کاربر:علیرضا/صفحه تمرین

از ایران پدیا
پرش به ناوبری پرش به جستجو
عزیز رضایی
عزیز رضایی.jpg
زادروز۱۳۰۸
تهران
ملیتایرانی
شناخته‌شده برایمبارزه طولانی علیه دو دیکتاتوری شاه و شیخ
همسرخلیل رضایی

عزيز رضایی، با اسم اصلی «زهرا نوروزی» (زاده ۱۳۰۸ خورشیدی، تهران) مادر رضايي‌هاي شهيد است. او سه پسر خود یعنی احمد، رضا و مهدی و سه دختر خود یعنی صدیقه، آذر و مهین را که اعضای سازمان مجاهدین خلق ایران بودند از دست داده است. علاوه بر سه پسر و سه دختر، علي زركش همسر مهين رضايي، شهيد سردار موسي خياباني همسر شهيد آذر رضايي نيز از جمله شهدای خانواده رضايي‌ها هستند.

عزیز چندی قبل در دهه دهم زندگی خود با نوشتن نقشه مسیر مجددا برای مبارزه تجدید پیمان کرد.

تولد

 زهرا نوروزي ( عزيز ) سال 1929 در تهران و در خانواده اي مذهبي و خوشنام، فاقد سواد اما بسيار انساندوست چشم به جهان گشود. پدر با مغازه اي درناصر خسرو به­كسب و كار اشتغال داشت و بعدا مغازه لولافروشي باز كرد كه يگانه برادر عزيز و فرزندان او هنوز هم آن را همراه با يك مغازه پرده فروشي اداره مي­كنند. مادر زني خانه­دار، فقط با سواد خواندن قران و چنان در باورهاي مذهبي متعصب بود كه حتي رفتن دختران  به­ مدرسه را نيز به­ علت بودن فراش مرد در آنجا به­ هيچوجه صلاح نمي­دانست اما عزيز به­‌عنوان اولين فرزند خانواده به­ هر­حال و به­ اصرارخودش  توانست تا كلاس ششم ابتدايي را به­تحصيل ادامه دهد گرچه به­علت قانون اجباري عدم حجاب و اين­كه خانواده نيز با نصب عكس بدون حجاب او در گواهينامه به­هيچوجه موافق نبود، عزيز نتوانست گواهينامه پايان تحصيلات ابتدايي را بدست آورد و  براي ساير خواهران نيز معلم سرخانه آوردند تا اين­كه به­تدريج  با رفتن فرزندان عزيز به­مدرسه و تغيير محيط فرهنگي خانه، يگانه برادر و ساير خواهران عزيز نيز اجازه يافتند در مدرسه ­تحصيل كنند. عزيز در باره آن دوران مي­گويد: ” مدرسه رفتن و درس خواندن را خيلي دوست  داشتم اما جوّ خانواده با آنكه بسيار صميمي و مهربان اما از آنجا كه بدون سواد بود، من براي دانستن پاسخ سؤالاتي كه داشتم با دختر همسايه كه تحصيل­كرده و باسواد بود، دوست شدم.“

خانواده

عزيز سپس به عقد ازدواج خليل ­الله رضايي ( پدر رضائيهاي شهيد ) كه شاگرد مغازه ” حاج آقا “ ( پدر عزيز ) بود، درمي­‌آيد.

پدر عزيز طي ده روز اول عاشورا مجلس روضه­خواني ترتيب مي­داد و از نوه­هاي خود به­خصوص پسران عزيز مي­خواست حتما در اين مجالس شركت كنند. عزيز در اين باره مي­گويد: احمد اما به­سبب تيزهوشي و انگيزه­هاي سياسي ـ مبارزاتي اما با برگزاري مراسم سوگواري عاشورا بدون تكيه بر وجوه حماسي و  انساني آن مخالف و معتقد بود: ” اين­كه پيرمردها در يك اتاق جمع ­شده براي امام حسين گريه­زاري كنند و جوانهايشان هم در اتاق ديگر جمع شده و راجع به شكل و شمايل دخترها حرف بزنند، مفهوم فلسفه عاشورا و شهادت امام حسين كه از قضا جوهره مراسم سوگواري­ست، در اين ميان گم­شده از دست ميرود.“

