احمدرئوف بشری دوست: تفاوت میان نسخهها
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۴: | خط ۴: | ||
|عرض_تصویر=250px | |عرض_تصویر=250px | ||
|توضیح_تصویر= | |توضیح_تصویر= | ||
|تاریخ تولد= ۱۳۴۳ | |تاریخ تولد= اول شهریور ۱۳۴۳ | ||
|تاریخ_مرگ= تابستان ۱۳۶۷ | |تاریخ_مرگ= تابستان ۱۳۶۷ | ||
|ملیت= ایرانی | |ملیت= ایرانی |
نسخهٔ ۲ فوریهٔ ۲۰۲۱، ساعت ۲۱:۵۴
احمد رئوف بشری دوست | |
---|---|
زادروز | اول شهریور ۱۳۴۳ |
درگذشت | تابستان ۱۳۶۷ زندان ارومیه |
علت مرگ | اعدام به جرم ملیشیای مجاهدین خلق |
آرامگاه | نا معلوم |
ملیت | ایرانی |
شناختهشده برای | زندانی سیاسی مقاوم |
احمد رئوف بشریدوست (زادهی ۱۳۴۳ – آستارا، اعدام: تابستان ۱۳۶۷)، پس از پایان تحصیلات ابتدایی و راهنمایی، به علت علاقه و استعداد در کارهای فنی و الکترونیک، در رشتهی الکترونیک هنرستان صنعتی رشت ثبت نام کرد. احمد رئوف بشری دوست از جمله جوانانی بود که پس از انقلاب، در کنار هزاران جوان و نوجوان دیگر به فعالیتهای فرهنگی و سیاسی چون فروش کتاب و نشریه و ... روی آورد. احمد رئوف همواره به دلیل معصومیت، رفتار محجوب ، خوشرویی و مهربانی زبانزد خانواده و اقوام و دوستان خود بود. احمد رئوف هنگام ورود به هنرستان که همزمان با انقلاب ضدسلطنتی بود؛ ۱۳ ساله بود. او با مبارزه و فعالیت سیاسی آشنا شد و از این پس در حرکتهای اعتراضی و تظاهرات علیه حکومت شاه فعال شد. پس از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی، احمد رئوف بشریدوست ابتدا در انجمن اسلامی هنرستان به فعالیت پرداخت. اما با پی بردن به ماهیت خمینی از انجمن اسلامی خارج شد و به جنبش ملی مجاهدین در رشت پیوست. وی پس از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، رو به زندگی مخفی آورد؛ و در اردیبهشت ۱۳۶۱، دستگیر شد و تحت شکنجه قرار گرفت. احمد رئوف بشریدوست در زمستان ۱۳۶۶، پس از ۵ سال از زندان آزاد شد و تصمیم گرفت به ارتش آزادیبخش ملّی ایران بپیوندد اما مفقود شد. در سال ۱۳۷۰، مأموران وزارت اطلاعات حکومت جمهوری اسلامی به پدر او اطلاع دادند که احمد را در تابستان ۱۳۶۷، در زندان ارومیه اعدام کردهاند.
فعالیتهای سیاسی احمد رئوف بشری دوست
احمد رئوف بشری دوست پس از پیوستن به جنبش ملی مجاهدین خلق که آن هنگام میلیشیایی ۱۵ ساله بود به خاطر فعالیتهایش علیه رژیم جمهوری اسلامی، برای فالانژها و سپاه پاسداران چهرهی شناخته شدهای بود. یکی از هنرجویان هنرستان صنعتی رشت که آن زمان با احمد دوست و همکلاس بود، میگوید:
«فرشید اباذری سردستهی فالانژهای رشت در بهار ۱۳۵۹، با گروهی از اراذل و اوباش بههنرستان صنعتی رشت حمله کرد و ۱۳ تن از دانشآموزان هوادار مجاهدین را در مقابل چشم همه و از جمله مدیر و دبیران هنرستان ربود و به نقطهی نامعلومی منتقل کرد. فرشید اباذری و دار و دستهاش، دستگیرشدگان را به مسجد باقرآباد که پاتوق فالانژهای وحشی رشت بود منتقل و تا نیمههای شب آنان را شکنجه کرده و روز بعد پیکر نیمه جان آنها را در یکی از خیابانهای رشت رها کردند. مجاهد شهید احمد رئوف بشریدوست یکی از آنها بود.
مادر احمد که تمام روز را در جست و جوی فرزندش به ارگانهای مختلف رژیم ایران مراجعه کرده و نتیجهای نگرفته بود در این رابطه میگوید:
«عصر روز بعد زنگ در به صدا درآمد. وقتی در را باز کردم احمد که رمق ایستادن نداشت و به در تکیه داده بود به آغوشم افتاد. او را کشان کشان به داخل خانه آوردم. دراز کشید. قطره اشکی در گوشه چشمهایش جمع شده بود. احمد گفت که تمام مدت که میزدند فقط اسمم را میخواستند، با اینکه میدانستم اسمم را میدانند اما نگفتم، میخواستم آبدیده شدن پولاد را امتحان کنم.»
