تغییرات و جابجایی های گسترده داخل زندان، کارگزاران رژیم تقریبآ تمامی زنان زندانی سیاسی موجود در تهران را در بندهای سه گانه اوین معروف به سالن ۱، ۲، و ۳ متمرکز کردند و ما با فروزان در سالن ۳ همبند بودیم. نوروز ۶۷ را در حالی در زندان و در شرایط اسارت جشن میگرفتیم که روحیه بچه ها از همیشه بالاتر بود و رژیم در گرداب بن بستهای استراتژیک در زمینه سرکوب داخلی و تقابل با مردم و مقاومت ایران و در صحنه جنگ خارجی با کشور همسایه عراق، خود را در سراشیب نزول و افول میدید... بعد از تحویل سال فضیلت با صدای زیبا و دل انگیزش از موسم بهار میخواند وفریبا عمومی شعر خاطره انگیز "شکوفه میرقصد از باد بهاری" را ترنم میکرد... درآن لحظات هیچکس نمیدانست که برای خیل مجاهدین در بند این آخرین نوروز خواهد بود ...

حول و حوش همان ایام بود که فروزان را بهمراه جمع دیگری از بچه های ملی کش بند به سالن ۱ که اتاقهای در بسته داشت منتقل کردند... من نیز چندی قبل از شروع قتل عام تابستان ۶۷، بعد از حدود هفت سال حبس بطور موقت از زندان اوین مرخص شدم و بلافاصله به خارج از کشور آمدم.

در قتل عام هولناک و جنایتکارانه تابستان ۶۷ تمامی زنان زندانی مجاهد خلق در سالن ۱ و سالن ۳ و بسیاری هم از سالن ۲ اوین بدار آویخته شدند. هر چند تا کنون اطلاعات بسیار اندک و ناقصی از جزئیات و چگونگی این کشتار بزرگ بخصوص در بند زنان توسط دوستان همبند و جان بدربردگان این قتل عام بازگو شده ولی در مورد فروزان بطور خاص میدانیم که کاپیتان محبوب ما در زمره عاشقان شرزه ایی بود که اواسط مرداد ماه با قامتی افراشته بر فراز سکوی اعدام، طناب دار این مدال افتخار دفاع از آزادی و حقوق زنان در پیکار با ارتجاع حاکم را به گردن آویخت و جاودانه شد و برای همیشه در قلوب خلق محبوبش آرام گرفت. 

فروزان قهرمان در آخرین ساعات عمر و شاید هم بعنوان آخرین وداع، برای رساندن خبر اعدام خود بدیگر یاران در بندش بطور سمبلیک و نیایش گونه در گوشه ایی از دیوار سلول انفرادی پیامی با چنین مضمونی مینویسد: "خدایا کمکم کن تا همچون عبدی شایسته، شمع فروزان راه تو باشم." (7)

آن عاشقان شرزه که با شب نزیستند رفتند و شهر خفته ندانست که کیستند

فریادشان تموّج شطّ حیات بود چون آذرخش در سخن خویش زیستند

مرغان پرگشودۀ طوفان که روز مرگ دریا و موج و صخره برایشان گریستند

درآن پرواز و سفر بزرگ و جاودانی، من که از سر تصادف و اتفاق و یا آزمایش و ابتلا از جمع یاران عزیز و عزیزتر از جانم دور افتادم و برجای ماندم، حالا بعنوان تنها بازمانده از آن جمع مجاهدین سالن ۳ اوین وقتی به پشت سرم نگاه میکنم با یک چشم میگریم و با یک چشم میخندم ... درحالیکه از حسرت و داغ فراق عزیزان همبند و دلبندم با تمام وجود میسوزم، با اینحال با یاداوری شکوه آنهمه دلاوری، پایداری و فداکاری با افتخار به خود میبالم که در یکی از سیاهترین دورانها، همنشین و همپا و همراه آن سالارزنان بودم ...