طي دوران اقامت عزيز و بچه­ها در خانه ” حاج آقا “، والدين عزيز به­خصوص مادربزرگ كه زني مذهبي و بسيار فهميده بود، در پرورش اخلاق مذهبي، نظم و احساس انساني نسبت به ديگران در بچه­ها تأثير به­سزايي داشتند زيرا خودشان نيز بسيار انساندوست و كمك­رسان ديگران بودند طوري كه نيازمندان اغلب به­خانه آنها آمده و مادر عزيز به­آنها كمك مي­كرد و در اين زمينه چنان دست باز داشت كه پدر عزيز اغلب مي­گفت: ” اگر صد تومان هم به خانم بدهم براي خريد برود به خانه كه برمي­گردد هيچ ندارد همه را به اين و آن كمك كرده يا چيزي برايشان خريده “

خانواده رضايي پس از حدود 20 سا ل زندگي در منزل پدري عزيز و بعد از اين­كه او برايشان در ميدان شاه خيابان درختي خانه­اي خريد، به­آنجا نقل مكان نمودند. اما با ضربه سال 1350 به مجاهدين، جمع صميمي خانواده عزيز از هم پاشيد و با دستگيري رضا رضايي ساير فرزندانش نيز ناچار مخفي گرديدند.

سايه سنگين خاطرات دور شهادت فرزندان و يادمان آنها را كه عزيز هنگام بازگو به ملاحظه احساس شنونده، در پنهان كردنشان سخت ميكوشد را اما در پيچ و تاب قطره­هاي اشكي كه در لابلاي پلكها پيچيده يا در شيار چينهاي صورت گم مي­شوند خوب ميتوان ديد و صعوبت آنها را به­سهولت فهميد.

شهادت احمد رضایی اولین شهید سازمان مجاهدین

عزيز درباره شهادت اولين فرزند خود احمد، اولين شهيد سازمان مجاهدين خلق مي­گويد: ” احمد سال پنجاه شهيد شد كه بعد از فرار رضا بود. نبايد سر قرار مي­رفت چون يك قرار احتياط بود. رضا هم به او گفته بود نرود اما احمد در جوابش مي­گويد؛ خون ما بايد ريخته شود تا راه باز شود و رفته بود سر قراري كه با دوستش در چهارراه غفاری داشت كه يكهو مي­بيند در محاصره­اند و شروع به تيراندازي مي­كند تا دوستش را فرار دهد و بعد كه تيرش تمام مي­شود عمدا به­حالت تسليم مي­ايستد تا مأموران ساواك براي دستگيري به او نزديك شوند. آن وقت نارنجكش را مي­كشد.... در رايو گفتند در چهارراه غفاري  يك خرابكار كشته شده. آن موقع رضا از زندان فرار كرده و با مهدي مخفي بودند. صبح روز بعد من چند بسته براي پدر و محسن كه در زندان بودند درست كردم كه به آنجا بروم. تاكسي گرفتم و به راننده كه گفتم قزل قلعه، پرسيد زنداني داري ؟ گفتم بله. پرسيد مواد داشته ؟ گفتم نه، سياسي بوده، گفت خدا به فريادت برسد. گفتم آن كسي كه ديروز سر چهارراه غفاري كشته شد پسر من بوده، پسر 24 ساله مرا كشته­اند. راننده دوباره گفت خدا به دادت برسد. آن­وقت خانمي كه در تاكسي بود رو كرد به من كه خوب چرا اين كارها را مي­كنند كه هم خودشان و هم ديگران را به­كشتن بدهند كه راننده تاكسي در جوابش گفت: خوب به­خاطر من، به­خاطر تو، به­خاطر خلق و اميدوارم كه يك روز با مشتهايمان در زندان را باز كنيم. بعد كه رسيديم جلوي زندان، راننده هم پياده شد و ايستاد به تماشا كه جمعيت زيادي از خانواده­هاي زندانيان سياسي كه مقابل زندان جمع بودند تا چشمشان به من افتاد يكهو همگي گريه­كنان آمدند بطرف من، اما من به آنها گفتم احمد سفارش كرده كه بعد از شهادت او مبادا كسي گريه كند. تازه شماها بايد انتقام اينها را هم بگيريد. آن روز به هرحال به­من ملاقات ندادند اما جمعيت با من به­خانه ما آمد و مراسمي گرفتيم. شهادت احمد در يازدهم بهمن0135، يك روز برفي خيلي سرد بود و جريان آن را روزنامه­هاي عصر نوشته و راديو هم خبرش را پخش كرد كه ولوله­اي انداخت ميان مردم و خون احمد از سال پنجاه به­بعد راه مبارزه را باز كرد.“