احمد رئوف بشر دوست روز شنبه پس از بازگشت به مدرسه به افشاگری در مورد حادثهی پیش آمده پرداخت. او در جمع مدیر هنرستان و دیگران که جویای قضیه بودند با بالا زدن پیراهنش آثار ضرب و شتم و شکنجه ها را نشان داد. گفته میشود با میلهی آهنی به سر وی کوبیده بودند و در جای جای بدنش آثار کبودی و زخمها و شیارهایی که فالانژها با چاقو ایجاد کرده بودند، پیدا بود. بسیاری از دوستان وی از دیدن شکنجههایی که در حق او که یک نوجوان ۱۵ ساله بود و به لحاظ فیزیکی هم کوچکتر از سنش نشان میداد، اشک ریختند.
احمد رئوف بشری دوست علاوه بر فعالیتهای سیاسی به آمادهسازی جسمی و روحی روی آورد. از جمله گفته میشود با سختکوشی به یادگیری کاراته و فنون رزمی پرداخت.»
دستگیری و اعدام احمد رئوف بشریدوست
سرفصل ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، آغاز مرحلهی دشوارتری برای احمد رئوف بشری دوست و تمام مخالفان نظام جمهوری اسلامی بود. پس از آغاز فاز نظامی و اعلام مقاومت مسلحانه توسط مجاهدین خلق احمد به زندگی مخفی روی آورد و با استفاده از استعداد و توانایی فنی خود، پشتیبانی نظامی تیمهای عملیاتی را برعهده گرفت. در شهریور ماه ۱۳۶۰ و به علت ضربات و دستگیریهای گستردهی ماههای اول پس از ۳۰ خرداد، ارتباط احمد برای مدتی کوتاه با سازمان مجاهدین قطع شد. در همین دوران او شبهای زیادی را در یک ساختمان نیمه تمام بدون سقف، به صبح میرساند. در شهریور۱۳۶۰، علاوه بر قطع ارتباط و مشکلات زندگی مخفی، دستگیری خواهرش و بیماری سرطان مادرش از جمله مشکلاتی بودند که احمد با آن روبهرو شده بود. احمد پس از وصلشدن مجدد به تشکیلات مجاهدین خانهای را در یکی از محلات رشت کرایه کرد. مادر احمد نیز که به تازگی از بیمارستان مرخص شده بود، مسئولیت پشتیبانی و خرید مواد مورد نیاز مجاهدینٍ مستقر در این پایگاه را بر عهده گرفت. در اوایل اردیبهشت ۱۳۶۱، احمد رئوف بشریدوست در تهاجم پاسداران حکومتی به پایگاهی که احمد در آن مستقر بود دستگیر شد. در جریان بازجویی از اعضای تیم، لو رفتن مسئولیت احمد که بهرغم سن و سال کم، مسئولیت سایرین را برعهده داشته است، موجب تعجب و حیرت بازجویان و شکنجهگران شد. شکنجهگران از اعمال هیچگونه شکنجه در حق این فرمانده جوان مجاهد فروگذار نکردند. اما احمد که خود را از پیش برای چنین روزهایی آماده کرده بود؛ بازجوییها و شکنجهها را سرفرازانه پشت سر گذاشت و پس از مدتی به زندان باشگاه افسران رشت منتقل شد. اما حادثهای دیگر دوباره احمد را به زندان سپاه و اتاق شکنجه بازگرداند. مادر احمد میگوید:
«پس از مدتها پیگیری و اعتراض در بیدادگاه رژیم ایران، موفق به ملاقات با فرزندم شدم. حاکم ضدشرع در پاسخ به اعتراض من که چرا این طفل صغیر را دستگیر کردهاید، با وقاحت گفته بود: کدام طفل صغیر، فرمانده میلیشیاست. مسئول چند تا بزرگتر از خودش بوده، تازه به جای آنها هم باید تعزیر شود! اما احمد انگار نه انگار که آن بازجوییهای سخت را گذرانده بود. دنبال تبادل اطلاعات و خبرگیری از بیرون بود. وقتی خبر فرار خواهرش را از زندان باشگاه افسران به او دادم از خوشحالی در پوست نمیگنجید. مرتب میگفت خدا را شکر. خدا را شکر. بهش بگو افتخار میکنم! احمد آنقدر خوشحال بود که میترسیدم پاسداران متوجه شوند. هفتهی بعد که برای ملاقات به زندان رفتم، احمد ممنوع الملاقات بود و دوباره برای بازجویی به زندان سپاه منتقل شده بود. این بار جرم احمد، فرار خواهرش از زندان بود. چند ماه بعد که دوباره او را دیدم و راجع به بازجویی و محاکمه مجدد پرسیدم، خندید و گفت: چیزی نبود. بیشتر از اینها میارزید. هر چه میزدند بیشتر مطمئن میشدم که دروغ میگویند و نتوانستهاند دوباره دستگیرش کنند و به خاطر همین اینطوری هار شدهاند.»
