هوشنگ منتظرالظهور: تفاوت میان نسخه‌ها

پرش به ناوبری پرش به جستجو
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۳۶: خط ۳۶:


=== پس از انقلاب ===
=== پس از انقلاب ===
هوشنگ منتظر الظهور پس از سرنگونی شاه، به عنوان مربی ورزش در دانشگاه اصفهان مشغول به کار شد. به دلیل محبوبیتی که بین دانشجویان داشت و صلاحیتهایی که از خود نشان داد، به عنوان مدیر کل تربیت بدنی دانشگاه اصفهان انتخاب شد.
[[پرونده:عکس یادگاری هوشنگ منتظر الظهور.JPG|جایگزین=عکس یادگاری هوشنگ منتظر الظهور|بندانگشتی|عکس یادگاری هوشنگ منتظر الظهور]]هوشنگ منتظر الظهور پس از سرنگونی شاه، به عنوان مربی ورزش در دانشگاه اصفهان مشغول به کار شد. به دلیل محبوبیتی که بین دانشجویان داشت و صلاحیتهایی که از خود نشان داد، به عنوان مدیر کل تربیت بدنی دانشگاه اصفهان انتخاب شد.


یکی از قهرمانان کشتی ایران و از یاران منتظر الظهور، در این باره می‌گوید:[[پرونده:عکس یادگاری هوشنگ منتظر الظهور.JPG|جایگزین=عکس یادگاری هوشنگ منتظر الظهور|بندانگشتی|عکس یادگاری هوشنگ منتظر الظهور]]<blockquote>«یک روز تیم فوتبال دانشگاه اصفهان در زمین فوتبال دانشگاه مشغول تمرین بود. در دورانی که در اصفهان به بهانه انقلاب فرهنگی، دانشگاه را تعطیل کرده بودند و آنجا را در اختیار بسیج جنگ ضدمیهنی قرار داده بودند، زهرایی، معاون وقت دانشگاه اصفهان، تعدادی از زنان پاسدار و خانواده‌های آنها را به سالن غذاخوری دانشگاه آورده بودند تا برای جبهه‌های جنگ بافندگی و خیاطی کنند. او به محض دیدن تمرین فوتبالیستها، به زمین فوتبال می‌آید و خطاب به بازیکنان شروع به فحاشی می‌کند. ورزشکاران که به شدت از برخوردهای او ناراحت شده بودند، او را گرفته و به محل تربیت بدنی دانشگاه، نزد منتظرالظهور می‌آورند و به او می‌گویند «اگر راست می‌گویی الان فحش بده! زهرایی مزدور، با بی‌شرمی شروع به فحش دادن به فوتبالیستها می‌کند. هوشنگ که وقاحت معاون دانشگاه را می‌بیند، بدون توجه به خطرات جانی و شغلی که این کار برایش داشت، با مشت به دهان آن مزدور می‌کوبد و وی را نقش بر زمین می‌کند. بعد از آن بود که هوشنگ به مدت یک ماه و نیم منتظر خدمت شد»<ref>[http://azadifada.blogspot.com/2018/10/blog-post_58.html یادی از هوشنگ منتظر الظهور-وبلاگ آزادی فدا]</ref>.</blockquote>در همین زمان بود که به دلیل فعالیتهای سیاسی‌اش مورد تعقیب سپاه پاسداران قرار گرفت و سرانجام در نیمه شب ۲۴ مرداد سال ۶۰، پاسداران به خانه او ریختند و او را به زندان سپاه اصفهان، که محل سابق ساواک شاه در خیابان کمال الدین اسماعیل بود، منتقل کردند. وی پس از تحمل۵۰ روز شکنجه‌، سرانجام در سحرگاه ۱۱ مهر سال ۱۳۶۰، تیرباران شد.
یکی از قهرمانان کشتی ایران و از یاران منتظر الظهور، در این باره می‌گوید:<blockquote>«یک روز تیم فوتبال دانشگاه اصفهان در زمین فوتبال دانشگاه مشغول تمرین بود. در دورانی که در اصفهان به بهانه انقلاب فرهنگی، دانشگاه را تعطیل کرده بودند و آنجا را در اختیار بسیج جنگ ضدمیهنی قرار داده بودند، زهرایی، معاون وقت دانشگاه اصفهان، تعدادی از زنان پاسدار و خانواده‌های آنها را به سالن غذاخوری دانشگاه آورده بودند تا برای جبهه‌های جنگ بافندگی و خیاطی کنند. او به محض دیدن تمرین فوتبالیستها، به زمین فوتبال می‌آید و خطاب به بازیکنان شروع به فحاشی می‌کند. ورزشکاران که به شدت از برخوردهای او ناراحت شده بودند، او را گرفته و به محل تربیت بدنی دانشگاه، نزد منتظرالظهور می‌آورند و به او می‌گویند «اگر راست می‌گویی الان فحش بده! زهرایی مزدور، با بی‌شرمی شروع به فحش دادن به فوتبالیستها می‌کند. هوشنگ که وقاحت معاون دانشگاه را می‌بیند، بدون توجه به خطرات جانی و شغلی که این کار برایش داشت، با مشت به دهان آن مزدور می‌کوبد و وی را نقش بر زمین می‌کند. بعد از آن بود که هوشنگ به مدت یک ماه و نیم منتظر خدمت شد»<ref>[http://azadifada.blogspot.com/2018/10/blog-post_58.html یادی از هوشنگ منتظر الظهور-وبلاگ آزادی فدا]</ref>.</blockquote>در همین زمان بود که به دلیل فعالیتهای سیاسی‌اش مورد تعقیب سپاه پاسداران قرار گرفت و سرانجام در نیمه شب ۲۴ مرداد سال ۶۰، پاسداران به خانه او ریختند و او را به زندان سپاه اصفهان، که محل سابق ساواک شاه در خیابان کمال الدین اسماعیل بود، منتقل کردند. وی پس از تحمل۵۰ روز شکنجه‌، سرانجام در سحرگاه ۱۱ مهر سال ۱۳۶۰، تیرباران شد.


