کاربر:Sayfe/صفحه تمرین-خانواده شفایی

از ایران پدیا
پرش به ناوبری پرش به جستجو
خانواده شفایی
مرتضی شفایی
عفت خلیفه سلطانی
جواد شفایی

Javad Shafai

محل تولد: اصفهان

شغل: دانشجوي مهندسي

سن: 27

تحصیلات: -

محل شهادت: تهران

تاریخ شهادت: 0-0-1360

محل زندان: -

مجاهد شهید جواد شفایی در سال1334 در کردستان به‌دنیا آمد. او مراحل تحصیلات دبستان و دبیرستان را در اصفهان سپری کرد و در شمار قبول‌شدگان ممتاز دانشگاه صنعتی شریف تهران بود و از سال52 تحصیلاتش را در رشته متالورژی در این دانشگاه آغاز کرد. کمتر از یکسال پس از ورود به‌دانشگاه با مجاهدین آشنا شد و از همان‌جا فعالیت سیاسیش را شروع کرد. خواهر مجاهد زهره شفایی درباره جواد نوشته است: «عنصری که در شخصیت جواد به‌خصوص بعد از آشنا شدنش با مجاهدین بسیار بارز بود، حالت بی‌قراری و اشتیاق او در انتقال فضای دنیای نو و ارزشهای جدیدی بود که با آن آشنا شده بود. هر‌بار که از تهران برای دیدار خانواده به‌اصفهان می‌آمد، انبوهی کتاب و جزوه سیاسی و مذهبی با خودش می‌آورد و به‌خصوص پدر و مادرم را به‌آشنا شدن با مقولات مبارزاتی و سیاسی تشویق می‌کرد. از شهیدان مجاهد و پیشتازان مبارزه مسلحانه صحبت می‌کرد و از انسانهای نوینی سخن می‌گفت که جانشان را فدای فردای بهتر مردم کرده‌اند، در‌حالی‌که در زندگی فردی خودشان هیچ‌چیز کم نداشتند و در این دنیا می‌توانستند به‌همه چیز دست پیدا کنند. جواد با چنان شور و عشقی از شهیدان بنیانگذار سازمان صحبت می‌کرد که انگار آنها را دیده است. واقعیت این بود که پیام خون آنها را چنان که از خودشان شنیده باشد از روی حماسه زندگی و شهادتشان درک کرده بود. علاوه بر‌شخصیت انقلابی جواد، عنصر دیگری که باعث شد او عمیقاً در خانواده تأثیر بگذارد روش برخوردش بود که بازتاب ‌‌آن‌را‌می‌توان در مقاومت قاطع و جدی تک‌تک اعضای شهید خانواده دید. هر چند که مبنای این مقاومت، عنصر انقلابی و انتخاب آگاهانه خودشان بود، اما الآن بهتر می‌توان فهمید که مقاومت در برابر مجموعه مشکلاتی که رژیم برای آن شهیدان فراهم کرد، نمی‌توانست از یک چسب عاطفی و خانوادگی ناشی شده باشد. به‌خصوص که بارها هریک را در مقابل چشمان دیگری شکنجه کردند. چطور شد که هر کدام از این شهیدان به‌طور مستقل بر‌سر مواضعشان در دفاع از مجاهدین با استواری تمام ایستادند؟ جواد موفق شده بود، تک‌تک آن شهیدان را به‌طور ایدئولوژیک با‌سازمان آشنا کند و در معرض انتخاب آگاهانه راه و آرمانشان قرار دهد. از آن‌چه پیش آمده و مقاومتی که آنها کرده‌اند این‌طور پیداست که جواد در "وصل" کردن آنها به‌سازمان موفق بوده و کارش را درست انجام داده است». یکی از زندانیان سیاسی غیرمذهبی، که مدت کوتاهی در زندان اوین همراه جواد بوده نوشته است: «وقتی مرا به‌اتاق شکنجه بردند، صداهایی را می‌شنیدم که نشان می‌داد بازجوها دارند شلاق می‌زنند ولی صدای دیگری شنیده نمی‌شد. تصور کردم که هدفشان تضعیف روحیه من است و می‌خواهند نشان بدهند که تا این حد وحشیانه می‌کوبند. تازه داشتم خودم را برای مقابله با چنین ترفندی آماده می‌کردم که ناگهان یکی با لهجه شیرین اصفهانی داد زد: بابا! شماها چقدر احمقید! این چیزها مرا به‌حرف نمی‌آورند، یک چیز دیگر امتحان کنید. آن روز با جواد شفایی به‌عنوان نمونه‌یی از مقاومت افسانه‌یی مجاهدین خلق آشنا شدم. مقاومتی که حاوی درسهای مستقیم و عینی برای هر مبارزی بود». یکی دیگر از هم‌زنجیرانش نوشته است: «جواد در اواخر پاییز سال60 دستگیر شد. پاسداران به‌خاطر دستگیرکردنش به‌هم تبریک می‌گفتند. دژخیمان رژیم شدیدترین فشارها را روی جواد گذاشته بودند. او به‌خوبی دست دشمن را خوانده بود و می‌دانست که این فشارها برای کسب اطلاعات نیست و می‌خواهند از او مصاحبه تلویزیونی بگیرند و او را ولو به‌اندازه گفتن یک کلمه جلو دوربین بنشانند. وقتی فشارها را روی همسرش افزایش دادند، به‌صراحت در مقابل بازجوها اعلام کرد که هر اتفاقی بیفتد در من هیچ تأثیری ندارد و بارها صدایش را می‌شنیدیم که فریاد می‌زد بچه‌ها تنها کاری که باید بکنید مقاومت است و بس. جواد در زندان الگوی مقاومت و تکیه‌گاه مهمی برای بچه‌ها بود. هنگامی‌که خبر شهادت موسی را به‌سلول آوردند. ما در اتاق3 بند2 اوین بودیم. جواد با استواری همه را دلداری داد و به‌مدت یک هفته هر شب مراسم تلاوت قرآن برگزار کرد». مجاهد شهید خسرو کاوه ‌نژاد در خاطراتش از زندان اوین نوشته است: «من جواد را ندیده بودم ولی توصیف شکنجه‌هایی را که او تحمل کرده بود، زیاد شنیدم. از‌جمله یکی از قهرمانان واحدهای عملیاتی به‌نام مجاهد شهید سعید چاچ، در دورانی که با هم در یک اتاق بودیم لحظه‌یی از فکر شورش در زندان غافل نبود و مدام در فکر طرح و نقشه برای فرار یا شورش بود و همواره از جواد به‌عنوان الگوی خودش یاد می‌کرد و می‌گفت این وصیت جواد است که هیچ‌وقت در زندان از فکر تهاجم به‌دشمن غافل نشوید، شورش، فرار، اعتراض شما بالاترین ضربه و تهاجم به‌دشمن را درنظر بگیرید و هر امکانی را که بتواند به‌شورش در زندان منجر شود، بررسی کنید و هیچ فرصتی را از دست ندهید».

همرزم دیگرش نوشته است: «وقتی از درهم شکستن جواد ناامید شدند، سعی کردند با او از در بحث و مناظره وارد شوند. کتابی را به‌جواد داده بودند که اسمش «منافقین خلق رو‌در‌روی خلق» بود. جواد توضیح داد که از نظر خودمان این کتاب از عنوانش گرفته تا جعلیاتی که رژیم در آن کرده خیلی خنده‌دار به‌نظر می‌آید. اما انتشار این نوع کتابها نشان می‌دهد که رژیم در مقابله با سازمان، با چه مشکل اجتماعی جدی و اساسی مواجه است. جواد را برای بحث درباره این کتاب به‌مناظره بردند و او در حضور زندانیانی که به‌زور جمع کرده بودند، این کتاب را به‌همه نشان داده و گفته بود: این کتاب را داده‌اند که من بخوانم و بر‌اساس آن مناظره کنم؟ به‌نظر شما مگر جلاد و قربانی می‌توانند با هم مناظره کنند؟

جواد شلوارش را تا زانو بالا زده بود و با نشان‌دادن آثار شکنجه‌ها گفته بود: از شلاق و شکنجه که آثارش را می‌بینید نتیجه نگرفته‌اند و شکست‌خورده‌اند. با اینها چه بحث و مناظره‌یی بکنیم؟ اولین شرط برای مناظره این است که شلاق را کنار بگذارید و اولین حرفمان این است که جواب بدهید چرا شلاق به‌دست گرفته‌اید و چرا زندانها را پر کرده‌اید؟‌

مجاهد شهید جواد شفائی

مجاهد شهید جواد شفایی- پیشتازان راه آزادی

https://porannajafi1000.blogspot.com/search?q=%D8%AC%D9%88%D8%A7%D8%AF+%D8%B4%D9%81%D8%A7%DB%8C%DB%8C

محل تولد: اصفهان

شغل - تحصيل: دانشجوی مهندسی

سن: 27

محل شهادت: تهران

شهادت: 1360

مجاهد شهید جواد شفایی هیچ فرصت و امکانی را برای ضربه زدن به‌دشمن از دست ندهید

مجاهد شهید جواد شفایی در سال1334 در كردستان به‌دنیا آمد. او مراحل تحصیلات دبستان و دبیرستان را در اصفهان سپری كرد و در شمار قبول‌شدگان ممتاز دانشگاه صنعتی شریف تهران بود و از سال52 تحصیلاتش را در رشته متالورژی در این دانشگاه آغاز كرد. كمتر از یكسال پس از ورود به‌دانشگاه با مجاهدین آشنا شد و از همان‌جا فعالیت سیاسیش را شروع كرد. خواهر مجاهد زهره شفایی درباره جواد نوشته است: «عنصری كه در شخصیت جواد به‌خصوص بعد از آشنا شدنش با مجاهدین بسیار بارز بود، حالت بی‌قراری و اشتیاق او در انتقال فضای دنیای نو و ارزشهای جدیدی بود كه با آن آشنا شده بود. هر‌بار كه از تهران برای دیدار خانواده به‌اصفهان می‌آمد، انبوهی كتاب و جزوه سیاسی و مذهبی با خودش می‌آورد و به‌خصوص پدر و مادرم را به‌آشنا شدن با مقولات مبارزاتی و سیاسی تشویق می‌كرد. از شهیدان مجاهد و پیشتازان مبارزه مسلحانه صحبت می‌كرد و از انسانهای نوینی سخن می‌گفت كه جانشان را فدای فردای بهتر مردم كرده‌اند، در‌حالی‌كه در زندگی فردی خودشان هیچ‌چیز كم نداشتند و در این دنیا می‌توانستند به‌همه چیز دست پیدا كنند. جواد با چنان شور و عشقی از شهیدان بنیانگذار سازمان صحبت می‌كرد كه انگار آنها را دیده است. واقعیت این بود كه پیام خون آنها را چنان كه از خودشان شنیده باشد از روی حماسه زندگی و شهادتشان درك كرده بود. علاوه بر‌شخصیت انقلابی جواد، عنصر دیگری كه باعث شد او عمیقاً در خانواده تأثیر بگذارد روش برخوردش بود كه بازتاب ‌‌آن‌را‌می‌توان در مقاومت قاطع و جدی تك‌تك اعضای شهید خانواده دید. هر چند كه مبنای این مقاومت، عنصر انقلابی و انتخاب آگاهانه خودشان بود، اما الآن بهتر می‌توان فهمید كه مقاومت در برابر مجموعه مشكلاتی كه رژیم برای آن شهیدان فراهم كرد، نمی‌توانست از یك چسب عاطفی و خانوادگی ناشی شده باشد. به‌خصوص كه بارها هریك را در مقابل چشمان دیگری شكنجه كردند. چطور شد كه هر كدام از این شهیدان به‌طور مستقل بر‌سر مواضعشان در دفاع از مجاهدین با استواری تمام ایستادند؟ جواد موفق شده بود، تك‌تك آن شهیدان را به‌طور ایدئولوژیك با‌سازمان آشنا كند و در معرض انتخاب آگاهانه راه و آرمانشان قرار دهد. از آن‌چه پیش آمده و مقاومتی كه آنها كرده‌اند این‌طور پیداست كه جواد در "وصل" كردن آنها به‌سازمان موفق بوده و كارش را درست انجام داده است». یكی از زندانیان سیاسی غیرمذهبی، كه مدت كوتاهی در زندان اوین همراه جواد بوده نوشته است: «وقتی مرا به‌اتاق شكنجه بردند، صداهایی را می‌شنیدم كه نشان می‌داد بازجوها دارند شلاق می‌زنند ولی صدای دیگری شنیده نمی‌شد. تصور كردم كه هدفشان تضعیف روحیه من است و می‌خواهند نشان بدهند كه تا این حد وحشیانه می‌كوبند. تازه داشتم خودم را برای مقابله با چنین ترفندی آماده می‌كردم كه ناگهان یكی با لهجه شیرین اصفهانی داد زد: بابا! شماها چقدر احمقید! این چیزها مرا به‌حرف نمی‌آورند، یك چیز دیگر امتحان كنید. آن روز با جواد شفایی به‌عنوان نمونه‌یی از مقاومت افسانه‌یی مجاهدین خلق آشنا شدم. مقاومتی كه حاوی درسهای مستقیم و عینی برای هر مبارزی بود». یكی دیگر از هم‌زنجیرانش نوشته است: «جواد در اواخر پاییز سال60 دستگیر شد. پاسداران به‌خاطر دستگیركردنش به‌هم تبریك می‌گفتند. دژخیمان رژیم شدیدترین فشارها را روی جواد گذاشته بودند. او به‌خوبی دست دشمن را خوانده بود و می‌دانست كه این فشارها برای كسب اطلاعات نیست و می‌خواهند از او مصاحبه تلویزیونی بگیرند و او را ولو به‌اندازه گفتن یك كلمه جلو دوربین بنشانند. وقتی فشارها را روی همسرش افزایش دادند، به‌صراحت در مقابل بازجوها اعلام كرد كه هر اتفاقی بیفتد در من هیچ تأثیری ندارد و بارها صدایش را می‌شنیدیم كه فریاد می‌زد بچه‌ها تنها كاری كه باید بكنید مقاومت است و بس. جواد در زندان الگوی مقاومت و تكیه‌گاه مهمی برای بچه‌ها بود. هنگامی‌كه خبر شهادت موسی را به‌سلول آوردند. ما در اتاق3 بند2 اوین بودیم. جواد با استواری همه را دلداری داد و به‌مدت یك هفته هر شب مراسم تلاوت قرآن برگزار كرد». مجاهد شهید خسرو كاوه ‌نژاد در خاطراتش از زندان اوین نوشته است: «من جواد را ندیده بودم ولی توصیف شكنجه‌هایی را كه او تحمل كرده بود، زیاد شنیدم. از‌جمله یكی از قهرمانان واحدهای عملیاتی به‌نام مجاهد شهید سعید چاچ، در دورانی كه با هم در یك اتاق بودیم لحظه‌یی از فكر شورش در زندان غافل نبود و مدام در فكر طرح و نقشه برای فرار یا شورش بود و همواره از جواد به‌عنوان الگوی خودش یاد می‌كرد و می‌گفت این وصیت جواد است كه هیچ‌وقت در زندان از فكر تهاجم به‌دشمن غافل نشوید، شورش، فرار، اعتراض شما بالاترین ضربه و تهاجم به‌دشمن را درنظر بگیرید و هر امكانی را كه بتواند به‌شورش در زندان منجر شود، بررسی كنید و هیچ فرصتی را از دست ندهید».