پس از چند دوره بازجویی و شکنجه، احمد بهپنج سال زندان محکوم و به زندان باشگاه افسران رشت منتقل شد. در اولین ملاقات با مادرش قصدش را برای فرار از زندان با او در میان میگذارد. مادر احمد علاوه بر وصل ارتباط او با تشکیلات بیرون زندان، تلاش میکند با جاسازی، الزامات مورد نیازش را تهیه کند. اما در این فاصله مأموران حکومتی که از مقاومت زندانیان مجاهد رشت به ستوه آمده بودند در یک تصمیم جنایتکارانه در تاریخ ۲۲ اسفند۱۳۶۱، زندان باشگاه افسران رشت را بهآتش میکشند. شب حادثه پاسداران بهسوی زندانیان سیاسی که درحال فرار از محاصرهی آتش بودند، تیراندازی کردند و درنتیجهی آن ۷ زندانی سیاسی هوادار مجاهدین در آتش سوختند. احمد نیز درحالیکه بیهوش شده بود، توسط یکی از همرزمانش از میان شعلهها بیرون کشیده شد و موقتاً نجات پیدا کرد.
گزارش دیگری از زندان رشت
در گزارش دیگری از زندان رشت آمده است که چند ماه پس از بهآتش کشیدن زندان رشت، در خرداد ۱۳۶۲، دژخیم محسن خداوردی، دادستان رشت، به خاطر اینکه نمیتوانست مقاومت داخل زندانهای رشت را بشکند، تصمیم گرفت حدود ۴۰ تن از زندانیان مقاوم رشت را تبعید کند. مجاهد شهید احمد رئوف بشریدوست نیز یکی از همین زندانیان بود. رژیم ایران زندانیان تبعیدی را ابتدا از زندان رشت به زندان اوین در تهران و سپس به زندان گوهردشت کرج برد.
گزارشی از زندان گوهردشت کرج
یکی از همزنجیران احمد رئوف بشریدوست در گوهردشت نوشته است:
«احمد به رغم سن کمی که داشت، از درک و فهم عمیقی برخوردار بود. روی گشاده و گوش باز در برخورد با مسئول و جمع مجاهدین و دقت و جدیت در کار و مسئولیت از ویژگیهای بارز او بود. احمد با هر مسئولیتی که به او سپرده میشد بسیار جدی برخورد میکرد. مدتی مسئولیت آرایشگاه را به او سپردند. با اینکه آرایشگری نمیدانست خیلی سریع یاد گرفت و کارها را سریع پیش میبرد. مدتی نیز مسئول گوش دادن به صدای رادیو مجاهد بود. احمد از مطالب رادیو نهایت استفاده را مینمود. بسیار دقیق به اخبار و گفتار گوش میکرد و متن آن را به صورت مکتوب در اختیار دیگران قرار میداد. در کارهای جمعی، از کارهای دستی و هنری گرفته تا مناسبتهای مختلفی که در زندان برگزار میکردیم، برخوردی فعال و مسئله حلکن داشت.»
در گزارش دیگری از زندان گوهردشت کرج در مورد مقاومت سرسختانهی احمد رئوف بشریدوست برای جلوگیری از انتقال به سلول خائنان آمده است:
«یک بار در سال ۱۳۶۳، پاسدار محمود، سرشیفت پاسداران میخواست مجاهد شهید احمد رئوف بشریدوست را به اتاقی که خائنان و توابین بودند انتقال دهد اما احمد آنچنان مقاومتی کرد که از انتقالش پشیمان شدند. احمد خوش قریحه بود و ذوق شاعری داشت. در زندان ترانه سرودهایی بهزبان گیلکی تنظیم کرده و برایمان میخواند. ترجمهی یکی از ترانهها این بود:
«ایران غرق بلاست،
پر از صداست
در این شبهای ما،
همه جا خون خداست.
آفتاب فردا از رگبارها و آتش سلاح تو طلوع میکند
باید برخاست، باید برخاست
نباید نشست، نباید نشست
باید با خون عهد و پیمان بست.»
مادر احمد رئوف بشریدوست در تابستان ۱۳۶۳، در اثر بیماری سرطان در گذشت. احمد در نامهیی از زندان نوشته بود: «از دستدادن مادر که یار سختترین سالهایم بود، در زندان بر من بسی گران آمد.»
