کاربر:Sayfe/صفحه تمرین-خانواده شفایی
دکتر مرتضی شفایی
دکتر مرتضی شفایی در سال 1310 در اصفهان به دنیا آمد و تمام مراحل تحصیلیاش را در همان شهر سپری کرد و بعد از دریافت درجه دکترا از دانشگاه اصفهان به مدت 5 سال در میان مردم محروم روستاهای کردستان و آذربایجان غربی بهسر برد. در بازگشت از مأموریت 5سالهاش در روستاهای غرب کشور، کمک به محرومان شهرش را وجهه همت خود قرار داد.
یکی از معلمان قدیمی اصفهان نوشته است: «از وقتی که با دکتر مرتضی شفایی آشنا شدم، یاد گرفتم که معلم خوبی برای بچههای فقیر بودن کافی نیست. او به من یاد داد که بسیار بیشتر از کمک به درس و مشق آنها، بتوانم شاگردانم را در مشکلاتشان و رنج و محرومیتهای خانوادگی و اجتماعیشان کمک کنم.
بارها در تلاش برای حل و فصل مسائل بچهها، وقتی که به فقر و بیماری و بیغذایی یک خانواده میرسیدم، احساس میکردم که دیگر کاری از دستم ساخته نیست؛ اما از وقتی دکتر مرتضی شفایی را شناختم، او در حل و فصل این مشکلات پشت و پناهم بود. یک بار که مادر یکی از دانشآموزانم را نزد او بردم، بعد از معاینه بیمار بهشدت ناراحت شد و دستش موقع نوشتن نسخه میلرزید. تصور کردم آن مادر بیماری خطرناکی دارد، اما دکتر خودش را ملامت میکرد که چرا زودتر متوجه وضع این خانواده نشده است. دکتر مرتضی شفایی به آن خانواده مقدار قابل توجهی پول داد و با شرمندگی عذرخواهی کرد که چرا بیش از این کاری از دستش ساخته نیست «
خواهر مجاهد زهره شفایی درباره پدرش نوشته است: «او برای خودش تعهدی تعیین کرده بود که به آدمهای محروم جامعه کمک کند. علاوه برکمکهای مالی که به افراد مستمند میکرد، برای معاینه و درمان رایگان بیماران نیز سهمیهیی تعیین کرده بود. از اواسط سال 1355، مبالغ مشخصی از حقوق و درآمد ماهانهاش را هم به کمکهای خاصی که فرزند مجاهدش جواد شفایی توصیه میکرد، اختصاص میداد».
همکاری مجاهد شهید مرتضی شفایی با سازمان مجاهدین
دکتر مرتضی شفایی زمان انقلاب ضدسلطنتی در تظاهرات و فعالیتهای مبارزاتی آن دوران فعالانه شرکت داشت. بعد از سقوط رژیم شاه و تشکیل انجمنهای مجاهدین به همکاری با مرکزپزشکی مجاهدین معروف به امداد مجاهدین پرداخت.
دکتر مرتضی شفایی تحت فشار رژیم ولایتفقیه
دکتر مرتضی شفایی بهخاطر دفاع فعال از مواضع سازمان مجاهدین خلق ایران و بهخاطر موقعیت اجتماعی و محبوبیتی که نزد مردم داشت، تحت فشارهای مرتجعان قرار گرفت. این فشارها از تهدیدهای معمول به قتل خود یا اعضای خانوادهاش گرفته تا پیشنهاد شغل و موقعیت برتر بود. دشمن بعد از اینکه دید دکتر مرتضی شفایی اهل سازش نیست بر دامنه فشارهایش افزود.
بعد از آن که ستاد رسمی و علنی سازمان مجاهدین خلق ایران در اصفهان مورد حمله قرار گرفت و تعطیل شد، مرتضی شفایی خانهاش را در اختیار سازمان مجاهدین گذاشت. این خانه تا چند ماه محل مراجعه هواداران سازمان مجاهدین بود.
دکتر مرتضی شفایی در مسیر مبارزه به تمامی وابستگیها پشت کرد
دکتر مرتضی شفایی بهرغم تمام حساسیتها و تهدیدهایی که علیه او و خانوادهاش وجود داشت، از اینکه تظاهرات 12 اردیبهشت سال 1360 از مقابل خانه او شروع شود، استقبال کرد. دکتر مرتضی شفایی در پاسخ یکی از نزدیکانش که تهدید مرتجعان مبنی بر دستگیری خودش و آتش زدن خانهاش را به او یادآوری میکرد، گفته بود: برای بتپرست بودن لازم نیست که حتماً «لات» و «عزّی» را بپرستی، همین که زن و فرزند و شغل و خانه و زندگی برایت ارزشمندتر از راه خدا بشود، خودش بتپرستی است!
تجدید عهد دکتر مرتضی شفایی با خدا و خلق پس از 30 خرداد 1360
بهدنبال سرکوب خونین تظاهرات مردم در 30 خرداد 1360 و به پایان رسیدن همه راههای مبارزه سیاسی مسالمتآمیز با رژیم خمینی، دکتر مرتضی شفایی نیز به میدان نبرد تمامعیار و عاشوراگونه با رژیم آخوندها پای نهاد و حدود یک هفته پس از 30 خرداد 1360، در وصیتنامهیی که تنظیم کرد همسرش را وصی خود قرار داد. اما این زن قهرمان و پاکباز بلافاصله همان وصیتنامه را امضا کرد و با او در این عهد و پیمان مقدس با خدا و خلق در مبارزه با خمینی خونآشام شریک شد.
تا چند ماه پس از شهادت دکتر شفایی، مردم اصفهان در همه جا، در مغازه و تاکسی و کوچه و خیابان، از کمکهای او به مردم و ایستادگیش در برابر ارتجاع یاد میکردند و آشکارا رژیم ضدبشری و شخص خمینی را لعن و نفرین میکردند.
در میان مردم اصفهان شایع بود که یکی از سرکردههای سپاه اصفهان به نام حبیب خلیفه سلطانی ـ که برادر ناتنی همسر دکتر مرتضی شفایی بودـ عامل دستگیری دکتر شفایی و همسرش بوده است. مدتی بعد از شهادت دکتر شفایی، هنگامی که آن مزدور در جریان یک تصادف همراه زن و فرزندش کشته شد، بسیاری از مردم اصفهان میگفتند که خدا انتقام دکتر شفایی، همسر و پسرش را از آنها گرفت.
مقاومت دکتر مرتضی شفایی تا شهادت
دکتر مرتضی شفایی، پزشک فرزانه و مردمی و مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی ، همسر دلاور و پاکبازش، یکی از شورانگیزترین حماسههای مقاومت را در زندان اصفهان خلق کردند. دژخیمان پلید خمینی و ایادی جنایتکار آخوند طاهری در اصفهان فرزند 16 سالهشان را در برابر چشمان پدر و مادرش دکتر شفایی و عفت خلیفه سلطانی شکنجه کردند و برایشان اعدام مصنوعی ترتیب دادند تا آنها را به سازش و تسلیم بکشانند، اما در برابر ایمان خللناپذیر این زوج قهرمان به زانو درآمدند و در شامگاه 5مهر1360، دکتر شفایی را همراه همسر و فرزند 16سالهاش مجید شفایی ، در کنار بیش از 50 مجاهد خلق دیگر تیرباران کردند.[۱]
خانواده شفایی معنای راستین وفای به پیمان- سایت سازمان مجاهدین
دکتر مرتضی شفایی مجاهدی استوار و پزشکی دلسوز و مردمی
دکتر مرتضی شفایی در سال ۱۳۱۰ در اصفهان به دنیا آمد و تمام مراحل تحصیلیاش را در همان شهر سپری کرد و بعد از دریافت درجه دکترا از دانشگاه اصفهان به مدت ۵ سال در میان مردم محروم روستاهای کردستان و آذربایجان غربی بهسر برد. در بازگشت از مأموریت ۵سالهاش در روستاهای غرب کشور، کمک به محرومان شهرش را وجهه همت خود قرار داد.
یکی از معلمان قدیمی اصفهان نوشته است: «از وقتی که با دکتر مرتضی شفایی آشنا شدم، یاد گرفتم که معلم خوبی برای بچههای فقیر بودن کافی نیست. او به من یاد داد که بسیار بیشتر از کمک به درس و مشق آنها، بتوانم شاگردانم را در مشکلاتشان و رنج و محرومیتهای خانوادگی و اجتماعیشان کمک کنم.
بارها در تلاش برای حل و فصل مسائل بچهها، وقتی که به فقر و بیماری و بیغذایی یک خانواده میرسیدم، احساس میکردم که دیگر کاری از دستم ساخته نیست؛ اما از وقتی دکتر مرتضی شفایی را شناختم، او در حل و فصل این مشکلات پشت و پناهم بود. یک بار که مادر یکی از دانشآموزانم را نزد او بردم، بعد از معاینهٴ بیمار بهشدت ناراحت شد و دستش موقع نوشتن نسخه میلرزید. تصور کردم آن مادر بیماری خطرناکی دارد، اما دکتر خودش را ملامت میکرد که چرا زودتر متوجه وضع این خانواده نشده است. دکتر مرتضی شفایی به آن خانواده مقدار قابل توجهی پول داد و با شرمندگی عذرخواهی کرد که چرا بیش از این کاری از دستش ساخته نیست «
خواهر مجاهد زهره شفایی درباره پدرش نوشته است: «او برای خودش تعهدی تعیین کرده بود که به آدمهای محروم جامعه کمک کند. علاوه برکمکهای مالی که به افراد مستمند میکرد، برای معاینه و درمان رایگان بیماران نیز سهمیهیی تعیین کرده بود. از اواسط سال 1355، مبالغ مشخصی از حقوق و درآمد ماهانهاش را هم به کمکهای خاصی که فرزند مجاهدش جواد شفایی توصیه میکرد، اختصاص میداد».
همکاری مجاهد شهید مرتضی شفایی با سازمان مجاهدین
دکتر مرتضی شفایی زمان انقلاب ضدسلطنتی در تظاهرات و فعالیتهای مبارزاتی آن دوران فعالانه شرکت داشت. بعد از سقوط رژیم شاه و تشکیل انجمنهای مجاهدین به همکاری با مرکزپزشکی مجاهدین معروف به امداد مجاهدین پرداخت.
دکتر مرتضی شفایی تحت فشار رژیم ولایتفقیه
دکتر مرتضی شفایی بهخاطر دفاع فعال از مواضع سازمان مجاهدین خلق ایران و بهخاطر موقعیت اجتماعی و محبوبیتی که نزد مردم داشت، تحت فشارهای مرتجعان قرار گرفت. این فشارها از تهدیدهای معمول به قتل خود یا اعضای خانوادهاش گرفته تا پیشنهاد شغل و موقعیت برتر بود. دشمن بعد از اینکه دید دکتر مرتضی شفایی اهل سازش نیست بر دامنهٴ فشارهایش افزود.
بعد از آن که ستاد رسمی و علنی سازمان مجاهدین خلق ایران در اصفهان مورد حمله قرار گرفت و تعطیل شد، مرتضی شفایی خانهاش را در اختیار سازمان مجاهدین گذاشت. این خانه تا چند ماه محل مراجعه هواداران سازمان مجاهدین بود.
دکتر مرتضی شفایی در مسیر مبارزه به تمامی وابستگیها پشت کرد
دکتر مرتضی شفایی بهرغم تمام حساسیتها و تهدیدهایی که علیه او و خانوادهاش وجود داشت، از اینکه تظاهرات 12 اردیبهشت سال 1360 از مقابل خانه او شروع شود، استقبال کرد. دکتر مرتضی شفایی در پاسخ یکی از نزدیکانش که تهدید مرتجعان مبنی بر دستگیری خودش و آتش زدن خانهاش را به او یادآوری میکرد، گفته بود: برای بتپرست بودن لازم نیست که حتماً «لات» و «عزّی» را بپرستی، همین که زن و فرزند و شغل و خانه و زندگی برایت ارزشمندتر از راه خدا بشود، خودش بتپرستی است!
تجدید عهد دکتر مرتضی شفایی با خدا و خلق پس از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰
بهدنبال سرکوب خونین تظاهرات مردم در 30 خرداد 1360 و به پایان رسیدن همه راههای مبارزه سیاسی مسالمتآمیز با رژیم خمینی، دکتر مرتضی شفایی نیز به میدان نبرد تمامعیار و عاشوراگونه با رژیم آخوندها پای نهاد و حدود یک هفته پس از 30 خرداد 1360، در وصیتنامهیی که تنظیم کرد همسرش را وصی خود قرار داد. اما این زن قهرمان و پاکباز بلافاصله همان وصیتنامه را امضا کرد و با او در این عهد و پیمان مقدس با خدا و خلق در مبارزه با خمینی خونآشام شریک شد.
تا چند ماه پس از شهادت دکتر شفایی، مردم اصفهان در همه جا، در مغازه و تاکسی و کوچه و خیابان، از کمکهای او به مردم و ایستادگیش در برابر ارتجاع یاد میکردند و آشکارا رژیم ضدبشری و شخص خمینی را لعن و نفرین میکردند.
در میان مردم اصفهان شایع بود که یکی از سرکردههای سپاه اصفهان به نام حبیب خلیفه سلطانی ـ که برادر ناتنی همسر دکتر مرتضی شفایی بودـ عامل دستگیری دکتر شفایی و همسرش بوده است. مدتی بعد از شهادت دکتر شفایی، هنگامی که آن مزدور در جریان یک تصادف همراه زن و فرزندش کشته شد، بسیاری از مردم اصفهان میگفتند که خدا انتقام دکتر شفایی، همسر و پسرش را از آنها گرفت.
مقاومت دکتر مرتضی شفایی تا شهادت
دکتر مرتضی شفایی، پزشک فرزانه و مردمی و مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی، همسر دلاور و پاکبازش، یکی از شورانگیزترین حماسههای مقاومت را در زندان اصفهان خلق کردند. دژخیمان پلید خمینی و ایادی جنایتکار آخوند طاهری در اصفهان فرزند 16 سالهشان را در برابر چشمان پدر و مادرش دکتر شفایی و عفت خلیفه سلطانی شکنجه کردند و برایشان اعدام مصنوعی ترتیب دادند تا آنها را به سازش و تسلیم بکشانند، اما در برابر ایمان خللناپذیر این زوج قهرمان به زانو درآمدند و در شامگاه 5مهر1360، دکتر شفایی را همراه همسر و فرزند 16سالهاش مجید شفایی، در کنار بیش از 50 مجاهد خلق دیگر تیرباران کردند.
دکتر مرتضی شفایی مجاهدی استوار و پزشکی دلسوز و مردمی
دکتر مرتضی شفایی در سال ۱۳۱۰ در اصفهان به دنیا آمد و تمام مراحل تحصیلیاش را در همان شهر سپری کرد و بعد از دریافت درجه دکترا از دانشگاه اصفهان به مدت ۵ سال در میان مردم محروم روستاهای کردستان و آذربایجان غربی بهسر برد. در بازگشت از مأموریت ۵سالهاش در روستاهای غرب کشور، کمک به محرومان شهرش را وجهه همت خود قرار داد.
یکی از معلمان قدیمی اصفهان نوشته است: «از وقتی که با دکتر مرتضی شفایی آشنا شدم، یاد گرفتم که معلم خوبی برای بچههای فقیر بودن کافی نیست. او به من یاد داد که بسیار بیشتر از کمک به درس و مشق آنها، بتوانم شاگردانم را در مشکلاتشان و رنج و محرومیتهای خانوادگی و اجتماعیشان کمک کنم.
بارها در تلاش برای حل و فصل مسائل بچهها، وقتی که به فقر و بیماری و بیغذایی یک خانواده میرسیدم، احساس میکردم که دیگر کاری از دستم ساخته نیست؛ اما از وقتی دکتر مرتضی شفایی را شناختم، او در حل و فصل این مشکلات پشت و پناهم بود. یک بار که مادر یکی از دانشآموزانم را نزد او بردم، بعد از معاینهٴ بیمار بهشدت ناراحت شد و دستش موقع نوشتن نسخه میلرزید. تصور کردم آن مادر بیماری خطرناکی دارد، اما دکتر خودش را ملامت میکرد که چرا زودتر متوجه وضع این خانواده نشده است. دکتر مرتضی شفایی به آن خانواده مقدار قابل توجهی پول داد و با شرمندگی عذرخواهی کرد که چرا بیش از این کاری از دستش ساخته نیست «
خواهر مجاهد زهره شفایی درباره پدرش نوشته است: «او برای خودش تعهدی تعیین کرده بود که به آدمهای محروم جامعه کمک کند. علاوه برکمکهای مالی که به افراد مستمند میکرد، برای معاینه و درمان رایگان بیماران نیز سهمیهیی تعیین کرده بود. از اواسط سال 1355، مبالغ مشخصی از حقوق و درآمد ماهانهاش را هم به کمکهای خاصی که فرزند مجاهدش جواد شفایی توصیه میکرد، اختصاص میداد».
همکاری مجاهد شهید مرتضی شفایی با سازمان مجاهدین
دکتر مرتضی شفایی زمان انقلاب ضدسلطنتی در تظاهرات و فعالیتهای مبارزاتی آن دوران فعالانه شرکت داشت. بعد از سقوط رژیم شاه و تشکیل انجمنهای مجاهدین به همکاری با مرکزپزشکی مجاهدین معروف به امداد مجاهدین پرداخت.
دکتر مرتضی شفایی تحت فشار رژیم ولایتفقیه
دکتر مرتضی شفایی بهخاطر دفاع فعال از مواضع سازمان مجاهدین خلق ایران و بهخاطر موقعیت اجتماعی و محبوبیتی که نزد مردم داشت، تحت فشارهای مرتجعان قرار گرفت. این فشارها از تهدیدهای معمول به قتل خود یا اعضای خانوادهاش گرفته تا پیشنهاد شغل و موقعیت برتر بود. دشمن بعد از اینکه دید دکتر مرتضی شفایی اهل سازش نیست بر دامنهٴ فشارهایش افزود.
بعد از آن که ستاد رسمی و علنی سازمان مجاهدین خلق ایران در اصفهان مورد حمله قرار گرفت و تعطیل شد، مرتضی شفایی خانهاش را در اختیار سازمان مجاهدین گذاشت. این خانه تا چند ماه محل مراجعه هواداران سازمان مجاهدین بود.
دکتر مرتضی شفایی در مسیر مبارزه به تمامی وابستگیها پشت کرد
دکتر مرتضی شفایی بهرغم تمام حساسیتها و تهدیدهایی که علیه او و خانوادهاش وجود داشت، از اینکه تظاهرات 12 اردیبهشت سال 1360 از مقابل خانه او شروع شود، استقبال کرد. دکتر مرتضی شفایی در پاسخ یکی از نزدیکانش که تهدید مرتجعان مبنی بر دستگیری خودش و آتش زدن خانهاش را به او یادآوری میکرد، گفته بود: برای بتپرست بودن لازم نیست که حتماً «لات» و «عزّی» را بپرستی، همین که زن و فرزند و شغل و خانه و زندگی برایت ارزشمندتر از راه خدا بشود، خودش بتپرستی است!
تجدید عهد دکتر مرتضی شفایی با خدا و خلق پس از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰
بهدنبال سرکوب خونین تظاهرات مردم در 30 خرداد 1360 و به پایان رسیدن همه راههای مبارزه سیاسی مسالمتآمیز با رژیم خمینی، دکتر مرتضی شفایی نیز به میدان نبرد تمامعیار و عاشوراگونه با رژیم آخوندها پای نهاد و حدود یک هفته پس از 30 خرداد 1360، در وصیتنامهیی که تنظیم کرد همسرش را وصی خود قرار داد. اما این زن قهرمان و پاکباز بلافاصله همان وصیتنامه را امضا کرد و با او در این عهد و پیمان مقدس با خدا و خلق در مبارزه با خمینی خونآشام شریک شد.
تا چند ماه پس از شهادت دکتر شفایی، مردم اصفهان در همه جا، در مغازه و تاکسی و کوچه و خیابان، از کمکهای او به مردم و ایستادگیش در برابر ارتجاع یاد میکردند و آشکارا رژیم ضدبشری و شخص خمینی را لعن و نفرین میکردند.
در میان مردم اصفهان شایع بود که یکی از سرکردههای سپاه اصفهان به نام حبیب خلیفه سلطانی ـ که برادر ناتنی همسر دکتر مرتضی شفایی بودـ عامل دستگیری دکتر شفایی و همسرش بوده است. مدتی بعد از شهادت دکتر شفایی، هنگامی که آن مزدور در جریان یک تصادف همراه زن و فرزندش کشته شد، بسیاری از مردم اصفهان میگفتند که خدا انتقام دکتر شفایی، همسر و پسرش را از آنها گرفت.
مقاومت دکتر مرتضی شفایی تا شهادت
دکتر مرتضی شفایی، پزشک فرزانه و مردمی و مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی، همسر دلاور و پاکبازش، یکی از شورانگیزترین حماسههای مقاومت را در زندان اصفهان خلق کردند. دژخیمان پلید خمینی و ایادی جنایتکار آخوند طاهری در اصفهان فرزند 16 سالهشان را در برابر چشمان پدر و مادرش دکتر شفایی و عفت خلیفه سلطانی شکنجه کردند و برایشان اعدام مصنوعی ترتیب دادند تا آنها را به سازش و تسلیم بکشانند، اما در برابر ایمان خللناپذیر این زوج قهرمان به زانو درآمدند و در شامگاه 5مهر1360، دکتر شفایی را همراه همسر و فرزند 16سالهاش مجید شفایی، در کنار بیش از 50 مجاهد خلق دیگر تیرباران کردند.[۲]
منصوره گالستان: مشترک
ماوراء رذیلت مزدور مصداقی در هتاکی به خانوادههای شهیدان و زنان زندانی- سایت اختر شبانه
https://akhtar-shabane.blogspot.com/2020/04/razilate-mesdaghi.html
ماوراء رذیلت مزدور مصداقی در هتاکی به خانوادههای شهیدان و زنان زندانی- ایران افشاگر
منصوره گالستان
۲۰فروردین ۹۹
تصویری از خانواده شفائی
علت اینکه دست به قلم میبرم منتهای رذیلت و هتاکی اطلاعات آخوندی از دهان کثیف یک مأمور تشنه به خون به نام ایرج مصداقی در مورد خواهر بزرگوار و قهرمانم زهره شفایی است.
من بهخاطر کار در نشریات مجاهدین مخصوصاً در رابطه با زندانها و زندانیان، از دهه ۶۰در جریان شهادت یک به یک اعضای خانواده شفایی و همچنین در جریان دستگیری و آزادی زهره بهعنوان تنها فرد زندانی بازمانده از این خانواده بودم و گواهی حاضر را کمترین وظیفهی خودم میدانم. مزدور مصداقی به دروغ در یک شبکه اینترنتی وابسته به اطلاعات آخوندها ادعا کرده است:
«زهره شفایی از خانواده شفاییه، همه خانواده این اعدام شدند در اصفهان و تهران. داییش حبیب خلیفه سلطان، فرمانده سپاه بوده تو اصفهان کشته شد با زن و بچهاش، آدم جانی بالفطره. ببینید از همه این خانواده، این زنده ماند همین زهره شفایی تو زندان اصفهان بود، تواب زندان اصفهان بود، نماز جمعه میرفت. حالا این بیشرم را رجوی بهخاطر اینکه تواب بود بهخاطر اینکه نقطه ضعف داشت، کرد مسئول اطلاعات مجاهدین. یعنی بالاترین پست یا با اهمیترین پست. چرا؟ چون مسعود رجوی با توابها حال میکرد. چون توابها، اساساً کسی که تو مجاهدین دارای ارج و قرب میشد زندانی، که سابقه ننگین داشته باشه. سابقه ننگین که داشتی سرت پایین بود. ولی کافی بود سابقه مقاومت داشته باشی. میخواستند تو را بشکونند. مسعود رجوی با هر زندانی که مقاوم بود مشکل داشت. اصلاً مشکلش با زندانی مقاوم بود. با زندانی تواب که مشکل نداشت میرفت مسئول اطلاعاتش میکرد. مثل همین یارو زهره شفایی. از اینها زیاد هستند تو فرماندههان ارتش آزادیبخش» (میهن تی وی۶فروردین ۹۹).
تاکتیکها و ترفندهای شناخته شده
من چهار دهه با نشریات مقاومت از جمله مجاهد و ایرانزمین و واحد تحقیق شهدا و زندانیان همکاری داشتهام. اغلب کتابها و گزارشها درباره زندانها و زندانیان از سال ۱۳۶۰ به بعد را هم خواندهام. با بسیاری از زندانیان مجاهد و شمار قابل توجهی از زندانیان غیرمجاهد هم آشنایی داشته و گفتگو کرده و یادداشت برداشتهام. با تاکتیکها و ترفندها و توطئههای رژیم علیه مجاهدین و مقاومت ایران هم آشنایی دارم. از آتش زدن کعبه تا انفجار حرم امام رضا و قطعه قطعه کردن کشیشان مسیحی به حساب مجاهدین. از انواع شکنجهها تا قتلعام مجاهدین در زندانها... اینهم راز سر به مهری نیست که رژیم و اطلاعاتش، تا بخواهید در سطوح مختلف و با قراردادهای گوناگون، برای طیف مأمورانش سایت و تلویزیون میزند، به آنها لباس اپوزیسیون میپوشاند، خبرها و اطلاعاتی را که خودش میخواهد برای پخش به آنها میدهد و تنها یک مرز سرخ دارد که همانا مجاهدین و بهویژه رهبری مقاومت است.
این را هم همه میدانند که وزارت اطلاعات به مدت ۱۴سال مزدوری را به نام امیر سعدونی با زنش نسیمه در آبنمک میخواباند و برای آنها تحت نام مجاهدین پناهندگی و سیتیزن یک کشور اروپای غربی (بلژیک) میگیرد تا در روزی که باید، از دیپلمات رژیم بمب را بگیرند و در گردهمایی مقاومت کار بگذارند؛ چه رسد به موجوداتی از قبیل ایرج مصداقی، نفر گشت دادستانی و دستآموز امثال لاجوردی. شاگرد جلادانی که بهخاطر انزجار و عقدههایشان در رابطه با مجاهدین سرموضع، بدون کمترین مبالغه تشنه به خون رهبری مقاومت تاریخی یک ملت اسیر هستند و آن را به هزار زبان گفتهاند و میگویند. عیناً مانند شکنجهگران شاه و شیخ در کمیته و اوین. از شکنجهچیها و بازجوهایی که بهقول پدر طالقانی از اسم مسعود رجوی وحشت دارند و مثل مصداقی اعصابشان بهم میلرزد و کنترل خود را از دست میدهند. با یک لمپنیسم بیدنده و ترمز و افسارگسیخته که دست بسیجی و پاسدار را هم از پشت بسته است. مدتی با بلاهت پاسدارنشان خود را با «المرحوم» تسلی میداد اما از وقتی موضعگیریها و صدای رهبری این مقاومت شنیده شد، دیگر سگ هار هم به گرد پایش نمیرسد.
