۲۰۲
ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۸۲: | خط ۸۲: | ||
== دوران مدرسه و دانشگاه سرهنگ خلبان بهزاد معزی == | == دوران مدرسه و دانشگاه سرهنگ خلبان بهزاد معزی == | ||
سرهنگ خلبان بهزاد معزی در ۱۷ بهمن ۱۳۱۶ در یک خانه قدیمی در محلة منیریة تهران، خیابان امیریه، به دنیا آمد. پدرش سپهبد محمود معزی و مادرش نزهت معزی بود. آنها با هم دخترعمو، پسرعمو و از خانوادة قاجار بودند. بهزاد فرزند دوم خانواده بود و برادر بزرگش، مسعود، بیش از ۵۰ سال مقیم آمریکا بود. وی خواهری به نام شیرین داشت که یکسال و نیم کوچکتر از او بود. برادر دیگری به نام تورج داشت که دو سال کوچکتر از خواهرش بود که در همان خانه قلعه وزیر در حوض آب افتاد و خفه شد. بعدها دارای برادری به اسم ایرج شد. پدرش تحصیلات خود را در دانشکده افسری فرانسه تمام کرده و به زبان فرانسه کاملاً مسلط بود. سرهنگ معزی گفته است «ما را روی زانوانش مینشاند و برایمان رمانهای فرانسوی میخواند و ترجمه میکرد». | |||
بهزاد معزی تا کلاس پنجم دبیرستان در البرز درس خوانده است که فضای سیاسی داشت. بعدا پدرش به شیراز منتقل شد و خانواده خود را نیز به همراه برد. بهزاد سال آخر دبیرستان را در دبیرستان نمازی شیراز خواند و دیپلم طبیعی گرفت. میخواست به دانشگاه برود. از آنجا که پدر و مادر بزرگش ملک و املاک زیادی داشتند پیش خود اندیشید که به رشتة کشاورزی برود تا بتواند برای خودش کار کند. در کنکور دانشکده کشاورزی در شیراز قبول شدم. در دانشکده کشاورزی یکروز میبیند که نیروی هوایی در روزنامهها اعلام کرد دانشجوی خلبانی میگیرد. همان شب که آگهی را دید فرم را پر و روز بعد هم پست کرد. اسفند سال ۱۳۳۶ به دانشکدة نیروی هوایی رفت. بعد از ۶ماه دوره آموزشیشان تمام شد. | |||
== رفتن سرهنگ خلبان بهزاد معزی به آمریکا برای دوره خلبانی == | == رفتن سرهنگ خلبان بهزاد معزی به آمریکا برای دوره خلبانی == | ||
خط ۱۱۸: | خط ۱۲۰: | ||
=== بازنشستگی و برگشت دوباره به کار === | === بازنشستگی و برگشت دوباره به کار === | ||
بهزاد معزی درباره دوره بازنشستگی خود میگوید:<blockquote>«با گزارشهای متعدد از من ریشهری من را به دفتر کارش صدا کرد و گفت طبق اطلاعاتی که داریم شما با شاه میپریدهاید پول بسیار زیادی به شما می دادهاند. میلیون میلیون. گفتم همچی چیزی نیست. ماهانه به من هزار و خوردهای میدادند که من هم این را دادهام به پرسنل دفتری. مقداری در این باره صحبت کردیم. چیزی نداشت که بگوید. اما گفت یک تعدادی را میخواهیم بازنشسته کنیم شما هم جزو آنها هستید. گفتم مسألهای ندارد. قبول کردم. وقتی از پیش ریشهری آمدم بیرون بچهها به من گفتند همان درجهدارانی که پول را به آنها داده بودم جلو دادگاه انقلاب جمع شده و برای ریشهری ماوقع را تعریف کرده بودند. چند روز بعد حکم را به من ابلاغ کردند. بازنشسته شدم؛ و چون حقوق بازنشستگی کافی نبود با یک ماشین رنو که داشتم شروع به کار کردم. مسافرکشی میکردم. در ضمن در یک شرکت ساختمانی هم به عنوان حسابدار کاری پیدا کردم. چندماهی بهاین ترتیب گذشت تا جنگ شروع شد. شرکتی که در آن کار میکردم نزدیک فرودگاه بود. دیدم صدای انفجار آمد و صدای غرش هواپیماها. پریدیم بیرون ببینیم چه خبر است که از رادیو شنیدیم عراق حمله کردهاست به فرودگاه مهرآباد. روز بعدش رفتم ستاد نیروی هوایی و خودم را معرفی کردم. گفتم جنگ شروع شدهاست آمدهام برای پرواز. به غیر از من تعداد زیادی از خلبانهای دیگر هم آمده بودند. ما را بدون هیچ جر و بحثی قبول کردند. قرار شد روز بعد برگردم. روز بعد به شرکت مراجعه کرده و تصفیه