احمد رئوف بشریدوست در ماه رمضان سال ۱۳۶۴، به همراه دیگر مجاهدان در اعتراض به تقسیم غذا توسط توابین، دست به اعتصاب غذا زد. پاسداران به داخل بند ریخته و افراد را تک به تک شناسایی کرده و به بیرون بند بردند؛ و آنها را پس از ضرب و شتم و شکنجههای فراوان به انفرادی فرستادند. یکی از بستگان احمد رئوف گفته است که «پس از مدتها به من ملاقات کوتاهی دادند. احمد که آثار ضرب و شتم و شکنجهها از ظاهرش پیدا بود، خیلی سریع ماجرا را برایم شرح داد و گفت که در ماه رمضان با دهان روزه چطور به جانشان افتادند. احمد از من خواست خبر این اعتصاب قهرمانانه را به سازمان مجاهدین برسانم.»
یکی از همزنجیران احمد نقل میکند که در سال ۱۳۶۵، به مرور کسانی را که حکمشان در حال اتمام بود به زندان شهرشان بازمیگرداندند. احمد موقع خداحافظی از زحمات جمع قدردانی کرد و گفت:
«در این سالها شما من را مثل بچه تر و خشک کردهاید و بزرگ شدهام. امیدوارم قدرش را بدانم و هر چه سریعتر به سازمان بپیوندم.»
احمد رئوف بشری دوست پس از ۵ سال در زمستان ۱۳۶۶ از زندان آزاد شد. او به سرعت به دنبال وصل مجدد به سازمان مجاهدین خلق و پیوستن به ارتش آزادیبخش ملی ایران بود.
معصومه رئوف بشریدوست خواهر مجاهد شهید احمد رئوف بشریدوست در این رابطه در گزارشی نوشته است:
«اسفند ۶۶ پس از سالها نامهیی از احمد دریافت کردم. سراسر نامه شور وعشق به سازمان و آرزوی وصل دوباره بود. پیش ا ز آن همبندیهایش از مقاومت و روحیه بالایش برایم قصه ها گفته بودند. اما من بهتر از همه می شناختمش. تا مغز استخوان عاشق برادر مسعود بود . فقط همین. یک پرستوی عاشق. میگفت ما چه نسل خوش شانسی هستیم. در دورانی زندگی میکنیم که میتوانیم در رکاب برادر مسعود بجنگیم. احمد در اولین نامهاش نوشته بود: اگر بخواهم از آنچه در این سالها بر من گذشته برایت بنویسم مثنوی هفتاد من کاغذ میشود. پس شرح این هجران و این خون جگر ـ این زمان بگذار تا وقت دگر»
او همچنین در نامهی دیگری به خواهرش معصومه رئوف بشری دوست مینویسد:
«هر لحظه به خودم میگویم من اینجا چکار میکنم؟ جای من اینجا نیست!»
احمد رئوف بشری دوست به رغم شرایط امنیتی که پس از آزادی از زندان با آن مواجه بود، برای پیوستن به سازمان مجاهدین خلق دست به اقداماتی میزند.
در گزارشی به نقل از یکی از نزدیکان وی گفته شده است:
«احمد عجله داشت. بی قرار بود. گویی بیرون زندان هم برایش زندان بود. نمیتوانست دوری از سازمان را تحمل کند. در مقابل توصیههای ما که کمی صبر کن ببینیم چه میشود، لبخندی میزد و سکوت میکرد و مرتب در فکر رفتن بود»
به گفتهی نزدیکان احمد رئوف، وی برای پیوستن به سازمان مجاهدین خلق به سراغ یکی دیگر از زندانیان آزاد شده میرود و از وی میخواهد تا با هم به ارتش آزادیبخش پیوندند اما وی در پاسخ از احمد میخواهد که عجله نکند. با این همه وی قانع نمیشود و به تنهایی در بهار ۱۳۶۷ در حالی که در تور امنیتی وزارت اطلاعات بود، به قصد پیوستن به ارتش آزادی بخش از رشت خارج می شود. در مورد تاریخ دقیق نحوه دستگیری وی اطلاعاتی در دسترس نیست. خواهر وی معصورمه رئوف بشری دوست که پیش از این در ارتش آزادیبخش بود، تصمیم میگیرد در تماسی نرسیدن احمد را به خانوادهاش اطلاع دهد. او در گزارشی در این رابطه میگوید:
«قرار شد نرسیدن احمد به ارتش آزادی را به خانوادهام اطلاع بدهم. به پدرم زنگ زدم و سراغ احمد را گرفتم. با تعجب گفت: مگر پیش تو نیست؟ از همه ما خداحافظی کرد که بیاید پیش تو! اگر پیش تو نیست پس؟! پدر حدسش درست بود. بعد از آن راه افتاد زندان به زندان به جستجوی احمد. اما هر چه گشتند کمتر یافتند. نه نامی، نه نشانی، نه گوری… احمد ستارهیی در کهکشان ۳۰ هزار مجاهد سربهدار شده بود… بعدها روشن شد که احمد در جریان قتلعام زندانیان مجاهد در مرداد ۱۳۶۷، بهشهادت رسیده بود. سال۱۳۷۰، مزدوران وزارت اطلاعات به پدرم گفتند او را در زندان ارومیه اعدام کردهایم و حتی از گفتن محل دفن او بهخانوادهاش دریغ کردند. آری احمد دلیر همانگونه که خود در ترانههایش سروده بود، پس از آزادی دمی ننشست، برخاست و بر عهد و پیمانی که برای پیوستن به ارتش آزادی بسته بود وفا کرد، تا آفتاب فردا از عزم و رزم مجاهدان طلوع کند.[۱]