همرزم دیگرش نوشته است: «وقتی از درهم شكستن جواد ناامید شدند، سعی كردند با او از در بحث و مناظره وارد شوند. كتابی را به‌جواد داده بودند كه اسمش «منافقین خلق رو‌در‌روی خلق» بود. جواد توضیح داد كه از نظر خودمان این كتاب از عنوانش گرفته تا جعلیاتی كه رژیم در آن كرده خیلی خنده‌دار به‌نظر می‌آید. اما انتشار این نوع كتابها نشان می‌دهد كه رژیم در مقابله با سازمان، با چه مشكل اجتماعی جدی و اساسی مواجه است. جواد را برای بحث درباره این كتاب به‌مناظره بردند و او در حضور زندانیانی كه به‌زور جمع كرده بودند، این كتاب را به‌همه نشان داده و گفته بود: این كتاب را داده‌اند كه من بخوانم و بر‌اساس آن مناظره كنم؟ به‌نظر شما مگر جلاد و قربانی می‌توانند با هم مناظره كنند؟

جواد شلوارش را تا زانو بالا زده بود و با نشان‌دادن آثار شكنجه‌ها گفته بود: از شلاق و شكنجه كه آثارش را می‌بینید نتیجه نگرفته‌اند و شكست‌خورده‌اند. با اینها چه بحث و مناظره‌یی بكنیم؟ اولین شرط برای مناظره این است كه شلاق را كنار بگذارید و اولین حرفمان این است كه جواب بدهید چرا شلاق به‌دست گرفته‌اید و چرا زندانها را پر كرده‌اید؟‌

مجاهد شهید جواد شفایی معلم درسهای عینی برای هر مبارز- سایت مجاهد

https://event.mojahedin.org/i/news/141200

«هیچ فرصت و امکانی را برای ضربه زدن به دشمن از دست ندهید».

مجاهد شهید جواد شفایی در سال 1334 در کردستان به دنیا آمد. او مراحل تحصیلات دبستان و دبیرستان را در اصفهان سپری کرد و در شمار نفرات ممتاز کنکور دانشگاه صنعتی شریف تهران بود و از سال 1352 تحصیلاتش را در رشته متالورژی در این دانشگاه آغاز کرد. کمتر از یک‌سال پس از ورود به دانشگاه با مجاهدین آشنا شد و از همان‌جا فعالیت سیاسیش را شروع کرد.

خواهر مجاهد زهره شفایی درباره جواد شفایی نوشته است: «عنصری که در شخصیت جواد شفایی به‌خصوص بعد از آشنایی با مجاهدین خلق بسیار بارز بود، حالت بی‌قراری و اشتیاق او در انتقال فضای دنیای نو و ارزشهای جدیدی بود که با آن آشنا شده بود. هر بار که از تهران برای دیدار خانواده به اصفهان می‌آمد، انبوهی کتاب و جزوه سیاسی و مذهبی با خودش می‌آورد و به‌خصوص پدر و مادرم را به آشنا شدن با مقولات مبارزاتی و سیاسی تشویق می‌کرد. از شهیدان مجاهد و پیشتازان مبارزه مسلحانه صحبت می‌کرد و از انسانهای نوینی سخن می‌گفت که جانشان را فدای فردای بهتر مردم کرده‌اند، در حالی‌که در زندگی فردی خودشان هیچ چیز کم نداشتند و در این دنیا می‌توانستند به همه چیز دست پیدا کنند. جواد شفایی با چنان شور و عشقی از شهیدان بنیانگذار سازمان صحبت می‌کرد که انگار آنها را دیده است. واقعیت این بود که پیام خون آنها را چنان که از خودشان شنیده باشد از روی حماسه زندگی و شهادتشان درک کرده بود».

جواد شفایی: مقاومت شگفت برپایه انتخاب آگاهانه

علاوه بر شخصیت انقلابی جواد شفایی، عنصر دیگری که باعث شد او عمیقاً بر خانواده تأثیر بگذارد روش برخوردش بود که بازتاب آن را می‌توان در مقاومت قاطع و جدی تک‌تک اعضای شهید خانواده دید. هر چند که مبنای این مقاومت، عنصر انقلابی و انتخاب آگاهانه خودشان بود، اما الآن بهتر می‌توان فهمید که مقاومت در برابر مجموعه مشکلاتی که رژیم برای آن شهیدان فراهم کرد، نمی‌توانست از یک چسب عاطفی و خانوادگی ناشی شده باشد. به‌خصوص که بارها هر یک را در مقابل چشمان دیگری شکنجه کردند.

چطور شد که هر کدام از این شهیدان به‌طور مستقل بر سر مواضعشان در دفاع از مجاهدین با استواری تمام ایستادند؟ جواد شفایی موفق شده بود تک‌تک آن شهیدان را به‌طور ایدئولوژیک با سازمان آشنا کند و در معرض انتخاب آگاهانه راه و آرمانشان قرار دهد. از آنچه پیش آمده و مقاومتی که آنها کرده‌اند این‌طور پیداست که جواد شفایی در ”وصل“ کردن آنها به سازمان مجاهدین موفق بوده و کارش را درست انجام داده است.

یکی از زندانیان سیاسی غیرمذهبی، که مدت کوتاهی در زندان اوین همراه جواد شفایی بوده نوشته است: «وقتی مرا به اتاق شکنجه بردند، صداهایی را می‌شنیدم که نشان می‌داد بازجوها دارند شلاق می‌زنند ولی صدای دیگری شنیده نمی‌شد. تصور کردم که هدفشان تضعیف روحیه من است و می‌خواهند نشان بدهند که تا این حد وحشیانه می‌کوبند. تازه داشتم خودم را برای مقابله با چنین ترفندی آماده می‌کردم که ناگهان یکی با لهجه شیرین اصفهانی داد زد: بابا! شماها چقدر احمقید! این چیزها مرا به حرف نمی‌آورند، یک چیز دیگر امتحان کنید.

آن روز با جواد شفایی به‌عنوان نمونه‌یی از مقاومت افسانه‌یی مجاهدین خلق آشنا شدم. مقاومتی که حاوی درسهای مستقیم و عینی برای هر مبارزی بود».

هیچ فشاری از طرف دژخیمان خمینی بر جواد شفایی تاثیر ندارد

یکی دیگر از هم زنجیران جواد شفایی نوشته است: «او در اواخر پاییز 1360 دستگیر شد. پاسداران به‌خاطر دستگیرکردنش به هم تبریک می‌گفتند. دژخیمان رژیم شدیدترین فشارها را روی جواد شفایی گذاشته بودند. او به خوبی دست دشمن را خوانده بود و می‌دانست که این فشارها برای کسب اطلاعات نیست و می‌خواهند از او مصاحبه تلویزیونی بگیرند و او را ولو به‌اندازه گفتن یک کلمه جلو دوربین بنشانند. وقتی فشارها را روی همسرش افزایش دادند، به صراحت در مقابل بازجوها اعلام کرد که هر اتفاقی بیفتد در من هیچ تأثیری ندارد و بارها صدایش را می‌شنیدیم که فریاد می‌زد بچه‌ها تنها کاری که باید بکنید مقاومت است و بس!

جواد شفایی در زندان الگوی مقاومت و تکیه‌گاه مهمی برای بچه‌ها بود. هنگامی که خبر شهادت موسی را به سلول آوردند. ما در اتاق 3 بند 2 اوین بودیم. جواد شفایی با استواری همه را دلداری داد و به مدت یک هفته هر شب مراسم تلاوت قرآن برگزار کرد».

مجاهد شهید خسرو کاوه‌نژاد در خاطراتش از زندان اوین نوشته است: «من جواد شفایی را ندیده بودم ولی توصیف شکنجه‌هایی را که او تحمل کرده بود، زیاد شنیدم. از جمله یکی از قهرمانان واحدهای عملیاتی به نام مجاهد شهید سعید چاچ، در دورانی که با هم در یک اتاق بودیم لحظه‌یی از فکر شورش در زندان غافل نبود و مدام در فکر طرح و نقشه برای فرار یا شورش بود و همواره از جواد شفایی به‌عنوان الگوی خودش یاد می‌کرد و می‌گفت این وصیت جواد شفایی است که هیچ وقت در زندان از فکر تهاجم به دشمن غافل نشوید، شورش، فرار، اعتراض… شما بالاترین ضربه و تهاجم به دشمن را در نظر بگیرید و هر امکانی را که بتواند به شورش در زندان منجر شود، بررسی کنید و هیچ فرصتی را از دست ندهید».

جواد شفایی تطمیع و توطئه دژخیمان را در هم می‌شکند

همرزم دیگرش نوشته است: «وقتی از در هم شکستن جواد شفایی ناامید شدند، سعی کردند با او از در بحث و مناظره وارد شوند. کتابی را به او داده بودند که اسمش «منافقین خلق رو‌در‌روی خلق» بود. جواد شفایی توضیح داد که از نظر خودمان این کتاب از عنوانش گرفته تا جعلیاتی که رژیم در آن کرده خیلی خنده‌دار به نظر می‌آید. اما انتشار این نوع کتابها نشان می‌دهد که رژیم در مقابله با سازمان، با چه مشکل اجتماعی جدی و اساسی مواجه است. جواد شفایی را برای بحث درباره این کتاب به مناظره بردند و او در حضور زندانیانی که به‌زور جمع کرده بودند، این کتاب را به همه نشان داده و گفته بود: این کتاب را داده‌اند که من بخوانم و بر اساس آن مناظره کنم؟ به نظر شما مگر جلاد و قربانی می‌توانند با هم مناظره کنند؟

جواد شفایی شلوارش را تا زانو بالا زده بود و با نشان‌دادن آثار شکنجه‌ها گفته بود: از شلاق و شکنجه که آثارش را می‌بینید نتیجه نگرفته‌اند و شکست خورده‌اند؛ با اینها چه بحث و مناظره‌یی بکنیم؟ اولین شرط برای مناظره این است که شلاق را کنار بگذارید و اولین حرفمان این است که جواب بدهید چرا شلاق به دست گرفته‌اید و چرا زندانها را پر کرده‌اید؟

یک سرگذشت- سایت بنیاد عبدالرحمن برومند

https://www.iranrights.org/fa/memorial/story/63903/javad-shafai

خبر اعدام آقای جواد شفایی ( سازمان مجاهدین خلق ایران ) در ضمیمۀ شمارۀ ۲٦۱ نشریۀ مجاهد، چاپ سازمان مجاهدین خلق ایران، به تاریخ ۱٥ شهریور ۱۳٦٤ به چاپ رسید. این ضمیمه شامل فهرست ۱۲٠۲۸ نفر است که اکثراً وابسته به گروه‌های سیاسی مخالف رژیم بوده‌اند. این اشخاص از تاریخ ۳٠ خرداد ۱۳٦٠ تا زمان چاپ نشریه مجاهد اعدام شده و یا در درگیری با قوای انتظامی جمهوری اسلامی کشته شده‌اند.

