سرهنگ خلبان بهزاد معزی: تفاوت میان نسخه‌ها

از ایران پدیا
پرش به ناوبری پرش به جستجو
بدون خلاصۀ ویرایش
(اصلاح نویسه‌های عربی، اصلاح سجاوندی، اصلاح فاصلهٔ مجازی)
خط ۴: خط ۴:
| عنوان ۲          =
| عنوان ۲          =
| نام              =
| نام              =
| تصویر            =سرهنگ خلبان بهزاد معزي.JPG
| تصویر            =سرهنگ خلبان بهزاد معزی.JPG
| اندازه تصویر      =
| اندازه تصویر      =
| عنوان تصویر      =سرهنگ خلبان بهزاد معزی
| عنوان تصویر      =سرهنگ خلبان بهزاد معزی
خط ۱۳: خط ۱۳:
| وضعیت            =
| وضعیت            =
| تاریخ مرگ        =
| تاریخ مرگ        =
| مکان مرگ          =  
| مکان مرگ          =
|طول جغرافیایی محل دفن=
|طول جغرافیایی محل دفن=
|latd=|latm=|lats=|latNS=N
|latd=|latm=|lats=|latNS=N
|longd=|longm=|longs=|longEW=E
|longd=|longm=|longs=|longEW=E
| علت مرگ          =  
| علت مرگ          =
| پیداشدن جسد      =
| پیداشدن جسد      =
| آرامگاه          =  
| آرامگاه          =
| بناهای یادبود    =
| بناهای یادبود    =
| محل زندگی        =
| محل زندگی        =
خط ۲۶: خط ۲۶:
| نژاد              =
| نژاد              =
| تابعیت            =
| تابعیت            =
| تحصیلات            =  
| تحصیلات            =
| دانشگاه          =
| دانشگاه          =
| پیشه              = خلبان نیروی هوایی (جنگنده و ترابری و سوخت‌رسان)
| پیشه              = خلبان نیروی هوایی (جنگنده و ترابری و سوخت‌رسان)
| سال‌های فعالیت    =
| سال‌های فعالیت    =
| کارفرما          =
| کارفرما          =
خط ۳۶: خط ۳۶:
| نقش‌های برجسته    =
| نقش‌های برجسته    =
| سبک              =
| سبک              =
| تأثیرگذاران      =  
| تأثیرگذاران      =
| تأثیرپذیرفتگان    =  
| تأثیرپذیرفتگان    =
| شهر خانگی        =
| شهر خانگی        =
| دستمزد            =
| دستمزد            =
خط ۵۰: خط ۵۰:
| حزب              =
| حزب              =
| جنبش              =
| جنبش              =
| مخالفان          =  
| مخالفان          =
| هیئت              =
| هیئت              =
| دین              =  
| دین              =
| مذهب              =  
| مذهب              =
| اتهام            =  
| اتهام            =
| مجازات            =
| مجازات            =
| وضعیت گناهکاری    =
| وضعیت گناهکاری    =
خط ۷۵: خط ۷۵:
}}
}}


'''سرهنگ خلبان بهزاد معزی''' خلبان همان هواپیمایی بود که در روز ۲۶ دی ۱۳۵۷ شاه با آن از ایران خارج شد . سرهنگ معزی، هنگامی که شاه در مراکش بود، به اتفاق چند تن از افسران و خدمه زير دست خود نزد شاه رفت و گفت : ما می خواهيم به ايران برگرديم. «شاه که گويی انتظار چنين حرکتی را داشت، بدون کمترين مقاومت و اعتراضی، تقاضای آن ها را پذيرفت و گفت: هواپيمای سلطنتی را هم می توانند با خود به ايران برگردانند.  
'''سرهنگ خلبان بهزاد معزی''' خلبان همان هواپیمایی بود که در روز ۲۶ دی ۱۳۵۷ شاه با آن از ایران خارج شد. سرهنگ معزی، هنگامی که شاه در مراکش بود، به اتفاق چند تن از افسران و خدمه زیر دست خود نزد شاه رفت و گفت: ما می خواهیم به ایران برگردیم. «شاه که گویی انتظار چنین حرکتی را داشت، بدون کمترین مقاومت و اعتراضی، تقاضای آن ها را پذیرفت و گفت: هواپیمای سلطنتی را هم می توانند با خود به ایران برگردانند.


«معزی، پس از بازگشت به تهران، به سازمان مجاهدين خلق پيوست (او احتمالاً از زمانی که خلبانی شاه را بر عهده داشت، عضو اين گروه بود.) و در سال ۱۳۶۰، با ربودن يک هواپيمای نظامی، ابوالحسن بنی صدر(نخستين رئيس جمهوری اسلامی) و مسعود رجوی(رهبر سازمان مجاهدين خلق ايران) را با خود از ايران خارج کرد.»
«معزی، پس از بازگشت به تهران، به سازمان مجاهدین خلق پیوست (او احتمالاً از زمانی که خلبانی شاه را بر عهده داشت، عضو این گروه بود) و در سال ۱۳۶۰، با ربودن یک هواپیمای نظامی، ابوالحسن بنی صدر (نخستین رئیس جمهوری اسلامی) و مسعود رجوی (رهبر سازمان مجاهدین خلق ایران) را با خود از ایران خارج کرد.»


سرهنگ بهزاد معزی در سال ۱۳۵۰ از تهران به شیراز منتقل شد. طبق گفته خلبان بهروز مدرسی او از بدو ورود به عنوان فرمانده گردان پرواز هواپيماهاي سي - ۱۳۰ در پايگاه هفتم ترابري منصوب شده بود. آن گونه كه بچه هاي قديمي آن دوره و بعد ها خود من شاهد اش بودم ، افسري منظم سخت گير و با سواد بود .
سرهنگ بهزاد معزی در سال ۱۳۵۰ از تهران به شیراز منتقل شد. طبق گفته خلبان بهروز مدرسی او از بدو ورود به عنوان فرمانده گردان پرواز هواپیماهای سی - ۱۳۰ در پایگاه هفتم ترابری منصوب شده بود. آن گونه که بچه های قدیمی آن دوره و بعد ها خود من شاهد اش بودم، افسری منظم سخت گیر و با سواد بود.


فرماندهي كه صداي خنده او را به ندرت مي شد شنيد. و در هنگام عصبانيت عادت به جويدن سبيل هاي كم پشت بورش داشت . او سپس براي طي دوره فرماندهي ستاد به كشور آمريكا اعزام مي شود و در سال ۱۳۵۲ به ايران برگشته و در ستاد كل نيروي هوايي در مقام معاونت عمليات در بخش " يكنواختي " مشغول به خدمت مي شود و از آن جايي كه رسته اصلي او خلباني بود ، طي هماهنگي هاي صورت گرفته او سه روز در هفته به پايگاه يكم ترابري مي آمد و با هواپيماهاي سي -۱۳۰ به پرواز و يا ماموريت مي رفت. سرهنگ معزي بارها در همان روزگار براي خريد هواپيما به عنوان كارشناس مطلع به كشورهاي اروپايي سفر مي كرد . سلامت نفس و رشوه ناپذيري او در انجام معاملات زبانزد بود . با خريد هواپيماهاي بوئينگ سوخت رسان ۷۰۷ او به عنوان فرمانده گردان و در ادامه به عنوان معلم خلبان به فعاليت پرداخت.
فرماندهی که صدای خنده او را به ندرت می شد شنید؛ و در هنگام عصبانیت عادت به جویدن سبیل های کم پشت بورش داشت. او سپس برای طی دوره فرماندهی ستاد به کشور آمریکا اعزام می شود و در سال ۱۳۵۲ به ایران برگشته و در ستاد کل نیروی هوایی در مقام معاونت عملیات در بخش " یکنواختی " مشغول به خدمت می شود و از آن جایی که رسته اصلی او خلبانی بود، طی هماهنگی های صورت گرفته او سه روز در هفته به پایگاه یکم ترابری می آمد و با هواپیماهای سی -۱۳۰ به پرواز و یا ماموریت می رفت. سرهنگ معزی بارها در همان روزگار برای خرید هواپیما به عنوان کارشناس مطلع به کشورهای اروپایی سفر می کرد. سلامت نفس و رشوه ناپذیری او در انجام معاملات زبانزد بود. با خرید هواپیماهای بوئینگ سوخت رسان ۷۰۷ او به عنوان فرمانده گردان و در ادامه به عنوان معلم خلبان به فعالیت پرداخت.


سرهنگ خلبان بهزاد معزی هم‌اکنون نیز به‌عنوان یک عضو مجاهدین و عضو شورای ملی مقاومت ایران در اروپا در کنار مجاهدین زندگی‌می‌کند.
سرهنگ خلبان بهزاد معزی هم‌اکنون نیز به‌عنوان یک عضو مجاهدین و عضو شورای ملی مقاومت ایران در اروپا در کنار مجاهدین زندگی‌می‌کند.
خط ۸۸: خط ۸۸:
او خودش زندگی‌اش را اینگونه شرح می‌دهد:
او خودش زندگی‌اش را اینگونه شرح می‌دهد:


من در ۱۷ بهمن ۱۳۱۶ در يك خانه قديمي در محلة منيرية تهران، خيابان اميريه، به دنيا آمدم. فرزند دوم خانواده هستم. برادر بزرگترم، مسعود، الان بيش از ۵۰ سال است در آمريكا زندگي مي‌كند. خواهري دارم به نام شيرين كه يكسال و نيم از من كوچكتر است. برادر ديگري داشتم به نام تورج كه دو سال كوچكتر از خواهرم بود که در همان خانه قلعه وزير افتاد توي حوض و خفه شد. بعدها برادر ديگري پيدا كردم به نام ايرج. پدرم سپهبد محمود معزي بود و مادرم نزهت معزي. آنها با هم دخترعمو، پسرعمو و از خانوادة قاجار بودند. پدرم تحصيلاتش را در دانشكده افسري فرانسه تمام كرده بود. به زبان فرانسه كاملاً مسلط بود. ما را روي زانوانش مي‌نشاند و برايمان رمانهاي فرانسوي مي‌خواند و ترجمه مي‌كرد.
من در ۱۷ بهمن ۱۳۱۶ در یک خانه قدیمی در محلة منیریة تهران، خیابان امیریه، به دنیا آمدم. فرزند دوم خانواده هستم. برادر بزرگترم، مسعود، الان بیش از ۵۰ سال است در آمریکا زندگی می‌کند. خواهری دارم به نام شیرین که یکسال و نیم از من کوچکتر است. برادر دیگری داشتم به نام تورج که دو سال کوچکتر از خواهرم بود که در همان خانه قلعه وزیر افتاد توی حوض و خفه شد. بعدها برادر دیگری پیدا کردم به نام ایرج. پدرم سپهبد محمود معزی بود و مادرم نزهت معزی. آنها با هم دخترعمو، پسرعمو و از خانوادة قاجار بودند. پدرم تحصیلاتش را در دانشکده افسری فرانسه تمام کرده بود. به زبان فرانسه کاملاً مسلط بود. ما را روی زانوانش می‌نشاند و برایمان رمانهای فرانسوی می‌خواند و ترجمه می‌کرد.


== دوران مدرسه و دانشگاه ==
== دوران مدرسه و دانشگاه ==
تا كلاس پنجم دبيرستان در البرز بودم که فضای سیاسی داشت. بعد پدرم به شيراز منتقل شد و ما هم با او رفتيم. سال آخر دبيرستان را در دبيرستان نمازي شيراز خواندم و ديپلم طبيعي گرفتم. بايد به دانشگاه مي رفتم. از آنجا كه پدر و مادر بزرگم ملك و املاك زيادي داشتند گفتم بروم رشتة كشاورزي، خودم كار كنم. در كنكور دانشكده كشاورزي در شيراز قبول شدم. در دانشکده کشاورزی بودم که يكروز نيروي هوايي در روزنامه‌ها اعلام كرد دانشجوي خلباني ميگيرد. همان شب كه آگهي‌اش را ديدم فرمش‌ را پر و روز بعد هم پست كردم. اسفند سال ۱۳۳۶ بود كه به دانشكدة نيروي هوايي رفتم. بعد از ۶ماه دوره آموزشيمان تمام شد.
تا کلاس پنجم دبیرستان در البرز بودم که فضای سیاسی داشت. بعد پدرم به شیراز منتقل شد و ما هم با او رفتیم. سال آخر دبیرستان را در دبیرستان نمازی شیراز خواندم و دیپلم طبیعی گرفتم. باید به دانشگاه می رفتم. از آنجا که پدر و مادر بزرگم ملک و املاک زیادی داشتند گفتم بروم رشتة کشاورزی، خودم کار کنم. در کنکور دانشکده کشاورزی در شیراز قبول شدم. در دانشکده کشاورزی بودم که یکروز نیروی هوایی در روزنامه‌ها اعلام کرد دانشجوی خلبانی میگیرد. همان شب که آگهی‌اش را دیدم فرمش را پر و روز بعد هم پست کردم. اسفند سال ۱۳۳۶ بود که به دانشکدة نیروی هوایی رفتم. بعد از ۶ماه دوره آموزشیمان تمام شد.


