۸٬۴۸۲
ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
(۳ نسخهٔ میانیِ ایجادشده توسط همین کاربر نشان داده نشد) | |||
خط ۱۵: | خط ۱۵: | ||
|والدین= | |والدین= | ||
}} | }} | ||
'''حمید نوری''' (متولد ۹ اردیبشت ۱۳۴۰)که هم اکنون به جرم مشارکت در جنایت علیه بشریت در دادگاهی در سوئد محاکمه میشود، در نزد زندانیان سیاسی به حمید عباسی مشهور است. حمید نوری یک عضو [[سپاه پاسداران انقلاب اسلامی|سپاه پاسداران]] بود که به استخدام قوه قضاییه جمهوری اسلامی درآمد وبه عنوان یکی از مسئولان زندان به کار مشغول شد. حمید نوری به عنوان دادیار در زندانهای اوین و گوهردشت فعالیت میکرد. او مدتها تحت سرپرستی محمد مقیسه که سمت دادیار در زندان داشت و از عاملان اعدامها در جریان [[قتل عام ۶۷|قتلعام زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷]] است، کار کرد. حمید نوری در جریان [[قتل عام ۶۷|قتلعام ۱۳۶۷]] یک عضو فعال همکار و کمککار هیئت مرگ در زندان گوهردشت بود. بنا به گفتهی شاهدان او در بردن زندانیان نزد هیئت مرگ و سپس هدایت آنها به سالن اعدام نقش جدی داشت. حمید نوری در ۹ نوامبر ۲۰۱۹ (۱۸ آبان ۱۳۹۸) در فرودگاه استکهلم بازداشت شد. دادگاه استکهلم حکم بازداشت حمید نوری را چندین بار تمدید کرد و سرانجام در ۲۶ ژوئیه ۲۰۲۱ برابر با ۴ مرداد ۱۴۰۰ اولین جلسه دادگاه که به قرائت بخشی از کیفر خواست او اختصاص داشت برگزار شد. شاكيان پرونده و وکلایشان میگویند حمید نوری به عنوان دادیار زندان گوهردشت کرج و یکی از ۸ عضو «هیئت اعدام» در این زندان در جریان اعدام جمعی زندانیان سیاسی شناسایی شده است و به همین دلیل از سوی دادگاه | '''حمید نوری''' (متولد ۹ اردیبشت ۱۳۴۰) که هم اکنون به جرم مشارکت در جنایت علیه بشریت در دادگاهی در سوئد محاکمه میشود، در نزد زندانیان سیاسی به حمید عباسی مشهور است. حمید نوری یک عضو [[سپاه پاسداران انقلاب اسلامی|سپاه پاسداران]] بود که به استخدام قوه قضاییه جمهوری اسلامی درآمد وبه عنوان یکی از مسئولان زندان به کار مشغول شد. حمید نوری به عنوان دادیار در زندانهای اوین و گوهردشت فعالیت میکرد. او مدتها تحت سرپرستی محمد مقیسه که سمت دادیار در زندان داشت و از عاملان اعدامها در جریان [[قتل عام ۶۷|قتلعام زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷]] است، کار کرد. حمید نوری در جریان [[قتل عام ۶۷|قتلعام ۱۳۶۷]] یک عضو فعال همکار و کمککار هیئت مرگ در زندان گوهردشت بود. بنا به گفتهی شاهدان او در بردن زندانیان نزد هیئت مرگ و سپس هدایت آنها به سالن اعدام نقش جدی داشت. حمید نوری در ۹ نوامبر ۲۰۱۹ (۱۸ آبان ۱۳۹۸) در فرودگاه استکهلم بازداشت شد. دادگاه استکهلم حکم بازداشت حمید نوری را چندین بار تمدید کرد و سرانجام در ۲۶ ژوئیه ۲۰۲۱ برابر با ۴ مرداد ۱۴۰۰ اولین جلسه دادگاه که به قرائت بخشی از کیفر خواست او اختصاص داشت برگزار شد. شاكيان پرونده و وکلایشان میگویند حمید نوری به عنوان دادیار زندان گوهردشت کرج و یکی از ۸ عضو «هیئت اعدام» در این زندان در جریان اعدام جمعی زندانیان سیاسی شناسایی شده است و به همین دلیل از سوی دادگاه سوئد به اتهامات متعددى مانند «جنایت جنگی، جنایت علیه بشریت، شکنجه و مشارکت در جرم مستمر و باز پس ندادن جنازهها» بازداشت شده است. | ||
== سابقه حمید نوری == | == سابقه حمید نوری == | ||
خط ۱٬۵۱۵: | خط ۱٬۵۱۵: | ||
با بستهشدن اردوگاه سازمان مجاهدین خلق در عراق، در پی توافق آمریکا و آلبانی، بیش از دو هزار نفر از اعضای این سازمان به آلبانی منتقل شدند. | با بستهشدن اردوگاه سازمان مجاهدین خلق در عراق، در پی توافق آمریکا و آلبانی، بیش از دو هزار نفر از اعضای این سازمان به آلبانی منتقل شدند. | ||
=== گزیدهای از سخنان | === گزیدهای از سخنان محمد زند در دادگاه دورس === | ||
محمد زند: <blockquote>«روز جمعه هفت مرداد آمدن تلویزیون را بردند و هواخوری را هم قطع کردند برادرم رضا زند داشت با محمود رویایی راه میرفت در راهروی داخل بند، بعد رضا بلند گفت این دیگه فراتر از اذیت و آزار معمول است باید بریم شدیدا اعتراض کنیم. بعد اونجا پشت سر این موضوع گفتش كه، من ازش پرسیدم چرا اینو میگی؟ گفت مگر یادتان نمیآمد که مسعود مقبلی چی شد داستانش؟. مسعود مقبلی را فروردین همان ۶۷ برده بودند کمیته مشترک برای این که آزاد کنند اما مصاحبه را قبول نکرد و به او کفتند برو به دوستانت بگو بزودی می آییم سراغتون و همهتا ن را تعیین تکلیف میکنیم. ضمن اینكه در آخرین ملاقاتی كه من و رضا با مادرمان داشتیم در تیرماه ۶۷ رضا به مادرمون گفت دیگه منتظر ما نباش ما را دیگر نخواهی دید. هرچی میخواستم مادرم را دلداری بدهم ولی رضا میگفت باید اینها بدانند چون این رژیم نمیگذارد ما زنده از اینجا بیرون برویم .</blockquote><blockquote>من میخوام یك چیز راجع به برادرم بگویم، برادرم ۲۱ ساله بود دانشجوی رشته برق دانشكده نکنولوژی انقلاب و در شهریور ۶۰ دستگیر شد. همراه با دوستش پرویز شریفی بعد از شکنجههای بسیاری كه شده بودند، پرویز به ابد و رضا به ۱۰ سال زندان محکوم شده بود پرویز هم در اوین در سال ۶۷ اعدام شد.</blockquote><blockquote>رضا در مدتی که در زندان بودیم خیلی تلاش میکرد كه مثلا به بچههایی که بضاعت مالی پایینی داشتند کمک کند. به پدرم میگفت كه پول بیشتر بدهد كه بتواند به اینها بدهد. من میخواستم این را بگم كه خیلی مهربان و خیلی هم دوست داشتنی بود. بهرحال اون روز گذشت تا ما به هشت مرداد رسیدیم پاسدار در بند را باز کرد اسامی ۱۰-۱۱ نفر را خواند الان دقیق یادم نیست، من و رضا و محمود رویایی و نصرالله مرندی و یكی دو نفر دیگه آنجا نشسته بودیم رضا رو به من کرد انگشتر و تسبیح را در آورد و گفت تو این را از من یادگار داشته باش دلم نمیآمد بگیرم و نگرفتم به یکی دیگه از بچه ها داد فكر كنم نصراله ، گفت ما رفتیم خداحافظ. تقریبا ساعتهای ۱۱ نزدیکهای ظهر بود که حسن اشرفیان از لای کرکره حسینیه یكی از پنجره حسینیه در بیرون دید که داود لشکری و چند نفر لباس شخصی همراه با دوتا یا یكی فرقونی که تویش طناب بود به سمت سولهها میآیند».</blockquote>مترجم: كی دید این رو؟ اسم اون شخص چی بود؟ | محمد زند: <blockquote>«روز جمعه هفت مرداد آمدن تلویزیون را بردند و هواخوری را هم قطع کردند برادرم رضا زند داشت با محمود رویایی راه میرفت در راهروی داخل بند، بعد رضا بلند گفت این دیگه فراتر از اذیت و آزار معمول است باید بریم شدیدا اعتراض کنیم. بعد اونجا پشت سر این موضوع گفتش كه، من ازش پرسیدم چرا اینو میگی؟ گفت مگر یادتان نمیآمد که مسعود مقبلی چی شد داستانش؟. مسعود مقبلی را فروردین همان ۶۷ برده بودند کمیته مشترک برای این که آزاد کنند اما مصاحبه را قبول نکرد و به او کفتند برو به دوستانت بگو بزودی می آییم سراغتون و همهتا ن را تعیین تکلیف میکنیم. ضمن اینكه در آخرین ملاقاتی كه من و رضا با مادرمان داشتیم در تیرماه ۶۷ رضا به مادرمون گفت دیگه منتظر ما نباش ما را دیگر نخواهی دید. هرچی میخواستم مادرم را دلداری بدهم ولی رضا میگفت باید اینها بدانند چون این رژیم نمیگذارد ما زنده از اینجا بیرون برویم .</blockquote><blockquote>من میخوام یك چیز راجع به برادرم بگویم، برادرم ۲۱ ساله بود دانشجوی رشته برق دانشكده نکنولوژی انقلاب و در شهریور ۶۰ دستگیر شد. همراه با دوستش پرویز شریفی بعد از شکنجههای بسیاری كه شده بودند، پرویز به ابد و رضا به ۱۰ سال زندان محکوم شده بود پرویز هم در اوین در سال ۶۷ اعدام شد.</blockquote><blockquote>رضا در مدتی که در زندان بودیم خیلی تلاش میکرد كه مثلا به بچههایی که بضاعت مالی پایینی داشتند کمک کند. به پدرم میگفت كه پول بیشتر بدهد كه بتواند به اینها بدهد. من میخواستم این را بگم كه خیلی مهربان و خیلی هم دوست داشتنی بود. بهرحال اون روز گذشت تا ما به هشت مرداد رسیدیم پاسدار در بند را باز کرد اسامی ۱۰-۱۱ نفر را خواند الان دقیق یادم نیست، من و رضا و محمود رویایی و نصرالله مرندی و یكی دو نفر دیگه آنجا نشسته بودیم رضا رو به من کرد انگشتر و تسبیح را در آورد و گفت تو این را از من یادگار داشته باش دلم نمیآمد بگیرم و نگرفتم به یکی دیگه از بچه ها داد فكر كنم نصراله ، گفت ما رفتیم خداحافظ. تقریبا ساعتهای ۱۱ نزدیکهای ظهر بود که حسن اشرفیان از لای کرکره حسینیه یكی از پنجره حسینیه در بیرون دید که داود لشکری و چند نفر لباس شخصی همراه با دوتا یا یكی فرقونی که تویش طناب بود به سمت سولهها میآیند».</blockquote>مترجم: كی دید این رو؟ اسم اون شخص چی بود؟ | ||
محمد زند: <blockquote>«حسن اشرفیان، فرقونی كه تویش طناب بود. من هم رفتم اونجا. تقریبا دو سه ساعت بعدش از این سولهها اینجا حالا نمیدونم كدامش ولی از این سولهها من اومدم دم پنجره، از این سولهها صدای مرگ بر منافق میآمد.</blockquote><blockquote>روز ۸ مرداد اعدامها با زندانیهایی که از مشهد آورده بودند شروع شده بود از جمله جعفر هاشمی و دکتر محسن فغفور مغربی. اینها را از مشهد آورده بودند كه موضع علنی میگرفتند و میگفتند ما سربازان [[مسعود رجوی|مسعود]] و [[مریم رجوی|مریم]] هستیم اینها را همانروز اعدام كردند. ملی کشها را که از سالهای ۵۹ بودند یا مصاحبه را یا شرایط رژیم را قبول نکرده بودند و در زندان مانده بودند همان روز ۸ مرداد اعدام کردند از جمله اونایی كه من میشناختم، جلال لایقی، داریوش کینژاد که زرتشتی بود و مهشید رزاقی که عضو تیم فوتبال هما و تیم ملی ایران همچنین زندانیانی كه از مشهد آورده بودن نه ببخشید از کرمانشاه آورده بودند بهرحال ۸م تمام شد روز نهم مرداد یکشنبه ساعت حدود ۹ صبح بود كه پاسدار آمد کرجیها را برد از بند ما که مهران صمدزاده بود، مهرداد اردبیلی بود، حسین بحری، زین العابدین افشون، محمد فرمانی، علی اوسطی كه خیلی با من دوست و نزدیك بود، همه اینها را بردند ولی زین العابدین افشون یکی دو ساعت بعد برگشت. دقیق یادم نیست ولی صحبتش در مورد دو کاغد بود که به همه دارن میدن اونجا یه چیزایی كه توش مینوشتن از جمله مواضع شون یا وصیتنامهشان در آن نوشته بود که اینها را همان روز همه را اعدام کرده بودند».</blockquote>محمد زند هم چنین گفت: <blockquote>«روز جهاردم مرداد در حالیکه در انفرادی بودیم غلامحسین فیضآبادی را پیش ما آوردند پرسیدیم خبر داری که اعدامها شروع شده. گفت در انفرادی که بودم شنیدم و تاکید کرد که اگر من را پیش هیئت مرگ ببرند از هویت مجاهدیام دفاع میکنم و میگویم مجاهد خلق هستم او روز شنبه ۱۵ مرداد اعدام شد.</blockquote><blockquote>روز ۱۵ مرداد من و ۱۰-۱۵ نفر دیگر را به راهروی مرگ منتقل کردند و ناصریان من را به داخل اتاقی که هیئت مرگ مستقر بود برد. ناصریان گفت برادرت را اعدام کردیم اگر هرچه هیئت میگوید نپذیری خودت را هم اعدام میکنیم در هیئت مرگ نیری و پورمحمدی و اشراقی آن روز بودند.</blockquote><blockquote>آن روز صدای داود لشگری و حمید عباسی (نوری) و ناصریان را میشنیدم که گروه گروه زندانیان را برای اعدام به طرف حسینیه میبردند .</blockquote><blockquote>بعد از یك حدودهای ۱۱تا ۱۲ بود، دیدم كه حمید نوری از سمت راهروی مرگ از اونور از سمت همان حسینیه با داود لشگری میآمدند به سمت ما. تقریبا فاصله من باهاشون ۱۰ تا ۱۵ متر بود. وقتی آنها را دیدم حمید عباسی یک دسته چشمبند توی دستش بود و یك تعداد زیادی چشمبند را اینطوری در دستش گرفته بود داشت میآمد. همراهش داوود لشگری بود وقتی به نزدیکی من رسیدند داوود لشکری گفت من میروم پْست میکنم برمیگردم بعد داوود لشگری رفت حمید عباسی هم رفت یک لیست جدید آورد همانموقع دیدم ناصر منصوری را که روی برانکارد بود آوردندش روبروی من، زیر پنجره، ناصر منصوری مسئول بند ما بود بعد ناصریان و حمید عباسی زیرفشار گذاشته بودندش كه روابط و مناسبات داخل بند را برای آنها بگوید او هم برای اینکه تن به این خیانت ندهد خودش را از طبقه سوم جایی كه تو انفرادی بود به پایین پرتاب کرده بود و نخاعش قطع شده بود. ناصر منصوری هیچ حرکتی نداشت فقط روی برانکارد دراز کشیدهبود. حمید نوری آمد اسم او و پدرش را خواند و ناصر منصوری و اسم پدرش باضافه علی حقوردی و یك تعداد دیگری را اینها را بردن به سمت همان حسینه و محل اعدامها. یعنی از اینجا از این راهرو بردنشون به سمت اعدام.