داوود رحمانی: تفاوت میان نسخه‌ها

بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۸۹: خط ۸۹:
'''زهرا بیژن یار'''
'''زهرا بیژن یار'''


<s>زهرا بیژن یار در بند ۸ به خواهرش سهیلا مختار زاده داد.</s> خود زهرا تعریف میكرد كه بعد از این كه بازجویی‌ها تمام شد و به تصور این كه توانسته است وجود باقر را كتمان كند یك روز یك بازجویی در حالی كه شلاق بدست داشت و عصبانی و خشمگین فریاد می‌زد در را باز می‌كند و سر او داد میزند باقر كجاست؟ زهرا با خنده تعریف می‌كرد كه تا اسم او را شنیدم گفتم با.با..با... با....قر نمیدونم كیه؟ من با. ...با.....قر نمی‌شناسم كیه؟ بازجو می‌گوید خودت را به نفهمی نزن الان یادت می‌آورم كیه و شروع می‌كند به كتك زدن او و چنان محكم به سر زهرا می‌زند كه او دچار مشكل جدی بینایی می‌شود. تقریباً چشمهایش ۶۰% بینایی‌اش را از دست داده بود او تعریف كردنی از دوران بازجویی‌اش زیاد داشت حاج داوود با او خیلی ضدیت داشت از پرونده‌اش خبر داشت و بیشتر با او لج بود. سرانجام هم او را به واحد یك برد یعنی همان قفس‌ها...
نقل قول از یکی از زندانیان:
 
خود زهرا تعریف می‌كرد كه بعد از این كه بازجویی‌ها تمام شد و به تصور این كه توانسته است وجود باقر را كتمان كند یك روز یك بازجویی در حالی كه شلاق بدست داشت و عصبانی و خشمگین فریاد می‌زد در را باز می‌كند و سر او داد میزند باقر كجاست؟ زهرا با خنده تعریف می‌كرد كه تا اسم او را شنیدم گفتم با.با..با... با....قر نمیدونم كیه؟ من با. ...با.....قر نمی‌شناسم كیه؟ بازجو می‌گوید خودت را به نفهمی نزن الان یادت می‌آورم كیه و شروع می‌كند به كتك زدن او و چنان محكم به سر زهرا می‌زند كه او دچار مشكل جدی بینایی می‌شود. تقریباً چشمهایش ۶۰% بینایی‌اش را از دست داده بود او تعریف كردنی از دوران بازجویی‌اش زیاد داشت حاج داوود با او خیلی ضدیت داشت از پرونده‌اش خبر داشت و بیشتر با او لج بود. سرانجام هم او را به واحد یك برد یعنی همان قفس‌ها...


یكبار حاجی زهرا را صدا كرده با او شروع به حرف زدن كرده و گفته بود كه بالاخره می‌خواهی چه كار كنی تا كی می‌خواهی در زندان بمانی بیا و بپذیر در جمع زندانیان مصاحبه كن عفو می‌خوری بعد هم برو دنبال زندگیت.  زهرا هم از آن جواب‌های باب میل او داده و گفته بود حاج آقا اصلاً دوست ندارم در زندان بمانم دوست دارم  بروم زندگیم را ادامه بدهم اصلامی‌خواهم بروم سر و خونه زندگیم نمی‌دانم چرا شما آزادم نمی‌كنید.   بعد حاجی محكم او را زده بود و گفته بود پدرسوخته فكر می‌كنی نمیدانم همسرت  كجاست و كجا می‌خواهی بروی  زندگی‌ات را ادامه بدهی؟ آرزویت را به گور می‌بری كه بخواهی بروی فرانسه پیش رجوی. بمان تا موهایت رنگ دندان‌هایت بشود  واز همان جا اورا مستقیما به واحد یك برده بود.
یكبار حاجی زهرا را صدا كرده با او شروع به حرف زدن كرده و گفته بود كه بالاخره می‌خواهی چه كار كنی تا كی می‌خواهی در زندان بمانی بیا و بپذیر در جمع زندانیان مصاحبه كن عفو می‌خوری بعد هم برو دنبال زندگیت.  زهرا هم از آن جواب‌های باب میل او داده و گفته بود حاج آقا اصلاً دوست ندارم در زندان بمانم دوست دارم  بروم زندگیم را ادامه بدهم اصلامی‌خواهم بروم سر و خونه زندگیم نمی‌دانم چرا شما آزادم نمی‌كنید.   بعد حاجی محكم او را زده بود و گفته بود پدرسوخته فكر می‌كنی نمیدانم همسرت  كجاست و كجا می‌خواهی بروی  زندگی‌ات را ادامه بدهی؟ آرزویت را به گور می‌بری كه بخواهی بروی فرانسه پیش رجوی. بمان تا موهایت رنگ دندان‌هایت بشود  واز همان جا اورا مستقیما به واحد یك برده بود.
۸٬۴۲۹

ویرایش