کاربر:Abbas/صفحه تمرین5
ستارخان (زاده ۱۲۴۵- درگذشته ۲۵ آبان ۱۲۹۳) با نام اصلی ستار قرهداغی از مبارزین جنبش مشروطه ایران ملقب به سردار ملی است. وی در برابر نیروهای دولتی ضدمشروطه در تبریز ایستاد. بعداز ظهر دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۲۸۹، قوای دولت مشروطه که جمعا سه هزار نفر میشدند، به فرماندهی یپرمخان، باغ اتابک را محاصره کردند و به فاصله ۴ ساعت ۳۰۰ نفر از افراد حاضر در باغ کشته شدند.
کودکی و جوانی
ستار در ۲۸ مهر ۱۲۴۵ و در یک خانواده متوسط نیمه روستایی - نیمه شهری، در قرهداغ به دنیا آمد و در همانجا نشو و نمو یافت، به همین دلیل به او ستار قرهداغی گفته میشود. پدرش حاجحسن از مردم قرهداغ (ارسباران) بود. وی بزاز دورهگردی بود که از تبریز پارچه میخرید و در دهات ارسباران میفروخت. ستار چند بار به همراه پدر راه بین این دو شهر را پیموده بود. در این دوران نه به مکتب رفت و نه پیش کسی درس خواند.
حاجحسن ۴ پسر داشت. اسماعیل (از زن اولش)، غفار و ستار و عظیم (از زن دومش). غفار دکان کفشدوزی داشت و در سال ۱۳۳۰، موقع استیلای روسها، در تبریز، به دستور شجاعالدوله به دار آویخته شد.[۱]
اسماعیل برادر بزرگتر ستارخان، دوست خود فرهاد را که از مخالفان و ناراضیان بود، و گهگاه مجبور میشد مانند دیگر یاران مبارز خود «نبی» و «کرم» از چشم ماموران تزاری پنهان شده و خود را به این سوی ارس بکشاند و در خانه اسماعیل پنهان شود. حاکم قرهداغ، سرانجام به دوستی اسماعیل و فرهاد پی برد. سربازان حکومتی خانه اسماعیل را محاصره کردند. فرهاد کشته و اسماعیل را دستگیر و به تبریز فرستاده شد. وی سرانجام به دستور ولیعهد تبریز، مظفرالدین میرزا، کشته شد.[۲]
مرگ اسماعیل ضربهی روحی شدیدی بر پدر وارد آورد و همیشه میگفت:
«ستار باید خون اسماعیل را از قاجار بگیرد.»
بعد از مرگ اسماعیل، که حاج حسن دیگر نتوانست در قرهداغ به کسب و کار بپردازد، در نتیجه خانواده ستار به تبریز مهاجرت کرد. در این زمان ستارخان حدود ۱۶ سال داشت.[۳]
ماجرای قاطرچیهای ولیعهد
پیش از دوران مشروطیت، تبریز ولیعهدنشین ایران بود. ولیعهد صاحب دستگاه عریض و طویلی بود. خشونت قاطرچیان ولیعهد، که از مردمان شرور تشکیل یافته بودند، زبانزد خاص و عام بود.