</blockquote><blockquote>بعدش من اونجا شاید نیم ساعت سه ربع بعد، در آنجا محمود زکی را دیدم. از محمود زكی پرسیدم اتهامت رو چی گفتی؟ گفت من گفتم مجاهد خلق. محمود زکی روز ۱۲ مرداد بچه ها را توی بند جمع میکند البته همه را نه، یك تعدادی را از جمله مجتبی اخگر و علی حقوردی و چندتای دیگر را.</blockquote><blockquote>بعد اونجا علی حقوردی به بچهها میگوید اعدامها بطور گسترده همانطور كه شنیدید شروع شده وظیفه من دفاع از هویت مجاهدین است. علی حقوردی هم همین را میگوید، بعدی هم همین را میگه. آنجا که نشسته بود گفت گفتم مجاهد خلق و سرانجام سربدار شد. متوجه نشدم كه محمود زكی همان روز یا روزهای بعد اعدام شد ولی اون حرف را آنروز بمن زد. من دو سه ساعتی آنجا بودم. شاهد بودم كه اسمهای دیگه خوانده شد از طرف حمید عباسی. از جمله: محمد نوپرور هم همانروز اعدام شد و همچنین فكر میكنم كه اسدالله ستارنژاد گفته بود اگر بخواهند من را اعدام کنند میگویم بدون چشم بند باید اعدام بشوم، برادران اسدالله ستار نژاد الان در آلبانی در اشرف ۳ هستند».</blockquote>محمد زند در اظهارات خود همچنین گفت: <blockquote>«اواخر مهر یا آبان به بند ۱۳ زندان گوهردشت منتقل شدم آنجا متوجه شدم که از همه آن زندانیان تنها ۱۶۰ تا ۱۷۰ نفر باقی مانده بودند.</blockquote><blockquote>در آبان ۶۷ پدرم را از زندان اوین صدا زدند و به او گفتند که پسرت رضا را اعدام کردهایم و یک ساک شامل مقداری لباس و یک ساعت شکسته که تنها وسایل باقیمانده از رضا بود به او تحویل دادند ساعت رضا روی ساعت ۲ بعدازظهر شکسته و متوقف شده بود که نشان میداده در این ساعت رضا اعدام شده است.</blockquote><blockquote>به پدرم میگویند حق گرفتن مراسم را ندارید سپس به پدرم چشم بند میزنند و او را به داخل زندان میبرند و برای تحت فشار گذاشتن او سه بار صحنه اعدام مصنوعی برایش ترتیب میدهند اما پدرم مقاومت میکند و مراسم بزرگی هم برای گرامیداشت برادرم رضا زند برگزار میکند.</blockquote><blockquote>محمد زند در پایان این قسمت از اظهارات خود گفت: فروردین ۷۱ با خاطرات تلخی از زندان آزاد شدم و بالاخره خودم را به مجاهدین رساندم چون همه این زندانیان بخاطر همین آرمان و ایستادگی بر آن اعدام شدند».</blockquote> | محمد زند: <blockquote>«حسن اشرفیان، فرقونی كه تویش طناب بود. من هم رفتم اونجا. تقریبا دو سه ساعت بعدش از این سولهها اینجا حالا نمیدونم كدامش ولی از این سولهها من اومدم دم پنجره، از این سولهها صدای مرگ بر منافق میآمد.</blockquote><blockquote>روز ۸ مرداد اعدامها با زندانیهایی که از مشهد آورده بودند شروع شده بود از جمله جعفر هاشمی و دکتر محسن فغفور مغربی. اینها را از مشهد آورده بودند كه موضع علنی میگرفتند و میگفتند ما سربازان [[مسعود رجوی|مسعود]] و [[مریم رجوی|مریم]] هستیم اینها را همانروز اعدام كردند. ملی کشها را که از سالهای ۵۹ بودند یا مصاحبه را یا شرایط رژیم را قبول نکرده بودند و در زندان مانده بودند همان روز ۸ مرداد اعدام کردند از جمله اونایی كه من میشناختم، جلال لایقی، داریوش کینژاد که زرتشتی بود و مهشید رزاقی که عضو تیم فوتبال هما و تیم ملی ایران همچنین زندانیانی كه از مشهد آورده بودن نه ببخشید از کرمانشاه آورده بودند بهرحال ۸م تمام شد روز نهم مرداد یکشنبه ساعت حدود ۹ صبح بود كه پاسدار آمد کرجیها را برد از بند ما که مهران صمدزاده بود، مهرداد اردبیلی بود، حسین بحری، زین العابدین افشون، محمد فرمانی، علی اوسطی كه خیلی با من دوست و نزدیك بود، همه اینها را بردند ولی زین العابدین افشون یکی دو ساعت بعد برگشت. دقیق یادم نیست ولی صحبتش در مورد دو کاغد بود که به همه دارن میدن اونجا یه چیزایی كه توش مینوشتن از جمله مواضع شون یا وصیتنامهشان در آن نوشته بود که اینها را همان روز همه را اعدام کرده بودند».</blockquote>محمد زند هم چنین گفت: <blockquote>«روز جهاردم مرداد در حالیکه در انفرادی بودیم غلامحسین فیضآبادی را پیش ما آوردند پرسیدیم خبر داری که اعدامها شروع شده. گفت در انفرادی که بودم شنیدم و تاکید کرد که اگر من را پیش هیئت مرگ ببرند از هویت مجاهدیام دفاع میکنم و میگویم مجاهد خلق هستم او روز شنبه ۱۵ مرداد اعدام شد.</blockquote><blockquote>روز ۱۵ مرداد من و ۱۰-۱۵ نفر دیگر را به راهروی مرگ منتقل کردند و ناصریان من را به داخل اتاقی که هیئت مرگ مستقر بود برد. ناصریان گفت برادرت را اعدام کردیم اگر هرچه هیئت میگوید نپذیری خودت را هم اعدام میکنیم در هیئت مرگ نیری و پورمحمدی و اشراقی آن روز بودند.</blockquote><blockquote>آن روز صدای داود لشگری و حمید عباسی (نوری) و ناصریان را میشنیدم که گروه گروه زندانیان را برای اعدام به طرف حسینیه میبردند .</blockquote><blockquote>بعد از یك حدودهای ۱۱تا ۱۲ بود، دیدم كه حمید نوری از سمت راهروی مرگ از اونور از سمت همان حسینیه با داود لشگری میآمدند به سمت ما. تقریبا فاصله من باهاشون ۱۰ تا ۱۵ متر بود. وقتی آنها را دیدم حمید عباسی یک دسته چشمبند توی دستش بود و یك تعداد زیادی چشمبند را اینطوری در دستش گرفته بود داشت میآمد. همراهش داوود لشگری بود وقتی به نزدیکی من رسیدند داوود لشکری گفت من میروم پْست میکنم برمیگردم بعد داوود لشگری رفت حمید عباسی هم رفت یک لیست جدید آورد همانموقع دیدم ناصر منصوری را که روی برانکارد بود آوردندش روبروی من، زیر پنجره، ناصر منصوری مسئول بند ما بود بعد ناصریان و حمید عباسی زیرفشار گذاشته بودندش كه روابط و مناسبات داخل بند را برای آنها بگوید او هم برای اینکه تن به این خیانت ندهد خودش را از طبقه سوم جایی كه تو انفرادی بود به پایین پرتاب کرده بود و نخاعش قطع شده بود. ناصر منصوری هیچ حرکتی نداشت فقط روی برانکارد دراز کشیدهبود. حمید نوری آمد اسم او و پدرش را خواند و ناصر منصوری و اسم پدرش باضافه علی حقوردی و یك تعداد دیگری را اینها را بردن به سمت همان حسینه و محل اعدامها. یعنی از اینجا از این راهرو بردنشون به سمت اعدام.</blockquote><blockquote>بعدش من اونجا شاید نیم ساعت سه ربع بعد، در آنجا محمود زکی را دیدم. از محمود زكی پرسیدم اتهامت رو چی گفتی؟ گفت من گفتم مجاهد خلق. محمود زکی روز ۱۲ مرداد بچه ها را توی بند جمع میکند البته همه را نه، یك تعدادی را از جمله مجتبی اخگر و علی حقوردی و چندتای دیگر را.</blockquote><blockquote>بعد اونجا علی حقوردی به بچهها میگوید اعدامها بطور گسترده همانطور كه شنیدید شروع شده وظیفه من دفاع از هویت مجاهدین است. علی حقوردی هم همین را میگوید، بعدی هم همین را میگه. آنجا که نشسته بود گفت گفتم مجاهد خلق و سرانجام سربدار شد. متوجه نشدم كه محمود زكی همان روز یا روزهای بعد اعدام شد ولی اون حرف را آنروز بمن زد. من دو سه ساعتی آنجا بودم. شاهد بودم كه اسمهای دیگه خوانده شد از طرف حمید عباسی. از جمله: محمد نوپرور هم همانروز اعدام شد و همچنین فكر میكنم كه اسدالله ستارنژاد گفته بود اگر بخواهند من را اعدام کنند میگویم بدون چشم بند باید اعدام بشوم، برادران اسدالله ستار نژاد الان در آلبانی در اشرف ۳ هستند».</blockquote>محمد زند در اظهارات خود همچنین گفت: <blockquote>«اواخر مهر یا آبان به بند ۱۳ زندان گوهردشت منتقل شدم آنجا متوجه شدم که از همه آن زندانیان تنها ۱۶۰ تا ۱۷۰ نفر باقی مانده بودند.</blockquote><blockquote>در آبان ۶۷ پدرم را از زندان اوین صدا زدند و به او گفتند که پسرت رضا را اعدام کردهایم و یک ساک شامل مقداری لباس و یک ساعت شکسته که تنها وسایل باقیمانده از رضا بود به او تحویل دادند ساعت رضا روی ساعت ۲ بعدازظهر شکسته و متوقف شده بود که نشان میداده در این ساعت رضا اعدام شده است.</blockquote><blockquote>به پدرم میگویند حق گرفتن مراسم را ندارید سپس به پدرم چشم بند میزنند و او را به داخل زندان میبرند و برای تحت فشار گذاشتن او سه بار صحنه اعدام مصنوعی برایش ترتیب میدهند اما پدرم مقاومت میکند و مراسم بزرگی هم برای گرامیداشت برادرم رضا زند برگزار میکند.</blockquote><blockquote>محمد زند در پایان این قسمت از اظهارات خود گفت: فروردین ۷۱ با خاطرات تلخی از زندان آزاد شدم و بالاخره خودم را به مجاهدین رساندم چون همه این زندانیان بخاطر همین آرمان و ایستادگی بر آن اعدام شدند».</blockquote> | ||
=== گزیدهای از سخنان | === گزیدهای از سخنان اصغر مهدیزاده در دادگاه دورس === | ||
دادستان و وكلا و مكالمات قاضی – دادگاه دورس در آلبانی: جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰ – ۱۲ نوامبر ۲۰۲۱ | دادستان و وكلا و مكالمات قاضی – دادگاه دورس در آلبانی: جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰ – ۱۲ نوامبر ۲۰۲۱ | ||
خط ۱٬۵۵۵: | خط ۱٬۵۵۵: | ||
روز دهم مرداد حمید عباسی گفت: بیایید بیرون. و به صف شوید دكتر فرزین نصرتی و مسعود خستو و اردشیر و من و بعد محمدرضا به صف شدیم و صف طولانی از بچهها پشت سر ما قرار گرفتند حمید عباسی ما را به سمت راهروی مرگ میبرد در همین حال محمدرضا كه پشت سرمن و دستش روی شانه من بود با دستش مورس زد و گفت: برای فروزان داشتن مشعل انقلاب باید خون داد. | روز دهم مرداد حمید عباسی گفت: بیایید بیرون. و به صف شوید دكتر فرزین نصرتی و مسعود خستو و اردشیر و من و بعد محمدرضا به صف شدیم و صف طولانی از بچهها پشت سر ما قرار گرفتند حمید عباسی ما را به سمت راهروی مرگ میبرد در همین حال محمدرضا كه پشت سرمن و دستش روی شانه من بود با دستش مورس زد و گفت: برای فروزان داشتن مشعل انقلاب باید خون داد. | ||
=== گزیدهای از سخنان | === گزیدهای از سخنان مجید صاحبجمع در دادگاه دورس === | ||
'''چهارشنبه ۲۰آبان ۱۴۰۰ – ۱۱نوامبر ۲۰۲۱''' | '''چهارشنبه ۲۰آبان ۱۴۰۰ – ۱۱نوامبر ۲۰۲۱''' | ||
خط ۱٬۶۰۴: | خط ۱٬۶۰۴: | ||
مجید صاحب جمع در ادامه اظهاراتش گفت: درجریان قتل عام ،همه زندانیان سر موضع اعدام شدند آنها در مقابل هیئت مرگ همگی گفته بودند هوادار سازمان مجاهدین خلق ایران هستند. | مجید صاحب جمع در ادامه اظهاراتش گفت: درجریان قتل عام ،همه زندانیان سر موضع اعدام شدند آنها در مقابل هیئت مرگ همگی گفته بودند هوادار سازمان مجاهدین خلق ایران هستند. | ||
=== گزیدهای از سخنان مجاهد خلق حسین | === گزیدهای از سخنان اکبر صمدی در دادگاه دورس === | ||
در ساعت ۸صبح روز (۲۶آبان) ادای شهادت توسط حسین فارسی در دادگاه حمید نوری آغاز شد. در ابتدای جلسه آقای کنت لوئیس به دادگاه اطلاع داد که ماکت ساخته شده از زندان گوهردشت را به دادگاه اهدا میکند. | روز دوشنبه ۲۴آبان، دادگاه حمید نوری برای چهارمین جلسه متوالی در شهر دورس آلبانی برگزار شد. در این جلسه اکبر صمدی بهعنوان شاکی علیه حمید نوری شهادت داد. | ||
ابتدا خانم گیتا وکیل حسین فارسی به معرفی وی و سوابق زندان وی و زندانهایی که بوده پرداخت و اینکه وی مشاهداتش در زندان را در کتابی تحت عنوان یک کهکشان ستاره به رشته تحریر در آورده که یکی از مستندات پرونده میباشد. | در بند ۲ طبق بالا بودم و روز ۸ مرداد پاسدارها ما را ازبند بیرون آورند و به راهروی مرگ بردند. زندانیان دیگر از جمله حقیقت طلب، شهریار فیضی، فرامرز جمشیدی، حیدر صادق کیاآبادی، علیرضا سپاسی... بودند که همه اسامی که خواندم در جریان قتلعام اعدام شدند. در بین راه داوود لشکری ما را دید و به پاسدارها اعتراض کرد چرا اینها را آوردید! | ||
وکیلی شاکی همچنین گفت که حسین فارسی در گوهردشت در چهار نوبت به کریدور مرگ برده شده و دوبار هم به کمیته مرگ در روزهای هشتم و بیست و دوم مرداد صدا زده شده و در چندین نوبت متهم حمید عباسی را در آنجا دیده است. | تا اسم آنها را نگفتهام نیاورید. بعد ما را به انفرادی بردند و چند ساعت بعد داوود لشکری داخل بند آمد و اسامیمان را خواند و به بند قبلی یعنی به بند۳ بردند. اشاره کنم ساختمان منطقه بی را تخلیه کردند تا برای قتلعام آماده کنند. بهدلیل اینکه این مجموعه با سایر قسمتها ارتباط نداشت و ساختمان اداری مانع میشد، این بند با بندهای دیگر ارتباط داشته باشد، فاصلهاش با بندهای دیگر زیاد بود لذا این مجموعه را آماده برای قتلعام کردند. ما داخل بند ۳ رفتیم وقتی وارد بند شدم بچهها از ما استقبال کردند. آنجا اخبار و مسایل وقایع اخیر را به ما گفتند. اخباری که به ما دادند بیانگر این بود که تغییر و تحولاتی بهزودی صورت میگیرد. تعدادی از این بچهها در اتاق تلویزیون بند که پاسداران به آن حسینه میگفتند داوود لشکری را با تعدادی از پاسداران دیده بوده که فرغونی با طناب دار منتقل میکنند. چند ساعت بعد محمدرضا شهیرافتخار به من گفت برو در یکی از سلولها آنجا عادل نوری یک پیام دارد میخواند. عادل نوری با محمود آرمیان از بند سه به انفرادی منتقل شده بود. عادل از سلول توسط مورس یک پیام دریافت کرده بود. بچهها ۳۰نفره میرفتند داخل این سلول و عادل پیام را میخواند. این پیام پیامی بلند و یک صفحه یا دو صفحه A4 بود... عادل وقتی پیام را خواند دیدم که دقیق و واو به واو پیام را میخواند. | ||