زندانبانان که از توان جسمی هوشنگ و دوستش، احمد شاطرزاده، که قهرمان کشتی آموزشگاه‌های اصفهان بود. مطلع بودند، بر خلاف معمول که زندانیان سیاسی را برای تیرباران به باغ ابریشم می‌بردند، هوشنگ و احمد را در داخل زندان اصفهان اعدام کردند.
زندانبانان که از توان جسمی هوشنگ و دوستش، احمد شاطرزاده، که قهرمان کشتی آموزشگاه‌های اصفهان بود. مطلع بودند، بر خلاف معمول که زندانیان سیاسی را برای تیرباران به باغ ابریشم می‌بردند، هوشنگ و احمد را در داخل زندان اصفهان اعدام کردند.


یکی از کسانی که در واپسین شب زندگی هوشنگ در کنار وی بوده خاطره خود را از او چنین تعریف می‌کند: <blockquote>شب آخر با هوشنگ بودیم. می‌دانست که فردا صبح اعدامش می‌کنند. با آرامش گفت: افتخار می‌کنم که سینه ام را گلوله‌هایی بشکافد که نام ارتجاع بر روی آنان نوشته شده» سپس ادامه داد: «فردا، وقتی که اولین گلوله به سینه ام خورد، خونم را بر چهره ام خواهم زد تا پس از مرگ، اگر زردرو شده باشم، فکر نکنند از ترس بوده».<ref>پیشتازان راه آزادی - خاطره ای ازیک [http://onthewayiran.blogspot.al/2015/09/blog-post.html یار]</ref></blockquote>
یکی از کسانی که در واپسین شب زندگی هوشنگ در کنار وی بوده خاطره خود را از او چنین تعریف می‌کند: [[پرونده:تصویری از مسابقه کشتی هوشنگ منتظرالظهور.jpg|جایگزین=تصویری از مسابقه کشتی هوشنگ منتظرالظهور|بندانگشتی|تصویری از مسابقه کشتی هوشنگ منتظرالظهور]]<blockquote>شب آخر با هوشنگ بودیم. می‌دانست که فردا صبح اعدامش می‌کنند. با آرامش گفت: افتخار می‌کنم که سینه ام را گلوله‌هایی بشکافد که نام ارتجاع بر روی آنان نوشته شده» سپس ادامه داد: «فردا، وقتی که اولین گلوله به سینه ام خورد، خونم را بر چهره ام خواهم زد تا پس از مرگ، اگر زردرو شده باشم، فکر نکنند از ترس بوده».<ref>پیشتازان راه آزادی - خاطره ای ازیک [http://onthewayiran.blogspot.al/2015/09/blog-post.html یار]</ref></blockquote>