برای فهم اینکه چرا در بند آموزشگاه «همه بچهها از بین رفتند» ولی کاپو «معجزه آسا زنده ماند» کافیست اشاره کنیم که مصداقی دست کم چهار بار ندامت و انزجارنامه نوشتن به فرمان هیأت قتلعام و آخوند دژخیم نیری را بر علیه مجاهدین و رهبری آنها مُقِر آمده و البته با خر مردرندی تلاش کرده است گرد و مینیمیزه کند و از کنارش بگذرد و بقیهاش را هم نگوید (جلد سوم خاطرات زندان صفحات ۱۳۹، ۱۴۶، ۱۵۴و ۱۸۲).
جالب است که در مورد چهارمین نوبت انزجارنامه، مینویسد: «نیری گفت حالا برو درستش را بنویس! ناصریان با اکراه مرا از دادگاه بیرون برد و برگهای بهدستم داد. اینهم چند خط بیشتر نبود و نمیدانم انشای چه کسی بود. متن آن از نظر محتوا فرقی با آنچه که من نوشته بودم، نمیکرد، ولی چند خط بود. متن را دقیقاً بهیاد نمیآورم زیرا هیچ تمایلی به حفظ آن نداشتم. بههرحال همان را نوشتم و تاریخ را به اشتباه نوشتم ۱۵مرداد».
عجبا که ۱۵مرداد یادش است، نقشه اتاقها و راهروهای زندانها حتی زندانهای زنان را هم که هیچگاه آنجا نبوده حفظ است، اما دست بر قضا، در چهار جلد خاطرات به چهارمین انزجارنامه که میرسد یادش میرود که چه نوشته «زیرا هیچ تمایلی به حفظ آن» نداشته و متن را بهیاد نمیآورد! بگذریم که نیازی نیست متن را بهیاد بیاورد چون از فردای خروج مجاهدین از لیست آمریکا که رژیم احساس خطر کرد و او و همکاسهها را از آبنمک بیرون کشید، متن را هر روز علیه مجاهدین و رهبری آنها بهیاد میآورد و پژواک و قی میکند. بعضاً با مزدوران پیشانی سیاه دیگر مانند خدابنده و اینترلینک هم «کُر» و لینک میکند!
سیرک پژواک نیز در لجنپراکنی روی دست سیرک مزدوران جلوی قرارگاه اشرف و بلندگوهای زنجیرهیی بلند شده و نیروی قدس «هتل مهاجر» بغداد را در استکهلم تکثیر کرده است. عیناً و به فرموده، همان حرفهای سالیان آخوندها و سپاه و اطلاعات آنها را خط به خط و «نقطه به نقطه» رله میکند. از فساد اخلاق رهبری و مسئولان مجاهدین تا طلاقهای اجباری. اینکه برادر مسعود همه را به کشتن داده و مجاهدین بایستی در مقابل خمینی کوتاه میآمدند و زیر سایه نظام، سایت میزدند و آیات عظام را پژواک میدادند! اینکه مجاهدین اطلاعات اتمیشان را از اسراییل گرفتند و اینکه پولهایشان را هم عربستان سعودی میدهد. از قتلهای مشکوک زنجیرهیی در درون مجاهدین تا کشتن و پوست کندن صورت مزدور دلیلی. اینکه کانونهای شورشی اصلاً دروغ است و وجود ندارد تا اینکه آمار و ارقام و فاکتها و گزارشهای این مقاومت علیه رژیم تماماً ساختگی و دروغ است. فراموش کردنی نیست که همه اینها سرپوشی میشود بر قتلعام مجاهدین در اشرف و توجیه جنایات قاسم سلیمانی و هموار کردن راه تروریسم و کشتار.
دکتر شفایی، همسر و فرزندانش
رژیم بیوقفه برای حضور و غیاب و چک مجاهدین و مسئولان آنها، از طریق همین قبیل مزدوران به بافندگی انواع و اقسام خبرها و شایعات میپردازد. مصداق آن پیله کردن مصداقی به خانواده قهرمان شفایی است که با تقدیم شش شهید از افتخارات تاریخ معاصر ایران هستند و جایگاه ویژهیی در اصفهان دارند.
پدر خانواده، دکتر مرتضی شفایی، مجاهد استوار و پزشک فرزانهیی بود که از سال ۵۶ توسط پسرش، مجاهد خلق جواد شفایی دانشجوی مهندسی متالوژی با مجاهدین آشنا شد. او بهخاطر کمک به محرومان و مردم دوستی و ویژگیهای انسانی برجستهاش در اصفهان محبوب بود. بهرغم همه تهدیدها و تطمیعهای عوامل رژیم، پیوسته و تا آخرین نفس از آرمان مجاهدین و مواضع برحق آنها دفاع کرد. پدر در زمان شهادت ۵۰سال داشت.
همسر دکتر شفایی، عفت خلیفه سلطانی در مبارزه سخت با آخوندها و پاسداران همراه و همدوش و پشتیبان دکتر و فرزندان مجاهد خود بود. اما برادرش قائممقام سپاه اصفهان و خصم مبین مجاهدین بود. از آنجا که سازمان مجاهدین بزرگترین سازمان تودهیی تاریخ ایران است، از این نمونهها بسیار بوده و هست که اعضای یک فامیل یا یک خانواده در طرفین طیف رو در روی یکدیگر قرار بگیرند. لعنت بر خمینی...
عفت پاکباز اما، در همه صحنهها مانند دکتر شفایی سرسختانه در مقابل دژخیمان ایستادگی کرد. شکنجهگران برای درهم شکستن دکتر و همسرش، مجید، فرزند ۱۶سالهشان را، که از میلیشیاهای پرشور دانش آموزی بود، در مقابل چشمان آنها شکنجه میکردند. سپس وقتی نتوانستند در اراده و ایمان و وفای آنها به مجاهدین خللی وارد کنند، در شامگاه ۵مهر ۱۳۶۰، هر سه نفر را با ۵۰مجاهد دیگر تیرباران کردند. عفت در زمان شهادت ۴۲سال داشت.
روزنامه جمهوری اسلامی-چهارشنبه ۸مهر ۱۳۶۰(صفحه ۴)
به حکم دادگاه انقلاب اسلامی اصفهان:
۵۳تن از اعضاء و کادرهای نظامی منافقین اعدام شدند
در این زمان دختر دیگر خانواده زهره شفایی، فراری و مخفی بود و پسر کوچکتر خانواده محمد شفایی که هشت سال داشت از روز دستگیری پدر و مادرش توسط همسایهها نگهداری و سرپرستی میشد. تا زمانی که عموی متمول او مجتبی شفایی از شیراز به اصفهان آمد و او را از همسایه تحویل گرفت و با خود به شیراز برد.
مجاهد خلق جواد شفایی، فرزند دیگر این خانواده، از مسئولان بخش دانشجویی مجاهدین در دانشگاه صنعتی شریف، پس از دستگیری در پاییز ۶۰ تحت شدیدترین شکنجهها قرار گرفت، او که از اسطورههای مقاومت در زندان بود در اسفند سال ۶۰، پس از تحمل شکنجههای طاقتفرسا در زیر شکنجه جان باخت. او در زمان شهادت ۲۷ساله بود.
فرزند دیگر، مریم شفایی از مسئولان بخش دانشجویی مجاهدین در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران و سپس از مسئولان نهاد محلات در منطقه خاوران تهران بود. همسرش مجاهد خلق حسین جلیلی پروانه از زندانیان سیاسی دوران شاه و از مسئولان تشکیلات مجاهدین در خراسان و گیلان و از مسئولان دانشآموزی در تهران بود. این دو نیز از شهیدان همین خانواده سرفراز هستند که جان و خانه و خانمان را فدای آرمان مجاهدین و آزادی مردم ایران کردند. هر دوی آنها در ضربه ۱۹اردیبهشت ۱۳۶۱ در تهران تا آخرین گلوله و تا آخرین نفس جنگیدند و بهشهادت رسیدند. مریم در زمان شهادت ۲۴ساله و حسین جلیلی ۲۹ساله بود.
عکس بهیادماندنی از خانواده شهیدان که توسط مجاهد شهید مجید شفایی گرفته شده است. از چپ به راست: دکتر شفایی و همسرش عفت خلیفه سلطانی-محمد شفایی در آغوش مادرش-زهره شفایی/ ردیف پشت سر: مجاهدان شهید مریم و جواد شفایی
سرنوشت سرکرده سپاه در اصفهان
چهار روز پس از شهادت مریم شفایی و همسرش، همان دایی مریم و زهره به نام حبیب خلیفه سلطانی هوادار مجاهدین در زمان شاه و سرکرده سپاه اصفهان در زمان خمینی در حین سفر با زن و بچهاش در جاده ساوه در سانحه رانندگی کشته میشود. خبر به اصفهان میرسد و وسیعاً شایع میشود که خدا انتقام دکتر شفایی و همسر و فرزندانش را از او گرفته است.
رژیم هنوز هم مدعی است که این کار را «منافقین کوردل» انجام دادهاند. یک سایت رژیمی بهنام «صاحب نیوز» در ۱۲تیر ۱۳۹۳ نوشت: «سردار شهید حاج سید حبیبالله خلیفه سلطانی بههمراه همسرش بانو بتول عسگری و فرزند دوسالهاش توسط منافقین کوردل در ۲۳اردیبهشت ۱۳۶۱ بهشهادت رسیدند».
محمدکاظم خلیفهسلطانی « فرزند خلف سردار شهید که هر چند او نیز به همراه خانواده هنگام شهادت حضور داشت اما تقدیر الهی نگذاشت بهشهادت برسد و باید میماند تا راه پدر و مادر مبارزش را ادامه بدهد» مدعی است که مجاهدین «طرح ترور را در قالب تصادف برنامهریزی کرده بودند ماجرا هم به این صورت بود که پدرم برای مأموریت از باختران قصد رفتن به اصفهان را داشت از او خواستند تا با هلیکوپتر یا ماشین سپاه برود اما قبول نکرد چون میگفت همراه خانواده است نمیتواند آنها را در باختران تنها بگذارد به همین دلیل هم نمیتواند با ماشین بیتالمال برود و صلاح نیست در نتیجه با اتوبوس راهی شدیم. حاج آقا سالک از پدرم خواسته بود تا هر جایی که ماشین توقف کرد آنها را در جریان بگذارد تا از سلامت ما مطمئن شوند. پدرم با نام مستعار مهاجرانی بلیت تهیه کرد محافظ ایشان آقای نادرالاصلی هم با ما بود. ساعت ۱۲شب که همه در اتوبوس خواب بودند بهگفته راننده یک تریلی با سرعت زیاد به سمت ماشین میآید و محکم به اتوبوس میزند و میرود؛ البته راننده خودش با دیدن تریلی از ماشین بیرون میپرد و در دادگاه هم گفته بود که از ترس ماشین را متوقف کردم و بیرون پریدم اما این حرکت او که اتوبوس را روی پل گذاشت و فرار کرد مشکوک بود».
تنها بازماندگان
خواهر مجاهد زهره شفایی و مجاهد خلق محمد شفایی تنها بازماندگان و ادامه دهندگان همان راه سرخ فام در سازمان مجاهدین هستند.
خواهر مجاهد زهره شفایی که در ستاد مجاهدین در اصفهان در بخش محلات کار میکرد، در ۱۶آذر سال ۱۳۶۰ دو ماه پس از شهادت پدر و مادر و برادرش در اصفهان توسط گشت سپاه دستگیر و به زندان سپاه و توسط یک دایی دیگرش محسن خلیفه سلطانی شناسایی میشود. دوران اسارتش با شکنجه و فشارهای بسیار در زندان و در سلولها و خانههای امن سپاه همراه است. در حالیکه سپاه بهسادگی میتوانست او را به جوخه اعدام بسپارد و یا سربه نیست کند اما هدف درهم شکستن و مصاحبه تلویزیونی و ندامت و انزجار گرفتن است. میخواستند خانواده شفایی را تخریب کنند. به همین خاطر او را ۱۰ماه در سلولهای انفرادی نگهداشتند. وی را توسط داییهای پاسدار و برخی دیگر از بستگانش در معرض یک جنگ روانی و فرسایشی برای ندامت و توبه و ابراز انزجار از مجاهدین قرار دادند. بارها او را به بندهای دیگر زندان جابهجا کردند و توابان و خائنان راهم به جانش انداختند تا درهم بشکند. سرانجام او به اعتصاب غذا تا مرگ روی آورد و دژخیمان را درمانده کرد. از طرف دیگر رژیم اعدام هفتمین فرد خانواده شفایی را مصلحت نمیدید و نیازی هم به آن نداشت.
یکبار حاکم شرع اصفهان برای تست وضعیت او در سلول به دیدارش آمد و گفت من همان کسی هستم که دستور کشتن پدر و مادرت را داد....چه احساسی داری و اگر الآن اسلحه داشتی چکار میکردی؟ زهره به او جواب داده بود اول تو و بعد بقیهتان را میکشتم. این جواب باعث شد ماهها در سلول بماند.
بعدها وقتی که زهره در سال ۱۳۶۶ از چنگ رژیم گریخت و به اشرف آمد و مجدداً به سازمان پیوست، در این باره نوشت که هدفش این بود که زودتر او را اعدام کنند و به مادر و پدر و خواهر و برادران شهیدش بپیوندد.
یکبار دیگر هم که زهره در سؤال و جواب خودش را هوادار مجاهدین (و نه منافقین) معرفی کرد بازجو طوری بهصورتش کوبیدند که خون فواره میزد. اما بهگفته خودش بدترین شکنجه برایش صدای شکنجه و نالههای دیگر خواهران تحت شکنجه بود. یکبار بازجو از او پرسید مجاهدین به امام میگویند پیرکفتار تو چی؟ زهره گفت، من هر چه مجاهدین بگویند قبول دارم. بلادرنگ او را به اتاق شکنجه بردند و ۵۰ضربه شلاق زدند.
آزادی از زندان، فرار از ایران و پیوستن به ارتش آزادیبخش
زهره در اسفند سال ۶۱پس از یکسال و سه ماه در حالیکه پروندهاش خالی بود و هیچ اطلاعاتی به دشمن نداده بود از زندان اصفهان آزاد میشود. مادربزرگش هم هر روز به دومین دایی پاسدارش (محسن خلیفه سلطانی) فشار میآورد که این یکی را نکشید و آزاد کنید. همزمان عموی او که در شیراز خانه و زندگی و شرکت جوجهکشی داشت طی این مدت مراجعات زیادی برای آزادی و تحویل گرفتن تنها بازمانده زندانی برادرش انجام داده و تقریباً تمام دارایی خود را نزد حاکم شرع به وثیقه گذاشت که البته توسط همین حاکم شرع که در حال تعویض بود، بالا کشیده شد.
پس از آزادی از زندان عمویش که معلوم شد که تنها دختر بازمانده برادرش را بهطور مشروط تحویل گرفته او را با خود به شیراز برد و بهشدت کنترل میکرد بهنحوی که امکان هیچ ارتباط و بیرون آمدن از خانه نداشت. این وضعیت حدود دو سال طول کشید تا قبول کردند زهره برای ادامه تحصیل در رشته اقتصاد در دانشگاه تهران از شیراز به تهران برود. بعد از مدتی در خوابگاه دانشگاه مستقر شد و آزادی عمل خود را بهدست آورد. وی سرانجام با پیک سازمان عازم منطقه رزمی شد اما پیک ضربه خورد و دستگیر شد و مأموریت بهتعویق افتاد. امکان بازگشت به خانه هم که تحت محاصره پاسداران بود، وجود نداشت.
بنابراین زهره مجدداً مخفی میشود و بعد از دو ماه با مرارت بسیار از طریق مرز پاکستان از کشور خارج میشود.
دروغبافی مزدور
لجنپراکنی مزدور مصداقی علیه خواهر مجاهد زهره شفایی که در نماز جمعه شرکت میکرده و جزو توابین بوده است دروغبافی لئیمانه برای هتکحرمت زنان مقاوم و مجاهد است. از اینرو عصاره خمینی با خوی وحشی و زنستیزی، اندازه نگه نمیدارد.
طی چهار دهه که در ارگانهای مختلف مقاومت دستاندرکار بوده و دستی در نوشتن داشتم، با نمونههای مختلفی از «قلم و زبان به مزد»ی مزدوران رژیم مواجه بودهام. از اینرو به برنامه پردازان گشتاپوی آخوندی میگویم این دست و پا زدنها جز آشکار کردن هر چه بیشتر وضعیت درهمشکسته و فلاکتبار رژیم منحوس و پا بهگورتان خاصیتی ندارد. ناقوس سرنگونی نظام شما بهصدا در آمده و میهن ما از ویروس کرونا و ویروس ولایت پاکیزه خواهد شد.[۳]
پيشتازان راه آزادی ایران ـ شهدای استان اصفهان- پیشتازان راه آزادی
http://porannajafi1000.blogspot.com/2016/05/blog-post_16.html
مشخصات مجاهد شهید مرتضی شفائی
محل تولد: اصفهان
شغل - تحصيل: جراح
سن: 50
محل شهادت: اصفهان
زمان شهادت: 1360
گرامی باد خاطره تابناک 6 شهید قهرمان خانواده شفایی
حاضر، حاضر، با افتخار حاضر! دكتر شفایی علاوهبرشناختهشدگی و محبوبیتش در میان مردم اصفهان، بهخاطر روحیهیی كه در زندان داشت بهطور مضاعف مورد احترام بچهها بود. در زندان دستگرد اصفهان، سالن بزرگی را كه بهخیاطخانه معروف بود، بهزندانیان سیاسی اختصاص داده بودند كه هنوز محاكمه نشده بودند. در آنجا دكتر شفایی، بهوسیله رفتارش و حتی نحوه حرفزدنش با عوامل رژیم نشان میداد كه مرعوب فضای ترس و وحشتی كه آنها میخواهند حاكم كنند، نشده و كاملاًً اعتماد بهنفس خود را حفظ كرده است. در یكی از روزهای اوایل مهرماه، ساعت حوالی یك بعدازظهر بود. تازه سفره را انداخته بودیم و ناهار خوردن را شروع كرده بودیم كه سه تن از دژخیمان زندان وارد شدند. طوطیان، رئیس زندان دادگاه انقلاب؛ زنجیری، معاونش و فروغی از مهمترین پاسداران و شكنجهگران زندان كه چهره بسیار كریه و وحشتناكش معروف بود. قبل از خواندن اسامی، اعلام كردند كه این افراد برای رفتن بهدادگاه آماده شوند. خواندن اسامی كه شروع شد بچهها فهمیدند كه فضا غیرعادی است. همه دست از غذا كشیدند و بهاحترام آنهایی كه برای دادگاه میرفتند بهپاخاستند. دكتر شفایی در شمار اولین كسانی بود كه نامش خوانده شد. تعداد اسامی از 50 هم گذشت و به 58نفر رسید، بعد از رفتن این تعداد چند اسم دیگر را هم خواندند و تعدادشان از 60نفر هم گذشت. از جلو صفی كه تشكیل شده بود، دكتر شفایی و یك زندانی دیگر را بیرون كشیدند و جداگانه بردند. هنوز دوساعت از رفتن بچهها نگذشته بود كه بهجز دكتر شفایی همه برگشتند. در گفتگو با آنها روشن شد كه درواقع محاكمهیی در كار نبوده، از هر كس پرسیده بودند كه رهبری خمینی را قبول داری یانه؟ جوابهای مجاهدین هم روشن و صریح و ساده بوده است: نه! در نتیجه محاكمه 60نفر كمی بیش از یكساعت طول كشیده بود. همان روز در وقت شام دژخیمان دوباره بهبند آمدند و اسامی را خواندند. اینبار مشخص بود كه همه را برای اعدام میبرند. هركس كه اسمش خوانده میشد. با صدای بلند فریاد میزد حاضر، حاضر! و بهسرعت وسایلش را جمع میكرد و در صف میایستاد. یكی از بچهها كه كاملاًً آماده بود، بهمحض اینكه اسمش خوانده شد، فریاد زد: حاضر حاضر با افتخار حاضر! درحالیكه صف طولانی بچهها برای خروج از سالن آماده شده بود، یكی از زندانیان كه لكنت زبان داشت با لحن و آهنگ بسیار پرتأثیری گفت: این قطار میرود بهمشهد. صدا و لحن او همه را تحتتأثیر قرارداد و سكوت سنگینی كه فضای زندان را فراگرفته بود، شكست و بلافاصله همگی بهسوی بچهها رفتیم و یكایك آنها را در آغوش كشیدیم و با آنها وداع كردیم. اكنون بیستسال از آن روز خونبار و تلخ و دردناك میگذرد و من هربار كه همرزمانم را میبینم كه در هر سرفصل و مرحلهیی در برابر رهبری پاكبازمان با شوق و اشتیاق، برای ایفای وظایف انقلابی خودشان و وفای بهعهد و پیمانشان با رهبری؛ حاضر، حاضر، حاضر! را تكرار میكنند، صحنه روز 5مهر1360 در زندان اصفهان در ذهنم تكرار میشود. چهره قهرمانانی كه «با افتخار» بهسوی چوبههای دار میرفتند، با چهره دلاورانی كه امروز برعهد و پیمان خود با رهبریشان تأكید میكنند درهم میآمیزد» (از خاطرات یك رزمنده ارتش آزادیبخش ـ زندانی سیاسی رژیم خمینی در زندان اصفهان). از میان این قهرمانان پاكباز كه در شامگاه 5مهر1360 تیرباران شدند، 3تن از اعضای خانواده قهرمان شفایی بودند. خانوادهیی كه با تقدیم 6شهید، یكی از برجستهترین حماسههای مقاومت عادلانه مردم ایران در برابر دیكتاتوری ارتجاعی خونآشام خمینی است. دكتر مرتضی شفایی، پزشك فرزانه و مردمی و مجاهد شهید عفت خلیفهسلطانی، همسر دلاور و پاكبازش، یكی از شورانگیزترین حماسههای مقاومت را در زندان اصفهان خلق كردند. دژخیمان پلید خمینی و ایادی جنایتكار آخوند طاهری در اصفهان فرزند 16ساله آنان را در برابرشان شكنجه كردند و اعدامهای مصنوعی ترتیب دادند تا آنها را بهسازش و تسلیم بكشانند، اما در برابرشان بهزانو درآمدند و در شامگاه 5مهر1360، دكتر شفایی را همراه همسر و فرزند 16سالهاش، در كنار بیش از 50مجاهد خلق دیگر تیرباران كردند. مجاهد شهید جواد شفایی در آخرین روزهای سالبهدست دژخیمان خمینی در زندان اوین تیرباران شد. خواهر مجاهد زهرا شفایی (مریم) و همسرش حسین جلیلیپروانه نیز در روز 19اردیبهشت سال، در جریان یك درگیری مسلحانه با عوامل دشمن بهشهادت رسیدند. یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد مجاهد شهید دكتر مرتضی شفایی «وقتی كه زن، خانواده و زندگی ارزشمندتر از راه خدا بشود بتپرستی است» ماه رمضان سال60 بود كه ما را بهزندان سپاه در خیابان كمالاسماعیل منتقل كردند. آنقدر زندانی داشتند كه دچار كمبود جا شده بودند و زندانیان را روی زمین چمن نشانده بود
و دستهای همه را بسته بودند. شلاقزدن و شكنجه در وسط حیاط و جلو چشمان همه انجام میشد. دكتر شفایی هم با دستها و چشمهای بسته در كنار ما نشسته بود.
سردژخیم معروف اصفهان بهنام اسدالله ـ معروف بهاصغر نارنجی یا اصغر ساطعـ در طول روز بارها بهسراغ بچهها میآمد و آنها را برای شلاقزدن و بازجویی میبرد. اما خانوادهها، یعنی كسانیكه چندنفر از یك خانواده بودند از نظر او جیره صبحانه داشتند. خانواده حدادی و خانواده دكتر شفایی از آنجمله بودند. اسدالله هر روز صبح صدایشان میكرد و میگفت: «بیایید میخواهم ورزش میلیشیا یادتان بدهم» و آنها را بهزیر شلاق میكشید.
ما همیشه نگران بودیم كه مبادا دكتر با وضع بیماری قلبیش در زیر شكنجهها بهشهادت برسد. یكبار كه دكتر از بازجویی و شلاق خوردن صبحگاهی برگشت، پرسیدم، دكتر چكار كردند؟
در جوابم با خونسردی تمام گفت: اینها فكر میكنند من دردم میآید، درحالیكه با این كارشان تازه گرم میشوم تا فراموش نكنم كه كجا هستم و در دست چه كسانی اسیرم».
(از خاطرات یك زندانی از بند رسته)
دكتر مرتضی شفایی در سال1310 در اصفهان بهدنیا آمد و تمام مراحل تحصیلیش را در همان شهر سپری كرد و بعد از دریافت درجه دكترا از دانشگاه اصفهان بهمدت 5سال در میان مردم محروم روستاهای كردستان و آذربایجانغربی بهسر برد.
در بازگشت از مأموریت 5سالهاش در روستاهای غرب كشور، كمك بهمحرومان شهرش را وجهه همت خود قرار داد.
یكی از معلمان قدیمی اصفهان نوشته است: «از وقتی كه با دكتر شفایی آشنا شدم، یاد گرفتم كه معلم خوبی برای بچههای فقیر بودن كافی نیست. او بهمن یاد داد كه بسیار بیشتر از كمك بهدرس و مشق آنها، بتوانم شاگردانم را در مشكلاتشان و رنج و محرومیتهای خانوادگی و اجتماعیشان كمك كنم.
بارها در تلاش برای حل و فصل مسائل بچهها، وقتی كه بهفقر و بیماری و بیغذایی یك خانواده میرسیدم. احساس میكردم كه دیگر كاری از دستم ساخته نیست. از وقتی دكتر شفایی را شناختم، او در حلوفصل این مشكلات پشتوپناهم بود. یكبار كه مادر یكی از دانشآموزانم را نزد او بردم، بعد از معاینه بیمار بهشدت ناراحت شد و دستش موقع نوشتن نسخه میلرزید، تصور كردم، آن زن بیماری خطرناكی دارد، اما دكتر خودش را ملامت میكرد كه چرا زودتر متوجه وضع این خانواده نشده است. بهآن خانواده مقدار قابل توجهی پول داد و باشرمندگی عذرخواهی میكرد كه چرا بیش از این كاری از دستش ساخته نیست».
خواهر مجاهد زهرهشفایی درباره پدرش نوشته است:او برای خودش تعهدی تعیین كرده بود كه بهآدمهای محروم جامعه كمك كند. علاوه بركمكهای مالی كه بهافراد مستمند میكرد برای معاینه و درمان رأیگان بیماران نیز سهمیهیی تعیین كرده بود. از اواسط سال55، مبالغ مشخصی از حقوق و درآمد ماهانهاش را هم بهكمكهای خاصی كه فرزند مجاهدش جواد توصیه كرده بود، اختصاص میداد.
در زمان انقلاب ضدسلطنتی در تظاهرات و فعالیتهای مبارزاتی آن دوران فعالآنه شركت داشت. بعد از سقوط رژیم شاه و تشكیل انجمنهای مجاهدین بههمكاری با امداد مجاهدین پرداخت. از مدافعان فعال مواضع سازمان بود و بهخاطر موقعیت اجتماعی و محبوبیتی كه نزد مردم داشت، فشارهای مرتجعان روی او خیلی زیاد بود.