نحوه جانباختن احمد رئوف بشری دوست
پس از سالها در مورد نحوهی اعدام احمد رئوف بشری دوست اطلاعاتی به دست آمد. بنابر این اطلاعات در مرداد ماه سال ۱۳۶۷ پاسداران، زندانیان سیاسی را که اغلب آنان از مجاهدین خلق ایران بودند را با دو مینیبوس به بهانة انتقال به زندان تبریز خارج کرده و به تپههای اطراف دریاچة ارومیه بردند. در آن منطقه که از قبل تحت کنترل پاسداران قرار داشت تعدادی پاسدار با انواع آلات قتالة سرد از قبیل چاقو، قمه، چماق، تبر و ساطور منتظرشان بودند و زندانیان را درحالیکه دست و پایشان را از قبل بسته بودند مورد حمله قرار داده و سلاخی کردند. فریادهای مجاهدان آنقدر بلند بود که برخی از روستاییان به آن منطقه سرازیر شده ولی با تهدید و سلاحهای پاسداران مسلح مواجه شده و از منطقه دور شدند.
کتاب شازده کوچولو در سرزمین ملاها
شازده کوچولو در سرزمین ملاها عنوان داستان مصوری است که بر اساس زندگی مجاهد شهید احمد رئوف بشری دوست نوشته شده است. این کتاب به زبانهای فرانسوی، انگلیسی، آلمانی، ایتالیایی و فارسی وجود دارد و در دست ترجمه به زبان نروژی است:
برخی اطلاعات مورد این کتاب چنین است:
مقدمه: لیندا چاوز ـ اینگرید بتانکور
نویسنده: معصومه رئوف بشری دوست
سناریو: سامر هارمن
نقاشیها: بونگا، داوید فرناندو
این کتاب را به زبان فارسی میتوان در لینک زیر مشاهده کرد:
ناشر فرانسوی در معرفی کتاب نوشته است:
«احمد جوان بود و شجاع و بی باک، با قلبی آکنده از آرمانهای آزادیخواهانه، عدالت طلبانه و برابری جویانه. او سرشار از این امید که روزی این آرمانها در کشورش و برای مردم آن تحقق یابد، در برابر خشونت رژیم خودکامهی ملایان ایستاد و با به خطر انداختن جان خود وارد یک مبارزهی طولانی و دشوار شد که سرانجام به زندان و حبس و… راه برد. مانند او بیشمار انسانهای مقاوم از هر سن و در هر شرایط اجتماعی، در برابر استبداد مطلق رژیم خمینی ایستادند و در عنفوان جوانی، با ظلمت و رنج و درد زندان رو در رو شدند. ۳۰ هزار تن از آنان در سال ۱۳۶۷، در جریان یک قتلعام سازماندهی شده از سوی حکومت ایران، جان خود را از دست دادند. اکثر آنان کمتر از ۳۰ سال داشته و بسیاری نیز از سنین ۱۳ یا ۱۴ سالگی در زندان به سر میبردند. اثر حاضر به آنان تقدیم میشود. باشد که سرگذشت این گل سرخهای بیشمار مقاومت مردم ایران به فراموشی سپرده نشود.»
مقدمه اینگرید بتانکور
خانم اینگرید بتانکور، یک شخصیت سیاسی فرانسوی ـ کلمبیایی است که در سال ۱۹۹۸، در کلمبیا به عنوان سناتور انتخاب شده و در سال ۲۰۰۲، کاندایدای انتخابات ریاست جمهوری این کشور بود و توسط گروه فارک در جنگلهای آمازون به گروگان گرفته شد تا سال ۲۰۰۸، که از دست گروگانگیرها نجات یافت. وی پس از آزادی به نبردش برای مبارزه با نقض حقوق بشر ادامه داد و خود را به صدای قربانیان و رنجکشیدگان تبدیل کرد. اینگرید بتانکور در مقدمهای بر کتاب شازده کوچولو در سرزمین ملاها، از جمله نوشته است:
«سرگذشت احمد که در این کتاب با تصویر بیان شده، قطعاً داستانی برای کودکان نیست… ما با دست و گفتار احمد به قلب مقاومت ایران راه مییابیم، مقاومت مجاهدین خلق. او از زبان یک جوان بیست ساله و همراه با یارانش ما را در رؤیای خود برای یک آیندهی بهتر، تهی از سرکوب و جهل و تعصب و طرد و نفی، سهیم میکند. … سرگذشت شازده کوچولو در سرزمین ملایان، بدون هیچگونه پردهپوشی، فاجعهای انسانی را که بر میلیونها ایرانی رفته، در برابر چشمان ما قرار میدهد. ما با احمد میتوانیم این فاجعه را مرور کنیم، در آن زندگی و سعی در درکش کنیم، تا حقیقت را دیگر نتوان پنهان کرد، تا حق و عدالت جاری شود و رهایی نهایی که مردم ایران این قدر برایش انتظار کشیده اند، فرا برسد.»