سؤال و جواب دادستان | این پیام تحلیلی بود بین رابطه مقاومت ایران و رژیم. وقتی عادل پیام مسعود رجوی را خواند من رفتم و در همین موقع عدهیی از بچهها را بردند و بهطور خلاصه روزهای هشتم و نهم آنها را از بند بردند. روز هشتم غلامحسین اسکندری، حسین سبحانی، منصور قهرمانی، رضا زند، منصور کباری، و چند نفر دیگر بودند که ۸مرداد از بند خارج شدند. غلامحسین اسکندری در بند۴ قزلحصار مسئول من بود حسین سبحانی در سال۵۸ و ۵۹ با هم در بخش دانش آموزی فعالیت میکردیم. حسین سبحانی در مدرسه دارالفنون میدان توپخانه تهران درس میخواند. | ||
دادستان ابتدا به سؤال و جواب حول سوابق زندان مجاهد خلق حسین فارسی پرداخت واینکه چگونه دستگیر و آزاد شده است. دادستان سپس سؤال کرد. | وقایع بعد از ۸مرداد | ||
دادستان: در مرداد برای شما در گوهردشت چه اتفاقی افتاد. | نهم مرداد ابتدا مهرداد نور امین، مهرداد اردبیلی را بردند و بعد بچههای کرج علی اوسط اوسطی، محمد فرمانی و چند نفر دیگر که اسامیشان درست یادم نیست و این وقایع در ۹مرداد است. | ||
حسین فارسی: ۷مرداد همه ما را از فرعی۷ بیرون بردند و بردند به راهرو در طبقه سوم. | روز دهم در حال گفتگو و بحث بین خودمان بودیم که یکباره داوود لشکری وارد بند شد و گفت محکومین ۱۰سال و ۱۰سال به بالا بیایند بیرون. | ||
میزی داخل سالن بود و پاسداران دور آن نشسته بودند. | از آنجایی که من تازه از انفرادی آمدم بیرون اعتراض کردم. خواستم ببینم چه ترفندی دارند. به داوود لشکری گفتم من تازه از انفرادی آمدهام گفت دست من نیست باید بیایید بیرون. ما چند نفری که نشسته بودیم نیم خیز ایستاده بودیم کنار دستم ایرج مصداقی نشسته بود به او گفت تو بنشین و نیا بیرون. البته قبلاً هم داوود لشکری هوای ایرج مصداقی را داشت. | ||
پشت ا میز ناصریان، حمید عباسی و سه پاسدار دیگر بودند. | ما ۶۰ تا ۷۰نفر بیرون آمدیم بعد داود لشکری پس از چند سؤال ما را به دو دسته تقسیم کردند و من با تعدادی به فرعی همکف منتقل شدیم بقیه به انفرادی یا جای دیگر رفتند. | ||
ناصریان سؤال و جواب میکرد و بقیه فقط نگاه میکردند من وقتی جلو رفتم اسم و مشخصات پرسید و گفت تقاضای عفو میکنی. گفتم نه، من میدیدم که حمید عباسی و سایر پاسداران میخندیند. ناصریان گفت برو و با بقیه نیز این برخورد را کرد و برگشتیم دربند. | انتقال به راهروی مرگ | ||
روز بعد ساعت هفت ونیم صبح پاسدار آمد با خشونت ما را از بند بیرون کشید. ما را از راه پله آشپزخانه بود به طبقه اول بردند. | من تا روز ۱۲ آنجا بودم و بچهها اخبار را به ما منتقل کردند روز دوازدهم چند پاسدار آمدند فرعی پایین و دو سری اسامی را خواندند من جزو سری اول بودم. | ||
من وقتی که وارد راهرو شدم تعدادی همه با چشمبند نشسته بودند. | بعد آمدیم در راهرو مرگ نشستیم و تقریباً اوایل صبح بود. بعد از چند دقیقه ناصریان اسم مرا خواند و به هیأت مرگ برد. | ||
مرا با چشمبند روبهروی دیوار نشاندند و چیزی جز دیوار نمیدیدم حدود دو ساعت بعد یک پاسدار روی شانه من زد و گفت بیا من وقتی بلند شدم دیدم یک در است. دری که در اتاق دادیاری بود و دو پاسدار یوزی به دست جلو آن بودند. | بعد از اینکه چشمبند را برداشتم نیری از من اسم و مشخصاتم را پرسید بعد راجع به دستگیری و اتهام سؤال کرد و گفت عفو میخواهی گفتم من ۷سال است زندان هستم سه سال باقیمانده ارزش عفو ندارد. | ||
وقتی به جلو در رسیدم ناصریان گفت این را ول کن بگذار بنشیند و در این حال یکی از دوستان من به نام صمد رنجبر را از در خارج کردند و من همچنان نشسته بودم. نزدیک ظهر یک نفر به من گفت دادگاه رفتی همان زمان یک نفر دیگر گفت نگو دادگاه و من نفهمیدم اینها چه کسانی بودند من کماکان نشسته بودم تا ساعت سه بعدازظهر. | بعد گفت اتهامت چیست گفتم هواداری گفت هواداری از چی گفتم هواداری از سازمان بعد گفت برو بیرون. | ||
آنموقع میفهمیدم رفت و آمد بسیاری هست و آنجا بسیار شلوغ است. بعد ناصریان زد روی شانه من آهسته گفت پاشو بیا. | من آمدم بیرون بعد رفتم نشستم اما از وضعیت اعدامها اطلاع دقیقی نداشتم فقط میدانستم که عدهیی اعدام شدهاند. کنار دستم رضا فلانیک بود من با او در سالن۴ همبند بودم رضا هنگام خروج از مرز برای پیوستن به مجاهدین به همراه رضا ثابت رفتار، محمود میمنت، جواد نادری، دستگیر شده بود. | ||
من رفتم وارد اتاق شدم و از همان اول داشتم همه چیز را میدیدم سرپا ایستاده بودم گفتند چشمبند را بزن بالا. | رضا از من سؤال کرد میخواهند چکار کنند گفتم میخواهند اعدام کنند و من مشابه این وضعیت را در سال۶۰ دیدم. | ||
روبهروی من دو آخوند ویک لباسشخصی نشسته بودند یکی از آخوندها نیری بود میشناختم آخوند سمت راست او را نمیشناختم و سمت چپ او مرتضی اشراقی داستان بود که او را میشناختم. | وقتی ۵مهر به اوین منتقل شدم گفتم وسیلهام را میخواهم گفتند نیاز نداری گفتم غذا میخواهم گفتند نیاز نداری. | ||
در همین حال رئیسی آمد سراغ من و مرا صدا کرد. رئیسی آنموقع جانشین دادستان بود مرا برد یک اتاق تکی و نزدیکی اتاق هیأت مرگ. | |||
نام و نام خانوادگی و اتهامم را پرسید و گفت مبارزه مسلحانه را محکوم کن. | |||
گفتم من وقتی دستگیر شدم یک سلاح ژ۳ قدش از من بلندتر بود. بعد گفت کومله یکی از احزاب کردی را محکوم کن. گفتم من کرد و کوملهای نیستم، بعد عصبانی شد و مرا از اتاق بیرون انداخت و به راهرو مرگ فرستاد. وقتی نگاه کردم کسی از بچهها دیگر نبود عدهیی جدید را آوردند و رضا فلانیک را هم برده بودند. | |||
وقتی مجددا مرا برگرداند نزدیک عباس افغان بودم او تعادل روانی نداشت و در اوین در اثر شکنجه تعادلش را از دست داده بود. البته تنها عباس افغان چنین وضعیتی نداشت ۴نفر دیگر نیز تعادلشان را از دست داده بودند. | |||
عباس افغان را چند دقیقه بعد برای اعدام بردند. در راهرو مرگ تقریباً چراِغها خاموش بود ولی هرازگاهی که در سالن مرگ باز میشد من انعکاس نور را در آنجا میدیدم. | |||
در راهروی مرگ فقط میدیدم بچهها میروند و درتاریکی محو میشدند و پاسداران مرتب در تردد بودند. تعدادی مسلح نیز ایستاده بودند. | |||
دو نفر از آنها کنار در چهار لنگه می ایستادند سلاح کوتاهی داشتند. | |||
دو نفر هم مقابل در ورودی اتاق هیأت مرگ و دو نفر دیگر هم طرف دیگر اتاق هیأت مرگ ایستاده بودند. | |||
بچهها را از این قسمت داخل اتاق هیأت مرگ میکردند و از آن طرف به طرف راهرو مرگ میفرستادند. بعد از راهرو هیأت مرگ به سالن مرگ میرفتند. | |||
حیدر صادقی که با هم قبلاً در کریدور و با هم همبند بودیم حیدر نیز در این صفها بود و اعدام شد. | |||
بعدازظهر یکی از بچهها کنارم نشست که قبلاً با هم همبند بودیم گفت اعدامها در جریان است اینکه میگویند هیأت عفو، دروغ است، این هیأت مرگ است و نفراتی هم مانند نیری، شوشتری، اشراقی، رئیسی کسانی هستند که عضو هیأت مرگ هستند. بعد پورمحمدی که نماینده وزارت اطلاعات در هیأت مرگ بود. | |||
دوستم به من گفت به بچهها بگو همه را اعدام میکنند چون همه بچههایی که در کوریدور مرگ بودند از بچههای بند ما بودند. | |||
دو نفر از بچهها را در انتها و ابتدای کریدور گذاشتیم و من با صدای بلند گفتم یک نفر اینجا هست که من او را تأیید میکنم و اخباری دارد که برای شما میگوید و دوست من اطلاعات را به آنها گفت و گفت اعدامها در پنجم در اوین و هشتم در گوهردشت شروع شده.. | |||
در اوین بین ۴۰۰ تا ۵۰۰ نفر اعدام شدهاند و رژیم تصمیم گرفته زندان را پاکسازی کند بعد گفت: من میخواهم موضعتان را پایین بکشید. محمدرضا شهیر افتخار جلو من ایستاده بود گفت الآن نمیتوانیم کاری بکنیم و ما باید برویم و اعدام شویم چون رژیم سوءاستفاده میکند و شرایط را سختتر میکند انقلاب خون میخواهد و ما باید جوابش را بدهیم. | |||
شاهد بودم محمدرضا و بهزاد فتح زنجانی را بردند و بهزاد گفت انقلاب بارش روی دوش یک نفر است و این بار افتاده روی دوش ما بعد هادی عزیزی را بردند. | |||
بچهها وقتی به این قسمتها و دو بند آخر منتقل میشدند به آنها سه برگه داده میشود وصیتنامه، نامه به خانواده و توبه نامه. | |||
من یکبار به ناصریان اعتراض کردم چرا اینجا ما را نگهداشتی گفت خدا را شکر کن که نفس میکشی و خودم طناب را به گردنت میاندازم. | |||
حمید عباسی تمامی نقل و انتقالات را انجام میداد. | |||
من آن شب تا آخر شب در راهرو مرگ بودم و تقریباً تمامی نفرات را به سالن مرگ بردند. | |||
آخر شب حمید عباسی آمد و اسم ۱۴نفر را خواند وقتی اسم مرتضی یزدی را خواند کسی جواب نداد چند بار تکرار کرد باز هم کسی جواب نداد. | |||
حمید عباسی یک نفر را اشتباه اعدام برده بود مرتضی یزدی را به جای سید مرتضی یزدی اعدام کردند. | |||
من در قرلحصار با سید مرتضی یزدی همبند بودم اما مرتضی یزدی، فردی دیگر بود و حمید نوری بهخاطر این اشتباه و عدم دقت یک نفر را اعدام کرد. | |||
اکبر صمدی: آخر شب حمید عباسی آمد و اسم ۱۴نفر را خواند وقتی اسم مرتضی یزدی را خواند کسی جواب نداد چند بار تکرار کرد باز هم کسی جواب نداد. | |||
حمید عباسی یک نفر را اشتباه اعدام برده بود مرتضی یزدی را به جای سید مرتضی یزدی اعدام کردند. من در قزلحصار با سید مرتضی یزدی همبند بودم اما مرتضی یزدی، فردی دیگر بود و حمید نوری بهخاطر این اشتباه و عدم دقت یک نفر را اعدام کرد. | |||
من به حمید عباسی گفتم اسم مرا نخواندی به لیست نگاه کرد اسم من در آن نبود. | |||
بعد من از راهرو مرگ رفتم طبقه دوم در انفرادی، در انفرادی تقریباً تمامی سلولها پر بود و یک بخشی همان شب و یا و بخش دیگری را هم به آنها حکم اعدام دادند. | |||
من به بچههای دیگر اسامی کسانی را که خودم دیدم و شنیده بودم اعدام شدند به آنها دادم و آنها نیز به من اسامی را دادند. | |||
وقایع روز ۱۵مرداد | |||
روز ۱۵مرداد به اتاق هیأت مرگ منتقل شدم و در این مدت داوود لشکری میآمد سؤال میکرد با شما برخورد شده یا نه و میخواست مطمئن شود کسی اشتباهی نیامده باشد. | |||
من متوجه شدم برگه اعدام من روی میز رئیسی جا مانده است. | |||
غلامرضا کیاکجوری تقریباً در سلول مقابل من بود و گفت بدون بچهها نمیتوانم زندگی کنم. منوچهر بزرگ بشر هم در سلول کناری بود گفت من امروز میروم اعلام موضع میکنم. وقتی داوود لشکری در را باز کرد و گفت با شما برخورد شده من با منوچهر بزرگبشر، و غلامرضا از بند خارج شدیم. آنها ۲۵مرداد اعدام شدند. | |||
غلامرضا کیاکجوری در ۲۵مرداد در جریان قتلعام ۶۷اعدام شد. | |||
اکبر صمدی در جریان قتلعام ۶۷: غلامرضا کیاکجوری تقریباً در سلول مقابل من بود و گفت: بدون بچهها نمیتوانم زندگی کنم. دژخیمان او را در تاریخ ۲۵مرداد اعدام کردند. | |||
وقتی من از سلول خارج شدم داود لشکری مرا به راهرو مرگ برد. بعد رفتم پیش هیأت مرگ. بعد از گفتن اسم و مشخصات به راهرو مرگ رفتم. آنجا هم باز شاهد خواندن نام اعدامیها توسط حمید نوری بودم. او اسامی را میخواند و به انتهای راهرو مرگ میبرد. | |||
لیست اسامی که در این روز اعدام شدند را میدانم اما برای اینکه وقت دادگاه را نگیرم آنها را اعلام نمیکنم. اما لیست ۳۷۷نفر از اعدامیها را دارم. ۱۷۷نفر از گوهردشت تعدادی در گرگان تعدادی در خوزستان مانند حمید کرامتی. | |||
من تا غروب آنجا بودم و غروب مرا به بند۲ بردند که چند تن از زندانیان حضور داشتند. با سلول کناری تماس گرفتم و با سلولهای طبقه دوم. | |||
تقریباً دیگر همه در جریان اعدامها قرار داشتند و فقط نمیدانستند خودشان کی اعدام میشوند. | |||
وقایع ۱۷مرداد | |||