عزيز غرقه در غرفه عميق خاطراتي كه انگار روزي پيشتر روي داده تعريف مي­كند:

” سال 1350 رضا و بنيانگزاران در زندان بودند. گفتند برويم منزل آيت­الله خوانساري كه در بازار فرش­فروشها بود. به­مادران گفتند ابتدا در مسجد شاه جمع شوند و از آنجا به­اتفاق برويم منزل خوانساري. مادرها همگي رفتيم منزل او اما آن روز ما را راه ندادند. دوباره قرار گذاشتيم. من رفتم مسجد شاه ديدم هيچ­كس نيست خيال كردم دير آمده­ام و مادران ديگر رفته­اند. به­تنهايي رفتم منزل خوانساري. در كه زدم پيشخدمت در را باز كرد و پرسيد چكار داري؟ گفتم براي حساب و كتاب خمس آمده­ام خدمت آقا. در را باز كرد و گفت بفرماييد. رفتم ديدم هيچ­كس نيامده. نشستم توي اتاق. يك عده بدبخت بيچاره نشسته بودند دورتادور اتاق. من هم نشستم. يكي يكي مي­رفتند پيش آقا. نوبت من كه رسيد پسر خوانساري، سيد جعفر مرا صدا زد و پرسيد چكار داريد؟ گفتم بچه­هاي من و پدرشان در زندان هستند خواستم شما كاري براي آنها انجام دهيد. رفت يك مقدار پول آورد كه به من بدهد. گفتم من احتياج به­پول ندارم من از شما مي­خواهم اقدامي كنيد لااقل پدرشان را آزاد كنند. گفت ما براي همه اقدام مي­كنيم. ديدم نمي­خواهد كاري كند خواستم از منزل خارج شوم كه صداي همهمه­اي به­گوشم رسيد. پيشخدمت گفت صبر كن و رفت در را باز كرد ديد جمعيت زيادي­ست. در را بست و به­ من گفت قدري صبر كن تا اينها بروند. من ايستادم توي حياط و بعد رفتم از در ديگر كه توي ساختمان بود در را باز كردم و همه مادران آمدند تو   طوري كه حياط و پله­ها پر از جمعيت شد و مجبور شدند جمعيت را ببرند پيش آقا. مادران از زندان گفتند، از شكنجه‌­ها گفتند، از بچه‌­هايشان تعريف كردند كه اين بچه­‌ها مسلمانند بايد كاري كنيد كه اينها را اعدام نكنند، آقا به­‌ظاهر قدري متأثر شد كه پسرش به او گفت آقا وقت نماز است. آقا از جا بلند شد، ما صبر كرديم آقا وضو گرفت تا از در رفت بيرون، ما هم دنبالش حركت كرديم به‌­طرف مسجد سيد عزيزاله. آن روزها مصادف با عاشورا بود و بازار هم بسته بود اما آقاي خوانساري كه به‌­طرف مسجد و پيشاپيش جمعيت راه افتاد ما 60 ـ 50 مادر هم به­دنبالش حركت كرديم و جمعيت هم در دو طرف ايستاده بود و تماشا مي­كرد. آن­وقت من ديدم ما مادران با بودن اين­ جماعت خيلي ساكت هستيم كه يكهو با صداي بلند گفتم آهاي بازاريها بيشتر شما احمد رضايي را مي­شناسيد، او را كشتند حالا هم بچه­‌هاي ما در زندان زير شكنجه هستند. بعد مادر بديع زادگان گفت بچه مرا چهار ساعت روي اجاق برقی سوزانده­‌اند، مادران ديگر هم هركدام در اين باره چيزي گفتند كه جمعيتي هم كه در دو طرف ايستاده بود همه گريه مي­كردند و به مسجد كه رسيديم ديگر خيلي شلوغ شده بود، مادرها هم گريه مي­‌کردند و بعضي حالشان به هم خورد. من هم كناري ايستاده بودم اما جمعيت سراغم آمده سؤال مي­كردند چه خبر شده و من به­‌آنها مي­گفتم من مادر احمد رضايي هستم و اين مادران هم فرزندانشان در زندان زير شكنجه هستند.... “

