سعید محسن: تفاوت میان نسخه‌ها

پرش به ناوبری پرش به جستجو
(ویراستاری قسمتی از مقاله و رفع اشکالات نگارشی انجام شد.)
(ادامه ویراستاری و رفع اشکالات نگارشی)
خط ۱۰۲: خط ۱۰۲:


== دستگیری و بازجویی ==
== دستگیری و بازجویی ==
[[علی باکری]]، [[ناصر صادق]]، [[محمود عسگری‌زاده]]، [[رضا رضایی]]، [[محمد بازرگانی]] و [[مسعود رجوی]] همراه با سعید محسن در همان روز اول شهریور دستگیر شدند. حمله‌های بعدی ساواک به دستگیری [[علی میهندوست،]] [[رسول مشکین‌فام]] و [[علی اصغر بدیع زادگان]] منجر شد<ref>سازمان مجاهدین خلق ایران - [https://event.mojahedin.org/events/4917 ۴خرداد، شهادت بنیانگذاران و راز ماندگاری و راهگشایی تاریخی آنان]</ref>
سعید محسن همراه با مجاهدان خلق [[علی باکری]]، [[ناصر صادق]]، [[محمود عسگری‌زاده]]، [[رضا رضایی]]، [[محمد بازرگانی]] و [[مسعود رجوی]] در همان روز اول شهریور ۵۰ دستگیر شد. حمله‌های بعدی ساواک به دستگیری [[علی میهندوست،]] [[رسول مشکین‌فام]] و [[علی اصغر بدیع زادگان]] منجر شد.<ref>سازمان مجاهدین خلق ایران - [https://event.mojahedin.org/events/4917 ۴خرداد، شهادت بنیانگذاران و راز ماندگاری و راهگشایی تاریخی آنان]</ref>


=== بازجویی از سعید محسن ===
=== بازجویی از سعید محسن ===
=== انگیزه و هدف از فعالیت ===
=== انگیزه و هدف از فعالیت ===
سال ۱۳۲۵ برای من با آنکه ۷ سال بیشتر نداشتم سال تلخی بود. زیرا پدرم در قضیه دموکرات‌ها مجبور به فرار گردیده بود. من در همان موقع مزه تلخ فقر را به طور نسبی و ترس از زورگوها را چشیده بودم. از اولین روزهایی که به مدرسه می‌رفتم از معلمی که بچه‌ها را بیخود چوب می‌زد متنفر بودم و اگر نمره بیخودی داده می‌شد اعتراض می‌کردم. جریانات سال ۳۲ و به خصوص کشته شدن یکی ازاقوام ما به نام فرزین که قاضی دادگستری و فردی پاکدامن بود به دست ذوالفقاری‌ها نخستین موج مخالفت با زورگو را در من برانگیخت، همیشه دلم می‌خواست بتوانم انتقام او را بگیرم. حتی پدرم را که خیلی با ذوالفقاری‌ها معاشرت داشت در پیش خود در همان عوالم کودکی محکوم می‌کردم.<ref>سازمان مجاهدین خلق ایران - [https://event.mojahedin.org/events/4917 ۴خرداد، شهادت بنیانگذاران و راز ماندگاری و راهگشایی تاریخی آنان]</ref>
سعید محسن انگیزه و هدف از فعالیت‌‌‌های سیاسی خود را چنین بازگو کرده بود: سال ۱۳۲۵ برای من با آنکه ۷ سال بیشتر نداشتم سال تلخی بود. زیرا پدرم در قضیه دموکرات‌ها مجبور به فرار گردیده بود. من در همان موقع مزه تلخ فقر را به طور نسبی و ترس از زورگوها را چشیده بودم. از اولین روزهایی که به مدرسه می‌رفتم از معلمی که بچه‌ها را بیخود چوب می‌زد متنفر بودم و اگر نمره بیخودی داده می‌شد اعتراض می‌کردم. جریانات سال ۳۲ و به خصوص کشته شدن یکی ازاقوام ما به نام فرزین که قاضی دادگستری و فردی پاکدامن بود به دست ذوالفقاری‌ها نخستین موج مخالفت با زورگو را در من برانگیخت، همیشه دلم می‌خواست بتوانم انتقام او را بگیرم. حتی پدرم را که خیلی با ذوالفقاری‌ها معاشرت داشت در پیش خود در همان عوالم کودکی محکوم می‌کردم.<ref>سازمان مجاهدین خلق ایران - [https://event.mojahedin.org/events/4917 ۴خرداد، شهادت بنیانگذاران و راز ماندگاری و راهگشایی تاریخی آنان]</ref>


در دوران جوانی جریان مهمی که قابل ذکر باشد اتفاق نیفتاد؛ ولی همواره آرزوی خوشی برای افراد پایین را می‌کردم.
در دوران جوانی جریان مهمی که قابل ذکر باشد اتفاق نیفتاد؛ ولی همواره آرزوی خوشی برای افراد پایین را می‌کردم.