روزی بین آدمهای میرزامصطفی از خوانین حسنآباد، که یکی از دوستان پدر ستار بود، و قاطرچیان ولیعهد، زد و خوردی رخ میدهد، و یکی از قاطرچیان به دست صمدخان پسر میرزامصطفی کشته میشود. میرزامصطفی، صمدخان و برادرش احمدخان را روانهی تبریز میکند، و آنها پیش پدر ستارخان میآیند. حاجحسن آنها را به همراه ستارخان به باغهای کنار شهر میفرستد. قاطرچیان که از محل آنها خبردار میشوند، باغ را در محاصره میگیرند. زد و خورد شدیدی درمیگیرد. در این درگیری هر سه تن که زخمی شده بودند، دستگیر میشوند. صمدخان و احمدخان از دست قاطرچیان جان سالم بدرنمیبرند. ولی پادرمیانی عدهای از دوستان حاجحسن، ستارخان را از مرگ حتمی نجات میدهد. بعد از این واقعه، نام ستار قرهداغی برای اولین بار بر سر زبانها افتاد.[۴]
زندان نارین قلعه
علت حبس ستارخان در زندان نارین قلعه معلوم نیست، ولی نارین قلعه با دیوارهای بلندش، با شکنجهی مخصوص به خودش، و با زیرزمینهای مرطوبش، زندانی بود که افراد خطرناک و محکومان سیاسی مهم را در آنجا به بند میکشیدند. سلامالله جاوید در این مورد مینویسد:
«ستارخان بعد از فرار از حبس رنج فراوان در آنجا کشیده بود، بر کینه و انتقامجوییش افزوده شد و مصمم گردید که هرقدر بتواند، با دولتیان ضدیت و مخالفت نماید. وقتی که بر اسب و تفنگ مسلط شد، شروع به ضدیت با دولت کرد. گاهی دولتیان را غارت میکرد و به فقرا و ضعفا کمک میکرد. از بیچارگان دستگیری مینمود. گاهی زندانی شده، زمانی فرار میکرد و وقتی که به کسب و کار عادی مشغول میشد، دولتیان او را راحت نمیگذاشتند.»[۵]
دو سال از روزهای زندگی ستارخان، در نارین قلعه گذشت. خود او گفته است:
چند ماهی در نارین قلعه برای من خیلی سخت میگرفتند و مجاز نبودم با هیچ یک از محبوسین ملاقات کنم. به تدریج قدری در پارهای موارد مسامحت میکردند و اجازت میدادند که با محبوسین دیگر ملاقات و صحبت کنم.[۶]
فرار از نارین قلعه
پس از گذشت ۲ سال، فرصتی برای فرار از زندان پیش آمد. ستارخان داستان فرارش را برای دو تن از همرزمانش، «امیرخیزی» و «یکانی»، این گونه شرح داده است:
«در اواخر ایام محبوسی در نارین قلعه، با هاشم نامی از ایل «یورتچی قوجه بیگلو » آشنا شدم و گاه با هم دردل میکردیم مدتها حال بدین منوال گذشت و درهای نجات از هر طرف بر روی ما بسته شده بود تا آنکه شبی هاشم پیش من آمد و با مراعات نهایت احتیاط آهسته گفت: فردا شب را نخوابیده تا دمیدن صبح بیدار باش. پرسیدم: چرا؟ گفت: شاید خداوند وسیله نجاتی برای ما فراهم آورد... پس از نیمه شب بود که هاشم به سراغ من آمد و گفت: برخیز که جای درنگ نیست. من خواه ناخواه برخاستم و به دنبال وی به راه افتادم تا رسیدیم به پای دیوار قلعه، دیدم طنابی از دیوار آویزان است، گفت: زود سر طناب را بگیر که نجات خواهی یافت. گفتم: چرا خودت این کار را نمیکنی؟ گفت: اگر من جلوتر دست به طناب بزنم دیگر به شما نوبت نخواهد رسید و کسی در فکر شما نخواهد بود.من متوکلاً علی الله سر طناب را گرفتم و مرا بالا کشیدند چون بر سر دیوار رسیدم و مأمورین نجات دیدند من هاشم نیستم، کمی دلتنگ شدند ولی کار از کار گذشته بود و من باز سر طناب را گرفته از آن سر دیوار پائین آمدم. بعد هاشم را نیز به همان طریق نجات دادند. قدری دورتر از دیوار قلعه چند سواری حاضر بودند که ما را به ترک خود کشیده به تاخت رفتند.»[۷]
او بعدها به صف تفنگداران ویژه ولیعهد، مظفرالدین میرزا درآمد و به ستارخان معروف شد و ماموریتهایی را نیز انجام داد، از جمله مبارزه با راهزنان ترکمن که به همین منظور به مشهد رفت، اما مدتی بعد، از آن کسوت خارج شد و در سال ۱۲۷۳ شمسی به سامرا رفت. در سامرا چون با بدرفتاری خادمان آستانه با زائران ایرانی روبه رو شد به همراه چند جوان آذربایجانی، خادمان بدرفتار را تنبیه کرد و دستگیر شد که با وساطت میرزای شیرازی آزاد و به ایران بازگردانده شد. ستارخان به واسطه اوضاع زمانه و ظلم و ستم حکومت و روحیه ظلمستیزی که در وجودش بود، زندگی آرامی نداشت.