بعد از آنكه ستاد رسمی و علنی سازمان در اصفهان مورد حمله قرار گرفت و تعطیل شد، پدر خانهاش را در اختیار سازمان گذاشت، كه تا چند ماه، محل مراجعه هواداران سازمان بود.
بهرغم تمام حساسیتها و تهدیدهایی كه وجود داشت، از اینكه تظاهرات 12اردیبهشت سال60 از مقابل خانه او برگزار شود، استقبال كرد. در پاسخ یكی از نزدیكانش كه تهدید دستگیری خودش و آتشزدن خانه را یادآوری میكرد، گفته بود: برای بتپرست بودن، لازم نیست كه حتماً «لات» و «عزی» را بپرستی، همین كه زن و فرزند و شغل و خانه و زندگی برایت ارزشمندتر از راه خدا بشود، خودش بتپرستی است!
بهدنبال سركوب خونین تظاهرات مردم در 30خرداد60 و بهپایان رسیدن همه راههای مبارزه سیاسی مسالمتآمیز با رژیم خمینی، دكتر شفایی نیز بهمیدان نبرد تمامعیار و عاشوراگونه با رژیم آخوندها پای نهاد و حدود یك هفته پس از 30خرداد، در وصیتنامهیی كه تنظیم كرد همسرش را وصی خود قرار داد، اما این زن قهرمان و پاكباز بلافاصله همان وصیتنامه را امضا كرد و برعهد و پیمانش با خدا و خلق در مبارزه با خمینی خونآشام پای فشرد. تا چندماه پس از شهادت دكتر شفایی مردم در هر فرصتی ازجمله در مغازهها و تاكسیهای شهر از كمكهای او بهمردم و ایستادگیش دربرابر ارتجاع یاد میكردند و آشكارا بهرژیم و شخص خمینی لعنت میفرستادند.
در میان مردم اصفهان شایع بود كه یكی از سركردههای سپاه اصفهان بهنام حبیب خلیفهسلطانی ـ كه برادر ناتنی همسرشبودـ عامل دستگیری دكتر شفایی و همسرش بوده است. مدتی بعد از شهادت دكتر شفایی، هنگامیكه آن مزدور در جریان یك تصادف همراه زن و فرزندش كشته شد، بسیاری از مردم اصفهان میگفتند كه خدا انتقام دكتر شفایی، همسر و پسرش را از آنها گرفت».
مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی
خانواده شفایی معنای راستین وفای به پیمان- سایت سازمان مجاهدین مشترک
https://event.mojahedin.org/i/news/141200
مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی شیرزنی مقاوم با فدای بیکران
«افتخار میکنم که تمام هستیام را در این راه میدهم».
مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی در سال 1318 در اصفهان متولد شد. این زن دلیر و آگاه نه تنها هرگز مانع فعالیتهای سیاسی و اجتماعی فرزندانش نبود بلکه همواره مشوق آنها در این مسیر بود. مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی خودش نیز در سال 1356 از طریق فرزندانش زهرا شفایی و جواد شفایی با مسائل سیاسی و مبارزاتی آشنا شد. عفت خلیفه سلطانی پس از آن به مطالعه آثار سیاسی و مذهبی پرداخت و یار و مددکار فرزندانش در فعالیتهای سیاسی بود.
شهید عفت خلیفه سلطانی بیپروا برای احقاق حقوق سازمان مجاهدین
عفت خلیفه سلطانی همسر و همرزم دکترمرتضی شفایی بود. یکی از اهالی اصفهان که در سالهای 1358 و 1359 در دفتر آخوندجلالالدین طاهری امام جمعهٴ خمینی و نمایندهٴ او در کار میکرده، طی نامهیی از جمله نوشته است: «یک بار مادر شفایی همراه سایر مادران شهیدان و خانوادههای مجاهدین به در خانه طاهری، آمده بودند و خواستار آن بودند که طاهری به آنها جواب بدهد که چرا پاسدارها و حزباللهیها به انجمنها و مراکز مجاهدین حمله میکنند. مادران مجاهد آن قدر اصرار کردند و فشار آوردند که رئیس دفتر طاهری از قول او اعلام کرد: «آقا گفتهاند من این خانمها را نمیشناسم». مادر شفایی با صدای بلند گفت: «خانوادههای مجاهدین را در اصفهان نمیشناسند؟ پس کی را میشناسند؟ اسم مرا بگویید و یادآوری کنید که تا همین یک سال پیش که به حکومت نرسیده بودید به آشنایی با خانواده ما افتخار میکردید. روزهایی که بچههای ما در خیابانها با ارتش شاه درگیر میشدند، شما از ترس سرلشکر ناجی دو هفته در خانه ما به خودتان میلرزیدید، چطور شد که اینقدر فراموشکار شدهاید و حالا ما را نمیشناسید؟
طاهری که از افشاگری مادر، سراسیمه شده بود، به سرعت آنها را پذیرفت. مادر شفایی و سایر مادران در حضور طاهری، پیدرپی از جنایتها و سرکوبگریهای پاسداران و حزباللهیها در خیابانها و دانشگاه و مدارس با نام و نشان افشاگری کردند و آخوند طاهری در مقابل این افشاگریها جرأت حرف زدن نداشت».
مادر مجاهد عفت خلیفهسلطانی چند بار در جریان فعالیتهای افشاگرانهاش دستگیر شد. یک بار که در سال 1359 همراه با شماری از مادران زندانیان در مقابل زندان اصفهان تجمع اعتراضی برپا کرده بودند، دستگیر شد و به مدت 10روز را در سلول انفرادی بهسر برد.
خواهر مجاهد زهره شفایی درباره دستگیریهای بعدی و شهادت مادر قهرمانش نوشته است: «در غروب روز 12 اردیبهشت 1360 پاسداران، مادر را که همراه با پسر 7سالهاش محمد در خانه تنها بود، دستگیر کردند. مادر در موقع دستگیری، بهشدت مقاومت کرده و اجازه نداده بود که پاسداران به او دستبند بزنند».
مادرم عفت خلیفه سلطانی را بردند و برنگشت
برادر مجاهد محمد شفایی که در زمان بازداشت مادرش 7ساله بود، نوشته است: «درست نمیدانم چند روز بعد از دستگیری پدر بود، من در خانه خوابیده بودم که از صدای فریادهای مادرم و صدای پاسدارها بیدار شدم. دیدم چند پاسدار در اتاق هستند. من و مادر در خانه تنها بودیم. مادرم سر پاسدارها داد میکشید و چهرهاش خیلی برافروخته بود. مادر به من گفت: میخواهند مرا ببرند. از او پرسیدم کی برمیگردی؟ همانطور که بر سر پاسدارها فریاد میکشید، گفت: همانطور که همه را بردند و برنگشتند، من هم برنخواهم گشت. از جملههای دیگرش چیزی بهخاطرم نمانده است. من هم داد و فریاد و گریه کردم و به طرف پاسداری که جلوتر از بقیه ایستاده بود، حملهور شدم. قیافه آن پاسدار هنوز در ذهنم هست که داشت میخندید و قهقهه میزد و مرا به گوشه اتاق پرت کرد. چند نفر از پاسدارهای چادری آمدند و دستهای مادرم را گرفتند و ما را از خانه بیرون آوردند. موقعی که داشتند مادرم را سوار ماشین میکردند، مرا به همسایهمان سپرد و رفت. بعد از آن فقط یک بار دیگر مادرم را دیدم، یکی از خالههایم به همراه داییم که از فالانژهای درجه یک اصفهان و از فرماندهان سپاه بود، مرا به ساختمان سپاه در خیابان کمال اسماعیل بردند. مادرم را آوردند، درست یادم نیست که چه میگذشت، فقط میفهمیدم که خیلی مادرم را تحت فشار گذاشتهاند، آنها داد و بیداد میکردند و مادرم جوابشان را میداد. یک بار دیگر هم که باز من خشم مادرم را دیده بودم قبل از این دستگیریها بود. فردی با لباسشخصی آمده بود جلو در خانه ما و سعی کرده بود صحبت کند و از او حرف بکشد. مادرم صدای بیرون پریدن دکمه ضبط میکروکاست را شنیده بود و فهمیده بود که پاسدار است و با فریاد و مشت گره کرده دنبالش گذاشت. دیدن این صحنههای عصبانیت و خشم مادر برایم خیلی عجیب بود. چون تنها چیزی که از مادرم دیده بودم و همه آشنایان ما برایم تعریف کرده بودند، مهربانی و خونسردی و عطوفت او نه فقط به ما که فرزندانش بودیم، بلکه نسبت به همه بود. این حالت را فقط با پاسدارها داشت».
درس ایستادگی عفت خلیف سلطانی به بقیه در زندان
عفت خلیفه سلطانی را همراه با ۴۰ تن از خواهران دانشآموز و دانشجویی که در تظاهرات دستگیر شده بودند، به زندانی در زیرزمین ساختمان سپاه نجفآباد منتقل کردند. در آن زندان بهرغم سختی شرایط و فشارهایی که وارد میکردند او با خواندن آیات و جملاتی که از قرآن و نهجالبلاغه حفظ بود به همه روحیه میداد و آنها را در تحمل شرایط سخت یاری میکرد. عوامل رژیم از اینکه بچهها در زندان او را مادر خطاب میکردند کلافه شده بودند و به بچههای زندان گفته بودند که حق ندارید او را مادر خطاب کنید.
یکی از نزدیکان مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی را به زندان بردند تا او را نصیحت کند و از او بخواهد که بهخاطر سرنوشت پسر 7 سالهاش دست از مقاومت بردارد و توبه کند. او در پاسخ به این توصیه با عصبانیت گفته بود: «سرنوشت پسر من مثل هزاران بچه ایرانی دیگر است و هیچ فرقی با آنها نمیکند. اگر خدا بخواهد پسر مرا حفظ میکند. من باید به وظیفهام در راه خدا عمل کنم. افتخار میکنم که تمام هستیام را در این راه میدهم».
مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی
مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی «افتخار میکنم که تمام هستیام را در این راه میدهم» - سایت زنان نیروی تغییر
https://women.ncr-iran.org/fa/1394/08/09/%D9%85%D8%AC%D8%A7%D9%87%D8%AF-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%B9%D9%81%D8%AA-%D8%AE%D9%84%DB%8C%D9%81%D9%87-%D8%B3%D9%84%D8%B7%D8%A7%D9%86%DB%8C/
«افتخار میکنم که تمام هستیام را در این راه میدهم».
مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی در سال ۱۳۱۸ در اصفهان متولد شد. این زن دلیر و آگاه نه تنها هرگز مانع فعالیتهای سیاسی و اجتماعی فرزندانش نبود بلکه همواره مشوق آنها در این مسیر بود. مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی خودش نیز در سال ۱۳۵۶ از طریق فرزندانش زهرا شفایی و جواد شفایی با مسائل سیاسی و مبارزاتی آشنا شد. عفت خلیفه سلطانی پس از آن به مطالعه آثار سیاسی و مذهبی پرداخت و یار و مددکار فرزندانش در فعالیتهای سیاسی بود.
شهید عفت خلیفه سلطانی بیپروا برای احقاق حقوق سازمان مجاهدین
عفت خلیفه سلطانی همسر و همرزم دکترمرتضی شفایی بود. یکی از اهالی اصفهان که در سالهای ۱۳۵۸ و ۱۳۵۹ در دفتر آخوندجلالالدین طاهری امام جمعه خمینی و نماینده او در کار میکرده، طی نامهیی از جمله نوشته است: «یک بار مادر شفایی همراه سایر مادران شهیدان و خانوادههای مجاهدین به در خانه طاهری، آمده بودند و خواستار آن بودند که طاهری به آنها جواب بدهد که چرا پاسدارها و حزباللهیها به انجمنها و مراکز مجاهدین حمله میکنند. مادران مجاهد آن قدر اصرار کردند و فشار آوردند که رئیس دفتر طاهری از قول او اعلام کرد: «آقا گفتهاند من این خانمها را نمیشناسم». مادر شفایی با صدای بلند گفت: «خانوادههای مجاهدین را در اصفهان نمیشناسند؟ پس کی را میشناسند؟ اسم مرا بگویید و یادآوری کنید که تا همین یک سال پیش که به حکومت نرسیده بودید به آشنایی با خانواده ما افتخار میکردید. روزهایی که بچههای ما در خیابانها با ارتش شاه درگیر میشدند، شما از ترس سرلشکر ناجی دو هفته در خانه ما به خودتان میلرزیدید، چطور شد که اینقدر فراموشکار شدهاید و حالا ما را نمیشناسید؟
طاهری که از افشاگری مادر، سراسیمه شده بود، به سرعت آنها را پذیرفت. مادر شفایی و سایر مادران در حضور طاهری، پیدرپی از جنایتها و سرکوبگریهای پاسداران و حزباللهیها در خیابانها و دانشگاه و مدارس با نام و نشان افشاگری کردند و آخوند طاهری در مقابل این افشاگریها جرأت حرف زدن نداشت».
مادر مجاهد عفت خلیفهسلطانی چند بار در جریان فعالیتهای افشاگرانهاش دستگیر شد. یک بار که در سال ۱۳۵۹ همراه با شماری از مادران زندانیان در مقابل زندان اصفهان تجمع اعتراضی برپا کرده بودند، دستگیر شد و به مدت ۱۰روز را در سلول انفرادی بهسر برد.
خواهر مجاهد زهره شفایی درباره دستگیریهای بعدی و شهادت مادر قهرمانش نوشته است: «در غروب روز ۱۲ اردیبهشت ۱۳۶۰ پاسداران، مادر را که همراه با پسر ۷سالهاش محمد در خانه تنها بود، دستگیر کردند. مادر در موقع دستگیری، بهشدت مقاومت کرده و اجازه نداده بود که پاسداران به او دستبند بزنند».
مادرم عفت خلیفه سلطانی را بردند و برنگشت
برادر مجاهد محمد شفایی که در زمان بازداشت مادرش ۷ساله بود، نوشته است: «درست نمیدانم چند روز بعد از دستگیری پدر بود، من در خانه خوابیده بودم که از صدای فریادهای مادرم و صدای پاسدارها بیدار شدم. دیدم چند پاسدار در اتاق هستند. من و مادر در خانه تنها بودیم. مادرم سر پاسدارها داد میکشید و چهرهاش خیلی برافروخته بود. مادر به من گفت: میخواهند مرا ببرند. از او پرسیدم کی برمیگردی؟ همانطور که بر سر پاسدارها فریاد میکشید، گفت: همانطور که همه را بردند و برنگشتند، من هم برنخواهم گشت. از جملههای دیگرش چیزی بهخاطرم نمانده است. من هم داد و فریاد و گریه کردم و به طرف پاسداری که جلوتر از بقیه ایستاده بود، حملهور شدم. قیافه آن پاسدار هنوز در ذهنم هست که داشت میخندید و قهقهه میزد و مرا به گوشه اتاق پرت کرد. چند نفر از پاسدارهای چادری آمدند و دستهای مادرم را گرفتند و ما را از خانه بیرون آوردند. موقعی که داشتند مادرم را سوار ماشین میکردند، مرا به همسایهمان سپرد و رفت. بعد از آن فقط یک بار دیگر مادرم را دیدم، یکی از خالههایم به همراه داییم که از فالانژهای درجه یک اصفهان و از فرماندهان سپاه بود، مرا به ساختمان سپاه در خیابان کمال اسماعیل بردند. مادرم را آوردند، درست یادم نیست که چه میگذشت، فقط میفهمیدم که خیلی مادرم را تحت فشار گذاشتهاند، آنها داد و بیداد میکردند و مادرم جوابشان را میداد. یک بار دیگر هم که باز من خشم مادرم را دیده بودم قبل از این دستگیریها بود. فردی با لباسشخصی آمده بود جلو در خانه ما و سعی کرده بود صحبت کند و از او حرف بکشد. مادرم صدای بیرون پریدن دکمه ضبط میکروکاست را شنیده بود و فهمیده بود که پاسدار است و با فریاد و مشت گره کرده دنبالش گذاشت. دیدن این صحنههای عصبانیت و خشم مادر برایم خیلی عجیب بود. چون تنها چیزی که از مادرم دیده بودم و همه آشنایان ما برایم تعریف کرده بودند، مهربانی و خونسردی و عطوفت او نه فقط به ما که فرزندانش بودیم، بلکه نسبت به همه بود. این حالت را فقط با پاسدارها داشت».
درس ایستادگی عفت خلیف سلطانی به بقیه در زندان
عفت خلیفه سلطانی را همراه با ۴۰ تن از خواهران دانشآموز و دانشجویی که در تظاهرات دستگیر شده بودند، به زندانی در زیرزمین ساختمان سپاه نجفآباد منتقل کردند. در آن زندان بهرغم سختی شرایط و فشارهایی که وارد میکردند او با خواندن آیات و جملاتی که از قرآن و نهجالبلاغه حفظ بود به همه روحیه میداد و آنها را در تحمل شرایط سخت یاری میکرد. عوامل رژیم از اینکه بچهها در زندان او را مادر خطاب میکردند کلافه شده بودند و به بچههای زندان گفته بودند که حق ندارید او را مادر خطاب کنید.
یکی از نزدیکان مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی را به زندان بردند تا او را نصیحت کند و از او بخواهد که بهخاطر سرنوشت پسر ۷ سالهاش دست از مقاومت بردارد و توبه کند. او در پاسخ به این توصیه با عصبانیت گفته بود: «سرنوشت پسر من مثل هزاران بچه ایرانی دیگر است و هیچ فرقی با آنها نمیکند. اگر خدا بخواهد پسر مرا حفظ میکند. من باید به وظیفهام در راه خدا عمل کنم. افتخار میکنم که تمام هستیام را در این راه میدهم».
یک سرگذشت- عفت خلیفه سلطانی- سایت بنیاد عبدالرحمن برومند
https://www.iranrights.org/fa/memorial/story/-4092/effat-khalifeh-soltani
خبر اعدام خانم عفت خلیفه سلطانی به همراه ٥٢ نفر دیگر در اطلاعیه دفتر روابط عمومی دادستانی انقلاب درج و در روزنامه جمهوری اسلامی مورخ ۸ مهرماه ۱۳۶۰ به چاپ رسید. وی به همراه همسر و فرزند ١٦ساله اش اعدام شد.
نام خانم عفت خلیفه سلطانی در فهرست "اسامی برخی از زنان که در جمهوری اسلامی اعدام شده اند" نیز درج شده. این فهرست توسط انجمن زنان ایرانی کلن (آلمان) به تاریخ ۱۰ سپتامبر ۱۹۹۷ تنظیم گردیده و به کمک زندانیان سیاسی سابق در کشورهای دیگر کامل شده است. فهرست دوم، که منبع این خبر است، شامل ۱۵۳۳ نام است.
خبر این اعدام همچنین در ضمیمه ی شماره ی ۲۶۱ نشریه ی مجاهد، سازمان مجاهدین خلق ایران، به تاریخ ۱۵ شهریور ۱۳۶۴ به چاپ رسید. این ضمیمه شامل فهرست ۱۲٠۲۸ نفر است که اکثراً وابسته به گروههای سیاسی مخالف رژیم بوده اند. این اشخاص از تاریخ ۳٠ خرداد ۱۳۶٠ تا زمان چاپ نشریه مجاهد اعدام شده و یا در درگیری با قوای انتظامی جمهوری اسلامی کشته شده اند. اطلاعات تکمیلی در مورد فعالیتها و بازداشت خانم عفت خلیفه سلطانی از سایت اینترنتی سازمان مجاهدین خلق گرفته شده است.
خانم عفت خلیفه سلطانی، متولد اصفهان و مادر ٥ فرزند، از هواداران فعال سازمان مجاهدین خلق بود و چند بار در جریان فعالیت هایش دستگیر شد. بار اول در سال ١٣٥٩ در اجتماعی که شماری از مادران زندانیان در مقابل زندان اصفهان کرده بودند، دستگیر ومدت ده روز در سلول انفرادی بود. بار دیگر در ١٢ اردیبهشت ١٣٦٠ دستگیر و در اواسط خرداد آزاد شد.
دستگیری و بازداشت
اطلاعی در مورد جزئیات دستگیری و بازداشت این متهم در دست نیست. از تاریخ دقیق آخرین دستگیری خانم عفت خلیفه سلطانی اطلاعی در دست نیست. با توجه به اطلاعات منتشره در سایت سازمان مجاهدین خلق، وی بین ماههای خرداد و مهر ١٣٦٠ دستگیر شده است. او به همراه چهل نفراز زنانی که در تظاهرات دستگیر شده بودند، در زندانی در زیر زمین ساختمان سپاه نجف آباد نگهداری می شد.
دادگاه
اطلاعی درباره جلسه یا جلسات دادگاه در دست نیست.
اتهامات
عضویت در سازمان مجاهدین خلق، مبارزه مسلحانه علیه جمهوری اسلامی، "ترور، قتل، حمله به پاسداران انقلاب و برادران بسیجی، حمله به خوابگاه بسیج، پرتاب کوکتل مولوتف و سه راهی در اماکن عمومی"، از جمله اتهاماتی است که به خانم خلیفه سلطانی زده شده. اتهامات وارده به ایشان جمعی و مبهم است و در آن واحد به پنجاه و دو متهم دیگر نیز زده شده. دادستانی انقلاب به جرم مشخصی در مورد هیچ یک از متهمین اشاره نمی کند.
در شرایطی که حداقل تضمین های دادرسی رعایت نمی شود و متهمین از یک محاکمه منصفانه محرومند، صحت جرایمی که به آنها نسبت داده می شود مسلم و قطعی نیست.
مدارک و شواهد
در گزارش این اعدام نشانی از مدارک ارائه شده علیه متهم نیست.
دفاعیات
از دفاعیات متهم اطلاعی در دست نیست.
حکم
از جزئیات این حکم اعدام اطلاعی در دست نیست. خانم عفت خلیفه سلطانی شامگاه روز پنجم مهر ١٣٦٠ در زندان دستگرد اصفهان تیرباران شد.
مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی -زنان خط شکن- سایت سیمای آزادی
https://www.iranntv.com/2019/08/11/%D9%85%D8%AC%D8%A7%D9%87%D8%AF-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%B9%D9%81%D8%AA-%D8%AE%D9%84%DB%8C%D9%81%D9%87-%D8%B3%D9%84%D8%B7%D8%A7%D9%86%DB%8C-_-%D8%B2%D9%86%D8%A7%D9%86-%D8%AE%D8%B7-%D8%B4%DA%A9/
سایت پيشتازان راه آزادی ایران ـ شهدای استان اصفهان
http://porannajafi1000.blogspot.com/2016/05/blog-post_29.html
مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی
مشخصات مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی (شفاهی)
محل تولد: اصفهان
شغل : خانه دار
سن: 42
محل شهادت: اصفهان
زمان شهادت: 1360
مجاهد شهید عفت خلیفهسلطانی افتخار میکنم تمام هستیام را در اینراه میدهم
مجاهد شهید عفت خلیفهسلطانی در سال1318 در اصفهان متولد شد. این زن دلیر و آگاه نهتنها هرگز مانع فعالیت سیاسی و اجتماعی فرزندانش نبود بلكه همواره آنها را در این كار تشویق میكرد و خودش نیز هنگامیكه در سال56 از طریق فرزندانش مریم و جواد با مسائل سیاسی و مبارزاتی آشنا شد بهمطالعه آثار سیاسی و مذهبی پرداخت و یار و مددكار فرزندانش در فعالیتهای سیاسی بود. یكی از اهالی اصفهان كه در سالهایو 59 در دفتر آخوند طاهری كار میكرده، طی نامهیی ازجمله نوشته است: «یكبار مادر شفایی همراه سایر مادران شهیدان و خانوادههای مجاهدین بهدر خانه طاهری، امامجمعه اصفهان، آمده بودند و خواستار آن بودند كه طاهری بهآنها جواب بدهد كه چرا پاسدارها و حزباللهیها بهانجمنها و مراكز مجاهدین حمله میكنند. مادران مجاهد آنقدر اصرار كردند و فشار آوردند كه رئیس دفتر طاهری از قول او اعلام كرد، «آقا گفتهاند من این خانمها را نمیشناسم». مادر شفایی با صدای بلند گفت: «خانوادههای مجاهدین را در اصفهان نمیشناسند؟ پس كی را میشناسند؟ اسم مرا بگویید و یادآوری كنید كه تا همین یكسال پیش كه بهحكومت نرسیده بودید بهآشنایی با خانواده ما افتخار میكردید. روزهایی كه بچههای ما در خیابانها با ارتش شاه درگیر میشدند، شما از ترس سرلشكر ناجی دوهفته در خانه ما از ترس بهخودتان میلرزیدید، چطور شد كه اینقدر فراموشكار شدهاید و حالا ما را نمیشناسید؟ طاهری كه از افشاگری مادر، سراسیمه شده بود، بهسرعت آنها را پذیرفت. مادر شفایی و سایر مادران در حضور طاهری، پیدرپی از جنایتها و سركوبگریهای پاسداران و حزباللهیها در خیابانها و دانشگاه و مدارس بهنام و نشان افشاگری كردند و آخوندطاهری در مقابل این افشاگریها جرأت حرفزدن نداشت». مادر مجاهد عفت خلیفهسلطانی چندبار درجریان فعالیتها و اقدامهای افشاگرانهاش دستگیر شد. یكبار كه در سالهمراه با شماری از مادران زندانیان در مقابل زندان اصفهان تجمع اعتراضی برپا كرده بودند، دستگیر شد و مدت 10روز او را در سلول انفرادی نگهداشتند. خواهر مجاهد زهرهٌ شفایی درباره دستگیریهای بعدی و شهادت او نوشته است: «در غروب روز 12اردیبهشت سال60 پاسداران، مادر را كه همراه با پسر 7سالهاش محمد در خانه تنها بود، دستگیر كردند. مادر در موقع دستگیری، بهشدت مقاومت كرده و اجازه نداده بود كه پاسداران بهاو دستبند بزنند. او تا اواسط خردادماه در زندان بود و با افشاگریها و فشارهایی كه وارد میكرد رژیم را ناگزیر كرد كه آزادش كنند». برادر مجاهد محمد شفایی كه در زمان بازداشت مادرش 7ساله بوده، مینویسد: «درست نمیدانم چند روز بعد از دستگیری پدر بود، من درخانه خوابیده بودم كه از صدای فریادهای مادرم و صدای پاسدارها بیدار شدم. دیدم چند پاسدار در اتاق هستند. من و مادر در خانه تنها بودیم. مادرم سر پاسدارها داد میكشید و خیلی چهرهاش برافروخته بود. مادر بهمن گفت: میخواهند مرا ببرند. از او پرسیدم كی برمیگردی؟ همانطور كه برسر پاسدارها فریاد میكشید، گفت: همانطور كه همه را بردند و برنگشتند، من هم برنخواهم گشت. ازجملههای دیگرش چیزی بهخاطرم نمانده است. من هم داد و فریاد و گریه كردم و بهطرف پاسداری كه جلوتر از بقیه ایستاده بود، حملهور شدم. قیافه آن پاسدار هنوز در ذهنم هست كه داشت میخندید و قهقهه میزد و مرا بهگوشه اتاق پرت كرد. چند نفر از پاسدارهای چادری آمدند و دستهای مادرم را گرفتند و ما را از خانه بیرون آوردند. موقعی كه داشتند مادرم را سوار ماشین میكردند، مرا بههمسایهمان سپرد و رفت. بعد از آن فقط یكبار دیگر مادرم را دیدم، یكی از خالهها و داییم كه از فالآنژهای درجه1 اصفهان و از فرماندهان سپاه بود، مرا بهساختمان سپاه در خیابان كمالاسماعیل بردند. مادرم را آوردند، درست یادم نیست كه چه میگذشت، فقط میفهمیدم كه خیلی مادرم را تحتفشار گذاشتهاند، آنها داد و بیداد میكردند و مادرم جوابشان را میداد. یكبار دیگر هم كه باز من خشم مادرم را دیده بودم قبل از این دستگیریها بود. فردی با لباس شخصی آمده بود جلو در خانه ما و سعی كرده بود صحبت كند و از او حرف بكشد. مادرم صدای بیرون پریدن دكمه ضبط میكروكاست را شنیده بود و فهمیده بود كه پاسدار است و با فریاد و مشت گره كرده دنبالش گذاشت دیدن این صحنههای عصبانیت و خشم مادر برایم خیلی عجیب بود. چون تنها چیزی كه از مادرم دیده بودم و همه آشنایان ما برایم تعریف كرده بودند، مهربانی و خونسردی و عطوفت او نه فقط بهما كه فرزندانش بودیم بلكه با همه همین رفتار را داشت. این حالت را فقط با پاسدارها داشت». مادر شفایی را همراه با 40تن از خواهران دانشآموز و دانشجویی كه در تظاهرات دستگیر شده بودند بهزندانی در زیرزمین ساختمان سپاه نجفآباد منتقل میكنند. در آن زندان بهرغم سختی شرایط و فشارهایی كه وارد میكردند او با خواندن آنچه از قرآن و نهجالبلاغه حفظ كرده بود بههمه روحیه میداد و آنها را در تحمل شرایط سخت یاری میكرده است. عوامل رژیم از اینكه بچهها در زندان او را مادر خطاب میكردند كلافه شده بودند و بهبچههای زندان گفته بودند كه حق ندارید او را مادر خطاب كنید.
