۷٬۳۴۸
ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۱۵۱: | خط ۱۵۱: | ||
مهدی سیدی که در زمان در نزدیکی خانهٔ تیمی زعفرانیه به همراه پدر و مادر خود زندگی میکردهاست در مصاحبهای در سال ۱۳۹۳ در برنامه ای تلویزیونی به نام «قصههای مقاومت» حادثهٔ نوزده بهمن را از زاویه دیگری نقل میکند. بخشی از این مصاحبه چنین است: | مهدی سیدی که در زمان در نزدیکی خانهٔ تیمی زعفرانیه به همراه پدر و مادر خود زندگی میکردهاست در مصاحبهای در سال ۱۳۹۳ در برنامه ای تلویزیونی به نام «قصههای مقاومت» حادثهٔ نوزده بهمن را از زاویه دیگری نقل میکند. بخشی از این مصاحبه چنین است: | ||
[[پرونده:پایگاه زعفرانیه - نمای روبرو.jpg|جایگزین=پایگاه زعفرانیه - نمای روبرو - حادثه عاشورای مجاهدین - ۱۹ بهمن ۶۰|بندانگشتی|پایگاه زعفرانیه - نمای روبرو]] | [[پرونده:پایگاه زعفرانیه - نمای روبرو.jpg|جایگزین=پایگاه زعفرانیه - نمای روبرو - حادثه عاشورای مجاهدین - ۱۹ بهمن ۶۰|بندانگشتی|پایگاه زعفرانیه - نمای روبرو]] | ||
<blockquote>«در سال ۶۰ وقتی اشرف و موسی به شهادت رسیدند من ۱۳سال داشتم. ما تازه خانهمان را عوض کرده بودیم و به محلهٔ جدیدی رفته بودیم که در انتهای زعفرانیه خیابان «کوهبن» در کوچهٔ کوهسار بود که نزدیک محلی بود که خونهٔ سردار خیابانی و شهید اشرف بود. یادم میاد روز قبلش جمعه بود و منم شنبه امتحان مهمی داشتم و میخواستم درس بخونم. از قضا اونروز شمرون برف سنگینی میومد. ساعت رومیزی ام را تنظیم کردم برای ساعت پنج ونیم و برای استراحت رفتم. حدود ساعت پنج صبح بود که با صدای انفجاری شدید و رگبارهای مسلسل از خواب پریدم. اولین چیزی که در ذهنم اومد این بود که حتماً باز یکی از خونههای تیمی مجاهدین مورد حمله قرار گرفته. خیلی نگران شده بودم. یک نگرانی و دلشورهٔ شدید داشتم که چه کسانی توی این خونه هستن. خواهرای خودم و شوهر خواهرای خودم را توی ذهنم میآوردم که مجاهدی بودن و میترسیدم اونها توی اون خونه باشم. همینطور طفل شیرخوار خواهرم به یادم میاومد که اون چی میشه. به ذهنم میزد اگه اونها شهید بشن خبر رو چطوری به مادرم بدم. چون چند ماه قبلش در شهریور ماه بود که برادرم شهید شده بود و وقتی خبر را به مادرم دادند مادرم سکته خفیف کرد…</blockquote><blockquote>با خودم فکر میکردم خودم آیا میتوانم این درد رو تحمل کنم. درد و اضطراب به من هجوم آورده بود. از اتاقم بیرون رفتم ولی واقعاً دیگه نه درس می تونستم بخونم نه صبحانه بخورم. رنگ و روی مادرم هم مثل گچ سفید شده بود. به من گفت داری آماده میشی بری مدرسه؟ گفتم آره</blockquote><blockquote>لباسم را پوشیدم و گفتم میروم. مادرم مانع میشد. دستم را گرفته بود و میگفت نمیذارم بری… صدای درگیری نزدیکه و ممکنه گلوله بخوری. از خونه که بیرون میآمدم ساعت حدود شش و نیم صبح بود. به سرعت طول کوچه رو طی کردم و خودم رو به محل درگیری رسوندم. غلغله بود. صدای انفجار و رگبار بگوش میرسید. همه جا پر از پاسدار بود. پشت هر درخت. پشت هر ماشین و کوچه و …</blockquote><blockquote>مردم هم از خانههایشان بیرون آمده بودند و صحنه رو نگاه میکردن. از هر طرف که تلاش میکردم نزدیکتر بروم پاسداری اونجا بود که جلویم را میگرفت. وقتی باز هم تلاش کردم یک پاسداری با قنداق به من زد و من رو به سمت دیوار هل داد و گفت: مگه نمیبینی اینجا درگیریه! برو خونه تون. نمی تونستم از اونجا برم. رفتم جلو درخونه یکی از مردم که نیمه باز بود ایستادم… از همونجا میدیدم که پاسدارها روی پشت بام خونه مردم رفته بودن و به سمت اون خونه شلیک میکردن. همینطور که نگاه میکردم یه خانمی از همون دری که نیمه باز بود بیرون اومد و صاحبخونه بود. از من پرسید پسر جون خبری شده؟ این سر و صداها مال چیه؟ به او گفتم خانم احتمالاً خونه مجاهدینه و پاسدارا حمله کردن. اون خانم بدون اینکه منو بشناسه گفت: خدا ایشالله خمینی رو لعنت کنه. مردم انقلاب کردن که به خوشی برسن ولی این رژیم همه رو بیچاره کرده. در ادامه اون خانم به من گفت بیاتو یه ذره گرم شو بیرون سرده. در همین حال یک صدای انفجار مهیبی اومد. من خیلی ترسیدم اما تصمیم گرفتم باز هم جلوتر بروم و ببینم چه خبر است. صداها دیگه کم میشد… حدود ساعت هشت و نیم خیابان را باز کردند. نزدیک خونه که شدم برایم عجیب بود. خونه ای که بارها از روبرویش رد شده بودم ولی فکر نمیکردم که خونه مجاهدین باشه. از لابلای جمعیت من جسد هفت یا هشت را دیدم که در پیادهرو روی برفها خوابانده بودند و خون روی برفها جاری بود. یادم هست در گوشهای دیدم یک خانم گریه میکرد و بلند داد زد. اینها همسایههای ما بودند. خدا شما رو لعنت کنه. اینها مثل فرشته بودن و ما اونها رو میشناختیم! یک آقا که راننده تاکسی بود با ناراحتی میگفت: من بارها و بارها اعضاء همین خونه رو سوار کردم. اینها خیلی آدمهای شریفی بودن. </blockquote><blockquote>چند روز بعد یکی از همسایههای همین خونه که نسبت دوری با ما داشت ما را به خانه اش دعوت کرد. در میان صحبتها صاحبخانه در حالی که گریه میکرد میگفت: برید نگاه کنید. تمام خونهما صحیح و سالم مونده. با اینکه پاسدارها ازینجا به خونه مجاهدین شلیک میکردن برای اینکه به ما آسیبی نرسه حتی یک گلوله به سمت خونه ما شلیک نکردن. برید ببنید که حتی یک جای گلوله روی خونه ما نیست. در حالی که زیر تمام اسباب و اثاثیه ما پر از پوکه گلولههای پاسدارهاست که از اینجا به اونها شلیک کرده بودن. میگفت من هنوزنم نمی تونم باور کنم اینها زیر شلیک پاسدارها بودند اما باز هم به فکر ما بودند…»</blockquote> | <blockquote>«در سال ۶۰ وقتی اشرف و موسی به شهادت رسیدند من ۱۳سال داشتم. ما تازه خانهمان را عوض کرده بودیم و به محلهٔ جدیدی رفته بودیم که در انتهای زعفرانیه خیابان «کوهبن» در کوچهٔ کوهسار بود که نزدیک محلی بود که خونهٔ سردار خیابانی و شهید اشرف بود. یادم میاد روز قبلش جمعه بود و منم شنبه امتحان مهمی داشتم و میخواستم درس بخونم. از قضا اونروز شمرون برف سنگینی میومد. ساعت رومیزی ام را تنظیم کردم برای ساعت پنج ونیم و برای استراحت رفتم. حدود ساعت پنج صبح بود که با صدای انفجاری شدید و رگبارهای مسلسل از خواب پریدم. اولین چیزی که در ذهنم اومد این بود که حتماً باز یکی از خونههای تیمی مجاهدین مورد حمله قرار گرفته. خیلی نگران شده بودم. یک نگرانی و دلشورهٔ شدید داشتم که چه کسانی توی این خونه هستن. خواهرای خودم و شوهر خواهرای خودم را توی ذهنم میآوردم که مجاهدی بودن و میترسیدم اونها توی اون خونه باشم. همینطور طفل شیرخوار خواهرم به یادم میاومد که اون چی میشه. به ذهنم میزد اگه اونها شهید بشن خبر رو چطوری به مادرم بدم. چون چند ماه قبلش در شهریور ماه بود که برادرم شهید شده بود و وقتی خبر را به مادرم دادند مادرم سکته خفیف کرد…</blockquote><blockquote>با خودم فکر میکردم خودم آیا میتوانم این درد رو تحمل کنم. درد و اضطراب به من هجوم آورده بود. از اتاقم بیرون رفتم ولی واقعاً دیگه نه درس می تونستم بخونم نه صبحانه بخورم. رنگ و روی مادرم هم مثل گچ سفید شده بود. به من گفت داری آماده میشی بری مدرسه؟ گفتم آره</blockquote><blockquote>لباسم را پوشیدم و گفتم میروم. مادرم مانع میشد. دستم را گرفته بود و میگفت نمیذارم بری… صدای درگیری نزدیکه و ممکنه گلوله بخوری. از خونه که بیرون میآمدم ساعت حدود شش و نیم صبح بود. به سرعت طول کوچه رو طی کردم و خودم رو به محل درگیری رسوندم. غلغله بود. صدای انفجار و رگبار بگوش میرسید. همه جا پر از پاسدار بود. پشت هر درخت. پشت هر ماشین و کوچه و …</blockquote><blockquote>مردم هم از خانههایشان بیرون آمده بودند و صحنه رو نگاه میکردن. از هر طرف که تلاش میکردم نزدیکتر بروم پاسداری اونجا بود که جلویم را میگرفت. وقتی باز هم تلاش کردم یک پاسداری با قنداق به من زد و من رو به سمت دیوار هل داد و گفت: مگه نمیبینی اینجا درگیریه! برو خونه تون. نمی تونستم از اونجا برم. رفتم جلو درخونه یکی از مردم که نیمه باز بود ایستادم… از همونجا میدیدم که پاسدارها روی پشت بام خونه مردم رفته بودن و به سمت اون خونه شلیک میکردن. همینطور که نگاه میکردم یه خانمی از همون دری که نیمه باز بود بیرون اومد و صاحبخونه بود. از من پرسید پسر جون خبری شده؟ این سر و صداها مال چیه؟ به او گفتم خانم احتمالاً خونه مجاهدینه و پاسدارا حمله کردن. اون خانم بدون اینکه منو بشناسه گفت: خدا ایشالله خمینی رو لعنت کنه. مردم انقلاب کردن که به خوشی برسن ولی این رژیم همه رو بیچاره کرده. در ادامه اون خانم به من گفت بیاتو یه ذره گرم شو بیرون سرده. در همین حال یک صدای انفجار مهیبی اومد. من خیلی ترسیدم اما تصمیم گرفتم باز هم جلوتر بروم و ببینم چه خبر است. صداها دیگه کم میشد… حدود ساعت هشت و نیم خیابان را باز کردند. نزدیک خونه که شدم برایم عجیب بود. خونه ای که بارها از روبرویش رد شده بودم ولی فکر نمیکردم که خونه مجاهدین باشه. از لابلای جمعیت من جسد هفت یا هشت را دیدم که در پیادهرو روی برفها خوابانده بودند و خون روی برفها جاری بود. یادم هست در گوشهای دیدم یک خانم گریه میکرد و بلند داد زد. اینها همسایههای ما بودند. خدا شما رو لعنت کنه. اینها مثل فرشته بودن و ما اونها رو میشناختیم! یک آقا که راننده تاکسی بود با ناراحتی میگفت: من بارها و بارها اعضاء همین خونه رو سوار کردم. اینها خیلی آدمهای شریفی بودن. </blockquote><blockquote>چند روز بعد یکی از همسایههای همین خونه که نسبت دوری با ما داشت ما را به خانه اش دعوت کرد. در میان صحبتها صاحبخانه در حالی که گریه میکرد میگفت: برید نگاه کنید. تمام خونهما صحیح و سالم مونده. با اینکه پاسدارها ازینجا به خونه مجاهدین شلیک میکردن برای اینکه به ما آسیبی نرسه حتی یک گلوله به سمت خونه ما شلیک نکردن. برید ببنید که حتی یک جای گلوله روی خونه ما نیست. در حالی که زیر تمام اسباب و اثاثیه ما پر از پوکه گلولههای پاسدارهاست که از اینجا به اونها شلیک کرده بودن. میگفت من هنوزنم نمی تونم باور کنم اینها زیر شلیک پاسدارها بودند اما باز هم به فکر ما بودند…»<ref>[https://www.youtube.com/watch?v=pDTAcvJ8LaM قصههای مقاومت- مصاحبه با مهدی سیدی]</ref></blockquote> | ||
[[پرونده:جسد موسی خیابانی.JPG|جایگزین=پیکر موسی خیابانی که در حادثه عاشورای مجاهدین در پایگاه زعفرانیه در ۱۹ بهمن ۶۰ جان باخت|بندانگشتی|پیکر موسی خیابانی]] | [[پرونده:جسد موسی خیابانی.JPG|جایگزین=پیکر موسی خیابانی که در حادثه عاشورای مجاهدین در پایگاه زعفرانیه در ۱۹ بهمن ۶۰ جان باخت|بندانگشتی|پیکر موسی خیابانی]] | ||