کاربر:Abbas/صفحه تمرین3: تفاوت میان نسخه‌ها

پرش به ناوبری پرش به جستجو
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
(یک نسخهٔ میانیِ ایجادشده توسط همین کاربر نشان داده نشد)
خط ۴۲: خط ۴۲:
صيادشيرازي چند ساعت پس از شروع عمليات فروغ جاويدان و پيشروي ارتش آزاديبخش ملي به جانب كرمانشاه، در نيمه‌شب سوم مرداد۱۳۶۷ به‌دستور مستقيم خميني به كرمانشاه اعزام شد و با اولين هليكوپترهاي هوانيروز به منطقه عملياتي رفت.<ref name=":1" />
صيادشيرازي چند ساعت پس از شروع عمليات فروغ جاويدان و پيشروي ارتش آزاديبخش ملي به جانب كرمانشاه، در نيمه‌شب سوم مرداد۱۳۶۷ به‌دستور مستقيم خميني به كرمانشاه اعزام شد و با اولين هليكوپترهاي هوانيروز به منطقه عملياتي رفت.<ref name=":1" />


او طی مصاحبه‌هایی که طی سال‌های ۱۳۷۶ و ۱۳۷۷ از تلویزیون جمهوری اسلامی پخش شد خاطراتش از این عملیات را نقل کرده است: <blockquote>«ساعت هشت و نیم شب، این بار دیگر برادر عزیزم سردار سرتیپ پاسدار رشید، که همین الآن معاون عملیاتی در ستاد کل هستند، اون موقع هم همین مسئولیت را داشتند زنگ زد و گفت که در منطقه غرب می‌گویند، دشمن سرش را انداخته پایین، دارد با سرعت می‌آید به طرف کرمانشاه! من گفتم چنین چیزی والله! برای من غیرممکن است. چون نداریم که دشمن از یک محور، سرش را بیندازد پایین، جلو بیاید. ماهیتش چیست؟ گفت ما هیچی نمی‌دانیم. گفتم حالا من چه کار باید بکنم؟ گفت می‌خواستم خواهش کنم بیایید بروید منطقه…</blockquote><blockquote>با هواپیما [رفتیم] ساعت ده‌ و نیم شب، به کرمانشاه که رسیدیم، دیدیم خیلی وضعیت غیرعادی است. مردم همه مضطرب، زده‌اند بیرون از منزل‌ها، جاده بین کرمانشاه به طرف بیستون کاملاً مملو از ماشین و خودرو و ترافیک سنگین‌ ، به‌طوری که ما از این طرف بلوار به آن طرف بلوار پیاده رفتیم. از اون طرف ماشین گرفتیم به طرف طاق بستان که محل قرارگاه نیروی زمینی سپاه بود. رفتیم آنجا و تیمسار  شمخانی هم بعداً رسیدند و نشستیم تا ساعت یک‌و‌نیم شب ما باز هم از هیچ‌چیز نتوانستیم سر در بیاوریم. تا این‌که‌ دیدیم یک پاسداری آمد توی قرارگاه، سراسیمه و گفت که من در اسلام‌آباد غرب بودم، دیدم که منافقین وارد شهر شدند، شهر را گرفتند. رفتند داخل پادگان ارتش، فرمانده پادگان تسلیم نمی‌شد و حرفشان را گوش نمی‌کرد، همان‌جا اعدامش کردند. یک سرهنگی را اعدامش کردند و الآن دارند بکوب می‌خواهند بیایند طرف کرمانشاه. یعنی ساعت یک‌ونیم شب ما تازه فهمیدیم، دشمن کیه؟ و برای چی آمده.