کاربر:علیرضا/صفحه تمرین: تفاوت میان نسخه‌ها

از ایران پدیا
پرش به ناوبری پرش به جستجو
(اصلاح ارقام)
(اصلاح نویسه‌های عربی)
خط ۱۰: خط ۱۰:
|شناخته‌شده برای    = مبارزه طولانی علیه دو دیکتاتوری شاه و شیخ
|شناخته‌شده برای    = مبارزه طولانی علیه دو دیکتاتوری شاه و شیخ
|همسر=خلیل رضایی
|همسر=خلیل رضایی
}}'''عزيز رضایی'''، با اسم اصلی '''«زهرا نوروزی»''' (زاده ۱۳۰۸ خورشیدی، تهران) مادر رضايي‌هاي شهيد است. او سه پسر خود یعنی احمد، رضا و مهدی و سه دختر خود یعنی صدیقه، آذر و مهین را که اعضای سازمان مجاهدین خلق ایران بودند از دست داده است. علاوه بر سه پسر و سه دختر، علي زركش همسر مهين رضايي، شهيد سردار موسي خياباني همسر شهيد آذر رضايي نيز از جمله شهدای خانواده رضايي‌ها هستند.  
}}'''عزیز رضایی'''، با اسم اصلی '''«زهرا نوروزی»''' (زاده ۱۳۰۸ خورشیدی، تهران) مادر رضایی‌های شهید است. او سه پسر خود یعنی احمد، رضا و مهدی و سه دختر خود یعنی صدیقه، آذر و مهین را که اعضای سازمان مجاهدین خلق ایران بودند از دست داده است. علاوه بر سه پسر و سه دختر، علی زرکش همسر مهین رضایی، شهید سردار موسی خیابانی همسر شهید آذر رضایی نیز از جمله شهدای خانواده رضایی‌ها هستند.  


عزیز چندی قبل در دهه دهم زندگی خود با نوشتن نقشه مسیر مجددا برای مبارزه تجدید پیمان کرد.
عزیز چندی قبل در دهه دهم زندگی خود با نوشتن نقشه مسیر مجددا برای مبارزه تجدید پیمان کرد.


== تولد ==
== تولد ==
 زهرا نوروزي (عزيز) سال ۱۳۰۸ در تهران و در خانواده‌ای مذهبي و خوشنام، فاقد سواد اما بسيار انساندوست چشم به جهان گشود. پدرش با مغازه‌ای درناصرخسرو به­ كسب و كار اشتغال داشت و بعدا مغازه لولافروشي باز كرد كه يگانه برادر عزيز و فرزندان او هنوز هم آن را همراه با يك مغازه پرده‌فروشي اداره مي­‌كنند. مادرش زني خانه‌­دار، فقط با سواد خواندن قران و چنان در باورهاي مذهبي متعصب بود كه حتي رفتن دختران به­ مدرسه را نيز به­ علت بودن فراش مرد در آنجا به­ هيچوجه صلاح نمي­‌دانست اما عزيز به­‌عنوان اولين فرزند خانواده به­ هر­حال و به­ اصرارخودش توانست تا كلاس ششم ابتدايي را به­ تحصيل ادامه دهد گرچه به­ علت قانون اجباري عدم حجاب و اين­كه خانواده نيز با نصب عكس بدون حجاب او در گواهينامه به­ هيچ‌وجه موافق نبود، عزيز نتوانست گواهينامه پايان تحصيلات ابتدايي را بدست آورد و  براي ساير خواهران نيز معلم سرخانه آوردند تا اين­كه به‌­تدريج با رفتن فرزندان عزيز به­ مدرسه و تغيير محيط فرهنگي خانه، يگانه برادر و ساير خواهران عزيز نيز اجازه يافتند در مدرسه ­تحصيل كنند. عزيز درباره آن دوران مي­‌گويد: ” مدرسه رفتن و درس خواندن را خيلي دوست داشتم اما جوّ خانواده با آنكه بسيار صميمي و مهربان اما از آنجا كه بدون سواد بود، من براي دانستن پاسخ سؤالاتي كه داشتم با دختر همسايه كه تحصيل­كرده و باسواد بود، دوست شدم.“
 زهرا نوروزی (عزیز) سال ۱۳۰۸ در تهران و در خانواده‌ای مذهبی و خوشنام، فاقد سواد اما بسیار انساندوست چشم به جهان گشود. پدرش با مغازه‌ای درناصرخسرو به­ کسب و کار اشتغال داشت و بعدا مغازه لولافروشی باز کرد که یگانه برادر عزیز و فرزندان او هنوز هم آن را همراه با یک مغازه پرده‌فروشی اداره می­‌کنند. مادرش زنی خانه‌­دار، فقط با سواد خواندن قران و چنان در باورهای مذهبی متعصب بود که حتی رفتن دختران به­ مدرسه را نیز به­ علت بودن فراش مرد در آنجا به­ هیچوجه صلاح نمی­‌دانست اما عزیز به­‌عنوان اولین فرزند خانواده به­ هر­حال و به­ اصرارخودش توانست تا کلاس ششم ابتدایی را به­ تحصیل ادامه دهد گرچه به­ علت قانون اجباری عدم حجاب و این­که خانواده نیز با نصب عکس بدون حجاب او در گواهینامه به­ هیچ‌وجه موافق نبود، عزیز نتوانست گواهینامه پایان تحصیلات ابتدایی را بدست آورد و  برای سایر خواهران نیز معلم سرخانه آوردند تا این­که به‌­تدریج با رفتن فرزندان عزیز به­ مدرسه و تغییر محیط فرهنگی خانه، یگانه برادر و سایر خواهران عزیز نیز اجازه یافتند در مدرسه ­تحصیل کنند. عزیز درباره آن دوران می­‌گوید: ” مدرسه رفتن و درس خواندن را خیلی دوست داشتم اما جوّ خانواده با آنکه بسیار صمیمی و مهربان اما از آنجا که بدون سواد بود، من برای دانستن پاسخ سؤالاتی که داشتم با دختر همسایه که تحصیل­کرده و باسواد بود، دوست شدم.“


== خانواده ==
== خانواده ==
عزيز سپس به عقد ازدواج خليل ­الله رضايي (پدر رضائيهاي شهيد) كه شاگرد مغازه «حاج آقا» (پدر عزيز) بود، درمي­‌آيد.  
عزیز سپس به عقد ازدواج خلیل ­الله رضایی (پدر رضائیهای شهید) که شاگرد مغازه «حاج آقا» (پدر عزیز) بود، درمی­‌آید.  


پدر عزيز طي ده روز اول عاشورا مجلس روضه­‌خواني ترتيب مي­داد و از نوه­‌هاي خود به‌­خصوص پسران عزيز مي­خواست حتما در اين مجالس شركت كنند. عزيز در اين باره مي­گويد: احمد اما به­‌سبب تيزهوشي و انگيزه­‌هاي سياسي ـ مبارزاتي اما با برگزاري مراسم سوگواري عاشورا بدون تكيه بر وجوه حماسي و  انساني آن مخالف و معتقد بود: «اين­كه پيرمردها در يك اتاق جمع ­شده براي امام حسين گريه‌­زاري كنند و جوانهايشان هم در اتاق ديگر جمع شده و راجع به شكل و شمايل دخترها حرف بزنند، مفهوم فلسفه عاشورا و شهادت امام حسين كه از قضا جوهره مراسم سوگواري­ست، در اين ميان گم­شده از دست ميرود».
پدر عزیز طی ده روز اول عاشورا مجلس روضه­‌خوانی ترتیب می­داد و از نوه­‌های خود به‌­خصوص پسران عزیز می­خواست حتما در این مجالس شرکت کنند. عزیز در این باره می­گوید: احمد اما به­‌سبب تیزهوشی و انگیزه­‌های سیاسی ـ مبارزاتی اما با برگزاری مراسم سوگواری عاشورا بدون تکیه بر وجوه حماسی و  انسانی آن مخالف و معتقد بود: «این­که پیرمردها در یک اتاق جمع ­شده برای امام حسین گریه‌­زاری کنند و جوانهایشان هم در اتاق دیگر جمع شده و راجع به شکل و شمایل دخترها حرف بزنند، مفهوم فلسفه عاشورا و شهادت امام حسین که از قضا جوهره مراسم سوگواری­ست، در این میان گم­شده از دست میرود».