== رفتن به آمریکا برای دوره خلبانی ==
== رفتن به آمریکا برای دوره خلبانی ==
و در نيمه سال ۱۳۳۷ عازم آمريكا شديم. براي آموزش دورة مقدماتي خلباني به پايگاه »لك لند « رفتيم. اين پايگاه در تگزاس در شهر سان‌آنتونيو قرار دارد. براي دورة مقدماتي پرواز رفتيم به پايگاه »بم‌بريج « در ايالت جورجيا. بعد از فارغ التحصيل شدن در آنجا ۲۰ روز وقت داشتيم كه برويم به پايگاه بعدي خودمان را معرفي كنيم. دورة مقدماتي پرواز را با هواپيماي »تي «۳۴ شروع كرديم. هركداممان حدود ۴۰ - ۵۰ ساعت با آن پرواز كرديم. بعد رفتيم با هواپيماي ديگري به نام »تي «۳۷ . جت دو موتورة كوچكي بود. »تي «۳۴ ملخدار و كوچك بود در حالي كه »تي «۳۷ ها جتهاي كوچك بودند. براي تكميل آموزش پايه اينجا هم آموزشمان حدود ۷ماه طول كشيد. بعد رفتيم خودمان را به پايگاه آموزشي پيشرفته به نام »ونس « كه در شهر »انيد « نزديك اوكلاهماسيتي ۳۰ بود معرفي كرديم. در پايان اين دوره بايستي »بال خلباني « را ميگرفتيم. بال خلباني علامتي است كه خلبانها مي‌زنند روي سينه‌شان. نشان رستة خلباني است. وقتي خلباني بال را ميزند روي سينه‌اش يعني دورة آموزش خلباني را به طور كامل ديده است. در مراسم رسمي فرمانده پايگاه صدا كرد پايان‌نامة آموزش خلباني به‌علاوة بال خلباني را به دستمان داد. يك ماه و خورده‌يي وقت داشتيم كه برويم به پايگاه بعدي تا دورة »گانري «، يعني آموزش با هواپيماي جنگي، را بگذرانيم. با كلاس بعدي كه فارغ التحصيل شدند. من هم راه افتادم رفتم به پايگاه بعديمان كه پايگاه »فونيكس « بود در ايالت »آريزونا. در »فونيكس « ما پروازمان را با هواپيماي «F۸۶» شروع كرديم. قبل از آن، دورة تيراندازي با هواپيماي «T۳۳» را ديديم. تا آن زمان، آموزش پرواز جمع ديده بوديم. ولي آن جا آموزش تيراندازي با آن را هم ديديم.
و در نیمه سال ۱۳۳۷ عازم آمریکا شدیم. برای آموزش دورة مقدماتی خلبانی به پایگاه» لک لند «رفتیم. این پایگاه در تگزاس در شهر سان‌آنتونیو قرار دارد. برای دورة مقدماتی پرواز رفتیم به پایگاه» بم‌بریج «در ایالت جورجیا. بعد از فارغ التحصیل شدن در آنجا ۲۰ روز وقت داشتیم که برویم به پایگاه بعدی خودمان را معرفی کنیم. دورة مقدماتی پرواز را با هواپیمای» تی «۳۴ شروع کردیم. هرکداممان حدود ۴۰–۵۰ ساعت با آن پرواز کردیم. بعد رفتیم با هواپیمای دیگری به نام» تی «۳۷. جت دو موتورة کوچکی بود.» تی «۳۴ ملخدار و کوچک بود در حالی که» تی «۳۷ ها جتهای کوچک بودند. برای تکمیل آموزش پایه اینجا هم آموزشمان حدود ۷ماه طول کشید. بعد رفتیم خودمان را به پایگاه آموزشی پیشرفته به نام» ونس «که در شهر» انید «نزدیک اوکلاهماسیتی ۳۰ بود معرفی کردیم. در پایان این دوره بایستی» بال خلبانی «را میگرفتیم. بال خلبانی علامتی است که خلبانها می‌زنند روی سینه‌شان. نشان رستة خلبانی است. وقتی خلبانی بال را میزند روی سینه‌اش یعنی دورة آموزش خلبانی را به طور کامل دیده است. در مراسم رسمی فرمانده پایگاه صدا کرد پایان‌نامة آموزش خلبانی به‌علاوة بال خلبانی را به دستمان داد. یک ماه و خورده‌ای وقت داشتیم که برویم به پایگاه بعدی تا دورة» گانری «یعنی آموزش با هواپیمای جنگی، را بگذرانیم. با کلاس بعدی که فارغ التحصیل شدند. من هم راه افتادم رفتم به پایگاه بعدیمان که پایگاه» فونیکس «بود در ایالت» آریزونا. در» فونیکس «ما پروازمان را با هواپیمای «F۸۶» شروع کردیم. قبل از آن، دورة تیراندازی با هواپیمای «T۳۳» را دیدیم. تا آن زمان، آموزش پرواز جمع دیده بودیم؛ ولی آن جا آموزش تیراندازی با آن را هم دیدیم.
[[پرونده:سرهنگ بهزاد معزی و مسعود رجوی.JPG|جایگزین=سرهنگ بهزاد معزی و مسعود رجوی|بندانگشتی|سرهنگ بهزاد معزی و مسعود رجوی]]
[[پرونده:سرهنگ بهزاد معزی و مسعود رجوی.JPG|جایگزین=سرهنگ بهزاد معزی و مسعود رجوی|بندانگشتی|سرهنگ بهزاد معزی و مسعود رجوی]]
در ارتش آمريكا نيز مثل بيشتر ارتشهاي ديگر كشورها اول سعي ميكنند هرچه كه در ذهن و مغز دانشجو است تخليه كنند. بعد انضباط خشك و اطاعت بيچون وچراي ارتش را وارد كنند. يعني وقتي حرفي ميزنند بايد اجرا شود. چون و چرا ندارد. دليل ندارد. برهان ندارد. سعي در اين است كه ذهن از هرگونه احساسي و از هرگونه قضاوتي خالي شود. هر حرفي كه ميزنند بايد اجرا شود. فردي كه دستور را مي‌گيرد توي ذهنش اصلاً نبايد اين باشد كه دستور خلاف است. بلكه اصل برايش اطاعت مافوق است. البته اين را كه مي‌گويم استاندارد تمام آموزشهايشان بود. ما از دور و نزديك همه را مي ديديم. چه هوايي چه دريايي چه زميني. منتها در هوايي به علت ويژگي حرفة خلباني اين مسأله يك مقدار غلظت كمتري داشت. ولي در اساس همان بود كه فرمانده مي‌گفت و جاي بحث نداشت. در يك كلام جايي براي به كار گرفتن احساس انساني يا اخلاقي نيست.
در ارتش آمریکا نیز مثل بیشتر ارتشهای دیگر کشورها اول سعی میکنند هرچه که در ذهن و مغز دانشجو است تخلیه کنند. بعد انضباط خشک و اطاعت بیچون وچرای ارتش را وارد کنند. یعنی وقتی حرفی میزنند باید اجرا شود. چون و چرا ندارد. دلیل ندارد. برهان ندارد. سعی در این است که ذهن از هرگونه احساسی و از هرگونه قضاوتی خالی شود. هر حرفی که میزنند باید اجرا شود. فردی که دستور را می‌گیرد توی ذهنش اصلاً نباید این باشد که دستور خلاف است. بلکه اصل برایش اطاعت مافوق است. البته این را که می‌گویم استاندارد تمام آموزشهایشان بود. ما از دور و نزدیک همه را می دیدیم. چه هوایی چه دریایی چه زمینی. منتها در هوایی به علت ویژگی حرفة خلبانی این مسأله یک مقدار غلظت کمتری داشت؛ ولی در اساس همان بود که فرمانده می‌گفت و جای بحث نداشت. در یک کلام جایی برای به کار گرفتن احساس انسانی یا اخلاقی نیست.


== بازگشت به ایران ==
== بازگشت به ایران ==
بعد از اتمام آموزشها در آمريكا در سال ۱۳۴۰ به ايران بازگشتم. طبق قانون دانشکده افسری تا قبل از پایان دوره سه ساله دانشکده هنوز دانشجو محسوب می‌شدم. بعد از ۶ ماه افسر (ستوان دو) شدم و به پایگاه وحدتی دزفول منتقل شدم. پروازمان با هواپیمای F۸۶ بود. در گردان سروان ربیعی که بعدها فرمانده نیروی هوایی شد و بعد از انقلاب دستگیر و اعدام شد. یک گردان هم سروان مهدیون بود که او هم بعد از انقلاب اعدام شد.
بعد از اتمام آموزشها در آمریکا در سال ۱۳۴۰ به ایران بازگشتم. طبق قانون دانشکده افسری تا قبل از پایان دوره سه ساله دانشکده هنوز دانشجو محسوب می‌شدم. بعد از ۶ ماه افسر (ستوان دو) شدم و به پایگاه وحدتی دزفول منتقل شدم. پروازمان با هواپیمای F۸۶ بود. در گردان سروان ربیعی که بعدها فرمانده نیروی هوایی شد و بعد از انقلاب دستگیر و اعدام شد. یک گردان هم سروان مهدیون بود که او هم بعد از انقلاب اعدام شد.


پیشنهاد شد که عضو ضداطلاعات بشوم که آن را رد کردم و این موجب محدودیتها و حذف حقوق فوق العاده‌ام شد و برای چند ماه ادامه داشت.
پیشنهاد شد که عضو ضداطلاعات بشوم که آن را رد کردم و این موجب محدودیتها و حذف حقوق فوق العاده‌ام شد و برای چند ماه ادامه داشت.


سال ۱۳۴۱به پایگاه مهرآباد منتقل شدم. بعد از ۶ ماه که ستوان یک شدم و با هواپیماهای شکاری ۸۶ و جت تعلیماتی T33 پرواز می‌کردیم به دلیل فشارهای محیطی درخواست انتقال به ترابری کردم. در آنجا با هواپیمای داکوتای C47 پرواز کردم. این دوره برایم بسیار جالب و پربار بود زیرا به نقاط مختلف ایران پرواز کرده و با فرهنگ و مردم خیلی بیشتر آشنا شدم.<ref>کتاب پرواز در خاطره‌ها - فصل دوم صفحه ۳۵ تا ۴۰</ref>
سال ۱۳۴۱به پایگاه مهرآباد منتقل شدم. بعد از ۶ ماه که ستوان یک شدم و با هواپیماهای شکاری ۸۶ و جت تعلیماتی T33 پرواز می‌کردیم به دلیل فشارهای محیطی درخواست انتقال به ترابری کردم. در آنجا با هواپیمای داکوتای C47 پرواز کردم. این دوره برایم بسیار جالب و پربار بود زیرا به نقاط مختلف ایران پرواز کرده و با فرهنگ و مردم خیلی بیشتر آشنا شدم.<ref>کتاب پرواز در خاطره‌ها - فصل دوم صفحه ۳۵ تا ۴۰</ref>


== سفر به آفریقا ==
== سفر به آفریقا ==
مدتی به عنوان خلبان ترابری در ماموریت سازمان ملل متحد به کشور کنگو ارسال شدیم. یکی از ماموریتهای آنجا گشت هوایی برای شناسایی چریکها بود که دو بار که فرمانده خودم بودم کاری کردم که چریکها متفرق بشوند به‌صورتی‌که نفر دوم که برزیلی بود به فرماندهی گزارش منفی از من ارسال کرد و دیگر مرا به گشت نفرستادند. در این ماموریت همچنین شاهد بودیم که موبوتو رئیس‌جمهوری کنگو از سران قبایل رشوه می‌گرفت.<ref>کتاب پرواز در خاطره‌ها صفحه ۴۰ تا ۴۸ </ref>
مدتی به عنوان خلبان ترابری در ماموریت سازمان ملل متحد به کشور کنگو ارسال شدیم. یکی از ماموریتهای آنجا گشت هوایی برای شناسایی چریکها بود که دو بار که فرمانده خودم بودم کاری کردم که چریکها متفرق بشوند به‌صورتی‌که نفر دوم که برزیلی بود به فرماندهی گزارش منفی از من ارسال کرد و دیگر مرا به گشت نفرستادند. در این ماموریت همچنین شاهد بودیم که موبوتو رئیس‌جمهوری کنگو از سران قبایل رشوه می‌گرفت.<ref>کتاب پرواز در خاطره‌ها صفحه ۴۰ تا ۴۸</ref>


== فساد در دستگاه نیروی هوایی ==
== فساد در دستگاه نیروی هوایی ==
نیروی هوایی گسترش یافت و از ۳ پایگاه به ۱۰ پایگاه افزایش یافت. برای این گسترش هواپیمای C۱۳۰ خریداری شد.  
نیروی هوایی گسترش یافت و از ۳ پایگاه به ۱۰ پایگاه افزایش یافت. برای این گسترش هواپیمای C۱۳۰ خریداری شد.


وقتی برای سیل اهواز کمکها ارسال می‌شد بخش زیادی از بازار سر در می‌آورد به صورتی که از ۵ کامیون ۳ کامیون مفقود می‌شد که با گزارش ما به شهریار شفیق که برخلاف فساد مادرش اشرف پهلوی و برادرش شهرام خیلی مردمی بود جلوی این کار گرفته شد. شهریار شفیق بعدها توسط جمهوری اسلامی در پاریس به اشتباه به جای برادرش شهرام ترور شد.
وقتی برای سیل اهواز کمکها ارسال می‌شد بخش زیادی از بازار سر در می‌آورد به صورتی که از ۵ کامیون ۳ کامیون مفقود می‌شد که با گزارش ما به شهریار شفیق که برخلاف فساد مادرش اشرف پهلوی و برادرش شهرام خیلی مردمی بود جلوی این کار گرفته شد. شهریار شفیق بعدها توسط جمهوری اسلامی در پاریس به اشتباه به جای برادرش شهرام ترور شد.


== فرماندهی گردان C130 ==
== فرماندهی گردان C130 ==
در سال ۱۳۴۹ من درجة سرگردي داشتم. به شيراز منتقل و با سمت فرماندهي گردان C۱۳۰ مشغول به كار شدم. در عین انضباط و آموزش بالا روابط بسیار دوستانه بود. بطوریکه هیچ گونه سانحه هوایی نداشتیم.
در سال ۱۳۴۹ من درجة سرگردی داشتم. به شیراز منتقل و با سمت فرماندهی گردان C۱۳۰ مشغول به کار شدم. در عین انضباط و آموزش بالا روابط بسیار دوستانه بود. بطوریکه هیچ گونه سانحه هوایی نداشتیم.


=== در اردن و اردوگاه فلسطینیها ===
=== در اردن و اردوگاه فلسطینیها ===
خط ۱۲۶: خط ۱۲۶:
دیدن دوره ستاد در آمریکا
دیدن دوره ستاد در آمریکا


در آنجا وقتی قرار شد سخنرانی کنیم من در باره دکتر مصدق و محبوبیت مردمی او صحبت کردم. در درس علوم سياسي ما بخشي بود به نام »منافع ملي آمريكا «. من به سرهنگ رئيس سمينارمان گفتم قربان اجازه بدهيد من بروم بيرون. گفت چرا؟ گفتم منافع ملي آمريكا به من ربطي ندارد. من ايرانيم. عصباني شد و يك مقدار صدايش را برد بالا و گفت پس چرا كشورت تو را به اينجا فرستاده؟ گفتم من نمي دانم. مي توانيد از خودشان بپرسيد. اما منافع ملي آمريكا ربطي به من ندارد. براي من منافع ملي كشور خودم، ايران، مهم است. با داد و بيداد گفت چرا كشورت تو را فرستاده اين جا؟ من هم گفتم چرا داد ميزني؟ صدايمان بلند شد. افراد ديگر سمينار به طرفداري من بلند شدند و به او اعتراض كردند كه سرهنگ چرا داد مي‌زني؟ اين دارد آرام حرف مي‌زند و مي‌گويد منافع ملي آمريكا به من ارتباطي ندارد. اما سرهنگ باز هم با داد و بيداد گفت آخر كشورش فرستاده! همان افراد اعتراض كردند كه با ما هم داري داد و بيداد می‌كني! چند نفر
در آنجا وقتی قرار شد سخنرانی کنیم من در باره دکتر مصدق و محبوبیت مردمی او صحبت کردم. در درس علوم سیاسی ما بخشی بود به نام» منافع ملی آمریکا «من به سرهنگ رئیس سمینارمان گفتم قربان اجازه بدهید من بروم بیرون. گفت چرا؟ گفتم منافع ملی آمریکا به من ربطی ندارد. من ایرانیم. عصبانی شد و یک مقدار صدایش را برد بالا و گفت پس چرا کشورت تو را به اینجا فرستاده؟ گفتم من نمی دانم. می توانید از خودشان بپرسید. اما منافع ملی آمریکا ربطی به من ندارد. برای من منافع ملی کشور خودم، ایران، مهم است. با داد و بیداد گفت چرا کشورت تو را فرستاده این جا؟ من هم گفتم چرا داد میزنی؟ صدایمان بلند شد. افراد دیگر سمینار به طرفداری من بلند شدند و به او اعتراض کردند که سرهنگ چرا داد می‌زنی؟ این دارد آرام حرف می‌زند و می‌گوید منافع ملی آمریکا به من ارتباطی ندارد. اما سرهنگ باز هم با داد و بیداد گفت آخر کشورش فرستاده! همان افراد اعتراض کردند که با ما هم داری داد و بیداد می‌کنی! چند نفر


آمريكايي شروع كردند به حمايت بيشتر از من. به خصوص يك سرگرد يهودي كه بسيار روشنفكر بود گفت اگر من را هم بفرستند كشور اين و بگويند برو درس منافع ملي آنان را بخوان مي‌گويم نمي‌خوانم. من آمريكايي هستم. بعد سرهنگ يك مقدار فروكش كرد و موضوع خاتمه يافت.
آمریکایی شروع کردند به حمایت بیشتر از من. به خصوص یک سرگرد یهودی که بسیار روشنفکر بود گفت اگر من را هم بفرستند کشور این و بگویند برو درس منافع ملی آنان را بخوان می‌گویم نمی‌خوانم. من آمریکایی هستم. بعد سرهنگ یک مقدار فروکش کرد و موضوع خاتمه یافت.