هر وقت رختشوی خانه با لباس‌های شسته و دست‌های از سرما سرخ شده به خانه می‌آمد یک نوع ترحم نسبت به او به من دست می‌داد و دست‌های خود را در همان حالت کرخ شده مشاهده می‌نمودم. در سال‌های اول و دوم دانشکده اتفاق جالبی برای من اتفاق نیفتاد. جز اینکه یک بار برای تقاضای مساعده پیش مهندس ریاضی رفتم به او گفتم چون نمی‌خواهم سربار پدرم باشم شما دستور بدهید به من دانشکده وام بدهد و من بعداً آن را پس می‌دهم. یا اجازه دهید من در ضمن درس دانشکده معلمی نمایم.
هر وقت رختشوی خانه با لباس‌های شسته و دست‌های از سرما سرخ شده به خانه می‌آمد یک نوع ترحم نسبت به او به من دست می‌داد و دست‌های خود را در همان حالت کرخ شده مشاهده می‌نمودم. در سال‌های اول و دوم دانشکده اتفاق جالبی برای من اتفاق نیفتاد. جز اینکه یک بار برای تقاضای مساعده پیش مهندس ریاضی رفتم به او گفتم چون نمی‌خواهم سربار پدرم باشم شما دستور بدهید دانشکده به من وام بدهد و من بعداً آن را پس می‌دهم. یا اجازه دهید من در ضمن درس دانشکده معلمی نمایم.


(مهندس) ریاضی با لحن استهزاءآمیزی جواب داد «دانشکده فنی که گداخانه نیست»
(مهندس) ریاضی با لحن استهزاءآمیزی جواب داد «دانشکده فنی که گداخانه نیست»
خط ۱۵۱: خط ۱۵۱:
من تازه فهمیده بودم که درک یک سرباز که در جریان کاری است چقدر با ارزش است.
من تازه فهمیده بودم که درک یک سرباز که در جریان کاری است چقدر با ارزش است.


در برخوردهای بعدی جریان آن سرباز را به صورت پروسه ای یافتیم که حتی دامن دو افسر وظبقه ای را که غیر از من درپادگان بود گرفته‌است. از حدود ۱۹ افسر موجود هم ردیف، جز با چهار نفر، تقریباً قطع رابطه کردم زیرا برای من غیرقابل تصور بود که فردی متأهل این قدر تسلیم نفس باشد که از سرباز دهاتی صرفنظر ننماید.
در برخوردهای بعدی جریان آن سرباز را به صورت پروسه ای یافتیم که حتی دامن دو افسر وظبقه‌ای را که غیر از من در پادگان بود گرفته‌است. از حدود ۱۹ افسر موجود هم ردیف، جز با چهار نفر، تقریباً قطع رابطه کردم زیرا برای من غیرقابل تصور بود که فردی متأهل این قدر تسلیم نفس باشد که از سرباز دهاتی صرفنظر ننماید.


جریاناتی از زندگی افسران که بعدها برایم معلوم گشت به نفرت من می‌افزود.
جریاناتی از زندگی افسران که بعدها برایم معلوم گشت به نفرت من می‌افزود.
خط ۱۸۳: خط ۱۸۳:


=== بنیاد چنین جامعه ای را جز با تحول اساسی نمی‌توان تغییر داد ===
=== بنیاد چنین جامعه ای را جز با تحول اساسی نمی‌توان تغییر داد ===
در سال ۴۴ این فکرکامل درذهن من شکل گرفته بود که بنیاد چنین جامعه ای را جز با تحول اساسی نمی‌توان تغییر داد و در این مرحله من با هیچ فرد به خصوصی احساس دشمنی نمی‌کردم همیشه به مجموع سیستم کینه می‌ورزیدم و هنوز هم بسیار اتفاق افتاده‌است پاسبانی را که بیهوده به سرکسی می‌کوبد یافحش می‌دهد به سادگی تبرئه می‌کنم. گرچه به «المأمور و معذور» معتقد نیستم ولی ناراحتی از فرد را همیشه به سیستم برمی‌گردانم به طوری که اغلب اوقات وجود سیستم را به صورت یک کابوس احساس می‌کنم.
در سال ۴۴ این فکر کامل درذهن من شکل گرفته بود که بنیاد چنین جامعه ای را جز با تحول اساسی نمی‌توان تغییر داد و در این مرحله من با هیچ فرد به خصوصی احساس دشمنی نمی‌کردم. همیشه به مجموع سیستم کینه می‌ورزیدم و هنوز هم بسیار اتفاق افتاده‌است پاسبانی را که بیهوده به سرکسی می‌کوبد یافحش می‌دهد به سادگی تبرئه می‌کنم. گرچه به «المأمور و معذور» معتقد نیستم ولی ناراحتی از فرد را همیشه به سیستم برمی‌گردانم به طوری که اغلب اوقات وجود سیستم را به صورت یک کابوس احساس می‌کنم.