مقدمه لیندا چاوز
لیندا چاوز، مدیر پیشین روابط عمومی کاخ سفید، مدیر پرسنلی کمیسیون حقوق بشر ایالات متحدهی آمریکا و کارشناس پیشین ایالات متحده به مدت ۴ سال در زیرکمیسیون سازمان ملل متحد برای پیشگیری از تبعیض و حفاظت از اقلیتها است. وی در پیشگفتار کتاب شازده کوچولو در سرزمین ملاها نوشته است:
«داستان شازده کوچولو در سرزمین ملایان، قهرمان درون قلب خواننده را زنده میکند. این داستان، جوان شجاعی را به تصویر میکشد که خواستش چیزی بیش از آن نوع زندگی که همهی پسران و دختران میخواهند نیست، آزاد بودن و خوشبخت و در امنیت زیستن در وطن خود. این مرد جوان پس از آنکه آیتالله خمینی متأسفانه ایران را به یک کابوس مبدل میکند، به رشد و بلوغ فکری دست مییابد. آیتالله و پیروانش مقرراتی را تحمیل میکنند که زندگی را برای هر ملت آزادیدوستی غیرقابل تحمل میسازد. آیتالله اجازهی بیان آزادانهی عقاید یا آزادی اجتماع به انتخاب اشخاص را سلب میکند. ایران، کشوری با تاریخ و تمدن بزرگ، به فقر و فاقه کشیده میشود، زنان از دسترسی آزادانه و برابر به آموزش محروم میشوند، و آخوندها محتوای آنچه را که باید آموزش داده شود کنترل میکنند. قهرمان این داستان یک پسر جوان عادی با قلب و شجاعتی خارقالعاده است. او نمیتواند شاهد متلاشی شدن خانواده، جامعه و کشورش باشد و دست روی دست بگذارد؛ لذا تصمیم میگیرد مانند بسیاری دیگر از جوانان نسل خود به سازمان مجاهدین خلق، جنبش اصلی اپوزیسیون، بپیوندد، اما آخوندها اجازهی اینگونه مقاومتها را نمیدهند. شازده کوچولو مانند دهها هزار جوان دیگر از خشونت سرکوب رنج میبرد. بازداشت و شکنجه میشود و نهایتاً جان خود را فدا میکند. این سرگذشت ۳۰ هزار ایرانی است که اکثریت آنان کمتر از ۳۰ سال داشتند و نمیتوانستند کنار بایستند و کاری نکنند. آنها بهای این مقاومت را با زندگی خود پرداختند و امروز برای ما منبع الهام هستند. متأسفانه کشتار بیگناهان به دست آیتالله خمینی و رژیمش در سال ۱۳۶۷، سی سال پیش متوقف نشد و تا به امروز ادامه دارد. افرادی که جای خمینی را گرفتند به همان اندازه تشنه به خون و خطرناک هستند. اما مردمان بسیاری بر این سبعیت و قساوت آگاهی ندارند. باید همگی هشیار باشیم تا اطمینان یابیم که سرنوشت و فدای جوانانی مانند شازده کوچولو، امروز بر بستر ناآگاهی عمومی تکرار نشود.[۲]
نامهی ژان زیگلر
آقای ژان زیگلر، عضو کمیتهی مشورتی شورای حقوق بشر سازمان ملل، پس از خواندن این کتاب در نامهای نوشته که «احمد افتخار بشریت است. او و ۳۰ هزار شهید دیگر سال ۱۳۶۷، با از خودگذشتگی، ارائهی یک الگوی درخشان شجاعت و عشق به خلق، راه را بر یک ایران آزاد، دموکراتیک و نیکبخت گشودند. جنایت هولناک آخوندها بدون مجازات نخواهد ماند.»