== خاطره‌‌‌ای از هاشم قنبری  ==
== خاطره‌‌‌ای از هاشم قنبری  ==
[[پرونده:تصویری از مسابقه کشتی هوشنگ منتظرالظهور.jpg|جایگزین=تصویری از مسابقه کشتی هوشنگ منتظرالظهور|بندانگشتی|تصویری از مسابقه کشتی هوشنگ منتظرالظهور]]
<blockquote>«با خدابیامرز هوشنگ توی تیم ملی بودیم و چون دو تایی مون از اصفهان بودیم اکثراً با هم بودیم و با هم همه جا می‌رفتیم. یادمه یکی از اردوهای تیم ملی ،توی رامسر بود با هم رفتیم بازار تا برای دوستان و رفیق هامون میوه بخریم … این پیشنهاد از خود هوشنگ بود خیلی بچه‌های تیم را دوست داشت. خلاصه وقتی به بازار رسیدیم یه حاج آفای مسن بود که وسط بازار تو یک گاری سیب می‌فروخت و داد می‌زد و مشتری طلب می‌کرد.</blockquote>
<blockquote>«با خدابیامرز هوشنگ توی تیم ملی بودیم و چون دو تایی مون از اصفهان بودیم اکثراً با هم بودیم و با هم همه جا می‌رفتیم. یادمه یکی از اردوهای تیم ملی ،توی رامسر بود با هم رفتیم بازار تا برای دوستان و رفیق هامون میوه بخریم … این پیشنهاد از خود هوشنگ بود خیلی بچه‌های تیم را دوست داشت. خلاصه وقتی به بازار رسیدیم یه حاج آفای مسن بود که وسط بازار تو یک گاری سیب می‌فروخت و داد می‌زد و مشتری طلب می‌کرد.</blockquote><blockquote><nowiki>هوشنگ گفت : هاشم نمی خواد از مغازه ها میوه بخری از همین حاجی می خریم به این ترتیب که چون پیرمرد دستگاه و مغازه ای نداشت خواسته بود اونو کاسب کنه!  من یه پاکت از پیرمرد گرفبتم و مشغول سوا کردن میوه ها شدم که هوشنگ یواشکی در گوشم گفت : [ " دم پسا جمع کن ! " اون هم این ها را که سوا نخریده حیف می شن میوه های لک دارشو که دیگه کسی ازش نمیخره باید بریزتشون دور  ] بعد هم وقتی دید پیرمرده داره  نگاهمون می کنه خندید و به لهجه اصفهانی بهش گفت : حجی ! دم پسا جمع کردیم ....  نری بوگوی اصفانیا خسیس اند خب ها شو بردن و سوا کردن ها .....  که هر سه نفرمون زدیم زیر خنده. یادش بخیر من مثل هوشنگ تو کشتی اصفهان ندیدم خیلی خونگرم و با محبت بود و رو شهرش عجیب تعصب داشت. خدا بیامرزتش»</nowiki></blockquote>
[[پرونده:اهدای بازوبند پهلوانی به هوشنگ منتظر الظهور.jpg|جایگزین=اهداء بازوبند پهلوانی ایران به هوشنگ منتظر الظهور|بندانگشتی|300x300پیکسل|اهداء بازوبند پهلوانی به هوشنگ منتظر الظهور ]]
<blockquote><nowiki>هوشنگ گفت : هاشم نمی خواد از مغازه ها میوه بخری از همین حاجی می خریم به این ترتیب که چون پیرمرد دستگاه و مغازه ای نداشت خواسته بود اونو کاسب کنه!  من یه پاکت از پیرمرد گرفبتم و مشغول سوا کردن میوه ها شدم که هوشنگ یواشکی در گوشم گفت : [ " دم پسا جمع کن ! " اون هم این ها را که سوا نخریده حیف می شن میوه های لک دارشو که دیگه کسی ازش نمیخره باید بریزتشون دور  ] بعد هم وقتی دید پیرمرده داره  نگاهمون می کنه خندید و به لهجه اصفهانی بهش گفت : حجی ! دم پسا جمع کردیم ....  نری بوگوی اصفانیا خسیس اند خب ها شو بردن و سوا کردن ها .....  که هر سه نفرمون زدیم زیر خنده. یادش بخیر من مثل هوشنگ تو کشتی اصفهان ندیدم خیلی خونگرم و با محبت بود و رو شهرش عجیب تعصب داشت. خدا بیامرزتش»</nowiki></blockquote>


== قهرمانی در مسابقات انتخابی المپیک مونترال کانادا ==
== قهرمانی در مسابقات انتخابی المپیک مونترال کانادا ==