یكی از نزدیكانش را بهزندان بردند تا او را نصیحت كند و از او بخواهد كه بهخاطر سرنوشت پسر 7سالهاش دست از مقاومت بردارد و توبه كند. او در پاسخ بهاین توصیه با عصبانیت گفته بود: «سرنوشت پسر من مثل هزاران بچه ایرانی دیگر است و هیچ فرقی با آنها نمیكند. پسر مرا اگر خدا بخواهد حفظ میكند. من باید بهوظیفهام در راه خدا عمل كنم. افتخار میكنم كه تمام هستیام را در اینراه میدهم».
مجاهد شهید عفت خلیفه سلطانی از زنان قهرمان مقاوم- سایت بسوی پیروزی
https://www.videosnews.besoyepirozi.com/women/62789-2019-08-12-09-59-04
انداختن زندانیهادرتابوت وخفه شدن انها یکی از خاطرات جالب زندگي علی ربیعی که در کمال خونسردی و به عنوان طنز تعریف می کند -سایت برترین ها
https://www.balatarin.com/permlink/2013/8/6/3371787
انداختن زندانیهادرتابوت وخفه شدن انها یکی از خاطرات جالب زندگي علی ربیعی که در کمال خونسردی و به عنوان طنز تعریف می کند
۳۴۰ کلیک irajmesdaghi.com
اخیراً عبدالله شهبازی که امروز از مدافعان همسرتان است در مورد یکی از «خاطرات جالب زندگي» علی ربیعی که «در کمال خونسردی و به عنوان طنز برایش تعریف کرده» مینویسد: «در آذربايجان تعدادي از اعضاي يک گروهک را دستگير کرديم. بايد آنها را براي حضور در دادگاه از راه آستارا به گيلان ميفرستاديم. نگهبان و محافظ به اندازه کافي نداشتيم. همه را در تابوت خوابانيديم و در تابوتها را ميخ زديم و با کاميون اعزامشان کرديم. زماني که در مقصد در تابوتها را باز کردند همه به علت خفگي مرده بودند!» علی ربیعی یکی از صاحبمنصبان وزارت اطلاعات و دستگاه امنیتی در دوران صدارت مهندس موسوی و یکی از معاونان خاتمی در دوران اصلاحات بود. چطور میتوانید خودتان را راضی کنید و بگویید «هرگز تاریخ کشور ما این همه خشونت سیاسی نسبت به همه مردم به خصوص نسبت به زنان را که توسط بخشی از حاکمیت بر آنان اعمال می شود، به خاطر ندارد .» در حالی که در دوران محمدرضا شاه فقط سه زن سیاسی (منیژه اشرف زاده کرمانی، زهرا قلهکی و اعظم روحی آهنگران) را به جوخهی اعدام سپردند و تعداد زنان اعدام شدهی غیر سیاسی از انگشتان دست فراتر نمیرفت در «دوران طلایی امام» هزاران زن را به جوخهی اعدام سپردند. «امام»تان میتواند به خود ببالد که مرگ را به تساوی تقسیم کرد و از این بابت تبعیضی بین زن و مرد، کودک و بزرگ، پیر و جوان قائل نشد. یکی از آنها فاطمه مصباح بود که ۱۳ ساله بود. خواهرش عزت ۱۵ ساله بود و مادرشان رقیه مسیح که همراه همسرش محمد مصباح به خاک افتاد ۳۶ ساله بود. سه فرزند دیگرشان علی اصغر ۱۷ ساله، علی اکبر ۲۱ ساله و محمود ۱۹ ساله به همراه عروسشان خدیچه مسیح ۱۸ ساله به جوخهی اعدام سپرده شدند. کجای داستان عاشورایی که تعریف میکنید از این فاجعهآمیزتر است؟ کجا یزید دست به چنین جنایاتی آلود؟ مادر عفت خلیفه سلطانی با ۴۲ سال سن به همراه دخترش زهرا ۲۴ ساله، همسرش دکتر مرتضی شفایی ۵۰ ساله و پسرانش مجید ۱۶ ساله و جواد ۲۴ ساله به جوخهی اعدام سپرده شدند. حبیب خلیفه سلطان یکی از فرماندهان سپاه پاسداران «امام بزرگوار» شما و همسرتان خود در جوخهی اعدام خواهرش شرکت کرد و به فاصلهی اندکی به مرگ فجیعی همراه با همسر و طفل شیرهخوارهاش در تصادف رانندگی کشته شد. آیا نشنیدهاید مادر شادمانی (معصومه کبیری) را که از فرط شکنجه قادر به ایستادن نبود روی برانکارد تیرباران کردند؟ اینها تنها مشت نمونه خروار است. چگونه این جنایات را دیدید و چشم بر آن بستید. آیا نشنیدهاید مادر سکینه محمدی (مادر ذاکر) با نزدیک به ۶۰ سال سن در حالی که فرزندش محمدعلی، عضو دولت همسر شما بود به جوخهی اعدام سپرده شد؟ مادر «خانم جلسهای» بود و به زنان قرآن و دعا میآموخت. پیش از انقلاب زمانی که شما هنوز حجاب به سر نداشتید پوشیه میزد. او را به جرم محاربه با خدا به جوخهی اعدام سپردند. خشمم از شما به خاطر آن است که این همه شقاوت و بیرحمی را «خشونت سیاسی»...
منصوره گالستان: ماوراء رذیلت مزدور مصداقی در هتاکی به خانوادههای شهیدان و زنان زندانی- ایران افشاگر
https://www.iran-efshagari.com/%D9%85%D9%86%D8%B5%D9%88%D8%B1%D9%87-%DA%AF%D8%A7%D9%84%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D9%88%D8%B1%D8%A7%D8%A1-%D8%B1%D8%B0%DB%8C%D9%84%D8%AA-%D9%85%D8%B2%D8%AF%D9%88%D8%B1-%D9%85%D8%B5%D8%AF/
همسر دکتر شفایی، عفت خلیفه سلطانی در مبارزه سخت با آخوندها و پاسداران همراه و همدوش و پشتیبان دکتر و فرزندان مجاهد خود بود. اما برادرش قائم مقام سپاه اصفهان و خصم مبین مجاهدین بود. از آنجا که سازمان مجاهدین بزرگترین سازمان تودهیی تاریخ ایران است، از این نمونهها بسیار بوده و هست که اعضای یک فامیل یا یک خانواده در طرفین طیف رو در روی یکدیگر قرار بگیرند. لعنت بر خمینی…
عفت پاکباز اما، در همه صحنهها مانند دکتر شفایی سرسختانه در مقابل دژخیمان ایستادگی کرد. شکنجهگران برای درهم شکستن دکتر و همسرش، مجید، فرزند ۱۶ساله شان را، که از میلیشیاهای پرشور دانش آموزی بود، در مقابل چشمان آنها شکنجه میکردند. سپس وقتی نتوانستند در اراده و ایمان و وفای آنها به مجاهدین خللی وارد کنند، در شامگاه ۵مهر۱۳۶۰، هر سه نفر را با ۵۰ مجاهد دیگر تیرباران کردند. عفت در زمان شهادت ۴۲ سال داشت.
مجاهد شهید زهرا شفایی(مریم)
مجاهد شهید زهرا شفایی(مریم)مجاهدی صبور و مقاوم و یک مسئول جدی و منظم- سایت سازمان مجاهدین
https://event.mojahedin.org/events/1236/%D9%85%D8%AC%D8%A7%D9%87%D8%AF-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%B4%D9%81%D8%A7%DB%8C%DB%8C(%D9%85%D8%B1%DB%8C%D9%85)%D9%85%D8%AC%D8%A7%D9%87%D8%AF%DB%8C-%D8%B5%D8%A8%D9%88%D8%B1-%D9%88-%D9%85%D9%82%D8%A7%D9%88%D9%85-%D9%88-%DB%8C%DA%A9-%D9%85%D8%B3%D8%A6%D9%88%D9%84-%D8%AC%D8%AF%DB%8C-%D9%88-%D9%85%D9%86%D8%B8%D9%85-
مریم شفائی
مجاهد شهید زهرا شفایی(مریم) در سالدر اصفهان متولد شد، تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر گذراند. از سالبهتهران آمد تا تحصیلاتش را در رشته زبان و ادبیات عربی در دانشگاه تهران ادامه دهد. او همزمان با ورود بهدانشگاه وارد فعالیتهای سیاسی ضدژریم شاه شد و در شمار عناصر فعال حرکتهای دانشجویی تهران بود. مریم بلافاصله پس از پیروزی انقلاب بهصفوف دانشجویان هوادار مجاهدین پیوست. در جریان فعالیتهای دانشجویی هر روز مسئولیتپذیری بیشتری از خود بارز کرد و از پاییز59 بهصورت حرفهیی در ارتباط با نهاد محلات تهران قرار گرفت و بهعنوان یکی از مسئولان انجمنهای محلات جنوب تهران، سازماندهی و بسیج زنان هوادار سازمان در منطقه خاوران را برعهده گرفت. یکی از خواهران مجاهد دربارهٌ سابقه آشناییش با مریم و خصوصیات او نوشته است: «اولین بار، چند هفته بعد از 30خرداد60، با مریم شفایی آشنا شدم. برای نظارت بر کار تهیه کوکتل مولوتف و سه راهی بهخانهیی رفته بودم که او مسئولیت بخشی از کارهایآنرابرعهده داشت. چیزی که باعث شد در همان اولین دیدار با مریم او را کاملاًً در ذهنم برجسته کند، 2خصوصیت بارز بود. اول اینکه در عین سرعت و شتابی که درانجام کارهایش داشت، دقت و حساسیت بالایی بهخرج میداد. دوم اینکه بسیار خونگرم و صمیمی بود. بعدها که او را بیشتر شناختم متوجه شدم که در کنار این ویژگیها بسیار پرانرژی، خستگیناپذیر و در مقابل مشکلات و سختیها صبور و مقاوم است و از این جهت همیشه برایم یک کادر قابل تکیه و ارزشمند بود. همچنین چند نمونه از برخوردهای مریم با عناصر دشمن تا مدتها بهعنوان نمونههای آموزنده از هوشیاری امنیتی برسر زبانها بود. یکبار که در جریان تظاهرات مسلحانه دستگیر شده بود، در اوین توانسته بود با استفاده از لهجه غلیظ اصفهانی اینطور وانمود کند که تازه بهتهران رسیده و در آن شلوغی مادرش را درخیابان گم کرده است و هیچ راه و چارهیی ندارد الا اینکه هرچه زودتر مادرش را پیدا کند و بهاین ترتیب بعد از دو روز ماندن در اوین پاسدارها را خام کرده بود». یکی دیگر از همرزمانش نوشته است: «هنگامیکه مریم بهپایگاه ما منتقل شد، مجاهد شهید سوسن میرزایی از او بهعنوان یک مسئول جدی و منظم یاد میکرد و این توصیف را ما در عمل مشاهده کردیم. در مورد رعایت ضوابط بسیار حساس و جدی بود. بارها یادآوری میکرد که: یک پایگاه سازمانی در شرایط جنگی دقیقاًً باید مثل یک پادگان نظامیباشد. همه چیز باید در جای خودش قرار بگیرد. سرانجام در روز 19اردیبهشت سال1361مریم همراه با همسرش مجاهدشهید حسین جلیلیپروانه و مجاهد شهید علی انگبینی در یک درگیری خیابانی در شمال تهران بهشهادت رسید.
منصوره گالستان: ماوراء رذیلت مزدور مصداقی در هتاکی به خانوادههای شهیدان و زنان زندانی- ایران افشاگر
https://www.iran-efshagari.com/%D9%85%D9%86%D8%B5%D9%88%D8%B1%D9%87-%DA%AF%D8%A7%D9%84%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D9%88%D8%B1%D8%A7%D8%A1-%D8%B1%D8%B0%DB%8C%D9%84%D8%AA-%D9%85%D8%B2%D8%AF%D9%88%D8%B1-%D9%85%D8%B5%D8%AF/
مریم شفایی از مسئولین بخش دانشجویی مجاهدین در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران و سپس از مسئولان نهاد محلات در منطقه خاوران تهران بود. همسرش مجاهد خلق حسین جلیلی پروانه از زندانیان سیاسی دوران شاه و از مسئولان تشکیلات مجاهدین در خراسان و گیلان و از مسئولان دانشآموزی در تهران بود. این دو نیز از شهیدان همین خانواده سرفراز هستند که جان و خانه و خانمان را فدای آرمان مجاهدین و آزادی مردم ایران کردند. هر دوی آنها در ضربه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۶۱ در تهران تا آخرین گلوله و تا آخرین نفس جنگیدند و بهشهادت رسیدند. مریم در زمان شهادت ۲۴ساله و حسین جلیلی ۲۹ ساله بود.
خانواده شفایی معنای راستین وفای به پیمان- سایت سازمان مجاهدین مشترک
https://event.mojahedin.org/i/news/141200
مجاهد شهید زهرا شفایی (مریم ) بیّنهٴ صبر و استقامت
مجاهد شهید زهرا شفایی (مریم) در سال ۱۳۳۷ در اصفهان متولد شد، تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر گذراند. از سال ۱۳۵۶ به تهران آمد تا تحصیلاتش را در رشته زبان و ادبیات عربی در دانشگاه تهران ادامه دهد. او همزمان با ورود به دانشگاه وارد فعالیتهای سیاسی ضدژریم شاه شد و در شمار عناصر فعال حرکتهای دانشجویی تهران بود.
زهرا شفایی بلافاصله پس از پیروزی انقلاب به صفوف دانشجویان هوادار سازمان مجاهدین خلق پیوست. در جریان فعالیتهای دانشجویی هر روز مسئولیتپذیری بیشتری از خود بارز کرد و از پاییز1359 بهصورت حرفهیی در ارتباط با نهاد محلات تهران قرار گرفت و بهعنوان یکی از مسئولان انجمنهای محلات جنوب تهران، سازماندهی و بسیج زنان هوادار سازمان مجاهدین خلق ایران در منطقه خاوران را برعهده گرفت.
زهرا شفایی کادری قابل تکیه و ارزشمند
یکی از خواهران مجاهد درباره سابقه آشناییش با زهرا شفایی و خصوصیات او نوشته است: «اولین بار، چند هفته بعد از 30 خرداد 1360، با زهرا شفایی آشنا شدم. چیزی که باعث شد در همان اولین دیدار با زهرا شفایی او را کاملاً در ذهنم برجسته کند، دو خصوصیت بارز بود. اول اینکه در عین سرعت و شتابی که در انجام کارهایش داشت، دقت و حساسیت بالایی به خرج میداد. دوم اینکه بسیار خونگرم و صمیمی بود. بعدها که او را بیشتر شناختم متوجه شدم که در کنار این ویژگیها بسیار پرانرژی، خستگیناپذیر و در مقابل مشکلات و سختیها صبور و مقاوم است و از این جهت همیشه برایم یک کادر قابل تکیه و ارزشمند بود.
همچنین چند نمونه از برخوردهای زهرا شفایی با عناصر دشمن تا مدتها بهعنوان نمونههای آموزندهیی از هوشیاری امنیتی بر سر زبانها بود. یک بار که در جریان تظاهرات مسلحانه دستگیر شده بود، در اوین توانسته بود با استفاده از لهجه غلیظ اصفهانی اینطور وانمود کند که تازه به تهران رسیده و در آن شلوغی مادرش را در خیابان گم کرده است و هیچ راه و چارهیی ندارد الا اینکه هر چه زودتر مادرش را پیدا کند و به این ترتیب بعد از دو روز ماندن در اوین پاسدارها را خام کرده بود».
یکی دیگر از همرزمانش نوشته است: «هنگامی که زهرا شفایی به پایگاه ما منتقل شد، مجاهد شهید سوسن میرزایی از او بهعنوان یک مسئول جدی و منظم یاد میکرد و این توصیف را ما در عمل مشاهده کردیم. در مورد رعایت ضوابط بسیار حساس و جدی بود. بارها یادآوری میکرد که: یک پایگاه سازمانی در شرایط جنگی دقیقاً باید مثل یک پادگان نظامی باشد. همه چیز باید در جای خودش قرار بگیرد. سرانجام در روز 19 اردیبهشت سال 1361زهرا شفایی همراه با همسرش مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه و مجاهد شهید علی انگبینی در یک درگیری خیابانی در شمال تهران بهشهادت رسید.
مجاهد شهید زهرا شفایی (مریم ) بیّنه صبر و استقامت- پیشتازان راه آزادی
https://porannajafi1000.blogspot.com/search?q=%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86+%D8%AC%D9%84%DB%8C%D9%84%DB%8C+%D9%BE%D8%B1%D9%88%D8%A7%D9%86%D9%87
مجاهد شهید زهرا شفایی (مریم) در سال 1337 در اصفهان متولد شد، تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر گذراند. از سال 1356 به تهران آمد تا تحصیلاتش را در رشته زبان و ادبیات عربی در دانشگاه تهران ادامه دهد. او همزمان با ورود به دانشگاه وارد فعالیتهای سیاسی ضدژریم شاه شد و در شمار عناصر فعال حرکتهای دانشجویی تهران بود.
زهرا شفایی بلافاصله پس از پیروزی انقلاب به صفوف دانشجویان هوادار سازمان مجاهدین خلق پیوست. در جریان فعالیتهای دانشجویی هر روز مسئولیتپذیری بیشتری از خود بارز کرد و از پاییز1359 بهصورت حرفهیی در ارتباط با نهاد محلات تهران قرار گرفت و بهعنوان یکی از مسئولان انجمنهای محلات جنوب تهران، سازماندهی و بسیج زنان هوادار سازمان مجاهدین خلق ایران در منطقه خاوران را برعهده گرفت.
زهرا شفایی کادری قابل تکیه و ارزشمند
یکی از خواهران مجاهد درباره سابقه آشناییش با زهرا شفایی و خصوصیات او نوشته است: «اولین بار، چند هفته بعد از 30 خرداد 1360، با زهرا شفایی آشنا شدم. چیزی که باعث شد در همان اولین دیدار با زهرا شفایی او را کاملاً در ذهنم برجسته کند، دو خصوصیت بارز بود. اول اینکه در عین سرعت و شتابی که در انجام کارهایش داشت، دقت و حساسیت بالایی به خرج میداد. دوم اینکه بسیار خونگرم و صمیمی بود. بعدها که او را بیشتر شناختم متوجه شدم که در کنار این ویژگیها بسیار پرانرژی، خستگیناپذیر و در مقابل مشکلات و سختیها صبور و مقاوم است و از این جهت همیشه برایم یک کادر قابل تکیه و ارزشمند بود.
همچنین چند نمونه از برخوردهای زهرا شفایی با عناصر دشمن تا مدتها بهعنوان نمونههای آموزندهیی از هوشیاری امنیتی بر سر زبانها بود. یک بار که در جریان تظاهرات مسلحانه دستگیر شده بود، در اوین توانسته بود با استفاده از لهجه غلیظ اصفهانی اینطور وانمود کند که تازه به تهران رسیده و در آن شلوغی مادرش را در خیابان گم کرده است و هیچ راه و چارهیی ندارد الا اینکه هر چه زودتر مادرش را پیدا کند و به این ترتیب بعد از دو روز ماندن در اوین پاسدارها را خام کرده بود».
یکی دیگر از همرزمانش نوشته است: «هنگامی که زهرا شفایی به پایگاه ما منتقل شد، مجاهد شهید سوسن میرزایی از او بهعنوان یک مسئول جدی و منظم یاد میکرد و این توصیف را ما در عمل مشاهده کردیم. در مورد رعایت ضوابط بسیار حساس و جدی بود. بارها یادآوری میکرد که: یک پایگاه سازمانی در شرایط جنگی دقیقاً باید مثل یک پادگان نظامی باشد. همه چیز باید در جای خودش قرار بگیرد. سرانجام در روز 19 اردیبهشت سال 1361زهرا شفایی همراه با همسرش مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه و مجاهد شهید علی انگبینی در یک درگیری خیابانی در شمال تهران بهشهادت رسید.
مجاهد شهید جواد شفایی
مجاهد شهید جواد شفایی هیچ فرصت و امکانی را برای ضربه زدن بهدشمن از دست ندهید- سایت سازمان مجاهدین
https://martyrs.mojahedin.org/martyrs/17933/
Javad Shafai
محل تولد: اصفهان
شغل: دانشجوي مهندسي
سن: 27
تحصیلات: -
محل شهادت: تهران
تاریخ شهادت: 0-0-1360
محل زندان: -
مجاهد شهید جواد شفایی در سال1334 در کردستان بهدنیا آمد. او مراحل تحصیلات دبستان و دبیرستان را در اصفهان سپری کرد و در شمار قبولشدگان ممتاز دانشگاه صنعتی شریف تهران بود و از سال52 تحصیلاتش را در رشته متالورژی در این دانشگاه آغاز کرد. کمتر از یکسال پس از ورود بهدانشگاه با مجاهدین آشنا شد و از همانجا فعالیت سیاسیش را شروع کرد. خواهر مجاهد زهره شفایی درباره جواد نوشته است: «عنصری که در شخصیت جواد بهخصوص بعد از آشنا شدنش با مجاهدین بسیار بارز بود، حالت بیقراری و اشتیاق او در انتقال فضای دنیای نو و ارزشهای جدیدی بود که با آن آشنا شده بود. هربار که از تهران برای دیدار خانواده بهاصفهان میآمد، انبوهی کتاب و جزوه سیاسی و مذهبی با خودش میآورد و بهخصوص پدر و مادرم را بهآشنا شدن با مقولات مبارزاتی و سیاسی تشویق میکرد. از شهیدان مجاهد و پیشتازان مبارزه مسلحانه صحبت میکرد و از انسانهای نوینی سخن میگفت که جانشان را فدای فردای بهتر مردم کردهاند، درحالیکه در زندگی فردی خودشان هیچچیز کم نداشتند و در این دنیا میتوانستند بههمه چیز دست پیدا کنند. جواد با چنان شور و عشقی از شهیدان بنیانگذار سازمان صحبت میکرد که انگار آنها را دیده است. واقعیت این بود که پیام خون آنها را چنان که از خودشان شنیده باشد از روی حماسه زندگی و شهادتشان درک کرده بود. علاوه برشخصیت انقلابی جواد، عنصر دیگری که باعث شد او عمیقاً در خانواده تأثیر بگذارد روش برخوردش بود که بازتاب آنرامیتوان در مقاومت قاطع و جدی تکتک اعضای شهید خانواده دید. هر چند که مبنای این مقاومت، عنصر انقلابی و انتخاب آگاهانه خودشان بود، اما الآن بهتر میتوان فهمید که مقاومت در برابر مجموعه مشکلاتی که رژیم برای آن شهیدان فراهم کرد، نمیتوانست از یک چسب عاطفی و خانوادگی ناشی شده باشد. بهخصوص که بارها هریک را در مقابل چشمان دیگری شکنجه کردند. چطور شد که هر کدام از این شهیدان بهطور مستقل برسر مواضعشان در دفاع از مجاهدین با استواری تمام ایستادند؟ جواد موفق شده بود، تکتک آن شهیدان را بهطور ایدئولوژیک باسازمان آشنا کند و در معرض انتخاب آگاهانه راه و آرمانشان قرار دهد. از آنچه پیش آمده و مقاومتی که آنها کردهاند اینطور پیداست که جواد در "وصل" کردن آنها بهسازمان موفق بوده و کارش را درست انجام داده است». یکی از زندانیان سیاسی غیرمذهبی، که مدت کوتاهی در زندان اوین همراه جواد بوده نوشته است: «وقتی مرا بهاتاق شکنجه بردند، صداهایی را میشنیدم که نشان میداد بازجوها دارند شلاق میزنند ولی صدای دیگری شنیده نمیشد. تصور کردم که هدفشان تضعیف روحیه من است و میخواهند نشان بدهند که تا این حد وحشیانه میکوبند. تازه داشتم خودم را برای مقابله با چنین ترفندی آماده میکردم که ناگهان یکی با لهجه شیرین اصفهانی داد زد: بابا! شماها چقدر احمقید! این چیزها مرا بهحرف نمیآورند، یک چیز دیگر امتحان کنید. آن روز با جواد شفایی بهعنوان نمونهیی از مقاومت افسانهیی مجاهدین خلق آشنا شدم. مقاومتی که حاوی درسهای مستقیم و عینی برای هر مبارزی بود». یکی دیگر از همزنجیرانش نوشته است: «جواد در اواخر پاییز سال60 دستگیر شد. پاسداران بهخاطر دستگیرکردنش بههم تبریک میگفتند. دژخیمان رژیم شدیدترین فشارها را روی جواد گذاشته بودند. او بهخوبی دست دشمن را خوانده بود و میدانست که این فشارها برای کسب اطلاعات نیست و میخواهند از او مصاحبه تلویزیونی بگیرند و او را ولو بهاندازه گفتن یک کلمه جلو دوربین بنشانند. وقتی فشارها را روی همسرش افزایش دادند، بهصراحت در مقابل بازجوها اعلام کرد که هر اتفاقی بیفتد در من هیچ تأثیری ندارد و بارها صدایش را میشنیدیم که فریاد میزد بچهها تنها کاری که باید بکنید مقاومت است و بس. جواد در زندان الگوی مقاومت و تکیهگاه مهمی برای بچهها بود. هنگامیکه خبر شهادت موسی را بهسلول آوردند. ما در اتاق3 بند2 اوین بودیم. جواد با استواری همه را دلداری داد و بهمدت یک هفته هر شب مراسم تلاوت قرآن برگزار کرد». مجاهد شهید خسرو کاوه نژاد در خاطراتش از زندان اوین نوشته است: «من جواد را ندیده بودم ولی توصیف شکنجههایی را که او تحمل کرده بود، زیاد شنیدم. ازجمله یکی از قهرمانان واحدهای عملیاتی بهنام مجاهد شهید سعید چاچ، در دورانی که با هم در یک اتاق بودیم لحظهیی از فکر شورش در زندان غافل نبود و مدام در فکر طرح و نقشه برای فرار یا شورش بود و همواره از جواد بهعنوان الگوی خودش یاد میکرد و میگفت این وصیت جواد است که هیچوقت در زندان از فکر تهاجم بهدشمن غافل نشوید، شورش، فرار، اعتراض شما بالاترین ضربه و تهاجم بهدشمن را درنظر بگیرید و هر امکانی را که بتواند بهشورش در زندان منجر شود، بررسی کنید و هیچ فرصتی را از دست ندهید».