دورة آموزش ستاد ما با دورة مقدماتي‌اش ۷ماه طول كشيد. در همین دوره توسط یک دوست یهودی به کتابهایی در مورد اسرار پشت پرده کودتا علیه مصدق از قسمت سری کتابخانه ستاد دست یافتم و به حقایق آن اشراف پیدا کردم. یک بار هم وقتی قرار شد هر کس به انجمن خیریه‌ای کمک کند علیرغم مخالفت‌ها و محدودیت‌ها با اصرار خودم به سازمان آزادی‌بخش فلسطین ۲۰ دلار کمک کردم.
دورة آموزش ستاد ما با دورة مقدماتی‌اش ۷ماه طول کشید. در همین دوره توسط یک دوست یهودی به کتابهایی در مورد اسرار پشت پرده کودتا علیه مصدق از قسمت سری کتابخانه ستاد دست یافتم و به حقایق آن اشراف پیدا کردم. یک بار هم وقتی قرار شد هر کس به انجمن خیریه‌ای کمک کند علیرغم مخالفت‌ها و محدودیت‌ها با اصرار خودم به سازمان آزادی‌بخش فلسطین ۲۰ دلار کمک کردم.


یک بار دیگر به آمریکا برای آموزش دوره ۷۰۷ (سوخت‌رسان) اعزام شدم و خلبان این هواپیما شدم.
یک بار دیگر به آمریکا برای آموزش دوره ۷۰۷ (سوخت‌رسان) اعزام شدم و خلبان این هواپیما شدم.


== من و مجاهدین ==
== من و مجاهدین ==
بلافاصله از بعد از انقلاب، زندگي من با مجاهدين گره خورد. زيرا كه چند روز بعد از بازگشتم، به دفتر مجاهدين در خيابان پهلوي سابق كه بنياد علوي ناميده مي‌شد مراجعه كردم و به عنوان يك هوادار آنان ثبت نام كردم. چرايي اين پيوستن نياز به توضيحاتي دارد. اجازه بدهيد در مورد وضعيت فكري خودم و تحولاتي كه طي ساليان مختلف پيدا كرده بودم، مقداري توضيح بدهم. من از کودکی دارای اعتقادات مذهبی بودم و به نماز و روزه پایبند بودم. پدرم در این رابطه نقش اول داشت. در آن زمان جزو خوانندگان مجله مکتب اسلام بودم. به لحاظ سياسي هرچند فعاليت سياسي نداشتم و هيچ‌گونه وابستگي حزبي و تشكيلاتي
بلافاصله از بعد از انقلاب، زندگی من با مجاهدین گره خورد. زیرا که چند روز بعد از بازگشتم، به دفتر مجاهدین در خیابان پهلوی سابق که بنیاد علوی نامیده می‌شد مراجعه کردم و به عنوان یک هوادار آنان ثبت نام کردم. چرایی این پیوستن نیاز به توضیحاتی دارد. اجازه بدهید در مورد وضعیت فکری خودم و تحولاتی که طی سالیان مختلف پیدا کرده بودم، مقداری توضیح بدهم. من از کودکی دارای اعتقادات مذهبی بودم و به نماز و روزه پایبند بودم. پدرم در این رابطه نقش اول داشت. در آن زمان جزو خوانندگان مجله مکتب اسلام بودم. به لحاظ سیاسی هرچند فعالیت سیاسی نداشتم و هیچ‌گونه وابستگی حزبی و تشکیلاتی


نداشتم اما در دل احترام زيادي براي مصدق رهبر فقيد نهضت ملي قائل بودم. در سال ۵۶ هم‌زمان با اوج گیری انقلاب در ایران شروع كردم به خواندن كتابهاي شادروان دكتر شريعتي. تقريباً ۱۵۰ و خورده‌يی از نوارها و كتابهاي زنده‌ياد دكتر شريعتي را گرفتم و خواندم. در آخرين پروازي كه با شاه هم داشتم چند عدد از كتابها را با خودم بردم. جلد كتاب »تشييع علوي و تشييع صفوي « را كندم و جلد يك رمان معمولي را به جايش گذاشتم. اين كتاب در كيف پروازم بود و در مراكش و مصر هم ميخواندم. آنها يك تحول فكري در من به وجود آوردند. مهمترين ارزش جديدي كه از شريعتي آموختم ارزش تسليم نشدن در برابر ديكتاتوري
نداشتم اما در دل احترام زیادی برای مصدق رهبر فقید نهضت ملی قائل بودم. در سال ۵۶ هم‌زمان با اوج گیری انقلاب در ایران شروع کردم به خواندن کتابهای شادروان دکتر شریعتی. تقریباً ۱۵۰ و خورده‌ای از نوارها و کتابهای زنده‌یاد دکتر شریعتی را گرفتم و خواندم. در آخرین پروازی که با شاه هم داشتم چند عدد از کتابها را با خودم بردم. جلد کتاب» تشییع علوی و تشییع صفوی «را کندم و جلد یک رمان معمولی را به جایش گذاشتم. این کتاب در کیف پروازم بود و در مراکش و مصر هم میخواندم. آنها یک تحول فکری در من به وجود آوردند. مهمترین ارزش جدیدی که از شریعتی آموختم ارزش تسلیم نشدن در برابر دیکتاتوری


و استبداد بود. برايم اين مسأله مطرح شد كه براي تسليم نشدن، براي آزاده ماندن و براي تن به خواري و ذلت ندادن بايستي به يك آرماني مجهز شد. اين آرمان است كه ما را از گزند تسليم طلبي مصون ميدارد و در شرايط سخت و بحراني راهگشا و نيرودهندة آدمي است. چيزي كه بعدها در ادامة مسيرم اين آرمان را در مجاهدين يافتم. هيچ شناختي از آنها نداشتم. هيچ كتابي از آنها نخوانده بودم. اما مي‌دانستم كه شريعتي و آيت الله طالقاني بي‌خودي از كسي تعريف نمي‌كنند. اين آغاز تحول فكري من بود. بعد از انقلاب آخوندها حاكم شدند. اما هيچگاه خميني براي من جاذبه نداشت. اين بود كه دوست نداشتم با آنها كار كنم. فضاي سياسي باز شده بود و كتابهاي مجاهدين هم منتشر شده بودند. چندتا از آنها را خريدم و خواندم. گمشده‌ام را يافته بودم و ديگر درنگ نكردم.
و استبداد بود. برایم این مسأله مطرح شد که برای تسلیم نشدن، برای آزاده ماندن و برای تن به خواری و ذلت ندادن بایستی به یک آرمانی مجهز شد. این آرمان است که ما را از گزند تسلیم طلبی مصون میدارد و در شرایط سخت و بحرانی راهگشا و نیرودهندة آدمی است. چیزی که بعدها در ادامة مسیرم این آرمان را در مجاهدین یافتم. هیچ شناختی از آنها نداشتم. هیچ کتابی از آنها نخوانده بودم. اما می‌دانستم که شریعتی و آیت الله طالقانی بی‌خودی از کسی تعریف نمی‌کنند. این آغاز تحول فکری من بود. بعد از انقلاب آخوندها حاکم شدند. اما هیچگاه خمینی برای من جاذبه نداشت. این بود که دوست نداشتم با آنها کار کنم. فضای سیاسی باز شده بود و کتابهای مجاهدین هم منتشر شده بودند. چندتا از آنها را خریدم و خواندم. گمشده‌ام را یافته بودم و دیگر درنگ نکردم.


=== ارتباط من با سازمان مجاهدين ===
=== ارتباط من با سازمان مجاهدین ===
بعد از مراجعت از مراكش به اتفاق سرگرد حسين اسكندريان (كه معلم پرواز گردان خودم بود) رفتيم به بنياد علوي (پهلوي) اسم نوشتيم. از آنجا ارتباط ما با سازمان مستقيماً ادامه يافت. از همان ملاقات اول برايمان رابط مشخص شد و قرار شد كه هفته‌يی يكي دوبار هم‌ديگر را ببينيم و صحبت كنيم. يكي دو كتاب آموزشي دربارة تاريخچه و ضربة اپورتونيستها در سال ۱۳۵۴ را دادند به ما كه بخوانيم. مقداري هم بحث سياسي كرديم و من يك دفعه احساس كردم نسبت به مسائل ديد روشنتري پيدا كردم. به خصوص اوضاع پيچيدة سياسي آن روزها همه را سردرگم كرده بود. هركس هم ادعايي داشت. اما با حرفهاي مجاهدين آينده برايم روشن شد. معيار و محكي پيدا كردم كه ميتوانستم با آن جريانهاي مختلف را بسنجم.
بعد از مراجعت از مراکش به اتفاق سرگرد حسین اسکندریان (که معلم پرواز گردان خودم بود) رفتیم به بنیاد علوی (پهلوی) اسم نوشتیم. از آنجا ارتباط ما با سازمان مستقیماً ادامه یافت. از همان ملاقات اول برایمان رابط مشخص شد و قرار شد که هفته‌ای یکی دوبار هم‌دیگر را ببینیم و صحبت کنیم. یکی دو کتاب آموزشی دربارة تاریخچه و ضربة اپورتونیستها در سال ۱۳۵۴ را دادند به ما که بخوانیم. مقداری هم بحث سیاسی کردیم و من یک دفعه احساس کردم نسبت به مسائل دید روشنتری پیدا کردم. به خصوص اوضاع پیچیدة سیاسی آن روزها همه را سردرگم کرده بود. هرکس هم ادعایی داشت. اما با حرفهای مجاهدین آینده برایم روشن شد. معیار و محکی پیدا کردم که میتوانستم با آن جریانهای مختلف را بسنجم.


از آن پس در تهران و چه در زمانی که به شیراز منتقل شدم در ارتباط با سازمان بودم. این کار و در عین حال حفظ هویت شغلی مشکلاتی پدید آورده بود ولی با مشورت بچه‌های مجاهدین آنها را حل می‌کردیم. از جمله در شیراز علیرغم اینکه یک خانه بزرگ به عنوان فرمانده در اختیارم بود به دلیل زندگی مجردی تنها از یک اتاق آن استفاده می‌کردم و ساده زیستی داشتم به‌صورتی‌که وقتی تعدادی از افراد حزب‌اللهی به خانه‌ام آمده و آن سادگی را دیده بودند یکی از آنها مشکوک شده و به دفترم با یک قرآن آمده و از من می‌خواست که با دست گذاشتن روی قرآن قسم بخورم که مجاهد نیستم. و علت را در همین ساده‌زیستی می‌دانست که در مشورت با بچه‌ها تختخواب و وسایل تهیه کردیم تا عادی‌سازی حفظ بشود.
از آن پس در تهران و چه در زمانی که به شیراز منتقل شدم در ارتباط با سازمان بودم. این کار و در عین حال حفظ هویت شغلی مشکلاتی پدید آورده بود ولی با مشورت بچه‌های مجاهدین آنها را حل می‌کردیم. از جمله در شیراز علیرغم اینکه یک خانه بزرگ به عنوان فرمانده در اختیارم بود به دلیل زندگی مجردی تنها از یک اتاق آن استفاده می‌کردم و ساده زیستی داشتم به‌صورتی‌که وقتی تعدادی از افراد حزب‌اللهی به خانه‌ام آمده و آن سادگی را دیده بودند یکی از آنها مشکوک شده و به دفترم با یک قرآن آمده و از من می‌خواست که با دست گذاشتن روی قرآن قسم بخورم که مجاهد نیستم؛ و علت را در همین ساده‌زیستی می‌دانست که در مشورت با بچه‌ها تختخواب و وسایل تهیه کردیم تا عادی‌سازی حفظ بشود.


با وجود اين همه مراعاتها براي بسياري پرسنل شناخته شده بودم. مثلاً در تهران خلباني داشتيم به نام لوتر يادگاري كه ارمني بود. يك روز آمد به من گفت يك چيزي بپرسم راستش را مي‌گويي؟ گفتم بگو! گفت شما مجاهد نيستيد؟ گفتم نه! چطور مگر؟ كي به شما گفته من مجاهدم؟ گفت من هرچه آدم حسابي ميبينم جزو مجاهدين است! شما تو را به خدا مجاهد نيستيد؟ گفتم آقا برو درد سر براي ما درست نكن!
با وجود این همه مراعاتها برای بسیاری پرسنل شناخته شده بودم. مثلاً در تهران خلبانی داشتیم به نام لوتر یادگاری که ارمنی بود. یک روز آمد به من گفت یک چیزی بپرسم راستش را می‌گویی؟ گفتم بگو! گفت شما مجاهد نیستید؟ گفتم نه! چطور مگر؟ کی به شما گفته من مجاهدم؟ گفت من هرچه آدم حسابی میبینم جزو مجاهدین است! شما تو را به خدا مجاهد نیستید؟ گفتم آقا برو درد سر برای ما درست نکن!