در روز جهانی زن به همۀ شمعهای فروزانی که در صف مقدم مبارزه با رژیم فاشیستی-مذهبی و زن ستیز حاکم بر میهنم ایران همچنان میسوزند و نور آگاهی می افشانند و گرمی امید می بخشند درود میفرستم. 

[alef@yahoo.com|Mina_alef@yahoo.com]

-------------------------------

پاورقی ها:

1- شرایط تنبیهی که زندانیان بطور طولانی مدت حتی در داخل بند نیز دائمآ در اتاقها و سلولهای در بسته خود محبوس بودند واز داشتن هواخوری محروم و فقط روزی سه بار نفرات هر اتاق به دستشویی برده میشدند.

2- در اواخر تابستان ۱۳۶۵ رژیم نهایتآ تمامی زندانیان سیاسی باقی مانده در زندان قزلحصار را به زندانهای اوین و گوهردشت کرج منتقل کرد.

3- "آنتن" اصطلاحی بود که زندانیان در مورد خائنین و جاسوسان رژیم در زندان بکار میبردند.

4- قاطعیت زندانیانی همچون فروزان، ناهید، سپیده و... بعنوان خط مقدم مقاومت و خیلی دیگر از ملی کشهای بند که این چنین و تا این حد حتی حاضر به کوچکترین انعطافی در برابر خواست رژیم جهت آزادی خودشان نبودند طبعآ باعث عقب نشینی نسبی مسئولین زندان و ایجاد فضا و شرایط بمراتب سهلتری برای بسیاری از دیگر زندانیان مقاوم در موقع ازادیشان میشد.

5- "ملی کش" اصطلاحی بود که در مورد زندانیانی بکار برده میشد که بعد از اتمام مدت محکومیت رسمی شان، چه بخاطر نپذیرفتن پیش شرطهای رژیم برای آزادی و یا عدم اطمینان رژیم به زندانی، بهر حال آزاد نمیشدند و همچنان بدون حکم رسمی در حبس میماندند. 

6- مجاهدین شهید ناهید تحصیلی، سودابه منصوری، اعظم (شهربانو) عطاری، مژگان سربی، سپیده زرگر، ملیحه اقوامی، میترا اسکندری، فضیلت علامه، سهیلا فتاحیان، سیمین بهبهانی، مهین حیدریان، مهناز یوسفی، فریبا عمومی و ... همگی در قتل عام تابستان ۶۷ به دستور جلاد جماران به دار آویخته شدند.

7- وزارت بدنام اطلاعات آخوندی که تا کنون بطور رسمی هیچ نام و نشانی از هیچ یک از هزاران دلاور بر دار شده در آن قتل عام سیاه اعلام نکرده، استثنائآ در یکی از سایتهای مربوطه ضمن چاپ عکسی از فروزان بدون آنکه جرئت اعلام هویت وی را داشته باشد با همان رذالت آخوندی او را "تروریست کشته شده عضو سازمان تروریستی مجاهدین" معرفی میکند. تنها نکته قابل تآکید اینست که استفاده از فعل مجهول "کشته شده" نمیتواند جلادان رژیم را در روز حسابرسی از کیفر جنایات مرتکب شده در ببرد. البته اخیرآ دست اندرکاران سایت مربوطه شاید به توصیه آخوند پورمحمدی (وزیر کشور جدید رژیم) که از قاتلان فروزان میباشد، با رندی انزجارآوری زیر نویس عکس را تبدیل به "قربانی سازمان تروریستی مجاهدین" کرده اند.

خبر اعدا‌‌‌م خانم عبدی توسط سازمان مجاهدین خلق ایران درکتاب "جنایت علیه بشریت" (که شامل ٣٢٠٨ نام قربانیان سال ۱۳٦۷ است) منتشر شد. نام خانم عبدی در گزارش گزارشگر ویژه کمیسیون حقوق بشر شورای اقتصادی و اجتماعی سازمان ملل متحد (۲ نوامبر ۱۹۸۹) توسط رینالدو گالیندوپول (السالوادور)، و نیز در کتاب "کشتار ٦٧" نوشته آقای مسعود انصاری ذکر شده است. اطلاعات تکمیلی از سایت بیداران، سایت اینترنتی سازمان مجاهدین خلق، گزارش منیره برادران، که در چند دوره از مدت زندگیش در زندان با وی همبند بود، و از خاطرات مینا انتظاری یکی دیگر از همبندان خانم عبدی گرفته شده است.