همرزم دیگرش نوشته است: «وقتی از درهم شکستن جواد ناامید شدند، سعی کردند با او از در بحث و مناظره وارد شوند. کتابی را بهجواد داده بودند که اسمش «منافقین خلق رودرروی خلق» بود. جواد توضیح داد که از نظر خودمان این کتاب از عنوانش گرفته تا جعلیاتی که رژیم در آن کرده خیلی خندهدار بهنظر میآید. اما انتشار این نوع کتابها نشان میدهد که رژیم در مقابله با سازمان، با چه مشکل اجتماعی جدی و اساسی مواجه است. جواد را برای بحث درباره این کتاب بهمناظره بردند و او در حضور زندانیانی که بهزور جمع کرده بودند، این کتاب را بههمه نشان داده و گفته بود: این کتاب را دادهاند که من بخوانم و براساس آن مناظره کنم؟ بهنظر شما مگر جلاد و قربانی میتوانند با هم مناظره کنند؟
جواد شلوارش را تا زانو بالا زده بود و با نشاندادن آثار شکنجهها گفته بود: از شلاق و شکنجه که آثارش را میبینید نتیجه نگرفتهاند و شکستخوردهاند. با اینها چه بحث و مناظرهیی بکنیم؟ اولین شرط برای مناظره این است که شلاق را کنار بگذارید و اولین حرفمان این است که جواب بدهید چرا شلاق بهدست گرفتهاید و چرا زندانها را پر کردهاید؟
مجاهد شهید جواد شفائی
مجاهد شهید جواد شفایی- پیشتازان راه آزادی
https://porannajafi1000.blogspot.com/search?q=%D8%AC%D9%88%D8%A7%D8%AF+%D8%B4%D9%81%D8%A7%DB%8C%DB%8C
محل تولد: اصفهان
شغل - تحصيل: دانشجوی مهندسی
سن: 27
محل شهادت: تهران
شهادت: 1360
مجاهد شهید جواد شفایی هیچ فرصت و امکانی را برای ضربه زدن بهدشمن از دست ندهید
مجاهد شهید جواد شفایی در سال1334 در كردستان بهدنیا آمد. او مراحل تحصیلات دبستان و دبیرستان را در اصفهان سپری كرد و در شمار قبولشدگان ممتاز دانشگاه صنعتی شریف تهران بود و از سال52 تحصیلاتش را در رشته متالورژی در این دانشگاه آغاز كرد. كمتر از یكسال پس از ورود بهدانشگاه با مجاهدین آشنا شد و از همانجا فعالیت سیاسیش را شروع كرد. خواهر مجاهد زهره شفایی درباره جواد نوشته است: «عنصری كه در شخصیت جواد بهخصوص بعد از آشنا شدنش با مجاهدین بسیار بارز بود، حالت بیقراری و اشتیاق او در انتقال فضای دنیای نو و ارزشهای جدیدی بود كه با آن آشنا شده بود. هربار كه از تهران برای دیدار خانواده بهاصفهان میآمد، انبوهی كتاب و جزوه سیاسی و مذهبی با خودش میآورد و بهخصوص پدر و مادرم را بهآشنا شدن با مقولات مبارزاتی و سیاسی تشویق میكرد. از شهیدان مجاهد و پیشتازان مبارزه مسلحانه صحبت میكرد و از انسانهای نوینی سخن میگفت كه جانشان را فدای فردای بهتر مردم كردهاند، درحالیكه در زندگی فردی خودشان هیچچیز كم نداشتند و در این دنیا میتوانستند بههمه چیز دست پیدا كنند. جواد با چنان شور و عشقی از شهیدان بنیانگذار سازمان صحبت میكرد كه انگار آنها را دیده است. واقعیت این بود كه پیام خون آنها را چنان كه از خودشان شنیده باشد از روی حماسه زندگی و شهادتشان درك كرده بود. علاوه برشخصیت انقلابی جواد، عنصر دیگری كه باعث شد او عمیقاً در خانواده تأثیر بگذارد روش برخوردش بود كه بازتاب آنرامیتوان در مقاومت قاطع و جدی تكتك اعضای شهید خانواده دید. هر چند كه مبنای این مقاومت، عنصر انقلابی و انتخاب آگاهانه خودشان بود، اما الآن بهتر میتوان فهمید كه مقاومت در برابر مجموعه مشكلاتی كه رژیم برای آن شهیدان فراهم كرد، نمیتوانست از یك چسب عاطفی و خانوادگی ناشی شده باشد. بهخصوص كه بارها هریك را در مقابل چشمان دیگری شكنجه كردند. چطور شد كه هر كدام از این شهیدان بهطور مستقل برسر مواضعشان در دفاع از مجاهدین با استواری تمام ایستادند؟ جواد موفق شده بود، تكتك آن شهیدان را بهطور ایدئولوژیك باسازمان آشنا كند و در معرض انتخاب آگاهانه راه و آرمانشان قرار دهد. از آنچه پیش آمده و مقاومتی كه آنها كردهاند اینطور پیداست كه جواد در "وصل" كردن آنها بهسازمان موفق بوده و كارش را درست انجام داده است». یكی از زندانیان سیاسی غیرمذهبی، كه مدت كوتاهی در زندان اوین همراه جواد بوده نوشته است: «وقتی مرا بهاتاق شكنجه بردند، صداهایی را میشنیدم كه نشان میداد بازجوها دارند شلاق میزنند ولی صدای دیگری شنیده نمیشد. تصور كردم كه هدفشان تضعیف روحیه من است و میخواهند نشان بدهند كه تا این حد وحشیانه میكوبند. تازه داشتم خودم را برای مقابله با چنین ترفندی آماده میكردم كه ناگهان یكی با لهجه شیرین اصفهانی داد زد: بابا! شماها چقدر احمقید! این چیزها مرا بهحرف نمیآورند، یك چیز دیگر امتحان كنید. آن روز با جواد شفایی بهعنوان نمونهیی از مقاومت افسانهیی مجاهدین خلق آشنا شدم. مقاومتی كه حاوی درسهای مستقیم و عینی برای هر مبارزی بود». یكی دیگر از همزنجیرانش نوشته است: «جواد در اواخر پاییز سال60 دستگیر شد. پاسداران بهخاطر دستگیركردنش بههم تبریك میگفتند. دژخیمان رژیم شدیدترین فشارها را روی جواد گذاشته بودند. او بهخوبی دست دشمن را خوانده بود و میدانست كه این فشارها برای كسب اطلاعات نیست و میخواهند از او مصاحبه تلویزیونی بگیرند و او را ولو بهاندازه گفتن یك كلمه جلو دوربین بنشانند. وقتی فشارها را روی همسرش افزایش دادند، بهصراحت در مقابل بازجوها اعلام كرد كه هر اتفاقی بیفتد در من هیچ تأثیری ندارد و بارها صدایش را میشنیدیم كه فریاد میزد بچهها تنها كاری كه باید بكنید مقاومت است و بس. جواد در زندان الگوی مقاومت و تكیهگاه مهمی برای بچهها بود. هنگامیكه خبر شهادت موسی را بهسلول آوردند. ما در اتاق3 بند2 اوین بودیم. جواد با استواری همه را دلداری داد و بهمدت یك هفته هر شب مراسم تلاوت قرآن برگزار كرد». مجاهد شهید خسرو كاوه نژاد در خاطراتش از زندان اوین نوشته است: «من جواد را ندیده بودم ولی توصیف شكنجههایی را كه او تحمل كرده بود، زیاد شنیدم. ازجمله یكی از قهرمانان واحدهای عملیاتی بهنام مجاهد شهید سعید چاچ، در دورانی كه با هم در یك اتاق بودیم لحظهیی از فكر شورش در زندان غافل نبود و مدام در فكر طرح و نقشه برای فرار یا شورش بود و همواره از جواد بهعنوان الگوی خودش یاد میكرد و میگفت این وصیت جواد است كه هیچوقت در زندان از فكر تهاجم بهدشمن غافل نشوید، شورش، فرار، اعتراض شما بالاترین ضربه و تهاجم بهدشمن را درنظر بگیرید و هر امكانی را كه بتواند بهشورش در زندان منجر شود، بررسی كنید و هیچ فرصتی را از دست ندهید».
همرزم دیگرش نوشته است: «وقتی از درهم شكستن جواد ناامید شدند، سعی كردند با او از در بحث و مناظره وارد شوند. كتابی را بهجواد داده بودند كه اسمش «منافقین خلق رودرروی خلق» بود. جواد توضیح داد كه از نظر خودمان این كتاب از عنوانش گرفته تا جعلیاتی كه رژیم در آن كرده خیلی خندهدار بهنظر میآید. اما انتشار این نوع كتابها نشان میدهد كه رژیم در مقابله با سازمان، با چه مشكل اجتماعی جدی و اساسی مواجه است. جواد را برای بحث درباره این كتاب بهمناظره بردند و او در حضور زندانیانی كه بهزور جمع كرده بودند، این كتاب را بههمه نشان داده و گفته بود: این كتاب را دادهاند كه من بخوانم و براساس آن مناظره كنم؟ بهنظر شما مگر جلاد و قربانی میتوانند با هم مناظره كنند؟
جواد شلوارش را تا زانو بالا زده بود و با نشاندادن آثار شكنجهها گفته بود: از شلاق و شكنجه كه آثارش را میبینید نتیجه نگرفتهاند و شكستخوردهاند. با اینها چه بحث و مناظرهیی بكنیم؟ اولین شرط برای مناظره این است كه شلاق را كنار بگذارید و اولین حرفمان این است كه جواب بدهید چرا شلاق بهدست گرفتهاید و چرا زندانها را پر كردهاید؟
مجاهد شهید جواد شفایی معلم درسهای عینی برای هر مبارز- سایت مجاهد
https://event.mojahedin.org/i/news/141200
«هیچ فرصت و امکانی را برای ضربه زدن به دشمن از دست ندهید».
مجاهد شهید جواد شفایی در سال 1334 در کردستان به دنیا آمد. او مراحل تحصیلات دبستان و دبیرستان را در اصفهان سپری کرد و در شمار نفرات ممتاز کنکور دانشگاه صنعتی شریف تهران بود و از سال 1352 تحصیلاتش را در رشته متالورژی در این دانشگاه آغاز کرد. کمتر از یکسال پس از ورود به دانشگاه با مجاهدین آشنا شد و از همانجا فعالیت سیاسیش را شروع کرد.
خواهر مجاهد زهره شفایی درباره جواد شفایی نوشته است: «عنصری که در شخصیت جواد شفایی بهخصوص بعد از آشنایی با مجاهدین خلق بسیار بارز بود، حالت بیقراری و اشتیاق او در انتقال فضای دنیای نو و ارزشهای جدیدی بود که با آن آشنا شده بود. هر بار که از تهران برای دیدار خانواده به اصفهان میآمد، انبوهی کتاب و جزوه سیاسی و مذهبی با خودش میآورد و بهخصوص پدر و مادرم را به آشنا شدن با مقولات مبارزاتی و سیاسی تشویق میکرد. از شهیدان مجاهد و پیشتازان مبارزه مسلحانه صحبت میکرد و از انسانهای نوینی سخن میگفت که جانشان را فدای فردای بهتر مردم کردهاند، در حالیکه در زندگی فردی خودشان هیچ چیز کم نداشتند و در این دنیا میتوانستند به همه چیز دست پیدا کنند. جواد شفایی با چنان شور و عشقی از شهیدان بنیانگذار سازمان صحبت میکرد که انگار آنها را دیده است. واقعیت این بود که پیام خون آنها را چنان که از خودشان شنیده باشد از روی حماسه زندگی و شهادتشان درک کرده بود».
جواد شفایی: مقاومت شگفت برپایه انتخاب آگاهانه
علاوه بر شخصیت انقلابی جواد شفایی، عنصر دیگری که باعث شد او عمیقاً بر خانواده تأثیر بگذارد روش برخوردش بود که بازتاب آن را میتوان در مقاومت قاطع و جدی تکتک اعضای شهید خانواده دید. هر چند که مبنای این مقاومت، عنصر انقلابی و انتخاب آگاهانه خودشان بود، اما الآن بهتر میتوان فهمید که مقاومت در برابر مجموعه مشکلاتی که رژیم برای آن شهیدان فراهم کرد، نمیتوانست از یک چسب عاطفی و خانوادگی ناشی شده باشد. بهخصوص که بارها هر یک را در مقابل چشمان دیگری شکنجه کردند.
چطور شد که هر کدام از این شهیدان بهطور مستقل بر سر مواضعشان در دفاع از مجاهدین با استواری تمام ایستادند؟ جواد شفایی موفق شده بود تکتک آن شهیدان را بهطور ایدئولوژیک با سازمان آشنا کند و در معرض انتخاب آگاهانه راه و آرمانشان قرار دهد. از آنچه پیش آمده و مقاومتی که آنها کردهاند اینطور پیداست که جواد شفایی در ”وصل“ کردن آنها به سازمان مجاهدین موفق بوده و کارش را درست انجام داده است.
یکی از زندانیان سیاسی غیرمذهبی، که مدت کوتاهی در زندان اوین همراه جواد شفایی بوده نوشته است: «وقتی مرا به اتاق شکنجه بردند، صداهایی را میشنیدم که نشان میداد بازجوها دارند شلاق میزنند ولی صدای دیگری شنیده نمیشد. تصور کردم که هدفشان تضعیف روحیه من است و میخواهند نشان بدهند که تا این حد وحشیانه میکوبند. تازه داشتم خودم را برای مقابله با چنین ترفندی آماده میکردم که ناگهان یکی با لهجه شیرین اصفهانی داد زد: بابا! شماها چقدر احمقید! این چیزها مرا به حرف نمیآورند، یک چیز دیگر امتحان کنید.
آن روز با جواد شفایی بهعنوان نمونهیی از مقاومت افسانهیی مجاهدین خلق آشنا شدم. مقاومتی که حاوی درسهای مستقیم و عینی برای هر مبارزی بود».
هیچ فشاری از طرف دژخیمان خمینی بر جواد شفایی تاثیر ندارد
یکی دیگر از هم زنجیران جواد شفایی نوشته است: «او در اواخر پاییز 1360 دستگیر شد. پاسداران بهخاطر دستگیرکردنش به هم تبریک میگفتند. دژخیمان رژیم شدیدترین فشارها را روی جواد شفایی گذاشته بودند. او به خوبی دست دشمن را خوانده بود و میدانست که این فشارها برای کسب اطلاعات نیست و میخواهند از او مصاحبه تلویزیونی بگیرند و او را ولو بهاندازه گفتن یک کلمه جلو دوربین بنشانند. وقتی فشارها را روی همسرش افزایش دادند، به صراحت در مقابل بازجوها اعلام کرد که هر اتفاقی بیفتد در من هیچ تأثیری ندارد و بارها صدایش را میشنیدیم که فریاد میزد بچهها تنها کاری که باید بکنید مقاومت است و بس!
جواد شفایی در زندان الگوی مقاومت و تکیهگاه مهمی برای بچهها بود. هنگامی که خبر شهادت موسی را به سلول آوردند. ما در اتاق 3 بند 2 اوین بودیم. جواد شفایی با استواری همه را دلداری داد و به مدت یک هفته هر شب مراسم تلاوت قرآن برگزار کرد».
مجاهد شهید خسرو کاوهنژاد در خاطراتش از زندان اوین نوشته است: «من جواد شفایی را ندیده بودم ولی توصیف شکنجههایی را که او تحمل کرده بود، زیاد شنیدم. از جمله یکی از قهرمانان واحدهای عملیاتی به نام مجاهد شهید سعید چاچ، در دورانی که با هم در یک اتاق بودیم لحظهیی از فکر شورش در زندان غافل نبود و مدام در فکر طرح و نقشه برای فرار یا شورش بود و همواره از جواد شفایی بهعنوان الگوی خودش یاد میکرد و میگفت این وصیت جواد شفایی است که هیچ وقت در زندان از فکر تهاجم به دشمن غافل نشوید، شورش، فرار، اعتراض… شما بالاترین ضربه و تهاجم به دشمن را در نظر بگیرید و هر امکانی را که بتواند به شورش در زندان منجر شود، بررسی کنید و هیچ فرصتی را از دست ندهید».
جواد شفایی تطمیع و توطئه دژخیمان را در هم میشکند
همرزم دیگرش نوشته است: «وقتی از در هم شکستن جواد شفایی ناامید شدند، سعی کردند با او از در بحث و مناظره وارد شوند. کتابی را به او داده بودند که اسمش «منافقین خلق رودرروی خلق» بود. جواد شفایی توضیح داد که از نظر خودمان این کتاب از عنوانش گرفته تا جعلیاتی که رژیم در آن کرده خیلی خندهدار به نظر میآید. اما انتشار این نوع کتابها نشان میدهد که رژیم در مقابله با سازمان، با چه مشکل اجتماعی جدی و اساسی مواجه است. جواد شفایی را برای بحث درباره این کتاب به مناظره بردند و او در حضور زندانیانی که بهزور جمع کرده بودند، این کتاب را به همه نشان داده و گفته بود: این کتاب را دادهاند که من بخوانم و بر اساس آن مناظره کنم؟ به نظر شما مگر جلاد و قربانی میتوانند با هم مناظره کنند؟
جواد شفایی شلوارش را تا زانو بالا زده بود و با نشاندادن آثار شکنجهها گفته بود: از شلاق و شکنجه که آثارش را میبینید نتیجه نگرفتهاند و شکست خوردهاند؛ با اینها چه بحث و مناظرهیی بکنیم؟ اولین شرط برای مناظره این است که شلاق را کنار بگذارید و اولین حرفمان این است که جواب بدهید چرا شلاق به دست گرفتهاید و چرا زندانها را پر کردهاید؟
یک سرگذشت- سایت بنیاد عبدالرحمن برومند
https://www.iranrights.org/fa/memorial/story/63903/javad-shafai
خبر اعدام آقای جواد شفایی ( سازمان مجاهدین خلق ایران ) در ضمیمۀ شمارۀ ۲٦۱ نشریۀ مجاهد، چاپ سازمان مجاهدین خلق ایران، به تاریخ ۱٥ شهریور ۱۳٦٤ به چاپ رسید. این ضمیمه شامل فهرست ۱۲٠۲۸ نفر است که اکثراً وابسته به گروههای سیاسی مخالف رژیم بودهاند. این اشخاص از تاریخ ۳٠ خرداد ۱۳٦٠ تا زمان چاپ نشریه مجاهد اعدام شده و یا در درگیری با قوای انتظامی جمهوری اسلامی کشته شدهاند.
سازمان مجاهدین خلق ایران در سال ١٣٤٤ پایه گذاری شد که از نظر ایدهئولوژی، تشکیلاتی مذهبی و معتقد به اصول و مبانی اسلام بود. این سازمان، با تفسیری انقلابی از اسلام به مبارزه مسلحانه علیه رژیم محمد رضا شاه پهلوی (١٢٩٨- ١٣٥٩) اعتقاد داشت و مارکسیسم را به عنوان روشی علمی برای تحلیل اقتصادی و اجتماعی از جامعۀ ایران میپذیرفت و در عین حال، اسلام را سرچشمه الهام فرهنگ و ایدهئولوژی خود میدانست. در دهه ١٣٥٠، زندانی شدن و اعدام بسیاری از کادرها باعث تضعیف سازمان مجاهدین شد. در سال ١٣٥٤ این سازمان با یک بحران ایدهئولوژیک عمیق مواجه شد که در طی آن تعداد زیادی از کادرهای سازمان به نقد و نفی اسلام پرداختند و، پس از حذف فیزیکی چند تن از کادرها و تصفیه اعضای مسلمان، مارکسیسم را به عنوان ایدهئولوژی خود برگزیدند. این اقدام در سال ١٣٥٦ منجر به انشعاب و ایجاد بخش مارکسیست لنینیست سازمان مجاهدین خلق شد. در بهمن ماه سال ١٣٥٧، رهبران زندانی سازمان مجاهدین که هنوز معتقد به ایدهئولوژی اسلامی بودند، همراه با دیگر زندانیان سیاسی، آزاد شدند و به بازسازی سازمان و عضوگیری پرداختند. پس از استقرار جمهوری اسلامی، مجاهدین که رهبری آیت الله خمینی را پذیرفته، و به دفاع از انقلاب اسلامی برخاسته بودند، حضور در ارگانهای حکومتی و شرکت فعال در حیات سیاسی جامعه را در دستور کار خود قرار دادند. در دو سال اول انقلاب، آنها هواداران بسیاری، به ویژه در مدارس و دانشگاهها، یافتند ولی تلاششان برای کسب قدرت سیاسی، چه از طریق انتصاب توسط مقامات و چه از طریق انتخاب توسط مردم با مخالفت شدید رهبران جمهوری اسلامی روبه رو شد.*
منصوره گالستان: ماوراء رذیلت مزدور مصداقی در هتاکی به خانوادههای شهیدان و زنان زندانی- ایران افشاگر
https://www.iran-efshagari.com/%D9%85%D9%86%D8%B5%D9%88%D8%B1%D9%87-%DA%AF%D8%A7%D9%84%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D9%88%D8%B1%D8%A7%D8%A1-%D8%B1%D8%B0%DB%8C%D9%84%D8%AA-%D9%85%D8%B2%D8%AF%D9%88%D8%B1-%D9%85%D8%B5%D8%AF/
مجاهد خلق جواد شفایی، فرزند دیگر این خانواده، از مسئولین بخش دانشجویی مجاهدین در دانشگاه صنعتی شریف، پس از دستگیری در پاییز۶۰ تحت شدیدترین شکنجهها قرار گرفت، او که از اسطورههای مقاومت در زندان بود در اسفند سال ۶۰، پس از تحمل شکنجههای طاقتفرسا در زیر شکنجه جان باخت. او در زمان شهادت ۲۷ساله بود.
خانواده شفایی معنای راستین وفای به پیمان- سایت سازمان مجاهدین مشترک
https://event.mojahedin.org/i/news/141200
مجاهد شهید جواد شفایی معلم درسهای عینی برای هر مبارز
«هیچ فرصت و امکانی را برای ضربه زدن به دشمن از دست ندهید».
مجاهد شهید جواد شفایی در سال 1334 در کردستان به دنیا آمد. او مراحل تحصیلات دبستان و دبیرستان را در اصفهان سپری کرد و در شمار نفرات ممتاز کنکور دانشگاه صنعتی شریف تهران بود و از سال 1352 تحصیلاتش را در رشته متالورژی در این دانشگاه آغاز کرد. کمتر از یکسال پس از ورود به دانشگاه با مجاهدین آشنا شد و از همانجا فعالیت سیاسیش را شروع کرد.
خواهر مجاهد زهره شفایی درباره جواد شفایی نوشته است: «عنصری که در شخصیت جواد شفایی بهخصوص بعد از آشنایی با مجاهدین خلق بسیار بارز بود، حالت بیقراری و اشتیاق او در انتقال فضای دنیای نو و ارزشهای جدیدی بود که با آن آشنا شده بود. هر بار که از تهران برای دیدار خانواده به اصفهان میآمد، انبوهی کتاب و جزوه سیاسی و مذهبی با خودش میآورد و بهخصوص پدر و مادرم را به آشنا شدن با مقولات مبارزاتی و سیاسی تشویق میکرد. از شهیدان مجاهد و پیشتازان مبارزه مسلحانه صحبت میکرد و از انسانهای نوینی سخن میگفت که جانشان را فدای فردای بهتر مردم کردهاند، در حالیکه در زندگی فردی خودشان هیچ چیز کم نداشتند و در این دنیا میتوانستند به همه چیز دست پیدا کنند. جواد شفایی با چنان شور و عشقی از شهیدان بنیانگذار سازمان صحبت میکرد که انگار آنها را دیده است. واقعیت این بود که پیام خون آنها را چنان که از خودشان شنیده باشد از روی حماسه زندگی و شهادتشان درک کرده بود».
جواد شفایی: مقاومت شگفت برپایه انتخاب آگاهانه
علاوه بر شخصیت انقلابی جواد شفایی، عنصر دیگری که باعث شد او عمیقاً بر خانواده تأثیر بگذارد روش برخوردش بود که بازتاب آن را میتوان در مقاومت قاطع و جدی تکتک اعضای شهید خانواده دید. هر چند که مبنای این مقاومت، عنصر انقلابی و انتخاب آگاهانه خودشان بود، اما الآن بهتر میتوان فهمید که مقاومت در برابر مجموعه مشکلاتی که رژیم برای آن شهیدان فراهم کرد، نمیتوانست از یک چسب عاطفی و خانوادگی ناشی شده باشد. بهخصوص که بارها هر یک را در مقابل چشمان دیگری شکنجه کردند.
چطور شد که هر کدام از این شهیدان بهطور مستقل بر سر مواضعشان در دفاع از مجاهدین با استواری تمام ایستادند؟ جواد شفایی موفق شده بود تکتک آن شهیدان را بهطور ایدئولوژیک با سازمان آشنا کند و در معرض انتخاب آگاهانه راه و آرمانشان قرار دهد. از آنچه پیش آمده و مقاومتی که آنها کردهاند اینطور پیداست که جواد شفایی در ”وصل“ کردن آنها به سازمان مجاهدین موفق بوده و کارش را درست انجام داده است.
یکی از زندانیان سیاسی غیرمذهبی، که مدت کوتاهی در زندان اوین همراه جواد شفایی بوده نوشته است: «وقتی مرا به اتاق شکنجه بردند، صداهایی را میشنیدم که نشان میداد بازجوها دارند شلاق میزنند ولی صدای دیگری شنیده نمیشد. تصور کردم که هدفشان تضعیف روحیه من است و میخواهند نشان بدهند که تا این حد وحشیانه میکوبند. تازه داشتم خودم را برای مقابله با چنین ترفندی آماده میکردم که ناگهان یکی با لهجه شیرین اصفهانی داد زد: بابا! شماها چقدر احمقید! این چیزها مرا به حرف نمیآورند، یک چیز دیگر امتحان کنید.
