۸٬۴۸۴
ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۱۴۱: | خط ۱۴۱: | ||
شاهد- فتانه عوض پور: | شاهد- فتانه عوض پور: | ||
شورانگیز در زندان قزلحصار زمان حاج داوود زیر بدترین شكنجه ها قرار گرفت ودر قفس های تنگ وباریك ساعتها او را بصورت نشسته نگه داشته بودند، بطوریكه تمام استخوانبندیش كارآیی خودش را از دست داده بود | شورانگیز در زندان قزلحصار زمان حاج داوود زیر بدترین شكنجه ها قرار گرفت ودر قفس های تنگ وباریك ساعتها او را بصورت نشسته نگه داشته بودند، بطوریكه تمام استخوانبندیش كارآیی خودش را از دست داده بود و مدتها از درد كمر،پا و دست و گردن رنج میبرد. شورانگیز به دلیل تخصصی كه داشت در بین خود زندانیان، مواردی كه داشتند مستقیم به او مراجعه میكردند. او هیچوقت حاضر به همكاری با رژیم نشد و بخاطر وضعیتش همیشه روی او حساس بودند. شورانگیز در تمام حركتهای اعتراضی زندان، اعتصاب غذا و درگیریها شركت داشت. خودش وخواهرش را درسال ۶۷ اعدام كردند... | ||
شورانگیز جزء كسانی بود كه همیشه مورد غضب رژیم بود واگر می خواستند گروهی از | شورانگیز جزء كسانی بود كه همیشه مورد غضب رژیم بود واگر می خواستند گروهی از بچهها را تنبیه بكنند، شورانگیز هم بطور معمول جزء آن گروه بود. شهید شورانگیز به علت شكنجههای بسیاری كه شده بود نمیتوانست درست راه برود و همیشه میلنگید وهیچ موقع جورابهایش را در نمیآورد، بعلت اینكه پاهایش بقدری مجروح بود كه نمیخواست آنها را كسی ببیند. درسال ۶۲ كه یكسری از بچهها را به بند تنبیهی واحد ۱ برده بودند شورانگیز هم جزء آنها بود وبعد از ماهها كه از واحد یك آنها را به قرنطینه بردند وبعداز دو سه ماه كه او را به بند عمومی آوردند بعد از چند وقت كه در بند ما بود ...چون بعد از ماهها كه از واحد یك بیرون آمده بود جای ضربههای پوتین حاج داوود كه بصورت ناگهانی و وحشیانه به او حمله كرده بود هنوز بر پشت او بود بطوریكه من احساس كردم این ضربهها را تازه به او زدهاند و بعدا مریم محمدی بهمنآبادی كه او نیز در سال ۶۷ اعدام شد وخودش هم در واحد یك نشسته بوده گفت حاج داوود هر وقت كه به واحد یك میآمد ما بطور عكسالعملی تمام عضلاتمان سفت میشد. چون بطور ناگهانی یكدفعه با پوتین به سر و بدن ما میكوبید. البته از پشت و چون چشمهایمان بسته بود و رو به دیوار نشسته بودیم نمیدانستیم چه كسی را میزند و كبودیهای پشت شورانگیز هم جای ضربههای همان پوتین است. | ||
'''-مسعود مقبلی''' | '''-مسعود مقبلی''' | ||
خط ۱۴۹: | خط ۱۴۹: | ||
شاهد مسعود ابویی | شاهد مسعود ابویی | ||
او پسر | او پسر هنرپیشه و دوبلور معروف، عزتالله مقبلی بود كه داوود رحمانی به همین دلیل او را بیشتر تحت فشار میگذاشت و مورد تمسخر قرار میداد. مسعود در بهمن ماه ۶۶ به كمیته مشترك برده شد و به او گفته شد كه برو به بقیه بگو ما از رو بستیم و داریم میآییم. بطور مشخص این را خطاب به زندانیانی كه از نظر زندانبان به عنوان سر موضع طبقه بندی شده بودند عنوان كردند. این یك علامت آشكار برای اقدام به قتل عام بوده است. | ||