روز هفدهم مرداد آخر وقت ناصریان و تعدادی از پاسداران از جمله حمید عباسی به سلول من آمدند. | |||
سؤال ناصریان این بود آیا مصاحبه میکنی از آنجایی که من نمیدانستم شرط دادگاه است گفتم راجع به این موضوع فکر نکردم. گفت در چه فکری بودی گفتم من به فکر آزادی بودم چون سه سال بیشتر از حکمم باقی نمانده است. | |||
از صحبتهایی که او کرد متوجه شدم این شرط برای اعدام است. بهخاطر این صحبت که با او کردم عصبانی شد او و حمید عباسی اسمم را یاداشت کردند و صبح به اتاق هیأت مرگ بردند و حمید عباسی سراغم آمد و من را برد. | |||
وقایع ۱۸مرداد | |||
روز هیجده مرداد وقتی مرا به هیأت مرگ بردند. پورمحمدی و شوشتری با من صحبت کردند از آنجایی که نمیدانستم چه حادثهیی در پیش است وانمود کردم سر درد دارم و آنها صحبت را با من ادامه دادند و پورمحمدی گفت مصاحبه میکنی بعد مرا به راهرو مرگ انتقال دادند و هر نیم ساعت و ۴۰دقیقه یک سری اسامی را حمید عباسی میخواند و به انتهای راهرو مرگ میبردند. | |||
کسانی که باید اعدام میشدند به سالن میبرد و کسانی را که قرار بود به انفرادی ببرد به خط میبرد و وانمود میکرد میخواهد برای اعدام ببرد. | |||
بعد میگفت برمیگردید و بعد منتقل میکرد به انفرادی و من برگشتم به سلولم. | |||
همواره در حال مورس زدن بودم و با سلولهای دیگر ارتباط برقرار میکردم. کسانی بودند که اشراف زیادی به محوطه داشتند و هر وقت هیأت مرگ میآمد متوجه میشدند. | |||
ما تقریباً آدرس هیأت مرگ را درآوردیم و اینکه با چه ترتیبی کار میکند و چه روزهایی. | |||
وقایع ۲۲مرداد | |||
روز بیست و دوم بود در هیأت مرگ نیری اسم و مشخصات را خواند و دو برگه دستش بود هر جوابی میدادیم به برگه نگاه میکرد وقتی از من سؤال کرد مصاحبه میکنی من گفتم آری. | |||
پور محمدی، رئیسی و ناصریان آنجا بودند. ناصریان برای اینکه صحنه را بچیند داوود لشکری و حمید عباسی هم با او بودند. | |||
گفتم من ۱۴سالم بود و اگر آدم میکشتم طبق قانون خودتان حکمم اعدام بود. | |||
ناصریان گفت چرا مصاحبه نمیکنی این حرفها نشد مصاحبه. | |||
نیری گفت تو کسی را در بند میشناسی از مجاهدین سرموضع، من برگشتم و گفتم اینها یعنی ناصریان، لشکری و داود عباسی آدمهای عقدهای هستند و میخواهند بلایی سرم بیاورند. | |||
وقتی اینها را گفتم اشراقی دوباره گفت تو واقعاً مصاحبه میکنی. | |||
گفتم اگر این کار را نمیکردم نمیگفتم. | |||
بعد گفت برو بیرون و دوباره مرا به راهرو مرگ بردند. مدتی آنجا بودم بعد مرا به سلول دربسته منتقل کردند. | |||
سخنان اکبر صمدی بعد از آنتراکت | |||
شروع اعدام مارکسیستها | |||
نوبت بعد که من را به راهروی مرگ بردن. روبهروی اتاق هیأت مرگ یک اتاق بود صدای زنگ تلفن را شنیدم بعد یکنفر خارج شد آمد به هیأت مرگ و شلوغ شد و شروع کردن بحث کردن. حتی متوجه نبودن که یک زندانی در هیأت مرگ است بعد از چند دقیقه در هیأت مرگ باز شد و دو الی سه نفر خارج شدن. با حالت آشفتهای گفتند چه کسانی با آنها دوبار برخورد شده. بایستید | |||
و بعد پرسید چه کسانی یک بار برخورد شده بایستند و بعد گفت هر کی با او برخورد شده بایستد با خودم گفتم حتی ترتیبات هیأت مرگ را هم نمیخواهند اجرا کنند و دیگه امروز همه را اعدام میکنند. وقتی همه به خط شدیم دستم را روی شانه نفر جلوییم گذاشتم و بهعنوان نشانه خداحافظ شانههایش را فشردم. بعد همان نفر گفت حرکت کنید حرکت کردیم و پیچیدیم به سمت راهروی مرگ که منتهی میشد به سالن مرگ. گویی که همهمان همین تصور را داشتیم که برای اعدام میرویم که گفتند برگردید اینطرف آمدیم قسمت پاگرد آشپزخانه. تعداد خیلی زیادی بهصورت فشرده نشسته بودند از لابلای اینها عبور کردیم و از چشمبند اینها را نگاه میکردم بنظرم دوستان مارکسیست ما بودند که آنجا نشسته بودن ولی کسی را نتوانستم بیاد بیاورم. | |||
و به سلولهای دربسته منتقل شدیم وقتی وارد شدم از دیدن من تعجب کردند. در این سلول موسی حیدرزاده بود و دقیقاً در جریان وضعیت من قرار داشت. به بچهها گفتم فکر میکنم اعدام مارکسیستها شروع شده. از آنجایی که فقط در راهروی هیأت مرگ بودم و نتوانستم کسی را ببینم یا اسم کسی را بشنوم فقط دو نفری که کنارم بودند را شناخته بودم که یکی محمد سلامی بود و دیگری مجتبی اخگر. | |||
محمد سلامی در سال۱۳۷۱ اعدام شد. وقتی که ۶۹ آزاد شده بود برای پیوستن به مجاهدین از مرز میخواست خارج شود که دستگیر شد و اعدام شد. | |||
سؤال و جواب دادستان در مورد وقایع هشتم مرداد | |||
دادستان: باید برگردیم در مورد هشتم مرداد یک سری اسامی را گفتید که همراه تو بودند وقتی که در سالن انفرادی بودید حالا من این اسامی را میخوانم، طاهر بزاز حقیقت طلب، علیرضا سپاسی که گفتی همه اینها اعدام شدند از کجا می دانی آنها اعدام شدند | |||
اکبر صمدی: وقتی پروژه قتلعام تمام شد ما را در چند مرحله در قسمتهایی متمرکز کردند. در هیچکدام از این مراکز این نفرات حضور نداشتند و حتی وقتی ما از گوهردشت به اوین هم منتقل شدیم این نفرات نبودند و از طریق ارتباطات فامیلی که ما داریم میدانم که اینها اعدام شدند. | |||
دادستان: وقتی به بند برگشتید گفتی ۲۰نفری آنجا بودید صحبت از حسین سبحان و رضا زند کردید این دو نفر چه شدند. | |||
اکبر صمدی: این دو نفر اعدام شدند من از سال۶۰ تا ۶۴ با این نفرات بودم و خانواده ما با هم میآمدند برای ملاقات. ضمن اینکه رضا زند برادرش محمد زند هم با ما بود و او هم خبر اعدام برادرش را از طریق خانوادهاش شنیده بود. | |||
دادستان: شما گفتی روز دوازدهم که شما را بردند آنجا اشخاصی را میبینی از جمله رضا فلانیک از هم بندیهایت، از کجا و چه طور در این دادگاه میبینی؟ | |||
اکبر صمدی: همانطور که گفتم ما چشمبند داشتیم و با چشمبندمان منطبق بودیم مواقع زیادی که بهصورت شبح دیده میشوند از زیر چشمبند نگاه میکردیم. من به نفر کناری گفتم کی هستی؟ گفت رضا، گفتم کجا بودی؟ گفت ما از فرعی تازه آمدیم. | |||
اکبر صمدی: با محمود میمنت در قزلحصار بودیم ولی آنجا در راهروی مرگ من او را خودم ندیدیم بلکه شنیدم. | |||
دادستان: تو گفتی حمید عباسی از روی لیست اسم میخواند از کجا فهمیدی که این حمید عباسی است؟ | |||
اکبر صمدی: من حمید عباسی را قبل از این دیده بودم تقریباً در راهرو که بودم هر کس نزدیک میشد من کفشهایش را نگاه میکردم، موقعی که احساس میکردم او مرا نمیبیند سرم را بالا میکردم و کاملاً او را نگاه میکردم و یک علامت از او در ذهنم میگرفتم، مثلا نوع کفش او یا رنگ شلوارش. دقیقاً وقتی نفر نزدیک میشد یا دور میشد کامل میفهمیدم و تشخیص میدادم. | |||
روز ۱۲مرداد که در راهرو بودم من تقریباً وسط نشسته بودم اسامی که خوانده میشد مشخصاً جلوی من به خط می شدند | |||
موقعی که حمید عباسی مشغول خواندن اسامی بود و درگیر این بود که نفرات را به خط کند من او را کامل میدیدم و شکی نداشتم که او است. من ۱۲مرداد چندین بار حمید عباسی را دیدم که اسامی میخواند و به سالن مرگ میبرد و فاصله من با وی چند متر بیشتر نبود. | |||
حمید عباسی در سالن مرگ مشغول بود. مسئولیت اصلی حمید عباسی خواندن اسامی و بردن آنها به سمت سالن مرگ بود. | |||
دادستان: گفتی که قبل از این هم حمید عباسی را دیده بودی کی و چه صحنهای قبل از این راهرو او را دیدی؟ | |||
اکبر صمدی: یک بار که من بهدلیل ورزش جمعی به اتاق گاز منتقل شده بودم بهخاطر اینکه بچهها حالشان خراب بود ما شروع کردیم به کوبیدن درب اتاق. وقتی درب را پاسداران باز کردند من حمید عباسی را پشت سر آنها دیدم. یک مورد دیگر که باز مربوط به ورزش جمعی بود. وقتی داوود لشگری گفته بود اگر ورزش جمعی کنید استخوانهایتان را خرد میکنیم. در راهرو یک تونل درست کرده بودند که باید از آن رد میشدم. | |||
ما وقتی وارد راهرو شدیم و ناصریان و داوود لشگری و حمید عباسی آنجا بودند. | |||
آنجا که وارد شدیم گفتند چشمبندها را بزنید و از این تونل باید عبور میکردیم. | |||
دادستان: جدای این دو مورد باز هم حمید عباسی را دیده بودید؟ | |||
اکبر صمدی: قبل از اعدامها چند بار که میآمدند حکمها را میپرسیدند او را دیدم ولی خودم مستقیماً با او صحبتی نکردم. اما در آن مجموعه حضور داشت و همراه ناصریان و لشگری بود. همراه آنها وقتی که از ما اتهام را میپرسیدند. چون بین سال۶۵ تا ۶۷ بارها از من اتهام را پرسیدند. این کار روتین بود که هر چند بار میپرسیدند و همین فرمها و سؤال جوابها پایه دستهبندی و جابهجایی زندانیان بود. | |||
دادستان: شما در قزلحصار از چندین نفر در وقایع ۱۲مرداد نام بردی، از جمله بهزاد فتح زنجانی، محمدرضا شهیر افتخار و احمد نعلبندی، عباس افغان، حیدر صادقی، هادی عزیزی آیا میدانید برای اینها چه اتفاقی افتاده؟ | |||
اکبر صمدی: اینها اعدام شدند؛ احمد نعل بندی در ۱۸مرداد اعدام شد. حیدر صادقی بچه نارمک بود من وقتی از زندان آزاد شدم رابطه مشترکی با خانواده اینها داشتیم هر چند من هیچ شکی نداشتم بعد متوجه شدم که خانوادهاش قطعاً از اعدام او مطلع است. | |||
دادستان: میرسیم به ۱۵مرداد. باز شما را مجدداً به راهرو میبرند حالا شما میگویید حمید عباسی را هم میبینید هم می شنوید که اسم را می خواند و آنها را به سمت سالن اعدام می برد. هیچ تصویر ذهنی از آن روز دارید که شما در ارتباط با حمید عباسی در چه فاصلهیی بودید چطور می شناختید. | |||
اکبر صمدی: یکی از اینها را میشناختم هم کلاسم بود عبدالرضا اکبری منفرد که به او میگفتیم مسیح. برادرانش ۶۰ و ۶۲ اعدام شده بودند ما در دبیرستان کیان در میدان شهدا با هم بودیم. | |||
وقتی اسم عبدالرضا را خواند چند نفری به خط شدند. عبدالرضا همان روز اعدام شد. طی ۷سال زندانش همیشه با هم در ارتباط بودیم وقتی انفرادی بودم عبدالرضا در طبقه بالا بود من با او در ارتباط بودم. | |||
دادستان: وقتی حمید عباسی اسم را میخواند فاصله شما چقدر است؟ | |||
اکبر صمدی: شاید در حدود ۵ تا ۷ متر. او اسامی را میخواند و گاه گداری در کنار بچهها که به خط بودن حرکت میکرد. | |||
۱۵ مرداد هم بیشتر از یکبار عباسی را دیدم. من خودم در شرایط مسلطی نبودم من فقط اسامی بچهها را میخواندند و حمید عباسی درب اتاق را میکوبید دستش یک کیسه از چشمبند بود یا اینکه یک کیسه دیگر. | |||
عبدالرضا اکبری منفرد به همراه خواهرش سربهدار شدند | |||
مجاهد خلق عبدالرضا اکبری منفرد در فاز سیاسی (۵خرداد ۶۰) به جرم فروش نشریه مجاهد دستگیر شد. او به ۳سال زندان محکوم شد. اما تا سال۶۷ او را آزاد نکردند. سرانجام او در ۸مرداد سال۶۷ همراه با گروهی از مجاهدان سرموضع بر طناب دار بوسه زد و به عهدش با خدا و خلق وفا کرد. او چهارمین شهید از خانواده اکبری منفرد است. خواهرش رقیه نیز در جریان قتلعام سال۶۷ سربهدار شد. | |||
دادستان: غلامرضا کیاکجوری را میبینید که در لیست ای هست که شماره ۵۰ است بعد منوچهر که در لیست شماره ۱۶ است | |||
اکبر صمدی: ما ۱۵مرداد آمدیم به راهروی مرگ بعد من رفتم به هیأت مرگ و تا آنجا که میدانم منوچهر و غلامرضا کیاکجوری ۲۵مرداد اعدام شدند. | |||
من ۱۵مرداد در راهروی مرگ نبودم. | |||
دادستان: حالا ما به هیجدهم مرداد میرسیم ما اینطور فهمیدیم که حمید عباسی شما را به یک اتاقی میبرد که آنجا پورمحمدی و شوشتری هستند. شما از کجا میفهمید که حمید عباسی بود. | |||
اکبر صمدی: چون میدیدم چون هر کس که به من نزدیک میشد او را میدیدم وقتی کفش اش را یا شلوارش را می دیدم می فهمیدم که این چه کسی است. بهمین دلیل وقتی مرا صدا کرد مطمئن شدم حمید عباسی است. | |||
دادستان: خوب بعد گفتید که حمید عباسی گول میزند وانمود میکند که آنها را به سمت سالن مرگ میبرد بعد بر میگرداند. شما از کجا می فهمید که گول میزند. | |||
اکبر صمدی: او به خط میکند. این خط جلوی من تشکیل شده من مکالمات حمید عباسی را میشنوم که به نفرات میگوید حالا برگردید به بند. | |||
دادستان: ببینید پس من اینطور میفهمم آن صف که ایجاد شده فقط جهت صف را عوض میکند. | |||
اکبر صمدی: بله درست است. | |||
دادستان: حالا در این موقعیت حمید عباسی را که لیست میخواند. | |||
اکبر صمدی: بله یک مورد خاصی که دارم برایتان میگوید بین اسامی که میخواند اسم یک نفر را بهطور مشخص میگویم او اسم حسین نیاکان را میخواند. حسین نیاکان یکی دیگر از همکلاسیهای من بود ما در مدرسه امیرکبیر هم کلاس بودیم وقتی او به صف شد تقریباً نزدیک من آمد من به آرامی او را صدا کردم چون قبلاً یک سرود با هم می خواندیم. | |||