خانم عبدی متولد تهران در سال ١٣٣٦، کاپیتان تیم والیبال ایران و از هواداران سازمان مجاهدین خلق بود. به گفته همبندانش، یکی از محبوب ترین چهره های زندان بود. او به خاطر رفتار باز و بردبارانه با همه زندانیان مورد احترام آنها بود. یک بار در زندان قزل حصار( بند ۳ واحد۳) در مقابل تواب مسئول اتاق، که به یک زندانی چپی دستور می داد که ظرفش را از بقیه جدا کند، ایستاد و به او گفت که مسئله نجس و پاکی مشکل آنها نیست، بلکه مشکل خود این تواب است و این اوست که باید ظرفش را از بقیه جدا کند. خانم عبدی در زندان روحیه ورزشکاری خود را همچنان نگاه داشته بود و در دوره کوتاهی که زندانیان قزل حصار از زمین بازی برخوردار بودند، او به رغم ممنوعیت ورزش دسته جمعی، مسابقات والیبال ترتیب می داد.

دستگیری و بازداشت

خانم فروزان عبدی پیر بازاری در سال١٣٦٠دستگیر شد. سایت سازمان مجاهدین به نقل از یکی از همبندانش می نویسد: "او رادراوائل سال ١٣٦١ در بند ۸ قزلحصار ديدم. آنجا يك بند تنبيهی بود و گاه در هر سلول بجای ٣ نفر، ٢٥ تا ٣٠ نفر را جا داده بودند... فروزان را دراواخر سال ١٣٦١ به اتفاق چند نفر دیگر در يک دستشويی جا دادند. آن‌جا آن قدر كثيف بود كه همه‌شان دچار بيماری پوستی شدند. سپس آنها را به سلولهای انفرادی گوهردشت منتقل کردند و فروزان تا اواخر سال ١٣٦٣ در آنجا بود."

بنا به گزارش خانم برادران، مسئولان زندان خانم عبدی را به خاطر مقاومتش در مقابل برخوردهای توهین آمیز نگهبانان و مقررات ضدانسانی آنها، بیش از یک سال (از پاییز سال ۱۳٦۲ تا زمستان ١٣٦٣) برای تنبیه در سلولهای انفرادی گوهردشت نگه داشتند. در سلولهای انفرادی گوهردشت زندانی از داشتن هر نوع ارتباطی با دیگر زندانیان، گرفتن روزنامه و هواخوری و گاه حتی ملاقات با خانواده محروم بود.

بعد از آن تا سال ١٣٦٥ در قزل حصار بود و سپس به اوین منتقل شد و به خاطر اعتراض به رفتار غیر انسانی زندانبانان عموماً در بندهای تنبیهی و اتاقهای دربسته به سر می برد. در بندهای تنبیهی، در اتاقها بسته بود و زندانیان سه بار به مدت ۳٠ دقیقه اجازه بیرون آمدن از اتاق داشتند. رفتن به توالت، شستشوی خود، ظرفها و لباسها در این زمان محدود باید انجام می شد.

دادگاه

درباره جلسه یا جلسات دادگاه ه خانم عبدی اطلاعی در دست نیست. در اولین دادگاه وی به ۵ سال زندان محکوم شده بود ولی پس از اتمام دوره محکومیت آزاد نشد.

