اشرف ربیعی: تفاوت میان نسخه‌ها

پرش به ناوبری پرش به جستجو
(اصلاح نویسه‌های عربی، اصلاح فاصلهٔ مجازی، اصلاح ارقام، اصلاح سجاوندی، اصلاح املا، ابرابزار)
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۱۶۷: خط ۱۶۷:


=== ازدواج با مسعود رجوی ===
=== ازدواج با مسعود رجوی ===
در تیرماه ۱۳۵۸ اشرف با مسعود رجوی ازدواج کرد، این ازدواج به توصیح و صلاحدید آیت‌الله طالقانی انجام شد و خطبهٔ عقد را هم خود وی خواند.
در تیرماه ۱۳۵۸ اشرف ربیعی با مسعود رجوی ازدواج کرد، این ازدواج به توصیح و صلاحدید آیت‌الله طالقانی انجام شد و خطبهٔ عقد را هم خود وی خواند.


=== کاندیداتوری مجلس شورای ملی ===
=== کاندیداتوری مجلس شورای ملی ===
خط ۱۷۳: خط ۱۷۳:


== غریدن در ۱۹ بهمن ۱۳۶۰ ==
== غریدن در ۱۹ بهمن ۱۳۶۰ ==
فصل پایانی زندگی اشرف در محله زعفرانیهٔ تهران کوچهٔ کوه‌بن بود؛ این خانه یکی از پایگاه‌های مخفی فرماندهان صحنه عملیات مجاهدین بود، روز ۱۹ بهمن ۱۳۶۰ نیروهای دولتی ایران به این خانه حمله کردند، در یک نبرد نابرابر، مجاهدین در مقابل نیروهای دولتی مقاومت سنگینی داشتند، در این میان اشرف کودک خود را در حمام گذاشت و جانانه از بقیهٔ نفرات پایگاه دفاع کرد، نبرد چندین ساعت به طول کشید، نهایتاً اشرف مورد اصابت چندین گلوله قرار گرفته بود، جان باخت و دفتر زندگی پر از فراز نشیب او بسته‌شد.
فصل پایانی زندگی اشرف ربیعی در محله زعفرانیهٔ تهران کوچهٔ کوه‌بن بود؛ این خانه یکی از پایگاه‌های مخفی فرماندهان صحنه عملیات مجاهدین بود، روز ۱۹ بهمن ۱۳۶۰ نیروهای دولتی ایران به این خانه حمله کردند، در یک نبرد نابرابر، مجاهدین در مقابل نیروهای دولتی مقاومت سنگینی داشتند، در این میان اشرف کودک خود را در حمام گذاشت و جانانه از بقیهٔ نفرات پایگاه دفاع کرد، نبرد چندین ساعت به طول کشید، نهایتاً اشرف مورد اصابت چندین گلوله قرار گرفته بود، جان باخت و دفتر زندگی پر از فراز نشیب او بسته‌شد.


مجاهدین این عملیات را عاشورای مجاهدین می‌نامند
مجاهدین این عملیات را عاشورای مجاهدین می‌نامند
خط ۱۸۳: خط ۱۸۳:


== گزیده‌هایی از نامه‌های اشرف به مسعود رجوی در پاریس ==
== گزیده‌هایی از نامه‌های اشرف به مسعود رجوی در پاریس ==
همسر مهربانم سلام
همسر مهربانم سلام<blockquote>... میدانی بعضی وقتها فکر می‌کنم که چه خوب است من و بچه هم مثل خیلی از خواهران و فرزندان آنها شهید شویم، احساس می‌کنم در آن صورت رابطهٔ خیلی عمیق‌تری بین تو و مردم ایجاد می‌شود و چه بسا روز پیروزی، رنجی را که برای بر پائی انقلاب کشیده شده بسیار عمیق‌تر لمس کنی. میدانی شهادت در این فضای موجود خیلی خیلی ساده‌تر شده، گویا عین زندگی است، نمی‌دانی خود من با وجود همهٔ مسائلی که دیده‌ام در برابر عظمت فداکاری نسل حاضر دچار شگفتی شده‌ام. همین چند روز پیش خواهر ۱۳ ساله‌ای شهید شده بود و چقدر قهرمانانه! واقعاً چه چیزی او را به این همه فداکاری واداشته؟ فکر می‌کنم مهم این نیست که او چقدر به علتی که باید برای آن شهید شود واقف است … مهم این است که چگونه در این وانفسای زندگی که جهاندیده‌ها در راه رسیدن به نیک‌بختی دچار ضلالت‌اند، نور هدایت را دیده و واقعاً باید به تربیت کنندگان این نسل تبریک و تهنیت گفت وبرای همین هاست که می‌گویم انشاءالله سرحال وسالم باشی تا تبوانی به وظیفهٔ سنگینی که بر عهده ات گذاشته شده عمل کنی. دلم می‌خواهد وصیت نامهٔ جداگانه ای برای تو بنویسم … راستی حتماً خبر شهادت فرهاد و فرید را شنیدی، برای مادر فرید نامه ای نوشتم، خیلی شکسته شده، داستان برادر کوچک فرید را که شنیده‌ای، مدتها بود که موتورسیکلت می‌خواست، بعد از شهادت فرید روزی مادرش می بیند که عکس‌های فرید را گذاشته وگریه می‌کند، دستش را می‌گیرد و نوازشش می‌کند و می‌گوید نه بلند شو او که جای بدی نرفته شهید شده و نباید گریه کنیم وخلاصه می‌گوید فردا برایت موتور می‌خرم، او در حالی که برافروخته بود می‌گوید ”نه، حالا دیگر موتور نمی‌خواهم اسلحه می‌خواهم تا انتقام بگیرم “او فقط ۱۳ سال دارد.</blockquote><blockquote>... راستی… همین الان کودک چهار ساله ای کنارم نشسته که نامش ضحی است، دختر قشنگی است مادرش را اول مهر شهید کرده‌اند. با وجود این بچه‌ها، چه خوب که از هم دور هستیم، راست می‌گفتی. راستی نامه‌هایت هم بدستم رسید، از این که با این همه گرفتاری به فکر من بودی متشکرم ،.... در هر حال برای من نامه‌هایت عزیز هستند .... در صورتی که بار یکدیگر را دیدیم که بقول خودت گفتنی زیاد داریم، واگر آن شهباز سعادتی را که خداوند در سلولم از من دریغ کرد در آغوش کشیدم، که خوب به هدفم رسیده‌ام، در آنصورت از بچه خوب نگهداری کن و اصلاً ناراحت نباش.</blockquote>
 
.... میدانی بعضی وقتها فکر می‌کنم که چه خوب است من و بچه هم مثل خیلی از خواهران و فرزندان آنها شهید شویم، احساس می‌کنم در آن صورت رابطهٔ خیلی عمیق‌تری بین تو ومردم ایجاد می‌شود و چه بسا روز پیروزی، رنجی را که برای بر پائی انقلاب کشیده شده بسیار عمیق‌تر لمس کنی. میدانی شهادت در این فضای موجود خیلی خیلی ساده‌تر شده، گویا عین زندگی است، نمی‌دانی خود من با وجود همهٔ مسائلی که دیده‌ام در برابر عظمت فداکاری نسل حاضر دچار شگفتی شده‌ام. همین چند روز پیش خواهر ۱۳ ساله‌ای شهید شده بود وچقدر قهرمانانه واقعاً چه چیزی او را به این همه فداکاری واداشته؟ فکر می‌کنم مهم این نیست که او چقدر به علتی که باید برای آن شهید شود واقف است … مهم این است که چگونه در این وانفسای زندگی که جهاندیده‌ها در راه رسیدن به نیک‌بختی دچار ضلالت‌اند، نور هدایت را دیده و واقعاً باید به تربیت کنندگان این نسل تبریک وتهنیت گفت وبرای همین هاست که می‌گویم انشاءالله سرحال وسالم باشی تا تبوانی به وظیفهٔ سنگینی که بر عهده ات گذاشته شده عمل کنی. دلم می‌خواهد وصیت نامهٔ جداگانه ای برای تو بنویسم … راستی حتماًخبر شهادت فرهاد وفرید را شنیدی، برای مادر فرید نامه ای نوشتم، خیلی شکسته شده، داستان برادر کوچک فرید را که شنیده‌ای، مدتهابود که موتورسیکلت می‌خواست، بعد از شهادت فرید روزی مادرش می بیندکه عکس‌های فرید را گذاشته وگریه می‌کند، دستش را می‌گیرد و نوازشش می‌کند ومی‌گوید نه بلند شو او که جای بدی نرفته شهید شده و نباید گریه کنیم وخلاصه می‌گوید فردا برایت موتور می‌خرم، او در حالی که برافروخته بود می‌گوید ”نه، حالا دیگر موتور نمی‌خواهم اسلحه می‌خواهم تا انتقام بگیرم “او فقط ۱۳ سال دارد.
 