</blockquote><blockquote>… هیچ نیرویی در کرمانشاه در دست ما نبود. مشورت کردیم. گفتیم، دو تا نیروی دم دست هست، یکی پایگاه هوانیروز کرمانشاه است. یکی هم پایگاه سوم شکاری نیروی هوایی ارتش در همدان، این دو تا می‌توانند ما را کمک کند…</blockquote><blockquote>ساعت ۵ صبح که من رفتم، دیدم همه خلبانهای هوانیروز آماده بودند، برایشان توجیه کردم که وضعیت خیلی نگران‌کننده است، ما چاره‌یی نداریم، تا وقتی که نیروهایی را از زمین بتوانیم جمع‌آوری کنیم، برای مقابله با اینها، مجبوریم از هوا جلوشان را بگیریم.</blockquote><blockquote>خلبان‌ها اعلام آمادگی کردند، گفتم نه! اول من دو تیم آتش با خودم می‌برم، که شناسایی کنیم، تیمهای آتش بعدی آماده باشند پشت‌ سرهم بیایند. واقعاً عجیب بود، وقتی من می‌رفتم، از کرمانشاه، جاده را کنترل می‌کردم، دیدم که وضع خیلی ازدحام است. ولی هنوز معلوم نبود که منافقین کجا هستند. رسیدم به تنگه چهارزبر دیدم وضعیت غیرعادی است…</blockquote><blockquote>من رفتم از داخل دشت، خلبان‌ها را توجیه کردم، گفتم این ستون، دشمن است. همین را بزنید! به یکی از خلبان‌ها گفتم، شروع کن تا بقیه بیایند. یکی از خلبانها رفت جلو و برگشت. گفتم چرا برگشتی؟ گفت: بابا خودی هستند، من اینها را چطوری بزنم؟ هر چه به او اصرار کردم، گفت، نه! من می‌ترسم، نگرانم، که فردا ما را تسلیم دادگاه انقلاب نکنند…</blockquote><blockquote>خیلی ناراحت شدم، من خیلی عصبانی بودم، ناراحت بودم، اما خودم هم دلم هم نمی‌آمد چیز بدی به او بگویم. بعد گفتم مرد حسابی من با این مسئولیتم آمدم، شما راحت بزنید. شما نگران نباشید. واقعاً من دیدم خودی هستند…</blockquote><blockquote>یعنی ۲۴ساعت طول کشید که از جنوب هم سپاه و نیروهایش رسید. فرمانده نیروی زمینی ارتش هم در محور قلاجه به طرف سه‌راهی اسلام‌آباد بود. هر چه امکانات داشت، نیرو داشت، هلیکوپتر داشت، از آن‌طرف می‌زد. هرکس از هرجا که بود، تمرکز نیرو می‌کرد. توپخانه‌ها فعال شدند. در نتیجه، اینها ستونشان بین گردنه چارزبر و گردنه حسن‌آباد همین‌طوری چسبیده بودند. هر چه اینها را می‌زدیم، درست به جایشان باز سبز می‌شد. با یک حالت خیره‌سرانه می‌خواستند رد بشوند…</blockquote><blockquote>حتی یک نفربر آنها از روی خاکریز ما رد شد، ولی با آر.پی.جی زدندش، همه دست‌ها را بالا کردند و آمدند پائین، اینها هم به‌هرحال تسلیم شدند، اما تا رسیدند یک نارنجک انداختند توی بچه‌های ما، بچه‌های ما را شهید کردند…</blockquote><blockquote>اینها به مدرنترین تجهیزات روز، آن نفربرهای برزیلی، نفربرهایی بودند که با سرعت خیلی زیادی می‌رفتند. توپ داشتند و تمام آن تجهیزاتی که به درد این می‌خورد که مثلاً بخواهند وارد یک صحنه جنگ شهری بشوند، می‌تواند مؤثر باشد…</blockquote><blockquote>اینها طوری بود که بعضیهایشان را تعقیب که می‌کردند، به داخل شیارها می‌رفتند، شیارها بن‌بست بود. می‌دیدند نیامدند بیرون، صدایشان هم در نمی‌آید، تیراندازی هم نمی‌کنند، بعد از چند روز با احتیاط که می‌رفتند، می‌دیدند همه مرده‌اند. به این سادگی وقتی وضعیت را در تنگنا می‌دیدند، سیانور می‌خوردند و خودشان را می‌کشتند و ازبین‌ می‌رفتند…</blockquote><blockquote>در مسیری که می‌رفتیم به مرز، جاده را کنترل می‌کردم، ببینم چه خبر است؟ دیدم ترددهای خیلی سریعی بعضی جاها از منافقین هست که فقط دست آنها بود. بعد از اسلام‌آباد، دیدم یک خودروی استیشن دارد با سرعت می‌رود. من حقیقتش دلم نیآمد که ازش بگذریم. به خلبان کبرا گفتم، از این بغل با توپت این را ترتیبش را بده. این حیف است که در برود. گفت، اطاعت می‌شه. یک‌دفعه نگاه کردم، دیگر این هلیکوپتر کبرا رفته مثل این‌که می‌خواهد بگیردش. رفته روی سرش، تا آمدم با بی‌سیم بهش بگویم که: باباجان از بغل گفتم بزن، اینها مسلحند! دیدم هلیکوپتر خورد به زمین، یک دود غلیظ مثل قارچ بلند شد. من هم مثل این‌که دود از کله‌ام بلند شد. گفتم ای کاش که دستور بهش اصلاً نداده بودیم. این چرا اینطوری شد؟ خلبان ما گفت که برویم نجاتشان بدهیم. گفتم ما الآن برویم؟ ما که مسلح نیستیم. پس بگذار برویم با هلیکوپتر کبرای بعدی، هلیکوپتر کبرای بعدی هم تفنگش گیر کرده بود، نمی‌توانست ما را پشتیبانی کند، معلوم بود هر کسی را توی صحنه دیگر می‌زدندش‌ …</blockquote><blockquote>بعد از پذیرش قطعنامه و آن حادثه‌یی که عرض کردم تلخ بود در غرب کشور و جنوب کشور، به‌وجود آمده بود، و آن مطلبی را که حضرت امام فرموده بودند که پذیرش قطعنامه را تشبیه کرده بودند به نوشیدن جام زهر، واقعاً دل‌ها گرفته بود، خیلی غمگین بود، بعد از ۸سال جنگ، آخرش دشمن به آن جا برسد که باز هم توطئه کند؟</blockquote><blockquote>در نتیجه در طرحشان این بود که ۳۰تیپ، تیپهایشان حدود ۱۵۰نفر بودند. به‌اصطلاح خودشان، هر نفر را در مقایسه برابر با ۱۰نفر یا بیشتر می‌دانستند. مجهز به تمام سلاحهای مدرن، حساب‌شده، پیش‌بینی و خبرسازی در شهرها، در مسیر کرمانشاه، همدان، آوج، و تاکستان و قزوین تا خود تهران.</blockquote><blockquote>اصلاً بسته‌هایشان، بسته‌بندی خارجی بود. یعنی داخلش همه‌نوع موادی داشت. بسته‌بندی اصلاً مارک خارجی! یعنی از قبل اینها را خوب تجهیز کرده بودند و مطمئن بودند و فکر کرده بودند که الآن دیگر ملت ایران کاملاً خسته شده از جنگ و انقلاب و دست کشیده‌اند از اطاعت از امام، پس بنابراین منتظر قهرمانند. خودشان را به‌عنوان قهرمان خلق می‌خواستند وارد صحنه کنند در میدان آزادی…</blockquote><blockquote>… این صحنه خیلی عجیب بود، یعنی پلیدترین دشمنان ما، یعنی منافقین، کثیف‌ترین دشمنان ما، مجهز به‌امکانات مدرن راه افتاده بودند، از مسیر سرپل‌ذهاب و گردنه پاتاق و کرند و اسلام‌آباد‌غرب رو‌به‌ طرف کرمانشاه… که می‌خواستند در مسیر همدان و آوج و قزوین بیایند تا میدان آزادی و بگویند که ما قهرمانان خلق هستیم.»