آغاز حیات انقلابی ستارخان
در دوران مشروطه حال و روز تبریز با بقیه شهرهای ایران تفاوت داشت. در تبریز از زمان ولیعهدی محمدعلی میرزا، در عمل یک حاکمیت دوگانه وجود داشت و بسیاری از امور ادراه شهر در دست انجمن تبریز بود.[۸] مرکز غیبی نیزقبل از صدور فرمان مشروطیت تشکیل شده بود و سررشته بسیاری از امور را در دست داشت. مرکز غیبی در واقع، کمیته مرکزی حزب اجتماعیون ـ عامیون بود که افراد با صلاحیتی در آن عضویت داشتند و رهبری آن به عهده علی مسیو بود.[۹]مرکز غیبی درواقع کنترل جنبش مشروطه را در تبریز دردست داشت. یکی از کارهای مهمی که انجمن تبریز زیر نظر مستقیم مرکز غیبی انجام داد، ایجاد و تربیت دستههای مسلح مجاهدین بود. این دستهها، مرتب به تمرین نظامی برای مقابله با نیروهای استبداد میپرداختند. ستارخان از همان ابتدا، به دستههای مسلح مجاهدان پیوست و از سرکردگان آن شد. او سردسته مجاهدان تبریز در محله امیرخیز بود و خود به تربیت و آموزش نظامی مجاهدان میپرداخت.[۱۰]
ماجرای اکرام السلطان و اولین ظهور ستارخان
محمد علی شاه چون خطر تبریز برای سلطنت خود را به خوبی درک کرده بود، برای اخلال در کار انجمن تبریز و ایجاد آشوب نفراتی را برای ترور سران مشروطه درتبریز اجیر میکند که از آن جمله، اکرام السلطان، برادر حاجب الدوله حاکم تهران است. اکرام السلطان به تبریز میرود و از تفتگچیان سابق ولیعهد نفراتی را استخدام میکند و به آنها پول و اسلحه میدهد. روز آخر اردیبهشت ۱۳۸۶ مجاهدان تبریز به دو نفر مسلح که درتاریکی در گوشهای کمین کرده بودند مظنون شده و اقدام به دستگیری آنها میکنند. یک نفر در جا کشته میشود ودومی دستگیر میشود.[۱۱] در بازجویی مشخص میشود که اکرام السلطان در بابا باغی(باغی بزرگ در یک فرسخی غرب تبریز که در گذشته شکارگاه ولیعهد بوده است) اقامت دارد و منتظر نتیجه اقدامات خود است. انجمن در صدد دستگیری اکرامالسلطان برمیآید و برای این کار داوطلب میخواهد که ستارخان برای این کار داوطلب میشود. این اولین اظهار وجود ستارخان است که او را مورد توجه انجمن و مجاهدان قرار میدهد. البته اکرامالسطان از اقدام انجمن با خبر میشود وقبل از رسیدن ستارخان فرار میکند. کسروی که آن روزها در تبریز بوده این واقعه را اینطور تعریف میکند: « نیک به یاد میدارم که چگونه از میان انبوهی راه باز میکرد و تفنگ به دست و گیوه به پا، با همراهان خود از میدان توپخانه میگذشت، من بار نخست بود او را میدیدم و چون از چهره مردانه و چابکی رفتار و از خویشتنداری او در شگفت شدم، پرسیدم: این کیست و کجا میرود؟ گفتند: ستار قرهداغی است که برای گرفتن اکرامالسلطان به بابا باغی میرود.»[۱۲]
پانویس
- ↑ دو مبارز جنبش مشروطه، رحیم رئیسنیا، ص ۵
- ↑ قیام آذربایجان و ستارخان، ص ۴
- ↑ دو مبارز جنبش مشروطه، ص ۹
- ↑ دومبارز جنبش مشروطه، ص ۱۰
- ↑ سلامالله جاوید، دو قهرمان آزادی، ص ۹
- ↑ امیرخیزی، قیام آذربایجان و ستارخان، ص ۱۲
- ↑ امیرخیزی، قیام آذربایجان و ستارخان، ص ۱۳
- ↑ انقلاب مشروطیت ایران - ایوانف ترجمه هوشیار ص۳۳
- ↑ نمایندگان مجلس شورای ملی ـ زهرا شجیعی ص۵۴
- ↑ دو مبارز جنبش مشروطه ـ ص۳۴
- ↑ اطلاعات ماهانه سال ۱۳۲۷ ـ شماره آذرـ ص۲۱
- ↑ تاریخ مشروطه ـ احمد کسروی ص۳۸