== نيروي هوايي بعد از انقلاب ==
== نیروی هوایی بعد از انقلاب ==
تعداد زيادي از خلبانها و پرسنل فني متخصص و برجستة نيروي هوايي را نيز به نام پاكسازي از دور خارج كرده و بازنشسته كردند. من خود شاهد
تعداد زیادی از خلبانها و پرسنل فنی متخصص و برجستة نیروی هوایی را نیز به نام پاکسازی از دور خارج کرده و بازنشسته کردند. من خود شاهد


بسياري از فجايع بودم كه به نام انقلاب انجام مي‌شد. براي نمونه سرهنگ مرتجعي بود به نام محمددوست. يكروز به من گفت فلان خلبان «F۱۴» (كه خلبان برجسته‌يي هم بود) را مي‌خواهيم پاكسازي كنيم. گفتم چرا؟ گفت طبق اطلاعاتي كه ما به دست آورده‌ايم خانمش مايو پوشيده، به استخر رفته و شنا كرده است. گفتم خوب! گفت خوب ديگر! خانمش رفته استخر! گفتم جناب سرهنگ اولاً اين كه خانمش رفته شنا كرده گناهي مرتكب نشده ثانياً او خلبان خوبي است. ميليونها دلار پول اين مردم خرج او شده كه از او يك چنين خلباني ساخته شده. شما به همين سادگي او را از كار بيكار ميكنيد؟ نپذيرفت و بالاخره هم او را از دور خارج كردند. از اين نمونه ها بسيار بود. آنها بسیاری از کسانی را که در زمان شاه کار نمی‌کردند به‌عنوان انقلابی جا زدند و بر سر کارها آوردند. بدین صورت نيروي هوايي ما كه بعد از اسراييل پيشرفته‌ترين نيروي هوايي در منطقه بود در واقع نابود شد. تعداد بسيار زيادي هم از خلبانها و پرسنل فني که مورد پاکسازی قرار گرفته بودند بطور داوطلبانه برای شرکت در جنگ برگشته بودند که در جریان این جنگ كشته شدند.
بسیاری از فجایع بودم که به نام انقلاب انجام می‌شد. برای نمونه سرهنگ مرتجعی بود به نام محمددوست. یکروز به من گفت فلان خلبان «F۱۴» (که خلبان برجسته‌ای هم بود) را می‌خواهیم پاکسازی کنیم. گفتم چرا؟ گفت طبق اطلاعاتی که ما به دست آورده‌ایم خانمش مایو پوشیده، به استخر رفته و شنا کرده است. گفتم خوب! گفت خوب دیگر! خانمش رفته استخر! گفتم جناب سرهنگ اولاً این که خانمش رفته شنا کرده گناهی مرتکب نشده ثانیاً او خلبان خوبی است. میلیونها دلار پول این مردم خرج او شده که از او یک چنین خلبانی ساخته شده. شما به همین سادگی او را از کار بیکار میکنید؟ نپذیرفت و بالاخره هم او را از دور خارج کردند. از این نمونه ها بسیار بود. آنها بسیاری از کسانی را که در زمان شاه کار نمی‌کردند به‌عنوان انقلابی جا زدند و بر سر کارها آوردند. بدین صورت نیروی هوایی ما که بعد از اسراییل پیشرفته‌ترین نیروی هوایی در منطقه بود در واقع نابود شد. تعداد بسیار زیادی هم از خلبانها و پرسنل فنی که مورد پاکسازی قرار گرفته بودند بطور داوطلبانه برای شرکت در جنگ برگشته بودند که در جریان این جنگ کشته شدند.


=== تجربه شوراها ===
=== تجربه شوراها ===
در برابر خواست حکومت که می‌خواست در هر پایگاهی انجمن‌های اسلامی همه‌کاره باشند ما به شوراها معتقد بودیم و وقتی به عنوان فرمانده پایگاه هفتم ترابری شیراز منصوب شدم از طریق انتخابات شورای فرماندهی تشکیل دادیم. در این مسیر با کارشکنی‌های مستمر طرفداران حکومت مواجه بودیم به‌صورتی‌که خودم چند بار درگیر شده و کار به شکایت کشیده شد. در جریان تجربه کردن این شیوه از اداره محیط ارتش با ناپختگی‌هایی هم مواجه بودیم به‌صورتی که مخالفین در صدد بودند ناکارآیی شورا را اثبات کنند اما به غیر از موارد تخصصی خاص مثلا امور پروازی در بقیه موارد همین شیوه اداره را بکار گرفتیم و بسیار هم موفق بودیم به صورتی‌که تیم بازدید کننده در پایان کارش در قیاس با پایگاههای نیروی زمینی و زرهی و هوابرد به ما تبریک گفت و البته وقتی گفتم تبریک را باید به شورا گفت او ترش کرد ولی واقعیت همین بود که نتیجه کار شورایی ما در پایگاه نیروی هوایی شیراز بود.
در برابر خواست حکومت که می‌خواست در هر پایگاهی انجمن‌های اسلامی همه‌کاره باشند ما به شوراها معتقد بودیم و وقتی به عنوان فرمانده پایگاه هفتم ترابری شیراز منصوب شدم از طریق انتخابات شورای فرماندهی تشکیل دادیم. در این مسیر با کارشکنی‌های مستمر طرفداران حکومت مواجه بودیم به‌صورتی‌که خودم چند بار درگیر شده و کار به شکایت کشیده شد. در جریان تجربه کردن این شیوه از اداره محیط ارتش با ناپختگی‌هایی هم مواجه بودیم به‌صورتی که مخالفین در صدد بودند ناکارآیی شورا را اثبات کنند اما به غیر از موارد تخصصی خاص مثلا امور پروازی در بقیه موارد همین شیوه اداره را بکار گرفتیم و بسیار هم موفق بودیم به صورتی‌که تیم بازدید کننده در پایان کارش در قیاس با پایگاههای نیروی زمینی و زرهی و هوابرد به ما تبریک گفت و البته وقتی گفتم تبریک را باید به شورا گفت او ترش کرد ولی واقعیت همین بود که نتیجه کار شورایی ما در پایگاه نیروی هوایی شیراز بود.


=== بازنشستگی و برگشت دوباره به کار ===
=== بازنشستگی و برگشت دوباره به کار ===
با گزارش‌های متعدد از من ری‌شهری من را به دفتر کارش صدا کرد و گفت طبق اطلاعاتي كه داريم شما با شاه ميپريده‌ايد پول بسيار زيادي به شما مي دادهاند. ميليون ميليون. گفتم همچي چيزي نيست. ماهانه به من هزار و خورده‌اي ميدادند كه من هم اين را داده‌ام به پرسنل دفتري. مقداري در اين باره صحبت كرديم. چيزي نداشت كه بگويد. اما گفت يك تعدادي را ميخواهيم بازنشسته كنيم شما هم جزو آنها هستيد. گفتم مسأله‌يي ندارد. قبول كردم. وقتي از پيش ريشهري آمدم بيرون بچه‌ها به من گفتند همان درجه‌داراني كه پول را به آنها داده بودم جلو دادگاه انقلاب جمع شده و براي ريشهري ماوقع را تعريف كرده بودند. چند روز بعد حكم را به من ابلاغ كردند. بازنشسته شدم. و چون حقوق بازنشستگي كافي نبود با يك ماشين رنو كه داشتم شروع به كار كردم. مسافركشي ميكردم. در ضمن در يك شركت ساختماني هم به عنوان حسابدار كاري پيدا كردم. چندماهي به‌اين ترتيب گذشت تا جنگ شروع شد. شركتي كه در آن كار ميكردم نزديك فرودگاه بود. ديدم صداي انفجار آمد و صداي غرش هواپيماها. پريديم بيرون ببينيم چه خبر است كه از راديو شنيديم عراق حمله كرده‌است به فرودگاه مهرآباد. روز بعدش رفتم ستاد نيروي هوايي و خودم را معرفي كردم. گفتم جنگ شروع شده‌است آمده‌ام براي پرواز. به غير از من تعداد زيادي از خلبانهاي ديگر هم آمده بودند. ما را بدون هيچ جر و بحثي قبول كردند. قرار شد روز بعد برگردم. روز بعد به شركت مراجعه كرده و تصفيه حساب كردم و برگشتم به نيروي هوايي. كار ما سوخت دادن به هواپيماها در هوا بود. هواپيماهايي كه روي خارك و به طور كلي جنوب گشت مي‌دادند و يا به عراق مي‌رفتند و برمي‌گشتند. آنها در رفت و
با گزارش‌های متعدد از من ری‌شهری من را به دفتر کارش صدا کرد و گفت طبق اطلاعاتی که داریم شما با شاه میپریده‌اید پول بسیار زیادی به شما می دادهاند. میلیون میلیون. گفتم همچی چیزی نیست. ماهانه به من هزار و خورده‌ای میدادند که من هم این را داده‌ام به پرسنل دفتری. مقداری در این باره صحبت کردیم. چیزی نداشت که بگوید. اما گفت یک تعدادی را میخواهیم بازنشسته کنیم شما هم جزو آنها هستید. گفتم مسأله‌ای ندارد. قبول کردم. وقتی از پیش ریشهری آمدم بیرون بچه‌ها به من گفتند همان درجه‌دارانی که پول را به آنها داده بودم جلو دادگاه انقلاب جمع شده و برای ریشهری ماوقع را تعریف کرده بودند. چند روز بعد حکم را به من ابلاغ کردند. بازنشسته شدم؛ و چون حقوق بازنشستگی کافی نبود با یک ماشین رنو که داشتم شروع به کار کردم. مسافرکشی میکردم. در ضمن در یک شرکت ساختمانی هم به عنوان حسابدار کاری پیدا کردم. چندماهی به‌این ترتیب گذشت تا جنگ شروع شد. شرکتی که در آن کار میکردم نزدیک فرودگاه بود. دیدم صدای انفجار آمد و صدای غرش هواپیماها. پریدیم بیرون ببینیم چه خبر است که از رادیو شنیدیم عراق حمله کرده‌است به فرودگاه مهرآباد. روز بعدش رفتم ستاد نیروی هوایی و خودم را معرفی کردم. گفتم جنگ شروع شده‌است آمده‌ام برای پرواز. به غیر از من تعداد زیادی از خلبانهای دیگر هم آمده بودند. ما را بدون هیچ جر و بحثی قبول کردند. قرار شد روز بعد برگردم. روز بعد به شرکت مراجعه کرده و تصفیه حساب کردم و برگشتم به نیروی هوایی. کار ما سوخت دادن به هواپیماها در هوا بود. هواپیماهایی که روی خارک و به طور کلی جنوب گشت می‌دادند و یا به عراق می‌رفتند و برمی‌گشتند. آنها در رفت و


آمدشان از ما سوخت مي‌گرفتند. در اين مدت شاهد بودم كه آخوندها به صورت واقعي چه برسر نيروي هوايي ما آورده‌اند. براي مثال يكبار به شيراز رفته و در آنجا مستقر و پروازها را از همان جا انجام مي‌داديم. يك شب به ما گفتند آخوند عقيدتي  سياسي ميخواهد با شما بيايد پرواز. رفتيم سوار هواپيما شديم و رفتيم بالا. دستور خاموشي بود كه چراغهاي شهر و پايگاه خاموش باشند. از زمين كه بلند شديم يك آسمان پر ستاره‌يي در جلو داشتيم. آخونده آمد در كابين. چشمش افتاد به آسمان پرستاره و گفت لعنت الله علي القوم الظالمين. پرسيدم چه شده؟ گفت ببينيد اين نابكاران دستور امام را اجرا نميكنند! اين خاموشي دستور
آمدشان از ما سوخت می‌گرفتند. در این مدت شاهد بودم که آخوندها به صورت واقعی چه برسر نیروی هوایی ما آورده‌اند. برای مثال یکبار به شیراز رفته و در آنجا مستقر و پروازها را از همان جا انجام می‌دادیم. یک شب به ما گفتند آخوند عقیدتی سیاسی میخواهد با شما بیاید پرواز. رفتیم سوار هواپیما شدیم و رفتیم بالا. دستور خاموشی بود که چراغهای شهر و پایگاه خاموش باشند. از زمین که بلند شدیم یک آسمان پر ستاره‌ای در جلو داشتیم. آخونده آمد در کابین. چشمش افتاد به آسمان پرستاره و گفت لعنت الله علی القوم الظالمین. پرسیدم چه شده؟ گفت ببینید این نابکاران دستور امام را اجرا نمیکنند! این خاموشی دستور


صريح خود امام است. ببين چقدر چراغ روشن است؟! نگاه كردم و خنديدم. گفت چيه؟ ما عادت داشتيم هركس كه عمامه سرش بود را آيت‌الله صدا ميكرديم. گفتم حضرت آيت‌الله اينها ستاره است! چراغ نيستند! گفت نه آقا چراغ است. دستور امام را رعايت نميكنند! ما ديگر چيزي نگفتيم تا اين كه در گشت رفتيم روي سر محوطه زندان عادل‌آباد. دست بر قضا تمام نورافكنهاي دور زندان روشن بود. به آخونده گفتم ببينيد اينها چراغ هستند نه آن ستاره ها كه شما ديديد! اگر هم عراق بيايد براي بمباران فقط زندان را ميبيند و ميزند. طرف از رو نرفت و گفت: »اينها زنداني هستند اگر بزندشان اشكالي ندارد «! من از اين همه بيرحمي و شقاوت داشتم شاخ در مي‌آوردم. با ناباوري پرسيدم اشكالي ندارد؟ گفت نه آقا اينها زنداني هستند مجرم هستند اشكال ندارد.
صریح خود امام است. ببین چقدر چراغ روشن است؟! نگاه کردم و خندیدم. گفت چیه؟ ما عادت داشتیم هرکس که عمامه سرش بود را آیت‌الله صدا میکردیم. گفتم حضرت آیت‌الله اینها ستاره است! چراغ نیستند! گفت نه آقا چراغ است. دستور امام را رعایت نمیکنند! ما دیگر چیزی نگفتیم تا این که در گشت رفتیم روی سر محوطه زندان عادل‌آباد. دست بر قضا تمام نورافکنهای دور زندان روشن بود. به آخونده گفتم ببینید اینها چراغ هستند نه آن ستاره ها که شما دیدید! اگر هم عراق بیاید برای بمباران فقط زندان را میبیند و میزند. طرف از رو نرفت و گفت:» اینها زندانی هستند اگر بزندشان اشکالی ندارد «! من از این همه بیرحمی و شقاوت داشتم شاخ در می‌آوردم. با ناباوری پرسیدم اشکالی ندارد؟ گفت نه آقا اینها زندانی هستند مجرم هستند اشکال ندارد.