آن روز با جواد شفایی بهعنوان نمونهیی از مقاومت افسانهیی مجاهدین خلق آشنا شدم. مقاومتی که حاوی درسهای مستقیم و عینی برای هر مبارزی بود».
هیچ فشاری از طرف دژخیمان خمینی بر جواد شفایی تاثیر ندارد
یکی دیگر از هم زنجیران جواد شفایی نوشته است: «او در اواخر پاییز 1360 دستگیر شد. پاسداران بهخاطر دستگیرکردنش به هم تبریک میگفتند. دژخیمان رژیم شدیدترین فشارها را روی جواد شفایی گذاشته بودند. او به خوبی دست دشمن را خوانده بود و میدانست که این فشارها برای کسب اطلاعات نیست و میخواهند از او مصاحبه تلویزیونی بگیرند و او را ولو بهاندازه گفتن یک کلمه جلو دوربین بنشانند. وقتی فشارها را روی همسرش افزایش دادند، به صراحت در مقابل بازجوها اعلام کرد که هر اتفاقی بیفتد در من هیچ تأثیری ندارد و بارها صدایش را میشنیدیم که فریاد میزد بچهها تنها کاری که باید بکنید مقاومت است و بس!
جواد شفایی در زندان الگوی مقاومت و تکیهگاه مهمی برای بچهها بود. هنگامی که خبر شهادت موسی را به سلول آوردند. ما در اتاق 3 بند 2 اوین بودیم. جواد شفایی با استواری همه را دلداری داد و به مدت یک هفته هر شب مراسم تلاوت قرآن برگزار کرد».
مجاهد شهید خسرو کاوهنژاد در خاطراتش از زندان اوین نوشته است: «من جواد شفایی را ندیده بودم ولی توصیف شکنجههایی را که او تحمل کرده بود، زیاد شنیدم. از جمله یکی از قهرمانان واحدهای عملیاتی به نام مجاهد شهید سعید چاچ، در دورانی که با هم در یک اتاق بودیم لحظهیی از فکر شورش در زندان غافل نبود و مدام در فکر طرح و نقشه برای فرار یا شورش بود و همواره از جواد شفایی بهعنوان الگوی خودش یاد میکرد و میگفت این وصیت جواد شفایی است که هیچ وقت در زندان از فکر تهاجم به دشمن غافل نشوید، شورش، فرار، اعتراض… شما بالاترین ضربه و تهاجم به دشمن را در نظر بگیرید و هر امکانی را که بتواند به شورش در زندان منجر شود، بررسی کنید و هیچ فرصتی را از دست ندهید».
جواد شفایی تطمیع و توطئه دژخیمان را در هم میشکند
همرزم دیگرش نوشته است: «وقتی از در هم شکستن جواد شفایی ناامید شدند، سعی کردند با او از در بحث و مناظره وارد شوند. کتابی را به او داده بودند که اسمش «منافقین خلق رودرروی خلق» بود. جواد شفایی توضیح داد که از نظر خودمان این کتاب از عنوانش گرفته تا جعلیاتی که رژیم در آن کرده خیلی خندهدار به نظر میآید. اما انتشار این نوع کتابها نشان میدهد که رژیم در مقابله با سازمان، با چه مشکل اجتماعی جدی و اساسی مواجه است. جواد شفایی را برای بحث درباره این کتاب به مناظره بردند و او در حضور زندانیانی که بهزور جمع کرده بودند، این کتاب را به همه نشان داده و گفته بود: این کتاب را دادهاند که من بخوانم و بر اساس آن مناظره کنم؟ به نظر شما مگر جلاد و قربانی میتوانند با هم مناظره کنند؟
جواد شفایی شلوارش را تا زانو بالا زده بود و با نشاندادن آثار شکنجهها گفته بود: از شلاق و شکنجه که آثارش را میبینید نتیجه نگرفتهاند و شکست خوردهاند؛ با اینها چه بحث و مناظرهیی بکنیم؟ اولین شرط برای مناظره این است که شلاق را کنار بگذارید و اولین حرفمان این است که جواب بدهید چرا شلاق به دست گرفتهاید و چرا زندانها را پر کردهاید؟
مجاهد شهید مجید شفایی
سایت پیشتازان راه آزادی ایران- استان اصفهان
مشخصات مجاهد شهید مجید شفایی
محل تولد: اصفهان
تحصيل: دانش آموز
سن: 16
محل شهادت: اصفهان
زمان شهادت: 1360
http://porannajafi1000.blogspot.com/2017/10/blog-post_8.html
خستگی نمی شناخت
مجاهد شهيد مجيد شفائي در خانواده اي با ويژگيهاي والاي انساني در اصفهان متولد شد و رشد كرد. در دوره انقلاب ضدسلطنتی با وجود سن كم در تظاهرات شركت فعال داشت. پس از انقلاب ضدسلطنتي در ارتباط با سازمان مجاهدین قرار گرفت و عضو انجمن جوانان مسلمان شد. زماني كه از خانه شان بعنوان محل فعالیتها استفاده مي شد او فعالانه مشغول به کار می شد.
مجيد نوجوانی با هوش؛ دقيق و پرتلاش بود. او در تيم هاي فروش نشريه مجاهد فعاليت چشمگيري داشت و نفرت شديدش از مرتجعين در مايهگذاريهاي او و تلاشي كه براي انجام مسئوليتهايش بکار میگرفت بخوبي قابل مشاهده بود.
پس از دستگيري مادرش مجاهد شهيد عفت خليفه سلطاني، مجيد بهمراه ديگر اعضاي خانواده، زندگي مخفي اش را آغاز كرد. بارها او را ديده بودند در حالي كه كفشهايش را زير سر گذاشته، در پاركي خوابيده است، ولي هيچگاه نشاني از خستگي روحي و كم تحركي در او ديده نمي شد.
تا اينكه چند روز پس از دستگيري پدر و مادرش؛ وی نيز بر سر قراري دستگير شد. او را تحت شكنجه بردند و پشت و پهلوي او را سياه کرده و دستش را شكستند. ولي او كه یک ميليشياي دلاور و قهرمان بود متهورانه از مواضع انقلابيش دفاع كرد.
پاسداران شب و دژخیمان سرانجام؛ او را ساعت 12 شب يكشنبه پنجم مهر ماه سال 1360 به همراه پدر و مادر قهرمانش در اصفهان تیرباران کردند. مجید در زمان شهادت 16 ساله بود. از او ژاكتي به يادگار مانده است كه مادر شهيدش عفت خليفه سلطاني براي وی بافته بود. اما قبل از اينكه بتواند آن را به تن کند؛ در كنار مادرش به خاک افتاد. مادرش در زمان شهادت 42 ساله بود . این دو شهید را در مزار تخت فولاد اصفهان بخاك سپردند.
***************************
خانواده شفایی معنای راستین وفای به پیمان- سایت سازمان مجاهدین مشترک
https://event.mojahedin.org/i/news/141200
مجاهد قهرمان شهید مجید شفایی
استوار بر سر پیمان تا به آخر
«میلیشیا همه کارهایش را به شیوه تیمی و جمعی حل میکند».
میلیشیای قهرمان مجید شفایی، در هنگام شهادت، دانشآموز سال سوم رشته ریاضی بود. مجید از سال 1358 کار و فعالیت سیاسی را در مدرسه آغاز کرد و در شمار نخستین دانشآموزانی بود که به صفوف واحدهای سیاسی و تبلیغی میلیشیا پیوست. روحیه بالا و پرنشاطش او را از محبوبیت خاصی بین همکلاسیها و همرزمانش برخوردار کرده بود.
طی سالهای59و 60 در زمانی که خانه آنها محل استقرار مسئولان سازمان بود مجید علاوه بر اینکه در تیمهای فروش نشریه شرکت فعال داشت، با شایستگی و دقت و احساس مسئولیتی بیش از انتظار، در نقل و انتقال مدارک و پیامهای سازمانی بهصورت یک پیک بسیار فعال و کارآمد عمل میکرد.
مجید شفایی هر مانعی را در مسیر مبارزه پس میزد
یکی از همرزمانش که پس از 30 خرداد 1360 مدتی با او در ارتباط بوده، نوشته است: «مجید بعد از 30 خرداد 1360در کارها سر از پا نمیشناخت. در حالی که حتی خانه مشخصی برای مخفی شدن نداشت هیچ مشکلی مانع فعالیتهای او نبود. چند تا از همکلاسیهایی که میدانستند مجید مخفی شده و سپاه بهدنبال دستگیری اوست چند بار هشدار دادند که مجید کارهای خطرناک میکند، دیدهایم که از فرط خستگی روی نیمکت پارک خوابش برده است. هشدار بچههای مدرسه واقعی بود و یک بار خودم دیدم که کفشهایش را زیر سرش گذاشته و مثل یک کارگر ساده روی صندلی پارک به خواب رفته است.
به او توصیه کردم که برای چند ساعت استراحت بهتر است از خانههای آشنایانت استفاده کنی. مجید یادآوری کرد که پاسدارها مثل سگ هار به جان خانوادهها و هواداران شناخته شده افتادهاند و هر شب دهها خانه را در سطح شهر بازرسی میکنند. مجید به من فهماند که کارهایش چندان هم که دیده میشود، بیحساب نیست و گفت: میلیشیا همه کارهایش جمعی است، امنیت را هم با کار جمعی و تیمی حل میکنیم. به نوبت استراحت میکنیم و هوای هم را داریم».
وفای به عهد مجید شفایی با شهادتی پر شکوه
مجید شفایی در اواخر تابستان سال 1360 در جریان اجرای یک قرار دستگیر شد و پاسداران بلافاصله او را به زیر شدیدترین شکنجهها بردند. اما مجید استوار و مقاوم بر سر پیمانش ایستاد و در کنار پدر و مادر قهرمانش به جوخه تیرباران سپرده شد. هنگامی که پاسداران جنایتکار خمینی پیکر پاک مجید را برای دفن به گورستان تحویل دادند، آثار شکنجههای مختلف در تمام بدنش پیدا بود و کتفش نیز بر اثر شکنجه شکسته بود.
مجاهد شهید مجید شفایی
مشخصات مجاهد شهید مجید شفایی
محل تولد: اصفهان
تحصيل: دانش آموز
سن: 16
محل شهادت: اصفهان
زمان شهادت: 1360
خستگی نمی شناخت- پيشتازان راه آزادی ایران
https://porannajafi1000.blogspot.com/search?q=%D9%85%D8%AC%DB%8C%D8%AF+%D8%B4%D9%81%D8%A7%DB%8C%DB%8C
مجاهد شهيد مجيد شفائي در خانواده اي با ويژگيهاي والاي انساني در اصفهان متولد شد و رشد كرد. در دوره انقلاب ضدسلطنتی با وجود سن كم در تظاهرات شركت فعال داشت. پس از انقلاب ضدسلطنتي در ارتباط با سازمان مجاهدین قرار گرفت و عضو انجمن جوانان مسلمان شد. زماني كه از خانه شان بعنوان محل فعالیتها استفاده مي شد او فعالانه مشغول به کار می شد.
مجيد نوجوانی با هوش؛ دقيق و پرتلاش بود. او در تيم هاي فروش نشريه مجاهد فعاليت چشمگيري داشت و نفرت شديدش از مرتجعين در مايهگذاريهاي او و تلاشي كه براي انجام مسئوليتهايش بکار میگرفت بخوبي قابل مشاهده بود.
پس از دستگيري مادرش مجاهد شهيد عفت خليفه سلطاني، مجيد بهمراه ديگر اعضاي خانواده، زندگي مخفي اش را آغاز كرد. بارها او را ديده بودند در حالي كه كفشهايش را زير سر گذاشته، در پاركي خوابيده است، ولي هيچگاه نشاني از خستگي روحي و كم تحركي در او ديده نمي شد.
تا اينكه چند روز پس از دستگيري پدر و مادرش؛ وی نيز بر سر قراري دستگير شد. او را تحت شكنجه بردند و پشت و پهلوي او را سياه کرده و دستش را شكستند. ولي او كه یک ميليشياي دلاور و قهرمان بود متهورانه از مواضع انقلابيش دفاع كرد.
پاسداران شب و دژخیمان سرانجام؛ او را ساعت 12 شب يكشنبه پنجم مهر ماه سال 1360 به همراه پدر و مادر قهرمانش در اصفهان تیرباران کردند. مجید در زمان شهادت 16 ساله بود. از او ژاكتي به يادگار مانده است كه مادر شهيدش عفت خليفه سلطاني براي وی بافته بود. اما قبل از اينكه بتواند آن را به تن کند؛ در كنار مادرش به خاک افتاد. مادرش در زمان شهادت 42 ساله بود . این دو شهید را در مزار تخت فولاد اصفهان بخاك سپردند.
مجاهد قهرمان شهید حسین جلیلیپروانه
مجاهد قهرمان شهید حسین جلیلیپروانه- سایت سازمان مجاهدین
https://martyrs.mojahedin.org/i/martyrs/7953
· زندگینامه شهیدان
· 1385/11/08
حسین جلیلی پروانه
محل تولد: گناباد
شغل: دانش آموز رياضی
سن: 29
تحصیلات: -
محل شهادت: تهران
تاریخ شهادت: 19-2-1361
محل زندان: -
آنچه قبل از هر چیز چهره انقلابی مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه را در میان یاران و همرزمان مجاهدش برجسته و ممتاز می سازد توان بالای پذیرش مسئولیت و کارایی و قدرت او در حل تضادها و مسائل مختلف بود.
در واقع او در موضع انجام هر مسئولیتی قرار میگرفت، با ذهن فعال و کارایی عملی خود، به سرعت بر موضوعات و مسائل حیطه مسئولیت خود اشراف می یافت و به خوبی از عهده حل آنها برمیآمد.
او چه طی دوران زندان و چه بعد از آن بارها و بارها توانمندی خود را در انجام مسئولیت های گوناگون نشان داد.
مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه در سال ۱۳۳۳ در شهرستان گناباد متولد شد و تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به پایان رساند.
وی در سال ۵۰ به مشهد آمد و در رشته ریاضی دانشکده علوم مشهد به تحصیل پرداخت. در آن سالها با آغاز جنبش انقلابی مسلحانه و به ویژه تحت تأثیر حرکت سازمان مجاهدین خلق ایران فعالیتهای دانشجویی عمق و گسترش بیشتری یافته بود و دانشجویان مبارز به صورت هسته ها و گروه های کوچک حول محور سازمان پیشتاز فعالیت میکردند. در این میان دانشکده علوم دانشگاه مشهد، کانون جوشش این قبیل فعالیتهای انقلابی بود.
حسین نیز به دلیل زمینههای مستعدی که از قبل داشت اما بلافاصله پس از ورود به دانشگاه، فعالیت سیاسی خود را آغاز کرد. همراه با دیگر یارانش همچون مجاهدین شهید خسرو رحیمی، محمود جعفری، قاسم مهریزی و ...
با تکثیر و توزیع اعلامیه ها و جزوات مجاهدین، در اشاعه فرهنگ انقلابی سازمان میکوشید. با گسترش و عضوگیری این قبیل فعالیتهای انقلابی در میان دانشجویان مبارز، ساواک یورش گسترده به دانشگاهها را آغاز کرد و تعداد زیادی از دانشجویان انقلابی را دستگیر نمود. حسین نیز در سال ۵۴ دستگیر شد و پس از پشت سر گذاشتن دوران بازجویی دادگاه نظامی شاه، او را به سه سال زندان محکوم نمود. مجاهد شهید حسین جلیلی پس از انتقال به زندان عمومی، در ارتباط با تشکیلات مجاهدین قرار گرفت و در همین رابطه، فراگیری آموزش ها و تعلیمات سازمان را آغاز کرد.
پس از آزادی از زندان و به دنبال قیام پرشکوه خلق و سقوط رژیم پهلوی، حسین در بخش تبلیغات سازمان در تهران مشغول به کار شد. پس از مدتی به مشهد رفت و به عنوان یکی از مسئولین تشکیلات استان خراسان، مسئولیتهای متعددی را به عهده گرفت.
در آن روزها، حسین به راستی لحظه آرام و قرار نداشت. از یک سو به دلیل الزامات کارش مجبور بود روزها و ساعت بسیاری را صرف رفت و آمد به تهران و تماس با مسئولین بالاتر نمایند و از سوی دیگر طیف وسیع نیروهای اجتماعی هوادار سازمان در استان گیلان، تحرک و تلاش بسیار بیشتری از جانب مسئولین استان که حسین در راس آنها بود را طلب میکرد. تا با برقراری ارتباط منظم و سازماندهی مناسب، دامنه فعالیتهای اجتماعی سازمان را در این استان هر روز گسترش دهند. این دوران یکی از درخشان ترین فصل های زندگی مبارزاتی تشکیلاتی مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه بود.
قبل از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ حسین به تهران آمد و مدتی معاون یکی از مسئولین بخش شهرستان را عهدهدار شد. با شروع نبرد انقلابی مسلحانه مجاهدین با خمینی جلاد، در بخش اجتماعی به فعالیت پرداخت و مسئولیت نهاد دانش آموزی را به عهده گرفت. آخرین مسئولیت مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه مسئولیت کل منطقه غرب تهران بود. تحت نظر او مسئولین نظامی و اجتماعی منطقه غرب توانستند به سازماندهی نیروها و تشکیل تیم های عملیاتی پرداخته و عملیات متعددی را بر علیه مزدوران دشمن فرماندهی کنند. مجاهد شهید حسین جلیلی از توانایی های مختلفی در زمینه های مختلف سیاسی، ایدئولوژیک، تشکیلاتی و ... برخوردار بود و بسیاری از اعضای تحت مسئولیت او توانستند پروسه رشد تشکیلاتی قابل توجهی را پشت سر گذارند.
و سرانجام در روز ۱۹ اردیبهشت ۱۳۶۱ هنگامی که حسین با همسرش مجاهد شهید مریم شفاهی و یکی از همرزمانش مجاهد شهید علی انگبینی از پایگاه خود خارج شده بودند، طی یک درگیری خیابانی و پس از نبرد با مزدوران خمینی قهرمانانه به شهادت رسیدند.
یادش گرامی باد
مجاهد قهرمان شهید حسین جلیلی پروانه کادری قابل تکیه در هر شرایط- وبلاگ مرگ بر خمینی
http://margbarkhomaini.blogspot.com/2015/09/blog-post_27.html
مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه ششمین عضو شهید خانواده شفایی و همسر زهرا شفایی بود. حسین در میان اعضا و کادرهای سازمان با خصوصیت مسئولیتپذیری و کاراییش مشخص میشد.
حسین در سال 1332 در شهر گناباد متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر گذراند و از سال 1350 برای ادامه دادن به تحصیلاتش در رشته ریاضی دانشگاه فردوسی به مشهد رفت.
دستگیری در جریان مبارزه ضدسلطنتی
دانشکده علوم دانشگاه مشهد یکی از مهمترین کانونهای فعالیت سیاسی جوانان انقلابی هوادار جنبش مسلحانه ضددیکتاتوری شاه بود. حسین جلیلی پروانه در این دوران در کنار مجاهدان شهید خسرو رحیمی، محمود جعفری، قاسم مهریزی و… فعالیتهایش را حول تکثیر و پخش جزوهها، مطالب آموزشی و اعلامیههای سازمان متمرکز کرده بود. بهدنبال آشکار شدن ابعاد فعالیتهای حسین جلیلی پروانه و یارانش برای ساواک شاه، او و شماری دیگر از همرزمانش در سال 1354 دستگیر و در بیدادگاه نظامی شاه به 3 سال زندان محکوم شدند.
چگونگی پیوستن حسین جلیلی پروانه به سازمان مجاهدین خلق ایران
حسین جلیلی بهمحض انتقال به زندان در اولین فرصت درصدد وصل به سازمان مجاهدین برآمد و به تشکیلات سازمان مجاهدین پیوست. او با شور و اشتیاق فراگیری آموزشهای سازمانی را آغاز کرد. حسین در شمار آخرین دستههای زندانیان سیاسی، مدتی پیش از پیروزی انقلاب بهمن از زندانهای شاه آزاد شد و به تشکیلات سازمان مجاهدین در خارج زندان پیوست.
شهید حسین جلیلی پروانه پس از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی، در بخش تبلیغات سازمان مجاهدین خلق مسئولیتهای متعددی از جمله تدارک میتینگها و اجتماعات بزرگ سازمانی را برعهده داشت. یکی از کارهای درخشان او در این دوران سازماندهی و حل و فصل مسائل میتینگ بزرگ میدان بهارستان در سال 1358 در مراسم یادبود بهمناسبت قیام ملی 30 تیر بود. حسین همچنین نقش مهمی در برگزاری مراسم عظیم سخنرانی رهبر مقاومت، آقای مسعود رجوی بهمناسبت درگذشت پدر طالقانی در دانشگاه تهران ایفاکرد.
شهید حسین جلیلی پروانه از مسئولان تشکیلاتی سازمان مجاهدین خلق
حسین از اواسط سال 1358 به خراسان منتقل شد و بهعنوان یکی از مسئولان تشکیلات خراسان به انجام وظایف انقلابیش پرداخت. سپس با جدیت و پشتکار تحسین برانگیزی مسئولیت کل تشکیلات استان گیلان را با شایستگی به عهده گرفت. فرماندهی نیروهای مجاهدین در گیلان، طی سال 1359 یکی از درخشانترین فصلهای زندگی مبارزاتی حسین بود.
در پی 30 خرداد 1360 حسین جلیلی به تهران منتقل شد و مسئولیت نهاد دانشآموزی تهران را به عهده گرفت. شهید حسین جلیلی پروانه در آخرین ماههای حیات پرافتخارش، مسئولیت نظامی و اجتماعی منطقه غرب تهران را برعهده داشت. تیمهای نظامی و واحدهای پشتیبانی عملیاتی که حسین قهرمان در این منطقه سازماندهی و تربیت کرد، تا ماهها بعد از شهادتش با جسارت بر قوای سرکوبگر دشمن در تهران میتاختند. این تیمها بهویژه در ماههای شهریور و مهر1361 روزانه بیش از 10 عمل نظامی انجام میدادند.
خانواده شفایی معنای راستین وفای به پیمان- سایت سازمان مجاهدین مشترک
https://event.mojahedin.org/i/news/141200
مجاهد قهرمان شهید حسین جلیلی پروانه کادری قابل تکیه در هر شرایط
مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه ششمین عضو شهید خانواده شفایی و همسر زهرا شفایی بود. حسین در میان اعضا و کادرهای سازمان با خصوصیت مسئولیتپذیری و کاراییش مشخص میشد.
حسین در سال 1332 در شهر گناباد متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر گذراند و از سال 1350 برای ادامه دادن به تحصیلاتش در رشته ریاضی دانشگاه فردوسی به مشهد رفت.
دستگیری در جریان مبارزه ضدسلطنتی
دانشکده علوم دانشگاه مشهد یکی از مهمترین کانونهای فعالیت سیاسی جوانان انقلابی هوادار جنبش مسلحانه ضددیکتاتوری شاه بود. حسین جلیلی پروانه در این دوران در کنار مجاهدان شهید خسرو رحیمی، محمود جعفری، قاسم مهریزی و… فعالیتهایش را حول تکثیر و پخش جزوهها، مطالب آموزشی و اعلامیههای سازمان متمرکز کرده بود. بهدنبال آشکار شدن ابعاد فعالیتهای حسین جلیلی پروانه و یارانش برای ساواک شاه، او و شماری دیگر از همرزمانش در سال 1354 دستگیر و در بیدادگاه نظامی شاه به 3 سال زندان محکوم شدند.
چگونگی پیوستن حسین جلیلی پروانه به سازمان مجاهدین خلق ایران
حسین جلیلی بهمحض انتقال به زندان در اولین فرصت درصدد وصل به سازمان مجاهدین برآمد و به تشکیلات سازمان مجاهدین پیوست. او با شور و اشتیاق فراگیری آموزشهای سازمانی را آغاز کرد. حسین در شمار آخرین دستههای زندانیان سیاسی، مدتی پیش از پیروزی انقلاب بهمن از زندانهای شاه آزاد شد و به تشکیلات سازمان مجاهدین در خارج زندان پیوست.
شهید حسین جلیلی پروانه پس از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی، در بخش تبلیغات سازمان مجاهدین خلق مسئولیتهای متعددی از جمله تدارک میتینگها و اجتماعات بزرگ سازمانی را برعهده داشت. یکی از کارهای درخشان او در این دوران سازماندهی و حل و فصل مسائل میتینگ بزرگ میدان بهارستان در سال 1358 در مراسم یادبود بهمناسبت قیام ملی 30 تیر بود. حسین همچنین نقش مهمی در برگزاری مراسم عظیم سخنرانی رهبر مقاومت، آقای مسعود رجوی بهمناسبت درگذشت پدر طالقانی در دانشگاه تهران ایفاکرد.
شهید حسین جلیلی پروانه از مسئولان تشکیلاتی سازمان مجاهدین خلق
حسین از اواسط سال 1358 به خراسان منتقل شد و بهعنوان یکی از مسئولان تشکیلات خراسان به انجام وظایف انقلابیش پرداخت. سپس با جدیت و پشتکار تحسین برانگیزی مسئولیت کل تشکیلات استان گیلان را با شایستگی به عهده گرفت. فرماندهی نیروهای مجاهدین در گیلان، طی سال 1359 یکی از درخشانترین فصلهای زندگی مبارزاتی حسین بود.
در پی 30 خرداد 1360 حسین جلیلی به تهران منتقل شد و مسئولیت نهاد دانشآموزی تهران را به عهده گرفت. شهید حسین جلیلی پروانه در آخرین ماههای حیات پرافتخارش، مسئولیت نظامی و اجتماعی منطقه غرب تهران را برعهده داشت. تیمهای نظامی و واحدهای پشتیبانی عملیاتی که حسین قهرمان در این منطقه سازماندهی و تربیت کرد، تا ماهها بعد از شهادتش با جسارت بر قوای سرکوبگر دشمن در تهران میتاختند. این تیمها بهویژه در ماههای شهریور و مهر1361 روزانه بیش از 10 عمل نظامی انجام میدادند.
مجاهد قهرمان شهید حسین جلیلی پروانه کادری قابل تکیه در هر شرایط – پیشتازان راه آزادی
https://porannajafi1000.blogspot.com/search?q=%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86+%D8%AC%D9%84%DB%8C%D9%84%DB%8C+%D9%BE%D8%B1%D9%88%D8%A7%D9%86%D9%87
مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه ششمین عضو شهید خانواده شفایی و همسر زهرا شفایی بود. حسین در میان اعضا و کادرهای سازمان با خصوصیت مسئولیتپذیری و کاراییش مشخص میشد.
حسین در سال 1332 در شهر گناباد متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر گذراند و از سال 1350 برای ادامه دادن به تحصیلاتش در رشته ریاضی دانشگاه فردوسی به مشهد رفت.