طي دوران اقامت عزيز و بچه­‌ها در خانه «حاج آقا»، والدين عزيز به­خصوص مادربزرگ كه زني مذهبي و بسيار فهميده بود، در پرورش اخلاق مذهبي، نظم و احساس انساني نسبت به ديگران در بچه­ها تأثير به­‌سزايي داشتند زيرا خودشان نيز بسيار انساندوست و كمك­‌رسان ديگران بودند طوري كه نيازمندان اغلب به­ خانه آنها آمده و مادر عزيز به ­آنها كمك مي­كرد و در اين زمينه چنان دست باز داشت كه پدر عزيز اغلب مي­گفت: «اگر صد تومان هم به خانم بدهم براي خريد برود به خانه كه برمي­‌گردد هيچ ندارد همه را به اين و آن كمك كرده يا چيزي برايشان خريده“
طی دوران اقامت عزیز و بچه­‌ها در خانه «حاج آقا»، والدین عزیز به­خصوص مادربزرگ که زنی مذهبی و بسیار فهمیده بود، در پرورش اخلاق مذهبی، نظم و احساس انسانی نسبت به دیگران در بچه­ها تأثیر به­‌سزایی داشتند زیرا خودشان نیز بسیار انساندوست و کمک­‌رسان دیگران بودند طوری که نیازمندان اغلب به­ خانه آنها آمده و مادر عزیز به ­آنها کمک می­کرد و در این زمینه چنان دست باز داشت که پدر عزیز اغلب می­گفت: «اگر صد تومان هم به خانم بدهم برای خرید برود به خانه که برمی­‌گردد هیچ ندارد همه را به این و آن کمک کرده یا چیزی برایشان خریده“


خانواده رضايي پس از حدود ۲۰ سال زندگي در منزل پدري عزيز و بعد از اين­كه او برايشان در ميدان شاه خيابان درختي خانه­اي خريد، به­آنجا نقل مكان نمودند. اما با ضربه سال ۱۳۵۰ به مجاهدين، جمع صميمي خانواده عزيز از هم پاشيد و با دستگيري رضا رضايي ساير فرزندانش نيز ناچار مخفي گرديدند.  
خانواده رضایی پس از حدود ۲۰ سال زندگی در منزل پدری عزیز و بعد از این­که او برایشان در میدان شاه خیابان درختی خانه­ای خرید، به­آنجا نقل مکان نمودند. اما با ضربه سال ۱۳۵۰ به مجاهدین، جمع صمیمی خانواده عزیز از هم پاشید و با دستگیری رضا رضایی سایر فرزندانش نیز ناچار مخفی گردیدند.  


سايه سنگين خاطرات دور شهادت فرزندان و يادمان آنها را كه عزيز هنگام بازگو به ملاحظه احساس شنونده، در پنهان كردنشان سخت ميكوشد را اما در پيچ و تاب قطره­‌هاي اشكي كه در لابلاي پلكها پيچيده يا در شيار چينهاي صورت گم مي­شوند خوب مي‌توان ديد و صعوبت آنها را به­ سهولت فهميد.  
سایه سنگین خاطرات دور شهادت فرزندان و یادمان آنها را که عزیز هنگام بازگو به ملاحظه احساس شنونده، در پنهان کردنشان سخت میکوشد را اما در پیچ و تاب قطره­‌های اشکی که در لابلای پلکها پیچیده یا در شیار چینهای صورت گم می­شوند خوب می‌توان دید و صعوبت آنها را به­ سهولت فهمید.  


== شهادت احمد رضایی اولین شهید سازمان مجاهدین ==
== شهادت احمد رضایی اولین شهید سازمان مجاهدین ==
عزيز درباره شهادت اولين فرزند خود احمد، اولين شهيد سازمان مجاهدين خلق مي­گويد: ” احمد سال پنجاه شهيد شد كه بعد از فرار رضا بود. نبايد سر قرار مي­رفت چون يك قرار احتياط بود. رضا هم به او گفته بود نرود اما احمد در جوابش مي­گويد؛ خون ما بايد ريخته شود تا راه باز شود و رفته بود سر قراري كه با دوستش در چهارراه غفاری داشت كه يكهو مي­بيند در محاصره­اند و شروع به تيراندازي مي­كند تا دوستش را فرار دهد و بعد كه تيرش تمام مي­شود عمدا به­حالت تسليم مي­ايستد تا مأموران ساواك براي دستگيري به او نزديك شوند. آن وقت نارنجكش را مي­كشد.... در رايو گفتند در چهارراه غفاري  يك خرابكار كشته شده. آن موقع رضا از زندان فرار كرده و با مهدي مخفي بودند. صبح روز بعد من چند بسته براي پدر و محسن كه در زندان بودند درست كردم كه به آنجا بروم. تاكسي گرفتم و به راننده كه گفتم قزل قلعه، پرسيد زنداني داري ؟ گفتم بله. پرسيد مواد داشته ؟ گفتم نه، سياسي بوده، گفت خدا به فريادت برسد. گفتم آن كسي كه ديروز سر چهارراه غفاري كشته شد پسر من بوده، پسر ۲۴ ساله مرا كشته­اند. راننده دوباره گفت خدا به دادت برسد. آن­وقت خانمي كه در تاكسي بود رو كرد به من كه خوب چرا اين كارها را مي­كنند كه هم خودشان و هم ديگران را به­كشتن بدهند كه راننده تاكسي در جوابش گفت: خوب به­خاطر من، به­خاطر تو، به­خاطر خلق و اميدوارم كه يك روز با مشتهايمان در زندان را باز كنيم. بعد كه رسيديم جلوي زندان، راننده هم پياده شد و ايستاد به تماشا كه جمعيت زيادي از خانواده­هاي زندانيان سياسي كه مقابل زندان جمع بودند تا چشمشان به من افتاد يكهو همگي گريه­كنان آمدند بطرف من، اما من به آنها گفتم احمد سفارش كرده كه بعد از شهادت او مبادا كسي گريه كند. تازه شماها بايد انتقام اينها را هم بگيريد. آن روز به هرحال به­من ملاقات ندادند اما جمعيت با من به­خانه ما آمد و مراسمي گرفتيم. شهادت احمد در يازدهم بهمن۰۱۳۵، يك روز برفي خيلي سرد بود و جريان آن را روزنامه­هاي عصر نوشته و راديو هم خبرش را پخش كرد كه ولوله­اي انداخت ميان مردم و خون احمد از سال پنجاه به­بعد راه مبارزه را باز كرد.“
عزیز درباره شهادت اولین فرزند خود احمد، اولین شهید سازمان مجاهدین خلق می­گوید: ” احمد سال پنجاه شهید شد که بعد از فرار رضا بود. نباید سر قرار می­رفت چون یک قرار احتیاط بود. رضا هم به او گفته بود نرود اما احمد در جوابش می­گوید؛ خون ما باید ریخته شود تا راه باز شود و رفته بود سر قراری که با دوستش در چهارراه غفاری داشت که یکهو می­بیند در محاصره­اند و شروع به تیراندازی می­کند تا دوستش را فرار دهد و بعد که تیرش تمام می­شود عمدا به­حالت تسلیم می­ایستد تا مأموران ساواک برای دستگیری به او نزدیک شوند. آن وقت نارنجکش را می­کشد.... در رایو گفتند در چهارراه غفاری  یک خرابکار کشته شده. آن موقع رضا از زندان فرار کرده و با مهدی مخفی بودند. صبح روز بعد من چند بسته برای پدر و محسن که در زندان بودند درست کردم که به آنجا بروم. تاکسی گرفتم و به راننده که گفتم قزل قلعه، پرسید زندانی داری ؟ گفتم بله. پرسید مواد داشته ؟ گفتم نه، سیاسی بوده، گفت خدا به فریادت برسد. گفتم آن کسی که دیروز سر چهارراه غفاری کشته شد پسر من بوده، پسر ۲۴ ساله مرا کشته­اند. راننده دوباره گفت خدا به دادت برسد. آن­وقت خانمی که در تاکسی بود رو کرد به من که خوب چرا این کارها را می­کنند که هم خودشان و هم دیگران را به­کشتن بدهند که راننده تاکسی در جوابش گفت: خوب به­خاطر من، به­خاطر تو، به­خاطر خلق و امیدوارم که یک روز با مشتهایمان در زندان را باز کنیم. بعد که رسیدیم جلوی زندان، راننده هم پیاده شد و ایستاد به تماشا که جمعیت زیادی از خانواده­های زندانیان سیاسی که مقابل زندان جمع بودند تا چشمشان به من افتاد یکهو همگی گریه­کنان آمدند بطرف من، اما من به آنها گفتم احمد سفارش کرده که بعد از شهادت او مبادا کسی گریه کند. تازه شماها باید انتقام اینها را هم بگیرید. آن روز به هرحال به­من ملاقات ندادند اما جمعیت با من به­خانه ما آمد و مراسمی گرفتیم. شهادت احمد در یازدهم بهمن۰۱۳۵، یک روز برفی خیلی سرد بود و جریان آن را روزنامه­های عصر نوشته و رادیو هم خبرش را پخش کرد که ولوله­ای انداخت میان مردم و خون احمد از سال پنجاه به­بعد راه مبارزه را باز کرد.“