'''-شاهین واصفی''' | '''-شاهین واصفی''' | ||
خط ۱۶۳: | خط ۱۶۳: | ||
شاهد- نسرین فیض | شاهد- نسرین فیض | ||
من و مژگان در سلول | من و مژگان در سلول ۵ با وضعتی كه توضیح دادم بسر می بردیم. تنبیه از اینجا شروع شد: وسیلهای از اتاق مسئول بند كه یكی از خائنین بود گم شد، به حاج داوود گزارش كرد كه این وسیله در زمانبندی نهار و شام كه زندانیان خارج از سلولها هستند، گم شده است و آنها در این زمانبندی وسیلهای را از اتاق او برداشتهاند. شبهای سرد زمستان سال ۶۱ بود. شب حاج داوود در سلولها را باز كرد و بدون آن كه اجازه دهد كه لباس گرم و حتی كفش بپوشیم همه را با مشت و لگد از بند بیرون برد و كنار دیوار سالن با چشمبند رو به دیوار نگهداشت و در حالیكه فحش میداد، گفت یا وسیلهای را كه گم شده باید سریعاً پس بدهید و یا این تنبیه همچنان ادامه پیدا خواهد كرد. ولی واقعیت این بود كه ما هیچكدام ازاین موضوع خبر نداشتیم. آن شب از ساعت ۱۰ شب تا طلوع صبح ما را سرپا نگهداشت و صبح از ما در مورد جنس گم شده پرسید ما اظهار بیاطلاعی كردیم. ما را به سلول برگرداند اما تهدید كرد كه فكرهایتان را بكنید وگرنه این تنبیه هر شب ادامه پیدا خواهد كرد. دوباره شب سرساعت ۱۰ شب همه را بیرون كشیدند و تا صبح سرپا و بیدار نگهمان داشت، این بار قبل از بردن به تنبیه، زنان معاویه همه را تفتیش بدنی كردند تا لباس اضافی و گرم و یا كفش نپوشیده باشیم. اما از آنجا كه واقعاً اطلاعی نداشتیم، هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم. حاج داوود در جواب اعتراضات شروع كرد به لگدكوب كردن بچهها. شب سوم هم این برنامه ادامه پیدا كرد. هوای سرد زمستان بدون كفش و لباس كافی, طوری شد كه شبها تا صبح از سرما یخ میزدیم و پاهایمان ورم میكرد. وقتی هم كه به سلول برمیگشتیم از یك طرف همه سرمازده و دچار درد استخوان كه بر اثر سرمای شب در تنمان بود و از طرف دیگر سلول سرد و تنگ كه باید شیفتی میخوابیدیم و جایی برای مانور و تكان خوردن نداشت، در فضای بسیار محدود سلول هم اولویت به مریضها و كسانی كه تنبیه, بیماریهای آنان را تشدید كرده بود اختصاص داده میشد. بقیه به طور نوبتی فقط میتوانستیم بنشینیم و یا بایستیم و به این ترتیب طی روز هم عملاً از خواب محروم بودیم. | ||
از شب دهم به بعد خیلی از بچهها قادر به سرپا ایستادن نبودند و از شدت بیخوابی به سرعت بر زمین میافتادند، حاج داوود به محض این كه میدید كسی افتاده، بلافاصله با لگد به كمر او میكوبید تا بلندش كند. اما گاهی بچههاحتی با ضرب لگد هم قادر نبودند سرپا بایستند و باحالت نیمه بیهوش تا صبح كه زمان برگشت به سلول بود همچنان در سرما گوشه راهرو میافتادند. حاج داوود میگفت اسم این تنبیه، “شبهای بینهایت” است و فقط زمانی به پایان میرسد كه وسیله گمشده پیدا شود. از همه بدتر لودگیهای او حین تنبیه بود كه قابل تحمل نبود. در حالیكه رو به دیوار ایستاده بودیم، مثلاً ترك دیوار را نشان میداد و میگفت این دیوار داره میریزه شما را آوردیم تا اونو نگهدارین! یا عینك بچهها را برمیداشت و میزد به چشم خودش و ادا درمیآورد. یا اینكه خطی در دیوار پیدا میكرد و آن را بهانه میكرد كه این چه علامتی است، شما این خط را روی دیوار كشیدید و بگویید علامت چیست؟ و بچهها را به خاطر آن، به باد كتك گرفته و كلمات مستهجن به كار میبرد. یك پسرك پاسدار به نام احمد هم همیشه همراه حاج داوود بود او كپی ملیجك ناصرالدین شاه بود تا تكان میخوردیم، میرفت به حاجی گزارش میداد و مناسبات تهوع آوری با توابهایی كه به عنوان مراقب، پشت سرمان میایستادند ایجاد میكرد . اما بچه ها هم بیكار نبودند و اجازه نمیدادند این شرایط روی مقاومتشان تأثیر بگذارد . | از شب دهم به بعد خیلی از بچهها قادر به سرپا ایستادن نبودند و از شدت بیخوابی به سرعت بر زمین میافتادند، حاج داوود به محض این كه میدید كسی افتاده، بلافاصله با لگد به كمر او میكوبید تا بلندش كند. اما گاهی بچههاحتی با ضرب لگد هم قادر نبودند سرپا بایستند و باحالت نیمه بیهوش تا صبح كه زمان برگشت به سلول بود همچنان در سرما گوشه راهرو میافتادند. حاج داوود میگفت اسم این تنبیه، “شبهای بینهایت” است و فقط زمانی به پایان میرسد كه وسیله گمشده پیدا شود. از همه بدتر لودگیهای او حین تنبیه بود كه قابل تحمل نبود. در حالیكه رو به دیوار ایستاده بودیم، مثلاً ترك دیوار را نشان میداد و میگفت این دیوار داره میریزه شما را آوردیم تا اونو نگهدارین! یا عینك بچهها را برمیداشت و میزد به چشم خودش و ادا درمیآورد. یا اینكه خطی در دیوار پیدا میكرد و آن را بهانه میكرد كه این چه علامتی است، شما این خط را روی دیوار كشیدید و بگویید علامت چیست؟ و بچهها را به خاطر آن، به باد كتك گرفته و كلمات مستهجن به كار میبرد. یك پسرك پاسدار به نام احمد هم همیشه همراه حاج داوود بود او كپی ملیجك ناصرالدین شاه بود تا تكان میخوردیم، میرفت به حاجی گزارش میداد و مناسبات تهوع آوری با توابهایی كه به عنوان مراقب، پشت سرمان میایستادند ایجاد میكرد . اما بچه ها هم بیكار نبودند و اجازه نمیدادند این شرایط روی مقاومتشان تأثیر بگذارد . | ||
خط ۱۶۹: | خط ۱۶۹: | ||
'''-مریم محمدی بهمن آبادی''' | '''-مریم محمدی بهمن آبادی''' | ||
شاهد | شاهد مینا انتظاری- | ||
وقتی اواخر سال ۶۱ این گردنبند زیبا را با یکدنیا صمیمیت و مهربانی به من هدیه کرد آن را به عنوان یکی از با ارزشترین و دوست | وقتی اواخر سال ۶۱ این گردنبند زیبا را با یکدنیا صمیمیت و مهربانی به من هدیه کرد آن را به عنوان یکی از با ارزشترین و دوست داشتنیترین یادگاریهای زندگیم تا آخرین روز و ساعت زندان تحت هر شرایطی بر گردن داشتم ولی افسوس... | ||