سازمان مجاهدین خلق ایران در سال ١٣٤٤ پایه گذاری شد که از نظر ایده‌ئولوژی، تشکیلاتی مذهبی و معتقد به اصول و مبانی اسلام بود. این سازمان، با تفسیری انقلابی از اسلام به مبارزه مسلحانه علیه رژیم محمد رضا شاه پهلوی (١٢٩٨- ١٣٥٩) اعتقاد داشت و مارکسیسم را به عنوان روشی علمی برای تحلیل اقتصادی و اجتماعی از جامعۀ ایران می‌پذیرفت و در عین حال، اسلام را سرچشمه الهام فرهنگ و ایده‌ئولوژی خود می‌دانست. در دهه ١٣٥٠، زندانی شدن و اعدام بسیاری از کادرها باعث تضعیف سازمان مجاهدین شد. در سال ١٣٥٤ این سازمان با یک بحران ایده‌ئولوژیک عمیق مواجه شد که در طی آن تعداد زیادی از کادرهای سازمان به نقد و نفی اسلام پرداختند و، پس از حذف فیزیکی چند تن از کادرها و تصفیه اعضای مسلمان، مارکسیسم را به عنوان ایده‌ئولوژی خود برگزیدند. این اقدام در سال ١٣٥٦ منجر به انشعاب و ایجاد بخش مارکسیست لنینیست سازمان مجاهدین خلق شد. در بهمن ماه سال ١٣٥٧، رهبران زندانی سازمان مجاهدین که هنوز معتقد به ایده‌ئولوژی اسلامی بودند، همراه با دیگر زندانیان سیاسی، آزاد شدند و به بازسازی سازمان و عضوگیری پرداختند. پس از استقرار جمهوری اسلامی، مجاهدین که رهبری آیت الله خمینی را پذیرفته، و به دفاع از انقلاب اسلامی برخاسته بودند، حضور در ارگانهای حکومتی و شرکت فعال در حیات سیاسی جامعه را در دستور کار خود قرار دادند. در دو سال اول انقلاب، آن‌ها هواداران بسیاری، به ویژه در مدارس و دانشگاه‌ها، یافتند ولی تلاششان برای کسب قدرت سیاسی، چه از طریق انتصاب توسط مقامات و چه از طریق انتخاب توسط مردم با مخالفت شدید رهبران جمهوری اسلامی روبه رو شد.*

منصوره گالستان: ماوراء رذیلت مزدور مصداقی در هتاکی به خانواده‌های شهیدان و زنان زندانی- ایران افشاگر

https://www.iran-efshagari.com/%D9%85%D9%86%D8%B5%D9%88%D8%B1%D9%87-%DA%AF%D8%A7%D9%84%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D9%88%D8%B1%D8%A7%D8%A1-%D8%B1%D8%B0%DB%8C%D9%84%D8%AA-%D9%85%D8%B2%D8%AF%D9%88%D8%B1-%D9%85%D8%B5%D8%AF/

مجاهد خلق جواد شفایی، فرزند دیگر این خانواده، از مسئولین بخش دانشجویی مجاهدین در دانشگاه صنعتی شریف، پس از دستگیری در پاییز۶۰ تحت شدیدترین شکنجه‌ها قرار گرفت، او که از اسطوره‌های مقاومت در زندان بود در اسفند سال ۶۰، پس از تحمل شکنجه‌های طاقت‌فرسا در زیر شکنجه جان باخت. او در زمان شهادت ۲۷ساله بود.

 

خانواده شفایی معنای راستین وفای به پیمان- سایت سازمان مجاهدین مشترک

https://event.mojahedin.org/i/news/141200

مجاهد شهید جواد شفایی معلم درسهای عینی برای هر مبارز

«هیچ فرصت و امکانی را برای ضربه زدن به دشمن از دست ندهید».

مجاهد شهید جواد شفایی در سال 1334 در کردستان به دنیا آمد. او مراحل تحصیلات دبستان و دبیرستان را در اصفهان سپری کرد و در شمار نفرات ممتاز کنکور دانشگاه صنعتی شریف تهران بود و از سال 1352 تحصیلاتش را در رشته متالورژی در این دانشگاه آغاز کرد. کمتر از یک‌سال پس از ورود به دانشگاه با مجاهدین آشنا شد و از همان‌جا فعالیت سیاسیش را شروع کرد.

خواهر مجاهد زهره شفایی درباره جواد شفایی نوشته است: «عنصری که در شخصیت جواد شفایی به‌خصوص بعد از آشنایی با مجاهدین خلق بسیار بارز بود، حالت بی‌قراری و اشتیاق او در انتقال فضای دنیای نو و ارزشهای جدیدی بود که با آن آشنا شده بود. هر بار که از تهران برای دیدار خانواده به اصفهان می‌آمد، انبوهی کتاب و جزوه سیاسی و مذهبی با خودش می‌آورد و به‌خصوص پدر و مادرم را به آشنا شدن با مقولات مبارزاتی و سیاسی تشویق می‌کرد. از شهیدان مجاهد و پیشتازان مبارزه مسلحانه صحبت می‌کرد و از انسانهای نوینی سخن می‌گفت که جانشان را فدای فردای بهتر مردم کرده‌اند، در حالی‌که در زندگی فردی خودشان هیچ چیز کم نداشتند و در این دنیا می‌توانستند به همه چیز دست پیدا کنند. جواد شفایی با چنان شور و عشقی از شهیدان بنیانگذار سازمان صحبت می‌کرد که انگار آنها را دیده است. واقعیت این بود که پیام خون آنها را چنان که از خودشان شنیده باشد از روی حماسه زندگی و شهادتشان درک کرده بود».

جواد شفایی: مقاومت شگفت برپایه انتخاب آگاهانه

علاوه بر شخصیت انقلابی جواد شفایی، عنصر دیگری که باعث شد او عمیقاً بر خانواده تأثیر بگذارد روش برخوردش بود که بازتاب آن را می‌توان در مقاومت قاطع و جدی تک‌تک اعضای شهید خانواده دید. هر چند که مبنای این مقاومت، عنصر انقلابی و انتخاب آگاهانه خودشان بود، اما الآن بهتر می‌توان فهمید که مقاومت در برابر مجموعه مشکلاتی که رژیم برای آن شهیدان فراهم کرد، نمی‌توانست از یک چسب عاطفی و خانوادگی ناشی شده باشد. به‌خصوص که بارها هر یک را در مقابل چشمان دیگری شکنجه کردند.

چطور شد که هر کدام از این شهیدان به‌طور مستقل بر سر مواضعشان در دفاع از مجاهدین با استواری تمام ایستادند؟ جواد شفایی موفق شده بود تک‌تک آن شهیدان را به‌طور ایدئولوژیک با سازمان آشنا کند و در معرض انتخاب آگاهانه راه و آرمانشان قرار دهد. از آنچه پیش آمده و مقاومتی که آنها کرده‌اند این‌طور پیداست که جواد شفایی در ”وصل“ کردن آنها به سازمان مجاهدین موفق بوده و کارش را درست انجام داده است.

یکی از زندانیان سیاسی غیرمذهبی، که مدت کوتاهی در زندان اوین همراه جواد شفایی بوده نوشته است: «وقتی مرا به اتاق شکنجه بردند، صداهایی را می‌شنیدم که نشان می‌داد بازجوها دارند شلاق می‌زنند ولی صدای دیگری شنیده نمی‌شد. تصور کردم که هدفشان تضعیف روحیه من است و می‌خواهند نشان بدهند که تا این حد وحشیانه می‌کوبند. تازه داشتم خودم را برای مقابله با چنین ترفندی آماده می‌کردم که ناگهان یکی با لهجه شیرین اصفهانی داد زد: بابا! شماها چقدر احمقید! این چیزها مرا به حرف نمی‌آورند، یک چیز دیگر امتحان کنید.

آن روز با جواد شفایی به‌عنوان نمونه‌یی از مقاومت افسانه‌یی مجاهدین خلق آشنا شدم. مقاومتی که حاوی درسهای مستقیم و عینی برای هر مبارزی بود».

هیچ فشاری از طرف دژخیمان خمینی بر جواد شفایی تاثیر ندارد

یکی دیگر از هم زنجیران جواد شفایی نوشته است: «او در اواخر پاییز 1360 دستگیر شد. پاسداران به‌خاطر دستگیرکردنش به هم تبریک می‌گفتند. دژخیمان رژیم شدیدترین فشارها را روی جواد شفایی گذاشته بودند. او به خوبی دست دشمن را خوانده بود و می‌دانست که این فشارها برای کسب اطلاعات نیست و می‌خواهند از او مصاحبه تلویزیونی بگیرند و او را ولو به‌اندازه گفتن یک کلمه جلو دوربین بنشانند. وقتی فشارها را روی همسرش افزایش دادند، به صراحت در مقابل بازجوها اعلام کرد که هر اتفاقی بیفتد در من هیچ تأثیری ندارد و بارها صدایش را می‌شنیدیم که فریاد می‌زد بچه‌ها تنها کاری که باید بکنید مقاومت است و بس!

جواد شفایی در زندان الگوی مقاومت و تکیه‌گاه مهمی برای بچه‌ها بود. هنگامی که خبر شهادت موسی را به سلول آوردند. ما در اتاق 3 بند 2 اوین بودیم. جواد شفایی با استواری همه را دلداری داد و به مدت یک هفته هر شب مراسم تلاوت قرآن برگزار کرد».

مجاهد شهید خسرو کاوه‌نژاد در خاطراتش از زندان اوین نوشته است: «من جواد شفایی را ندیده بودم ولی توصیف شکنجه‌هایی را که او تحمل کرده بود، زیاد شنیدم. از جمله یکی از قهرمانان واحدهای عملیاتی به نام مجاهد شهید سعید چاچ، در دورانی که با هم در یک اتاق بودیم لحظه‌یی از فکر شورش در زندان غافل نبود و مدام در فکر طرح و نقشه برای فرار یا شورش بود و همواره از جواد شفایی به‌عنوان الگوی خودش یاد می‌کرد و می‌گفت این وصیت جواد شفایی است که هیچ وقت در زندان از فکر تهاجم به دشمن غافل نشوید، شورش، فرار، اعتراض… شما بالاترین ضربه و تهاجم به دشمن را در نظر بگیرید و هر امکانی را که بتواند به شورش در زندان منجر شود، بررسی کنید و هیچ فرصتی را از دست ندهید».

جواد شفایی تطمیع و توطئه دژخیمان را در هم می‌شکند

همرزم دیگرش نوشته است: «وقتی از در هم شکستن جواد شفایی ناامید شدند، سعی کردند با او از در بحث و مناظره وارد شوند. کتابی را به او داده بودند که اسمش «منافقین خلق رو‌در‌روی خلق» بود. جواد شفایی توضیح داد که از نظر خودمان این کتاب از عنوانش گرفته تا جعلیاتی که رژیم در آن کرده خیلی خنده‌دار به نظر می‌آید. اما انتشار این نوع کتابها نشان می‌دهد که رژیم در مقابله با سازمان، با چه مشکل اجتماعی جدی و اساسی مواجه است. جواد شفایی را برای بحث درباره این کتاب به مناظره بردند و او در حضور زندانیانی که به‌زور جمع کرده بودند، این کتاب را به همه نشان داده و گفته بود: این کتاب را داده‌اند که من بخوانم و بر اساس آن مناظره کنم؟ به نظر شما مگر جلاد و قربانی می‌توانند با هم مناظره کنند؟

جواد شفایی شلوارش را تا زانو بالا زده بود و با نشان‌دادن آثار شکنجه‌ها گفته بود: از شلاق و شکنجه که آثارش را می‌بینید نتیجه نگرفته‌اند و شکست خورده‌اند؛ با اینها چه بحث و مناظره‌یی بکنیم؟ اولین شرط برای مناظره این است که شلاق را کنار بگذارید و اولین حرفمان این است که جواب بدهید چرا شلاق به دست گرفته‌اید و چرا زندانها را پر کرده‌اید؟

مجاهد شهید مجید شفایی

سایت پیشتازان راه آزادی ایران- استان اصفهان

مجید شفایی

مشخصات مجاهد شهید مجید شفایی

محل تولد: اصفهان

تحصيل: دانش آموز

سن: 16

محل شهادت: اصفهان

زمان شهادت: 1360

http://porannajafi1000.blogspot.com/2017/10/blog-post_8.html

خستگی نمی شناخت

مجاهد شهيد مجيد شفائي در خانواده اي با ويژگيهاي والاي انساني در اصفهان متولد شد و رشد كرد. در دوره انقلاب ضدسلطنتی با وجود سن كم در تظاهرات شركت فعال داشت. پس از انقلاب ضدسلطنتي در ارتباط با سازمان مجاهدین قرار گرفت و عضو انجمن جوانان مسلمان شد. زماني كه از خانه شان بعنوان محل فعالیتها استفاده مي شد او فعالانه مشغول به کار می شد.