(شرط آزادی از زندان، حتی پس از اتمام محکومیت، اعلام انزجار از همه گروه ها و به ویژه آن گروه سیاسی بود، که زندانی به خاطر وابستگی به آن دستگیر شده بود و همپنین تعهد مبنی بر اینکه زندانی پس از آزادی دیگر هیچ نوع فعالیت سیاسی انجام ندهد. در سالهای اول دهه ۱۳٦٠ «اعلام انزجار» باید در حضور دیگر زندانیها صورت می گرفت. بعدها مقامات به اعلام انزجار کتبی رضایت دادند. بعد از کشتار ۱۳٦۷ گاه شرط آزادی به دادن تعهد محدود شد. خیلی وقتها اتفاق می افتاد که زندانی حتی پس از اعلام انزجار هم، اگر رفتار و برخوردهایش مورد رضایت نگهبانان و توابها نبود، آزاد نمی شد. علاوه بر اینها خانواده برای آزادی او موظف به گذاشتن وثیقه و ضامن بود.)

طبق اطلاعات موجود در مورد قربانیان سال ۱۳٦۷ دادگاهی رسمی با حضور وکیل و دادستان برای آنها تشکیل نشد. زندانیانی که در سال ٦۷ اعدام شدند برای پاسخ به چند سوال در مقابل یک هیئت ویژه ۳ نفری، که متشکل از یک قاضی شرع، نماینده ای از وزارت اطلاعات و دادستان تهران، برده شدند. این هیئت از زندانیان چپ گرا سوالاتی در ارتباط با عقاید آنها و اعتقادشان به خدا و مذهب می کرد.

خانواده‌های قربانیان کشتار سال ۱۳٦۷ به محاکمات غیرعادلانه و غیر قانونی که به اعدام هزارها زندانی در ظرف چند ماه منجر شد، به شدت اعتراض کرده اند. در نامه‌ای که در سال ۱۳٦۷ به وزیر دادگستری وقت، حسن حبیبی نوشتند، سیاست رسمی پنهان کاری در رابطه با این اعدام ها را به پرسش کشیده‌‌ و آن را دال بر غیر قانونی بودن اعدام ها شمرده‌اند. آن ها یاد آور شده اند که اکثریت قریب به اتفاق قربانیان زندانیانی بودند که قبلاً در محاکم شرع به حبس محکوم شده بودند و در حال گذراندن دوران محکومیت خود و یا به پایان رساندن آن بودند. این زندانیان دوباره دادگاهی شده و به سرعت به مرگ محکوم شدند. 

اتهامات

مقامات قضایی جمهوری اسلامی علناً اتهامی به قربانیان اعدام‌های جمعی سال ١٣٦۷ وارد نکردند. بستگان قربانیان در نامه خود به وزیر دادگستری و در نامه دیگری که در سال هزار و سیصد و هشتاد و یک به گزارشگر مخصوص سازمان ملل متحد، که به ایران سفر کرده بود، نوشته‌اند، به اتهاماتی نظیر "ضد انقلاب، ضد دین، و ضد اسلام" و یا انتساب قربانیان "... به عملیات نظامی ... در مرزهای کشور"، که گویا اساس محکومیت عزیزان‌شان بوده اشاره نموده‌اند.

حکمی ازآیت الله روح الله خمینی که در خاطرات حسینعلی منتظری، قائم مقام رهبری در آن زمان، به چاپ رسیده است اظهارات خانواده‌های قربانیان را در رابطه با اتهامات وارده تأئید می‌کند. در این حکم آیت الله خمینی از اعضای سازمان مجاهدین خلق به عنوان "منافقانی" یاد نموده که به اسلام اعتقاد ندارند و نوشته است: "کسانی که در زندان‌های سراسر کشور بر سر موضع نفاق خود پافشاری کرده و می کنند محارب و محکوم به اعدام می باشند".

مدارک و شواهد

در گزارش این اعدام نشانی از مدارک ارائه شده علیه متهم نیست.