دراین موقع فقط از مدافعین رژیم که به طور آگاهانه از آن دفاع می‌کنند احساس کینه می‌نمایم.
دراین موقع فقط از مدافعین رژیم که به طور آگاهانه از آن دفاع می‌کنند احساس کینه می‌نمایم.


از سال ۴۴ به بعد ما وارد کار سازمانی شدیم. مطالعات اجتماعی به خصوص آشنایی با سایر کشورهای توسعه نیافته کمبود غذایی، بهداشت، مسکن، عدم تعدیل ثروت‌ها، عدم رعایت عدالت اجتماعی و… و نظایر آن به صورت فرمول در ذهن ما فرورفت. با چنین معیارهایی ما به استقبال شناسایی‌های جدیدتری رفتیم، هر مسئله برای ما سوژه جدیدی بود.
از سال ۴۴ به بعد ما وارد کار سازمانی شدیم. مطالعات اجتماعی به خصوص آشنایی با سایر کشورهای توسعه نیافته کمبود غذایی، بهداشت، مسکن، عدم تعدیل ثروت‌ها، عدم رعایت عدالت اجتماعی و… و نظایر آن به صورت فرمول در ذهن ما فرو رفت. با چنین معیارهایی ما به استقبال شناسایی‌های جدیدتری رفتیم. هر مسأله برای ما سوژه جدیدی بود.


تبعیض‌ها با زبان گویاتر خود را نشان می‌داد. از فروشنده بلیط بخت آزمایی، که هزار دروغ برای فروش آن می‌گفت و خریدارش که دو تومن از نان شب خود را تحویل سازمان بلیط بخت آزمایی می‌داد و با امیدی واهی دلخوش بود، تا دعوای سر محل، گدایی مستخدم اداره به صورت محترمانه اش و… همه در تثبیت فکر من اثر می‌گذاشت.
تبعیض‌ها با زبان گویاتر خود را نشان می‌داد. از فروشنده بلیط بخت آزمایی، که هزار دروغ برای فروش آن می‌گفت و خریدارش که دو تومن از نان شب خود را تحویل سازمان بلیط بخت آزمایی می‌داد و با امیدی واهی دلخوش بود، تا دعوای سر محل، گدایی مستخدم اداره به صورت محترمانه‌اش و… همه در تثبیت فکر من اثر می‌گذاشت.


=== همه‌شان معتاد بودند و منتظرفروش خون خویش ===
=== همه‌شان معتاد بودند و منتظرفروش خون خویش ===
بعد از این جریان برخوردها اثر قوی تر می‌گذاشت برای نمونه حادثه ای از جریان زمستان سال ۴۴ را که جزو خاطرات فراموش نشدنی است می‌نویسم:
بعد از این جریان برخوردها اثر قوی‌تر می‌گذاشت برای نمونه حادثه‌ای از جریان زمستان سال ۴۴ را که جزو خاطرات فراموش نشدنی است می‌نویسم:


یک روز (فکرمی کنم سه شنبه بود) از وزارت کشور که آن موقع در گلوبندک به جای وزارت اطلاعات (اطلاعات و جهانگردی) فعلی بود درآمدم.
یک روز (فکرمی‌کنم سه‌شنبه بود) از وزارت کشور که آن موقع در گلوبندک به جای وزارت اطلاعات (اطلاعات و جهانگردی) فعلی بود درآمدم.


می‌خواستم به تلفنخانه بروم و در مسیر ناصرخسرو در کنار دبیرستان دارالفنون به صف طویلی در حدود ۲۰ نفر برخوردم. در برخورد اول به نظرم رسید که اینها معتادند، تا آن روز متوجه تابلو شیر و خورشید در آن محل نشده بودم. با کمترین دقت متوجه شدم که این محل خرید خون است.
می‌خواستم به تلفنخانه بروم و در مسیر ناصرخسرو در کنار دبیرستان دارالفنون به صف طویلی در حدود ۲۰ نفر برخوردم. در برخورد اول به نظرم رسید که اینها معتادند، تا آن روز متوجه تابلو شیر و خورشید در آن محل نشده بودم. با کمترین دقت متوجه شدم که این محل خرید خون است.


