فرزاد کمانگر

از ایران پدیا
پرش به ناوبری پرش به جستجو

فرزاد کمانگر(زاده ۱۳۵۴ - اعدام ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹) متولد شهر کامیاران در استان کردستان ایران، در هنگام اعدام ۳۵ سال داشت و تا پیش از بازداشت در مرداد ۱۳۸۵ به مدت ۱۲ سال معلم بود. و یک سال قبل از دستگیری در هنرستان کار و دانش مشغول به تدریس بود. او به جرم محاربه دستگیر و محکوم به اعدام شد.

کودکی و نوجوانی

فعالیت اجتماعی

فرزاد کمانگر تا پیش از بازداشت در مرداد ۱۳۸۵ معلم آموزش و پرورش شهرستان کامیاران بود. که یک سال قبل از دستگیری در هنرستان کار و دانش مشغول به تدریس بود.

او عضو هیئت مدیره انجمن صنفی معلمان شهرستان کامیاران شاخه کردستان بود که تا زمان فعالیت این انجمن و قبل از اعلام ممنوعیت فعالیتهای آن مسئولیت روابط عمومی این انجمن را به‌عهده داشت.

وی همچنین عضو شورای نویسندگان ماهنامه فرهنگی – آموزشی «رویان»‌ (نشریه آموزش و پرورش کامیاران) بود که بعدها بوسیله حراست آموزش و پرورش این نشریه نیز تعطیل شد.

مدتی نیز عضو هیئت مدیره انجمن زیست‌محیطی کامیاران (ئاسک) بوده و از سال ۱۳۸۴ نیز با آغاز فعالیت مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران به عضویت آن درآمد.

فعالیت سیاسی

دستگیری

دادگاه

زندان

اعدام

نامه‌ها

نامه ای از فرزادکمانگر

...........نازنینم دوباره سلام

وقتی که از من پرسیدی چه آهنگی را دوست دارم تا برایم بنوازی، برای لحظەای ماندم، سکوت کردم، ذهنم را زیر و رو کردم تا بتوانم آهنگی را که بتواند همه احساسم را بعد از ماهها دوری از تو نشان دهد به زبان بیاورم.

خواستم زیباترین و عاشقانەترین آهنگ را انتخاب نمایم. هنوز آهنگی را به زبان نیاوردە بودم، که تو آهنگ نازنین مریم را با زیبایی برایم نواختی، تا سیم های تلفن آن همه احساس و شور تو و آهنگ نازنین مریم را به قلبم برساند.

سوال تو و آهنگ نازنین مریم بهانەای شد برای نگارش این دل نوشته. نامەایی که می دانم بارها باز و بسته خواهد شد، ولی امیدوارم  در نهایت نفر آخری که آن را می‌خواند خودت باشی.

مهربانم؛ به هر آهنگی که فکر کردم، نشانی از چوبه دار، بوسه آخر، ظلم ظالم، ترکه بیداد، جور صیاد، اشک مادر را در خود داشت.

ترسیدم انگشتانت با لمس این همه واژەهای سرشار از درد، از نواختن بازایستد. به سراغ آهنگ های سرزمین مادری ام رفتم. دیدم در موسیقی ما نیز ردی از خون، بوی سرب، جای پوتین دیده می شود. باز ترسیدم که چشمانت بگرید و دستت را برای نواختن یاری ننماید.

تصمیم گرفتم به تو بگویم، خودت شعری بنویسی، آهنگی بسازیی یا ترانەایی؛ مالامال از امید. آهنگی که دزدیده نخوانیمش، آهسته در دل زمزمەاش نکنیم، به خاطرش حبس نکشیم، آهنگی که با خواندنش چشمهای‌مان  پر اشک نشود و نگاهمان را به قاب عکس روی دیوار ندوزد و هق هق گریەیمان را سر ندهد. آهنگی که بتوانیم به دور آتش نوروز، دست در دست هم، با صدای بلند فریادش بکشیم، لبخند بزینم، برقصیم و بخوانیمش.

فقط فراموش نکن؛ نت آن را برای دخترکی بنویس که دوست دارد مادر را "دایه" بنویسد و زن را "ژن". ولی افسوس، افسوس نمی‌داند فردا در هنگامه مادر شدن، نطفه رحمش را به امید جنس اول بودن جستجو می کنند. برای دخترکی که در سر زمین او زنان هنوز برای رسیدن به ابتدایی ترین حقوق خود باید حبس بکشند. 

