۲٬۶۸۱
ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۴۹: | خط ۴۹: | ||
<blockquote>درگیری در منظریه، کامرانیه و فرمانیه بهشدت ادامه داشت و آمبولانسها مرتب در رفتوآمد بودند. ساعت ششونیم سر و کله آمبولانس پیدا شد و دوباره چند جسد دیگر! ساختمانی را از دوکوچه قبل، بسته و محاصره کرده بودند. راهها و تمام پشتبامها را قرق کرده بودند و اجازه هیچ ترددی حتی بهاهل کوچه نمیدادند. یکی از همسایهها میگفت: «اول صدای شلیککلت آمد و بعدش صدای تیربار. دوتا از مجاهدین توانستند محاصره را بشکنند ولی در آخرین لحظه پاسدارهای جلاد آنها را زدند». من هنوز بین جمعیت بودم. احساس عجیبی داشتم. بغض گلویم را گرفته بود، در عینحال احساس غرور میکردم. احساس غرور ازاینکه همرزمانم آنطور دلیرانه مقاومت میکردند، بچههایی که آنطور با سلاح سنگین مورد هجوم دشمن قرار گرفته بودند.</blockquote><blockquote>چندتا از دخترهای جوان محل، کنار هم ایستاده بودند و پچپچ میکردند. یکی میگفت: «توی خونه بنزین داریم. کوکتل هم بلدم درست کنم». پسر هفتسالهیی که آنجا بود گفت: من جلو ماشین پاسدارها ایستاده بودم که یکپاسدار از بیسیمچی پرسید انبار اسلحه رسید یا نه؟ و مأمور بیسیم با عصبانیت جواب داد: آره رسیده و بعد با دستش به وانت سربسته کنار خیابان اشاره کرد. دختر جوان گفت: ما که کاری برای مجاهدین نمیتوانیم انجام بدهیم. حداقل برویم و انبار اسلحه را آتش بزنیم. کمکم داشت غروب میشد. از نقاط دیگر هم با همان شدت، صدای درگیری میآمد. ناگهان با صدای انفجاری مهیب، دود غلیظی از ساختمان ـخانه تیمیـ واقع در منظریه بلند شد و بعد درگیری بهکلی قطع شد. مزدوران خمینی که دیگر قادر بهدادن تلفات بیشتر نبودند، سرانجام با آر.پی.جی آن خانه تیمی را مورد حمله قرار دادند؛ ولی هنوز چندی نگذشته بود که دوباره مقاومت از داخل خانه تیمی ادامه یافت. گویا هنوز یکنفر زنده بود و میرزمید. یکه و تنها روی پشتبام و در کنار اجساد همرزمانش، تنهای تنها، درحالیکه پاسداران جنایتکار بیوقفه بهسویش شلیکمیکردند و او تا آخرین نفس پایداری میکرد. ساعت نهوسیدقیقهشب، درگیری فرمانیه بهپایان رسید. مردم تا ساعت۱۱ درکوچهها بودند. زنی که پسرش پاسدار بود، میگفت: بهما اجازه دادند که برویم و خانهها را ببینیم. اجساد مجاهدین مثل ذغال شده بود. آخر این جوانها چه کردهاند که اینطوری باید بهخاک و خون کشیده شوند؟! امیدوارم روزی خدا انتقام اینخون ها را بگیرد».</blockquote> | <blockquote>درگیری در منظریه، کامرانیه و فرمانیه بهشدت ادامه داشت و آمبولانسها مرتب در رفتوآمد بودند. ساعت ششونیم سر و کله آمبولانس پیدا شد و دوباره چند جسد دیگر! ساختمانی را از دوکوچه قبل، بسته و محاصره کرده بودند. راهها و تمام پشتبامها را قرق کرده بودند و اجازه هیچ ترددی حتی بهاهل کوچه نمیدادند. یکی از همسایهها میگفت: «اول صدای شلیککلت آمد و بعدش صدای تیربار. دوتا از مجاهدین توانستند محاصره را بشکنند ولی در آخرین لحظه پاسدارهای جلاد آنها را زدند». من هنوز بین جمعیت بودم. احساس عجیبی داشتم. بغض گلویم را گرفته بود، در عینحال احساس غرور میکردم. احساس غرور ازاینکه همرزمانم آنطور دلیرانه مقاومت میکردند، بچههایی که آنطور با سلاح سنگین مورد هجوم دشمن قرار گرفته بودند.</blockquote><blockquote>چندتا از دخترهای جوان محل، کنار هم ایستاده بودند و پچپچ میکردند. یکی میگفت: «توی خونه بنزین داریم. کوکتل هم بلدم درست کنم». پسر هفتسالهیی که آنجا بود گفت: من جلو ماشین پاسدارها ایستاده بودم که یکپاسدار از بیسیمچی پرسید انبار اسلحه رسید یا نه؟ و مأمور بیسیم با عصبانیت جواب داد: آره رسیده و بعد با دستش به وانت سربسته کنار خیابان اشاره کرد. دختر جوان گفت: ما که کاری برای مجاهدین نمیتوانیم انجام بدهیم. حداقل برویم و انبار اسلحه را آتش بزنیم. کمکم داشت غروب میشد. از نقاط دیگر هم با همان شدت، صدای درگیری میآمد. ناگهان با صدای انفجاری مهیب، دود غلیظی از ساختمان ـخانه تیمیـ واقع در منظریه بلند شد و بعد درگیری بهکلی قطع شد. مزدوران خمینی که دیگر قادر بهدادن تلفات بیشتر نبودند، سرانجام با آر.پی.جی آن خانه تیمی را مورد حمله قرار دادند؛ ولی هنوز چندی نگذشته بود که دوباره مقاومت از داخل خانه تیمی ادامه یافت. گویا هنوز یکنفر زنده بود و میرزمید. یکه و تنها روی پشتبام و در کنار اجساد همرزمانش، تنهای تنها، درحالیکه پاسداران جنایتکار بیوقفه بهسویش شلیکمیکردند و او تا آخرین نفس پایداری میکرد. ساعت نهوسیدقیقهشب، درگیری فرمانیه بهپایان رسید. مردم تا ساعت۱۱ درکوچهها بودند. زنی که پسرش پاسدار بود، میگفت: بهما اجازه دادند که برویم و خانهها را ببینیم. اجساد مجاهدین مثل ذغال شده بود. آخر این جوانها چه کردهاند که اینطوری باید بهخاک و خون کشیده شوند؟! امیدوارم روزی خدا انتقام اینخون ها را بگیرد».</blockquote> | ||
== درگیری در خیابان ستارخان == | == درگیری در خیابان ستارخان == | ||
[[پرونده:ناصر خادمی فرزند حمید خادمی با صورت زخمی.jpg|جایگزین=ناصر خادمی فرزند حمید خادمی |بندانگشتی|393x393پیکسل|ناصر خادمی فرزند حمید خادمی با صورت زخمی در کودکی و بزرگسالی]] | |||
همزمان با درگیری و حمله به خانه تیمی کامرانیه در نقاط دیگری تهران نیز درگیری آغاز شده بود. یکی از این خانههای در خیابان ستارخان قرار داشت. در این خانهی تیمی '''حمید خادمی، فرشته ازهدی، حسن رحیمی، حسن صادق، مهین ابراهیمی، معصومه میرمحمد و ایران بازرگان''' حضور داشتند. | همزمان با درگیری و حمله به خانه تیمی کامرانیه در نقاط دیگری تهران نیز درگیری آغاز شده بود. یکی از این خانههای در خیابان ستارخان قرار داشت. در این خانهی تیمی '''حمید خادمی، فرشته ازهدی، حسن رحیمی، حسن صادق، مهین ابراهیمی، معصومه میرمحمد و ایران بازرگان''' حضور داشتند. | ||
=== زخمی شدن یک کودک === | === زخمی شدن یک کودک === | ||
حمید خادمی و همسرش فرشته ازهدی یک فرزند خردسال به نام ناصر نیز داشتند. او در این درگیری ها در خانه حضور داشت. پدر و مادر ناصر برای جلوگیری از آسیبدیدن وی، او را در حمام خانه خانه گذاشتند اما از آنجا که خانهی تیمی آنها با آر.پی.جی مورد حمله قرار گرفت شدت انفجارها به کودک نیز آسیب رساند. پس از شهادت تمامی اعضای خانواده این کودک در حالی که از ناحیه صورت زخمی شده بود توسط پاسداران به زندان برده شد. مادر بزرگ کودک پس از مدتی توانست سرپرستی وی را به عهده بگیرد. آثار زخم بر صورت این کودک همچنان باقی است. ناصر خادمی در سن ۱۹ سالگی در سال ۱۳۷۸ به سازمان مجاهدین خلق پیوست و هم اکنون از اعضای سازمان مجاهدین است. | حمید خادمی و همسرش فرشته ازهدی یک فرزند خردسال به نام ناصر نیز داشتند. او در این درگیری ها در خانه حضور داشت. پدر و مادر ناصر برای جلوگیری از آسیبدیدن وی، او را در حمام خانه خانه گذاشتند اما از آنجا که خانهی تیمی آنها با آر.پی.جی مورد حمله قرار گرفت شدت انفجارها به کودک نیز آسیب رساند. پس از شهادت تمامی اعضای خانواده این کودک در حالی که از ناحیه صورت زخمی شده بود توسط پاسداران به زندان برده شد. مادر بزرگ کودک پس از مدتی توانست سرپرستی وی را به عهده بگیرد. آثار زخم بر صورت این کودک همچنان باقی است. ناصر خادمی در سن ۱۹ سالگی در سال ۱۳۷۸ به سازمان مجاهدین خلق پیوست و هم اکنون از اعضای سازمان مجاهدین است. |