انعکاس کتاب شازده کوچولو در رسانههای خارجی
هفتهنامههای لاگازت والدوآز، اکورژیونال در ۲۳ ژانویه ۲۰۱۹، و همچنین کوته والدوآز بهتاریخ ۳۱ ژانویه مقاله ای در مورد کتاب شازده کوچولو در سرزمین ملاها منتشر کردند. این هفته نامه نوشت:
«او از طریق یک داستان مصور، برادرش را زنده میکند. معصومه رئوف بشریدوست یک کتاب داستان مصور با عنوان شازده کوچولو در سرزمین ملاها را در گرامیداشت خاطرهی برادرش که در سال ۱۳۶۷، به قتل رسید؛ منتشر کرد. داستان او هم گرامیداشت خاطرهی برادرش احمد است که در ۲۳ سالگی در جریان قتلعام گستردهای که در سال ۱۳۶۷، در ایران اتفاق افتاد، کشته شد و هم یک شهادت تاریخی دربارهی این نسلکشی که همچنان مجازات ناشده باقی مانده است و هم یک فراخوان برای عدالت. داستان مصور شازده کوچولو در سرزمین ملاها، همانطور که اینگرید بتانکور، گروگان سابق فارک در کلمبیا در مقدمهی این کتاب نوشته است یک قصه برای کودکان نیست. با انتشار این داستان مصور در ماه گذشته، معصومه رئوف بشریدوست، از طریق شهادتهایی که گردآوری کرده، زندگی برادرش را که در آن قتلعام بزرگ کشته شد، ردیابی میکند. ۳۰ سال پیش جمهوری اسلامی ایران بیش از ۳۰ هزار زندانی و مخالف سیاسی را که اکثر آنها از اعضای مجاهدین خلق ایران بودند اعدام کرد.»
«بعد از یک محاکمهی شتابزده و محکوم شدن به ۲۰ سال زندان بدون هیچ دلیل و مدرکی، معصومه رئوف بشریدوست موفق شد پس از ۸ ماه از زندان فرار کند و به یک مقر مقاومت در کردستان بپیوندد. احمد سرگذشتی مانند خواهرش نداشت که اکنون عضو جامعهی ایرانیان و مقاومت ایران است. نویسنده با برانگیختگی میگوید:
«خیلی طول کشید تا بتوانم شهادتهای همسلولیهای احمد را راجع به دورانی که در زندان بود، گردآوری کنم. من به تدریج این اطلاعات را مانند قطعات یک پازل کنار هم گذاشتم تا این داستان را تکمیل کنم.»
او با دوست هنرمندش سامر هارمن روی این کتاب داستان مصور کار کرده است. او توضیح میدهد:
«نمیخواستم که داستان برادرم فراموش شود. یک متن بدون تصویر نمیتوانست اینطور تأثیرگذار باشد. در این داستان، این خود احمد است که زندگیاش را تعریف میکند.»
یک شهادت تکاندهنده، شازده کوچولو در سرزمین ملاها، نوشتهی معصومه رئوف بشریدوست و سامر هارمن. منتشر شده توسط انتشارات انجمن نویسندگان.»
وبلاگ نقد ادبی، کریستی فو
وبلاگ ادبی کریستی فو در تاریخ ۲۰۱۹/۰۶/۰۲ در باره کتاب شازده کوچولو در سرزمین ملاها مینویسد:
شازده کوچولو در سرزمین ملایان، من میدانستم که این کتاب با چیزهایی که من پیش از این خواندهام متفاوت خواهد بود… درحالیکه من خواندن این کتاب را تمام کردهام… قلبم ریش شده است. بیش از یک تاریخچه، این کتاب بیداری وجدان نسبت به بشریتی است که بارها و بارها لگدمال شده است. در نتیجه من سریعاً به آنچه که در این باره اندیشیدهام میپردازم. اما این بر عهدهی شما است که آن را کشف کنید و ایدهی مشخص خودتان از واقعیت را داشته باشید. داستان به روانی بیان شده است و نقاشیها با پاراگرافهای توضیح، تکمیل شده است. همچنین ذکر وقایع تاریخی به خواننده اجازه میدهد که به خوبی در آن شرایط قرار بگیرد. اما آنچه که به داستان بر میگردد… خیلی سخت بود. من تقریباً با هر صفحهای گریستم. از سوی دیگر چهطور میتوان با خواندن این کتاب، نگریست؟ چه اشک اندوه باشد و چه خشم. داستان احمد، داستان یک مقاوم و یک انقلابی شجاع است که خواهان آزادی بود. اگر من فقط یک داستان سادهی تخیلی را میخواندم اینطور تحت تأثیر قرار نمیگرفتم؛ اما با دانستن اینکه این داستان مصور همهاش واقعی است خواندنش را برایم سخت کرده بود. آخرین صفحات کتاب ما را به مکانهای مختلفی میبرد و همچنین با کسانی که احمد در زندگیاش با آنها بوده، آشنا میسازد. نتیجه اینکه، این کتاب داستان ارزشها، آزادی، انتخاب و شجاعت است. این داستان یک خلق از ورای یک مرد و یا شاید کودکی است که سریع رشد کرد. این کتاب باید خوانده شود و باید مورد حمایت قرار بگیرد.