......... راستی … همین الان کودک چهار ساله ای کنارم نشسته که نامش ضحی است، دختر قشنگی است مادرش را اول مهر شهید کرده‌اند. با وجود این بچه‌ها، چه خوب که از هم دور هستیم، راست می‌گفتی. راستی نامه‌هایت هم بدستم رسید، از این که با این همه گرفتاری به فکر من بودی متشکرم ،.... در هر حال برای من نامه‌هایت عزیز هستند. ..... در صورتی که بار یکدیگر را دیدیم که بقول خودت گفتنی زیاد داریم، واگر آن شهباز سعادتی را که خداوند در سلولم از من دریغ کرد در آغوش کشیدم، که خوب به هدفم رسیده‌ام، در آنصورت از بچه خوب نگهداری کن واصلاًناراحت نباش.


=== نامهٔ دوم اشرف به مسعود رجوی ===
=== نامهٔ دوم اشرف به مسعود رجوی ===
با تمام بچه هامون، با تمام عزیزانم، با تمام نورچشمانم، همانهائی که قهرمانانه شهید می‌شوند همیشه با آنهام، با آنها شکنجه می‌شوم، با آنهام فریاد می‌زنم وبا آنها می‌میرم وزنده می‌شوم. نمی‌دانم آتشی را که تمام وجودم را از نوک پا تا مغز سرم از پوست تا مغز استخوانم فرا گرفته چکار کنم، باور نمی‌کنم که هرگز این آتش، خاموشی داشته باشد. چقدر مرگ در این شرایط ساده‌تر از زیستن است، وای، وقتی خبر شهادت‌ها می‌رسد باورکن با یاد شهدا بخواب می‌روم با یاد شهدا چشم باز می‌کنم وبیاد انتقام زنده ام. اشک مجالم نمی‌دهد اگر بد خط وناخواناست ببخش، نمی‌دونی مثل اینکه دیگه این جسم قدرت کشیدن این روح عاصی رو نداره و دلم می‌خواد پر بزنم وبرم، برم پیش بچه‌ها پیش همان خواهرها که شبها جای خوابیدن نداشتن وحالا راحت توی قبر آرمیده‌اند، آخه چطوری میشه این تضاد رو حل کرد، تا کی میشه آب رو توی چشمه نگه داشت. جهان خبر دار نشد که بر ملت ما در این چند ما ه چه گذشت. فکر نمی‌کنم در فرهنگ ملتها کلمه ای پیدا بشه که بتونه آنچه را که در اینجا می گذره نشون بده، مثل اینکه فرهنگ جدیدی باید ابداع بشه. بخدا قسم مصیبت این ملت از عاشورا کمتر نیست، رذالت، دنائت، خیانت ، شقاوت … در اوج خودشون باز کمتر از چیزی هستند؛ که اینجا جریان دارد.
<blockquote>با تمام بچه هامون، با تمام عزیزانم، با تمام نورچشمانم، همانهائی که قهرمانانه شهید می‌شوند همیشه با آنهام، با آنها شکنجه می‌شوم، با آنهام فریاد می‌زنم وبا آنها می‌میرم وزنده می‌شوم. نمی‌دانم آتشی را که تمام وجودم را از نوک پا تا مغز سرم از پوست تا مغز استخوانم فرا گرفته چکار کنم، باور نمی‌کنم که هرگز این آتش، خاموشی داشته باشد. چقدر مرگ در این شرایط ساده‌تر از زیستن است، وای، وقتی خبر شهادت‌ها می‌رسد باورکن با یاد شهدا بخواب می‌روم با یاد شهدا چشم باز می‌کنم وبیاد انتقام زنده ام. اشک مجالم نمی‌دهد اگر بد خط وناخواناست ببخش، نمی‌دونی مثل اینکه دیگه این جسم قدرت کشیدن این روح عاصی رو نداره و دلم می‌خواد پر بزنم وبرم، برم پیش بچه‌ها پیش همان خواهرها که شبها جای خوابیدن نداشتن وحالا راحت توی قبر آرمیده‌اند، آخه چطوری میشه این تضاد رو حل کرد، تا کی میشه آب رو توی چشمه نگه داشت. جهان خبر دار نشد که بر ملت ما در این چند ما ه چه گذشت. فکر نمی‌کنم در فرهنگ ملتها کلمه ای پیدا بشه که بتونه آنچه را که در اینجا می گذره نشون بده، مثل اینکه فرهنگ جدیدی باید ابداع بشه. بخدا قسم مصیبت این ملت از عاشورا کمتر نیست، رذالت، دنائت، خیانت ، شقاوت … در اوج خودشون باز کمتر از چیزی هستند؛ که اینجا جریان دارد.