حسین برای اینکه خودش را به من نزدیک کند نفرات جلویی را هل به جلو میدهد در حالیکه من نشسته بودم حسین تقریباً جلوی من بود. در حالیکه مشغول صحبت با حسین بودم حواسم به حمید عباسی هم بود. | |||
دادستان: وقتی اشاره میکنید حمید عباسی می گویید اینجا بود فاصلهاش چقدر بود. | |||
اکبر صمدی: همچنانکه دفعه قبل ۵-۷ متر بود از این طرف صف تا آن طرف صف یک چیزی در حد ۱۰ - ۱۵ متری بیشتر نبود و حمید عباسی جای ثابتی نداشت در طول صف برای کنترل صف قدم می زد به همین دلیل همیشه حواسم بود که این کجای صف بود. | |||
دادستان: حالا این شماره ۴۵ حسین نیاکان برای ایشان چه اتفاقی افتاد. | |||
اکبر صمدی: اعدام شد. | |||
دادستان: این مسأله را مطمئن هستید. | |||
اکبر صمدی: بله خواهرش زهرا هم در قتلعام اعدام شد. | |||
حسین سال۶۵ آزاد میشود و به اتفاق خواهرش می خواست به سازمان بپیوندد با اینکه حسین ۳سال حکم گرفته بود ولی اعدام میشود. | |||
دادستان: در مورد حسین نیاکان آیا با خانوادهاش بعد در ارتباط بودی. | |||
اکبر صمدی: بله بعد از طریق خانوادهاش متوجه شدم که اعدام شده است. | |||
دادستان: آیا درست است وقتی تو در هیأت هستی ناصریان لشگری و عباسی را داخل میآورد از کجا میگویی؟ | |||
اکبر صمدی: من آنها را میدیدم چشمبند نداشتم. | |||
دادستان: آنها چکار میکنند؟ | |||
اکبر صمدی: آنها را آورده بود که با حرفهایی که آنها میزنند مرا اعدام کنند | |||
دادستان: چکار میکنند یا کاری انجام میدادند؟ | |||
اکبر صمدی: برگه اعدام من امضا شده بود ناصریان حمید عباسی و لشگری را آورده بود که من حتماً اعدام بشوند | |||
اکبر صمدی: من بلند شدم گفتم من ۱۴ساله بودم و طبق قانون خودتان من اگر حتی کسی را کشته باشم نباید اعدام بشوم چون احکام آخوندی با قانونی متفاوت است و از این شکاف استفاده کردم. | |||
دادستان: ۲۲مرداد باز هم میروی در راهرو مرگ مینشینی چقدر در آنجا مینشینی. | |||
اکبر صمدی: گفتنش سخت است موقعی که شما راحت نشستهاید یک طور زمان میگذرد ولی موقعی که اضطراب داشته باشید نمیتوانید زمان بدهید ولی مجموعاً میتوانم بگویم قبل از ظهر رفتم به سالن و تا شب در آنجا بودم. | |||
دادستان: آن زمان که در راهرو بودید چی میدیدید | |||
اکبر صمدی: دوباره حمید عباسی اسامی را میخواند و من میدانستم که اسامی را که حمید عباسی میخواند آنها دارند اعدام میشوند و من اعدام نمیشوم حالت متناقض داشتم من لیست اسامی را دارم که اگر لازم است میتوانم بخوانم. | |||
دادستان: منظورت چی است که تو قرار نیست اعدام بشوی؟ | |||
اکبر صمدی: بهخاطر برخوردی که در هیأت مرگ داشتم تصور من این است که من اعدام نمیشوم ولی بچههای دیگر اعدام میشوند. | |||
دادستان: میدانید آیا عرب کی هست؟ | |||
اکبر صمدی: او دادیار گوهردشت بودند قبل از اینکه ناصریان و حمید عباسی به گوهردشت بیایند همان فرمهایی که میگفتم سؤال و جواب میکردند عرب هم بود. تقریباً اواخر خرداد ۶۷ بود آمد ما را از اینجا به یکی از اتاق های طبقه دیگر برد. | |||
دادستان: عرب کی تو را میبرد به این اتاق وسط؟ | |||
اکبر صمدی: خرداد ۶۷ | |||
دادستان: چه شکلی بود؟ | |||
اکبر صمدی: مقداری چاق بود مشخصه جدی او رنگ پوست اش بود تقریباً سیاه محسوب می شد البته نه اینکه سیاه پوست بود. | |||
دادستان: در مورد دستگیری حمید نوری آیا عکسهایش را در اینترنت دیدی؟ | |||
اکبر صمدی: بله | |||
دادستان: چه واکنشی داشتید؟ | |||
اکبر صمدی: خیلی خوشحال شدم فکر نمیکردم دستگیر بشود. | |||
دادستان: این عکسها را که دیدی آیا شناختی چه چیزی باعث شد که شناختی. | |||
اکبر صمدی: خود چهرهاش همان بود فقط صورت اش کمی پیرتر شده و یک مقداری رنگ مویش سفید شده اگر رنگ مو بزند کامل همان است. | |||
دادستان: عکس حمید نوری را نشان بدهد. | |||
اکبر صمدی: خندههایش هم دقیقاً همان خندهها است چهرهاش تغییر نکرده با همین واکنش همین خندههایی که الآن میکرد. | |||
دادگاه بعد از آنتراکت در ساعت ۱۳ به وقت محلی ادامه یافت. | |||
در این قسمت وکیل مجاهد خلق اکبر صمدی به سؤالات خود از وی پرداخت. | |||
سؤال: فرد نامشخص است چون چکاوک. | |||
سؤال: در مقدمه من گفتم پیوست بی۲۳ نفر هستند که اینها حین اعدام یا بعد از اعدام در گوهردشت بودند آیا درست است. | |||
جواب: بله | |||
سؤال: بعد از آزادی کی از ایران خارج شدی | |||
جواب: سا ل ۷۵ | |||
سؤال: الآن در آلبانی و اشرف سه هستی کی اینجا آمدی | |||
جواب: سال۱۳۹۵ | |||
وکیل: به دادستان گفتی برگه اعدام به تو داده شد، از کجا فهمیدی برگه اعدام است | |||
اکبر صمدی: در راهرو هیأت مرگ بهطور خاص در ۱۲مرداد و آخرین شب که در راهرو مرگ بودم حمید عباسی وقتی اسم نفرات زنده را خواند اسم مرا نخواند، در نتیجه رفت برگه اسامی اعدامیها را آورد. اسم من در بین آن اسامی هم نبود از آنجا من نتیجه گرفتم اسم آن برگه اعدام است. همان برگهای که رئیسی وقتی مرا از اتاقش بیرون کرد روی میزش جاماند. | |||
وکیل: وقتی جلو هیأت مرگ ایستادی و بعد از اینکه متوجه شدی اعدام میکنند احساست چه بود. | |||
اکبر صمدی: من در حالت اضطراب بودم چون شاهد رفتن گروه گروه از دوستانم به سالن مرگ بودم بعضی از آنها را از نزدیک میشناختم و ساعتها ذهن من درگیر آن اسامی بود به همین دلیل نمیتوانم بگویم در آن روزها چند ساعت آنجا بودم. من فکر میکردم همه ما را اعدام میکنند درعینحال که ترسی از مرگ نداشتم ولی نمیخواستم در میز آنها بازی کنم. | |||
سؤال: وقتی همه شما متوجه شدید اعدامها صورت میگیرد فضا چطوری بود. | |||
جواب: یک فضایی وجود داشت که درعینحال که بچهها آماده مرگ بودند روحیه خودشان را حفظ میکردند. هادی عزیزی با بچهها صحبت شوخی میکرد. | |||
خودم حالتی از خشم و افسردگی داشتم و برایم ناباور بود که آنها اعدام میشوند حتی روز۱۵مرداد که اینجا نشسته بودم صدایی از بهداری میآمد دیدم ناصر منصوری را میآورند. انتظار داشتم او را به بهداری بیرون ببرند. وقتی به راهرو مرگ آمدند من خشکم زد بعد از چند دقیقه از راهرو بردند من فکر کردم برای کار اداری آوردهاند اما او را به سمت سالن مرگ بردند. | |||
من ۷سال در زندان بودم و فکر میکردم جمهوری اسلامی را میشناسم. | |||
به همین دلیل باور نداشتم ناصر منصوری را اعدام کنند چون او از کمر فلج بود اما او را به سالن مرگ منتقل کردند متأسفانه نمیدانم چقدر وقت طول کشید. | |||
ناصر منصوری آقازاده در حالیکه فلج بود اعدام شد | |||
اکبر صمدی در دادگاه دژخیم حمید نوری (۲۴آبان): باور نداشتم ناصر منصوری را اعدام کنند چون او از کمر فلج بود اما او را به سالن مرگ منتقل کردند و اعدام شد. | |||
بعد از آزادی به دکتر رفتم کمر درد داشتم میگرن داشتم و در خلال این درمان متوجه شدم تاثیرات این اعدامها روی من زیاد بوده است. دکتر رفتم اما درمان دارویی را قبول نکردم و به جای آن راهپیمایی و کوهپیمایی رفتم و ساعتهای زیادی صرف این کارها میکردم. | |||
مجاهد خلق اکبر صمدی در پاسخ به سؤال وکیل خود که پرسید کی از گوهردشت به اوین رفتی گفت: | |||
اواخر بهمن به اوین رفتیم. وقتی اوین رفتم ناصریان و حمید عباسی به بند ما آمدند. با وجود اینکه من خودم را به آنها نشان نمیدادم، حمید عباسی مرا دید و گفت از دستمان در رفتی و باید اعدام میشدی. | |||
وکیل: این تنها باری بود که بعد از ۵شهریور حمید عباسی را دیدی | |||
جواب: بارها او را دیدم اما با او حرفی نداشتم. | |||
حمید عباسی اسم بچهها را میخواند لیست که کامل میشد همه را منتقل میکرد به سالن مرگ و خودش مستقیم همراه این نفرات میرفت. نکتهیی که خوب است اضافه کنم در روز پانزدهم که من در راهرو مرگ بودم ناصریان به داوود لشکری گفت همه را صدا بزن میخواهیم شروع کنیم. | |||
نفرات تأسیسات، بهدای، آشپزخانه و فروشگاه کسی باقی نماند بعد اینها باهمدیگر همراه میشدند و به سالن مرگ میرفتند. | |||
حتی اعضای هیأت مرگ هم به سالن مرگ میرفتند و همه در اعدام شرکت میکردند. حتی نیری و مسئول فروشگاه و حتی کسانی که بهعنوان نگهبان زندان بودند. | |||
وکیل: چند اسم است میخواهم بدانم اینها را میشناسی و در مقطع اعدامها میشناسی | |||
سؤال: حمزه شلالوند بروجردی؟ | |||
جواب: بله در بند۴ قزلحصار دیدم. | |||
سؤال: در گوهردشت من وقتی به بند ۳ رفتم حمزه را به اوین منتقل کرده بودند چون قبلاً در ۱۱خرداد تعدادی از بچههای بند ما را به اوین منتقل کردند من حمزه را بند ۳ندیدم و اگر دیده بودم بهخاطر آشنایی با او صحبت میکردم. | |||
وکیل: شما فکر میکنید ۱۱خرداد او را منتقل کردند. | |||
اکبر صمدی: بله ۱۵۰نفر را در این روز منتقل کردند مانند سعید سالمی. | |||
وکیل: قبل از خرداد ۶۷ میدانید زندانیانی از اوین به گوهردشت منتقل شدهاند است. | |||
اکبر صمدی: دو نفر بودند یکی از آنها کاظم صمدفر بود که برای آزادی به اوین رفته بود وقتی که برگشت او خبر اعدامهای اوین را آورد. کاظم هم در قتلعام اعدام شد. | |||
مجاهد خلق حمزه شلالوند متولد ۱۳۳۴ از اندیمشک بود. در سال۱۳۶۰ دستگیر شد و به ۱۰سال حبس محکوم شد. در جریان مقاومتهای شگرفی که داشت شکنجههای بسیاری را تحمل کرده بود. از جمله مدتها قپانی شده و کتفش دچار آسیب شده بود. او در جریان قتلعام سال۶۷ جاودانه شد. | |||
در اینجا وکیل متهم حمید نوری سؤالات خود از اکبر صمدی را شروع کرد. | |||
وکیل متهم از جمله پرسید: | |||
وکیل: شما در رابطه با ناصریان، لشکری، عرب، عباسی صحبت کردید ذهنیتی که شما راجع به عرب دارید این است دادیار زندان گوهردشت بوده است | |||
اکبر صمدی: بله عرب دادیار بود | |||
وکیل: ناصریان هم دادیار بود | |||
اکبر صمدی: بله | |||
وکیل: عباسی هم دادیار بود؟ | |||
اکبر صمدی: بله سه دادیار بود عرب، ناصریان و عباسی دستیار ناصریان بود اما هر بار که با او مواجه میشدم بهعنوان دادیار با او مواجه میشدم و نه معاون دادیار او کار ناصریان را انجام میداد. | |||
سؤال: شما بحث عرب را کردید آیا در زندان گوهردشت کسی بود شباهتی به عباسی داشت | |||
جواب: خیر | |||
وکیل: من فکر میکنم وجه تمایزی بین بیانات شما و حرفهایتان با پلیس است که اجازه میخواهم بخوانم. در صفحه ۵۶۷ یک سؤال است و آنچه مد نظر من است جواب است که می خواهم بخوانم | |||
پلیس سؤالی از شما کرده بر این مبنا که آیا در گوهردشت کسی بود که شبیه عباسی بود شما جواب دادید میشد بگویی عرب شبیه ایشان بوده ولی عرب اهل جنوب ایران بوده ولی قدری پوستش تیرهتر بود ولی ایشان میتوانست شبیه او بوده آیا به پلیس اینطور گفتی | |||
اکبر صمدی: نتیجهیی که گرفته اشتباه بوده پوست عرب نزدیک به سیاه بود و حمید عباسی سفید است شاید تعبیر درستی از حرفهایم نشده است. | |||
=== گزیدهای از سخنان محمود رویایی در دادگاه دورس === | |||
سه شنبه ۲۵ آبان ۱۴۰۰پنجمین روز از برگزاری دادگاه حمید نوری در دادگاه دورس آلبانی آغاز شد. در این جلسه محمود رویایی ادای شهادت میکند. | |||
آغاز دادگاه | |||
در ساعت ۸ صبح روز ۲۵ آبان استماع شهادت دادن محمود رویایی در دادگاه حمید نوری که در دورس آلبانی برگزار شده بود شروع شد. | |||
در ابتدای جلسه خلاصهای از سرگذشت ۱۰سال زندان محمود رویایی گفته شد. پس از این خلاصه دادستان پرسشهایش را از محمود رویایی شروع کرد. | |||
محمود رویایی در ابتدا پس از تشکر از رئیس دادگاه، دادستانها و همچنین تیم وکلا که برای کشف حقیقت زحمت سفر به آلبانی را کشیدهاند گفت: همانطور که میدانید من ۲۱سال قبل از دستگیری حمید نوری طی مصاحبهای نقش حمید نوری در راهرو مرگ را افشا کردهام. من قبل از دادگاههای مرگ، حین آن و بعد از آن حمید نوری را دیدهام. | |||
سوالات اولیه دادستان | |||
دادستان: وقتی که دستگیر شدید چند سال داشتید؟ | |||
محمود رویایی: ۱۸سال | |||
دادستان: هوادار مجاهدین بودید؟ | |||
محمود رویایی: بله | |||
دادستان چه زمانی به گوهردشت آمدید؟ | |||
محمود رویایی: ۱۷فروردین سال ۶۵ | |||
دادستان: در چه بازه زمانی در اوین بودید؟ | |||
محمود رویایی: من در زمان دستگیری و بازجویی در اوین بودم و در آذر آن سال به قزلحصار رفتم و سال ۶۵ از قرلحصار به گوهردشت رفتم. | |||