روزنامهی کویتی السیاسه
روزنامه کویتی السیاسه در مورد کتاب شازده کوچولو در مقاله ای به تاریخ ۲۲ ژانویه ۲۰۱۹ به قلم نزار جاف نوشت:
شازده کوچولو در سرزمین آخوندها داستان مخالفت با یک رژیم
جسم آدمی درمانده و روح او آزرده میشود هنگامی که زندگی از جانمایهی نشاطبخش و از چشمه سرشاریاش به دور افتد، برهوتی میشود که وزش نسیم سحرگاهان و قطرههای شبنم رهایش کرده باشند، هم از این روست که جسم، بسیار نیازمند آن چیزی است که او را به وجد آورد و عطر رازهای هستی را در تمامی زاویای او بپراکند تا با شیدایی و شیفتگی در قبال این راز بزرگ، رقصان شود. چه بسا پیکرها و جانهایی که لبریز از پویایی و تلاش بودهاند و بعد احساس فرسودگی میکنند و سرزندگی خود را از دست میدهند؛ چنان پروانهای که او را از بهشتی خوشآهنگ، به کویری خشک و سوزان پرتاب کرده باشند، بدینگونه است که کابوس نابودی بر او حاکم میشود و در انتظار لحظهای باقی میماند که برای آخرین بار بالهای خود را به حرکت در آورد؛ اما جسم و جان احمد رئوف بشریدوست، او که همان شازده کوچولویی در سرزمین آخوندهاست، نه درمانده شد و نه آزرده هنگامی که سر از برهوت آخوندهای ایران درآورد، بلکه او این را به جان خرید که روند زندگی را بپیماید و به چالش در چنین برهوتی برای جستجوی چشمهی زندگی برخیزد، همانگونه که فرهاد این کار را کرد، او با تیشهی خویش به در هم کوفتن اسطورهی کوهی بهپاخاست که راهبند جریان یافتن آبی که شیرین از آن مینوشید، گشته بود.
شازده کوچولو در سرزمین ملایان، کتاب مصوری است که داستان ایستادگی و پایداری یک جوان ایرانی را به تصویر میکشد. جوانی که در انتظار تغییر بزرگی بود که پس از سرنگونی شاه در ایران جریان داشت. آغاز یک فصل و دورانی نوین، اما آن چه جریان داشت، گذاری بود از یک دورهی زمانی به فصل ظلمانی و به یکی از تاریکترین تاریکیهای آن، اما او تسلیم نشد و به چنین سرنوشت هولناکی تن در نداد، بلکه تصمیم گرفت به رویارویی با آن پرداخته و تا ژرفای مصاف با سیاهی شب حاکم بر ایران پیش بتازد، تا اینکه خود را فدیهی ساختن بهار در انتظار ایران نماید.
معصومه رئوف بشریدوست، خواهر شازده کوچولوست، او در ژرفای روح خویش، دردی را از زخم اعدام برادرش در یکی از شبهای تابستان ۱۳۶۷، حمل میکند که وصف ناپذیرست. او از طریق این کتاب مصور که به زبانهای انگلیسی و فرانسوی و آلمانی و ایتالیایی ترجمه شده است؛ داستان زندگی برادرش را از دوران کودکی تا زمان رسیدن خمینی به قدرت و در دورانی که برادرش را به سیاهچالهای خوفناک آخوندها انداختند، بازگو میکند و این جنبه را روشن میسازد که چگونه جوانی سرشار از زندگی و امید و خوشبینی و آیندهنگری نسبت به یک زندگانی آرام و سراسر خوشبختی، مسیر زندگیاش را تغییر داد تا یک عضو سازمان مجاهدین خلق شود تا که مهرش به خلق و میهنش، عشقی بینظیر باشد. آنگونه که شاعر مبارز ایرانی فقید، حیدر رقابی، خلق خود را از طریق دخترش خطاب قرار میدهد که:
«از توفانها در سیاهی شبها میگذرد تا آتشها در کوهستانها برافروزد.[۳]
مسافر دیار بیقراران
مسافر دیار بی قراران، عنوان کتابی است که توسط انتشارات بنیاد رضاییها در ۵۲ صفحه به یاد مجاهد شهید احمد رئوف بشریدوست منتشر شده است.[۴]
منابع
- ↑ نشریه مجاهد شماره ۷۷۰ - سهشنبه ۲۶ مهر ۱۳۸۴
- ↑ کتاب شازده کوچولو در سرزمین ملاها
- ↑ روزنامهی السیاسه کویت، نویسنده: نزار جاف
- ↑ کتاب مسافر دیار بیقراران