اواخر سال ۶۲ یک روز حاج داوود رحمانی رئیس نابکار و بیرحم قزلحصار اسامی تعدادی از بچه ها ازجمله مریم محمدی، سپیده زرگر، مریم گلزاده غفوری. .. و من را برای خارج شدن از بند خواند. با توجه به شرایط آن دوره زندان و ترکیب اسمها، اولین حدسمان این بود که نوبتمان رسیده و راهی شکنجه گاه "قبر یا قیامت" هستیم. البته کمی بعد متوجه شدیم که داستان چیز دیگری است... ظاهرا در یک تجدید نظر کلی از طرف دادستانی و هم زمان با "دهه زجر"، برخی احکام سنگین زندانیان شکسته شده بود و مثلا حبس ابد به ۱۵ سال تقلیل یافته بود و حالا حاج رحمانی قرار بود که احکام جدید را ابلاغ کند. این وسط حکم آزادی مشروط من هم بواسطه پیگیریها و اعمال نفوذ خاصی که از بیرون زندان شده بود، صادر گردیده بود. ولی همه اینها منوط به یک شرط ساده و لازم الاجرا بود آن هم ابراز انزجار از "گروهک تروریستی منافقین!"... وقتی حاجی همه ما را بیرون از بند به خط کرده بود قیافه اش واقعاً دیدنی بود. او در حالیکه با ناباوری برگه های احکام دادستانی را در دستش بُر میزد با غیض به تک تک ما نگاه میکرد و با غرولند می گفت "مسئولین باید دیوانه شده باشند.. شاید هم نمی دانند شماها در چه بندی هستید". حتی حاضر نشد که احکام جدید را به بچه ها ابلاغ کند، به من که رسید با حالتی که انگار جواب سؤالش را پیشاپیش می داند پرسید "حاضری مصاحبه کنی؟" و من ساده و صریح گفتم نه! و به این ترتیب ما را با نثار فحش و ناسزا راهی بندمان کرد و برگه های احکام جدید بچه ها و برگه آزادی مرا هم به اوین پس فرستاد. | اواخر سال ۶۲ یک روز حاج داوود رحمانی رئیس نابکار و بیرحم قزلحصار اسامی تعدادی از بچه ها ازجمله مریم محمدی، سپیده زرگر، مریم گلزاده غفوری. .. و من را برای خارج شدن از بند خواند. با توجه به شرایط آن دوره زندان و ترکیب اسمها، اولین حدسمان این بود که نوبتمان رسیده و راهی شکنجه گاه "قبر یا قیامت" هستیم. البته کمی بعد متوجه شدیم که داستان چیز دیگری است... ظاهرا در یک تجدید نظر کلی از طرف دادستانی و هم زمان با "دهه زجر"، برخی احکام سنگین زندانیان شکسته شده بود و مثلا حبس ابد به ۱۵ سال تقلیل یافته بود و حالا حاج رحمانی قرار بود که احکام جدید را ابلاغ کند. این وسط حکم آزادی مشروط من هم بواسطه پیگیریها و اعمال نفوذ خاصی که از بیرون زندان شده بود، صادر گردیده بود. ولی همه اینها منوط به یک شرط ساده و لازم الاجرا بود آن هم ابراز انزجار از "گروهک تروریستی منافقین!"... وقتی حاجی همه ما را بیرون از بند به خط کرده بود قیافه اش واقعاً دیدنی بود. او در حالیکه با ناباوری برگه های احکام دادستانی را در دستش بُر میزد با غیض به تک تک ما نگاه میکرد و با غرولند می گفت "مسئولین باید دیوانه شده باشند.. شاید هم نمی دانند شماها در چه بندی هستید". حتی حاضر نشد که احکام جدید را به بچه ها ابلاغ کند، به من که رسید با حالتی که انگار جواب سؤالش را پیشاپیش می داند پرسید "حاضری مصاحبه کنی؟" و من ساده و صریح گفتم نه! و به این ترتیب ما را با نثار فحش و ناسزا راهی بندمان کرد و برگه های احکام جدید بچه ها و برگه آزادی مرا هم به اوین پس فرستاد. |
ویرایش