حساب کردم و برگشتم به نیروی هوایی. کار ما سوخت دادن به هواپیماها در هوا بود. هواپیماهایی که روی خارک و به طور کلی جنوب گشت میدادند و یا به عراق میرفتند و برمیگشتند. آنها در رفت و</blockquote><blockquote>آمدشان از ما سوخت میگرفتند. در این مدت شاهد بودم که آخوندها به صورت واقعی چه برسر نیروی هوایی ما آوردهاند. برای مثال یکبار به شیراز رفته و در آنجا مستقر و پروازها را از همان جا انجام میدادیم. یک شب به ما گفتند آخوند عقیدتی سیاسی میخواهد با شما بیاید پرواز. رفتیم سوار هواپیما شدیم و رفتیم بالا. دستور خاموشی بود که چراغهای شهر و پایگاه خاموش باشند. از زمین که بلند شدیم یک آسمان پر ستارهای در جلو داشتیم. آخونده آمد در کابین. چشمش افتاد به آسمان پرستاره و گفت لعنت الله علی القوم الظالمین. پرسیدم چه شده؟ گفت ببینید این نابکاران دستور امام را اجرا نمیکنند! این خاموشی دستور</blockquote><blockquote>صریح خود امام است. ببین چقدر چراغ روشن است؟! نگاه کردم و خندیدم. گفت چیه؟ ما عادت داشتیم هرکس که عمامه سرش بود را آیتالله صدا میکردیم. گفتم حضرت آیتالله اینها ستاره است! چراغ نیستند! گفت نه آقا چراغ است. دستور امام را رعایت نمیکنند! ما دیگر چیزی نگفتیم تا این که در گشت رفتیم روی سر محوطه زندان عادلآباد. دست بر قضا تمام نورافکنهای دور زندان روشن بود. به آخونده گفتم ببینید اینها چراغ هستند نه آن ستاره ها که شما دیدید! اگر هم عراق بیاید برای بمباران فقط زندان را میبیند و میزند. طرف از رو نرفت و گفت:» اینها زندانی هستند اگر بزندشان اشکالی ندارد «! من از این همه بیرحمی و شقاوت داشتم شاخ در میآوردم. با ناباوری پرسیدم اشکالی ندارد؟ گفت نه آقا اینها زندانی هستند مجرم هستند اشکال ندارد».</blockquote> | |||
آمدشان از ما سوخت میگرفتند. در این مدت شاهد بودم که آخوندها به صورت واقعی چه برسر نیروی هوایی ما آوردهاند. برای مثال یکبار به شیراز رفته و در آنجا مستقر و پروازها را از همان جا انجام میدادیم. یک شب به ما گفتند آخوند عقیدتی سیاسی میخواهد با شما بیاید پرواز. رفتیم سوار هواپیما شدیم و رفتیم بالا. دستور خاموشی بود که چراغهای شهر و پایگاه خاموش باشند. از زمین که بلند شدیم یک آسمان پر ستارهای در جلو داشتیم. آخونده آمد در کابین. چشمش افتاد به آسمان پرستاره و گفت لعنت الله علی القوم الظالمین. پرسیدم چه شده؟ گفت ببینید این نابکاران دستور امام را اجرا نمیکنند! این خاموشی دستور | |||
صریح خود امام است. ببین چقدر چراغ روشن است؟! نگاه کردم و خندیدم. گفت چیه؟ ما عادت داشتیم هرکس که عمامه سرش بود را آیتالله صدا میکردیم. گفتم حضرت آیتالله اینها ستاره است! چراغ نیستند! گفت نه آقا چراغ است. دستور امام را رعایت نمیکنند! ما دیگر چیزی نگفتیم تا این که در گشت رفتیم روی سر محوطه زندان عادلآباد. دست بر قضا تمام نورافکنهای دور زندان روشن بود. به آخونده گفتم ببینید اینها چراغ هستند نه آن ستاره ها که شما دیدید! اگر هم عراق بیاید برای بمباران فقط زندان را میبیند و میزند. طرف از رو نرفت و گفت:» اینها زندانی هستند اگر بزندشان اشکالی ندارد «! من از این همه بیرحمی و شقاوت داشتم شاخ در میآوردم. با ناباوری پرسیدم اشکالی ندارد؟ گفت نه آقا اینها زندانی هستند مجرم هستند اشکال | |||
== پرواز پروازهای سرهنگ خلبان بهزاد معزی == | == پرواز پروازهای سرهنگ خلبان بهزاد معزی == | ||