مجيد نوجوانی با هوش؛ دقيق و پرتلاش بود. او در تيم هاي فروش نشريه مجاهد فعاليت چشمگيري داشت و نفرت شديدش از مرتجعين در مايه‌گذاريهاي او و تلاشي كه براي انجام مسئوليتهايش بکار می‌گرفت بخوبي قابل مشاهده بود.

پس از دستگيري مادرش مجاهد شهيد عفت خليفه سلطاني، مجيد بهمراه ديگر اعضاي خانواده، زندگي مخفي اش را آغاز كرد. بارها او را ديده بودند در حالي كه كفشهايش را زير سر گذاشته، در پاركي خوابيده است، ولي هيچگاه نشاني از خستگي روحي و كم تحركي در او ديده نمي شد.

تا اينكه چند روز پس از دستگيري پدر و مادرش؛ وی نيز بر سر قراري دستگير شد. او را تحت شكنجه بردند و پشت و پهلوي او را سياه کرده و دستش را شكستند. ولي او كه یک ميليشياي دلاور و قهرمان بود متهورانه از مواضع انقلابيش دفاع كرد.

پاسداران شب و دژخیمان سرانجام؛‌ او را ساعت 12 شب يكشنبه پنجم مهر ماه سال 1360 به همراه پدر و مادر قهرمانش در اصفهان تیرباران کردند. مجید در زمان شهادت 16 ساله بود. از او ژاكتي به يادگار مانده است كه مادر شهيدش عفت خليفه سلطاني براي وی بافته بود. اما قبل از اينكه بتواند آن را به تن کند؛ در كنار مادرش به خاک افتاد. مادرش در زمان شهادت 42 ساله بود . این دو شهید را در مزار تخت فولاد اصفهان بخاك سپردند.

***************************

خانواده شفایی معنای راستین وفای به پیمان- سایت سازمان مجاهدین مشترک

https://event.mojahedin.org/i/news/141200

مجاهد قهرمان شهید مجید شفایی

استوار بر سر پیمان تا به آخر

«میلیشیا همه کارهایش را به شیوه تیمی و جمعی حل می‌کند».

میلیشیای قهرمان مجید شفایی، در هنگام شهادت، دانش‌آموز سال سوم رشته ریاضی بود. مجید از سال ‌1358 کار و فعالیت سیاسی را در مدرسه آغاز کرد و در شمار نخستین دانش‌آموزانی بود که به صفوف واحدهای سیاسی و تبلیغی میلیشیا پیوست. روحیه بالا و پرنشاطش او را از محبوبیت خاصی بین همکلاسیها و همرزمانش برخوردار کرده بود.

طی سالهای‌59و 60 در زمانی که خانه آنها محل استقرار مسئولان سازمان بود مجید علاوه بر این‌که در تیمهای فروش نشریه شرکت فعال داشت، با شایستگی و دقت و احساس مسئولیتی بیش از انتظار، در نقل و انتقال مدارک و پیامهای سازمانی به‌صورت یک پیک بسیار فعال و کارآمد عمل می‌کرد.

مجید شفایی هر مانعی را در مسیر مبارزه پس می‌زد

یکی از همرزمانش که پس از 30 خرداد 1360 مدتی با او در ارتباط بوده، نوشته است: «مجید بعد از 30 خرداد 1360در کارها سر از پا نمی‌شناخت. در حالی که حتی خانه مشخصی برای مخفی شدن نداشت هیچ مشکلی مانع فعالیتهای او نبود. چند تا از همکلاسیهایی که می‌دانستند مجید مخفی شده و سپاه به‌دنبال دستگیری اوست چند بار هشدار دادند که مجید کارهای خطرناک می‌کند، دیده‌ایم که از فرط خستگی روی نیمکت پارک خوابش برده است. هشدار بچه‌های مدرسه واقعی بود و یک بار خودم دیدم که کفشهایش را زیر سرش گذاشته و مثل یک کارگر ساده روی صندلی پارک به خواب رفته است.

به او توصیه کردم که برای چند ساعت استراحت بهتر است از خانه‌های آشنایانت استفاده کنی. مجید یادآوری کرد که پاسدارها مثل سگ هار به جان خانواده‌ها و هواداران شناخته شده افتاده‌اند و هر شب دهها خانه را در سطح شهر بازرسی می‌کنند. مجید به من فهماند که کارهایش چندان هم که دیده می‌شود، بی‌حساب نیست و گفت: میلیشیا همه کارهایش جمعی است، امنیت را هم با کار جمعی و تیمی حل می‌کنیم. به نوبت استراحت می‌کنیم و هوای هم را داریم».

وفای به عهد مجید شفایی با شهادتی پر شکوه

مجید شفایی در اواخر تابستان سال 1360 در جریان اجرای یک قرار دستگیر شد و پاسداران بلافاصله او را به زیر شدیدترین شکنجه‌ها بردند. اما مجید استوار و مقاوم بر سر پیمانش ایستاد و در کنار پدر و مادر قهرمانش به جوخه تیرباران سپرده شد. هنگامی که پاسداران جنایتکار خمینی پیکر پاک مجید را برای دفن به گورستان تحویل دادند، آثار شکنجه‌های مختلف در تمام بدنش پیدا بود و کتفش نیز بر اثر شکنجه شکسته بود.

مجاهد شهید مجید شفایی

مشخصات مجاهد شهید مجید شفایی

محل تولد: اصفهان

تحصيل: دانش آموز

سن: 16

محل شهادت: اصفهان

زمان شهادت: 1360

خستگی نمی شناخت- پيشتازان راه آزادی ایران

https://porannajafi1000.blogspot.com/search?q=%D9%85%D8%AC%DB%8C%D8%AF+%D8%B4%D9%81%D8%A7%DB%8C%DB%8C

مجاهد شهيد مجيد شفائي در خانواده اي با ويژگيهاي والاي انساني در اصفهان متولد شد و رشد كرد. در دوره انقلاب ضدسلطنتی با وجود سن كم در تظاهرات شركت فعال داشت. پس از انقلاب ضدسلطنتي در ارتباط با سازمان مجاهدین قرار گرفت و عضو انجمن جوانان مسلمان شد. زماني كه از خانه شان بعنوان محل فعالیتها استفاده مي شد او فعالانه مشغول به کار می شد.

مجيد نوجوانی با هوش؛ دقيق و پرتلاش بود. او در تيم هاي فروش نشريه مجاهد فعاليت چشمگيري داشت و نفرت شديدش از مرتجعين در مايه‌گذاريهاي او و تلاشي كه براي انجام مسئوليتهايش بکار می‌گرفت بخوبي قابل مشاهده بود.

پس از دستگيري مادرش مجاهد شهيد عفت خليفه سلطاني، مجيد بهمراه ديگر اعضاي خانواده، زندگي مخفي اش را آغاز كرد. بارها او را ديده بودند در حالي كه كفشهايش را زير سر گذاشته، در پاركي خوابيده است، ولي هيچگاه نشاني از خستگي روحي و كم تحركي در او ديده  نمي شد.

تا اينكه چند روز پس از دستگيري پدر و مادرش؛ وی نيز بر سر قراري دستگير شد. او را تحت شكنجه بردند و پشت و پهلوي او را سياه کرده و دستش را شكستند. ولي او كه یک ميليشياي دلاور و قهرمان بود متهورانه از مواضع انقلابيش دفاع كرد.

پاسداران شب و دژخیمان سرانجام؛‌ او را ساعت 12 شب يكشنبه پنجم مهر ماه سال 1360 به همراه پدر و مادر قهرمانش در اصفهان تیرباران کردند. مجید در زمان شهادت 16 ساله بود. از او ژاكتي به يادگار مانده است كه مادر شهيدش عفت خليفه سلطاني براي وی بافته بود. اما قبل از اينكه بتواند آن را به تن کند؛ در كنار مادرش به خاک افتاد. مادرش در زمان شهادت 42 ساله بود . این دو شهید را در مزار تخت فولاد اصفهان بخاك سپردند.

مجاهد قهرمان شهید حسین جلیلی‌پروانه

مجاهد قهرمان شهید حسین جلیلی‌پروانه- سایت سازمان مجاهدین

https://martyrs.mojahedin.org/i/martyrs/7953

·        زندگینامه شهیدان

·        1385/11/08

حسین جلیلی پروانه

محل تولد: گناباد

شغل: دانش آموز رياضی

سن: 29

تحصیلات: -

محل شهادت: تهران

تاریخ شهادت: 19-2-1361

محل زندان: -

آنچه قبل از هر چیز چهره انقلابی مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه را در میان یاران و همرزمان مجاهدش برجسته و ممتاز می سازد توان بالای پذیرش مسئولیت و کارایی و قدرت او در حل تضادها و مسائل مختلف بود.

در واقع او در موضع انجام هر مسئولیتی قرار می‌گرفت‌، با ذهن فعال و کارایی عملی خود، به سرعت بر موضوعات و مسائل حیطه مسئولیت خود اشراف می یافت و به خوبی از عهده حل آنها برمی‌آمد.

او چه طی دوران زندان و چه بعد از آن بارها و بارها توانمندی خود را در انجام مسئولیت های گوناگون نشان داد.

مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه در سال ۱۳۳۳ در شهرستان گناباد متولد شد و تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به پایان رساند.

وی در سال  ۵۰ به مشهد آمد و در رشته ریاضی دانشکده علوم مشهد به تحصیل پرداخت. در آن سال‌ها با آغاز جنبش انقلابی مسلحانه و به ویژه تحت تأثیر حرکت سازمان مجاهدین خلق ایران فعالیت‌های دانشجویی عمق و گسترش بیشتری یافته بود و دانشجویان مبارز به صورت هسته ها و گروه های کوچک حول محور سازمان‌ پیشتاز فعالیت می‌کردند. در این میان دانشکده علوم دانشگاه مشهد‌، کانون جوشش این قبیل فعالیت‌های انقلابی بود.

حسین نیز به دلیل زمینه‌های مستعدی که از قبل داشت اما بلافاصله پس از ورود به دانشگاه‌، فعالیت سیاسی خود را آغاز کرد. همراه با دیگر یارانش همچون مجاهدین شهید خسرو رحیمی، محمود جعفری، قاسم مهریزی و ...

با تکثیر و توزیع اعلامیه ها و جزوات مجاهدین‌، در اشاعه فرهنگ انقلابی سازمان می‌کوشید. با گسترش و عضوگیری این قبیل فعالیت‌های انقلابی در میان دانشجویان مبارز‌، ساواک یورش گسترده به دانشگاه‌ها را آغاز کرد و تعداد زیادی از دانشجویان انقلابی را دستگیر نمود. حسین نیز در سال ۵۴ دستگیر شد و پس از پشت سر گذاشتن دوران بازجویی دادگاه نظامی شاه‌، او را به سه سال زندان محکوم نمود. مجاهد شهید حسین جلیلی پس از انتقال به زندان عمومی‌، در ارتباط با تشکیلات مجاهدین قرار گرفت و در همین رابطه، فراگیری آموزش ها و تعلیمات سازمان را آغاز کرد.

پس از آزادی از زندان و به دنبال قیام پرشکوه خلق و سقوط رژیم پهلوی‌، حسین در بخش تبلیغات سازمان در تهران مشغول به کار شد. پس از مدتی به مشهد رفت و به عنوان یکی از مسئولین تشکیلات استان خراسان‌، مسئولیت‌های متعددی را به عهده گرفت.

در آن روزها‌، حسین به راستی لحظه آرام و قرار نداشت. از یک سو به دلیل الزامات کارش مجبور بود روزها و ساعت بسیاری را صرف رفت و آمد به تهران و تماس با مسئولین بالاتر نمایند و از سوی دیگر طیف وسیع نیروهای اجتماعی هوادار سازمان در استان گیلان، تحرک و تلاش بسیار بیشتری از جانب مسئولین استان که حسین در راس آنها بود را طلب می‌کرد. تا با برقراری ارتباط منظم و سازماندهی مناسب‌، دامنه فعالیتهای اجتماعی سازمان را در این استان هر روز گسترش دهند. این دوران یکی از درخشان ترین فصل های زندگی مبارزاتی تشکیلاتی مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه بود.

قبل از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ حسین به تهران آمد و مدتی معاون یکی از مسئولین بخش شهرستان را عهده‌دار شد. با شروع نبرد انقلابی مسلحانه مجاهدین با خمینی جلاد، در بخش اجتماعی به فعالیت پرداخت و مسئولیت نهاد دانش آموزی را به عهده گرفت. آخرین مسئولیت مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه مسئولیت کل منطقه غرب تهران بود. تحت نظر او مسئولین نظامی و اجتماعی منطقه غرب توانستند به سازماندهی نیروها و تشکیل تیم های عملیاتی پرداخته و عملیات متعددی را بر علیه مزدوران دشمن فرماندهی کنند. مجاهد شهید حسین جلیلی از توانایی های مختلفی در زمینه های مختلف سیاسی‌، ایدئولوژیک‌، تشکیلاتی و ... برخوردار بود و بسیاری از اعضا‌ی تحت مسئولیت او توانستند پروسه رشد تشکیلاتی قابل توجهی را پشت سر گذارند.