از اینکه حدود ۲۰ نفر جلو درب کوچک شیر و خورشید آن هم ساعت ۱۱/۵ صبح صف کشیده‌اند، این‌طور به نظر می‌رسید که در این محل به افراد دیگر نیازمند خون تزریق می‌کنند، ابتدا کمی تعجب کردم که مگر ممکن است شیر خورشید خون مجانی تزریق نماید ولی به زودی مسئله برایم روشن شد. برای من همه چیز قابل تصور بود جز اینکه ببینم عده ای افراد که به نظر من دربرخورد اول همه شان معتاد بودند و از فرط کم خونی رنگشان زرد می‌نمود، منتظرفروش چند سانتیمتر مکعب خون خویشند تا از این طریق امرار معاشی به دست آورند. مدتی در کنار جوی آب ایستاده بودم و اصولاً فراموش کرده بودم به کجامی روم.
از اینکه حدود ۲۰ نفر جلو درب کوچک شیر و خورشید آن هم ساعت ۱۱/۵ صبح صف کشیده‌اند، این‌طور به نظر می‌رسید که در این محل به افراد دیگر نیازمند خون تزریق می‌کنند. ابتدا کمی تعجب کردم که مگر ممکن است شیر خورشید خون مجانی تزریق نماید ولی به زودی مسأله برایم روشن شد. برای من همه چیز قابل تصور بود جز اینکه ببینم عده‌ای افراد که به نظر من دربرخورد اول همه‌شان معتاد بودند و از فرط کم خونی رنگشان زرد می‌نمود، منتظرفروش چند سانتیمتر مکعب خون خویشند تا از این طریق امرار معاشی به دست آورند. مدتی در کنار جوی آب ایستاده بودم و اصولاً فراموش کرده بودم به کجا می‌روم.


در همان موقع فردی با خوشحالی از درب بیرون آمد و دربان با نهایت خشم فردی را که از ردیف جلو می‌خواست تو برود رد کرد و با عصبانیت گفت تو که خون نداری. نفر بعدی که چیزی بیشتر از اولی نداشت وارد شد. فرد رانده شده دوری زد و با نهایت استیصال در آخر صف نوبت گرفت، شاید دفعه دیگر بتواند برای فروش خون برود.
در همان موقع فردی با خوشحالی از درب بیرون آمد و دربان با نهایت خشم فردی را که از ردیف جلو می‌خواست تو برود رد کرد و با عصبانیت گفت: تو که خون نداری. نفر بعدی که چیزی بیشتر از اولی نداشت وارد شد. فرد رانده شده دوری زد و با نهایت استیصال در آخر صف نوبت گرفت، شاید دفعه دیگر بتواند برای فروش خون برود.


عجیب بود که در قیافه همه موجی از نگرانی مشهود بود گویا همه می‌ترسیدند دربان به آنها نیز راه ندهد. شاید مجموع این برخورد ۷ دقیقه بیشتر طول نکشید ولی وقتی من به خود آمدم چیزی احساس نمی‌کردم فکرمی کردم خواب بود ولی متأسفانه برخورد واقعیت داشت.
عجیب بود که در قیافه همه موجی از نگرانی مشهود بود گویا همه می‌ترسیدند دربان به آنها نیز راه ندهد. شاید مجموع این برخورد ۷ دقیقه بیشتر طول نکشید ولی وقتی من به خود آمدم چیزی احساس نمی‌کردم فکرمی کردم خواب بود ولی متأسفانه برخورد واقعیت داشت.
خط ۲۱۰: خط ۲۱۰:


=== تنها امیدم در این موقع به سازمان بود ===
=== تنها امیدم در این موقع به سازمان بود ===
استان فروش خون نیز مدت‌ها مرا زجر می‌داد و تنها امیدم در این موقع به سازمان بود که بتوانیم روزی چنین وضعی را از بین ببریم و محیطی بسازیم که درآن چنین تبعیضی مشاهده نشود.
داستان فروش خون نیز مدت‌ها مرا زجر می‌داد و تنها امیدم در این موقع به سازمان بود که بتوانیم روزی چنین وضعی را از بین ببریم و محیطی بسازیم که درآن چنین تبعیضی مشاهده نشود.


به مرور این چنین مشاهدات روزمره برای من تقریباً از حد گذشت. اگر روزی من در زلزله بوئین زهرا از دیدن اجساد کشتگان و زاری مردم و از اینکه حتی کمک آماده شده به آنها نمی‌رسید زجر می‌کشیدم، دیگر آن روز مسائل به صورت خون فروشی مطرح نمی‌شد.
به مرور این چنین مشاهدات روزمره برای من تقریباً از حد گذشت. اگر روزی من در زلزله بوئین زهرا از دیدن اجساد کشتگان و زاری مردم و از اینکه حتی کمک آماده شده به آنها نمی‌رسید زجر می‌کشیدم، دیگر آن روز مسائل به صورت خون فروشی مطرح نمی‌شد.