<blockquote> | <blockquote>وی درباره مهمترین پرواز عمر خویش میگوید:</blockquote><blockquote>«سال ۱۳۶۰ در تاریخ معاصر میهنمان سالی تعیین کننده است. سالی است که از همان ابتدایش معلوم بود خمینی و آخوندهای حاکم قداره را از رو بسته و تصمیم نهاییشان را برای کشتار همة مخالفان و بهخصوص مجاهدین گرفتهاند. علاوه برآن حذف جناح رقیب خودشان در حاکمیت نیز در دستور کارشان قرار داشت. اگر به روزنامههای آنروزها مراجعه کنید خواهید دید که روزی بدون درگیریهای خونین بین چماقداران رژیم با مخالفان آخوندها به شب نمیرسید. درگیریهایی که بعضاً به کشته شدن تعدادی از میلیشیاهای نوجوان مجاهدین نیز منجر می شد. خلاصه آنکه اوضاع سیاسی بهشدت آشفته و حساس بود. چیزی که به حساسیت اوضاع میافزود جریان داشتن همة این اتفاقات در متن جنگ با یک دولت خارجی بود. جنگی که البته بر اثر توطئههای خمینی به وجود آمد ولی در آنروزها هنوز قسمتی از خاک ما در اشغال نیروهای عراقی بود؛ بنابراین نیروهای سیاسی در وضعیت بسیار بغرنجی قرارداشتند. چرا که خمینی با عوامفریبی و دجالبازی سعی داشت از این جنگ سوءاستفادة آخوندی خودش را بکند و در زیر پوش آن نیروهای مخالف خود را قلع و قمع کند. به هرحال مجموعة اوضاع واحوال طوری شد که کار به وقایع خردادماه کشید. دربیست و پنجم این ماه بود که جبهة ملی تظاهراتی در میدان فردوسی تهران برگزار کرد که با سرکوب وحشیانه مواجه شد. در ۳۰ خرداد نیز مجاهدین دعوت به یک تظاهرات آرام کردند. قصد این بود که با جمعیت انبوه شرکت کننده به مجلس رفته و در آن جا به نقض قوانین توسط مرتجعان اعتراض کنند. همانطور که میدانید ۵۰۰ هزار تهرانی شریف در این تظاهرات شرکت کردند. اما در غروب همان روز در ساعاتی که سیل بی امان جمعیت به میدان فردوسی رسید شخص خمینی به میدان آمد و دستور تیراندازی به جمعیت را داد و این کار معنای سیاسی بسیار مهمی داشت. از فردای آن روز هیچ کس و هیچ گروهی تأمین نداشت و رابطة رژیم با همة مردم و مخالفان رابطهای غیرمسالمتآمیز شد. درواقع دستور خمینی تیرخلاص به امکان هرگونه مبارزة مسالمتآمیز بود و از فردای ۳۰ خرداد دو راه در پیش روی همة گروههای سیاسی قرار گرفت. یا در میدان نبرد برای آزادی پاسخ قهر ضدانقلابی دشمن کینهتوز و مرتجع را با قهر انقلابی بدهند و یا با تن دادن به ذلت و ننگ سازش مبارزة مردم ایران برای تحقق آزادی را یک دورة تاریخی به عقب بیندازند. من در آن روزها بیشتر از هروقت دیگر یاد روزهای بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ بودم. خیانت رهبران حزب توده و فرار ذلت بارشان جلو چشمم میآمد و با خود میگفتم راستی اگر در آنروزها مصدق تنها نمیماند و رهبران خائن تودهای بهای ادعاهای خود را میدادند و حداقل برای حفظ شرف خود میدان را ترک نمیکردند وضعیت مردم و میهن ما چه میشد؟ آیا دیکتاتوری شاه میتوانست ۲۵ سال دیگر ادامه یابد؟ یقین داشتم که ملت ایران بهای بسیار سنگینی از این بابت پرداخت کردهاست و با یادآوری همین خاطرات بود که آرزو میکردم یک بار دیگر مبارزه مردم ایران سربریده نشود و ما برای کسب آزادی یک دورة دیگر عقب نیفتیم. تصمیم مجاهدین برای ادامة نبرد با دیو ارتجاع که آقای رجوی آن را مهیبترین نیروی ضدتاریخی ملت ایران معرفی کرده بود نور امید و شادی ملی را در قلبهای همة ما تابانید و من در آن روزها خودم احساس میکردم که باید دین خودم نسبت به میهن و مردم را بهنحو احسن انجام دهم. بعدها شنیدم به کلیة مجاهدینی که در این طرح شرکت داشتند گفته شده بود عملیات را یک عملیات» فدایی «تلقی کنند. به من چنین چیزی گفته نشد اما درک و دریافت خود من هم چیزی غیر از این نبود. راهی که میخواستیم برویم راهی بیبازگشت بود که سرنوشت جنبشی را رقم میزد. اقدامی آنچنان حساس که همانطور که گفتهاند تصمیم نهاییاش را فقط شخص آقای رجوی میتوانست بگیرد و نه هیچ کس دیگر. با چنین چشماندازی شروع به طراحی پرواز کردیم. بعدها شنیدم که در اواسط تیر ماه آقای رجوی مجاهدین دستاندرکار را احضار و تصمیم به پرواز را به آنها ابلاغ کرده است. با این حساب ما سه هفته وقت داشتیم و قرار بود که اگر حتی یک نفر از کسانی که از طرح مطلعند دستگیر شود طرح منتفی گردد.