<ref>[https://news.mojahedin.org/i/news/127334 اعترافهای صیاد شیرازی درباره عملیات فروغ جاویدان] - سایت مجاهد</ref></blockquote>آن‌چنان‌كه از اظهارات خود او در مصاحبه با تلويزيون جمهوری اسلامی در تاريخ ۶ مرداد ۷۷  پيداست، بسياري از  سربازان و درجه‌داران و افسران و هم‌چنين اغلب خلبانان، حاضر به مقابله با ارتش آزاديبخش نبودند، اما صيادشيرازي به آنها دستور مؤكد براي شليك مي‌داد و خود او شخصاً سوار هليكوپتر توپدار شده و رزمندگان ارتش آزاديبخش را هدف قرار مي‌داد.<ref name=":1" />
او طی مصاحبه‌هایی که طی سال‌های ۱۳۷۶ و ۱۳۷۷ از تلویزیون جمهوری اسلامی پخش شد خاطراتش از این عملیات را نقل کرده است: <blockquote>«ساعت هشت و نیم شب، این بار دیگر برادر عزیزم سردار سرتیپ پاسدار رشید، که همین الآن معاون عملیاتی در ستاد کل هستند، اون موقع هم همین مسئولیت را داشتند زنگ زد و گفت که در منطقه غرب می‌گویند، دشمن سرش را انداخته پایین، دارد با سرعت می‌آید به طرف کرمانشاه! من گفتم چنین چیزی والله! برای من غیرممکن است. چون نداریم که دشمن از یک محور، سرش را بیندازد پایین، جلو بیاید. ماهیتش چیست؟ گفت ما هیچی نمی‌دانیم. گفتم حالا من چه کار باید بکنم؟ گفت می‌خواستم خواهش کنم بیایید بروید منطقه…</blockquote><blockquote>با هواپیما [رفتیم] ساعت ده‌ و نیم شب، به کرمانشاه که رسیدیم، دیدیم خیلی وضعیت غیرعادی است... تیمسار  شمخانی هم بعداً رسیدند و نشستیم تا ساعت یک‌و‌نیم شب ما باز هم از هیچ‌چیز نتوانستیم سر در بیاوریم. تا این‌که‌ دیدیم یک پاسداری آمد توی قرارگاه، سراسیمه و گفت که من در اسلام‌آباد غرب بودم، دیدم که منافقین وارد شهر شدند، شهر را گرفتند... و الآن دارند بکوب می‌خواهند بیایند طرف کرمانشاه. یعنی ساعت یک‌ونیم شب ما تازه فهمیدیم، دشمن کیه؟ و برای چی آمده.</blockquote><blockquote>… هیچ نیرویی در کرمانشاه در دست ما نبود. مشورت کردیم. گفتیم، دو تا نیروی دم دست هست، یکی پایگاه هوانیروز کرمانشاه است. یکی هم پایگاه سوم شکاری نیروی هوایی ارتش در همدان، این دو تا می‌توانند ما را کمک کند…</blockquote><blockquote>ساعت ۵ صبح که من رفتم، دیدم همه خلبانهای هوانیروز آماده بودند، برایشان توجیه کردم که وضعیت خیلی نگران‌کننده است، ما چاره‌یی نداریم، تا وقتی که نیروهایی را از زمین بتوانیم جمع‌آوری کنیم، برای مقابله با اینها، مجبوریم از هوا جلوشان را بگیریم.</blockquote><blockquote>...رسیدم به تنگه چهارزبر دیدم وضعیت غیرعادی است… من رفتم از داخل دشت، خلبان‌ها را توجیه کردم، گفتم این ستون، دشمن است. همین را بزنید! به یکی از خلبان‌ها گفتم، شروع کن تا بقیه بیایند. یکی از خلبانها رفت جلو و برگشت. گفتم چرا برگشتی؟ گفت: بابا خودی هستند، من اینها را چطوری بزنم؟ هر چه به او اصرار کردم، گفت، نه! من می‌ترسم، نگرانم، که فردا ما را تسلیم دادگاه انقلاب نکنند…</blockquote><blockquote>خیلی ناراحت شدم، من خیلی عصبانی بودم، ناراحت بودم، اما خودم هم دلم هم نمی‌آمد چیز بدی به او بگویم. بعد گفتم مرد حسابی من با این مسئولیتم آمدم، شما راحت بزنید. شما نگران نباشید. واقعاً من دیدم خودی هستند…</blockquote><blockquote>یعنی ۲۴ساعت طول کشید که از جنوب هم سپاه و نیروهایش رسید. فرمانده نیروی زمینی ارتش هم در محور قلاجه به طرف سه‌راهی اسلام‌آباد بود. هر چه امکانات داشت، نیرو داشت، هلیکوپتر داشت، از آن‌طرف می‌زد. هرکس از هرجا که بود، تمرکز نیرو می‌کرد. توپخانه‌ها فعال شدند. در نتیجه، اینها ستونشان بین گردنه چارزبر و گردنه حسن‌آباد همین‌طوری چسبیده بودند. هر چه اینها را می‌زدیم، درست به جایشان باز سبز می‌شد. با یک حالت خیره‌سرانه می‌خواستند رد بشوند…</blockquote><blockquote>حتی یک نفربر آنها از روی خاکریز ما رد شد، ولی با آر.پی.جی زدندش، همه دست‌ها را بالا کردند و آمدند پائین، اینها هم به‌هرحال تسلیم شدند، اما تا رسیدند یک نارنجک انداختند توی بچه‌های ما، بچه‌های ما را شهید کردند…</blockquote><blockquote>اینها طوری بود که بعضیهایشان را تعقیب که می‌کردند، به داخل شیارها می‌رفتند، شیارها بن‌بست بود. می‌دیدند نیامدند بیرون، صدایشان هم در نمی‌آید، تیراندازی هم نمی‌کنند، بعد از چند روز با احتیاط که می‌رفتند، می‌دیدند همه مرده‌اند. به این سادگی وقتی وضعیت را در تنگنا می‌دیدند، سیانور می‌خوردند و خودشان را می‌کشتند و ازبین‌ می‌رفتند…</blockquote><blockquote>در مسیری که می‌رفتیم به مرز، جاده را کنترل می‌کردم، ببینم چه خبر است؟ دیدم ترددهای خیلی سریعی بعضی جاها از منافقین هست که فقط دست آنها بود. بعد از اسلام‌آباد، دیدم یک خودروی استیشن دارد با سرعت می‌رود. من حقیقتش دلم نیآمد که ازش بگذریم. به خلبان کبرا گفتم، از این بغل با توپت این را ترتیبش را بده. این حیف است که در برود. گفت، اطاعت می‌شه. یک‌دفعه نگاه کردم، دیگر این هلیکوپتر کبرا رفته مثل این‌که می‌خواهد بگیردش. رفته روی سرش، تا آمدم با بی‌سیم بهش بگویم که: باباجان از بغل گفتم بزن، اینها مسلحند! دیدم هلیکوپتر خورد به زمین، یک دود غلیظ مثل قارچ بلند شد. من هم مثل این‌که دود از کله‌ام بلند شد. گفتم ای کاش که دستور بهش اصلاً نداده بودیم. این چرا اینطوری شد؟ خلبان ما گفت که برویم نجاتشان بدهیم. گفتم ما الآن برویم؟ ما که مسلح نیستیم. پس بگذار برویم با هلیکوپتر کبرای بعدی، هلیکوپتر کبرای بعدی هم تفنگش گیر کرده بود، نمی‌توانست ما را پشتیبانی کند، معلوم بود هر کسی را توی صحنه دیگر می‌زدندش‌ …</blockquote><blockquote>در نتیجه در طرحشان این بود که ۳۰تیپ، تیپهایشان حدود ۱۵۰نفر بودند. به‌اصطلاح خودشان، هر نفر را در مقایسه برابر با ۱۰نفر یا بیشتر می‌دانستند. مجهز به تمام سلاحهای مدرن، حساب‌شده، پیش‌بینی و خبرسازی در شهرها، در مسیر کرمانشاه، همدان، آوج، و تاکستان و قزوین تا خود تهران.