برای دخترکی که در فردای بزرگسالی به دنبال عزیز گم کردەاش، از این زندان به زندان دیگر می‌رود  و چشم به کاغذ چسپیده بر در زندان در میان اسامی زندگان، تند و تند به دنبال عزیزش می گردد.

نت آهنگت را برای پسرکی بنویس که می‌خواهد نان را "چورک" بنویسد و آب را "سو". ولی افسوس، افسوس نمی‌داند که سفره خالی از نان پدر کارگرش را با هیچ زبان و کلمەای نمی توان رونق بخشید.

برای دستان پینه بستە پدرش، برای چشمان کم سوی مادرش نتی بنویس تا مژده نان باشد، نتی که یادآور فقر و نابرابری سالهای دور و دراز زندگیش نباشد.

شعری بنویس برای مادری کە سالهاست چشم بە در بە انتظار بازگشت فرزند است و هر پنجشنبه گور گمنام و در هم شکستەایی را آهستە و بە دور از چشم همە در آغوش می کشد، مادری کە سالهاست خورشید را شرمندە از این همە صبوری و وفاداری خود نمودە. 

 برای پدری کە با دیدن هر سر و تنهایی، بە یاد تنهایی و غریبی گورستانی می‌افتد کە فرزند او را سالهاست درون خود نگە داشتە و از دور بە آن چشم می‌دوزد و حسرت یک دل سیر اشک ریختن بر مزار فرزند را در دل نگە داشتە است. 

 مهربانم؛ با من یا بی من، بە سرزمینم برو. گلە نکن کە زیادە از حد دوستش دارم، باور کن برای من قطعەایی است از این جهان، نمی‌خواهیم بە دور آن دیوار بکشیم یا آن را از این دنیا جدا بسازیم، اما آلام و دردهای بی شمار این مردم تعلق بە آنها را شیرین تر می کند. دردهایی کە سالهاست در رگ و ریشەی ما و سرزمین مان جا خوش کردە است، رنجهایی کە همزاد و همراە ساکنانش شدە است. شعری بنویس؛ برای خواهری کە آرزوی کل زدن در عروسی برادر هنوز بر دلش سنگینی می کند و هر جمعە با شنیدن صدای شادی وعروسی مردم، نگاهی بە عکس غبار گرفتەی برادر بر روی دیوار می‌اندازد و چشمانش ابری می‌شود.

آهنگت را همانجا بساز، اما بگذار مزە تلخ فقر ریتم آن باشد. شعرت را همانجا بنویس، اما بگذاز وزن آن بر پایەی امید بە دنیایی برابر باشد. 

آنجا؛ در میان کوهها و جنگلهای بلوطی کە تنها پشتیبان و یاور مردم دیارمان بودە، در کنار رودخانەهایی کە اشک نگریستە مردم را از دل کوهها بە دور دستها می برند تا در تنهایی در دریایی دور دست بگریند، بنشین و آهنگت را بساز.

 آنجا؛ با من یا بی من، آن همە شکوە و زیبایی را بە عنوان پیوند تعلقمان با سرزمینی کە همیشە آبستن درد است، سرزمینی کە کودکانش برای رنج کشیدن قد می‌کشند و بزرگ می شوند بنشین؛ خاک سرزمینم را بە جای من لمس کن و در گوشش نجوا کن:

 ای زمین مادر

 ای مام میهن

 اینجا؛

 در دل تو

 استخوانها و خاطرات نیاکانم نهفتە است

 اینجا؛

 اجداد و نوادگان و فرزندانم مدفون شدە اند

 ای سرزمین من

 ای مادر نیاکانم

 کاش می توانستم زیباییهایت را دوبارە نوازش کنم

 صفایت را بە تماشا بنشینم

 سکوتت را همراهی کنم

 کاش می شد دردهایت را تسکین دهم

 و

 اشکهایت را بگریم

 کاش می شد....

بە امید دیدن دوبارەی تو و طلوع آفتاب

فرزاد 

زندان اوین- بندهفت...........

[۱]

جستارهای وابسته

منابع

  1. نامه ای از فرزادکمانگر- نامه منتشر نشده‌ای از فرزاد کمانگر