== پرواز پروازها ==
== پرواز پروازها ==
<blockquote>سال ۱۳۶۰ در تاريخ معاصر ميهنمان سالي تعيين كننده است. سالي است كه از همان ابتدايش معلوم بود خميني و آخوندهاي حاكم قداره را از رو بسته و تصميم نهاييشان را براي كشتار همة مخالفان و به‌خصوص مجاهدين گرفته‌اند. علاوه برآن حذف جناح رقيب خودشان در حاكميت نيز در دستور كارشان قرار داشت. اگر به روزنامه‌هاي آنروزها مراجعه كنيد خواهيد ديد كه روزي بدون درگيريهاي خونين بين چماقداران رژيم با مخالفان آخوندها به شب نمي‌رسيد. درگيريهايي كه بعضاً به كشته شدن تعدادي از ميليشياهاي نوجوان مجاهدين نيز منجر مي شد. خلاصه آنكه اوضاع سياسي به‌شدت آشفته و حساس بود. چيزي كه به حساسيت اوضاع ميافزود جريان داشتن. همة اين‌ اتفاقات در متن جنگ با يك دولت خارجي بود. جنگي كه البته بر اثر توطئه‌هاي خميني به وجود آمد ولي در آنروزها هنوز قسمتي از خاك ما در اشغال نيروهاي عراقي بود. بنابراين نيروهاي سياسي در وضعيت بسيار بغرنجي قرارداشتند. چرا كه خميني باعوامفريبي و دجالبازي سعي داشت از اين جنگ سوءاستفادة آخوندي خودش را بكندو در زير پوش آن نيروهاي مخالف خود را قلع و قمع كند.به هرحال مجموعةاوضاع واحوال طوري شد كه كار به وقايع خردادماه كشيد. دربيست و پنجم اين ماه بود كه جبهة ملي تظاهراتي در ميدان فردوسي تهران برگزار كرد كه با سركوب وحشيانه مواجه شد. در ۳۰ خرداد نيز مجاهدين دعوت به يك تظاهرات آرام كردند. قصد اين بود كه با جمعيت انبوه شركت كننده به مجلس رفته و در آن جا به نقض قوانين توسط مرتجعان اعتراض كنند. همانطور كه مي‌دانيد ۵۰۰ هزار تهراني شريف در اين تظاهرات شركت كردند. اما در غروب همان روز در ساعاتي كه سيل بي امان جمعيت به ميدان فردوسي رسيد شخص خميني به ميدان آمد و دستور تيراندازي به جمعيت را داد و اين كار معناي سياسي بسيار مهمي داشت. از فرداي آن روز هيچ كس و هيچ گروهي تأمين نداشت و رابطة رژيم با همة مردم و مخالفان رابطه‌يي غيرمسالمت‌آميز شد. درواقع دستور خميني تيرخلاص به امكان هرگونه مبارزة مسالمت‌آميز بود و از فرداي ۳۰ خرداد دو راه در پيش روي همة گروههاي سياسي قرار گرفت. يا در ميدان نبرد براي آزادي پاسخ قهر ضدانقلابي دشمن كينه‌توز و مرتجع را با قهر انقلابي بدهند و يا با تن دادن به ذلت و ننگ سازش مبارزة مردم ايران براي تحقق آزادي را يك دورة تاريخي به عقب بيندازند. من در آن روزها بيشتر از هروقت ديگر ياد روزهاي بعد از كودتاي ۲۸ مرداد ۳۲ بودم. خيانت رهبران حزب توده و فرار ذلت بارشان جلو چشمم مي‌آمد و با خود مي‌گفتم راستي اگر در آنروزها مصدق تنها نمي‌ماند و رهبران خائن توده‌يي بهاي ادعاهاي خود را مي‌دادند و حداقل براي حفظ شرف خود ميدان را ترك نمي‌كردند وضعيت مردم و ميهن ما چه مي‌شد؟ آيا ديكتاتوري شاه مي‌توانست ۲۵ سال ديگر ادامه يابد؟ يقين داشتم كه ملت ايران بهاي بسيار سنگيني از اين بابت پرداخت كرده‌است و با يادآوري همين خاطرات بود كه آرزو مي‌كردم يك بار ديگر مبارزه مردم ايران سربريده نشود و ما براي كسب آزادي يك دورة ديگر عقب نيفتيم. تصميم مجاهدين براي ادامة نبرد با ديو ارتجاع كه آقاي رجوي آن را مهيب‌ترين نيروي ضدتاريخي ملت ايران معرفي كرده بود نور اميد و شادي ملي را در قلب‌هاي همة ما تابانيد و من در آن‌روزها خودم احساس مي‌كردم كه بايد دين خودم نسبت به ميهن و مردم را به‌نحو احسن انجام دهم. بعدها شنيدم به كلية مجاهديني كه در اين طرح شركت داشتند گفته شده بود عمليات را يك عمليات »فدايي « تلقي كنند. به من چنين چيزي گفته نشد اما درك و دريافت خود من هم چيزي غير از اين نبود. راهي كه مي‌خواستيم برويم راهي بي‌بازگشت بود كه سرنوشت جنبشي را رقم مي‌زد. اقدامي آنچنان حساس كه همانطور كه گفته‌اند تصميم نهايي‌اش را فقط شخص آقاي رجوي مي‌توانست بگيرد و نه هيچ كس ديگر. با چنين چشم‌اندازي شروع به طراحي پرواز كرديم. بعدها شنيدم كه در اواسط تير ماه آقاي رجوي مجاهدين دست‌اندركار را احضار و تصميم به پرواز را به آنها ابلاغ كرده‌ است. با اين حساب ما سه هفته وقت داشتيم و قرار بود كه اگر حتي يك نفر از كساني كه از طرح مطلعند دستگير شود طرح منتفي گردد.</blockquote><blockquote>گفتن يك نكته در اينجا ضروري است و آن اين‌كه طرح عمليات پرواز، طرح گسترده‌يي بود كه من فقط از قسمتي از آن مطلع بودم. به‌طوري كه بدون اين كه من مطلع باشم تعداد زيادی از مجاهدين و پرسنل نظامي مجاهد خلق در نيروي هوايي در طراحي و انجام طرح نقش داشتند.</blockquote>با بررسی دو طرح خروج از جنوب یا از تبریز نهایتا خروج از تبریز پذیرفته شد. سوژه‌ها شب قبل از پرواز در منزل سرهنگ شهید فرخنده خوابیدند که قبلا از او خواسته شده بود آن شب کسی در منزلش نباشد و او اصلا خبری از ماجرا نداشت.
<blockquote>سال ۱۳۶۰ در تاریخ معاصر میهنمان سالی تعیین کننده است. سالی است که از همان ابتدایش معلوم بود خمینی و آخوندهای حاکم قداره را از رو بسته و تصمیم نهاییشان را برای کشتار همة مخالفان و به‌خصوص مجاهدین گرفته‌اند. علاوه برآن حذف جناح رقیب خودشان در حاکمیت نیز در دستور کارشان قرار داشت. اگر به روزنامه‌های آنروزها مراجعه کنید خواهید دید که روزی بدون درگیریهای خونین بین چماقداران رژیم با مخالفان آخوندها به شب نمی‌رسید. درگیریهایی که بعضاً به کشته شدن تعدادی از میلیشیاهای نوجوان مجاهدین نیز منجر می شد. خلاصه آنکه اوضاع سیاسی به‌شدت آشفته و حساس بود. چیزی که به حساسیت اوضاع میافزود جریان داشتن. همة این اتفاقات در متن جنگ با یک دولت خارجی بود. جنگی که البته بر اثر توطئه‌های خمینی به وجود آمد ولی در آنروزها هنوز قسمتی از خاک ما در اشغال نیروهای عراقی بود؛ بنابراین نیروهای سیاسی در وضعیت بسیار بغرنجی قرارداشتند. چرا که خمینی باعوامفریبی و دجالبازی سعی داشت از این جنگ سوءاستفادة آخوندی خودش را بکندو در زیر پوش آن نیروهای مخالف خود را قلع و قمع کند. به هرحال مجموعةاوضاع واحوال طوری شد که کار به وقایع خردادماه کشید. دربیست و پنجم این ماه بود که جبهة ملی تظاهراتی در میدان فردوسی تهران برگزار کرد که با سرکوب وحشیانه مواجه شد. در ۳۰ خرداد نیز مجاهدین دعوت به یک تظاهرات آرام کردند. قصد این بود که با جمعیت انبوه شرکت کننده به مجلس رفته و در آن جا به نقض قوانین توسط مرتجعان اعتراض کنند. همانطور که می‌دانید ۵۰۰ هزار تهرانی شریف در این تظاهرات شرکت کردند. اما در غروب همان روز در ساعاتی که سیل بی امان جمعیت به میدان فردوسی رسید شخص خمینی به میدان آمد و دستور تیراندازی به جمعیت را داد و این کار معنای سیاسی بسیار مهمی داشت. از فردای آن روز هیچ کس و هیچ گروهی تأمین نداشت و رابطة رژیم با همة مردم و مخالفان رابطه‌ای غیرمسالمت‌آمیز شد. درواقع دستور خمینی تیرخلاص به امکان هرگونه مبارزة مسالمت‌آمیز بود و از فردای ۳۰ خرداد دو راه در پیش روی همة گروههای سیاسی قرار گرفت. یا در میدان نبرد برای آزادی پاسخ قهر ضدانقلابی دشمن کینه‌توز و مرتجع را با قهر انقلابی بدهند و یا با تن دادن به ذلت و ننگ سازش مبارزة مردم ایران برای تحقق آزادی را یک دورة تاریخی به عقب بیندازند. من در آن روزها بیشتر از هروقت دیگر یاد روزهای بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ بودم. خیانت رهبران حزب توده و فرار ذلت بارشان جلو چشمم می‌آمد و با خود می‌گفتم راستی اگر در آنروزها مصدق تنها نمی‌ماند و رهبران خائن توده‌ای بهای ادعاهای خود را می‌دادند و حداقل برای حفظ شرف خود میدان را ترک نمی‌کردند وضعیت مردم و میهن ما چه می‌شد؟ آیا دیکتاتوری شاه می‌توانست ۲۵ سال دیگر ادامه یابد؟ یقین داشتم که ملت ایران بهای بسیار سنگینی از این بابت پرداخت کرده‌است و با یادآوری همین خاطرات بود که آرزو می‌کردم یک بار دیگر مبارزه مردم ایران سربریده نشود و ما برای کسب آزادی یک دورة دیگر عقب نیفتیم. تصمیم مجاهدین برای ادامة نبرد با دیو ارتجاع که آقای رجوی آن را مهیب‌ترین نیروی ضدتاریخی ملت ایران معرفی کرده بود نور امید و شادی ملی را در قلب‌های همة ما تابانید و من در آن‌روزها خودم احساس می‌کردم که باید دین خودم نسبت به میهن و مردم را به‌نحو احسن انجام دهم. بعدها شنیدم به کلیة مجاهدینی که در این طرح شرکت داشتند گفته شده بود عملیات را یک عملیات» فدایی «تلقی کنند. به من چنین چیزی گفته نشد اما درک و دریافت خود من هم چیزی غیر از این نبود. راهی که می‌خواستیم برویم راهی بی‌بازگشت بود که سرنوشت جنبشی را رقم می‌زد. اقدامی آنچنان حساس که همانطور که گفته‌اند تصمیم نهایی‌اش را فقط شخص آقای رجوی می‌توانست بگیرد و نه هیچ کس دیگر. با چنین چشم‌اندازی شروع به طراحی پرواز کردیم. بعدها شنیدم که در اواسط تیر ماه آقای رجوی مجاهدین دست‌اندرکار را احضار و تصمیم به پرواز را به آنها ابلاغ کرده است. با این حساب ما سه هفته وقت داشتیم و قرار بود که اگر حتی یک نفر از کسانی که از طرح مطلعند دستگیر شود طرح منتفی گردد.</blockquote><blockquote>گفتن یک نکته در اینجا ضروری است و آن این‌که طرح عملیات پرواز، طرح گسترده‌ای بود که من فقط از قسمتی از آن مطلع بودم. به‌طوری که بدون این که من مطلع باشم تعداد زیادی از مجاهدین و پرسنل نظامی مجاهد خلق در نیروی هوایی در طراحی و انجام طرح نقش داشتند.</blockquote>با بررسی دو طرح خروج از جنوب یا از تبریز نهایتا خروج از تبریز پذیرفته شد. سوژه‌ها شب قبل از پرواز در منزل سرهنگ شهید فرخنده خوابیدند که قبلا از او خواسته شده بود آن شب کسی در منزلش نباشد و او اصلا خبری از ماجرا نداشت.


وقتي سوژه‌ها در هواپيما مستقر شدند من نفس راحتي كشيدم. زيرا يكي از مهمترين قسمت‌هاي طرح نحوة‌ی سوار كردن آنها بود.  
وقتی سوژه‌ها در هواپیما مستقر شدند من نفس راحتی کشیدم. زیرا یکی از مهمترین قسمت‌های طرح نحوةی سوار کردن آنها بود.


وقتی در فرودگاه اوری پاریس فرود آمدیم سرهنگ فرمانده پايگاه آمد پهلوي ما. ديد داريم صبحانه مي‌خوريم و مي‌گوييم و مي‌خنديم و انگار نه انگار.
وقتی در فرودگاه اوری پاریس فرود آمدیم سرهنگ فرمانده پایگاه آمد پهلوی ما. دید داریم صبحانه می‌خوریم و می‌گوییم و می‌خندیم و انگار نه انگار.


يك نگاه نگاهي كرد و گفت اين اولين هواپيماربايي است كه همه دارند با هم خوش و بش مي‌كنند و مي‌خندند. به من بگوييد هواپيماربا كيست؟ گفتم ما هواپيماربا نداريم داستان اينطور است.
یک نگاه نگاهی کرد و گفت این اولین هواپیماربایی است که همه دارند با هم خوش و بش می‌کنند و می‌خندند. به من بگویید هواپیماربا کیست؟ گفتم ما هواپیماربا نداریم داستان اینطور است.


پایان موفقیت‌آمیز پرواز بزرگ
پایان موفقیت‌آمیز پرواز بزرگ


بعد با اسکورت رفتیم به خانه بنی‌صدر و بعد سوار ماشين شديم و رفتيم اورسوراواز منزل دكتر صالح رجوي. به اين ترتيب پرواز پروازهاي من با موفقيت به پايان رسيد. پروازي که از ساعت ۷شب شروع شد و تا صبح فرداي آن شب پرحادثه يعني ۷مرداد ۱۳۶۰ ادامه يافت. وقتي وارد »اور « شدم نفسي به راحتي كشيدم. از ابتداي طرح تا آن لحظه مسئوليتي سنگين را روي شانه‌هايم احساس می‌كردم. اين كار را وظيفة وجداني خودم مي‌دانستم كه بايد انجام شود در تمام مدت شناسايي، و خود پرواز، هيچ ترسي نداشتم. ته دل تقريباً مطمئن بودم كه اين كار با موفقيت انجام ميشود. چيزي كه دلم را مي لرزاند سنگيني مسئوليتم بود.
بعد با اسکورت رفتیم به خانه بنی‌صدر و بعد سوار ماشین شدیم و رفتیم اورسوراواز منزل دکتر صالح رجوی. به این ترتیب پرواز پروازهای من با موفقیت به پایان رسید. پروازی که از ساعت ۷شب شروع شد و تا صبح فردای آن شب پرحادثه یعنی ۷مرداد ۱۳۶۰ ادامه یافت. وقتی وارد» اور «شدم نفسی به راحتی کشیدم. از ابتدای طرح تا آن لحظه مسئولیتی سنگین را روی شانه‌هایم احساس می‌کردم. این کار را وظیفة وجدانی خودم می‌دانستم که باید انجام شود در تمام مدت شناسایی، و خود پرواز، هیچ ترسی نداشتم. ته دل تقریباً مطمئن بودم که این کار با موفقیت انجام میشود. چیزی که دلم را می لرزاند سنگینی مسئولیتم بود.