و سرانجام در روز ۱۹ اردیبهشت ۱۳۶۱ هنگامی که حسین با همسرش مجاهد شهید مریم شفاهی و یکی از همرزمانش مجاهد شهید علی انگبینی از پایگاه خود خارج شده بودند، طی یک درگیری خیابانی و پس از نبرد با  مزدوران خمینی قهرمانانه به شهادت رسیدند.

یادش گرامی باد

مجاهد قهرمان شهید حسین جلیلی پروانه کادری قابل تکیه در هر شرایط- وبلاگ مرگ بر خمینی

http://margbarkhomaini.blogspot.com/2015/09/blog-post_27.html

مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه ششمین عضو شهید خانواده شفایی و همسر زهرا شفایی بود. حسین در میان اعضا و کادرهای سازمان با خصوصیت مسئولیت‌پذیری و کاراییش مشخص می‌شد.

حسین در سال 1332 در شهر گناباد متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر گذراند و از سال 1350 برای ادامه دادن به تحصیلاتش در رشته ریاضی دانشگاه فردوسی به مشهد رفت.

دستگیری در جریان مبارزه ضدسلطنتی

دانشکده علوم دانشگاه مشهد یکی از مهمترین کانونهای فعالیت سیاسی جوانان انقلابی هوادار جنبش مسلحانه ضددیکتاتوری شاه بود. حسین جلیلی پروانه در این دوران در کنار مجاهدان شهید خسرو رحیمی، محمود جعفری، قاسم مهریزی و… فعالیتهایش را حول تکثیر و پخش جزوه‌ها، مطالب آموزشی و اعلامیه‌های سازمان متمرکز کرده بود. به‌دنبال آشکار شدن ابعاد فعالیتهای حسین جلیلی پروانه و یارانش برای ساواک شاه، او و شماری دیگر از همرزمانش در سال 1354 دستگیر و در بیدادگاه نظامی شاه به 3 سال زندان محکوم شدند.

چگونگی پیوستن حسین جلیلی پروانه به سازمان مجاهدین خلق ایران

حسین جلیلی به‌محض انتقال به زندان در اولین فرصت در‌صدد وصل به سازمان مجاهدین برآمد و به تشکیلات سازمان مجاهدین پیوست. او با شور و اشتیاق فراگیری آموزشهای سازمانی را آغاز کرد. حسین در شمار آخرین دسته‌های زندانیان سیاسی، مدتی پیش از پیروزی انقلاب بهمن از زندانهای شاه آزاد شد و به تشکیلات سازمان مجاهدین در خارج زندان پیوست.

شهید حسین جلیلی پروانه پس از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی، در بخش تبلیغات سازمان مجاهدین خلق مسئولیتهای متعددی از جمله تدارک میتینگها و اجتماعات بزرگ سازمانی را برعهده داشت. یکی از کارهای درخشان او در این دوران سازماندهی و حل و فصل مسائل میتینگ بزرگ میدان بهارستان در سال 1358 در مراسم یادبود به‌مناسبت قیام ملی 30 تیر بود. حسین همچنین نقش مهمی در برگزاری مراسم عظیم سخنرانی رهبر مقاومت، آقای مسعود رجوی به‌مناسبت درگذشت پدر طالقانی در دانشگاه تهران ایفاکرد.

شهید حسین جلیلی پروانه از مسئولان تشکیلاتی سازمان مجاهدین خلق

حسین از اواسط سال 1358 به خراسان منتقل شد و به‌عنوان یکی از مسئولان تشکیلات خراسان به انجام وظایف انقلابیش پرداخت. سپس با جدیت و پشتکار تحسین برانگیزی مسئولیت کل تشکیلات استان گیلان را با شایستگی به عهده گرفت. فرماندهی نیروهای مجاهدین در گیلان، طی سال 1359 یکی از درخشانترین فصلهای زندگی مبارزاتی حسین بود.

در پی 30 خرداد 1360 حسین جلیلی به تهران منتقل شد و مسئولیت نهاد دانش‌آموزی تهران را به عهده گرفت. شهید حسین جلیلی پروانه در آخرین ماههای حیات پرافتخارش، مسئولیت نظامی و اجتماعی منطقه غرب تهران را برعهده داشت. تیمهای نظامی و واحدهای پشتیبانی عملیاتی که حسین قهرمان در این منطقه سازماندهی و تربیت کرد، تا ماهها بعد از شهادتش با جسارت بر قوای سرکوبگر دشمن در تهران می‌تاختند. این تیمها به‌ویژه در ماههای شهریور و مهر1361 روزانه بیش از 10 عمل نظامی انجام می‌دادند.

خانواده شفایی معنای راستین وفای به پیمان- سایت سازمان مجاهدین مشترک

https://event.mojahedin.org/i/news/141200

مجاهد قهرمان شهید حسین جلیلی پروانه کادری قابل تکیه در هر شرایط

مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه ششمین عضو شهید خانواده شفایی و همسر زهرا شفایی بود. حسین در میان اعضا و کادرهای سازمان با خصوصیت مسئولیت‌پذیری و کاراییش مشخص می‌شد.

حسین در سال 1332 در شهر گناباد متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر گذراند و از سال 1350 برای ادامه دادن به تحصیلاتش در رشته ریاضی دانشگاه فردوسی به مشهد رفت.

دستگیری در جریان مبارزه ضدسلطنتی

دانشکده علوم دانشگاه مشهد یکی از مهمترین کانونهای فعالیت سیاسی جوانان انقلابی هوادار جنبش مسلحانه ضددیکتاتوری شاه بود. حسین جلیلی پروانه در این دوران در کنار مجاهدان شهید خسرو رحیمی، محمود جعفری، قاسم مهریزی و… فعالیتهایش را حول تکثیر و پخش جزوه‌ها، مطالب آموزشی و اعلامیه‌های سازمان متمرکز کرده بود. به‌دنبال آشکار شدن ابعاد فعالیتهای حسین جلیلی پروانه و یارانش برای ساواک شاه، او و شماری دیگر از همرزمانش در سال 1354 دستگیر و در بیدادگاه نظامی شاه به 3 سال زندان محکوم شدند.

چگونگی پیوستن حسین جلیلی پروانه به سازمان مجاهدین خلق ایران

حسین جلیلی به‌محض انتقال به زندان در اولین فرصت در‌صدد وصل به سازمان مجاهدین برآمد و به تشکیلات سازمان مجاهدین پیوست. او با شور و اشتیاق فراگیری آموزشهای سازمانی را آغاز کرد. حسین در شمار آخرین دسته‌های زندانیان سیاسی، مدتی پیش از پیروزی انقلاب بهمن از زندانهای شاه آزاد شد و به تشکیلات سازمان مجاهدین در خارج زندان پیوست.

شهید حسین جلیلی پروانه پس از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی، در بخش تبلیغات سازمان مجاهدین خلق مسئولیتهای متعددی از جمله تدارک میتینگها و اجتماعات بزرگ سازمانی را برعهده داشت. یکی از کارهای درخشان او در این دوران سازماندهی و حل و فصل مسائل میتینگ بزرگ میدان بهارستان در سال 1358 در مراسم یادبود به‌مناسبت قیام ملی 30 تیر بود. حسین همچنین نقش مهمی در برگزاری مراسم عظیم سخنرانی رهبر مقاومت، آقای مسعود رجوی به‌مناسبت درگذشت پدر طالقانی در دانشگاه تهران ایفاکرد.

شهید حسین جلیلی پروانه از مسئولان تشکیلاتی سازمان مجاهدین خلق

حسین از اواسط سال 1358 به خراسان منتقل شد و به‌عنوان یکی از مسئولان تشکیلات خراسان به انجام وظایف انقلابیش پرداخت. سپس با جدیت و پشتکار تحسین برانگیزی مسئولیت کل تشکیلات استان گیلان را با شایستگی به عهده گرفت. فرماندهی نیروهای مجاهدین در گیلان، طی سال 1359 یکی از درخشانترین فصلهای زندگی مبارزاتی حسین بود.

در پی 30 خرداد 1360 حسین جلیلی به تهران منتقل شد و مسئولیت نهاد دانش‌آموزی تهران را به عهده گرفت. شهید حسین جلیلی پروانه در آخرین ماههای حیات پرافتخارش، مسئولیت نظامی و اجتماعی منطقه غرب تهران را برعهده داشت. تیمهای نظامی و واحدهای پشتیبانی عملیاتی که حسین قهرمان در این منطقه سازماندهی و تربیت کرد، تا ماهها بعد از شهادتش با جسارت بر قوای سرکوبگر دشمن در تهران می‌تاختند. این تیمها به‌ویژه در ماههای شهریور و مهر1361 روزانه بیش از 10 عمل نظامی انجام می‌دادند.

مجاهد قهرمان شهید حسین جلیلی پروانه کادری قابل تکیه در هر شرایط – پیشتازان راه آزادی

https://porannajafi1000.blogspot.com/search?q=%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86+%D8%AC%D9%84%DB%8C%D9%84%DB%8C+%D9%BE%D8%B1%D9%88%D8%A7%D9%86%D9%87

مجاهد شهید حسین جلیلی پروانه ششمین عضو شهید خانواده شفایی و همسر زهرا شفایی بود. حسین در میان اعضا و کادرهای سازمان با خصوصیت مسئولیت‌پذیری و کاراییش مشخص می‌شد.

حسین در سال 1332 در شهر گناباد متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر گذراند و از سال 1350 برای ادامه دادن به تحصیلاتش در رشته ریاضی دانشگاه فردوسی به مشهد رفت.

دستگیری در جریان مبارزه ضدسلطنتی

دانشکده علوم دانشگاه مشهد یکی از مهمترین کانونهای فعالیت سیاسی جوانان انقلابی هوادار جنبش مسلحانه ضددیکتاتوری شاه بود. حسین جلیلی پروانه در این دوران در کنار مجاهدان شهید خسرو رحیمی، محمود جعفری، قاسم مهریزی و… فعالیتهایش را حول تکثیر و پخش جزوه‌ها، مطالب آموزشی و اعلامیه‌های سازمان متمرکز کرده بود. به‌دنبال آشکار شدن ابعاد فعالیتهای حسین جلیلی پروانه و یارانش برای ساواک شاه، او و شماری دیگر از همرزمانش در سال 1354 دستگیر و در بیدادگاه نظامی شاه به 3 سال زندان محکوم شدند.

چگونگی پیوستن حسین جلیلی پروانه به سازمان مجاهدین خلق ایران

حسین جلیلی به‌محض انتقال به زندان در اولین فرصت در‌صدد وصل به سازمان مجاهدین برآمد و به تشکیلات سازمان مجاهدین پیوست. او با شور و اشتیاق فراگیری آموزشهای سازمانی را آغاز کرد. حسین در شمار آخرین دسته‌های زندانیان سیاسی، مدتی پیش از پیروزی انقلاب بهمن از زندانهای شاه آزاد شد و به تشکیلات سازمان مجاهدین در خارج زندان پیوست.

شهید حسین جلیلی پروانه پس از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی، در بخش تبلیغات سازمان مجاهدین خلق مسئولیتهای متعددی از جمله تدارک میتینگها و اجتماعات بزرگ سازمانی را برعهده داشت. یکی از کارهای درخشان او در این دوران سازماندهی و حل و فصل مسائل میتینگ بزرگ میدان بهارستان در سال 1358 در مراسم یادبود به‌مناسبت قیام ملی 30 تیر بود. حسین همچنین نقش مهمی در برگزاری مراسم عظیم سخنرانی رهبر مقاومت، آقای مسعود رجوی به‌مناسبت درگذشت پدر طالقانی در دانشگاه تهران ایفاکرد.

شهید حسین جلیلی پروانه از مسئولان تشکیلاتی سازمان مجاهدین خلق

حسین از اواسط سال 1358 به خراسان منتقل شد و به‌عنوان یکی از مسئولان تشکیلات خراسان به انجام وظایف انقلابیش پرداخت. سپس با جدیت و پشتکار تحسین برانگیزی مسئولیت کل تشکیلات استان گیلان را با شایستگی به عهده گرفت. فرماندهی نیروهای مجاهدین در گیلان، طی سال 1359 یکی از درخشانترین فصلهای زندگی مبارزاتی حسین بود.

در پی 30 خرداد 1360 حسین جلیلی به تهران منتقل شد و مسئولیت نهاد دانش‌آموزی تهران را به عهده گرفت. شهید حسین جلیلی پروانه در آخرین ماههای حیات پرافتخارش، مسئولیت نظامی و اجتماعی منطقه غرب تهران را برعهده داشت. تیمهای نظامی و واحدهای پشتیبانی عملیاتی که حسین قهرمان در این منطقه سازماندهی و تربیت کرد، تا ماهها بعد از شهادتش با جسارت بر قوای سرکوبگر دشمن در تهران می‌تاختند. این تیمها به‌ویژه در ماههای شهریور و مهر1361 روزانه بیش از 10 عمل نظامی انجام می‌دادند.