حميد اسديان گفته است: توجه كنيم كه اين خاطرات متعلق به­ سال 1350 است يعني زماني كه بر اثر حاكميت ساواك هيچ خبري از اعتراضات زنان نبوده و راه انداختن چنين تظاهراتي با 60 ـ 50 مادر در واقع پديده جديدي بود كه قبلا نمو­نه­اش را نداشتيم بلكه مهم­تر اين­كه عزيز به­عنوان مادر اولين شهيد سازمان مجاهدين خلق، فرزند خود را پرچمي ساخته تا زندانيان ديگر را كه زير شكنجه هستند مطرح كند.

دستگیری مهدی رضایی گل‌سرخ انقلاب

” مهدي سال 1351 در درگيري دستگير شد. قرصش را مي­خورد اما اثر نكرده بود، سلاحش را مي­كشد كه آن هم گير كرده عمل نمي­كند. بعد از دستگيري چهار ماه زير شديدترين  شكنجه­ها  بود ملاقات هم نمي­دادند تا يك شب خواب ديدم و فكر كردم شايد ملاقات بدهند.....من با سایر  فرزندانم رفتم كميته.  مهدي را با دو مأمور ساواك آوردند. با آن كه خيلي شكنجه شده بود اما با خنده شروع به صحبت كرد و روحيه خيلي بالايي داشت و گفت آخرين  تير تركشم را هم مي­كشم. گفته­ام دادگاهم علني باشد و آقاجون و محسن را آزاد كنند. نگهبانان هم خيلي تحت تأثير او بودند حتي بازجوهاي وحشي در مقابلش زانو زده التماس مي­كردند كه فقط يك كلمه هم كه شده بگويد ولي مهدي با آن­كه همه امكانات آن دوران سخت سازمان را مي­دانست اما قهرمانانه همه اسرار سازمان را در سينه حفظ كرده و حتي يك هم  كلمه نيز درباره آنها فاش نگفته بود. “ 

حميد اسديان: ” مادر رضاييها “ كه بيشتر در ادبيات سياسي خودمان به­كار مي­بريم، حاوي پيام مشخصي­ست از ” مادر “ي هم­چون مادران ديگر كه يك، دو، سه، چهار، يا چند فرزند خود را در مسير مبارزه از دست داده­اند

گذشت زمان و عبور ايام بر خاطرات عزيز از فرزندان شهيدش و يادمان آنان پس از اين­همه سالها اما نه اندك غبار فراموشي پاشيده ونه جاپاي خود را گم كرده است و مي­گويد:          

” احمد سال 1350 هنگام جابه­جاييها يا ترددهاي مخفيانه، گاهگاهي هم براي دادن خبر سلامتي خود، تلفني با عزيز تماس مي­گرفت. پس از تصميم و طرح سازمان براي فرار رضا و حضور او در معيت نفرات ساواك در خانه، رضا به­نوعي عزيز را در جريان موضوع فرار قرار مي­دهد طوري كه عزيز نيز در تماس بعدي احمد با او، با تيزهوشي و تجارب مبارزاتي آموخته، آنا احمد را نيز به­هرصورت  از قصد فرار رضا آگاه نموده و او را نسبت به­حضور رضا در خانه هوشيار مي­نمايد كه احمد از همان موقع به­سرعت در تدارك آماده­سازيهاي ضروري براي فرار او برمي­آيد. طرح فرار رضا ابتدا با موفقيت كامل به­انجام رسيده و او توانست پس از گريختن از چنگ ساواك، انبوهي از تجارب گرانبهاي مبارزاتي پيشتازان، امكانات مبارزه مسلحانه، شيوه­هاي بازجويي و تاكتيكهاي ساواك و نيز گزارشي از شرايط سخت زندانها را به خارج از زندان منتقل نمايد اما رضا بعدا در خرداد ماه 1352 در مخفي­گاه خود واقع  در خيابان  غياثي توسط  ماموران ساواك محاصره و به شهادت ­رسيد. “