دفاعیات

از دفاعیات متهم اطلاعی در دست نیست. خویشان قربانیان درنامه خود یادآورمی شوند که به عزیزان‌شان در دادگاه فرصت دفاع داده نشد. در همین نامه، در پاسخ این اتهام که زندانیان با اعضاء مسلح سازمان مجاهدین خلق در حمله به نیروهای مسلح جمهوری اسلامی همکاری داشته اند چنین آمده که این ادعا‌ها "با توجه به اوضاعی که در زندان ها حاکم بوده، به طور کلی باطل است، چرا که فرزندان ما در سخت ترین شرایط بسر می بردند، ملاقاتهای پانزده روز یک بار آن هم به مدت ده دقیقه از پشت شیشه و به وسیله تلفن و محرومیت اینان از داشتن هرگونه وسیله ارتباط با خارج زندان، که ما آن را در هفت سال اخیر تجربه کرده‌ایم، حقانیت ادعای ما را به اثبات می رساند."

حکم

از جزئیات این حکم اعدام اطلاعی در دست نیست. به گفته همبندانش خانم فروزان عبدی پیر بازاری در اوائل مرداد ١٣٦٧ از بند به سلولهای آسایشگاه برده شد و دیگر به بند باز نگشت. گفته می شود که وی در قتل عام زندانیان سیاسی، جزو اولين دسته از زنان مجاهد بود که به دار آویخته شد. زندانیانی که بعداً در آسایشگاه زندانی بودند بر دیوار یکی از سلولها شعری دیده بودند که ممکن است از خانم عبدی به جا مانده باشد:

"خدایا کمکم کن تا همچون عبدی شایسته، شمع فروزان راه تو باشم".

بنا به اطلاعات موجود مسئولان زندان خبر اعدام این زندانیان را به همراه وسائلشان بعد از ماهها به خانواده آنها دادند ولی اجسادشان را به آنها ندادند. زندانیان در گورهای جمعی به خاک سپرده شده اند. مقامات به خانواده زندانیان هشدار دادند که برای عزیزانشان مراسم سوگواری برگزار نکنند.

خاطره یکی از همبندیان فروزان عبدی از وی در زندان، پیش از اعدام-خاطره ای از همزیستی با بهائیان در زندان ***

در کنار ده‌ها مقررات نفس‌گیر، نجس و پاکی هم شده بود قانون مقدس، که طفره رفتن از آن کار ساده‌ای نبود. تواب‌ها با وسواس تمام می‌کوشیدند که پاک بمانند و مقررات جدایی را هر روز تنگ‌تر می‌کردند. این مقررات بی‌شباهت به قوانین آپارتاید نبود که در باره‌اش خوانده بودیم.

مثلاً ما حق نداشتیم به اتاق مسلمان‌ها وارد شویم. اگر اتاق ما «کافرها» با مسلمانان مشترک بود، ما از بعضی کارهای روزمره محروم بودیم. ظرف‌مان را از بقیه جدا می‌کردند. ما حق نداشتیم در ظرفشویی جمعی یا تقسیم غذا شرکت کنیم.

ما مجاز بودیم فقط کارهای «خشک» را انجام دهیم مثل جارو کردن. در روزهایی که آب حمام گرم می شد، ما را نوبت آخر می‌گذاشتند و آب سرد نصیب ما می‌شد. مسلمان‌های دوآتشه هنگام وضو یا بعد از وضو اگر به ما برمی‌خوردند، خودشان را جمع کرده و کنار می کشیدند. حالت آن‌ها گاه آنقدر مضحک می‌شد که مایه خنده ما می‌شد. مثل لاک‌پشتی می‌شدند که خود را در لاکش جمع می‌کند.

مضحک بودن این نمایش‌ها، اما جنبه فاجعه آن را نمی‌پوشاند. هر روز جروبحث بود و دعوا. گاه جوان‌ترها که دلشان لک می‌زد برای دست انداختن این تواب‌های دوآتشه، موقع وضو گرفتن آن‌ها می‌رفتند در روشویی و کنار دست آن‌ها دست و رو می‌شستند.

این کارها البته نوعی مقاومت بود و بهایش هم سنگین. این را هم بگویم که همه زندانیان مسلمان مجاهد، این مرز نجس و پاکی را قبول نداشتند و به آن عمل نمی‌کردند اما صراحت دادن به موضع خود به ویژه در سال‌های زمامداری اسدالله لاجوردی کاری بود پرخطر.