=== واکنش جمهوری اسلامی ===
=== واکنش جمهوری اسلامی ===
<blockquote>بعد از روشن شدن اينكه در هواپيما چه كساني بوده اند عكس العمل‌هاي ديوانه‌وار رژيم شروع شد. خميني فتوا داد من مهدورالدم، مفسد في‌الارض و واجب‌القتل هستم. هركدام از سران رژيم هم چيزي گفتند. بعدها خلبانها به من خبر دادند كه هركدامشان با آخوند ريشهري برخورد داشته اند چيزي در بارة من گفته‌است. مثلاً به يكي گفته بود معزي چك بي‌محل داشته كه اين كار را كرده است. در يك مصاحبه هم گفته بود معزي يك كارهايي كرده كه ما خجالت مي‌كشيم بگوييم چه كار كرده! تا آنجا كه من ميدانم آخوندها مطلقاً با مقوله‌يي به نام »شرم « و »حيا « بيگانه هستند. حالا چه مطلبي بود كه آنها خجالت مي‌كشيدند؟ نميدانم. از همه خنده‌آورتر حرفهاي خلخالي بود كه در مجلس گفته بود بايد بررسي كنيم ببينيم درِ باند را كي براي اينها باز كرده‌ است؟ مقصر اصلي كسي است كه در را باز كرده. حرف مسخره‌يي كه نشان مي داد طرف اصلاً نمي‌داند باند فرودگاه در ندارد.</blockquote>اما تنها آخوندها نبودند كه خواستار قتل من شدند. آنها وكيل مدافعان ديگري هم داشتند. روزنامه‌هاي حزب توده خواستار اعدام من به جرم خيانت به جمهوري اسلامي شدند!
<blockquote>بعد از روشن شدن اینکه در هواپیما چه کسانی بوده اند عکس العمل‌های دیوانه‌وار رژیم شروع شد. خمینی فتوا داد من مهدورالدم، مفسد فی‌الارض و واجب‌القتل هستم. هرکدام از سران رژیم هم چیزی گفتند. بعدها خلبانها به من خبر دادند که هرکدامشان با آخوند ریشهری برخورد داشته اند چیزی در بارة من گفته‌است. مثلاً به یکی گفته بود معزی چک بی‌محل داشته که این کار را کرده است. در یک مصاحبه هم گفته بود معزی یک کارهایی کرده که ما خجالت می‌کشیم بگوییم چه کار کرده! تا آنجا که من میدانم آخوندها مطلقاً با مقوله‌ای به نام» شرم «و» حیا «بیگانه هستند. حالا چه مطلبی بود که آنها خجالت می‌کشیدند؟ نمیدانم. از همه خنده‌آورتر حرفهای خلخالی بود که در مجلس گفته بود باید بررسی کنیم ببینیم درِ باند را کی برای اینها باز کرده است؟ مقصر اصلی کسی است که در را باز کرده. حرف مسخره‌ای که نشان می داد طرف اصلاً نمی‌داند باند فرودگاه در ندارد.</blockquote>اما تنها آخوندها نبودند که خواستار قتل من شدند. آنها وکیل مدافعان دیگری هم داشتند. روزنامه‌های حزب توده خواستار اعدام من به جرم خیانت به جمهوری اسلامی شدند!


در تهران هم به خانة پدرم ريخته بودند تا شايد ردي و مدركي از من به دست بياورند. اما با پدرم كه بسيار مسن بود كاري نداشتند. سه چهار ماه بعد ۱۲ نفر از پرسنل نيروي هوايي را دستگير كردند. به آنها اتهاماتي زدند كه گويا در جريان پرواز ما بوده اند. در حالي كه هيچ يك از آنها كوچكترين اطلاعي نداشت. تا آنجا كه من خبر دارم از پرسنل نيروي هوايي فقط مجاهد قهرمان رضا بزرگان‌فرد در جريان بود كه‌او هم از همان فرداي ۳۰ خرداد به صورت مخفي زندگي مي‌كرد و بعدها در نبرد با آخوندها به شهادت رسيد. اما آخوندهاي كينه‌كش و شقي تعدادي از همافران از جمله عليرضا مسعودي را تيرباران كردند.
در تهران هم به خانة پدرم ریخته بودند تا شاید ردی و مدرکی از من به دست بیاورند. اما با پدرم که بسیار مسن بود کاری نداشتند. سه چهار ماه بعد ۱۲ نفر از پرسنل نیروی هوایی را دستگیر کردند. به آنها اتهاماتی زدند که گویا در جریان پرواز ما بوده اند. در حالی که هیچ یک از آنها کوچکترین اطلاعی نداشت. تا آنجا که من خبر دارم از پرسنل نیروی هوایی فقط مجاهد قهرمان رضا بزرگان‌فرد در جریان بود که‌او هم از همان فردای ۳۰ خرداد به صورت مخفی زندگی می‌کرد و بعدها در نبرد با آخوندها به شهادت رسید. اما آخوندهای کینه‌کش و شقی تعدادی از همافران از جمله علیرضا مسعودی را تیرباران کردند.


== منابع ==
== منابع ==


<references />
<references />

نسخهٔ ‏۲۵ ژانویهٔ ۲۰۲۰، ساعت ۰۷:۱۵

سرهنگ خلبان بهزاد معزی
پرونده:سرهنگ خلبان بهزاد معزی.JPG
سرهنگ خلبان بهزاد معزی
زادروز۱۳۱۶
تهران
پیشهخلبان نیروی هوایی (جنگنده و ترابری و سوخت‌رسان)
شناخته‌شده برایمردم در انتقال مسعود رجوی از تهران به پاریس

سرهنگ خلبان بهزاد معزی خلبان همان هواپیمایی بود که در روز ۲۶ دی ۱۳۵۷ شاه با آن از ایران خارج شد. سرهنگ معزی، هنگامی که شاه در مراکش بود، به اتفاق چند تن از افسران و خدمه زیر دست خود نزد شاه رفت و گفت: ما می خواهیم به ایران برگردیم. «شاه که گویی انتظار چنین حرکتی را داشت، بدون کمترین مقاومت و اعتراضی، تقاضای آن ها را پذیرفت و گفت: هواپیمای سلطنتی را هم می توانند با خود به ایران برگردانند.

«معزی، پس از بازگشت به تهران، به سازمان مجاهدین خلق پیوست (او احتمالاً از زمانی که خلبانی شاه را بر عهده داشت، عضو این گروه بود) و در سال ۱۳۶۰، با ربودن یک هواپیمای نظامی، ابوالحسن بنی صدر (نخستین رئیس جمهوری اسلامی) و مسعود رجوی (رهبر سازمان مجاهدین خلق ایران) را با خود از ایران خارج کرد.»

سرهنگ بهزاد معزی در سال ۱۳۵۰ از تهران به شیراز منتقل شد. طبق گفته خلبان بهروز مدرسی او از بدو ورود به عنوان فرمانده گردان پرواز هواپیماهای سی - ۱۳۰ در پایگاه هفتم ترابری منصوب شده بود. آن گونه که بچه های قدیمی آن دوره و بعد ها خود من شاهد اش بودم، افسری منظم سخت گیر و با سواد بود.

فرماندهی که صدای خنده او را به ندرت می شد شنید؛ و در هنگام عصبانیت عادت به جویدن سبیل های کم پشت بورش داشت. او سپس برای طی دوره فرماندهی ستاد به کشور آمریکا اعزام می شود و در سال ۱۳۵۲ به ایران برگشته و در ستاد کل نیروی هوایی در مقام معاونت عملیات در بخش " یکنواختی " مشغول به خدمت می شود و از آن جایی که رسته اصلی او خلبانی بود، طی هماهنگی های صورت گرفته او سه روز در هفته به پایگاه یکم ترابری می آمد و با هواپیماهای سی -۱۳۰ به پرواز و یا ماموریت می رفت. سرهنگ معزی بارها در همان روزگار برای خرید هواپیما به عنوان کارشناس مطلع به کشورهای اروپایی سفر می کرد. سلامت نفس و رشوه ناپذیری او در انجام معاملات زبانزد بود. با خرید هواپیماهای بوئینگ سوخت رسان ۷۰۷ او به عنوان فرمانده گردان و در ادامه به عنوان معلم خلبان به فعالیت پرداخت.

سرهنگ خلبان بهزاد معزی هم‌اکنون نیز به‌عنوان یک عضو مجاهدین و عضو شورای ملی مقاومت ایران در اروپا در کنار مجاهدین زندگی‌می‌کند.

بهزاد معزی از بدو تولد

او خودش زندگی‌اش را اینگونه شرح می‌دهد:

من در ۱۷ بهمن ۱۳۱۶ در یک خانه قدیمی در محلة منیریة تهران، خیابان امیریه، به دنیا آمدم. فرزند دوم خانواده هستم. برادر بزرگترم، مسعود، الان بیش از ۵۰ سال است در آمریکا زندگی می‌کند. خواهری دارم به نام شیرین که یکسال و نیم از من کوچکتر است. برادر دیگری داشتم به نام تورج که دو سال کوچکتر از خواهرم بود که در همان خانه قلعه وزیر افتاد توی حوض و خفه شد. بعدها برادر دیگری پیدا کردم به نام ایرج. پدرم سپهبد محمود معزی بود و مادرم نزهت معزی. آنها با هم دخترعمو، پسرعمو و از خانوادة قاجار بودند. پدرم تحصیلاتش را در دانشکده افسری فرانسه تمام کرده بود. به زبان فرانسه کاملاً مسلط بود. ما را روی زانوانش می‌نشاند و برایمان رمانهای فرانسوی می‌خواند و ترجمه می‌کرد.

دوران مدرسه و دانشگاه

تا کلاس پنجم دبیرستان در البرز بودم که فضای سیاسی داشت. بعد پدرم به شیراز منتقل شد و ما هم با او رفتیم. سال آخر دبیرستان را در دبیرستان نمازی شیراز خواندم و دیپلم طبیعی گرفتم. باید به دانشگاه می رفتم. از آنجا که پدر و مادر بزرگم ملک و املاک زیادی داشتند گفتم بروم رشتة کشاورزی، خودم کار کنم. در کنکور دانشکده کشاورزی در شیراز قبول شدم. در دانشکده کشاورزی بودم که یکروز نیروی هوایی در روزنامه‌ها اعلام کرد دانشجوی خلبانی میگیرد. همان شب که آگهی‌اش را دیدم فرمش را پر و روز بعد هم پست کردم. اسفند سال ۱۳۳۶ بود که به دانشکدة نیروی هوایی رفتم. بعد از ۶ماه دوره آموزشیمان تمام شد.

رفتن به آمریکا برای دوره خلبانی

و در نیمه سال ۱۳۳۷ عازم آمریکا شدیم. برای آموزش دورة مقدماتی خلبانی به پایگاه» لک لند «رفتیم. این پایگاه در تگزاس در شهر سان‌آنتونیو قرار دارد. برای دورة مقدماتی پرواز رفتیم به پایگاه» بم‌بریج «در ایالت جورجیا. بعد از فارغ التحصیل شدن در آنجا ۲۰ روز وقت داشتیم که برویم به پایگاه بعدی خودمان را معرفی کنیم. دورة مقدماتی پرواز را با هواپیمای» تی «۳۴ شروع کردیم. هرکداممان حدود ۴۰–۵۰ ساعت با آن پرواز کردیم. بعد رفتیم با هواپیمای دیگری به نام» تی «۳۷. جت دو موتورة کوچکی بود.» تی «۳۴ ملخدار و کوچک بود در حالی که» تی «۳۷ ها جتهای کوچک بودند. برای تکمیل آموزش پایه اینجا هم آموزشمان حدود ۷ماه طول کشید. بعد رفتیم خودمان را به پایگاه آموزشی پیشرفته به نام» ونس «که در شهر» انید «نزدیک اوکلاهماسیتی ۳۰ بود معرفی کردیم. در پایان این دوره بایستی» بال خلبانی «را میگرفتیم. بال خلبانی علامتی است که خلبانها می‌زنند روی سینه‌شان. نشان رستة خلبانی است. وقتی خلبانی بال را میزند روی سینه‌اش یعنی دورة آموزش خلبانی را به طور کامل دیده است. در مراسم رسمی فرمانده پایگاه صدا کرد پایان‌نامة آموزش خلبانی به‌علاوة بال خلبانی را به دستمان داد. یک ماه و خورده‌ای وقت داشتیم که برویم به پایگاه بعدی تا دورة» گانری «یعنی آموزش با هواپیمای جنگی، را بگذرانیم. با کلاس بعدی که فارغ التحصیل شدند. من هم راه افتادم رفتم به پایگاه بعدیمان که پایگاه» فونیکس «بود در ایالت» آریزونا. در» فونیکس «ما پروازمان را با هواپیمای «F۸۶» شروع کردیم. قبل از آن، دورة تیراندازی با هواپیمای «T۳۳» را دیدیم. تا آن زمان، آموزش پرواز جمع دیده بودیم؛ ولی آن جا آموزش تیراندازی با آن را هم دیدیم.

سرهنگ بهزاد معزی و مسعود رجوی
سرهنگ بهزاد معزی و مسعود رجوی

در ارتش آمریکا نیز مثل بیشتر ارتشهای دیگر کشورها اول سعی میکنند هرچه که در ذهن و مغز دانشجو است تخلیه کنند. بعد انضباط خشک و اطاعت بیچون وچرای ارتش را وارد کنند. یعنی وقتی حرفی میزنند باید اجرا شود. چون و چرا ندارد. دلیل ندارد. برهان ندارد. سعی در این است که ذهن از هرگونه احساسی و از هرگونه قضاوتی خالی شود. هر حرفی که میزنند باید اجرا شود. فردی که دستور را می‌گیرد توی ذهنش اصلاً نباید این باشد که دستور خلاف است. بلکه اصل برایش اطاعت مافوق است. البته این را که می‌گویم استاندارد تمام آموزشهایشان بود. ما از دور و نزدیک همه را می دیدیم. چه هوایی چه دریایی چه زمینی. منتها در هوایی به علت ویژگی حرفة خلبانی این مسأله یک مقدار غلظت کمتری داشت؛ ولی در اساس همان بود که فرمانده می‌گفت و جای بحث نداشت. در یک کلام جایی برای به کار گرفتن احساس انسانی یا اخلاقی نیست.

بازگشت به ایران

بعد از اتمام آموزشها در آمریکا در سال ۱۳۴۰ به ایران بازگشتم. طبق قانون دانشکده افسری تا قبل از پایان دوره سه ساله دانشکده هنوز دانشجو محسوب می‌شدم. بعد از ۶ ماه افسر (ستوان دو) شدم و به پایگاه وحدتی دزفول منتقل شدم. پروازمان با هواپیمای F۸۶ بود. در گردان سروان ربیعی که بعدها فرمانده نیروی هوایی شد و بعد از انقلاب دستگیر و اعدام شد. یک گردان هم سروان مهدیون بود که او هم بعد از انقلاب اعدام شد.