العربيه: منزل عزيز در تهران پناهگاه خانواده­هايي كه فرزندانشان هدف زنجيره­اي قتل فرزندنشان قرار گرفته بودند گرديد. در تبعيد اما منزل عزيز قبله­گاه زوار نيست بلكه به­موزه تصوير و اشك تبديل شده است   

بهمن ماه سال 1353 ساواك در يك حمله به­خانواده رضاييها همه اعضاي خانواده حتي بچه­هاي کوچك و ميهمانان آنها را نيز دستگير كرده و با خود مي­برد.

دستگیری و شکنجه عزیز

عزيز در مصاحبه باسيماي آزادي مي­گويد:

” اولش شكنجه خيلي زياد بود و چهار مرتبه مرا شلاق زدند كه كف پاهايم  آش و لاش شد مثل همه بچه­هايم يك پايم بهتر بود اما پاي چپم خيلي ناجور بود كه وقتي دفعه آخر شلاق زدند، ديگر جان در بدن نداشتم و فكر كردم الان مي­ميرم و اشهدم را گفتم. بعد كه ديدند من تكان نمي­خورم شلاق زدن پايم را قطع كردند ولي منوچهري توي سر و گوش و پشتم مرتب شلاق مي­زد كه بگو از كي پول گرفتي، به كي پول دادي؟ من هم گفتم نه از كسي پول گرفتم و نه به كسي پول دادم..... بعد يك شب دوباره مرا صدا زدند بالا توي اتاق رسولي و باز شلاق و شلاق.....كه پاهايم دوباره خونريزي كرد و من كه افتاده بودم روي زمين، منوچهري پايش را گذاشته بود روي پشتم و فشار مي­داد. بعد آويزانم كردند. دوتا دستم را به­پنجره بستند و صندلي را از زير پايم كشيدند و آن زندانيان شكنجه شده­اي كه شلاق­خوردن مرا ديده و خودشان هم قبلا به­شدت شكنجه شده و براي شلاق­زدن دوباره آنها را به­اجبار دور اتاق راه برده مي­چرخاندند، براي دادن قوت قلب به­من مرتب مي­گفتند مادر سلام، مادر سلام..... بعد منوچهري دوباره مرا با يك دست آويزان كرد كه خيلي ورم كرد و آوردم پايين و انداختند توي سلول و پاهايم شديدا عفونت كرده بود. چند ماهي هم در سلول كميته در انفرادي بودم، يك سال هم در اوين بدون كوچكترين خبري حتي از فرزندان كوچكم. بعد هم مرا در دادگاههاي مسخره خودشان محاكمه و به سه سال زندان محكوم كردند.“

عزيز اما از همه آن روزهاي سخت دردناك، روزي را كه در اتاق شكنجه رسولي، ” مسعود “ را كه سخت شكنجه شده پيچيده در پتويي مي­بيند، هنوز به­گونه­اي ­خاص در ياد دارد و از آن با اندوه بسيار ياد مي­كند.

علاوه بر سه پسر عزيز و صديقه و آذر دختران او، شهيد علي زركش همسر شهيد مهين رضايي، شهيد سردار موسي خياباني همسر شهيد آذر رضايي نيز از جمله كهكشان خانواده رضاييها هستند. خانواده رضاييها و به­ويژه ” مادر رضاييها “ درد و داغ فرزندان را از دو ديكتاتوري شاه و شيخ يكسان بر تن و جان دارد اما.....