دستگیری در جریان مبارزه ضدسلطنتی
دانشکده علوم دانشگاه مشهد یکی از مهمترین کانونهای فعالیت سیاسی جوانان انقلابی هوادار جنبش مسلحانه ضددیکتاتوری شاه بود. حسین جلیلی پروانه در این دوران در کنار مجاهدان شهید خسرو رحیمی، محمود جعفری، قاسم مهریزی و… فعالیتهایش را حول تکثیر و پخش جزوهها، مطالب آموزشی و اعلامیههای سازمان متمرکز کرده بود. بهدنبال آشکار شدن ابعاد فعالیتهای حسین جلیلی پروانه و یارانش برای ساواک شاه، او و شماری دیگر از همرزمانش در سال 1354 دستگیر و در بیدادگاه نظامی شاه به 3 سال زندان محکوم شدند.
چگونگی پیوستن حسین جلیلی پروانه به سازمان مجاهدین خلق ایران
حسین جلیلی بهمحض انتقال به زندان در اولین فرصت درصدد وصل به سازمان مجاهدین برآمد و به تشکیلات سازمان مجاهدین پیوست. او با شور و اشتیاق فراگیری آموزشهای سازمانی را آغاز کرد. حسین در شمار آخرین دستههای زندانیان سیاسی، مدتی پیش از پیروزی انقلاب بهمن از زندانهای شاه آزاد شد و به تشکیلات سازمان مجاهدین در خارج زندان پیوست.
شهید حسین جلیلی پروانه پس از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی، در بخش تبلیغات سازمان مجاهدین خلق مسئولیتهای متعددی از جمله تدارک میتینگها و اجتماعات بزرگ سازمانی را برعهده داشت. یکی از کارهای درخشان او در این دوران سازماندهی و حل و فصل مسائل میتینگ بزرگ میدان بهارستان در سال 1358 در مراسم یادبود بهمناسبت قیام ملی 30 تیر بود. حسین همچنین نقش مهمی در برگزاری مراسم عظیم سخنرانی رهبر مقاومت، آقای مسعود رجوی بهمناسبت درگذشت پدر طالقانی در دانشگاه تهران ایفاکرد.
شهید حسین جلیلی پروانه از مسئولان تشکیلاتی سازمان مجاهدین خلق
حسین از اواسط سال 1358 به خراسان منتقل شد و بهعنوان یکی از مسئولان تشکیلات خراسان به انجام وظایف انقلابیش پرداخت. سپس با جدیت و پشتکار تحسین برانگیزی مسئولیت کل تشکیلات استان گیلان را با شایستگی به عهده گرفت. فرماندهی نیروهای مجاهدین در گیلان، طی سال 1359 یکی از درخشانترین فصلهای زندگی مبارزاتی حسین بود.
در پی 30 خرداد 1360 حسین جلیلی به تهران منتقل شد و مسئولیت نهاد دانشآموزی تهران را به عهده گرفت. شهید حسین جلیلی پروانه در آخرین ماههای حیات پرافتخارش، مسئولیت نظامی و اجتماعی منطقه غرب تهران را برعهده داشت. تیمهای نظامی و واحدهای پشتیبانی عملیاتی که حسین قهرمان در این منطقه سازماندهی و تربیت کرد، تا ماهها بعد از شهادتش با جسارت بر قوای سرکوبگر دشمن در تهران میتاختند. این تیمها بهویژه در ماههای شهریور و مهر1361 روزانه بیش از 10 عمل نظامی انجام میدادند.
مجاهد خلق زهره شفایی
زهره شفايي: پدر، مادر، يك خواهر و دو برادرم جزئي از 120 هزار شهيد-ایران اسرار
http://iranasrar.blogspot.com/2014/01/120.html
عضو خانواده دكتر شفايي كه در سال 1360 تيرباران شدند
من شاهدي از ميان صدها هزار انساني هستم كه خانوادهشان توسط آخوندهاي سفاك در ايران، اعدام شدهاند. پدر، مادر، يك خواهر و دو برادرم ، جزيي هستند از 120 هزار از بهترين هاي مردم ايران كه توسط اين رژيم به شهادت رسيدند. امثال من صدها هزار نفر در جاي جاي ايران هستند كه داستان زندگيشان مشابه است.
من در اصفهان به دنيا آمدم. و تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در شهر خودمان به پايان رساندم و سپس وارد دانشگاه شدم و رشته اقتصاد ميخواندم، بعد از انقلاب ضدسلطنتي من هم مانند بسياري از جوانان ايران به عنوان هوادار مجاهدين به فعاليت سياسي رو آوردم. خوشبختانه خانواده من نيز همراه و مشوق من بودند.
سال 60، با شروع دستگيريها و اعدام هواداران گروههاي سياسي، پاسداران رژيم به خانه ما نيز حمله كردند و مادرم را در برابر چشمان هراسان برادر كوچكم كه فقط 7 سال داشت دستگير كردند و بردند و خانه را مصادره كردند. جرم مادرم اين بود كه در خانه ما مراسم عزاداري براي يك جوان 16 ساله بهنام عباس عماني كه تنها به خاطر فروش نشريه مجاهد توسط چماقداران در خيابان، به قتل رسيده بود، برگزار كرد.
بعد از 2 ماه مادرم آزاد شد و با تلاشهاي زياد توانست خانهمان را از رژيم پس بگيرد، ولي چند ماه بعد بار ديگر، همراه پدرم (دكتر مرتضي شفايي) دستگير شد و سرانجام در روز 5مهر1360، هر دو آنها بههمراه برادر ديگرم مجيد كه فقط 16 سال داشت و 50 نفر ديگر از هواداران مجاهدين، در يك روز تيرباران شدند. جرم آنها چه بود: هواداري از مجاهدين، توزيع نشريات آنها، و يا در اختيار گذاشتن خانه و كمك مالي و يا درمان بيماران مجاهدين (چون پدرم پزشك بود).
من آن موقع در خانه پدر و مادرم نبودم ولي خبر دستگيري آنها را شنيدم. و نگرانشان بودم.
آن روزها رژيم به طور گسترده زندانيان را اعدام مي كرد و با كمال وقاحت، روز بعد اسامي و يا گاهي عكسهايشان را در روزنامههاي دولتي درج ميكرد. هر روز روزنامه مي خريدم و با دلواپسي ورق مي زدم و در ليست دردناك اعدامشدگان به دنبال اسامي دوستان و اعضاي خانوادهام كه دستگير شده بودند، ميگشتم. كساني كه اين لحظات را در سال 60تجربه كردهاند، ميدانند كه معنياش چيست.
صبح روز 7 مهر، كه با يكي از دوستانم بيرون رفته بودم، به روال معمول روزنامه خريدم. و شروع به ورق زدن كردم كه ناگهان در ميان اسامي 53 نفر شهيدان شامگاه 5 مهر، اسم پدر، مادر و برادر 16ساله و نازنينم را ديدم. شوكه شدم. ضربة سنگيني بود به خصوص براي من كه در آن موقع 19 ساله و عاشق خانوادهام بودم. درد سنگيني همه وجودم را گرفته بود. راستي جرم اينها چه بود؟
يك چيز را ميفهميدم. اگرچه خيلي سخت است ولي بهاي آزادي است. ياد حرف پدرم افتادم كه يكبار كه پاسداران رژيم ماشينش را آتش زده بودند، گفت:
«بابا، هر كس تصميم ميگيرد براي آزادي كشورش مبارزه كند، بايد از همه چيزش بگذرد. امروز ماشينت را آتش ميزنند، فردا ممكن است خانهات را بگيرند. يك روز هم بايد جانت را براي آن بدهي. آزادي كه بدون قيمت بهدست نميآيد»
6 ماه بعد، برادر ديگرم جواد كه 27 ساله و دانشجوي مهندسي متالوژي بود در زندانهاي رژيم در زير شكنجه به شهادت رسيد و يك ماه بعد از آن، تنها خواهرم مريم، 24 ساله، همراه با همسرش به دست پاسداران كشته شدند.
بعدها زندانياني كه با پدر و مادرم هم سلول بودند، ميگفتند كه چندين بار پاسداران از مادر و پدرم خواستند كه به تلويزيون آمده و عليه مجاهدين دروغها و اتهاماتي را كه رژيم ميخواهد بازگو كنند تا اعدام نشوند، اما آنها هر بار يك حرف را تكرار مي كردند:
اگر قيمت آزادي ايران اعدام ماست، ما را بكشيد. اگر قيمت آزادي ايران، يتيم شدن فرزند 7 ساله ماست، ما را بكشيد. ما به جنايات شما صحه نميگذاريم. ما از زندگي و خوشبختي خود و خانوادهمان ميگذريم تا آزادي و زندگي و خوشبختي را براي همه مردم ايران بهدست آوريم.
آري، در اين سالهاي سياه، بيش از 120 هزار نفر در ميهن ما فقط بهجرم آزاديخواهي شكنجه و تيرباران شدند. كساني كه اگر چه امروز نيستند اما هرگز از خاطره تاريخي ملت ما محو نخواهند شد. آن جوانان و نوجواناني كه تنها جرمشان فروش نشريه يا شركت در تظاهرات و ميتينگهاي سياسي و هواداري كردن از يك آرمان و مرام سياسي بود. بسياري از آنها به رغم سن كم، زير سخت ترين شكنجه ها حاضر نشدند، دست از آرمانشان يعني آزادي بردارند تا چند روزي بيشتر زنده بمانند.
محمد برادر كوچكم كه در سال 60، فقط 7 سال داشت، بعدها توانست بهكمك دوستانش از كشور خارج شده و به آمريكا برود و در رشته پزشكي (به ياد پدرم) مشغول به تحصيل شود. ولي پس از يك ترم از تحصيلش، درس و تحصيل را رها كرد و به مجاهدان آزادي در شهر اشرف پيوست. و اكنون كه 40 ساله است در «ليبرتي» است و در صف مجاهدان براي آزادي ميهن پايداري ميكند.
وقتي اولين بار او را در شهر اشرف ديدم و از او سوال كردم كه چه شد كه بعد از اينهمه سختي و فراز و نشيب در زندگي، زماني كه توانستي از ايران خارج شوي و درس و تحصيلت را در آمريكا ادامه دهي، همه چيز را رها كردي و به مجاهدين پيوستي؟
با اين جملات مرا ميخكوب كرد. محمد گفت:
«زهره ميدوني چيه؟ من ميخواستم پزشكي بخوانم كه بعنوان يك پزشك به مردمم خدمت كنم، ولي وقتي فكر كردم ديدم هزاران پزشك در ايران دربدر و آوارهاند و حتي براي امرار معيشت رانندگي تاكسي ميكنند. مردم ايران، قبل از نياز به پزشك، به آزادي نياز دارند. براي همين خودم را به مجاهدين رساندم تا بتوانم در مسير آزادي مردمم از چنگال آخوندها مبارزه كنم. وقتي ايران آزاد شود، پزشكان زيادي هستند كه ميتوانند مردم را معالجه كنند.»
به ياد پدرم و آخرين جملات او افتادم كه مي گفت: آزادي بدون قيمت بهدست نميآيد. محمد و ديگر ياران او در زندان ليبرتي، اكنون اين بها و قيمت تسليم نشدن به ارتجاع را لحظه لحظه ميپردازند.
آري، ما مجاهدين، با خدا و خلقمان پيمان بستهايم كه تا آخرين نفس، بهاي آزادي ايران را بپردازيم و از مبارزه در اين راه لحظهيي كوتاه نياييم.
همگام با جنبش دادخواهی قتل عام ۶۷، قسمت اول – زهره شفایی و حمیرا واضحان-سایت بسوی پیروزی
https://www.resistance-history.besoyepirozi.com/jonbeshe-dadkhahi/42926-%D9%87%D9%85%DA%AF%D8%A7%D9%85-%D8%A8%D8%A7-%D8%AC%D9%86%D8%A8%D8%B4-%D8%AF%D8%A7%D8%AF%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%87%DB%8C-%D9%82%D8%AA%D9%84-%D8%B9%D8%A7%D9%85-%DB%B6%DB%B7%D8%8C-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%A7%D9%88%D9%84-%E2%80%93-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D9%87-%D8%B4%D9%81%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%88-%D8%AD%D9%85%DB%8C%D8%B1%D8%A7-%D9%88%D8%A7%D8%B6%D8%AD%D8%A7%D9%86
همگام با جنبش دادخواهی قتل عام ۶۷، قسمت دوم – زهره شفایی و حمیرا واضحان- سایت بسوی پیروزی
https://resistance-history.besoyepirozi.com/jonbeshe-dadkhahi/42931-%D9%87%D9%85%DA%AF%D8%A7%D9%85-%D8%A8%D8%A7-%D8%AC%D9%86%D8%A8%D8%B4-%D8%AF%D8%A7%D8%AF%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%87%DB%8C-%D9%82%D8%AA%D9%84-%D8%B9%D8%A7%D9%85-%DB%B6%DB%B7%D8%8C-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%AF%D9%88%D9%85-%E2%80%93-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D9%87-%D8%B4%D9%81%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%88-%D8%AD%D9%85%DB%8C%D8%B1%D8%A7-%D9%88%D8%A7%D8%B6%D8%AD%D8%A7%D9%86
همگام با جنبش دادخواهی قتل عام ۶۷، قسمت ۱ – زهره شفایی و حمیرا واضحان- سیمای آزادی
https://www.youtube.com/watch?v=6bpJ3Q4cEZ4
همگام با جنبش دادخواهی قتل عام ۶۷، قسمت ۲ – زهره شفایی و حمیرا واضحان- سیمای آزادی
https://www.youtube.com/watch?v=wWs5Ln3tUkQ
گفتگوها-همگام با جنبش دادخواهی قتل عام (۱) – زهره شفایی و حمیرا واضحان- همبستگی
https://hambastegimeli.com/%d9%88%d9%8a%d8%af%d8%a6%d9%88%d9%87%d8%a7/2013-04-18-17-35-73/video/2017-08-28
مجاهد خلق محمد شفایی
https://www.newsmax.com/world/globaltalk/un-rouhani-iran-resistance/2016/09/24/id/749948/
As UN Fetes Rouhani, Iranian Resistance Vows to Keep Fighting-Newsmax
By David A. Patten | Saturday, 24 September 2016 08:53 AM
Email Article|
Comment|
Contact|
Print|
A A
Iranian President Hasan Rouhani — who former U.S. Sen. Joseph Lieberman says should be treated as "an international pariah" because his country "has more blood on its hands" than North Korea – has been warmly received by some members of the United Nations this week.
Rouhani's visit to New York follows revelations of the Obama administration's controversial decision to ship $1.7 billion to Iran — an arrangement the administration insists did not amount to paying ransom.
But the cash appeared to secure the release of U.S. prisoners in Iran, while consummating a deal with Iran's mullahs that was intended to limit their nuclear enrichment activities for about a decade.
To one small, beleaguered Iranian resistance group, the payoff to Iran and its diplomatic acceptance at the UN represented yet another setback in a long struggle to get Western powers to recognize the true nature of the regime. Appeasing the theocrats in Tehran, they warn, will only fuel more violence and repression.
That organization, known as the People's Mujahedin of Iran or PMOI, claims 100,000 supporters and adherents worldwide. And in a region where foreign-policy experts decry a void of moderate partners for the West to work with, the PMOI, also known as MEK, stands out as a tolerant group whose views are generally acceptable to the United States and the West.
Beginning in 2001, PMOI was credited with a series of revelations revealing Iran's uranium enrichment activities to international watchdogs. Formerly listed as a terrorist group, it has renounced violence to achieve its ends and surrendered its weapons to U.S. forces in 2003.
Unlike so many entities in the Persian Gulf region, PMOI respects women's rights. In fact its leader and president, Maryam Rajavi, is female.
The PMOI say they aim to bring democracy to their beloved Iran. They also maintain government should be secular rather than religious. The organization also supports a nuclear-free Iran.
The organization has kept a close eye on the West's efforts to rein in the Iranian regime's rogue nuclear program. After all, they have every reason to believe at least some of the billions of dollars that have flowed into Tehran since international sanctions were lifted will be expended to try to annihilate them.
Before Shah Rezi Pahlavi was deposed in February 1979, the PMOI, which denies its members had Marxist or socialist leanings at the time, fought the Shah just as they would later fight the Ayatollahs, and for many of the same reasons: Corrupt cronies, abridged freedoms, and crimes against humanity, they say.
And just as they were persecuted by the Shah, they would later be arrested, tortured, and executed by the religious dictators who replaced him.
In a single year, PMOI leaders say, over 30,000 Iranians were executed in what they contend was an act of genocide by the ruling mullahs in 1988. The killings followed a fatwa against them by Ayatollah Khomeini issued because they refused to support the mullahs in Tehran. That edict has never been rescinded, and Amnesty International has condemned the "staggering execution toll" in Iran.
Anyone doubting the allegations of brutality in Iran should consider the story of Mohammad Shafaei. When he was 7, he watched them haul away his father, a doctor, for the alleged crime of treating a suspected PMOI member who was wounded. His house was also used as a local meeting place in their Isfahan neighborhood.
When his mother arranged a memorial service for a teenager, age 16, who had been shot and killed while delivering a popular PMOI newspapers in the neighborhood, she was arrested as well.
He recalls trying to deliver heart medication to his father after he was imprisoned. The guards confiscated the medicine and refused to let him see his father.
When he looks at a picture of his family now, remembering happier days, only one other family member, his sister, has survived the regime's attacks.
Mohammad was sent to live with an uncle, made his way to Paris, and fulfilled his lifelong dream of coming to the United States to study medicine so he could follow in his father's footsteps.
He studied at the University of North Carolina at Greensboro, where he was by all accounts an extraordinary student, receiving straight As. He could go out for a pizza or go shopping like any American student. Once he was granted refugee status, he could have enjoyed life in America indefinitely.
But in 1994, he learned that Iranian operatives had launched deadly attacks against PMOI members in Baghdad. Under the dictatorship of Iraqi strongman Saddam Hussein, the PMOI experienced over 140 attacks by Iranian operatives against PMOI refugees.
The group fought back, both inside and outside of Iran. Combined with its revolutionary activities that contributed to the Shah's overthrow, the State Department in 1997 made the controversial move of listing PMOI as a terrorist organization — although investigators were never able to identify terrorists among the group's members.
Mohammad read the accounts of his countrymen being massacred in Iraq, and their bravery in captivity reminded him of his parents' sacrifice. After an agonizing period of soul searching, Mohammad felt he must leave his easy life as a college student in America, and return to be with the exiled PMOI members in Iraq.
It was the hardest decision of his life, he says.
"I had a prosperous future in front of me without fear and suppression of [the] mullahs," he says. "I had an opportunity to enter top U.S. medical colleges. Many youths might have a dream of being in such a position.
"On the other hand, I could not imagine how my life was going to be if I started struggling with mullahs. I might get arrested like my mom, or get killed like my Dad, or get tortured to death like my older brother."
But how could he enjoy his freedom, knowing that others were living under a constant threat? Shafaei felt a higher calling to take up the cause that his parents had lost their lives for — bringing liberty to his country.
As soon as he walked into Camp Ashraf, he knew he'd made the right decision.
"I could see thousands of people who had the same goals as my family," he recalls. "I felt myself in my family again and did feel to be alone. I had a feeling that I knew them from a long time. I found all people of MEK in camp Ashraf full of love and compassion, distinguished people who were seeking love, freedom, democracy, and peace. My hope was back."
The group renounced the use of violence in 2001. When U.S. troops arrived in Iraq in 2003, PMOI surrendered its weapons in return for the promise U.S. forces would protect them. As an occupying power under the Geneva Convention, the United States had a legal responsibility to protect them as a religious minority.
As U.S. forces withdrew from Iraq, however, the PMOI were assured they would be safe under Maliki. But they knew the Maliki government had allied itself closely with the sectarian regime in Iran, which saw PMOI as its greatest enemy.
PMOI leaders begging the Americans not to leave, and warned it would be a disaster. But on Jan. 1, 2009, the United States officially handed over control of the camp to the Iraqi government.
As PMOI leaders had predicted, Iraqi Army units attacked the camp repeatedly in 2009, leaving hundreds wounded and 47 dead. Amnesty International reported a video showing Iraqi military vehicles under Maliki's control running over refugees who were trying to flee.
In 2012, Mohammad Shafaei and the other PMOI refugees were forcibly relocated to Camp Liberty near the Baghdad International Airport. There, they found themselves stuck in a no-man's land, targeted for attacks by enemies in Iraq, but unable to return to Iran for fear of being arrested and executed.
A host of leaving American politicians on both sides of the aisle have taken up their cause, including former New York Mayor Rudy Giuliani, Sen. John McCain, former Pennsylvania Gov. Ed Rendell, former Homeland Security Secretary Tom Ridge, former House Speaker Newt Gingrich, former CIA director James Woolsey, and former Rep. Dana Rohrabacher, to name a few.
Their efforts, along with growing international pressure, helped persuade then-Secretary Hillary Clinton to lift the terrorist designation, which enables to group to conduct normal operations, including fundraising, in the United States and elsewhere. Conservative politicians now see in PMOI hope for a democratic alternative for Iran, and wonder why the Obama administration hasn't done more to support them.
Watching their sworn enemies, the mullahs in Tehran, receive tens of billions of dollars of economic relief from sanctions following the signing of the nuclear agreement hasn't helped their morale. They believe the money will go to fuel Hezbollah terrorism, and Iranian operations in Syria and Iraq.
The Obama administration, of course, had hoped the nuclear deal would help moderate the Iran regime. Instead, Tehran has renewed its testing of long-range ballistic missiles that could one day carry a nuclear warhead to attack distant lands, perhaps even the United States. In recent weeks, swarms of Iranian gunboats have played a dangerous game of chicken with U.S. Naval vessels in the Persian Gulf.
But despite those setbacks, PMOI leaders remain optimistic that their country will one day be free.
One recent ray of hope for the beleaguered group came in July at a massive gathering of supporters in Paris. Among the speakers was former House Speaker Newt Gingrich, who said the nuclear arms deal gave the mullahs in Tehran "more money for exporting terrorism around the globe."
"With your efforts, however," he said, "and with an opposition movement that has supporters like you, freedom will be revealed. The existence of every single one of you here is a sign of hope and glory towards the redemption of your homeland."
PMOI's leader, Mrs. Maryam Rajavi, used the Paris venue to espouse a 10-point plan for Iran's future, replete with democratic principles.
It declares: "The ballot box is the only criterion for legitimacy," and calls for the rule of law, separation of religion and state, and universal suffrage.
Mrs. Rajavi also spoke out against sectarian strife and predicted "the current threat from terrorist groups that have risen from religious powers against democracy and freedom will never bear any fruit."
In September, the group announced that all of its members had been safely relocated out of the refugee camp in Iraq. The largest group of refugees went to Albania, a Muslim-majority, parliamentary Republic whose neighbors include Greece, Macedonia, Kosovo, and Montenegro.
PMOI members have been resettled to other European countries as well, where they hope to lead peaceful lives while continuing their steadfast resistance to the Iranian regime.
Shafaei, who lost so many beloved family members to torture and execution, is encouraged that the support of Congress has forced the Obama administration to be more proactive in defending PMOI.
He says this development reflects "the freedom-loving and humane spirit of the American people, and their true historic values."
Asked if he ever regrets leaving a college campus in America to become a refugee living in a foreign country, he responds to the question with one of his own.
"Do you think that George Washington, Thomas Jefferson, and other freedom fighters Americans are proud of ever regretted their struggle for freedom?
He adds: "In the near future, when children of Iran will enjoy their freedom, I and my colleagues in PMOI will be most pleased to be part of bringing freedom to our beloved county, Iran."
© 2020 Newsmax. All rights reserved.
Read more: As UN Fetes Rouhani, Iranian Resistance Vows to Keep Fighting | Newsmax.com
--
https://iranazadfarda.com/%D9%84%D8%AD%D8%B8%D9%87-%D9%87%D8%A7-%D9%88-%D8%AD%D9%85%D8%A7%D8%B3%D9%87-%D9%87%D8%A7/%D9%85%D8%B5%D8%A7%D8%AD%D8%A8%D9%87-%D8%A8%D8%A7-%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF-%D8%B4%D9%81%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D8%A7%D9%81%D8%B3%D8%B1-%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B4-%D8%A2%D8%B2%D8%A7%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%AE/
مصاحبه با محمد شفایی افسر ارتش آزادیبخش در لیبرتی- مقالات (فیس بوک)
http://www.aftabkaran.com/archive/maghale.php?id=5046
مصاحبه با محمد شفايي افسر ارتش آزاديبخش در ليبرتی – وبلاگ مرگ بر خمینی
http://margbarkhomaini.blogspot.com/2015/09/blog-post_27.html
مهر ۶, ۱۳۹۴
فیس بوکتوئیتر
سوال : محمد تو عضوی از خانواده مجاهد پرور و و والامقام دکتر شفایی هستی وقتی به خانه تان حمله کردند و مادر را دستگیر کردند چه اتفاقی برایت افتاد می خواهیم یک بار از زبان خودت بشنویم
محمد شفایی :من در خانه خوابیده بودم که دیدم مادرم مرا بیدار می کند. وقتی بیدار شدم دیدم چند پاسدار اطراف ما هستند چند زن با چادر مشکی بودند و یک پاسدار ریشی. مادرم به من گفت که اینها آمده اند و می خواهند من را ببرند. همانطور که پدرت را دیگر بر نگرداندند من را هم دیگر برنخواهند گردادند. آخر چند روز قبلش همین صحنه در مورد پدرم تکرار شده بود و پاسداران به خانه ریختند و پدرم را بردند. من که فهمیدم دیگر این آخرین دیدار با مادرم است شروع به گریه کردم در آن موقع ۷ ساله بودم. من با گریه شروع کردم به لگد زدن به پاسداری که آمده بود مادرم را ببرد ولی او به حالت تمسخر آمیزی می خندید و می گفت برش می گردانیم. خنده های کریه آن پاسدار همچنان جلوی چشمم است….
مادرم دستم را گرفت و من را به در خانه همسایه مان برد. آخر دیگر من تنها بودم و هیچ کس دیگر نبود که پیش او باشم. به همسایه مان گفت که این محمد پیش شما باشد. اگر عمویش آمد او را تحویل او بدهید و اگر نیامد خودتان بزرگش کنید. بعد از آن دیگر مادرم را زنان چادری احاطه کردند و او را به داخل ماشین بردند و من دیگر مادرم را ندیدم.
چند روز بعد که همچنان در خانه همسایه مان بودند، دیدم مجید، دومین برادرم به در خانه همسایه مان آمد. او سوال کرد که چرا هرچه در می زنم کسی در خانه خودمان را باز نمی کند؟ و من ماجرا را برایش توضیح دادم. مجید عزیز من که آن موقع فکر می کنم ۱۶ سال داشت و خیلی نحیف و لاغر اندام هم بود، از دیوار خانه همسایه مان داخل خانه خودمان پرید و یکسری اسنادی را که می خواست برداشت و رفت. آن هم آخرین بار بود که من مجید را دیدم.