</blockquote><blockquote>گفتن یک نکته در اینجا ضروری است و آن اینکه طرح عملیات پرواز، طرح گستردهای بود که من فقط از قسمتی از آن مطلع بودم. بهطوری که بدون این که من مطلع باشم تعداد زیادی از مجاهدین و پرسنل نظامی مجاهد خلق در نیروی هوایی در طراحی و انجام طرح نقش داشتند.</blockquote><blockquote>با بررسی دو طرح خروج از جنوب یا از تبریز نهایتا خروج از تبریز پذیرفته شد. سوژهها شب قبل از پرواز در منزل سرهنگ شهید فرخنده خوابیدند که قبلا از او خواسته شده بود آن شب کسی در منزلش نباشد و او اصلا خبری از ماجرا نداشت.</blockquote><blockquote>وقتی سوژهها در هواپیما مستقر شدند من نفس راحتی کشیدم. زیرا یکی از مهمترین قسمتهای طرح نحوةی سوار کردن آنها بود.</blockquote><blockquote>وقتی در فرودگاه اوری پاریس فرود آمدیم سرهنگ فرمانده پایگاه آمد پهلوی ما. دید داریم صبحانه میخوریم و میگوییم و میخندیم و انگار نه انگار.</blockquote><blockquote>یک نگاه نگاهی کرد و گفت این اولین هواپیماربایی است که همه دارند با هم خوش و بش میکنند و میخندند. به من بگویید هواپیماربا کیست؟ گفتم ما هواپیماربا نداریم داستان اینطور است».</blockquote> | ||
وقتی سوژهها در هواپیما مستقر شدند من نفس راحتی کشیدم. زیرا یکی از مهمترین قسمتهای طرح نحوةی سوار کردن آنها بود. | |||
وقتی در فرودگاه اوری پاریس فرود آمدیم سرهنگ فرمانده پایگاه آمد پهلوی ما. دید داریم صبحانه میخوریم و میگوییم و میخندیم و انگار نه انگار. | |||
یک نگاه نگاهی کرد و گفت این اولین هواپیماربایی است که همه دارند با هم خوش و بش میکنند و میخندند. به من بگویید هواپیماربا کیست؟ گفتم ما هواپیماربا نداریم داستان اینطور | |||
بعد با اسکورت رفتیم به خانه بنیصدر و بعد سوار ماشین شدیم و رفتیم اورسوراواز منزل دکتر صالح رجوی. به این ترتیب پرواز پروازهای من با موفقیت به پایان رسید. پروازی که از ساعت ۷شب شروع شد و تا صبح فردای آن شب پرحادثه یعنی ۷مرداد ۱۳۶۰ ادامه یافت. وقتی وارد» اور «شدم نفسی به راحتی کشیدم. از ابتدای طرح تا آن لحظه مسئولیتی سنگین را روی شانههایم احساس میکردم. این کار را وظیفة وجدانی خودم میدانستم که باید انجام شود در تمام مدت شناسایی، و خود پرواز، هیچ ترسی نداشتم. ته دل تقریباً مطمئن بودم که این کار با موفقیت انجام میشود. چیزی که دلم را می لرزاند سنگینی مسئولیتم | === پایان موفقیتآمیز پرواز بزرگ === | ||
<blockquote>بعد با اسکورت رفتیم به خانه بنیصدر و بعد سوار ماشین شدیم و رفتیم اورسوراواز منزل دکتر صالح رجوی. به این ترتیب پرواز پروازهای من با موفقیت به پایان رسید. پروازی که از ساعت ۷شب شروع شد و تا صبح فردای آن شب پرحادثه یعنی ۷مرداد ۱۳۶۰ ادامه یافت. وقتی وارد» اور «شدم نفسی به راحتی کشیدم. از ابتدای طرح تا آن لحظه مسئولیتی سنگین را روی شانههایم احساس میکردم. این کار را وظیفة وجدانی خودم میدانستم که باید انجام شود در تمام مدت شناسایی، و خود پرواز، هیچ ترسی نداشتم. ته دل تقریباً مطمئن بودم که این کار با موفقیت انجام میشود. چیزی که دلم را می لرزاند سنگینی مسئولیتم بود».</blockquote> | |||
=== واکنش جمهوری اسلامی === | === واکنش جمهوری اسلامی === |
ویرایش