عزيز غرقه در غرفه عميق خاطراتي كه انگار روزي پيشتر روي داده تعريف مي­كند:  
عزیز غرقه در غرفه عمیق خاطراتی که انگار روزی پیشتر روی داده تعریف می­کند:  


” سال ۱۳۵۰ رضا و بنيانگزاران در زندان بودند. گفتند برويم منزل آيت­الله خوانساري كه در بازار فرش­فروشها بود. به­مادران گفتند ابتدا در مسجد شاه جمع شوند و از آنجا به­اتفاق برويم منزل خوانساري. مادرها همگي رفتيم منزل او اما آن روز ما را راه ندادند. دوباره قرار گذاشتيم. من رفتم مسجد شاه ديدم هيچ­كس نيست خيال كردم دير آمده­ام و مادران ديگر رفته­اند. به­تنهايي رفتم منزل خوانساري. در كه زدم پيشخدمت در را باز كرد و پرسيد چكار داري؟ گفتم براي حساب و كتاب خمس آمده­ام خدمت آقا. در را باز كرد و گفت بفرماييد. رفتم ديدم هيچ­كس نيامده. نشستم توي اتاق. يك عده بدبخت بيچاره نشسته بودند دورتادور اتاق. من هم نشستم. يكي يكي مي­رفتند پيش آقا. نوبت من كه رسيد پسر خوانساري، سيد جعفر مرا صدا زد و پرسيد چكار داريد؟ گفتم بچه­هاي من و پدرشان در زندان هستند خواستم شما كاري براي آنها انجام دهيد. رفت يك مقدار پول آورد كه به من بدهد. گفتم من احتياج به­پول ندارم من از شما مي­خواهم اقدامي كنيد لااقل پدرشان را آزاد كنند. گفت ما براي همه اقدام مي­كنيم. ديدم نمي­خواهد كاري كند خواستم از منزل خارج شوم كه صداي همهمه­اي به­گوشم رسيد. پيشخدمت گفت صبر كن و رفت در را باز كرد ديد جمعيت زيادي­ست. در را بست و به­ من گفت قدري صبر كن تا اينها بروند. من ايستادم توي حياط و بعد رفتم از در ديگر كه توي ساختمان بود در را باز كردم و همه مادران آمدند تو   طوري كه حياط و پله­ها پر از جمعيت شد و مجبور شدند جمعيت را ببرند پيش آقا. مادران از زندان گفتند، از شكنجه‌­ها گفتند، از بچه‌­هايشان تعريف كردند كه اين بچه­‌ها مسلمانند بايد كاري كنيد كه اينها را اعدام نكنند، آقا به­‌ظاهر قدري متأثر شد كه پسرش به او گفت آقا وقت نماز است. آقا از جا بلند شد، ما صبر كرديم آقا وضو گرفت تا از در رفت بيرون، ما هم دنبالش حركت كرديم به‌­طرف مسجد سيد عزيزاله. آن روزها مصادف با عاشورا بود و بازار هم بسته بود اما آقاي خوانساري كه به‌­طرف مسجد و پيشاپيش جمعيت راه افتاد ما ۶۰ ـ ۵۰ مادر هم به­دنبالش حركت كرديم و جمعيت هم در دو طرف ايستاده بود و تماشا مي­كرد. آن­وقت من ديدم ما مادران با بودن اين­ جماعت خيلي ساكت هستيم كه يكهو با صداي بلند گفتم آهاي بازاريها بيشتر شما احمد رضايي را مي­شناسيد، او را كشتند حالا هم بچه­‌هاي ما در زندان زير شكنجه هستند. بعد مادر بديع زادگان گفت بچه مرا چهار ساعت روي اجاق برقی سوزانده­‌اند، مادران ديگر هم هركدام در اين باره چيزي گفتند كه جمعيتي هم كه در دو طرف ايستاده بود همه گريه مي­كردند و به مسجد كه رسيديم ديگر خيلي شلوغ شده بود، مادرها هم گريه مي­‌کردند و بعضي حالشان به هم خورد. من هم كناري ايستاده بودم اما جمعيت سراغم آمده سؤال مي­كردند چه خبر شده و من به­‌آنها مي­گفتم من مادر احمد رضايي هستم و اين مادران هم فرزندانشان در زندان زير شكنجه هستند.... “<blockquote>حميد اسديان گفته است: توجه كنيم كه اين خاطرات متعلق به­ سال ۱۳۵۰ است يعني زماني كه بر اثر حاكميت ساواك هيچ خبري از اعتراضات زنان نبوده و راه انداختن چنين تظاهراتي با ۶۰ ـ ۵۰ مادر در واقع پديده جديدي بود كه قبلا نمو­نه­اش را نداشتيم بلكه مهم­تر اين­كه عزيز به­عنوان مادر اولين شهيد سازمان مجاهدين خلق، فرزند خود را پرچمي ساخته تا زندانيان ديگر را كه زير شكنجه هستند مطرح كند.</blockquote>
” سال ۱۳۵۰ رضا و بنیانگزاران در زندان بودند. گفتند برویم منزل آیت­الله خوانساری که در بازار فرش­فروشها بود. به­مادران گفتند ابتدا در مسجد شاه جمع شوند و از آنجا به­اتفاق برویم منزل خوانساری. مادرها همگی رفتیم منزل او اما آن روز ما را راه ندادند. دوباره قرار گذاشتیم. من رفتم مسجد شاه دیدم هیچ­کس نیست خیال کردم دیر آمده­ام و مادران دیگر رفته­اند. به­تنهایی رفتم منزل خوانساری. در که زدم پیشخدمت در را باز کرد و پرسید چکار داری؟ گفتم برای حساب و کتاب خمس آمده­ام خدمت آقا. در را باز کرد و گفت بفرمایید. رفتم دیدم هیچ­کس نیامده. نشستم توی اتاق. یک عده بدبخت بیچاره نشسته بودند دورتادور اتاق. من هم نشستم. یکی یکی می­رفتند پیش آقا. نوبت من که رسید پسر خوانساری، سید جعفر مرا صدا زد و پرسید چکار دارید؟ گفتم بچه­های من و پدرشان در زندان هستند خواستم شما کاری برای آنها انجام دهید. رفت یک مقدار پول آورد که به من بدهد. گفتم من احتیاج به­پول ندارم من از شما می­خواهم اقدامی کنید لااقل پدرشان را آزاد کنند. گفت ما برای همه اقدام می­کنیم. دیدم نمی­خواهد کاری کند خواستم از منزل خارج شوم که صدای همهمه­ای به­گوشم رسید. پیشخدمت گفت صبر کن و رفت در را باز کرد دید جمعیت زیادی­ست. در را بست و به­ من گفت قدری صبر کن تا اینها بروند. من ایستادم توی حیاط و بعد رفتم از در دیگر که توی ساختمان بود در را باز کردم و همه مادران آمدند تو   طوری که حیاط و پله­ها پر از جمعیت شد و مجبور شدند جمعیت را ببرند پیش آقا. مادران از زندان گفتند، از شکنجه‌­ها گفتند، از بچه‌­هایشان تعریف کردند که این بچه­‌ها مسلمانند باید کاری کنید که اینها را اعدام نکنند، آقا به­‌ظاهر قدری متأثر شد که پسرش به او گفت آقا وقت نماز است. آقا از جا بلند شد، ما صبر کردیم آقا وضو گرفت تا از در رفت بیرون، ما هم دنبالش حرکت کردیم به‌­طرف مسجد سید عزیزاله. آن روزها مصادف با عاشورا بود و بازار هم بسته بود اما آقای خوانساری که به‌­طرف مسجد و پیشاپیش جمعیت راه افتاد ما ۶۰ ـ ۵۰ مادر هم به­دنبالش حرکت کردیم و جمعیت هم در دو طرف ایستاده بود و تماشا می­کرد. آن­وقت من دیدم ما مادران با بودن این­ جماعت خیلی ساکت هستیم که یکهو با صدای بلند گفتم آهای بازاریها بیشتر شما احمد رضایی را می­شناسید، او را کشتند حالا هم بچه­‌های ما در زندان زیر شکنجه هستند. بعد مادر بدیع زادگان گفت بچه مرا چهار ساعت روی اجاق برقی سوزانده­‌اند، مادران دیگر هم هرکدام در این باره چیزی گفتند که جمعیتی هم که در دو طرف ایستاده بود همه گریه می­کردند و به مسجد که رسیدیم دیگر خیلی شلوغ شده بود، مادرها هم گریه می­‌کردند و بعضی حالشان به هم خورد. من هم کناری ایستاده بودم اما جمعیت سراغم آمده سؤال می­کردند چه خبر شده و من به­‌آنها می­گفتم من مادر احمد رضایی هستم و این مادران هم فرزندانشان در زندان زیر شکنجه هستند.... “<blockquote>حمید اسدیان گفته است: توجه کنیم که این خاطرات متعلق به­ سال ۱۳۵۰ است یعنی زمانی که بر اثر حاکمیت ساواک هیچ خبری از اعتراضات زنان نبوده و راه انداختن چنین تظاهراتی با ۶۰ ـ ۵۰ مادر در واقع پدیده جدیدی بود که قبلا نمو­نه­اش را نداشتیم بلکه مهم­تر این­که عزیز به­عنوان مادر اولین شهید سازمان مجاهدین خلق، فرزند خود را پرچمی ساخته تا زندانیان دیگر را که زیر شکنجه هستند مطرح کند.</blockquote>