اين ” عزيز “ مادر رضاييهاي شهيد و عزيز همه آزاديخواهان ايران و مجاهدين است كه هم­چنان  با سرافرازي و شأن شايسته خود مي­گويد: من به وجود فرزندان دليرم كه در راه آزادي ميهن و مردم­شان شهيد شده­اند افتحار مي­كنم، احساس غرور مي­كنم چون زندگي خود را در راه رهايي خلق و فديه آرمان عدالت و آزادي نموده­­اند. نسبت به­مادران ايران نيز احساس غرور مي­كنم و شجاعت و پايداريشان را آن­هم در چنين شرايط سخت فقر، سركوب، شكنجه و زندان مي­ستايم.

نقشه مسیر عزیز در ۹۲ سالگی

عزیز در سن ۹۲ سالگی در سال ۱۴۰۰ مجددا با سازمان مجاهدین و رهبری آن تجدید پیمان کرد و تعهد‌نامه نوشت:

تعهدنامه و نقشه مسیر

مریم عزیزم

وقتی مطلع شدم که این افتخار نصیبم شده که خدمت شما برسم، مثل هر مجاهد خلق تصمیم گرفتم از این فرصت تاریخی استفاده کنم و تعهدم را به شما بدهم.

افتخار میکنم که در آستانه ۹۲ سالگی به برکت راهیافتگی توسط راهبران عقیدتیم شما و مسعود، نه تنها برسر عهد و پیمانهایم هستم بلکه بارها و بارها مصمم‌تر بر آنها پای میفشارم.

مریم عزیزم،

شما میدانید که من با مسعود از شکنجه‌گاه کمیته و در اطاق بازجویان شکنجه‌گر پیوند خوردم. او در حالیکه زیر شدیدترین فشارها و روی زمین اطاق بازجویی لای یک پتو بود به محض خروج بازجو از اطاق سرش را در آورد و به روحیه دادن به من هم که زیر فشار و شکنجه بازجو بودم پرداخت. کاری که در آن شرایط برایش خطر شکنجه شدن بیشتر را بدنبال داشت. من هیچگاه این فداکاری و کار شجاعانه‌اش از ذهنم خارج نمیشود.

بعدها که بیشتر مسعود را شناختم، او را به عنوان رهبر و پیشوا و رهبر عقیدتی خودم انتخاب کردم. من میدانم او تمام لحظات عمرش را صرف آزادی مردم ایران میکند.

فکر میکنم وجود مسعود و شما مریم عزیز فضل خداوند به مردم ایران است و  من چه خوشبختم که در دورانی زندگی کردم که رهبری چون شما و مسعود را داشتم و دارم . 

به اینجهت در آستانه ماه مبارک رمضان سال 1400، که همه مجاهدین نقشه مسیر می‌نویسند، با تمسک به امام مجاهدین علی علیه‌السلام تعهد میدهم و صدبار و هزار بار تاکید میکنم که من تا آخرش در رکاب و در کنار شما و مسعود هستم و به این افتخار میکنم.

به نظر من هرکس با شما و مسعود دشمنی میورزد، دشمن مردم و آزادی و استقلال ایران است و نمیخواهد به ظلم و جور آخوندی پایان داده شود و هرکس با شما دوستی دارد، قدمش در راه مردم ایران خیر است.

این تجربه من از مبارزه با دو نظام دیکتاتوری شاه و شیخ است.

من در دهمین دهه عمرم، فقط یک آرزو دارم،

آزادی مردم ایران، و طلوع خورشید آزادی در ایران، با رسیدن شما و مسعود به خاک میهنمان ایران.

این عالیترین شکل به بار نشستن خون تمامی شهدای مردم و بخصوص همه فرزندان مجاهد شهید من است.

این البته ضامن بهروزی و خوشبختی مردم ایران و پایان دادن به رنج و محنت مردم ایران است و بی‌تردید اولین گام در مسیر سرنگونی رژیم ضدبشری آخوندیست و من برای تحقق این هدف با تمام قوا آماده‌ام و حاضر حاضر میگویم.