مجاهد خلق زهره شفایی

زهره شفايي: پدر، مادر، يك خواهر و دو برادرم جزئي از 120 هزار شهيد-ایران اسرار

http://iranasrar.blogspot.com/2014/01/120.html

عضو خانواده دكتر شفايي كه در سال 1360 تيرباران شدند

من شاهدي از ميان صدها هزار انساني هستم كه خانواده‌شان توسط آخوندهاي سفاك در ايران، اعدام شده‌اند. پدر، مادر، يك خواهر و دو برادرم ، جزيي هستند از 120 هزار از بهترين هاي مردم ايران كه توسط اين رژيم به شهادت رسيدند. امثال من صدها هزار نفر در جاي جاي ايران هستند كه داستان زندگيشان مشابه است.

من در اصفهان به دنيا آمدم. و تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در شهر خودمان به پايان رساندم و سپس وارد دانشگاه شدم و رشته اقتصاد مي‌خواندم، بعد از انقلاب ضدسلطنتي من هم مانند بسياري از جوانان ايران به عنوان هوادار مجاهدين به فعاليت سياسي رو آوردم. خوشبختانه خانواده من نيز همراه و مشوق من بودند.

سال 60، با شروع دستگيريها و اعدام هواداران گروههاي سياسي، پاسداران رژيم به خانه‌ ما نيز حمله كردند و مادرم را در برابر چشمان هراسان برادر كوچكم كه فقط 7 سال داشت دستگير كردند و بردند و خانه را مصادره كردند. جرم مادرم اين بود كه در خانه ما مراسم عزاداري براي يك جوان 16 ساله به‌نام عباس عماني كه تنها به خاطر فروش نشريه مجاهد توسط چماقداران در خيابان، به قتل رسيده بود، برگزار كرد.

بعد از 2 ماه مادرم آزاد شد و با تلاشهاي زياد توانست خانه‌مان را از رژيم پس بگيرد، ولي چند ماه بعد بار ديگر، همراه پدرم (دكتر مرتضي شفايي) دستگير شد و سرانجام در روز 5مهر1360، هر دو آنها به‌همراه برادر ديگرم مجيد كه فقط 16 سال داشت و 50 نفر ديگر از هواداران مجاهدين، در يك روز تيرباران شدند. جرم آنها چه بود: هواداري از مجاهدين، توزيع نشريات آنها، و يا در اختيار گذاشتن خانه و كمك مالي و يا درمان بيماران مجاهدين (چون پدرم پزشك بود).

من آن موقع در خانه پدر و مادرم نبودم ولي خبر دستگيري آنها را شنيدم. و نگرانشان بودم.

آن روزها رژيم به طور گسترده زندانيان را اعدام مي كرد و با كمال وقاحت، روز بعد اسامي و يا گاهي عكسهايشان را در روزنامه‌هاي دولتي درج مي‌كرد. هر روز روزنامه مي خريدم و با دلواپسي ورق مي زدم و در ليست دردناك اعدام‌شدگان به دنبال اسامي دوستان و اعضاي خانواده‌ام كه دستگير شده بودند، مي‌گشتم. كساني كه اين لحظات را در سال 60تجربه كرده‌اند، مي‌دانند كه معني‌اش چيست.

صبح روز 7 مهر، كه با يكي از دوستانم بيرون رفته بودم، به روال معمول روزنامه خريدم. و شروع به ورق زدن كردم كه ناگهان در ميان اسامي 53 نفر شهيدان شامگاه 5 مهر، اسم پدر، مادر و برادر 16ساله و نازنينم را ديدم. شوكه شدم. ضربة سنگيني بود به خصوص براي من كه در آن موقع 19 ساله و عاشق خانواده‌ام بودم. درد سنگيني همه وجودم را گرفته بود. راستي جرم اينها چه بود؟

يك چيز را مي‌فهميدم. اگرچه خيلي سخت است ولي بهاي آزادي است. ياد حرف پدرم افتادم كه يكبار كه پاسداران رژيم ماشينش را آتش زده بودند، گفت:

«بابا، هر كس تصميم مي‌گيرد براي آزادي كشورش مبارزه كند، بايد از همه چيزش بگذرد. امروز ماشينت را آتش مي‌زنند، فردا ممكن است خانه‌ات را بگيرند. يك روز هم بايد جانت را براي آن بدهي. آزادي كه بدون قيمت به‌دست نمي‌آيد»

6 ماه بعد، برادر ديگرم جواد كه 27 ساله و دانشجوي مهندسي متالوژي بود در زندانهاي رژيم در زير شكنجه به شهادت رسيد و يك ماه بعد از آن، تنها خواهرم مريم، 24 ساله، همراه با همسرش به دست پاسداران كشته شدند.

بعدها زندانياني كه با پدر و مادرم هم سلول بودند، مي‌گفتند كه چندين بار پاسداران از مادر و پدرم خواستند كه به تلويزيون آمده و عليه مجاهدين دروغها و اتهاماتي را كه رژيم مي‌‌خواهد بازگو كنند تا اعدام نشوند، اما آنها هر بار يك حرف را تكرار مي كردند:

اگر قيمت آزادي ايران اعدام ماست، ما را بكشيد. اگر قيمت آزادي ايران، يتيم شدن فرزند 7 ساله ماست، ما را بكشيد. ما به جنايات شما صحه نمي‌گذاريم. ما از زندگي و خوشبختي خود و خانواده‌مان مي‌گذريم تا آزادي و زندگي و خوشبختي را براي همه مردم ايران به‌دست آوريم.

آري، در اين سالهاي سياه، بيش از 120 هزار نفر در ميهن ما فقط به‌جرم آزاديخواهي شكنجه و تيرباران شدند. كساني كه اگر چه امروز نيستند اما هرگز از خاطره تاريخي ملت ما محو نخواهند شد. آن جوانان و نوجواناني كه تنها جرمشان فروش نشريه يا شركت در تظاهرات و ميتينگهاي سياسي و هواداري كردن از يك آرمان و مرام سياسي بود. بسياري از آنها به رغم سن كم، زير سخت ترين شكنجه ها حاضر نشدند، دست از آرمانشان يعني آزادي بردارند تا چند روزي بيشتر زنده بمانند.

محمد برادر كوچكم كه در سال 60، فقط 7 سال داشت، بعدها توانست به‌كمك دوستانش از كشور خارج شده و به آمريكا برود و در رشته پزشكي (به ياد پدرم) مشغول به تحصيل شود. ولي پس از يك ترم از تحصيلش، درس و تحصيل را رها كرد و به مجاهدان آزادي در شهر اشرف پيوست. و اكنون كه 40 ساله است در «ليبرتي» است و در صف مجاهدان براي آزادي ميهن پايداري مي‌كند.

وقتي اولين بار او را در شهر اشرف ديدم و از او سوال كردم كه چه شد كه بعد از اينهمه سختي و فراز و نشيب در زندگي، زماني كه توانستي از ايران خارج شوي و درس و تحصيلت را در آمريكا ادامه دهي، همه چيز را رها كردي و به مجاهدين پيوستي؟

با اين جملات مرا ميخكوب كرد. محمد گفت:

«زهره ميدوني چيه؟ من ميخواستم پزشكي بخوانم كه بعنوان يك پزشك به مردمم خدمت كنم، ولي وقتي فكر كردم ديدم هزاران پزشك در ايران دربدر و آواره‌اند و حتي براي امرار معيشت رانندگي تاكسي مي‌كنند. مردم ايران، قبل از نياز به پزشك، به آزادي نياز دارند. براي همين خودم را به مجاهدين رساندم تا بتوانم در مسير آزادي مردمم از چنگال آخوندها مبارزه كنم. وقتي ايران آزاد شود، پزشكان زيادي هستند كه مي‌توانند مردم را معالجه كنند.»

به ياد پدرم و آخرين جملات او افتادم كه مي گفت: آزادي بدون قيمت به‌دست نمي‌آيد. محمد و ديگر ياران او در زندان ليبرتي، اكنون اين بها و قيمت تسليم نشدن به ارتجاع را لحظه لحظه مي‌پردازند.

آري، ما مجاهدين، با خدا و خلقمان پيمان بسته‌ايم كه تا آخرين نفس، بهاي آزادي ايران را بپردازيم و از مبارزه در اين راه لحظه‌يي كوتاه نياييم.

همگام با جنبش دادخواهی قتل عام ۶۷، قسمت اول – زهره شفایی و حمیرا واضحان-سایت بسوی پیروزی

https://www.resistance-history.besoyepirozi.com/jonbeshe-dadkhahi/42926-%D9%87%D9%85%DA%AF%D8%A7%D9%85-%D8%A8%D8%A7-%D8%AC%D9%86%D8%A8%D8%B4-%D8%AF%D8%A7%D8%AF%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%87%DB%8C-%D9%82%D8%AA%D9%84-%D8%B9%D8%A7%D9%85-%DB%B6%DB%B7%D8%8C-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%A7%D9%88%D9%84-%E2%80%93-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D9%87-%D8%B4%D9%81%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%88-%D8%AD%D9%85%DB%8C%D8%B1%D8%A7-%D9%88%D8%A7%D8%B6%D8%AD%D8%A7%D9%86

همگام با جنبش دادخواهی قتل عام ۶۷، قسمت دوم – زهره شفایی و حمیرا واضحان- سایت بسوی پیروزی

https://resistance-history.besoyepirozi.com/jonbeshe-dadkhahi/42931-%D9%87%D9%85%DA%AF%D8%A7%D9%85-%D8%A8%D8%A7-%D8%AC%D9%86%D8%A8%D8%B4-%D8%AF%D8%A7%D8%AF%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%87%DB%8C-%D9%82%D8%AA%D9%84-%D8%B9%D8%A7%D9%85-%DB%B6%DB%B7%D8%8C-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%AF%D9%88%D9%85-%E2%80%93-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D9%87-%D8%B4%D9%81%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%88-%D8%AD%D9%85%DB%8C%D8%B1%D8%A7-%D9%88%D8%A7%D8%B6%D8%AD%D8%A7%D9%86

همگام با جنبش دادخواهی قتل عام ۶۷، قسمت ۱ – زهره شفایی و حمیرا واضحان- سیمای آزادی

https://www.youtube.com/watch?v=6bpJ3Q4cEZ4

همگام با جنبش دادخواهی قتل عام ۶۷، قسمت ۲ – زهره شفایی و حمیرا واضحان- سیمای آزادی

https://www.youtube.com/watch?v=wWs5Ln3tUkQ

گفتگوها-همگام با جنبش دادخواهی قتل عام (۱) – زهره شفایی و حمیرا واضحان- همبستگی

https://hambastegimeli.com/%d9%88%d9%8a%d8%af%d8%a6%d9%88%d9%87%d8%a7/2013-04-18-17-35-73/video/2017-08-28

مجاهد خلق محمد شفایی

محمد شفایی

https://www.newsmax.com/world/globaltalk/un-rouhani-iran-resistance/2016/09/24/id/749948/

As UN Fetes Rouhani, Iranian Resistance Vows to Keep Fighting-Newsmax

By David A. Patten    |   Saturday, 24 September 2016 08:53 AM

Email Article|

Comment|

Contact|

Print|

   A   A

Iranian President Hasan Rouhani — who former U.S. Sen. Joseph Lieberman says should be treated as "an international pariah" because his country "has more blood on its hands" than North Korea – has been warmly received by some members of the United Nations this week.

Rouhani's visit to New York follows revelations of the Obama administration's controversial decision to ship $1.7 billion to Iran — an arrangement the administration insists did not amount to paying ransom.

But the cash appeared to secure the release of U.S. prisoners in Iran, while consummating a deal with Iran's mullahs that was intended to limit their nuclear enrichment activities for about a decade.

To one small, beleaguered Iranian resistance group, the payoff to Iran and its diplomatic acceptance at the UN represented yet another setback in a long struggle to get Western powers to recognize the true nature of the regime. Appeasing the theocrats in Tehran, they warn, will only fuel more violence and repression.

That organization, known as the People's Mujahedin of Iran or PMOI, claims 100,000 supporters and adherents worldwide. And in a region where foreign-policy experts decry a void of moderate partners for the West to work with, the PMOI, also known as MEK, stands out as a tolerant group whose views are generally acceptable to the United States and the West.

Beginning in 2001, PMOI was credited with a series of revelations revealing Iran's uranium enrichment activities to international watchdogs. Formerly listed as a terrorist group, it has renounced violence to achieve its ends and surrendered its weapons to U.S. forces in 2003.

Unlike so many entities in the Persian Gulf region, PMOI respects women's rights. In fact its leader and president, Maryam Rajavi, is female.

The PMOI say they aim to bring democracy to their beloved Iran. They also maintain government should be secular rather than religious. The organization also supports a nuclear-free Iran.

The organization has kept a close eye on the West's efforts to rein in the Iranian regime's rogue nuclear program. After all, they have every reason to believe at least some of the billions of dollars that have flowed into Tehran since international sanctions were lifted will be expended to try to annihilate them.