سوال : چطور فهمیدی که مادر و پدر و به دنبال آن خواهر و برادرهایت اعدام شده اند ازکجا فهمیدی و با اون سن وسال کم چه احساسی داشتی؟
محمد شفایی: بعد از مدتی که من پیش همسایه مان بودم، عمویم که آن موقع شیراز زندگی می کرد، به اصفهان آمد و من را به پیش خودش به شیراز برد. نمی دانم دقیقا چقدر گذشته بود ولی همواره می خواستم از پدر و مادرم سوال کنم که کجا هستند. چرا من را به ملاقاتشان نمی برند؟ ولی نمی خواستم این سوالها را از کسی بپرسم. چون با آخرین جمله ای که مادرم به من گفت که دیگر بر نمی گردد، برای خودم روشن بود که چه اتفاقی خواهد افتاد. یک روز عمویم که از مسافرت آمده بود، دیدم خیلی ناراحت است. لباس سیاه هم پوشیده بود. بدون هیچ مقدمه ای از او پرسیدم عمو، بابا و مامان اعدام شدند ؟!! عمویم نگاهی به من کرد و یکدفعه بغضش ترکید و زد زیر گریه و من را بغل کرد. در آن لحظه خیلی میخواستم گریه کنم. ولی بیشتر از هرچیز، یک احساس درونم می گفت که گریه نکن تا کسی تو را شکسته و فرو رفته در خود نبیند. اگر چه که ۷ سال داشتم ولی دروان بچگی من دیگر تمام شده بود. چند سال بعد وقتی بر مزار پدر و مادرم می رفتم، و در دیالوگ با مادران و پدران سایر شهدا، فهمیدم که اعدام پدر و مادرم به همراه مجید با همدیگر، و همراه ۵۰ مجاهد دیگر در روز ۵ مهر سال ۶۰ بوده است.
در مورد برادر بزرگم جواد، چون تهران بود اصلا خبری از او نداشتم که چه اتفاقی برای او افتاده است. خبر شهادت او رو فکر می کنم از خواهرم زهره وقتی که از زندان آزاد شده بود شنیدم. من جواد رو خیلی دوست داشتم. چون خیلی مهربان بود. وقتی از تهران به اصفهان می آمد، ساعتها در خانه می نشست و با پدر و مادرم بحث می کرد و اونها رو در جریان اخبار و وضعیت قرار می داد. من هم که زیاد چیزی ازحرفهای اونها نمی فهمیدم یک جایی لم می دادم و به چهره جواد زل می زدم. چون خیلی دوستش داشتم. و الان دیگر او رو هم از دست داده بودم.
سوال : چطور فهمیدی که مادر و پدر و به دنبال آن خواهر و برادرهایت اعدام شده اند ازکجا فهمیدی و با اون سن وسال کم چه احساسی داشتی؟
محمد شفایی : در مورد خواهر بزرگترم مریم، دقیقا یادم نیست که کی فهمیدم که او شهید شده. ولی یادم هست که همواره آرزو می کردم که او حداقل دیگه زنده مونده باشه.
یادم می اید که با خواهرم زهره وقتی شیراز بودیم به زور رادیو صدای مجاهد را که با کلی پارازیت پخش می شد می گرفتیم. صدای مجاهد اسامی شهدا رو اعلام می کرد. می خواستیم ببینم که آیا مریم هم جزء شهدا هست یا نه. من اسم او را بعنوان شهید نشنیده بودم و
همه اش در آرزوها و رویاها یم تصور می کردم که یک روز او را دوباره ببینم. ولی سالیان بعد فهمیدم که به همراه همسرش حسین جلیلی پروانه که من او را ندیده بودم، در یک درگیری خیابانی با پاسداران در اردیبهشت سال ۶۱ شهید شده اند.
سوال : توی اون شرایط نزد چه کسی نگهداری میشدی و چه رفتاری با تو داشتند؟
محمد شفایی : بعد از بردن مادرم تا مدتی، یادم نمی آید چند روز یا چند هفته شد، پیش همسایه مان بودم. آنها سه یا چهار تا بچه داشتند که دو تایشان هم سن و سال خودم بودند. اگر چه آنها همسایه ما بودند و هیچ رابطه خویشاوندی نداشتند ولی محبتهای بیکرانشان را همواره نثار من می کردند.
واقعا احساس غریبی بینشان نمی کردم. یادم می آید که یک روز که با آن دو بچه همسایه مان توی کوچه راه می رفتیم، بچه های خانواده فالانژی که توی همسایگی ما بودند آمدند سراغ من برای اینکه من را اذیت کنند. به من می گفتند بچه منافق و …. آن دو خواهر کوچک خودشان را جلوی من انداختند و هرچه بد و بیراه بود به آنها گفتند و دست من را گرفتند و به خانه خودشان بردند.
بعد ازاینکه از پیش آن خانواده به نزد عمویم رفتند، دیگر آن خانواده را ندیدم ولی همچنان محبتهایشان را به یاد می آورم.
نمی دانم خدا چه حکمتی دارد ولی همواره در تمام زندگی ام هیچ گاه فکر نکردم که خدا من را رها کرده باشد. اگر چه خیلی چیزها را از دست می دادم و برایم ندیدن همه کسانی که دوستشان می داشتم سخت بود، اما مثل اینکه یک کسی از او بالا هوایم را دارد و در هر پروسه ای فرشته های خودش را در قالب یکسری نفرات می فرستاد که محبت را نثارم می کردند.
بعد از آن پروسه پیش عمویم که در شیراز بود رفتم. عمویم عاشق پدرم بود. چون پدرم پسر بزرگ خانه بود و برایم عمویم جای پدرش بود. خبر شهادت پدر و مادرم هم ضربه روحیه خیلی شدیدی به او بود و بعد از آن واقعا شکسته شد. به همین خاطر عمویم سعی می کرد همه عشق و علاقه ای که به پدرم داشت را نثار من کند. هیچگاه با من مثل بچه رفتار نمی کرد. در کارهای مختلف با من مشورت می کرد. خیلی به من احترام میگذاشت. خیلی از مسائلی را که پیش هیچ کس نمی گفت پیش من می گفت. خلاصه اینکه تکیه گاه بزرگی برایم بود. چند سال بعد در اثر همه فشارهایی که به او آمد، دچار سکته قلبی و مغزی توام با هم شد و بلافاصله فوت کرد.
فقدان او هم برای من ضربه عاطفی خیلی شدیدی بود. چرا که در آن پروسه دیگر خواهرم هم نبود و عمویم را هم از دست داده بودم و خیلی احساس تنهایی می کردم. در غم از دست دادن او بر عکس همیشه که گریه نمی کردم خیلی گریه کردم…. با خدا حرف زدم و گفتم که خدایا چرا هر کسی را که من دوست دارم رو داری از من می گیری؟
ولی بالاخره این ابتلائات جلوی روی هرکس وجود داره…..
هر موقع به اصفهان که شهر زادگاهم بود می رفتم و به محله ای که سابقا پدر و مادرم در آن بودند می رفتم، به هر مغازه ای که می رفتم، همه عشق و محبتشان را نثارم می کردند.دوستان پدرم از خاطرات پدرم می گفتند. یکی میگفت که چطور آنروزی که بچه اش مریض شده و در آستانه مرگ بود و پولی نداشت که کسی کمکش کند و بچه اش رو نجات بدهد، پدرم بدون گرفتن هیچ پولی مستمر به بچه اش مراجعه می کرد و داروهایش رو هم خودش تهیه می کرد و چگونه بچه اش رو نجات داده بود. در همان وضعیت یک تعریف از پدرم می کردند ، یک فحش هم به آخوندها می دادند.
البته آنطرف قضیه را هم بگویم. یکبار یکی از به اصطلاح اقواممان، که پاسدار بود، من را پیش دوستانش که پاسدار بودند برد. آنها من را دوره کردند. خیلی چیزها بهم می گفتند که یادم نیست ولی چیزی که در خاطرم مانده این است که یکی از آنها به من گفت فکر نکن که پدر و مادرت که نماز می خواندند مسلمان بودند. ابن ملجم هم نماز می خواند ولی حضرت علی را کشت…
لازم به ذکر است که بگویم این حرفها را این پاسدار برای یک بچه هفت ساله داشت می گفت . شاید نتوانید تصور کنید که در این مواقع آدم تحت چه فشاری می رود. کسی دهن باز می کند و چنین حرفهایی را در مورد عزیزترین کسانت که خودت هم آنها را می شناختی میز ند.
یک مورد دیگر وقتی بزرگ شده بودم و حدود ۱۵ سال داشتم، در صحبت با یکی دیگر از به اصطلاح اقوام وزارتی به او گفتم که شما میگویید پدر و مادرم منافق بودند و آنها را اعدام کردید ولی چرا مجید را که ۱۶ سال داشت اعدام کردید؟ وی در جواب به من گفت در حکومت اسلامی اگر کسی سنگ به شیشه بزند برای اینکه آن شیشه را بشکند، حکم محارب دارد!
یک مورد دیگر برخورد به اصطلاح داییم با من بود. این فرد رئیس سپاه اصفهان بود. یادم است که دفتر کارش در خیابان کمال اسماعیل اصفهان بود. یکبار که دیگر هیچ کس را نداشتم با عموی پدرم، یکسری داروهایی را برای پدرم برداشتم و به درب همان سپاه کمال اسماعیل رفتم که ظاهرا پدرم هم همانجا زندانی بود. پدرم اخیرا عمل قلب باز انجام داده بود و هنوز بخیه های نقطه عمل خوب نشده بود و یکسری داروهای قلب را حتما باید استفاده می کرد. من هم همان دارو ها را برده بودم. بعد از اینکه ساعتها پشت درب زندان با عموی پدرم ایستادیم، نهایتا پاسداری آمد و گفت عمو نمی تواند بیاید و من تنها می توانم بروم.
آن پاسدار من را به داخل برد. یادم است که جایی پرده را کنار زدم و دیدم محوطه بزرگی بود که زمینش چمن بود و درختان بلندی بود که یکسری نفرات را به درخت بسته بودند.
بعد از آن من را به داخل اتاق کار به اصطلاح داییم برد. با ورودم هیچ واکنشی نشان نداد. نه سلامی و نه هیچ واکنشی. یادم نمی آید چه مدت در آن اتاق روی یک صندلی نشسته بودم. بلاخره صبرم تمام شد و گفتم من این داروها را باید به بابام برسانم و الا او می میرد.
یکدفعه او از جا بلند شد و نایلون دارو را از من گرفت و پرت کرد و دستم را گرفت و از اتاق به بیرون پرت کرد و گفت می خواهم که او بمیره….| این هم محبت یک دایی بود در حق پسر خواهر ۷ ساله اش!
سوال : اولین بار که به ملاقات خواهرت زهره به زندان رفتی رو به یاد میاری؟ آیا سایر خواهران زندانی که آنجا بودند و همگی مشتاق دیدنت بودند را بخاطر میاری ؟
وقتی خواهرم زهره زندان بود، نمی دانم چند بار به ملاقاتش رفتم. ولی یکبار به داخل زندان رفتم و فکر می کنم یک روز از صبح تا شب در جمع خواهران هم بندی خواهرم بودم. کسی از آنها را به خاطر نمی آورم ولی چیزی که از ان صحنه در ذهنم باقی مانده است اینست که یک سالن بزرگ داشتند که همه خواهران در آن بودند. همه شان وقتی با من مواجه می شدند کلی خنده و شوخی می کردند. اصلا مثل اینکه زندانی نبودند. یادم است که خیلی شلوغ و پلوغ می کردند. یک زمین والیبال هم در کنار سالن بود که یکسری از آنها والیبال بازی می کردند. نمی دانم چند تا از آن خواهران الان هستند و چندتایشان شهید شده اند
سوال : چند ساله که به ارتش آزادیبخش پیوستی؟ و قبل از آمدن به ارتش کجا بودی وچکار میکردی؟
محمد شفایی :۲۱ ساله بودم که فعالیتم را حرفه ای کردم و در ۲۲ سالگی به ارتش آزادیبخش آمدم. من از آمریکا به ارتش آمدم. آنجا در شهر گرینزبورو در ایالت کارولینای شمالی زندگی می کردم و در دانشگاه کارولینای شمالی دوره مقدماتی پزشکی ام را شروع کردم و بعد از یکسال که می خواستم به ارتش آزادیبخش بپیوندم، دانشگاه را ترک کردم.
سوال : چی شد که به ارتش آزادیبخش پیوستی؟ برخی ممکن است بگویند صرف انتقام جویی برای خانواده ات علت پیوستن تو به ارتش آزادی و مجاهدین بوده است ولی خودت بگو که چه عواملی نقش داشت ؟
محمد شفایی : من در ایران بعد از اینکه خواهرم زهره به خارج رفت و به ارتش آزادیبخش پیوست یعنی زمانیکه حدودا ۱۲ سال داشتم ، دیگر در ملائی بودم که زیاد از اخبار سازمان مطلع نبودم. در میان اقواممان هم افرادی که رژیمی و فالانژ باشند کم نداشتیم که مسمتر در مورد سازمان در ذهنم سم پاشی می کردند که برخی نمونه ها رو گفتم. خیلی بد و بیراه به مجاهدین می گفتند و اینکه اینها گمراه شده اند و …
من همواره یک تناقض را نمی توانستم در ذهنم حل کنم و آن این بود که من پدر و مادر خودم را می شناختم که چگونه انسانهایی بودند. چطور می شود اینها که چنین انسانهای والایی به لحاظ انسانی و اجتماعی بودند، هوادار سازمانی باشند که اینگونه رژیمی ها از آن بد می گفتند؟!!
به همین خاطر نمی توانستم قبول کنم که حرفهایی که رژیمی ها می زنند درست باشد. از طرفی هم در ذهنم می گفتم نکند راست بگویند! به همین خاطر عزمم را جزم کردم که از کشور خارج شوم. چون در شرایط اختناقی که بودم نمی توانستم بفهمم که چکار باید بکنم. کتابهای مختلفی می خواندم که ببینم وظیفه ام برای تغییر این شرایط چیست و به این نتیجه رسیده بودم که باید خارج شوم تا در یک محیط بدون اختناق بتوانم درست فکر کنم و تصمیم بگیرم. ابتدا تصمیم گرفته بودم که درس بخوانم و شخصیتی مانند پدرم شوم و بتوانم به مردم کمک کنم. به همین خاطر شروع به نامه نگاری به دانشگاههای مختلف کردم تا پذیرش بگیرم. در نهایت با سختی بسیار توانستم از کشور خارج شوم. وقتی می خواستم از کشور خارج شوم به کسی نگفتم که مانعم نشوند و رژیم هم روی این موضوع هوشیار و حساس نشود . آن روزها در شرایطی بودم که همه من رو به سمت درس خواندن و در پیش گرفتن یک زندگی عادی تشویق میکردند حتی در آخرین روزهایی که در ایران بودم یکی از فامیل هایم که می خواست حتی مثبت به من نصیحت کند گفت آنجا که می روی به درس و دانشگاهت بچسب، فکر نکن که چون پدر و مادرت در این راه رفته اند تو هم باید در همان راه بروی.
در آمریکا هم تلاش زیادی کردم که به سرعت وارد دانشگاه شده و زمان را از دست ندهم. در کنار واحدهای درست بیولوژی و شیمی و .. که مربوط به دوره مقدماتی پزشکی بود، رشته دومم را جامع شناسی انتخاب کردم. چون می خواستم از طرفی مانند پدرم از طریق پزشکی به مردم کمک کرده و جا پایش بگذارم و هم اینکه بفهمم جامعه چه خبر است و کاری در جامعه بکنم. همزمان شروع کردم به خواندن روزنامه های ایرانی. از همه چیز می خواندم. می خواستم پاسخ سوالی که همواره در ذهنم سنگینی می کرد را پیدا کنم. آیا مجاهدین واقعا از اهدافشان منحرف شده اند؟ آیا تهدید من اینست که چون پدر و مادرم در این راه رفته اند، من هم چشم بسته در این راه بروم؟ به همین خاطر می خواستم خوب بفهمم که کار درست چیست که انجام دهم. شروع کردم از دور فعالیتهای سازمان را دنبال کردن. ابتدا خبر تظاهرات سازمان به مناسبت ۳۰ تیر در جلوی کاخ سفید را در یکی از روزنامه های ایرانی دیدم و به آنجا رفتم تا از دور مناسبات مجاهدین با یکدیگر و هوادارانشان را ببینم که چگونه است. بعد از مدتی توانستم شماره خواهرم زهره را پیدا کنم و با او تماس گرفتم. اولین تماس بعد از سالیان تماس سختی بود. در صحبت با او هرچه ذهنیت منفی در طی این سالیان فامیل های رژیمی از سازمان در ذهنم ایجاد کرده بودند را به او گفتم. گفتم می گویند شما منحرف شده اید و دیگر راه حنیف را نمی روید، چرا به عراق درحالیکه در جنگ با ما بود رفتید؟. می گویند مناسبتاتتان اینطور و انطور است و …. خواهرم به من گفت برو پیش بچه ها هرچه سوال داری بپرس و جواب بگیر.
در برخوردهای بعدی با هواداران و کادرهای سازمان دوباره همان احساسات خوشی که در بچگی در برخورد با بچه ها داشتم در ذهنم یادآوری شد. آن زمان برای من بهشت بود چون واقعا همه بچه ها دوست داشتنی بودند. فکر می کردم که آن دوران دیگر تمام شده است ولی می دیدم دوباره همان حس در من بیدار شده است. این بود که شور و اشتیاقم به صحبت و بودن در بین بچه ها هر روز بیشتر می شد. تصمیم گرفتم که دانشگاهم را از کارولینای شمالی بیاورم در ویرجینیا که نزدیک دفتر سازمان و نزدیک تر به بچه ها باشم. ولی در کنار این حس وقتی بچه ها را می دیدم خیلی متناقض می شدم. خلاصه اینکه یک تناقض بزرگ همواره اذیتم می کرد. من عاشق درس خواندن بودم چون فکر می کردم از این طریق باید کاری کنم. ولی می دیدم که بچه هایی هستند که سال آخر بوده و داشته تز دکترایش را می نوشته ولی درس را کنار گذاشته تا به ارتش آزادیبخش بیاید. یکی دیگر داشته لیسانسش را می گرفته و آنرا ترک کرده و برای پیوستن به ارتش آمده . در تلاطم بودم. از یک طرف ندایی درونم میگفت به درست بچسب که به جایی برسی و بتوانی کار مفیدی بکنی، از طرف دیگر می گفتم که اگر همه اینها می خواستند اینطور فکر کنند که دیگر ارتش آزادیبخشی شکل نمی گرفت. دیگر همه باید منتظر می ماندند تا تحصیلات همه تمام شود و بعد ارتش را تشکیل دهند. خلاصه اینکه دیدم نمی توانم مدعی این باشم که می خواهم کاری بکنم ولی بخواهم که بقیه بروند ارتش و مبارزه کنند تا اینکه نوبت من بشود. یک شب که داشتم فکر می کردم این تلاطم به اوج رسید. آن شب سخت ترین شب زندگیم بود. از یک طرف شیرینی ادامه تحصیل و گرفتن درجات بالا از بهترین دانشگاههای امریکا و از یک طرف مجاهدینی که از همه این مواهب برای آرمانشان گذشته بودند. وقتی به این مجاهدین فکر می کردم و ارزشهای والایی که در آنها بود، درونم طوفان می شد. می دانستم که این تصمیم مسیر زندگیم را تغییر می دهد. در یک نقطه عزمم راجزم کردم که من هم قیمت این مبارزه را بدهم. به زبان امروزمان اینکه بدون چشمداشت باید تصمیم گرفت و فدا کرد. همین عنصری بود که من در مجاهدین پیرامونم می دیدم و جذب مناسبات آنها شده بودم. گرمی و عشقی که در آن مناسبات می دیدم آنقدر خیره کننده و چشمگیر بود که دیگر نمی توانستم به زندگی معمولیم ادامه دهم. آنجا بود که تصمیم گرفتم که تا به آخر مجاهد باشم .
سوال : در جریان حمله به اشرف رژیم وحشی آخوندی با فرستادن مزدورانش ۵۲ تن از بهترین های مقاومت رو به شهادت رساند تو کدومیک از بچه ها رو بیشتر می شناختی و یک خاطره از هر کدوم که داری لطفا برامون تعریف کن
محمد شفایی : در جریان حمله به اشرف خیلی در تب و تاب و نگران بودم که چه خبر شده است. یکی از بچه ها داشت اسامی شهدایی را که اعلام می شد می نوشت. قلمش حرکت کرد و روی کاغذ نوشت امیر نظری. یکدفعه اندوهی شدید تمام وجودم را فرا گرفت. یکبار دیگر به خدا غر زدم که خدایا چرا من نه و چرا همه کسانی که دوست دارم از کنارم می روند و من می مانم.
چیزی که در آن لحظات کمی تسکینم می داد این بود که من هم بزودی به آنها می پیوندم. ”فهمنم من قضی نحبه و منهم من ینتظر”.
درونم با امیر صحبت میکردم که به زودی می آیم پیشت. آخر من خیلی امیر را دوست داشتم. امیر مثل برادرم بود. من عاشق امیر بودم. امیر حاوی ارزشهای خیلی والای مجاهدی بود. هر موقع با او برخورد می کردم در سیمایش تمام ارزشهای مجاهدی را سمبلیزه می دیدم. آخر جنس عواطف در مجاهدین فرق می کند. بهمین خاطر هم از روابط خونی مجاهدین خیلی به هم نزدیکترند و به یکدیگر عشق می ورزند. چون مجاهد کنار دستی تمام ارزشهای والای انسانی رو برات سمبلیزه میکند . به همین خاطر آدم در او آرمانش را می بیند و به همین خاطر دوست دارد به او بینهایت عشق بورزد.
امیر مجاهد سرحالی بود که هر موقع او را می دیدی داشت سر به سر یکی می گذاشت و خنده و شوخی اش براه بود. از طرف دیگر در موضعگیریها و مواضع ایدئولوژیک و در مقابل دشمن ذره ای شکاف نداشت و بسیار قاطع و جنگنده بود. امیر عاشق برادر مسعود و خواهر مریم بود. سخنرانیهای برادر را کلمه به کلمه حفظ بود. در صحبتهایش مثلا می گفت در کتاب فلان برادر گفته…. و جمله برادر را عین همان که در کتاب بود را می گفت. خیلی وقتها من تعجب می کردم. یکبار به او گفتم امیر تو چطور کلمه به کلمات حرفهای برادر را حفظی. گفت من عاشق برادرم ان کتاب را ۲۰ بار خوانده ام.
سایر مجاهدین ۱۰ شهریور هم هرکدام دنیایی دارند. سعید اخوان، که گل سرخ دیگری نام گرفت. سعید شاخص تغییر و انقلاب بود. ظاهری آرام ولی در مقابل دشمن آتشین بود. یکبار که بلندگوهای دور و بر اشرف داشتند لجن پراکنی می کردند، یکی از مزدوران خائن که سعید را دیده بود، اسم او را صدا زد و گفت بیا پیش ما. سعید بر شوریده بود و بلندگوی خودمان را گرفت و شروع به شعار دادن کرد. با صدای بلند و کوبنده: ”ای مزدور ولایت برگرد برو سفارت / ای خائن کثافت اسب کهر را بنگر”
سوال : از قلب لیبرتی این رزمگاه مجاهدین چه پیامی برای جوانان هموطن و خانواده شهدا داری ؟
محمد شفایی : برادر یک روز گفت کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من. این جمله را باید با خط زرین نوشت. نمی دانم که چطور می توانم احساس و فهمم را نسبت به این جمله بیان کنم. الان فکر می کنم با توجه به وقایع سوریه و عراق ، هم خودمان و هم مردم قهرمان سوریه و عراق این جمله را با تمام پوست و گوشت و استخوانشان لمس و حس می کنند. ما هم جز خودمان کس دیگری را نداریم. یک طرف دشمنان هستند و یک طرف هم قولهای خیانت شده آمریکا و سازمان ملل. لذا روی هیچ چیز نمی شود حساب کرد، الا عنصر انسانی خودمان. در انقلاب خواهر مریم ما آموخته ایم که اگر به خودمان باور کنیم، درونمان انرژی لایزالی وجود دارد. برای استخراج این انرژی لایزال، که نه رژیم و نه هیچ قدرتی توان مقابله با آنرا ندارد نیاز است که از خودمان و تمایلات خودمان بگذریم. نیاز است که فدا کنیم. هرچه درجه فدایمان بیشتر باشد و هرچه از تمایلات فردی بیشتر بگذریم به هدفمان نزدیک تر می شویم. لذا پیامم این است که فقط و فقط باید در این راه فدا کرد و فدا کرد و فدا.
در مورد خانواده شهدا مسولیت فدا کردن چند برابر است. چراکه هر شهیدی پیامی را دارد می دهد. هرکس در کنار شهیدی بوده است، در معرض فرصتی استثنایی بوده است. چرا که در کنار آن شهید با ارزشهای والای انسانی و مجاهدی آشنا شده است. این آگاهی مسئولیت می آورد و پاسخگویی به مسئولیت هم درقیام به همان مسئولیتی می باشد که شهدا پیام آنرا داده اند.
سوال : نقش هر مجاهد ایستاده بر آرمان مردم رو چطور می بینی و پاسخ جنایات رژیم را چگونه میدهی؟
محمد شفایی : رژیم پس مانده خمینی و آخوندها تمام تبلیغاتشون رو بر این سوار کرده اند که بگویند که یک عده را کشته اند و بقیه را هم نفله کرده اند و صدایی از کسی در نمی آید و آنها هم بر اریکه قدرت تکیه زده اند. ولی ما مجاهدین می گوییم که اگر یک مجاهد هم در این دنیا باشد، ای رژیم منفور ولایت فقیه تو را سرنگون می کنیم. این تعهد و مسولیت ماست. مجاهدین هم اثبات کرده اند که به حرف و تعهدی که می زنند پایبند هستند و روی هوا حرف نمی زنند.
برادر یکبار گفت اگر اشرف بایستد جهانی به ایستادگی بر می خیزد. یک زمان هم امام حسین با ۷۲ نفر بود و در یک تعادل قوای کاملا نابرابر، ولی ایستادگی و ذوب آنها در آرمانشان چنان طنینی در تاریخ داشت که الان بعد از ۱۴۰۰ سال، هنوز در گوش آدم زنگ می زند و آدم را به ایستادگی در مقابل ظلم فرا می خواند.
یک زمان من فکر می کردم که با اینهمه جنایاتی که خمینی کرده و مملکت خرابی که ساخته تا چند سال این مملکت بعد از سرنگونی آباد می شود. ولی در سالهای اخیر که هرچه بیشتر در انقلاب خواهر مریم بزرگ شدم، با دیدن روحیه بالا و شگرفی که خواهر مریم در ایرانیان اشرف نشان درخارج کشور زنده کرده ، به عینه دیدم که مجاهد خلق می تواند بسرعت زخمهای خلقش را التیام ببخشد. مجاهدی که از همه چیز خودش گذشته و همه چیز را برای دیگران می خواهد، هرکاری می کند تا رژیم را جارو کند. هرکار می کند تا بر دستهای کودکان خیابانی بوسه بزند، دست و روی آنها را بشورد و آنها را به دنبال بازی کردنهای کودکانه و درس و مدرسه بفرستد. هر کاری می کند تا دیگر کسی نتواند دخترکان معصوم را آزار و اذیت کند. بله این رسالت نسل ما مجاهدین و هر هوادار مجاهدین است که زخمهایی را که خمینی و آخوندها ایجاد کردند، به سرعت التیام ببخشیم و خواهر مریم و برادر مسعود را به ایران برسانیم که آنها پاسخ همه جنایتهای رژیم هستند.