دادستان: چند مدت دراوین بودید؟ | |||
محمود رویایی: ۸ شهریور دستگیر شدم و بعداز ۳ ماه در آذرماه سال ۶۰ به قزلحصار منتقل شدم. | |||
دادستان: اگرحوادثی هست بلافصل که مربوط به قضیه اعدامهای مرداد دارد میتوانید تعریف کنید. | |||
سخنان محمود رویایی در مورد طراحی از قبل برای اعدامها | |||
من خیلی کوتاه چند واقعه کوتاه در مورد قتلعام سال ۶۷ را بازگو میکنم این وقایع نشان میدهد اعدامها از قبل طراحی شده بودند. | |||
فروردین سال ۶۷ تعدادی از زندانیان کرمانشاه را به گوهردشت آوردند و ما نمیدانستیم علت چیست. اما بعداً فهمیدیم این ادامه طرح تفکیک زندانیان است. طرحی که در بهمن سال ۶۶ توسط داوود لشکری، ناصریان و حمید عباسی اجرا شد. | |||
آن زمان بعد از طبقهبندی در گوهردشت من از زیر در بند حرف مهمی شنیدم. داوود لشکری در تلفن گفت تفکیک میکنیم که من متوجه نشدم اما بعداً متوجه شدم چون مارکیسیستها از ما جدا شدند و یک تعدادی هم به بندی به نام بند ۱ منتقل شدند. | |||
در اردیبهشت مسعود مقبلی از زندان گوهردشت پیام داد که بازجویش گفته بهزودی شما زندانیان را تعیینتکلیف میکنیم و تصفیه در کار است. | |||
وقایع ششم مرداد | |||
از ۶مرداد میخواهم شروع کنم در ۶مرداد ساعت ۱۰ یا ۱۱ شب عدهای را از بند صدا کردند و این افراد را بهمحض اینکه از بند بردند اتهامشان را پرسیدند و زمانی آنها گفتند مجاهدین، آنها را به قصد کشت زدند و یکی دو ساعت بعد آنها را مجروح وارد بند کردند و گفتند شنبه دنبالتان میآییم. آن زمان من دربند ۳ بودم. | |||
وقایع مشکوک هفتم مرداد | |||
روز ۷مرداد وقایع مشکوکی در این بند اتفاق افتاد مثلا تلویزیون بند ما را بردند و در انتهای بند محلی بود که ما تلویزیون نگاه میکردیم به آن میگفتند حسینیه. | |||
روز ۸مرداد صبح ۱۰نفر را صدا کردند. دوستان من مسعود کباری، حسین سبحانی، رضا زند، اصغر مسجدی، مهران هویدا، غلامحسین اسکندری، رامین قاسمی، این تعداد را هنگامی که صبح در راهر قدم میزدم صدا کردند و بردند. | |||
حوالی ظهر مشغول صحبت با یکی از بچهها بودم یک خبر رسید. تعدادی از پنجره تلویزیون به این سولهها(روی ماکت نشان میدهد) نگاه کردند و ترددات مشکوک دیدند. | |||
یادآوری میکنم این صحنه را من ندیدم و شنیدم و این تصور برایم تقویت شد که دارند تعدادی را اعدام میکنند. | |||
چون در این محل و اطراف سوله داود لشکری با سلاح، حمید عباسی و ناصریان دیده شدند و قبل از این هم یک فرغون طناب دار دیده شد و مهمتر از همه اینکه شعار مرگ بر منافق از این سوله شنیده شد. | |||
این مجموعه خاطره تلخ روزهای ۶۰ را در ذهنها زنده کرد زمانی که هر شب صدها زندانی را اعدام میکردند و شعار مرگ بر منافق میدادند. البته من شخصاً نظرم این بود که نمیتوانند همه را اعدام کنند و میگفتم باید برای این کار قیمت سنگین بدهند و نظرم این بود کسانی که اعدام کردهاند احتمالاً زندانیان مشهد هستند و آنها از مشهد به گوهردشت منتقل شده بودند. آذرماه سال قبل که آنها را آورده بودند من در این سلول بودم آنها را آوردند و کسانی بودند که رسماً از مواضع سازمان دفاع میکردند. | |||
ساعت ۸ شب یک پاسدار مراجعه کرد که اسم پدر مسعود قهرمانی چه بود و این سوال برای من مطرح بود چرا میگوید چه بود و نمیگوید چیست. | |||
وقایع روز ۹مرداد | |||
روز بعد در ۹مرداد من در این بند بودم و با یکی از دوستانم به نام محمدرضا حجازی صحبت میکردم. او از زندان کرج بود و ۵سال محکومیت داشت. سال پیش محکومیت او تمام شده بود یکسال به او اضافه کردند که آن یک سال هم تمام شد. | |||
مشغول صحبت با محمدرضا بودم پاسداری وارد بند شد. محمدرضا حجازی، علی اوسط اوسطی و موسی کریمخان هر سه زندان کرج بودند. من به محمدرضا گفتم تو حکمت تمام شده نادری دادستان کرج گفته هفته بعد آزادت میکنم، شاید میخواهی آزاد شوی. | |||
محمدرضا گفت محمود مگر طناب دار را ندیدی؟ خمینی دست از سر ما برنمیدارد. من گفتم نه اینطور نیست شاید میخواهی آزاد شوی. | |||
گفت خون من از خون هزاران مجاهدی که شهید شدهاند رنگینتر نیست و من میروم پیش آنها. به من گفت اگر به مسعود رسیدی سلام مرا برسان و اینها را بردند. شاید یک یا ۲ساعت بعد چند اسم دیگر را خواندند: حسین بحری، احمد نورامین، مهرداد اردبیلی، زینالعابدین افشون. اینها را به فاصله هر چند دقیقه یکبار خواندند. | |||
زین العابدین افشون یکبار دیگر به بند برگشت و مجدداً او را بردند تمام این افراد زندانیان کرج بودند. | |||
برای ما مشخص شد اینکه اولین اعدامیها از کرج بودند بهدلیل اینکه رئیسی دادستان کرج بود و آنها را میشناخت. | |||
وقایع ۱۰مرداد | |||
روز ۱۰مرداد داود لشکری وارد بند شد و افراد ۱۰سال و بالای ۱۰سال محکومیت را صدا زد. فکر میکردم ۷۰نفر یا بیشتر که زندانیان بالای ۱۰سال بودیم جدا شدیم و از این سلولها بیرون رفتیم و رفتیم زیر هشت. | |||
همانجا چند سؤال میپرسید اسم و مشخصات و اتهام که همه افرادی را که گفتند هواداری یا هواداری از سازمان بیرون کشیدند و در واقع همه ما را آوردند پایین طبقه همکف. | |||
۳۵نفری از ما را وارد فرعی طبقه همکف کردند. بقیه را به انفرادی بردند و من نمیدانم چند نفر بود. | |||
وقایع روز ۱۲مرداد | |||
روز ۱۲مرداد از صبح تعدادی از بچهها را صدا کردند. من الآن ترتیب و زمان دقیق یادم نیست اما اسامی به این شرح است: بهزاد فتح زنجانی، حمید رضا اردستانی، اکبر صمدی و عباس افغان بودند. | |||
نزدیکهای ظهر بود که من با بهروز بهنامزاده صحبت میکردم بهروز نظرش این بود هر کسی که اتهام مجاهدین دارد اعدام میکنند. من گفتم عباس افغان را چرا نبردهاند؟ عباس کسی بود که زیر شکنجه تعادلش را از دست داده بود. | |||
در حالی که من با بهروز بهنامزاده صحبت میکردم او را صدا کردند. بهروز گفت شم ضدانقلابی خمینی خیلی قوی است و او میداند که مجاهدین بعد از سال ۶۴ هر یک یک مسعود هستند و به همین دلیل اعدام میکند. | |||
بهروز رفت و من ماندم. حوالی ساعت یک و نیم بود مشغول خوردن ناهار بودیم من و محمدرضا شهیرافتخار بودیم که ما را صدا کردند. | |||
از همان بیرون بند و از همان مسیر به راه ادامه دادیم که ابتدای آن کریدور مرگ است و انتهای آن به سالن مرگ منتهی میشود. از مسیری که آمدم دیدم تعداد زیادی زندانی نشستهاند هم اینطرف و هم آنطرف. بعد از راهرو فرعی دو سه متر دیگر یک در چوبی است و من در نبش راهرو فرعی نشستم. | |||
تعداد زیادی نشسته بودند. من از زیر چشمبند نگاه کردم تعداد زیادی از آنها را نمیشاختم. بعد از حدود نیم ساعت صدای حمید عباسی را شنیدیم چون صدایش را میشناختم تعدادی اسم خواند من چشمبند را کمی بالا زدم و نگاه کردم دیدم حمید عباسی وسط آن در ایستاده بود و داشت اسمها را میخواند. | |||
او دید من نگاه میکنم اما برای اینکه توجهاش را جلب نکنم سرم را پایین انداختم و پس از این اسامی را خواند دوباره یک به یک اسامی را چک کرد و ظاهراً آنها را تحویل نفر دیگری میداد. | |||
یک ساعت بعد فرد دیگری که ناصریان بود اسامی تعدادی را خواند اسم کوچک و اسم پدر را میخواند. | |||
مثلا من که اسم پدرم ابوالفضل است گفت محمود ابوالفضل. یک اسمی بود گفت سیامک رسول بلافاصله فهمیدم سیامک طوبایی است یکی از دوستانم بود که از ۵سال قبل از هم جدا شدیم بلافاصله میخواستم با او تماس بگیریم پاسدار متوجه شد و مرا آوردند انتهای راهرو مرگ نشاندند. | |||
دیگر من با کسی تماس نداشتم چون از راهرو اصلی دور شدم و نزدیکترین فرد با من فاصله زیادی داشت. | |||
فقط من کسانی را که نزدیک اتاق هیأت مرگ بودند را میدیدم و میدانستم دارند با بچهها صحبت میکنند. | |||
حدود یک و نیم یا یک ساعت بعد دوباره صدای حمید عباسی آمد و اسم بهروز بهنامزاده و بهزاد فتح زنجانی و تعداد دیگری که شاید ۱۲ یا ۱۳نفر بودند را خواند. | |||
او اسامی را میخواند و به همین ترتیب یک به یک تحویل میداد. من دوباره در یک نگاه در همان نزدیک در او را دیدم. | |||
شاید نزدیک ۵ یا ۶ بعدازظهر بود ناصریان آمد گفت پاشو بیا و مرا به وارد هیأت مرگ برد. | |||
وارد شدم یک صندلی بود روی صندلی نشستم گفتند چشمبند را بردار و یک میز بزرگ بود که دور آن چند آخوند و ۲نفر لباسشخصی بودند. | |||
درست روبهروی من نیری بود ولی هیچکدام از آن جمعیت را نشناختم اما در میان هیأت پورمحمد ی نماینده وزارت اطلاعات بود که من او را نمیشناختم، اشراقی بود که لباسشخصی داشت او را میشناختم رئیسی بود که من فکر میکردم یک پاسدار است چون وقتی که من او را دیدم پشت میز نبود و داشت قدم میزد و یک تسبیح دستش بود. نسبتاً هیکل درشتتری داشت و چهرهاش عبوس بود و من فکر کردم پاسدار است. | |||
نیری یک پرونده را باز کرد و سؤالات مقدماتی نظیر اسم، محکومیت و موارد دیگر مربوط به اداری. | |||
بعد سر موضوع اصلی رفت و گفت اتهامت چیست گفتم هوادری، گفت هواداری از کی؟ گفتم از سازمان. | |||
یک نفر دیگر آنجا بود که الآن نظرم نیست چه کسی بود گفت نظرت راجع به سازمان چیست؟ گفتم نظری ندارم. گفت یعنی چی نظری نداری؟ مگر میشود نظری نداشته باشی؟ | |||
گفتم من ۷سال زندان هستم و هیچ خبری ندارم بنابراین نظری ندارم. | |||
پورمحمدی یا شوشتری بود گفت ما هیأت عفو هستیم و میخواهیم عدهای را آزاد کنیم میخواستم ببینم آیا حاضری مصاحبه کنی و انزجارنامه بنویسی؟ | |||
گفتم اگر آزاد بکنید تعهد میدهم کاری به کار کسی نداشته باشم. رئیسی با حالت تحکم با دستش اشاره کرد برو بیرون. | |||
پورمحمدی هم گفت برو بیرون. من آمدم بیرون دم در که رسیدم اشراقی آمد کنارم گفت همین را که گفتی بنویس. | |||
گفتم من که چیزی نگفتم گفت همین که گفتی اگر آزاد شوی تعهد بدهی با کسی کاری نداشته باشی همین را بنویس. | |||
اینجا که اتاق دادیاری است کنار آن یک کاغذ به من داد من چشمبند را برداشتم و نوشتم. | |||
نوشتم در صورت آزادی کاری به کار کسی ندارم. وقتی تمام شد به پاسداری که از در آمد بیرون و نفهمیدم کی بود کاغذ را دادم. | |||
از آنجایی که میدانستم این کاغذ را که بخوانند مرا صدا میزدند سعی میکردم جایی باشم که مرا نبینند. | |||
من سعی کردم که بروم طرف دیگر آنجا که بچههای زیادی نشسته بودند بنشینم که یک پاسداری که آنجا بود گفت برگرد اسم تو اینجا نیست و بعد اینجا میآیی. | |||
سعی کردم دیده نشوم سرم را روی پایم گذاشتم و نمیخواستم سراغ من بیایند. | |||
رفتم توالت آنجا شنیدم ناصریان مرا صدا میکند. توجه به او نکردم ۱۰دقیقه بعد آمدم نشستم، دوباره صدای حمید عباسی بلند شد ۱۰ تا ۱۵اسم خواند ناصر زرینقلم یکی از کسانی بود که اسمش را خواند و با کد بزن قدش که حمید عباسی گفت فهمیدم آنها هم اعدام میشوند. | |||
فاصله من با حمید عباسی کمتر از یک متر بود من برای شناختن حمید عباسی نیاز نبود چهرهاش را ببینم چون از زیر چشمبند تا شعاع چند متری را میدیدم و دقیقاً میدانستم این کفش و این پیراهن و شلوار مربوط به چه کسی است. | |||
پاسدارها همه لباس فرم داشتند اما ناصریان و حمید عباسی لباسشخصی داشتند. | |||
بعد از چند دقیقه ناصریان چشمش به من افتاد گفت تو اینجایی چرا صدایت میکنم جواب نمیدهی بیا برویم حاج آقا کارت دارد و دوباره برگشتم اتاق هیأت مرگ. | |||
روی صندلی نشستم و چشمبند را برداشتم و همان ترکیب را دیدم چشمبند را که برداشتم شروع کردند به مسخره کردن و دست انداخت من نسبت به آن چیزی که نوشتهام. میگفتند چقدر سواد داری چرا اسمت را ننوشتی و امضا نکردی و نظرت را نسبت به سازمان ننوشتی و نوشتی من در صورت آزادی کاری با کار کسی ندارم. | |||
پورمحمدی آمد فرمی را به من نشان داد و گفت باید مانند این بنویسی آن متن دستخطی بود نوشته بود من انفجار حزب جمهوری و انفجار نخستوزیری را محکوم میکنم و در آخرش نوشته بود درخواست عفو از خمینی. | |||
من همه متن را کامل نخواندم چون متن یک صفحه کامل بود اما وقتی دیدم نوشته بود درخواست عفو دارم، کاغذ را برگرداندم گفتم اینها ربطی به من ندارد زمانی که نخستوزیری منفجر شده من زندان بودم و درخواست عفو ندارم. سرانجام پورمحمدی گفت برو بیرون. | |||
من چشمبند را زدم از اتاق بیرون آمدم. اشراقی آمد بیرون همان کاغذ را به من داد گفت بیا کاملش کن. | |||
گفت مشخصات را کامل بنویس و نظرت را در مورد سازمان بنویس و تأکید داشت این کار را بکنم. | |||