== دستگیری مهدی رضایی گل‌سرخ انقلاب ==
== دستگیری مهدی رضایی گل‌سرخ انقلاب ==
مهدي سال ۱۳۵۱ در درگيري دستگير شد. قرصش را مي­خورد اما اثر نكرده بود، سلاحش را مي­كشد كه آن هم گير كرده عمل نمي­كند. بعد از دستگيري چهار ماه زير شديدترين  شكنجه­ها  بود ملاقات هم نمي­دادند تا يك شب خواب ديدم و فكر كردم شايد ملاقات بدهند.....من با سایر  فرزندانم رفتم كميته.  مهدي را با دو مأمور ساواك آوردند. با آن كه خيلي شكنجه شده بود اما با خنده شروع به صحبت كرد و روحيه خيلي بالايي داشت و گفت آخرين  تير تركشم را هم مي­كشم. گفته­ام دادگاهم علني باشد و آقاجون و محسن را آزاد كنند. نگهبانان هم خيلي تحت تأثير او بودند حتي بازجوهاي وحشي در مقابلش زانو زده التماس مي­كردند كه فقط يك كلمه هم كه شده بگويد ولي مهدي با آن­كه همه امكانات آن دوران سخت سازمان را مي­دانست اما قهرمانانه همه اسرار سازمان را در سينه حفظ كرده و حتي يك هم  كلمه نيز درباره آنها فاش نگفته بود. “   
مهدی سال ۱۳۵۱ در درگیری دستگیر شد. قرصش را می­خورد اما اثر نکرده بود، سلاحش را می­کشد که آن هم گیر کرده عمل نمی­کند. بعد از دستگیری چهار ماه زیر شدیدترین  شکنجه­ها  بود ملاقات هم نمی­دادند تا یک شب خواب دیدم و فکر کردم شاید ملاقات بدهند.....من با سایر  فرزندانم رفتم کمیته.  مهدی را با دو مأمور ساواک آوردند. با آن که خیلی شکنجه شده بود اما با خنده شروع به صحبت کرد و روحیه خیلی بالایی داشت و گفت آخرین  تیر ترکشم را هم می­کشم. گفته­ام دادگاهم علنی باشد و آقاجون و محسن را آزاد کنند. نگهبانان هم خیلی تحت تأثیر او بودند حتی بازجوهای وحشی در مقابلش زانو زده التماس می­کردند که فقط یک کلمه هم که شده بگوید ولی مهدی با آن­که همه امکانات آن دوران سخت سازمان را می­دانست اما قهرمانانه همه اسرار سازمان را در سینه حفظ کرده و حتی یک هم  کلمه نیز درباره آنها فاش نگفته بود. “   


حميد اسديان: ” مادر رضاييها كه بيشتر در ادبيات سياسي خودمان به­كار مي­بريم، حاوي پيام مشخصي­ست از ” مادر “ي هم­چون مادران ديگر كه يك، دو، سه، چهار، يا چند فرزند خود را در مسير مبارزه از دست داده­اند
حمید اسدیان: ” مادر رضاییها که بیشتر در ادبیات سیاسی خودمان به­کار می­بریم، حاوی پیام مشخصی­ست از ” مادر “ی هم­چون مادران دیگر که یک، دو، سه، چهار، یا چند فرزند خود را در مسیر مبارزه از دست داده­اند


گذشت زمان و عبور ايام بر خاطرات عزيز از فرزندان شهيدش و يادمان آنان پس از اين­همه سالها اما نه اندك غبار فراموشي پاشيده ونه جاپاي خود را گم كرده است و مي­گويد:            
گذشت زمان و عبور ایام بر خاطرات عزیز از فرزندان شهیدش و یادمان آنان پس از این­همه سالها اما نه اندک غبار فراموشی پاشیده ونه جاپای خود را گم کرده است و می­گوید:            


''” احمد سال ۱۳۵۰ هنگام جابه­جاييها يا ترددهاي مخفيانه، گاهگاهي هم براي دادن خبر سلامتي خود، تلفني با عزيز تماس مي­گرفت. پس از تصميم و طرح سازمان براي فرار رضا و حضور او در معيت نفرات ساواك در خانه، رضا به­نوعي عزيز را در جريان موضوع فرار قرار مي­دهد طوري كه عزيز نيز در تماس بعدي احمد با او، با تيزهوشي و تجارب مبارزاتي آموخته، آنا احمد را نيز به­هرصورت  از قصد فرار رضا آگاه نموده و او را نسبت به­حضور رضا در خانه هوشيار مي­نمايد كه احمد از همان موقع به­سرعت در تدارك آماده­سازيهاي ضروري براي فرار او برمي­آيد. طرح فرار رضا ابتدا با موفقيت كامل به­انجام رسيده و او توانست پس از گريختن از چنگ ساواك، انبوهي از تجارب گرانبهاي مبارزاتي پيشتازان، امكانات مبارزه مسلحانه، شيوه­هاي بازجويي و تاكتيكهاي ساواك و نيز گزارشي از شرايط سخت زندانها را به خارج از زندان منتقل نمايد اما رضا بعدا در خرداد ماه ۱۳۵۲ در مخفي­گاه خود واقع  در خيابان  غياثي توسط  ماموران ساواك محاصره و به شهادت ­رسيد. “''
''” احمد سال ۱۳۵۰ هنگام جابه­جاییها یا ترددهای مخفیانه، گاهگاهی هم برای دادن خبر سلامتی خود، تلفنی با عزیز تماس می­گرفت. پس از تصمیم و طرح سازمان برای فرار رضا و حضور او در معیت نفرات ساواک در خانه، رضا به­نوعی عزیز را در جریان موضوع فرار قرار می­دهد طوری که عزیز نیز در تماس بعدی احمد با او، با تیزهوشی و تجارب مبارزاتی آموخته، آنا احمد را نیز به­هرصورت  از قصد فرار رضا آگاه نموده و او را نسبت به­حضور رضا در خانه هوشیار می­نماید که احمد از همان موقع به­سرعت در تدارک آماده­سازیهای ضروری برای فرار او برمی­آید. طرح فرار رضا ابتدا با موفقیت کامل به­انجام رسیده و او توانست پس از گریختن از چنگ ساواک، انبوهی از تجارب گرانبهای مبارزاتی پیشتازان، امکانات مبارزه مسلحانه، شیوه­های بازجویی و تاکتیکهای ساواک و نیز گزارشی از شرایط سخت زندانها را به خارج از زندان منتقل نماید اما رضا بعدا در خرداد ماه ۱۳۵۲ در مخفی­گاه خود واقع  در خیابان  غیاثی توسط  ماموران ساواک محاصره و به شهادت ­رسید. “''