</blockquote><blockquote>یاد خاطراتی می‌افتم که جائی که چند سال پیش قبل از ازدواجمان هر دو آنجا زندگی می‌کردیم، موقع ورزش همیشه به بالاترین آجرحیاط نگاه می‌کردم ونگاهم می‌لغزید ومی‌آمد پائین، گاهی اوقات پرنده ای هم آنجا بود که اکثراًحواسم را توی ورزش پرت می‌کرد و طناب رخت‌ها، شیر آب وخلاصه بچه‌ها، چقدر با همهٔ آنها احساس یگانگی می‌کردم ودر عین حال تنها بودم، چقدر با آن آجر با آن پرنده، با شیر آب وبا طناب رختها وبا بچه‌ها احساس نزدیکی می‌کردم، اینکه همهٔ آنها در نهایت، همراه ومدد کار هم وبه همراه من وهمه انسانها همهٔ سنگها وهمهٔ کوه‌ها وهمهٔ کبوترها وهمه .. وهمهٔ هستی به پیش می‌روند … توی کمیته، وقتی سرمو فرنچ می‌انداختند که ببرند بازجوئی، با موزائیک‌های زیر پام احساس یگانگی می‌کردم و می‌خندیدم واین سیل خروشان هستی پیش میره وچقدر احمقند اینها، این سنگ ریزه‌ها که می‌خواهند جلو حرکت آبشار وسیل خروشان هستی رو بگیرند. خنده داره با چی دارند می‌جنگند با خدا !!!</blockquote><blockquote>..... میدونم که اونجا بهت سخت می گذره، با روحیات وخلق وخوی تو و عواطفت آشنام، حتم دارم که مثل شیر زخمی بخودت می‌پیچی وترجیح می‌دهی که خودت بجای تک تک شهدا شهید بشی، مثل همیشه دعات می‌کنم که بتونی باری را که بدوشت هست با سرافرازی بکشی، مردم ما واقعاً قهرمانند وببین دیروز وصیت نامهٔ یکی از شهدا رو می‌خوندم وشعری که برای آن گفته شده و اون فقط ۱۳سالش بود:</blockquote><blockquote>عاشق باش، عاشق ودر میان رنگین کمان گلوله ودود</blockquote><blockquote>کبوتران عاشقی را پرواز ده</blockquote><blockquote>که دست آموز خواهران کوچکی شده‌اند</blockquote><blockquote>دختران معصومی که با چراغی به سرخی</blockquote><blockquote>قلبهای کوچک خود</blockquote><blockquote>لبخند بر لب از تاریخ عبور کردند.</blockquote><blockquote>.......</blockquote><blockquote>.....</blockquote><blockquote>همیشه خواهی گفت</blockquote><blockquote>بیهوده است تلاش شبداران</blockquote><blockquote>دخترکی که تنها با ۱۳بهار توشه</blockquote><blockquote>از تاریخ عبور کرد</blockquote><blockquote>قلبش را در نارنجک برادرش بودیعه گذاشت</blockquote><blockquote>قلبی که هر روز وهر ساعت منفجر می‌شود.</blockquote><blockquote>وقلبی که همیشه فریاد خواهد زد</blockquote><blockquote>آزادی از آن کبوتران عاشقی است که</blockquote><blockquote>افق را فراموش نکرده‌اند</blockquote><blockquote>از جهت من وبچه ناراحت نباش.</blockquote><blockquote>خدا نگهدارت همسرت</blockquote>
 