من همانجا مجدداً چهار یا پنج خط اضافه نوشتم ولی با همان محتوا و گفتم در رابطه با سازمان نظری ندارم و در صورتی که آزاد شوم کاری با هیچ حزب و گروهی ندارم. | |||
مشخصات را نوشتم و امضا کردم زمانی که کاغذ را برگرداندم همهشان آمدند بیرون و من نمیدانستم کاغذ را به چه کسی بدهم. آخرین نفر یک لباسشخصی بود که فکر کردم پاسدار بود و از اینجا که در اتاق هیات مرگ بود خودم راه افتادم و آمدم در راهرو هیات مرگ نشستم… | |||
به خط کردنهای متعدد برای اعدام | |||
یک ساعت بعد حمید عباسی با یک لیست جدید وارد شد. فکر میکنم ساعت ۱۰ بود که آخرین لیست را خواند. این لیستی که خواند یک عدهای این طرف راهرو بودند و یک سری آن طرف و یک سری نزدیک در بودند که همه را به خط کرد. از دوستان خودم علیرضا مهدیزاده و فرهاد اتراک. من رفتم پشت سر علیرضا مهدیزاده ایستادم و دستم را روی شانهاش گذاشتم. بعد فهمیدم آنهایی که این طرف سالن هستند همهشان اعدامی هستند و میدانستند اعدام میشوند. | |||
افرادی که این طرف بودند الزاماً نمیدانستند اعدامی هستند تعداد زیادی پاسدار در راهرو بودند و هیأت مرگ هم بود و چند پاسدار مسلح آنجا بودند. | |||
۲پاسدار مسلح جلو در چهارلنگه بودند که عرض سالن را میپوشاند در اینجا که در هیأت مرگ است پاسدار مسلح ایستاده بود و غلظت امنیتی در این قسمت بسیار بیشتر بود. | |||
من کنار دیوار ایستاده بودم و با کسی ارتباط نداشتم البته حدس میزدم مرا هم صدا میکنند اما فکر نمیکردم الآن صدایم بزنند. | |||
من پشت سر علیرضا مهدیزاده ایستادم و حمید عباسی وقتی اسامی را چک میکرد و میگفت: «بزن قدش» اسم من نبود و گفت تو بنشین و مجدداً نشتستم. | |||
نیم ساعت بعد اعضای هیأت مرگ محل را ترک کردند و حمید عباسی اسم حدود ۱۰نفر را خواند و بعد از ۱۰دقیقه لیستی خواند که همه افرادی که این طرف راهرو بودند را به آن سمت برد و همه را به خط کرد و گفت عکس مسیر حسینیه و یه سمت سالن مرگ حرکت کنند. | |||
دوباره اسم من و یک نفر دیگر که الآن داخل ایران است نبود اما اسم همه بودند یعنی در این راهرو غیر از ۲نفر همه رفتند. | |||
من به حمید عباسی اعتراض کردم چرا اسم مرا نخواندی؟ برگه را نگاه کرد گفت اسمت نیست و بعد از اینکه فهمید من و آن فرد که در هیات مرگ رفتیم در هیچ یک از لیستهای او نیستیم ما را به بند انفرادی و سلول ۴رفتم و چشمبند را برداشتم سیامک طوبایی را دیدم همانکه مدتها دنبالش بودم. | |||
او به من گفت همه را کشتند او دلایلی میآورد که من هم متوجه شدم همه دوستانم را کشتند… | |||
در ساعت ۱۰ دادگاه برای چند دقیقه انتراکت داد. | |||
سؤالات دادستان و توضیحات محمود رویایی در مورد حمید عباسی | |||
دادستان: در اظهاراتت چندین بار گفتی حمید عباسی را دیدی، الآن میخواهم توضیح بدهی که چقدر این فرد را بعد از گوهردشت قبل از اینکه وارد راهروی مرگ شدی میشناختی؟ | |||
محمود رویایی: من سال ۶۵ وارد گوهردشت شدم و از آن موقع حمید عباسی و ناصریان را میدیدم .من حمید عباسی را نمیشناختم ولی دوستانم گفتند او حمید عباسی است. | |||
از آن وقت چهره او در ذهنم نقش بست. بعد از اینکه دستیار ناصریان بود همیشه پشت ناصریان سنگر میگرفت و سایه او بود. اما چهره اصلیاش را قبل از راهرو مرگ در اتاق گاز دیدم. روز ۱۲تیر ۶۶ بهدلیل موضوع ورزش جمعی من و دوستانم در اتاق گاز بودیم آن موقع من در این بند بودم. | |||
قبل از اتاق گاز یک ورزش جمعی یک تونل از پاسداران درست شد آن روز صدای حمید عباسی را من شنیدم ولی خودم نتوانستم او را ببینم. | |||
دادستان: پس اینها را جمع بزنیم تو ۳بار حمید عباسی را در گوهردشت دیدی. | |||
محمود رویایی: نه خیلی از موضوعات را هنوز نگفتم. | |||
دادستان: بههرحال سؤال من این است که یک از نظر شغلاش، دوم از نظر چهرهاش و سوم از نظر اینکه از کی دیدهای روی این سؤال فکر کن که از فروردین ۶۵ تا راهروی مرگ چند بار او را دیدی؟ | |||
محمود رویایی: ۵-۶بار دیدهام. | |||
دادستان: این ۵-۶بار دیدهای برخورد شخصی داشتی و صحبت کردی؟ | |||
محمود رویایی: یک بار ناصریان در مورد پدر و مادرم با من صحبت میکرد که حمید عباسی با او بود. سال ۶۵ بود. حکم من تمام شده بود ناصریان میگفت اگر مصاحبه کنید آزاد میشوی در این مواقع حمید عباسی حرف نمیزد. | |||
دادستان: سخت است که بخواهیم اینها را مرور کنیم در رابطه با کدام یک از اتفاقات دیدی که حرف بزند که حمید عباسی را دیدی و هم حرف بزند. اینطوری بپرسم در راهرویی که ۱۲مرداد نشسته بودی میشنیدی که اسامیای که باید به صف بشوند میخوانند و توضیح دادی بعضی وقتها از زیر چشمبند میدیدی بعضی وقتها سرت را بالا میزدی از کجا مطمئنی که اینکه اسم را میخواند حمید عباسی بود؟ | |||
محمود رویایی: آخر من بارها او را شنیده و دیده بودم بعد در راهرو که اسم میخواند فهمیدم او است وقتی که نگاه کردم صددرصد فهمیدم چهره او با بقیه فرق میکرد راه رفتنش هم فرق میکرد و صورت اش هم فرق میکرد. | |||
دادستان: توضیح بده صورت و صدایش توضیح بده؟ | |||
محمود رویایی: قدش بلندتر از بقیه بود لباس پاسداری هم نمیپوشید و از فاصله دور میشد او را تشخیص داد. حمید عباسی را بعد از اعدام هم میدیدم با ناصریان بود. آن روز که ناصریان تهدیدم کرد حمید عباسی هم با او بود. ناصریان گفت دیگر زندانی گروهکی نمیخواهیم داشته باشیم منظور زندانی سیاسی نمیخواهیم او گفت زندانی یا سر موضع است که اعدام باید بشود یا سر موضع نیست که باید آزاد شود. | |||
دادستان: حمید عباسی را دیدی چشمبند داشتی؟ | |||
محمود رویایی: نخیر چشمبند نداشتم. یک بار دیگر هم او را در دادیاری در اوین دیدم. خانوادهام آمده بودند برای اینکه مرخصی برایم بگیرند حمید عباسی آنها را به محل کارش برد. چشمبند من کوچک بود و من بهوضوح و روشنی حمید عباسی را دیدم. | |||
دادستان: خوب گفتی ۲بار دادیاری رفته بودی هر ۲بار حمید عباسی را دیدی؟ | |||
محمود رویایی: بله با چشمبند به شکلی که گفتم میتوانستم او را ببینم. شاید اینطور بگویم که حمید عباسی را یک بازجو میشناختم. | |||
دادستان: اینکه رفته بودی در اوین برای دادیاری چه زمانی بود؟ | |||
محمود رویایی: ۶۸ یکبار بود یکبار هم ۶۹ بود. | |||
دادستان: این اسامی که گفتی میخواهم با تو چک بکنم اولی را گفتی ۸مرداد شنیدی و گفتی ۱۰نفر را اسم بردند ولی تو اسم ۷نفر را گفتی. مسعود کباری، حسین سبحانی، رضا زند، اصغر مسجدی، مهران هویدا. گفتید اینها را ۸مرداد از بند شما بردند تا آنجا که تو آگاه هستی چه اتفاقی افتاد؟ | |||
محمود رویایی: همه اینها بهجز یک نفر اعدام شدند. | |||
دادستان: از کجا مطمئنی که این اشخاص اعدام شدند؟ | |||
محمود رویایی: هم از طریق خانوادهها و هم اینکه محمد زند برادرش اعدام شد نزد ما بود. بقیه را هم میتوانم توضیح بدهم. | |||
دادستان: بعد گفتی اسمی دیگری را گفتم مثل محمدرضا حجازی، حسین بحری و… اینها چه اتفاقی برایشان افتاد؟ | |||
محمود رویایی: همهشان اعدام شدند. | |||
دادستان: متوجه هستم ببخشید باید برگردم سراغ اسمها این دو اسامی که خواندم چطوری میتوانی بگویی اعدام شدند؟ | |||
محمود رویایی: اینها را هم از طریق خانوادهها فهمیدم و بعد هیچکدام را هیچوقت ندیدم. | |||
دادستان: خوب حالا میرویم سر اسامی دیگر اینها را ۱۲مرداد اسامیشان را خواندند: بهزاد زنجانی، عباس افغان، بهروز بهنامزاده و محمدرضا افتخار… | |||
محمود رویایی: همه اعدام شدند. | |||
سؤالات دادستان حول مشاهدات محمود رویایی در ۱۲مرداد | |||
دادستان: خوب حالا میرویم سراغ مشاهدات تو در ۱۲مرداد. آنطور که من متوجه شدم حمید عباسی چندین بار اسامی را میخواند و میگوید اینها را به بندشان ببرید و بعد تو آنجایی که نشسته بودی در راهروی مرگ بود آیا درست است؟ و به غیر از آن در راهروی کوچک که منتهی میشود به اتاق مرگ بودی؟ | |||
محمود رویایی: من بیشتر در راهروی کوچک بودم ولی در این قسمت راهرو آخر شب اینجا نشسته بودم. | |||
دادستان: این دفعات که میگویی حمید عباسی اسامی را میخواند و گفتی دستور میداد که این افراد باید به صف بشوند، آیا میدانید که این زندانیها کجا میروند؟ | |||
محمود رویایی: به سمت سالن مرگ میرفتند. | |||
دادستان: تو آیا میدانستی که روز ۱۲مرداد در حسینیه چه کارهایی دارند میکنند؟ | |||
محمود رویایی: بله آخر شب فهمیدم از سیامک طوبایی شنیدم. | |||
دادستان: آن روز ۲بار شما را به هیأت مرگ بردند و اینکه به شما گفتند که این هیأت عفو هست خوب شما باور کردید که عفو است یا میدانستی؟ | |||
محمود رویایی: نخیر باور نکردم ولی هرگز ابعاد اعدام را نمیفهمیدم. ترکیب را که دیدم که یک هیأت قضایی بالا است چون نیری را میشناختم ولی میدانستم فرد بالایی است. | |||
دادستان: خوب شما خودتان فکر کردید که خطر اعدام برای خودتان هم هست؟ | |||
محمود رویایی: بله | |||
دادستان: خوب یک همچنین اندیشهای که داشتی چطور در ذهنت هضم میکردی؟ | |||
محمود رویایی: من میدانستم اعدام میکنند ولی فکر نمیکردم که همه را دارند اعدام میکنند و لحظههای ترس دارم. اگر فرصت بشود وقتی با مورس با بچهها ارتباط داشتم بهتر میتوانم توضیح بدهم. | |||
دادستان: شاید اگر وقت شد به آن بپردازیم. من اینطوری متوجه شدم که از زیر چشمبند میتوانستید که کفش و شلوار شخص را که نزدیک شما بود ببینید و به همین اعتبار میتوانستید تشخیص بدهید که یک پاسدار است یا حمید عباسی یا شخص دیگر است که لباسشخصی ندارد. آیا هیچوقت پاسداری که لباسشخصی داشته باشد آنجا دیدهاید؟ | |||
محمود رویایی: منظورتان حمید عباسی است. حمید عباسی دادیار بود همراه ناصریان بود. | |||
دادستان: شما از روی لباس تشخیص میدادید که وجه تمایز از روی لباس هایشان بوده. | |||
محمود رویایی: بله این یک روش کار بود و ما بهخوبی از زیر چشمبند کفش و شلوار را میدیدیم و او را میشناختیم… | |||
=== گزیدهای از سخنان حسین فارسی در دادگاه دورس === | |||
در ساعت ۸صبح روز (۲۶آبان) ادای شهادت توسط حسین فارسی در دادگاه حمید نوری آغاز شد. در ابتدای جلسه آقای کنت لوئیس به دادگاه اطلاع داد که ماکت ساخته شده از زندان گوهردشت را به دادگاه اهدا میکند. | |||
ابتدا خانم گیتا وکیل حسین فارسی به معرفی وی و سوابق زندان وی و زندانهایی که بوده پرداخت و اینکه وی مشاهداتش در زندان را در کتابی تحت عنوان یک کهکشان ستاره به رشته تحریر در آورده که یکی از مستندات پرونده میباشد. | |||
وکیلی شاکی همچنین گفت که حسین فارسی در گوهردشت در چهار نوبت به کریدور مرگ برده شده و دوبار هم به کمیته مرگ در روزهای هشتم و بیست و دوم مرداد صدا زده شده و در چندین نوبت متهم حمید عباسی را در آنجا دیده است. | |||
سؤال و جواب دادستان | |||
دادستان ابتدا به سؤال و جواب حول سوابق زندان مجاهد خلق حسین فارسی پرداخت واینکه چگونه دستگیر و آزاد شده است. دادستان سپس سؤال کرد. | |||
دادستان: در مرداد برای شما در گوهردشت چه اتفاقی افتاد. | |||
حسین فارسی: ۷مرداد همه ما را از فرعی۷ بیرون بردند و بردند به راهرو در طبقه سوم. | |||
میزی داخل سالن بود و پاسداران دور آن نشسته بودند. | |||
پشت ا میز ناصریان، حمید عباسی و سه پاسدار دیگر بودند. | |||
ناصریان سؤال و جواب میکرد و بقیه فقط نگاه میکردند من وقتی جلو رفتم اسم و مشخصات پرسید و گفت تقاضای عفو میکنی. گفتم نه، من میدیدم که حمید عباسی و سایر پاسداران میخندیند. ناصریان گفت برو و با بقیه نیز این برخورد را کرد و برگشتیم دربند. | |||
روز بعد ساعت هفت ونیم صبح پاسدار آمد با خشونت ما را از بند بیرون کشید. ما را از راه پله آشپزخانه بود به طبقه اول بردند. | |||
من وقتی که وارد راهرو شدم تعدادی همه با چشمبند نشسته بودند. | |||
مرا با چشمبند روبهروی دیوار نشاندند و چیزی جز دیوار نمیدیدم حدود دو ساعت بعد یک پاسدار روی شانه من زد و گفت بیا من وقتی بلند شدم دیدم یک در است. دری که در اتاق دادیاری بود و دو پاسدار یوزی به دست جلو آن بودند. | |||
وقتی به جلو در رسیدم ناصریان گفت این را ول کن بگذار بنشیند و در این حال یکی از دوستان من به نام صمد رنجبر را از در خارج کردند و من همچنان نشسته بودم. نزدیک ظهر یک نفر به من گفت دادگاه رفتی همان زمان یک نفر دیگر گفت نگو دادگاه و من نفهمیدم اینها چه کسانی بودند من کماکان نشسته بودم تا ساعت سه بعدازظهر. | |||