''العربيه: منزل عزيز در تهران پناهگاه خانواده­هايي كه فرزندانشان هدف زنجيره­اي قتل فرزندنشان قرار گرفته بودند گرديد. در تبعيد اما منزل عزيز قبله­گاه زوار نيست بلكه به­موزه تصوير و اشك تبديل شده است   ''  
''العربیه: منزل عزیز در تهران پناهگاه خانواده­هایی که فرزندانشان هدف زنجیره­ای قتل فرزندنشان قرار گرفته بودند گردید. در تبعید اما منزل عزیز قبله­گاه زوار نیست بلکه به­موزه تصویر و اشک تبدیل شده است   ''  


بهمن ماه سال ۱۳۵۳ ساواك در يك حمله به­خانواده رضاييها همه اعضاي خانواده حتي بچه­هاي کوچك و ميهمانان آنها را نيز دستگير كرده و با خود مي­برد.
بهمن ماه سال ۱۳۵۳ ساواک در یک حمله به­خانواده رضاییها همه اعضای خانواده حتی بچه­های کوچک و میهمانان آنها را نیز دستگیر کرده و با خود می­برد.


== دستگیری و شکنجه عزیز ==
== دستگیری و شکنجه عزیز ==
عزيز در مصاحبه باسيماي آزادي مي­گويد:
عزیز در مصاحبه باسیمای آزادی می­گوید:


” اولش شكنجه خيلي زياد بود و چهار مرتبه مرا شلاق زدند كه كف پاهايم  آش و لاش شد مثل همه بچه­هايم يك پايم بهتر بود اما پاي چپم خيلي ناجور بود كه وقتي دفعه آخر شلاق زدند، ديگر جان در بدن نداشتم و فكر كردم الان مي­ميرم و اشهدم را گفتم. بعد كه ديدند من تكان نمي­خورم شلاق زدن پايم را قطع كردند ولي منوچهري توي سر و گوش و پشتم مرتب شلاق مي­زد كه بگو از كي پول گرفتي، به كي پول دادي؟ من هم گفتم نه از كسي پول گرفتم و نه به كسي پول دادم..... بعد يك شب دوباره مرا صدا زدند بالا توي اتاق رسولي و باز شلاق و شلاق.....كه پاهايم دوباره خونريزي كرد و من كه افتاده بودم روي زمين، منوچهري پايش را گذاشته بود روي پشتم و فشار مي­داد. بعد آويزانم كردند. دوتا دستم را به­پنجره بستند و صندلي را از زير پايم كشيدند و آن زندانيان شكنجه شده­اي كه شلاق­خوردن مرا ديده و خودشان هم قبلا به­شدت شكنجه شده و براي شلاق­زدن دوباره آنها را به­اجبار دور اتاق راه برده مي­چرخاندند، براي دادن قوت قلب به­من مرتب مي­گفتند مادر سلام، مادر سلام..... بعد منوچهري دوباره مرا با يك دست آويزان كرد كه خيلي ورم كرد و آوردم پايين و انداختند توي سلول و پاهايم شديدا عفونت كرده بود. چند ماهي هم در سلول كميته در انفرادي بودم، يك سال هم در اوين بدون كوچكترين خبري حتي از فرزندان كوچكم. بعد هم مرا در دادگاههاي مسخره خودشان محاكمه و به سه سال زندان محكوم كردند.“
” اولش شکنجه خیلی زیاد بود و چهار مرتبه مرا شلاق زدند که کف پاهایم  آش و لاش شد مثل همه بچه­هایم یک پایم بهتر بود اما پای چپم خیلی ناجور بود که وقتی دفعه آخر شلاق زدند، دیگر جان در بدن نداشتم و فکر کردم الان می­میرم و اشهدم را گفتم. بعد که دیدند من تکان نمی­خورم شلاق زدن پایم را قطع کردند ولی منوچهری توی سر و گوش و پشتم مرتب شلاق می­زد که بگو از کی پول گرفتی، به کی پول دادی؟ من هم گفتم نه از کسی پول گرفتم و نه به کسی پول دادم..... بعد یک شب دوباره مرا صدا زدند بالا توی اتاق رسولی و باز شلاق و شلاق.....که پاهایم دوباره خونریزی کرد و من که افتاده بودم روی زمین، منوچهری پایش را گذاشته بود روی پشتم و فشار می­داد. بعد آویزانم کردند. دوتا دستم را به­پنجره بستند و صندلی را از زیر پایم کشیدند و آن زندانیان شکنجه شده­ای که شلاق­خوردن مرا دیده و خودشان هم قبلا به­شدت شکنجه شده و برای شلاق­زدن دوباره آنها را به­اجبار دور اتاق راه برده می­چرخاندند، برای دادن قوت قلب به­من مرتب می­گفتند مادر سلام، مادر سلام..... بعد منوچهری دوباره مرا با یک دست آویزان کرد که خیلی ورم کرد و آوردم پایین و انداختند توی سلول و پاهایم شدیدا عفونت کرده بود. چند ماهی هم در سلول کمیته در انفرادی بودم، یک سال هم در اوین بدون کوچکترین خبری حتی از فرزندان کوچکم. بعد هم مرا در دادگاههای مسخره خودشان محاکمه و به سه سال زندان محکوم کردند.“


عزيز اما از همه آن روزهاي سخت دردناك، روزي را كه در اتاق شكنجه رسولي، ” مسعود “ را كه سخت شكنجه شده پيچيده در پتويي مي­بيند، هنوز به­گونه­اي ­خاص در ياد دارد و از آن با اندوه بسيار ياد مي­كند.
عزیز اما از همه آن روزهای سخت دردناک، روزی را که در اتاق شکنجه رسولی، ” مسعود “ را که سخت شکنجه شده پیچیده در پتویی می­بیند، هنوز به­گونه­ای ­خاص در یاد دارد و از آن با اندوه بسیار یاد می­کند.


علاوه بر سه پسر عزيز و صديقه و آذر دختران او، شهيد علي زركش همسر شهيد مهين رضايي، شهيد سردار موسي خياباني همسر شهيد آذر رضايي نيز از جمله كهكشان خانواده رضاييها هستند. خانواده رضاييها و به­ويژه ” مادر رضاييها “ درد و داغ فرزندان را از دو ديكتاتوري شاه و شيخ يكسان بر تن و جان دارد اما.....
علاوه بر سه پسر عزیز و صدیقه و آذر دختران او، شهید علی زرکش همسر شهید مهین رضایی، شهید سردار موسی خیابانی همسر شهید آذر رضایی نیز از جمله کهکشان خانواده رضاییها هستند. خانواده رضاییها و به­ویژه ” مادر رضاییها “ درد و داغ فرزندان را از دو دیکتاتوری شاه و شیخ یکسان بر تن و جان دارد اما.....


اين عزيز “ مادر رضاييهاي شهيد و عزيز همه آزاديخواهان ايران و مجاهدين است كه هم­چنان  با سرافرازي و شأن شايسته خود مي­گويد: من به وجود فرزندان دليرم كه در راه آزادي ميهن و مردم­شان شهيد شده­اند افتحار مي­كنم، احساس غرور مي­كنم چون زندگي خود را در راه رهايي خلق و فديه آرمان عدالت و آزادي نموده­­اند. نسبت به­مادران ايران نيز احساس غرور مي­كنم و شجاعت و پايداريشان را آن­هم در چنين شرايط سخت فقر، سركوب، شكنجه و زندان مي­ستايم.
این عزیز “ مادر رضاییهای شهید و عزیز همه آزادیخواهان ایران و مجاهدین است که هم­چنان  با سرافرازی و شأن شایسته خود می­گوید: من به وجود فرزندان دلیرم که در راه آزادی میهن و مردم­شان شهید شده­اند افتحار می­کنم، احساس غرور می­کنم چون زندگی خود را در راه رهایی خلق و فدیه آرمان عدالت و آزادی نموده­­اند. نسبت به­مادران ایران نیز احساس غرور می­کنم و شجاعت و پایداریشان را آن­هم در چنین شرایط سخت فقر، سرکوب، شکنجه و زندان می­ستایم.