</blockquote><blockquote>… این صحنه خیلی عجیب بود، یعنی پلیدترین دشمنان ما، یعنی منافقین، کثیف‌ترین دشمنان ما، مجهز به‌امکانات مدرن راه افتاده بودند، از مسیر سرپل‌ذهاب و گردنه پاتاق و کرند و اسلام‌آباد‌غرب رو‌به‌ طرف کرمانشاه… که می‌خواستند در مسیر همدان و آوج و قزوین بیایند تا میدان آزادی و بگویند که ما قهرمانان خلق هستیم.»<ref>[https://news.mojahedin.org/i/news/127334 اعترافهای صیاد شیرازی درباره عملیات فروغ جاویدان] - سایت مجاهد</ref></blockquote>آن‌چنان‌كه از اظهارات خود او در مصاحبه با تلويزيون جمهوری اسلامی در تاريخ ۶ مرداد ۷۷  پيداست، بسياري از  سربازان و درجه‌داران و افسران و هم‌چنين اغلب خلبانان، حاضر به مقابله با ارتش آزادي‌بخش نبودند، اما صيادشيرازي به آنها دستور مؤكد براي شليك مي‌داد و خود او شخصاً سوار هليكوپتر توپدار شده و رزمندگان ارتش آزادي‌بخش را هدف قرار مي‌داد.<ref name=":1" />


صيادشيرازي در پايان عمليات فروغ جاويدان، به همراه نيروهاي تحت‌فرماندهيش در منتهاي وحشيگري و قساوت به سركوب و دستگيري و كشتار مردم روستاها و شهرهاي منطقه كه با رزمندگان ارتش آزاديبخش همكاري كرده بودند پرداخت. اين جلاد خونخوار و مزدوران تحت امرش، به اتفاق ديگر سركردگان سپاه و بسيج، رزمندگاني را كه به اسارت درآمده بودند به فجيع‌ترين شكل شكنجه و مثله كردند و يا مورد تجاوز قرار دادند و در نهايت  به‌شهادت رساندند. آن‌گاه به امر خميني و رفسنجاني كه به‌عنوان جانشين فرمانده كل قوا در كرمانشاه مستقر بود، پيكرهاي پاكشان را يا بر بلنديها آويختند و يا در كنار جاده به‌نمايش گذاشتند تا رعب و وحشت را بر منطقه مسلط نمايند<ref name=":1" />
صيادشيرازي در پايان عمليات فروغ جاويدان، به همراه نيروهاي تحت‌فرماندهيش به سركوب و دستگيري و كشتار مردم روستاها و شهرهاي منطقه كه با رزمندگان ارتش آزادي‌بخش همكاري كرده بودند پرداخت. نیروهای تحت امر او، به اتفاق ديگر سركردگان سپاه و بسيج، رزمندگاني را كه به اسارت درآمده بودند شكنجه و مثله كردند و يا مورد تجاوز قرار دادند و در نهايت اعدام کردند. اجساد کشته‌شدگان ارتش آزادی‌بخش را يا بر بلندي‌ها آويختند و يا در كنار جاده به‌نمايش گذاشتند تا رعب و وحشت را بر منطقه مسلط نمايند.<ref name=":1" />
 