پیشنهاد شد که عضو ضداطلاعات بشوم که آن را رد کردم و این موجب محدودیتها و حذف حقوق فوق العاده‌ام شد و برای چند ماه ادامه داشت.

سال ۱۳۴۱به پایگاه مهرآباد منتقل شدم. بعد از ۶ ماه که ستوان یک شدم و با هواپیماهای شکاری ۸۶ و جت تعلیماتی T33 پرواز می‌کردیم به دلیل فشارهای محیطی درخواست انتقال به ترابری کردم. در آنجا با هواپیمای داکوتای C47 پرواز کردم. این دوره برایم بسیار جالب و پربار بود زیرا به نقاط مختلف ایران پرواز کرده و با فرهنگ و مردم خیلی بیشتر آشنا شدم.[۱]

سفر به آفریقا

مدتی به عنوان خلبان ترابری در ماموریت سازمان ملل متحد به کشور کنگو ارسال شدیم. یکی از ماموریتهای آنجا گشت هوایی برای شناسایی چریکها بود که دو بار که فرمانده خودم بودم کاری کردم که چریکها متفرق بشوند به‌صورتی‌که نفر دوم که برزیلی بود به فرماندهی گزارش منفی از من ارسال کرد و دیگر مرا به گشت نفرستادند. در این ماموریت همچنین شاهد بودیم که موبوتو رئیس‌جمهوری کنگو از سران قبایل رشوه می‌گرفت.[۲]

فساد در دستگاه نیروی هوایی

نیروی هوایی گسترش یافت و از ۳ پایگاه به ۱۰ پایگاه افزایش یافت. برای این گسترش هواپیمای C۱۳۰ خریداری شد.

وقتی برای سیل اهواز کمکها ارسال می‌شد بخش زیادی از بازار سر در می‌آورد به صورتی که از ۵ کامیون ۳ کامیون مفقود می‌شد که با گزارش ما به شهریار شفیق که برخلاف فساد مادرش اشرف پهلوی و برادرش شهرام خیلی مردمی بود جلوی این کار گرفته شد. شهریار شفیق بعدها توسط جمهوری اسلامی در پاریس به اشتباه به جای برادرش شهرام ترور شد.

فرماندهی گردان C130

در سال ۱۳۴۹ من درجة سرگردی داشتم. به شیراز منتقل و با سمت فرماندهی گردان C۱۳۰ مشغول به کار شدم. در عین انضباط و آموزش بالا روابط بسیار دوستانه بود. بطوریکه هیچ گونه سانحه هوایی نداشتیم.

در اردن و اردوگاه فلسطینیها

به عنوان ترابری برای آوردن سیب به اردن رفتیم. از دیدن وضعیت رقت‌بار اردوگاههای فلسطینی خیلی متاثر شدم. به یک چریک فلسطینی در درگیریهای ۱۹۷۰ میزانی پول که ۳۰ دلار بود دادم و گفتم ایرانی هستیم این را به سازمانت بده. او ابتدا تعجب کرد و بعد خوشحال شد و گرفت و رفت.

اساسا به پروازهای اسرائیل نمی‌رفتم. یک بار در محظوریت مجبور شدم بروم از قبل کیک بزرگی برای خودم تهیه کردم و در مدت ۲۴ ساعتی که آنجا بودیم فقط از همین کیک تغذیه کردم و در ضیافت‌ها شرکت نکردم.

همکاران خارجی و منافع ملی

همیشه برایم در برخورد با افراد خارجی که خیلی هم زیاد بود اصل برایم منافع ملی بود. وقتی بعنوان مامور خرید هواپیمای مناسب برای چتر بازی به کشورهای فرانسه و انگلیس و هلند رفتیم علیرغم تطمیع و دام پهن‌کردن‌های مختلف در دو کشور اول به علت مناسب نبودن برای چتربازی جواب منفی دادیم و نوع هلندی آن فرندشیپ را خریدیم.

دیدن دوره ستاد در آمریکا

در آنجا وقتی قرار شد سخنرانی کنیم من در باره دکتر مصدق و محبوبیت مردمی او صحبت کردم. در درس علوم سیاسی ما بخشی بود به نام» منافع ملی آمریکا «من به سرهنگ رئیس سمینارمان گفتم قربان اجازه بدهید من بروم بیرون. گفت چرا؟ گفتم منافع ملی آمریکا به من ربطی ندارد. من ایرانیم. عصبانی شد و یک مقدار صدایش را برد بالا و گفت پس چرا کشورت تو را به اینجا فرستاده؟ گفتم من نمی دانم. می توانید از خودشان بپرسید. اما منافع ملی آمریکا ربطی به من ندارد. برای من منافع ملی کشور خودم، ایران، مهم است. با داد و بیداد گفت چرا کشورت تو را فرستاده این جا؟ من هم گفتم چرا داد میزنی؟ صدایمان بلند شد. افراد دیگر سمینار به طرفداری من بلند شدند و به او اعتراض کردند که سرهنگ چرا داد می‌زنی؟ این دارد آرام حرف می‌زند و می‌گوید منافع ملی آمریکا به من ارتباطی ندارد. اما سرهنگ باز هم با داد و بیداد گفت آخر کشورش فرستاده! همان افراد اعتراض کردند که با ما هم داری داد و بیداد می‌کنی! چند نفر

آمریکایی شروع کردند به حمایت بیشتر از من. به خصوص یک سرگرد یهودی که بسیار روشنفکر بود گفت اگر من را هم بفرستند کشور این و بگویند برو درس منافع ملی آنان را بخوان می‌گویم نمی‌خوانم. من آمریکایی هستم. بعد سرهنگ یک مقدار فروکش کرد و موضوع خاتمه یافت.

دورة آموزش ستاد ما با دورة مقدماتی‌اش ۷ماه طول کشید. در همین دوره توسط یک دوست یهودی به کتابهایی در مورد اسرار پشت پرده کودتا علیه مصدق از قسمت سری کتابخانه ستاد دست یافتم و به حقایق آن اشراف پیدا کردم. یک بار هم وقتی قرار شد هر کس به انجمن خیریه‌ای کمک کند علیرغم مخالفت‌ها و محدودیت‌ها با اصرار خودم به سازمان آزادی‌بخش فلسطین ۲۰ دلار کمک کردم.

یک بار دیگر به آمریکا برای آموزش دوره ۷۰۷ (سوخت‌رسان) اعزام شدم و خلبان این هواپیما شدم.

من و مجاهدین

بلافاصله از بعد از انقلاب، زندگی من با مجاهدین گره خورد. زیرا که چند روز بعد از بازگشتم، به دفتر مجاهدین در خیابان پهلوی سابق که بنیاد علوی نامیده می‌شد مراجعه کردم و به عنوان یک هوادار آنان ثبت نام کردم. چرایی این پیوستن نیاز به توضیحاتی دارد. اجازه بدهید در مورد وضعیت فکری خودم و تحولاتی که طی سالیان مختلف پیدا کرده بودم، مقداری توضیح بدهم. من از کودکی دارای اعتقادات مذهبی بودم و به نماز و روزه پایبند بودم. پدرم در این رابطه نقش اول داشت. در آن زمان جزو خوانندگان مجله مکتب اسلام بودم. به لحاظ سیاسی هرچند فعالیت سیاسی نداشتم و هیچ‌گونه وابستگی حزبی و تشکیلاتی

نداشتم اما در دل احترام زیادی برای مصدق رهبر فقید نهضت ملی قائل بودم. در سال ۵۶ هم‌زمان با اوج گیری انقلاب در ایران شروع کردم به خواندن کتابهای شادروان دکتر شریعتی. تقریباً ۱۵۰ و خورده‌ای از نوارها و کتابهای زنده‌یاد دکتر شریعتی را گرفتم و خواندم. در آخرین پروازی که با شاه هم داشتم چند عدد از کتابها را با خودم بردم. جلد کتاب» تشییع علوی و تشییع صفوی «را کندم و جلد یک رمان معمولی را به جایش گذاشتم. این کتاب در کیف پروازم بود و در مراکش و مصر هم میخواندم. آنها یک تحول فکری در من به وجود آوردند. مهمترین ارزش جدیدی که از شریعتی آموختم ارزش تسلیم نشدن در برابر دیکتاتوری

و استبداد بود. برایم این مسأله مطرح شد که برای تسلیم نشدن، برای آزاده ماندن و برای تن به خواری و ذلت ندادن بایستی به یک آرمانی مجهز شد. این آرمان است که ما را از گزند تسلیم طلبی مصون میدارد و در شرایط سخت و بحرانی راهگشا و نیرودهندة آدمی است. چیزی که بعدها در ادامة مسیرم این آرمان را در مجاهدین یافتم. هیچ شناختی از آنها نداشتم. هیچ کتابی از آنها نخوانده بودم. اما می‌دانستم که شریعتی و آیت الله طالقانی بی‌خودی از کسی تعریف نمی‌کنند. این آغاز تحول فکری من بود. بعد از انقلاب آخوندها حاکم شدند. اما هیچگاه خمینی برای من جاذبه نداشت. این بود که دوست نداشتم با آنها کار کنم. فضای سیاسی باز شده بود و کتابهای مجاهدین هم منتشر شده بودند. چندتا از آنها را خریدم و خواندم. گمشده‌ام را یافته بودم و دیگر درنگ نکردم.

ارتباط من با سازمان مجاهدین

بعد از مراجعت از مراکش به اتفاق سرگرد حسین اسکندریان (که معلم پرواز گردان خودم بود) رفتیم به بنیاد علوی (پهلوی) اسم نوشتیم. از آنجا ارتباط ما با سازمان مستقیماً ادامه یافت. از همان ملاقات اول برایمان رابط مشخص شد و قرار شد که هفته‌ای یکی دوبار هم‌دیگر را ببینیم و صحبت کنیم. یکی دو کتاب آموزشی دربارة تاریخچه و ضربة اپورتونیستها در سال ۱۳۵۴ را دادند به ما که بخوانیم. مقداری هم بحث سیاسی کردیم و من یک دفعه احساس کردم نسبت به مسائل دید روشنتری پیدا کردم. به خصوص اوضاع پیچیدة سیاسی آن روزها همه را سردرگم کرده بود. هرکس هم ادعایی داشت. اما با حرفهای مجاهدین آینده برایم روشن شد. معیار و محکی پیدا کردم که میتوانستم با آن جریانهای مختلف را بسنجم.

از آن پس در تهران و چه در زمانی که به شیراز منتقل شدم در ارتباط با سازمان بودم. این کار و در عین حال حفظ هویت شغلی مشکلاتی پدید آورده بود ولی با مشورت بچه‌های مجاهدین آنها را حل می‌کردیم. از جمله در شیراز علیرغم اینکه یک خانه بزرگ به عنوان فرمانده در اختیارم بود به دلیل زندگی مجردی تنها از یک اتاق آن استفاده می‌کردم و ساده زیستی داشتم به‌صورتی‌که وقتی تعدادی از افراد حزب‌اللهی به خانه‌ام آمده و آن سادگی را دیده بودند یکی از آنها مشکوک شده و به دفترم با یک قرآن آمده و از من می‌خواست که با دست گذاشتن روی قرآن قسم بخورم که مجاهد نیستم؛ و علت را در همین ساده‌زیستی می‌دانست که در مشورت با بچه‌ها تختخواب و وسایل تهیه کردیم تا عادی‌سازی حفظ بشود.

با وجود این همه مراعاتها برای بسیاری پرسنل شناخته شده بودم. مثلاً در تهران خلبانی داشتیم به نام لوتر یادگاری که ارمنی بود. یک روز آمد به من گفت یک چیزی بپرسم راستش را می‌گویی؟ گفتم بگو! گفت شما مجاهد نیستید؟ گفتم نه! چطور مگر؟ کی به شما گفته من مجاهدم؟ گفت من هرچه آدم حسابی میبینم جزو مجاهدین است! شما تو را به خدا مجاهد نیستید؟ گفتم آقا برو درد سر برای ما درست نکن!

نیروی هوایی بعد از انقلاب

تعداد زیادی از خلبانها و پرسنل فنی متخصص و برجستة نیروی هوایی را نیز به نام پاکسازی از دور خارج کرده و بازنشسته کردند. من خود شاهد

بسیاری از فجایع بودم که به نام انقلاب انجام می‌شد. برای نمونه سرهنگ مرتجعی بود به نام محمددوست. یکروز به من گفت فلان خلبان «F۱۴» (که خلبان برجسته‌ای هم بود) را می‌خواهیم پاکسازی کنیم. گفتم چرا؟ گفت طبق اطلاعاتی که ما به دست آورده‌ایم خانمش مایو پوشیده، به استخر رفته و شنا کرده است. گفتم خوب! گفت خوب دیگر! خانمش رفته استخر! گفتم جناب سرهنگ اولاً این که خانمش رفته شنا کرده گناهی مرتکب نشده ثانیاً او خلبان خوبی است. میلیونها دلار پول این مردم خرج او شده که از او یک چنین خلبانی ساخته شده. شما به همین سادگی او را از کار بیکار میکنید؟ نپذیرفت و بالاخره هم او را از دور خارج کردند. از این نمونه ها بسیار بود. آنها بسیاری از کسانی را که در زمان شاه کار نمی‌کردند به‌عنوان انقلابی جا زدند و بر سر کارها آوردند. بدین صورت نیروی هوایی ما که بعد از اسراییل پیشرفته‌ترین نیروی هوایی در منطقه بود در واقع نابود شد. تعداد بسیار زیادی هم از خلبانها و پرسنل فنی که مورد پاکسازی قرار گرفته بودند بطور داوطلبانه برای شرکت در جنگ برگشته بودند که در جریان این جنگ کشته شدند.

تجربه شوراها

در برابر خواست حکومت که می‌خواست در هر پایگاهی انجمن‌های اسلامی همه‌کاره باشند ما به شوراها معتقد بودیم و وقتی به عنوان فرمانده پایگاه هفتم ترابری شیراز منصوب شدم از طریق انتخابات شورای فرماندهی تشکیل دادیم. در این مسیر با کارشکنی‌های مستمر طرفداران حکومت مواجه بودیم به‌صورتی‌که خودم چند بار درگیر شده و کار به شکایت کشیده شد. در جریان تجربه کردن این شیوه از اداره محیط ارتش با ناپختگی‌هایی هم مواجه بودیم به‌صورتی که مخالفین در صدد بودند ناکارآیی شورا را اثبات کنند اما به غیر از موارد تخصصی خاص مثلا امور پروازی در بقیه موارد همین شیوه اداره را بکار گرفتیم و بسیار هم موفق بودیم به صورتی‌که تیم بازدید کننده در پایان کارش در قیاس با پایگاههای نیروی زمینی و زرهی و هوابرد به ما تبریک گفت و البته وقتی گفتم تبریک را باید به شورا گفت او ترش کرد ولی واقعیت همین بود که نتیجه کار شورایی ما در پایگاه نیروی هوایی شیراز بود.