== نقشه مسیر عزیز در ۹۲ سالگی ==
== نقشه مسیر عزیز در ۹۲ سالگی ==
عزیز در سن ۹۲ سالگی در سال ۱۴۰۰ مجددا با سازمان مجاهدین و رهبری آن تجدید پیمان کرد و تعهد‌نامه نوشت:
عزیز در سن ۹۲ سالگی در سال ۱۴۰۰ مجددا با سازمان مجاهدین و رهبری آن تجدید پیمان کرد و تعهدنامه نوشت:


تعهدنامه و نقشه مسیر
تعهدنامه و نقشه مسیر

نسخهٔ ‏۱۰ ژوئن ۲۰۲۱، ساعت ۱۵:۰۸

عزیز رضایی
عزیز رضایی.jpg
زادروز۱۳۰۸
تهران
ملیتایرانی
شناخته‌شده برایمبارزه طولانی علیه دو دیکتاتوری شاه و شیخ
همسرخلیل رضایی

عزیز رضایی، با اسم اصلی «زهرا نوروزی» (زاده ۱۳۰۸ خورشیدی، تهران) مادر رضایی‌های شهید است. او سه پسر خود یعنی احمد، رضا و مهدی و سه دختر خود یعنی صدیقه، آذر و مهین را که اعضای سازمان مجاهدین خلق ایران بودند از دست داده است. علاوه بر سه پسر و سه دختر، علی زرکش همسر مهین رضایی، شهید سردار موسی خیابانی همسر شهید آذر رضایی نیز از جمله شهدای خانواده رضایی‌ها هستند.

عزیز چندی قبل در دهه دهم زندگی خود با نوشتن نقشه مسیر مجددا برای مبارزه تجدید پیمان کرد.

تولد

 زهرا نوروزی (عزیز) سال ۱۳۰۸ در تهران و در خانواده‌ای مذهبی و خوشنام، فاقد سواد اما بسیار انساندوست چشم به جهان گشود. پدرش با مغازه‌ای درناصرخسرو به­ کسب و کار اشتغال داشت و بعدا مغازه لولافروشی باز کرد که یگانه برادر عزیز و فرزندان او هنوز هم آن را همراه با یک مغازه پرده‌فروشی اداره می­‌کنند. مادرش زنی خانه‌­دار، فقط با سواد خواندن قران و چنان در باورهای مذهبی متعصب بود که حتی رفتن دختران به­ مدرسه را نیز به­ علت بودن فراش مرد در آنجا به­ هیچوجه صلاح نمی­‌دانست اما عزیز به­‌عنوان اولین فرزند خانواده به­ هر­حال و به­ اصرارخودش توانست تا کلاس ششم ابتدایی را به­ تحصیل ادامه دهد گرچه به­ علت قانون اجباری عدم حجاب و این­که خانواده نیز با نصب عکس بدون حجاب او در گواهینامه به­ هیچ‌وجه موافق نبود، عزیز نتوانست گواهینامه پایان تحصیلات ابتدایی را بدست آورد و  برای سایر خواهران نیز معلم سرخانه آوردند تا این­که به‌­تدریج با رفتن فرزندان عزیز به­ مدرسه و تغییر محیط فرهنگی خانه، یگانه برادر و سایر خواهران عزیز نیز اجازه یافتند در مدرسه ­تحصیل کنند. عزیز درباره آن دوران می­‌گوید: ” مدرسه رفتن و درس خواندن را خیلی دوست داشتم اما جوّ خانواده با آنکه بسیار صمیمی و مهربان اما از آنجا که بدون سواد بود، من برای دانستن پاسخ سؤالاتی که داشتم با دختر همسایه که تحصیل­کرده و باسواد بود، دوست شدم.“

خانواده

عزیز سپس به عقد ازدواج خلیل ­الله رضایی (پدر رضائیهای شهید) که شاگرد مغازه «حاج آقا» (پدر عزیز) بود، درمی­‌آید.

پدر عزیز طی ده روز اول عاشورا مجلس روضه­‌خوانی ترتیب می­داد و از نوه­‌های خود به‌­خصوص پسران عزیز می­خواست حتما در این مجالس شرکت کنند. عزیز در این باره می­گوید: احمد اما به­‌سبب تیزهوشی و انگیزه­‌های سیاسی ـ مبارزاتی اما با برگزاری مراسم سوگواری عاشورا بدون تکیه بر وجوه حماسی و  انسانی آن مخالف و معتقد بود: «این­که پیرمردها در یک اتاق جمع ­شده برای امام حسین گریه‌­زاری کنند و جوانهایشان هم در اتاق دیگر جمع شده و راجع به شکل و شمایل دخترها حرف بزنند، مفهوم فلسفه عاشورا و شهادت امام حسین که از قضا جوهره مراسم سوگواری­ست، در این میان گم­شده از دست میرود».

طی دوران اقامت عزیز و بچه­‌ها در خانه «حاج آقا»، والدین عزیز به­خصوص مادربزرگ که زنی مذهبی و بسیار فهمیده بود، در پرورش اخلاق مذهبی، نظم و احساس انسانی نسبت به دیگران در بچه­ها تأثیر به­‌سزایی داشتند زیرا خودشان نیز بسیار انساندوست و کمک­‌رسان دیگران بودند طوری که نیازمندان اغلب به­ خانه آنها آمده و مادر عزیز به ­آنها کمک می­کرد و در این زمینه چنان دست باز داشت که پدر عزیز اغلب می­گفت: «اگر صد تومان هم به خانم بدهم برای خرید برود به خانه که برمی­‌گردد هیچ ندارد همه را به این و آن کمک کرده یا چیزی برایشان خریده“

خانواده رضایی پس از حدود ۲۰ سال زندگی در منزل پدری عزیز و بعد از این­که او برایشان در میدان شاه خیابان درختی خانه­ای خرید، به­آنجا نقل مکان نمودند. اما با ضربه سال ۱۳۵۰ به مجاهدین، جمع صمیمی خانواده عزیز از هم پاشید و با دستگیری رضا رضایی سایر فرزندانش نیز ناچار مخفی گردیدند.

سایه سنگین خاطرات دور شهادت فرزندان و یادمان آنها را که عزیز هنگام بازگو به ملاحظه احساس شنونده، در پنهان کردنشان سخت میکوشد را اما در پیچ و تاب قطره­‌های اشکی که در لابلای پلکها پیچیده یا در شیار چینهای صورت گم می­شوند خوب می‌توان دید و صعوبت آنها را به­ سهولت فهمید.

شهادت احمد رضایی اولین شهید سازمان مجاهدین

عزیز درباره شهادت اولین فرزند خود احمد، اولین شهید سازمان مجاهدین خلق می­گوید: ” احمد سال پنجاه شهید شد که بعد از فرار رضا بود. نباید سر قرار می­رفت چون یک قرار احتیاط بود. رضا هم به او گفته بود نرود اما احمد در جوابش می­گوید؛ خون ما باید ریخته شود تا راه باز شود و رفته بود سر قراری که با دوستش در چهارراه غفاری داشت که یکهو می­بیند در محاصره­اند و شروع به تیراندازی می­کند تا دوستش را فرار دهد و بعد که تیرش تمام می­شود عمدا به­حالت تسلیم می­ایستد تا مأموران ساواک برای دستگیری به او نزدیک شوند. آن وقت نارنجکش را می­کشد.... در رایو گفتند در چهارراه غفاری  یک خرابکار کشته شده. آن موقع رضا از زندان فرار کرده و با مهدی مخفی بودند. صبح روز بعد من چند بسته برای پدر و محسن که در زندان بودند درست کردم که به آنجا بروم. تاکسی گرفتم و به راننده که گفتم قزل قلعه، پرسید زندانی داری ؟ گفتم بله. پرسید مواد داشته ؟ گفتم نه، سیاسی بوده، گفت خدا به فریادت برسد. گفتم آن کسی که دیروز سر چهارراه غفاری کشته شد پسر من بوده، پسر ۲۴ ساله مرا کشته­اند. راننده دوباره گفت خدا به دادت برسد. آن­وقت خانمی که در تاکسی بود رو کرد به من که خوب چرا این کارها را می­کنند که هم خودشان و هم دیگران را به­کشتن بدهند که راننده تاکسی در جوابش گفت: خوب به­خاطر من، به­خاطر تو، به­خاطر خلق و امیدوارم که یک روز با مشتهایمان در زندان را باز کنیم. بعد که رسیدیم جلوی زندان، راننده هم پیاده شد و ایستاد به تماشا که جمعیت زیادی از خانواده­های زندانیان سیاسی که مقابل زندان جمع بودند تا چشمشان به من افتاد یکهو همگی گریه­کنان آمدند بطرف من، اما من به آنها گفتم احمد سفارش کرده که بعد از شهادت او مبادا کسی گریه کند. تازه شماها باید انتقام اینها را هم بگیرید. آن روز به هرحال به­من ملاقات ندادند اما جمعیت با من به­خانه ما آمد و مراسمی گرفتیم. شهادت احمد در یازدهم بهمن۰۱۳۵، یک روز برفی خیلی سرد بود و جریان آن را روزنامه­های عصر نوشته و رادیو هم خبرش را پخش کرد که ولوله­ای انداخت میان مردم و خون احمد از سال پنجاه به­بعد راه مبارزه را باز کرد.“