یاد خاطراتی می‌افتم که جائی که چند سال پیش قبل از ازدواجمان هر دو آنجا زندگی می‌کردیم، موقع ورزش همیشه به بالاترین آجرحیاط نگاه می‌کردم ونگاهم می‌لغزید ومی‌آمد پائین، گاهی اوقات پرنده ای هم آنجا بود که اکثراًحواسم را توی ورزش پرت می‌کرد و طناب رخت‌ها، شیر آب وخلاصه بچه‌ها، چقدر با همهٔ آنها احساس یگانگی می‌کردم ودر عین حال تنها بودم، چقدر با آن آجر با آن پرنده، با شیر آب وبا طناب رختها وبا بچه‌ها احساس نزدیکی می‌کردم، اینکه همهٔ آنها در نهایت، همراه ومدد کار هم وبه همراه من وهمه انسانها همهٔ سنگها وهمهٔ کوه‌ها وهمهٔ کبوترها وهمه .. وهمهٔ هستی به پیش می‌روند … توی کمیته، وقتی سرمو فرنچ می‌انداختند که ببرند بازجوئی، با موزائیک‌های زیر پام احساس یگانگی می‌کردم و می‌خندیدم واین سیل خروشان هستی پیش میره وچقدر احمقند اینها، این سنگ ریزه‌ها که می‌خواهند جلو حرکت آبشار وسیل خروشان هستی رو بگیرند. خنده داره با چی دارند می‌جنگند با خدا !!!
 
..... میدونم که اونجا بهت سخت می گذره، با روحیات وخلق وخوی تو و عواطفت آشنام، حتم دارم که مثل شیر زخمی بخودت می‌پیچی وترجیح می‌دهی که خودت بجای تک تک شهدا شهید بشی، مثل همیشه دعات می‌کنم که بتونی باری را که بدوشت هست با سرافرازی بکشی، مردم ما واقعاً قهرمانند وببین دیروز وصیت نامهٔ یکی از شهدا رو می‌خوندم وشعری که برای آن گفته شده و اون فقط ۱۳سالش بود:
 
عاشق باش، عاشق ودر میان رنگین کمان گلوله ودود
 
کبوتران عاشقی را پرواز ده
 
که دست آموز خواهران کوچکی شده‌اند
 
دختران معصومی که با چراغی به سرخی
 
قلبهای کوچک خود
 
لبخند بر لب از تاریخ عبور کردند.
 
.......
 
.....
 
همیشه خواهی گفت
 
بیهوده است تلاش شبداران
 
دخترکی که تنها با ۱۳بهار توشه
 
از تاریخ عبور کرد
 
قلبش را در نارنجک برادرش بودیعه گذاشت
 
قلبی که هر روز وهر ساعت منفجر می‌شود.
 
وقلبی که همیشه فریاد خواهد زد
 
آزادی از آن کبوتران عاشقی است که
 
افق را فراموش نکرده‌اند
 
از جهت من وبچه ناراحت نباش.
 
خدا نگهدارت همسرت


== پانویس ==
== پانویس ==
{{پانویس|۲}}
{{پانویس|۲}}