Before Shah Rezi Pahlavi was deposed in February 1979, the PMOI, which denies its members had Marxist or socialist leanings at the time, fought the Shah just as they would later fight the Ayatollahs, and for many of the same reasons: Corrupt cronies, abridged freedoms, and crimes against humanity, they say.

And just as they were persecuted by the Shah, they would later be arrested, tortured, and executed by the religious dictators who replaced him.

In a single year, PMOI leaders say, over 30,000 Iranians were executed in what they contend was an act of genocide by the ruling mullahs in 1988. The killings followed a fatwa against them by Ayatollah Khomeini issued because they refused to support the mullahs in Tehran. That edict has never been rescinded, and Amnesty International has condemned the "staggering execution toll" in Iran.

Anyone doubting the allegations of brutality in Iran should consider the story of Mohammad Shafaei. When he was 7, he watched them haul away his father, a doctor, for the alleged crime of treating a suspected PMOI member who was wounded. His house was also used as a local meeting place in their Isfahan neighborhood.

When his mother arranged a memorial service for a teenager, age 16, who had been shot and killed while delivering a popular PMOI newspapers in the neighborhood, she was arrested as well.

He recalls trying to deliver heart medication to his father after he was imprisoned. The guards confiscated the medicine and refused to let him see his father.

When he looks at a picture of his family now, remembering happier days, only one other family member, his sister, has survived the regime's attacks.

Mohammad was sent to live with an uncle, made his way to Paris, and fulfilled his lifelong dream of coming to the United States to study medicine so he could follow in his father's footsteps.

He studied at the University of North Carolina at Greensboro, where he was by all accounts an extraordinary student, receiving straight As. He could go out for a pizza or go shopping like any American student. Once he was granted refugee status, he could have enjoyed life in America indefinitely.

But in 1994, he learned that Iranian operatives had launched deadly attacks against PMOI members in Baghdad. Under the dictatorship of Iraqi strongman Saddam Hussein, the PMOI experienced over 140 attacks by Iranian operatives against PMOI refugees.

The group fought back, both inside and outside of Iran. Combined with its revolutionary activities that contributed to the Shah's overthrow, the State Department in 1997 made the controversial move of listing PMOI as a terrorist organization — although investigators were never able to identify terrorists among the group's members.

Mohammad read the accounts of his countrymen being massacred in Iraq, and their bravery in captivity reminded him of his parents' sacrifice. After an agonizing period of soul searching, Mohammad felt he must leave his easy life as a college student in America, and return to be with the exiled PMOI members in Iraq.

It was the hardest decision of his life, he says.

"I had a prosperous future in front of me without fear and suppression of [the] mullahs," he says. "I had an opportunity to enter top U.S. medical colleges. Many youths might have a dream of being in such a position.

"On the other hand, I could not imagine how my life was going to be if I started struggling with mullahs. I might get arrested like my mom, or get killed like my Dad, or get tortured to death like my older brother."

But how could he enjoy his freedom, knowing that others were living under a constant threat? Shafaei felt a higher calling to take up the cause that his parents had lost their lives for — bringing liberty to his country.

As soon as he walked into Camp Ashraf, he knew he'd made the right decision.

"I could see thousands of people who had the same goals as my family," he recalls. "I felt myself in my family again and did feel to be alone. I had a feeling that I knew them from a long time. I found all people of MEK in camp Ashraf full of love and compassion, distinguished people who were seeking love, freedom, democracy, and peace. My hope was back."

The group renounced the use of violence in 2001. When U.S. troops arrived in Iraq in 2003, PMOI surrendered its weapons in return for the promise U.S. forces would protect them. As an occupying power under the Geneva Convention, the United States had a legal responsibility to protect them as a religious minority.

As U.S. forces withdrew from Iraq, however, the PMOI were assured they would be safe under Maliki. But they knew the Maliki government had allied itself closely with the sectarian regime in Iran, which saw PMOI as its greatest enemy.

PMOI leaders begging the Americans not to leave, and warned it would be a disaster. But on Jan. 1, 2009, the United States officially handed over control of the camp to the Iraqi government.

As PMOI leaders had predicted, Iraqi Army units attacked the camp repeatedly in 2009, leaving hundreds wounded and 47 dead. Amnesty International reported a video showing Iraqi military vehicles under Maliki's control running over refugees who were trying to flee.

In 2012, Mohammad Shafaei and the other PMOI refugees were forcibly relocated to Camp Liberty near the Baghdad International Airport. There, they found themselves stuck in a no-man's land, targeted for attacks by enemies in Iraq, but unable to return to Iran for fear of being arrested and executed.

A host of leaving American politicians on both sides of the aisle have taken up their cause, including former New York Mayor Rudy Giuliani, Sen. John McCain, former Pennsylvania Gov. Ed Rendell, former Homeland Security Secretary Tom Ridge, former House Speaker Newt Gingrich, former CIA director James Woolsey, and former Rep. Dana Rohrabacher, to name a few.

Their efforts, along with growing international pressure, helped persuade then-Secretary Hillary Clinton to lift the terrorist designation, which enables to group to conduct normal operations, including fundraising, in the United States and elsewhere. Conservative politicians now see in PMOI hope for a democratic alternative for Iran, and wonder why the Obama administration hasn't done more to support them.

Watching their sworn enemies, the mullahs in Tehran, receive tens of billions of dollars of economic relief from sanctions following the signing of the nuclear agreement hasn't helped their morale. They believe the money will go to fuel Hezbollah terrorism, and Iranian operations in Syria and Iraq.

The Obama administration, of course, had hoped the nuclear deal would help moderate the Iran regime. Instead, Tehran has renewed its testing of long-range ballistic missiles that could one day carry a nuclear warhead to attack distant lands, perhaps even the United States. In recent weeks, swarms of Iranian gunboats have played a dangerous game of chicken with U.S. Naval vessels in the Persian Gulf.

But despite those setbacks, PMOI leaders remain optimistic that their country will one day be free.

One recent ray of hope for the beleaguered group came in July at a massive gathering of supporters in Paris. Among the speakers was former House Speaker Newt Gingrich, who said the nuclear arms deal gave the mullahs in Tehran "more money for exporting terrorism around the globe."

"With your efforts, however," he said, "and with an opposition movement that has supporters like you, freedom will be revealed. The existence of every single one of you here is a sign of hope and glory towards the redemption of your homeland."

PMOI's leader, Mrs. Maryam Rajavi, used the Paris venue to espouse a 10-point plan for Iran's future, replete with democratic principles.

It declares: "The ballot box is the only criterion for legitimacy," and calls for the rule of law, separation of religion and state, and universal suffrage.

Mrs. Rajavi also spoke out against sectarian strife and predicted "the current threat from terrorist groups that have risen from religious powers against democracy and freedom will never bear any fruit."

In September, the group announced that all of its members had been safely relocated out of the refugee camp in Iraq. The largest group of refugees went to Albania, a Muslim-majority, parliamentary Republic whose neighbors include Greece, Macedonia, Kosovo, and Montenegro.

PMOI members have been resettled to other European countries as well, where they hope to lead peaceful lives while continuing their steadfast resistance to the Iranian regime.

Shafaei, who lost so many beloved family members to torture and execution, is encouraged that the support of Congress has forced the Obama administration to be more proactive in defending PMOI.

He says this development reflects "the freedom-loving and humane spirit of the American people, and their true historic values."

Asked if he ever regrets leaving a college campus in America to become a refugee living in a foreign country, he responds to the question with one of his own.

"Do you think that George Washington, Thomas Jefferson, and other freedom fighters Americans are proud of ever regretted their struggle for freedom?

He adds: "In the near future, when children of Iran will enjoy their freedom, I and my colleagues in PMOI will be most pleased to be part of bringing freedom to our beloved county, Iran."

© 2020 Newsmax. All rights reserved.

Read more: As UN Fetes Rouhani, Iranian Resistance Vows to Keep Fighting | Newsmax.com

--

https://iranazadfarda.com/%D9%84%D8%AD%D8%B8%D9%87-%D9%87%D8%A7-%D9%88-%D8%AD%D9%85%D8%A7%D8%B3%D9%87-%D9%87%D8%A7/%D9%85%D8%B5%D8%A7%D8%AD%D8%A8%D9%87-%D8%A8%D8%A7-%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF-%D8%B4%D9%81%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D8%A7%D9%81%D8%B3%D8%B1-%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B4-%D8%A2%D8%B2%D8%A7%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%AE/

مصاحبه با محمد شفایی افسر ارتش آزادیبخش در لیبرتی- مقالات (فیس بوک)

http://www.aftabkaran.com/archive/maghale.php?id=5046

مصاحبه با محمد شفايي افسر ارتش آزاديبخش در ليبرتی – وبلاگ مرگ بر خمینی

http://margbarkhomaini.blogspot.com/2015/09/blog-post_27.html

مهر ۶, ۱۳۹۴

فیس بوکتوئیتر

محمد شفایی

سوال : محمد تو عضوی از خانواده مجاهد پرور و و والامقام دکتر شفایی هستی وقتی به خانه تان حمله کردند و مادر را دستگیر کردند چه اتفاقی برایت افتاد می خواهیم یک بار از زبان خودت بشنویم

محمد شفایی :من در خانه خوابیده بودم که دیدم مادرم مرا بیدار می کند. وقتی بیدار شدم دیدم چند پاسدار اطراف ما هستند چند زن با چادر مشکی بودند و یک پاسدار ریشی. مادرم به من گفت که اینها آمده اند و می خواهند من را ببرند. همانطور که پدرت را دیگر بر نگرداندند من را هم دیگر برنخواهند گردادند. آخر چند روز قبلش همین صحنه در مورد پدرم تکرار شده بود و پاسداران به خانه ریختند و پدرم را بردند. من که فهمیدم دیگر این آخرین دیدار با مادرم است شروع به گریه کردم در آن موقع ۷ ساله بودم. من با گریه شروع کردم به لگد زدن به پاسداری که آمده بود مادرم را ببرد ولی او به حالت تمسخر آمیزی می خندید و می گفت برش می گردانیم. خنده های کریه آن پاسدار همچنان جلوی چشمم است….

مادرم دستم را گرفت و من را به در خانه همسایه مان برد. آخر دیگر من تنها بودم و هیچ کس دیگر نبود که پیش او باشم. به همسایه مان گفت که این محمد پیش شما باشد. اگر عمویش آمد او را تحویل او بدهید و اگر نیامد خودتان بزرگش کنید. بعد از آن دیگر مادرم را زنان چادری احاطه کردند و او را به داخل ماشین بردند و من دیگر مادرم را ندیدم.

چند روز بعد که همچنان در خانه همسایه مان بودند، دیدم مجید، دومین برادرم به در خانه همسایه مان آمد. او سوال کرد که چرا هرچه در می زنم کسی در خانه خودمان را باز نمی کند؟ و من ماجرا را برایش توضیح دادم. مجید عزیز من که آن موقع فکر می کنم ۱۶ سال داشت و خیلی نحیف و لاغر اندام هم بود، از دیوار خانه همسایه مان داخل خانه خودمان پرید و یکسری اسنادی را که می خواست برداشت و رفت. آن هم آخرین بار بود که من مجید را دیدم.

سوال : چطور فهمیدی که مادر و پدر و به دنبال آن خواهر و برادرهایت اعدام شده اند ازکجا فهمیدی و با اون سن وسال کم چه احساسی داشتی؟

محمد شفایی: بعد از مدتی که من پیش همسایه مان بودم، عمویم که آن موقع شیراز زندگی می کرد، به اصفهان آمد و من را به پیش خودش به شیراز برد. نمی دانم دقیقا چقدر گذشته بود ولی همواره می خواستم از پدر و مادرم سوال کنم که کجا هستند. چرا من را به ملاقاتشان نمی برند؟ ولی نمی خواستم این سوالها را از کسی بپرسم. چون با آخرین جمله ای که مادرم به من گفت که دیگر بر نمی گردد، برای خودم روشن بود که چه اتفاقی خواهد افتاد. یک روز عمویم که از مسافرت آمده بود، دیدم خیلی ناراحت است. لباس سیاه هم پوشیده بود. بدون هیچ مقدمه ای از او پرسیدم عمو، بابا و مامان اعدام شدند ؟!! عمویم نگاهی به من کرد و یکدفعه بغضش ترکید و زد زیر گریه و من را بغل کرد. در آن لحظه خیلی میخواستم گریه کنم. ولی بیشتر از هرچیز، یک احساس درونم می گفت که گریه نکن تا کسی تو را شکسته و فرو رفته در خود نبیند. اگر چه که ۷ سال داشتم ولی دروان بچگی من دیگر تمام شده بود. چند سال بعد وقتی بر مزار پدر و مادرم می رفتم، و در دیالوگ با مادران و پدران سایر شهدا، فهمیدم که اعدام پدر و مادرم به همراه مجید با همدیگر، و همراه ۵۰ مجاهد دیگر در روز ۵ مهر سال ۶۰ بوده است.