عزیز غرقه در غرفه عمیق خاطراتی که انگار روزی پیشتر روی داده تعریف می­کند:

” سال ۱۳۵۰ رضا و بنیانگزاران در زندان بودند. گفتند برویم منزل آیت­الله خوانساری که در بازار فرش­فروشها بود. به­مادران گفتند ابتدا در مسجد شاه جمع شوند و از آنجا به­اتفاق برویم منزل خوانساری. مادرها همگی رفتیم منزل او اما آن روز ما را راه ندادند. دوباره قرار گذاشتیم. من رفتم مسجد شاه دیدم هیچ­کس نیست خیال کردم دیر آمده­ام و مادران دیگر رفته­اند. به­تنهایی رفتم منزل خوانساری. در که زدم پیشخدمت در را باز کرد و پرسید چکار داری؟ گفتم برای حساب و کتاب خمس آمده­ام خدمت آقا. در را باز کرد و گفت بفرمایید. رفتم دیدم هیچ­کس نیامده. نشستم توی اتاق. یک عده بدبخت بیچاره نشسته بودند دورتادور اتاق. من هم نشستم. یکی یکی می­رفتند پیش آقا. نوبت من که رسید پسر خوانساری، سید جعفر مرا صدا زد و پرسید چکار دارید؟ گفتم بچه­های من و پدرشان در زندان هستند خواستم شما کاری برای آنها انجام دهید. رفت یک مقدار پول آورد که به من بدهد. گفتم من احتیاج به­پول ندارم من از شما می­خواهم اقدامی کنید لااقل پدرشان را آزاد کنند. گفت ما برای همه اقدام می­کنیم. دیدم نمی­خواهد کاری کند خواستم از منزل خارج شوم که صدای همهمه­ای به­گوشم رسید. پیشخدمت گفت صبر کن و رفت در را باز کرد دید جمعیت زیادی­ست. در را بست و به­ من گفت قدری صبر کن تا اینها بروند. من ایستادم توی حیاط و بعد رفتم از در دیگر که توی ساختمان بود در را باز کردم و همه مادران آمدند تو   طوری که حیاط و پله­ها پر از جمعیت شد و مجبور شدند جمعیت را ببرند پیش آقا. مادران از زندان گفتند، از شکنجه‌­ها گفتند، از بچه‌­هایشان تعریف کردند که این بچه­‌ها مسلمانند باید کاری کنید که اینها را اعدام نکنند، آقا به­‌ظاهر قدری متأثر شد که پسرش به او گفت آقا وقت نماز است. آقا از جا بلند شد، ما صبر کردیم آقا وضو گرفت تا از در رفت بیرون، ما هم دنبالش حرکت کردیم به‌­طرف مسجد سید عزیزاله. آن روزها مصادف با عاشورا بود و بازار هم بسته بود اما آقای خوانساری که به‌­طرف مسجد و پیشاپیش جمعیت راه افتاد ما ۶۰ ـ ۵۰ مادر هم به­دنبالش حرکت کردیم و جمعیت هم در دو طرف ایستاده بود و تماشا می­کرد. آن­وقت من دیدم ما مادران با بودن این­ جماعت خیلی ساکت هستیم که یکهو با صدای بلند گفتم آهای بازاریها بیشتر شما احمد رضایی را می­شناسید، او را کشتند حالا هم بچه­‌های ما در زندان زیر شکنجه هستند. بعد مادر بدیع زادگان گفت بچه مرا چهار ساعت روی اجاق برقی سوزانده­‌اند، مادران دیگر هم هرکدام در این باره چیزی گفتند که جمعیتی هم که در دو طرف ایستاده بود همه گریه می­کردند و به مسجد که رسیدیم دیگر خیلی شلوغ شده بود، مادرها هم گریه می­‌کردند و بعضی حالشان به هم خورد. من هم کناری ایستاده بودم اما جمعیت سراغم آمده سؤال می­کردند چه خبر شده و من به­‌آنها می­گفتم من مادر احمد رضایی هستم و این مادران هم فرزندانشان در زندان زیر شکنجه هستند.... “

حمید اسدیان گفته است: توجه کنیم که این خاطرات متعلق به­ سال ۱۳۵۰ است یعنی زمانی که بر اثر حاکمیت ساواک هیچ خبری از اعتراضات زنان نبوده و راه انداختن چنین تظاهراتی با ۶۰ ـ ۵۰ مادر در واقع پدیده جدیدی بود که قبلا نمو­نه­اش را نداشتیم بلکه مهم­تر این­که عزیز به­عنوان مادر اولین شهید سازمان مجاهدین خلق، فرزند خود را پرچمی ساخته تا زندانیان دیگر را که زیر شکنجه هستند مطرح کند.

دستگیری مهدی رضایی گل‌سرخ انقلاب

” مهدی سال ۱۳۵۱ در درگیری دستگیر شد. قرصش را می­خورد اما اثر نکرده بود، سلاحش را می­کشد که آن هم گیر کرده عمل نمی­کند. بعد از دستگیری چهار ماه زیر شدیدترین  شکنجه­ها  بود ملاقات هم نمی­دادند تا یک شب خواب دیدم و فکر کردم شاید ملاقات بدهند.....من با سایر  فرزندانم رفتم کمیته.  مهدی را با دو مأمور ساواک آوردند. با آن که خیلی شکنجه شده بود اما با خنده شروع به صحبت کرد و روحیه خیلی بالایی داشت و گفت آخرین  تیر ترکشم را هم می­کشم. گفته­ام دادگاهم علنی باشد و آقاجون و محسن را آزاد کنند. نگهبانان هم خیلی تحت تأثیر او بودند حتی بازجوهای وحشی در مقابلش زانو زده التماس می­کردند که فقط یک کلمه هم که شده بگوید ولی مهدی با آن­که همه امکانات آن دوران سخت سازمان را می­دانست اما قهرمانانه همه اسرار سازمان را در سینه حفظ کرده و حتی یک هم  کلمه نیز درباره آنها فاش نگفته بود. “ 

حمید اسدیان: ” مادر رضاییها “ که بیشتر در ادبیات سیاسی خودمان به­کار می­بریم، حاوی پیام مشخصی­ست از ” مادر “ی هم­چون مادران دیگر که یک، دو، سه، چهار، یا چند فرزند خود را در مسیر مبارزه از دست داده­اند

گذشت زمان و عبور ایام بر خاطرات عزیز از فرزندان شهیدش و یادمان آنان پس از این­همه سالها اما نه اندک غبار فراموشی پاشیده ونه جاپای خود را گم کرده است و می­گوید:          