مجاهد خلق علي‌محمد صفري که پس از عملیات فروغ جاویدان به ارتش آزادی‌بخش پیوست و در عملیات تدافعی مروارید در سال ۱۳۷۰ شهید شد، در نامه‌ای در تاریخ ۲۸ تیر ۱۳۶۸ نوشت:<blockquote>«روز پنجشنبه نيروهاي ارتش آزاديبخش عقب‌نشيني كرده بودند. من روز شنبه (۸مرداد۶۷) به تهران مسافرت كردم. انتهاي پمپ بنزين، مزدوران يك خواهر رزمنده را به‌شهادت رسانده بودند و جنازه پاكش را در كنار جاده قرار داده بودند و… مقداري بالاتر خواهر ديگري را به‌ وسیله‌ی طناب به يك درخت آويزان كرده بودند و گويا سرنيزه را بر قلبش فرو كرده بودند…»</blockquote>


== سرکوب زندانیان ==
== سرکوب زندانیان ==
در گزارش يك زنداني از بندرسته كه چند سال در زندان گوهردشت اسير بوده، آمده است: <blockquote>«يك روز رئيس زندان آخوند مرتضوي همراه با سرتيپ صيادشيرازي كه در آن زمان فرمانده نيروي زميني ارتش بود، به‌بند ما آمدند، و براي عده‌اي از زندانيان جلسه‌ای گذاشتند. در آن جلسه آخوند مرتضوي درحالي‌كه مشتش را تكان مي‌داد، فرياد زد: ارتش آزادي‌بخش تأسيس مي‌كنند؟ مي‌خواهند كجا را آزاد كنند؟ مگر مملكت اشغال‌شده كه بخواهند آزادش كنند؟ بعد هم  ادامه داد: اگر راست مي‌گوييد با آمريكا بجنگيد و… از اين اباطيل، بعد از او  صيادشيرازي شروع به صحبت كرد. مضمون حرف او اين بود كه، ما قدرت داريم و ارتش عراق با آن همه نيرو را شكست داده‌ايم. اين‌كه چند نفر دور هم جمع بشوند و بگويند ارتش درست كرده‌ايم يك شعار بيشتر نيست، ما آنها را نابود خواهيم كرد. بعد از حرف‌هاي آن‌ها بود كه تازه ما فهميديم كه اتفاق مهمي افتاده. يعني ارتش آزادي‌بخش تشكيل شده است و چون آن آخوند و صيادشيرازي فكر مي‌كردند كه ما از اين جريان خبر داريم، آمده بودند تا ما را تهديد كنند».<ref name=":1" /></blockquote>
در گزارش يك زنداني از بندرسته كه چند سال در زندان گوهردشت اسير بوده، آمده است: <blockquote>«يك روز رئيس زندان آخوند مرتضوي همراه با سرتيپ صيادشيرازي كه در آن زمان فرمانده نيروي زميني ارتش بود، به‌بند ما آمدند، و براي عده‌اي از زندانيان جلسه‌ای گذاشتند. در آن جلسه آخوند مرتضوي درحالي‌كه مشتش را تكان مي‌داد، فرياد زد: ارتش آزادي‌بخش تأسيس مي‌كنند؟ مي‌خواهند كجا را آزاد كنند؟ مگر مملكت اشغال‌شده كه بخواهند آزادش كنند؟ بعد هم  ادامه داد: اگر راست مي‌گوييد با آمريكا بجنگيد و… از اين اباطيل، بعد از او  صيادشيرازي شروع به صحبت كرد. مضمون حرف او اين بود كه، ما قدرت داريم و ارتش عراق با آن همه نيرو را شكست داده‌ايم. اين‌كه چند نفر دور هم جمع بشوند و بگويند ارتش درست كرده‌ايم يك شعار بيشتر نيست، ما آنها را نابود خواهيم كرد. بعد از حرف‌هاي آن‌ها بود كه تازه ما فهميديم كه اتفاق مهمي افتاده. يعني ارتش آزادي‌بخش تشكيل شده است و چون آن آخوند و صيادشيرازي فكر مي‌كردند كه ما از اين جريان خبر داريم، آمده بودند تا ما را تهديد كنند».<ref name=":1" /></blockquote>


== مرگ ==
== مرگ ==


== منابع ==
== منابع ==
<references />
<references />
۲٬۳۲۰

ویرایش

منوی ناوبری