بازنشستگی و برگشت دوباره به کار

با گزارش‌های متعدد از من ری‌شهری من را به دفتر کارش صدا کرد و گفت طبق اطلاعاتی که داریم شما با شاه میپریده‌اید پول بسیار زیادی به شما می دادهاند. میلیون میلیون. گفتم همچی چیزی نیست. ماهانه به من هزار و خورده‌ای میدادند که من هم این را داده‌ام به پرسنل دفتری. مقداری در این باره صحبت کردیم. چیزی نداشت که بگوید. اما گفت یک تعدادی را میخواهیم بازنشسته کنیم شما هم جزو آنها هستید. گفتم مسأله‌ای ندارد. قبول کردم. وقتی از پیش ریشهری آمدم بیرون بچه‌ها به من گفتند همان درجه‌دارانی که پول را به آنها داده بودم جلو دادگاه انقلاب جمع شده و برای ریشهری ماوقع را تعریف کرده بودند. چند روز بعد حکم را به من ابلاغ کردند. بازنشسته شدم؛ و چون حقوق بازنشستگی کافی نبود با یک ماشین رنو که داشتم شروع به کار کردم. مسافرکشی میکردم. در ضمن در یک شرکت ساختمانی هم به عنوان حسابدار کاری پیدا کردم. چندماهی به‌این ترتیب گذشت تا جنگ شروع شد. شرکتی که در آن کار میکردم نزدیک فرودگاه بود. دیدم صدای انفجار آمد و صدای غرش هواپیماها. پریدیم بیرون ببینیم چه خبر است که از رادیو شنیدیم عراق حمله کرده‌است به فرودگاه مهرآباد. روز بعدش رفتم ستاد نیروی هوایی و خودم را معرفی کردم. گفتم جنگ شروع شده‌است آمده‌ام برای پرواز. به غیر از من تعداد زیادی از خلبانهای دیگر هم آمده بودند. ما را بدون هیچ جر و بحثی قبول کردند. قرار شد روز بعد برگردم. روز بعد به شرکت مراجعه کرده و تصفیه حساب کردم و برگشتم به نیروی هوایی. کار ما سوخت دادن به هواپیماها در هوا بود. هواپیماهایی که روی خارک و به طور کلی جنوب گشت می‌دادند و یا به عراق می‌رفتند و برمی‌گشتند. آنها در رفت و

آمدشان از ما سوخت می‌گرفتند. در این مدت شاهد بودم که آخوندها به صورت واقعی چه برسر نیروی هوایی ما آورده‌اند. برای مثال یکبار به شیراز رفته و در آنجا مستقر و پروازها را از همان جا انجام می‌دادیم. یک شب به ما گفتند آخوند عقیدتی سیاسی میخواهد با شما بیاید پرواز. رفتیم سوار هواپیما شدیم و رفتیم بالا. دستور خاموشی بود که چراغهای شهر و پایگاه خاموش باشند. از زمین که بلند شدیم یک آسمان پر ستاره‌ای در جلو داشتیم. آخونده آمد در کابین. چشمش افتاد به آسمان پرستاره و گفت لعنت الله علی القوم الظالمین. پرسیدم چه شده؟ گفت ببینید این نابکاران دستور امام را اجرا نمیکنند! این خاموشی دستور

صریح خود امام است. ببین چقدر چراغ روشن است؟! نگاه کردم و خندیدم. گفت چیه؟ ما عادت داشتیم هرکس که عمامه سرش بود را آیت‌الله صدا میکردیم. گفتم حضرت آیت‌الله اینها ستاره است! چراغ نیستند! گفت نه آقا چراغ است. دستور امام را رعایت نمیکنند! ما دیگر چیزی نگفتیم تا این که در گشت رفتیم روی سر محوطه زندان عادل‌آباد. دست بر قضا تمام نورافکنهای دور زندان روشن بود. به آخونده گفتم ببینید اینها چراغ هستند نه آن ستاره ها که شما دیدید! اگر هم عراق بیاید برای بمباران فقط زندان را میبیند و میزند. طرف از رو نرفت و گفت:» اینها زندانی هستند اگر بزندشان اشکالی ندارد «! من از این همه بیرحمی و شقاوت داشتم شاخ در می‌آوردم. با ناباوری پرسیدم اشکالی ندارد؟ گفت نه آقا اینها زندانی هستند مجرم هستند اشکال ندارد.

پرواز پروازها

سال ۱۳۶۰ در تاریخ معاصر میهنمان سالی تعیین کننده است. سالی است که از همان ابتدایش معلوم بود خمینی و آخوندهای حاکم قداره را از رو بسته و تصمیم نهاییشان را برای کشتار همة مخالفان و به‌خصوص مجاهدین گرفته‌اند. علاوه برآن حذف جناح رقیب خودشان در حاکمیت نیز در دستور کارشان قرار داشت. اگر به روزنامه‌های آنروزها مراجعه کنید خواهید دید که روزی بدون درگیریهای خونین بین چماقداران رژیم با مخالفان آخوندها به شب نمی‌رسید. درگیریهایی که بعضاً به کشته شدن تعدادی از میلیشیاهای نوجوان مجاهدین نیز منجر می شد. خلاصه آنکه اوضاع سیاسی به‌شدت آشفته و حساس بود. چیزی که به حساسیت اوضاع میافزود جریان داشتن. همة این اتفاقات در متن جنگ با یک دولت خارجی بود. جنگی که البته بر اثر توطئه‌های خمینی به وجود آمد ولی در آنروزها هنوز قسمتی از خاک ما در اشغال نیروهای عراقی بود؛ بنابراین نیروهای سیاسی در وضعیت بسیار بغرنجی قرارداشتند. چرا که خمینی باعوامفریبی و دجالبازی سعی داشت از این جنگ سوءاستفادة آخوندی خودش را بکندو در زیر پوش آن نیروهای مخالف خود را قلع و قمع کند. به هرحال مجموعةاوضاع واحوال طوری شد که کار به وقایع خردادماه کشید. دربیست و پنجم این ماه بود که جبهة ملی تظاهراتی در میدان فردوسی تهران برگزار کرد که با سرکوب وحشیانه مواجه شد. در ۳۰ خرداد نیز مجاهدین دعوت به یک تظاهرات آرام کردند. قصد این بود که با جمعیت انبوه شرکت کننده به مجلس رفته و در آن جا به نقض قوانین توسط مرتجعان اعتراض کنند. همانطور که می‌دانید ۵۰۰ هزار تهرانی شریف در این تظاهرات شرکت کردند. اما در غروب همان روز در ساعاتی که سیل بی امان جمعیت به میدان فردوسی رسید شخص خمینی به میدان آمد و دستور تیراندازی به جمعیت را داد و این کار معنای سیاسی بسیار مهمی داشت. از فردای آن روز هیچ کس و هیچ گروهی تأمین نداشت و رابطة رژیم با همة مردم و مخالفان رابطه‌ای غیرمسالمت‌آمیز شد. درواقع دستور خمینی تیرخلاص به امکان هرگونه مبارزة مسالمت‌آمیز بود و از فردای ۳۰ خرداد دو راه در پیش روی همة گروههای سیاسی قرار گرفت. یا در میدان نبرد برای آزادی پاسخ قهر ضدانقلابی دشمن کینه‌توز و مرتجع را با قهر انقلابی بدهند و یا با تن دادن به ذلت و ننگ سازش مبارزة مردم ایران برای تحقق آزادی را یک دورة تاریخی به عقب بیندازند. من در آن روزها بیشتر از هروقت دیگر یاد روزهای بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ بودم. خیانت رهبران حزب توده و فرار ذلت بارشان جلو چشمم می‌آمد و با خود می‌گفتم راستی اگر در آنروزها مصدق تنها نمی‌ماند و رهبران خائن توده‌ای بهای ادعاهای خود را می‌دادند و حداقل برای حفظ شرف خود میدان را ترک نمی‌کردند وضعیت مردم و میهن ما چه می‌شد؟ آیا دیکتاتوری شاه می‌توانست ۲۵ سال دیگر ادامه یابد؟ یقین داشتم که ملت ایران بهای بسیار سنگینی از این بابت پرداخت کرده‌است و با یادآوری همین خاطرات بود که آرزو می‌کردم یک بار دیگر مبارزه مردم ایران سربریده نشود و ما برای کسب آزادی یک دورة دیگر عقب نیفتیم. تصمیم مجاهدین برای ادامة نبرد با دیو ارتجاع که آقای رجوی آن را مهیب‌ترین نیروی ضدتاریخی ملت ایران معرفی کرده بود نور امید و شادی ملی را در قلب‌های همة ما تابانید و من در آن‌روزها خودم احساس می‌کردم که باید دین خودم نسبت به میهن و مردم را به‌نحو احسن انجام دهم. بعدها شنیدم به کلیة مجاهدینی که در این طرح شرکت داشتند گفته شده بود عملیات را یک عملیات» فدایی «تلقی کنند. به من چنین چیزی گفته نشد اما درک و دریافت خود من هم چیزی غیر از این نبود. راهی که می‌خواستیم برویم راهی بی‌بازگشت بود که سرنوشت جنبشی را رقم می‌زد. اقدامی آنچنان حساس که همانطور که گفته‌اند تصمیم نهایی‌اش را فقط شخص آقای رجوی می‌توانست بگیرد و نه هیچ کس دیگر. با چنین چشم‌اندازی شروع به طراحی پرواز کردیم. بعدها شنیدم که در اواسط تیر ماه آقای رجوی مجاهدین دست‌اندرکار را احضار و تصمیم به پرواز را به آنها ابلاغ کرده است. با این حساب ما سه هفته وقت داشتیم و قرار بود که اگر حتی یک نفر از کسانی که از طرح مطلعند دستگیر شود طرح منتفی گردد.

گفتن یک نکته در اینجا ضروری است و آن این‌که طرح عملیات پرواز، طرح گسترده‌ای بود که من فقط از قسمتی از آن مطلع بودم. به‌طوری که بدون این که من مطلع باشم تعداد زیادی از مجاهدین و پرسنل نظامی مجاهد خلق در نیروی هوایی در طراحی و انجام طرح نقش داشتند.

با بررسی دو طرح خروج از جنوب یا از تبریز نهایتا خروج از تبریز پذیرفته شد. سوژه‌ها شب قبل از پرواز در منزل سرهنگ شهید فرخنده خوابیدند که قبلا از او خواسته شده بود آن شب کسی در منزلش نباشد و او اصلا خبری از ماجرا نداشت.

وقتی سوژه‌ها در هواپیما مستقر شدند من نفس راحتی کشیدم. زیرا یکی از مهمترین قسمت‌های طرح نحوةی سوار کردن آنها بود.

وقتی در فرودگاه اوری پاریس فرود آمدیم سرهنگ فرمانده پایگاه آمد پهلوی ما. دید داریم صبحانه می‌خوریم و می‌گوییم و می‌خندیم و انگار نه انگار.

یک نگاه نگاهی کرد و گفت این اولین هواپیماربایی است که همه دارند با هم خوش و بش می‌کنند و می‌خندند. به من بگویید هواپیماربا کیست؟ گفتم ما هواپیماربا نداریم داستان اینطور است.

پایان موفقیت‌آمیز پرواز بزرگ

بعد با اسکورت رفتیم به خانه بنی‌صدر و بعد سوار ماشین شدیم و رفتیم اورسوراواز منزل دکتر صالح رجوی. به این ترتیب پرواز پروازهای من با موفقیت به پایان رسید. پروازی که از ساعت ۷شب شروع شد و تا صبح فردای آن شب پرحادثه یعنی ۷مرداد ۱۳۶۰ ادامه یافت. وقتی وارد» اور «شدم نفسی به راحتی کشیدم. از ابتدای طرح تا آن لحظه مسئولیتی سنگین را روی شانه‌هایم احساس می‌کردم. این کار را وظیفة وجدانی خودم می‌دانستم که باید انجام شود در تمام مدت شناسایی، و خود پرواز، هیچ ترسی نداشتم. ته دل تقریباً مطمئن بودم که این کار با موفقیت انجام میشود. چیزی که دلم را می لرزاند سنگینی مسئولیتم بود.

واکنش جمهوری اسلامی

بعد از روشن شدن اینکه در هواپیما چه کسانی بوده اند عکس العمل‌های دیوانه‌وار رژیم شروع شد. خمینی فتوا داد من مهدورالدم، مفسد فی‌الارض و واجب‌القتل هستم. هرکدام از سران رژیم هم چیزی گفتند. بعدها خلبانها به من خبر دادند که هرکدامشان با آخوند ریشهری برخورد داشته اند چیزی در بارة من گفته‌است. مثلاً به یکی گفته بود معزی چک بی‌محل داشته که این کار را کرده است. در یک مصاحبه هم گفته بود معزی یک کارهایی کرده که ما خجالت می‌کشیم بگوییم چه کار کرده! تا آنجا که من میدانم آخوندها مطلقاً با مقوله‌ای به نام» شرم «و» حیا «بیگانه هستند. حالا چه مطلبی بود که آنها خجالت می‌کشیدند؟ نمیدانم. از همه خنده‌آورتر حرفهای خلخالی بود که در مجلس گفته بود باید بررسی کنیم ببینیم درِ باند را کی برای اینها باز کرده است؟ مقصر اصلی کسی است که در را باز کرده. حرف مسخره‌ای که نشان می داد طرف اصلاً نمی‌داند باند فرودگاه در ندارد.

اما تنها آخوندها نبودند که خواستار قتل من شدند. آنها وکیل مدافعان دیگری هم داشتند. روزنامه‌های حزب توده خواستار اعدام من به جرم خیانت به جمهوری اسلامی شدند!

در تهران هم به خانة پدرم ریخته بودند تا شاید ردی و مدرکی از من به دست بیاورند. اما با پدرم که بسیار مسن بود کاری نداشتند. سه چهار ماه بعد ۱۲ نفر از پرسنل نیروی هوایی را دستگیر کردند. به آنها اتهاماتی زدند که گویا در جریان پرواز ما بوده اند. در حالی که هیچ یک از آنها کوچکترین اطلاعی نداشت. تا آنجا که من خبر دارم از پرسنل نیروی هوایی فقط مجاهد قهرمان رضا بزرگان‌فرد در جریان بود که‌او هم از همان فردای ۳۰ خرداد به صورت مخفی زندگی می‌کرد و بعدها در نبرد با آخوندها به شهادت رسید. اما آخوندهای کینه‌کش و شقی تعدادی از همافران از جمله علیرضا مسعودی را تیرباران کردند.

منابع

  1. کتاب پرواز در خاطره‌ها - فصل دوم صفحه ۳۵ تا ۴۰
  2. کتاب پرواز در خاطره‌ها صفحه ۴۰ تا ۴۸