کاپیتان فروزان اهل نافرمانی مدنی بود. یک بار وقتی تواب مسئول اتاق به یک زندانی چپ دستور داد که ظرفش را از بقیه جدا کند، فروزان که در طبقه بالای تخت نشسته بود، پرید پایین و به زندانی تواب گفت: «نجس و پاکی مساله توست و نه مساله همه؛ پس بهتر است تو ظرفت را از بقیه جدا کنی.»

این حادثه مربوط بود به دوره «زنگ تفریح» زندان در سال ۶۴ در زندان قزل حصار. زمانی بود که فروزان دیگر در گوهردشت در انفرادی نبود و هنوز سه سالی مانده بود تا اعدامش. فروزان عبدی کاپیتان تیم ملی والیبال زنان بود قبل‌ترها.

تا آزادی نوید خانجانی

۱۷ فوریه ۲۰۱۵ · 

اعضای تیم والیبال باشگاه پاس _ به یاد شهید فروزان عبدی 

از سمت راست :مهناز نراقی-ثریا یگانه - فاطمه سپنجی - زنده یاد فروزان عبدی (اعدام شده به دست حکومت جمهوری اسلامی در سال ۶۷ به جرم سیاسی )- پریوش وکیلی و گیتی یگانه

خاطره یکی از همبندیان فروزان عبدی در زندان، پیش از اعدام-خاطره ای از همزیستی با بهائیان در زندان ***

در کنار ده‌ها مقررات نفس‌گیر، نجس و پاکی هم شده بود قانون مقدس، که طفره رفتن از آن کار ساده‌ای نبود. تواب‌ها با وسواس تمام می‌کوشیدند که پاک بمانند و مقررات جدایی را هر روز تنگ‌تر می‌کردند. این مقررات بی‌شباهت به قوانین آپارتاید نبود که در باره‌اش خوانده بودیم.

مثلاً ما حق نداشتیم به اتاق مسلمان‌ها وارد شویم. اگر اتاق ما «کافرها» با مسلمانان مشترک بود، ما از بعضی کارهای روزمره محروم بودیم. ظرف‌مان را از بقیه جدا می‌کردند. ما حق نداشتیم در ظرفشویی جمعی یا تقسیم غذا شرکت کنیم.

ما مجاز بودیم فقط کارهای «خشک» را انجام دهیم مثل جارو کردن. در روزهایی که آب حمام گرم می شد، ما را نوبت آخر می‌گذاشتند و آب سرد نصیب ما می‌شد. مسلمان‌های دوآتشه هنگام وضو یا بعد از وضو اگر به ما برمی‌خوردند، خودشان را جمع کرده و کنار می کشیدند. حالت آن‌ها گاه آنقدر مضحک می‌شد که مایه خنده ما می‌شد. مثل لاک‌پشتی می‌شدند که خود را در لاکش جمع می‌کند.

مضحک بودن این نمایش‌ها، اما جنبه فاجعه آن را نمی‌پوشاند. هر روز جروبحث بود و دعوا. گاه جوان‌ترها که دلشان لک می‌زد برای دست انداختن این تواب‌های دوآتشه، موقع وضو گرفتن آن‌ها می‌رفتند در روشویی و کنار دست آن‌ها دست و رو می‌شستند.

این کارها البته نوعی مقاومت بود و بهایش هم سنگین. این را هم بگویم که همه زندانیان مسلمان مجاهد، این مرز نجس و پاکی را قبول نداشتند و به آن عمل نمی‌کردند اما صراحت دادن به موضع خود به ویژه در سال‌های زمامداری اسدالله لاجوردی کاری بود پرخطر.

وقتی فروزان عبدی _قهرمان تیم ملی والیبال زنان_ را برای اعدام صدا کردند، در حالی که می‌دانست برای اعدام می‌رود و مانند همیشه می‌خندید و شوخی می‌کرد، گفت بچه‌ها، از دستمان خسته شدند می‌خواهند آزادمان کنند نگران نباشید.