” احمد سال ۱۳۵۰ هنگام جابه­جاییها یا ترددهای مخفیانه، گاهگاهی هم برای دادن خبر سلامتی خود، تلفنی با عزیز تماس می­گرفت. پس از تصمیم و طرح سازمان برای فرار رضا و حضور او در معیت نفرات ساواک در خانه، رضا به­نوعی عزیز را در جریان موضوع فرار قرار می­دهد طوری که عزیز نیز در تماس بعدی احمد با او، با تیزهوشی و تجارب مبارزاتی آموخته، آنا احمد را نیز به­هرصورت  از قصد فرار رضا آگاه نموده و او را نسبت به­حضور رضا در خانه هوشیار می­نماید که احمد از همان موقع به­سرعت در تدارک آماده­سازیهای ضروری برای فرار او برمی­آید. طرح فرار رضا ابتدا با موفقیت کامل به­انجام رسیده و او توانست پس از گریختن از چنگ ساواک، انبوهی از تجارب گرانبهای مبارزاتی پیشتازان، امکانات مبارزه مسلحانه، شیوه­های بازجویی و تاکتیکهای ساواک و نیز گزارشی از شرایط سخت زندانها را به خارج از زندان منتقل نماید اما رضا بعدا در خرداد ماه ۱۳۵۲ در مخفی­گاه خود واقع  در خیابان  غیاثی توسط  ماموران ساواک محاصره و به شهادت ­رسید. “

العربیه: منزل عزیز در تهران پناهگاه خانواده­هایی که فرزندانشان هدف زنجیره­ای قتل فرزندنشان قرار گرفته بودند گردید. در تبعید اما منزل عزیز قبله­گاه زوار نیست بلکه به­موزه تصویر و اشک تبدیل شده است   

بهمن ماه سال ۱۳۵۳ ساواک در یک حمله به­خانواده رضاییها همه اعضای خانواده حتی بچه­های کوچک و میهمانان آنها را نیز دستگیر کرده و با خود می­برد.

دستگیری و شکنجه عزیز

عزیز در مصاحبه باسیمای آزادی می­گوید:

” اولش شکنجه خیلی زیاد بود و چهار مرتبه مرا شلاق زدند که کف پاهایم  آش و لاش شد مثل همه بچه­هایم یک پایم بهتر بود اما پای چپم خیلی ناجور بود که وقتی دفعه آخر شلاق زدند، دیگر جان در بدن نداشتم و فکر کردم الان می­میرم و اشهدم را گفتم. بعد که دیدند من تکان نمی­خورم شلاق زدن پایم را قطع کردند ولی منوچهری توی سر و گوش و پشتم مرتب شلاق می­زد که بگو از کی پول گرفتی، به کی پول دادی؟ من هم گفتم نه از کسی پول گرفتم و نه به کسی پول دادم..... بعد یک شب دوباره مرا صدا زدند بالا توی اتاق رسولی و باز شلاق و شلاق.....که پاهایم دوباره خونریزی کرد و من که افتاده بودم روی زمین، منوچهری پایش را گذاشته بود روی پشتم و فشار می­داد. بعد آویزانم کردند. دوتا دستم را به­پنجره بستند و صندلی را از زیر پایم کشیدند و آن زندانیان شکنجه شده­ای که شلاق­خوردن مرا دیده و خودشان هم قبلا به­شدت شکنجه شده و برای شلاق­زدن دوباره آنها را به­اجبار دور اتاق راه برده می­چرخاندند، برای دادن قوت قلب به­من مرتب می­گفتند مادر سلام، مادر سلام..... بعد منوچهری دوباره مرا با یک دست آویزان کرد که خیلی ورم کرد و آوردم پایین و انداختند توی سلول و پاهایم شدیدا عفونت کرده بود. چند ماهی هم در سلول کمیته در انفرادی بودم، یک سال هم در اوین بدون کوچکترین خبری حتی از فرزندان کوچکم. بعد هم مرا در دادگاههای مسخره خودشان محاکمه و به سه سال زندان محکوم کردند.“

عزیز اما از همه آن روزهای سخت دردناک، روزی را که در اتاق شکنجه رسولی، ” مسعود “ را که سخت شکنجه شده پیچیده در پتویی می­بیند، هنوز به­گونه­ای ­خاص در یاد دارد و از آن با اندوه بسیار یاد می­کند.

علاوه بر سه پسر عزیز و صدیقه و آذر دختران او، شهید علی زرکش همسر شهید مهین رضایی، شهید سردار موسی خیابانی همسر شهید آذر رضایی نیز از جمله کهکشان خانواده رضاییها هستند. خانواده رضاییها و به­ویژه ” مادر رضاییها “ درد و داغ فرزندان را از دو دیکتاتوری شاه و شیخ یکسان بر تن و جان دارد اما.....

این ” عزیز “ مادر رضاییهای شهید و عزیز همه آزادیخواهان ایران و مجاهدین است که هم­چنان  با سرافرازی و شأن شایسته خود می­گوید: من به وجود فرزندان دلیرم که در راه آزادی میهن و مردم­شان شهید شده­اند افتحار می­کنم، احساس غرور می­کنم چون زندگی خود را در راه رهایی خلق و فدیه آرمان عدالت و آزادی نموده­­اند. نسبت به­مادران ایران نیز احساس غرور می­کنم و شجاعت و پایداریشان را آن­هم در چنین شرایط سخت فقر، سرکوب، شکنجه و زندان می­ستایم.

نقشه مسیر عزیز در ۹۲ سالگی

عزیز در سن ۹۲ سالگی در سال ۱۴۰۰ مجددا با سازمان مجاهدین و رهبری آن تجدید پیمان کرد و تعهدنامه نوشت:

تعهدنامه و نقشه مسیر

مریم عزیزم

وقتی مطلع شدم که این افتخار نصیبم شده که خدمت شما برسم، مثل هر مجاهد خلق تصمیم گرفتم از این فرصت تاریخی استفاده کنم و تعهدم را به شما بدهم.

افتخار میکنم که در آستانه ۹۲ سالگی به برکت راهیافتگی توسط راهبران عقیدتیم شما و مسعود، نه تنها برسر عهد و پیمانهایم هستم بلکه بارها و بارها مصمم‌تر بر آنها پای میفشارم.

مریم عزیزم،

شما میدانید که من با مسعود از شکنجه‌گاه کمیته و در اطاق بازجویان شکنجه‌گر پیوند خوردم. او در حالیکه زیر شدیدترین فشارها و روی زمین اطاق بازجویی لای یک پتو بود به محض خروج بازجو از اطاق سرش را در آورد و به روحیه دادن به من هم که زیر فشار و شکنجه بازجو بودم پرداخت. کاری که در آن شرایط برایش خطر شکنجه شدن بیشتر را بدنبال داشت. من هیچگاه این فداکاری و کار شجاعانه‌اش از ذهنم خارج نمیشود.

بعدها که بیشتر مسعود را شناختم، او را به عنوان رهبر و پیشوا و رهبر عقیدتی خودم انتخاب کردم. من میدانم او تمام لحظات عمرش را صرف آزادی مردم ایران میکند.

فکر میکنم وجود مسعود و شما مریم عزیز فضل خداوند به مردم ایران است و  من چه خوشبختم که در دورانی زندگی کردم که رهبری چون شما و مسعود را داشتم و دارم . 

به اینجهت در آستانه ماه مبارک رمضان سال ۱۴۰۰، که همه مجاهدین نقشه مسیر می‌نویسند، با تمسک به امام مجاهدین علی علیه‌السلام تعهد میدهم و صدبار و هزار بار تاکید میکنم که من تا آخرش در رکاب و در کنار شما و مسعود هستم و به این افتخار میکنم.

به نظر من هرکس با شما و مسعود دشمنی میورزد، دشمن مردم و آزادی و استقلال ایران است و نمیخواهد به ظلم و جور آخوندی پایان داده شود و هرکس با شما دوستی دارد، قدمش در راه مردم ایران خیر است.

این تجربه من از مبارزه با دو نظام دیکتاتوری شاه و شیخ است.

من در دهمین دهه عمرم، فقط یک آرزو دارم،

آزادی مردم ایران، و طلوع خورشید آزادی در ایران، با رسیدن شما و مسعود به خاک میهنمان ایران.

این عالیترین شکل به بار نشستن خون تمامی شهدای مردم و بخصوص همه فرزندان مجاهد شهید من است.

این البته ضامن بهروزی و خوشبختی مردم ایران و پایان دادن به رنج و محنت مردم ایران است و بی‌تردید اولین گام در مسیر سرنگونی رژیم ضدبشری آخوندیست و من برای تحقق این هدف با تمام قوا آماده‌ام و حاضر حاضر میگویم.