آنموقع میفهمیدم رفت و آمد بسیاری هست و آنجا بسیار شلوغ است. بعد ناصریان زد روی شانه من آهسته گفت پاشو بیا. | |||
من رفتم وارد اتاق شدم و از همان اول داشتم همه چیز را میدیدم سرپا ایستاده بودم گفتند چشمبند را بزن بالا. | |||
روبهروی من دو آخوند ویک لباسشخصی نشسته بودند یکی از آخوندها نیری بود میشناختم آخوند سمت راست او را نمیشناختم و سمت چپ او مرتضی اشراقی داستان بود که او را میشناختم. | |||
سؤال: شما گفتید همه چیز را میدیدم چطور میدیدی. | سؤال: شما گفتید همه چیز را میدیدم چطور میدیدی. | ||
خط ۲٬۴۰۱: | خط ۳٬۱۰۱: | ||
وکیل متهم: آیا ایرج لشگری روز ۸مرداد اعدام شده | وکیل متهم: آیا ایرج لشگری روز ۸مرداد اعدام شده | ||
حسین فارسی: ایرج لشگری | حسین فارسی: ایرج لشگری صبح ۸ مرداد و با بچههای مشهد اعدام شد | ||
سپس وکیل مدافع متهم و سپس دادستان و وکیل شاکی سؤالاتی از حسین فارسی در جهت تدقیق اطلاعاتی که وی در ادای شهادتش داد کردند و نهایتاً دادگاه در ساعت ۱۵۳۰ به پایان رسید و ادامه دادگاه به روز پنجشنبه ساعت ۸صبح به وقت محلی موکول شد. | سپس وکیل مدافع متهم و سپس دادستان و وکیل شاکی سؤالاتی از حسین فارسی در جهت تدقیق اطلاعاتی که وی در ادای شهادتش داد کردند و نهایتاً دادگاه در ساعت ۱۵۳۰ به پایان رسید و ادامه دادگاه به روز پنجشنبه ساعت ۸صبح به وقت محلی موکول شد. | ||
=== گزیدهای از سخنان | === گزیدهای از سخنان حسن اشرفیان در دادگاه دورس === | ||
روز پنجشنبه ۲۷ آبان، دادگاه حمید نوری برای چهارمین جلسه متوالی در شهر دورس آلبانی برگزار شد. در این جلسه حسن اشرفیان بهعنوان شاکی علیه حمید نوری شهادت داد. | |||
در ساعت ۸ صبح به وقت محلی، ادای شهادت حسن اشرفیان در دادگاه حمید نوری آغاز شد. | در ساعت ۸ صبح به وقت محلی، ادای شهادت حسن اشرفیان در دادگاه حمید نوری آغاز شد. | ||
خط ۲٬۴۲۰: | خط ۳٬۱۲۲: | ||
دادستان: چه زمانی قزلحصار بودی؟ | دادستان: چه زمانی قزلحصار بودی؟ | ||
حسن اشرفیان: از | حسن اشرفیان: از ۲ آبان سال ۱۳۶۲ تا ۱۱ فرودین ۱۳۶۵ قزلحصار بودم | ||
دادستان: شما کی دستگیر شدید؟ | دادستان: شما کی دستگیر شدید؟ | ||
خط ۲٬۴۲۸: | خط ۳٬۱۳۰: | ||
دادستان: از سال ۶۱ تا وقتی قزلحصار بیایید در زندان دیگری بودید؟ | دادستان: از سال ۶۱ تا وقتی قزلحصار بیایید در زندان دیگری بودید؟ | ||
حسن اشرفیان: | حسن اشرفیان: ۸ ماه در زندان اوین بودم و مورد بازجویی و شکنجه قرار گرفتم | ||
دادستان: تمام مدتی که شما تحقیقات و زیر بازجویی بودید شما در اوین بودید تا به قزلحصار رفتی؟ | دادستان: تمام مدتی که شما تحقیقات و زیر بازجویی بودید شما در اوین بودید تا به قزلحصار رفتی؟ | ||
خط ۲٬۴۴۸: | خط ۳٬۱۵۰: | ||
دادستان: اینکه صحبت کردی اوایل مهر و اوایل آبان به انفرادی بوده مربوط به چه سالی است؟ | دادستان: اینکه صحبت کردی اوایل مهر و اوایل آبان به انفرادی بوده مربوط به چه سالی است؟ | ||
حسن اشرفیان: سال ۶۷ و بعد از | حسن اشرفیان: سال ۶۷ و بعد از قتلعامها | ||
سپس دادستان از حسن اشرفیان میخواهد که از روی کروکی موقعیت بند سه در طبقه سوم را نشان بدهد که حسن نشان میدهد. | سپس دادستان از حسن اشرفیان میخواهد که از روی کروکی موقعیت بند سه در طبقه سوم را نشان بدهد که حسن نشان میدهد. | ||
خط ۲٬۴۸۸: | خط ۳٬۱۹۰: | ||
در آنجا ما را با کابل، چوب و میله آهنی زدند چشمبند زدند و وارد ساختمان اصلی کردند. | در آنجا ما را با کابل، چوب و میله آهنی زدند چشمبند زدند و وارد ساختمان اصلی کردند. | ||
وارد ساختمان اصلی کردند بعد بردند طبقه | وارد ساختمان اصلی کردند بعد بردند طبقه ۲ یک سالن کوچکی بود که بین زندانیان معروف به اتاق گاز بود. به این دلیل هم که ورزش کرده بودیم و عرق کرده بودیم ما را به اینجا بردند و همه ورودیهای هوا را بستند. | ||
چند دقیقه که آنجا بودیم بهخاطر حرارت بدنمان و بسته بودن راه هوا هوا بد بود. آنها با گونی فضای پایین زیر در را بسته بودند تا هوا نیاید یکی دو ساعت بعد همه حالت خفگی داشتند که یکی از بچهها به نام کامبیز استواری با مشت محکم به در زد تا در را باز کنند. | چند دقیقه که آنجا بودیم بهخاطر حرارت بدنمان و بسته بودن راه هوا هوا بد بود. آنها با گونی فضای پایین زیر در را بسته بودند تا هوا نیاید یکی دو ساعت بعد همه حالت خفگی داشتند که یکی از بچهها به نام کامبیز استواری با مشت محکم به در زد تا در را باز کنند. | ||
خط ۲٬۵۸۰: | خط ۳٬۲۸۲: | ||
از جمله زندانیان شهر کرمانشاه که آنها را تبعید کرده بودند به گوهردشت و تعدادی از زندانیان مشهد که آنها را تبعید به گوهردشت کرده بودند اعدام آنها در این سولهها بود. | از جمله زندانیان شهر کرمانشاه که آنها را تبعید کرده بودند به گوهردشت و تعدادی از زندانیان مشهد که آنها را تبعید به گوهردشت کرده بودند اعدام آنها در این سولهها بود. | ||
من در تمام مدت قتلعام در این بند بودم از روز | من در تمام مدت قتلعام در این بند بودم از روز ۸ مرداد بهطور مرتب تعدادی اسامی از بند ما را میخواندند که ۹۸نفر بودیم. روز ۸ مرداد داوود لشگری همه کسانی که بالای ۱۰ سال داشتند را بیرون بند برد و بر اساس برخورد با آنها ۶۰ -۷۰ نفر را به بند دیگر و سلولهای انفرادی برد. | ||
روز ۹مرداد باز هم اسامی زندانیان را میخواندند و میبردند. | روز ۹مرداد باز هم اسامی زندانیان را میخواندند و میبردند. | ||
خط ۲٬۵۸۷: | خط ۳٬۲۸۹: | ||
از روز ۸ مرداد که این اسامی را میخواندند ما میفهمیدیم که رژیم برای چه می برد آن تعداد که مانده بودیم را در سلولها بردند. صحنه خداحافظی با کسانی که میبردند چندین بار تکرار میشد. | از روز ۸ مرداد که این اسامی را میخواندند ما میفهمیدیم که رژیم برای چه می برد آن تعداد که مانده بودیم را در سلولها بردند. صحنه خداحافظی با کسانی که میبردند چندین بار تکرار میشد. | ||
علی اوسط اوسطی را روز ۹ مرداد بردند. | علی اوسط اوسطی را روز ۹ مرداد بردند. | ||
خط ۲٬۶۱۲: | خط ۳٬۳۱۲: | ||
حسن اشرفیان: با ارتباطات مورس متوجه شدیم که اعدام شدند. | حسن اشرفیان: با ارتباطات مورس متوجه شدیم که اعدام شدند. | ||
بین روزهای | بین روزهای ۱۲ تا ۱۴ مرداد بچهها را برای اعدام میبردند. از جمله: مسعود دلیری، رحیم صیاددوست، محسن شیری، شاهرخ رضایی، امیر صفوی، رشید دروی، روشن بلبلیان و چند نفر دیگر… | ||
دادستان: آیا مشاهدات دیگری در ماه مرداد که ربطی به اعدامها داشته باشد کوتاه بگویید. | دادستان: آیا مشاهدات دیگری در ماه مرداد که ربطی به اعدامها داشته باشد کوتاه بگویید. | ||
خط ۲٬۶۸۲: | خط ۳٬۳۸۲: | ||
روز ۱۵مرداد من گوشه راهرو ایستاده بودم. دیدم که ناصریان دارد با بیات صحبت میکند. دیدم بیات سریع آمد و با یک برانکارد که یک نفر در آن بود را به هیأت مرگ برد. من فکر میکردم به احتمال قوی این را میخواهند ببرند به بیمارستان، بعد از یک دو دقیقه دیدم او را از هیأت مرگ بردند به راهرو مرگ. بعد عباسی آنها را به صف کردند و بردند به سالن مرگ بعد فهمیدم ناصر منصوری هم اعدام شدند. در کجای دنیا دیدید که یک نفر که مجروح در برانکارد است را میبرند اعدام کردند. | روز ۱۵مرداد من گوشه راهرو ایستاده بودم. دیدم که ناصریان دارد با بیات صحبت میکند. دیدم بیات سریع آمد و با یک برانکارد که یک نفر در آن بود را به هیأت مرگ برد. من فکر میکردم به احتمال قوی این را میخواهند ببرند به بیمارستان، بعد از یک دو دقیقه دیدم او را از هیأت مرگ بردند به راهرو مرگ. بعد عباسی آنها را به صف کردند و بردند به سالن مرگ بعد فهمیدم ناصر منصوری هم اعدام شدند. در کجای دنیا دیدید که یک نفر که مجروح در برانکارد است را میبرند اعدام کردند. | ||
ناصر منصوری را روی برانکارد اعدام کردند | ناصر منصوری را روی برانکارد اعدام کردند. | ||
پس از پایان سؤالات وکیل متهم از مجاهد خلق مهدیزاده، وکیل شاکی به سؤالاتی از او در رابطه با روشنتر شدن نقش عباسی در جنایت قتلعام ۶۷ پرداخت. | پس از پایان سؤالات وکیل متهم از مجاهد خلق مهدیزاده، وکیل شاکی به سؤالاتی از او در رابطه با روشنتر شدن نقش عباسی در جنایت قتلعام ۶۷ پرداخت. | ||
خط ۲٬۶۹۰: | خط ۳٬۳۹۰: | ||
محمود رویایی در پاسخ به سؤال وکیل شاکیان در رابطه با حمید نوری گفت: | محمود رویایی در پاسخ به سؤال وکیل شاکیان در رابطه با حمید نوری گفت: | ||
حمید نوری همیشه پشت ناصریان حرکت میکرد پشت آن چهره، طینت شکنجهگرش را در راهرو مرگ نشان داد. کسی که گفت خدا مرا ببخشد که فتوای امام را درست اجرا نکردم اگر بخواهیم این حکم را اجرا کنیم باید نصف مردم ایران را | حمید نوری همیشه پشت ناصریان حرکت میکرد پشت آن چهره، طینت شکنجهگرش را در راهرو مرگ نشان داد. کسی که گفت خدا مرا ببخشد که فتوای امام را درست اجرا نکردم اگر بخواهیم این حکم را اجرا کنیم باید نصف مردم ایران را اعدام کنیم. | ||
== انعکاسات دادگاه حمید نوری == | == انعکاسات دادگاه حمید نوری == | ||
خط ۲٬۶۹۹: | خط ۳٬۳۹۷: | ||
=== واکنش مقامات ایران === | === واکنش مقامات ایران === | ||
برگزاری دادگاه نوری واکنش مقامات جمهوری اسلامی را نیز در پی داشته است.<blockquote>سعید خطیبزاده، سخنگوی وزارت خارجه ایران، محاکمه نوری را «طراحی» سازمان مجاهدین خلق خواند و مدعی شد که دادگاه سوئد «به یک سری داستان و مستندسازی و شاهدسازی دروغی که همه از سوی یک گروهک صورت گرفته استناد کرده است».</blockquote>احمد معصومیفر، سفیر جمهوری اسلامی در سوئد | برگزاری دادگاه نوری واکنش مقامات جمهوری اسلامی را نیز در پی داشته است.<blockquote>سعید خطیبزاده، سخنگوی وزارت خارجه ایران، محاکمه نوری را «طراحی» سازمان مجاهدین خلق خواند و مدعی شد که دادگاه سوئد «به یک سری داستان و مستندسازی و شاهدسازی دروغی که همه از سوی یک گروهک صورت گرفته استناد کرده است».</blockquote>احمد معصومیفر، سفیر جمهوری اسلامی در سوئد نیز شنبه، ۳۰ مرداد، بدون نام بردن از حمید نوری اعلام کرد که پس از ۲۰ روز پیگیری توانسته است با یک «شهروند ایرانی در زندان سوئد» ملاقات کند. | ||
معصومیفر، در صفحه توییتر خود نوشت که<blockquote>«شواهد حاکی از کاربرد خشونت و نقض کنوانسیونهای مقابله با شکنجه و رفتارهای غیر انسانی، ظالمانه و تحقیرآمیز» و «حقوق مدنی وسیاسی» و «کنوانسیون اروپایی حقوق بشر» در مورد این زندانی است.</blockquote><blockquote>او گفت که دولت ایران در این پرونده به «نقض حقوق» این زندانی و «ممانعت از معاینه پزشک، هتک حرمتهای اعتقادی واعمال شکنجه جسمی و روحی» اعتراض دارد و پیگیر وضعیت این زندانی است.</blockquote>پیشتر، در ۲۶ نوامبر ۲۰۱۹، حسن نوروزی، سخنگوی وقت کمیسیون قضایی مجلس ایران، ضمن تکذیب هویت حمید نوری گفته بود: <blockquote>«ما چنین شخصی نداریم که سال ۶۷ دادیار باشد و امروز او را دستگیر کرده باشند».</blockquote><blockquote>او همچنین اضافه کرد: «من فکر میکنم این یک توطئه است و گرنه شخصی که سابق بر این قاضی بوده و در اعدامهای سال ۶۷ نقش داشته، در آن کشور اروپایی چه کار میکرده است؟ طبیعتا کسی که در آن مقطع دادیار بوده، اکنون نیز در داخل ایران قاضی است.»</blockquote> | معصومیفر، در صفحه توییتر خود نوشت که<blockquote>«شواهد حاکی از کاربرد خشونت و نقض کنوانسیونهای مقابله با شکنجه و رفتارهای غیر انسانی، ظالمانه و تحقیرآمیز» و «حقوق مدنی وسیاسی» و «کنوانسیون اروپایی حقوق بشر» در مورد این زندانی است.</blockquote><blockquote>او گفت که دولت ایران در این پرونده به «نقض حقوق» این زندانی و «ممانعت از معاینه پزشک، هتک حرمتهای اعتقادی واعمال شکنجه جسمی و روحی» اعتراض دارد و پیگیر وضعیت این زندانی است.</blockquote>پیشتر، در ۲۶ نوامبر ۲۰۱۹، حسن نوروزی، سخنگوی وقت کمیسیون قضایی مجلس ایران، ضمن تکذیب هویت حمید نوری گفته بود: <blockquote>«ما چنین شخصی نداریم که سال ۶۷ دادیار باشد و امروز او را دستگیر کرده باشند».</blockquote><blockquote>او همچنین اضافه کرد: «من فکر میکنم این یک توطئه است و گرنه شخصی که سابق بر این قاضی بوده و در اعدامهای سال ۶۷ نقش داشته، در آن کشور اروپایی چه کار میکرده است؟ طبیعتا کسی که در آن مقطع دادیار بوده، اکنون نیز در داخل ایران قاضی است.»</blockquote> |
ویرایش