در مورد برادر بزرگم جواد، چون تهران بود اصلا خبری از او نداشتم که چه اتفاقی برای او افتاده است. خبر شهادت او رو فکر می کنم از خواهرم زهره وقتی که از زندان آزاد شده بود شنیدم. من جواد رو خیلی دوست داشتم. چون خیلی مهربان بود. وقتی از تهران به اصفهان می آمد، ساعتها در خانه می نشست و با پدر و مادرم بحث می کرد و اونها رو در جریان اخبار و وضعیت قرار می داد. من هم که زیاد چیزی ازحرفهای اونها نمی فهمیدم یک جایی لم می دادم و به چهره جواد زل می زدم. چون خیلی دوستش داشتم. و الان دیگر او رو هم از دست داده بودم.

سوال : چطور فهمیدی که مادر و پدر و به دنبال آن خواهر و برادرهایت اعدام شده اند ازکجا فهمیدی و با اون سن وسال کم چه احساسی داشتی؟

محمد شفایی : در مورد خواهر بزرگترم مریم، دقیقا یادم نیست که کی فهمیدم که او شهید شده. ولی یادم هست که همواره آرزو می کردم که او حداقل دیگه زنده مونده باشه.

یادم می اید که با خواهرم زهره وقتی شیراز بودیم به زور رادیو صدای مجاهد را که با کلی پارازیت پخش می شد می گرفتیم. صدای مجاهد اسامی شهدا رو اعلام می کرد. می خواستیم ببینم که آیا مریم هم جزء شهدا هست یا نه. من اسم او را بعنوان شهید نشنیده بودم و

همه اش در آرزوها و رویاها یم تصور می کردم که یک روز او را دوباره ببینم. ولی سالیان بعد فهمیدم که به همراه همسرش حسین جلیلی پروانه که من او را ندیده بودم، در یک درگیری خیابانی با پاسداران در اردیبهشت سال ۶۱ شهید شده اند.

سوال : توی اون شرایط نزد چه کسی نگهداری میشدی و چه رفتاری با تو داشتند؟

محمد شفایی : بعد از بردن مادرم تا مدتی، یادم نمی آید چند روز یا چند هفته شد، پیش همسایه مان بودم. آنها سه یا چهار تا بچه داشتند که دو تایشان هم سن و سال خودم بودند. اگر چه آنها همسایه ما بودند و هیچ رابطه خویشاوندی نداشتند ولی محبتهای بیکرانشان را همواره نثار من می کردند.

واقعا احساس غریبی بینشان نمی کردم. یادم می آید که یک روز که با آن دو بچه همسایه مان توی کوچه راه می رفتیم، بچه های خانواده فالانژی که توی همسایگی ما بودند آمدند سراغ من برای اینکه من را اذیت کنند. به من می گفتند بچه منافق و …. آن دو خواهر کوچک خودشان را جلوی من انداختند و هرچه بد و بیراه بود به آنها گفتند و دست من را گرفتند و به خانه خودشان بردند.

بعد ازاینکه از پیش آن خانواده به نزد عمویم رفتند، دیگر آن خانواده را ندیدم ولی همچنان محبتهایشان را به یاد می آورم.

نمی دانم خدا چه حکمتی دارد ولی همواره در تمام زندگی ام هیچ گاه فکر نکردم که خدا من را رها کرده باشد. اگر چه خیلی چیزها را از دست می دادم و برایم ندیدن همه کسانی که دوستشان می داشتم سخت بود، اما مثل اینکه یک کسی از او بالا هوایم را دارد و در هر پروسه ای فرشته های خودش را در قالب یکسری نفرات می فرستاد که محبت را نثارم می کردند.

بعد از آن پروسه پیش عمویم که در شیراز بود رفتم. عمویم عاشق پدرم بود. چون پدرم پسر بزرگ خانه بود و برایم عمویم جای پدرش بود. خبر شهادت پدر و مادرم هم ضربه روحیه خیلی شدیدی به او بود و بعد از آن واقعا شکسته شد. به همین خاطر عمویم سعی می کرد همه عشق و علاقه ای که به پدرم داشت را نثار من کند. هیچگاه با من مثل بچه رفتار نمی کرد. در کارهای مختلف با من مشورت می کرد. خیلی به من احترام میگذاشت. خیلی از مسائلی را که پیش هیچ کس نمی گفت پیش من می گفت. خلاصه اینکه تکیه گاه بزرگی برایم بود. چند سال بعد در اثر همه فشارهایی که به او آمد، دچار سکته قلبی و مغزی توام با هم شد و بلافاصله فوت کرد.

فقدان او هم برای من ضربه عاطفی خیلی شدیدی بود. چرا که در آن پروسه دیگر خواهرم هم نبود و عمویم را هم از دست داده بودم و خیلی احساس تنهایی می کردم. در غم از دست دادن او بر عکس همیشه که گریه نمی کردم خیلی گریه کردم…. با خدا حرف زدم و گفتم که خدایا چرا هر کسی را که من دوست دارم رو داری از من می گیری؟

ولی بالاخره این ابتلائات جلوی روی هرکس وجود داره…..

هر موقع به اصفهان که شهر زادگاهم بود می رفتم و به محله ای که سابقا پدر و مادرم در آن بودند می رفتم، به هر مغازه ای که می رفتم، همه عشق و محبتشان را نثارم می کردند.دوستان پدرم از خاطرات پدرم می گفتند. یکی میگفت که چطور آنروزی که بچه اش مریض شده و در آستانه مرگ بود و پولی نداشت که کسی کمکش کند و بچه اش رو نجات بدهد، پدرم بدون گرفتن هیچ پولی مستمر به بچه اش مراجعه می کرد و داروهایش رو هم خودش تهیه می کرد و چگونه بچه اش رو نجات داده بود. در همان وضعیت یک تعریف از پدرم می کردند ، یک فحش هم به آخوندها می دادند.

البته آنطرف قضیه را هم بگویم. یکبار یکی از به اصطلاح اقواممان، که پاسدار بود، من را پیش دوستانش که پاسدار بودند برد. آنها من را دوره کردند. خیلی چیزها بهم می گفتند که یادم نیست ولی چیزی که در خاطرم مانده این است که یکی از آنها به من گفت فکر نکن که پدر و مادرت که نماز می خواندند مسلمان بودند. ابن ملجم هم نماز می خواند ولی حضرت علی را کشت…

لازم به ذکر است که بگویم این حرفها را این پاسدار برای یک بچه هفت ساله داشت می گفت . شاید نتوانید تصور کنید که در این مواقع آدم تحت چه فشاری می رود. کسی دهن باز می کند و چنین حرفهایی را در مورد عزیزترین کسانت که خودت هم آنها را می شناختی میز ند.

یک مورد دیگر وقتی بزرگ شده بودم و حدود ۱۵ سال داشتم، در صحبت با یکی دیگر از به اصطلاح اقوام وزارتی به او گفتم که شما میگویید پدر و مادرم منافق بودند و آنها را اعدام کردید ولی چرا مجید را که ۱۶ سال داشت اعدام کردید؟ وی در جواب به من گفت در حکومت اسلامی اگر کسی سنگ به شیشه بزند برای اینکه آن شیشه را بشکند، حکم محارب دارد!

یک مورد دیگر برخورد به اصطلاح داییم با من بود. این فرد رئیس سپاه اصفهان بود. یادم است که دفتر کارش در خیابان کمال اسماعیل اصفهان بود. یکبار که دیگر هیچ کس را نداشتم با عموی پدرم، یکسری داروهایی را برای پدرم برداشتم و به درب همان سپاه کمال اسماعیل رفتم که ظاهرا پدرم هم همانجا زندانی بود. پدرم اخیرا عمل قلب باز انجام داده بود و هنوز بخیه های نقطه عمل خوب نشده بود و یکسری داروهای قلب را حتما باید استفاده می کرد. من هم همان دارو ها را برده بودم. بعد از اینکه ساعتها پشت درب زندان با عموی پدرم ایستادیم، نهایتا پاسداری آمد و گفت عمو نمی تواند بیاید و من تنها می توانم بروم.

آن پاسدار من را به داخل برد. یادم است که جایی پرده را کنار زدم و دیدم محوطه بزرگی بود که زمینش چمن بود و درختان بلندی بود که یکسری نفرات را به درخت بسته بودند.

بعد از آن من را به داخل اتاق کار به اصطلاح داییم برد. با ورودم هیچ واکنشی نشان نداد. نه سلامی و نه هیچ واکنشی. یادم نمی آید چه مدت در آن اتاق روی یک صندلی نشسته بودم. بلاخره صبرم تمام شد و گفتم من این داروها را باید به بابام برسانم و الا او می میرد.

یکدفعه او از جا بلند شد و نایلون دارو را از من گرفت و پرت کرد و دستم را گرفت و از اتاق به بیرون پرت کرد و گفت می خواهم که او بمیره….| این هم محبت یک دایی بود در حق پسر خواهر ۷ ساله اش!

سوال : اولین بار که به ملاقات خواهرت زهره به زندان رفتی رو به یاد میاری؟ آیا سایر خواهران زندانی که آنجا بودند و همگی مشتاق دیدنت بودند را بخاطر میاری ؟

وقتی خواهرم زهره زندان بود، نمی دانم چند بار به ملاقاتش رفتم. ولی یکبار به داخل زندان رفتم و فکر می کنم یک روز از صبح تا شب در جمع خواهران هم بندی خواهرم بودم. کسی از آنها را به خاطر نمی آورم ولی چیزی که از ان صحنه در ذهنم باقی مانده است اینست که یک سالن بزرگ داشتند که همه خواهران در آن بودند. همه شان وقتی با من مواجه می شدند کلی خنده و شوخی می کردند. اصلا مثل اینکه زندانی نبودند. یادم است که خیلی شلوغ و پلوغ می کردند. یک زمین والیبال هم در کنار سالن بود که یکسری از آنها والیبال بازی می کردند. نمی دانم چند تا از آن خواهران الان هستند و چندتایشان شهید شده اند

سوال : چند ساله که به ارتش آزادیبخش پیوستی؟ و قبل از آمدن به ارتش کجا بودی وچکار میکردی؟

محمد شفایی :۲۱ ساله بودم که فعالیتم را حرفه ای کردم و در ۲۲ سالگی به ارتش آزادیبخش آمدم. من از آمریکا به ارتش آمدم. آنجا در شهر گرینزبورو در ایالت کارولینای شمالی زندگی می کردم و در دانشگاه کارولینای شمالی دوره مقدماتی پزشکی ام را شروع کردم و بعد از یکسال که می خواستم به ارتش آزادیبخش بپیوندم، دانشگاه را ترک کردم.

سوال : چی شد که به ارتش آزادیبخش پیوستی؟ برخی ممکن است بگویند صرف انتقام جویی برای خانواده ات علت پیوستن تو به ارتش آزادی و مجاهدین بوده است ولی خودت بگو که چه عواملی نقش داشت ؟

محمد شفایی : من در ایران بعد از اینکه خواهرم زهره به خارج رفت و به ارتش آزادیبخش پیوست یعنی زمانیکه حدودا ۱۲ سال داشتم ، دیگر در ملائی بودم که زیاد از اخبار سازمان مطلع نبودم. در میان اقواممان هم افرادی که رژیمی و فالانژ باشند کم نداشتیم که مسمتر در مورد سازمان در ذهنم سم پاشی می کردند که برخی نمونه ها رو گفتم. خیلی بد و بیراه به مجاهدین می گفتند و اینکه اینها گمراه شده اند و …

من همواره یک تناقض را نمی توانستم در ذهنم حل کنم و آن این بود که من پدر و مادر خودم را می شناختم که چگونه انسانهایی بودند. چطور می شود اینها که چنین انسانهای والایی به لحاظ انسانی و اجتماعی بودند، هوادار سازمانی باشند که اینگونه رژیمی ها از آن بد می گفتند؟!!

عکسی یادگار از محمد شفایی همراه مادرش

به همین خاطر نمی توانستم قبول کنم که حرفهایی که رژیمی ها می زنند درست باشد. از طرفی هم در ذهنم می گفتم نکند راست بگویند! به همین خاطر عزمم را جزم کردم که از کشور خارج شوم. چون در شرایط اختناقی که بودم نمی توانستم بفهمم که چکار باید بکنم. کتابهای مختلفی می خواندم که ببینم وظیفه ام برای تغییر این شرایط چیست و به این نتیجه رسیده بودم که باید خارج شوم تا در یک محیط بدون اختناق بتوانم درست فکر کنم و تصمیم بگیرم. ابتدا تصمیم گرفته بودم که درس بخوانم و شخصیتی مانند پدرم شوم و بتوانم به مردم کمک کنم. به همین خاطر شروع به نامه نگاری به دانشگاههای مختلف کردم تا پذیرش بگیرم. در نهایت با سختی بسیار توانستم از کشور خارج شوم. وقتی می خواستم از کشور خارج شوم به کسی نگفتم که مانعم نشوند و رژیم هم روی این موضوع هوشیار و حساس نشود . آن روزها در شرایطی بودم که همه من رو به سمت درس خواندن و در پیش گرفتن یک زندگی عادی تشویق میکردند حتی در آخرین روزهایی که در ایران بودم یکی از فامیل هایم که می خواست حتی مثبت به من نصیحت کند گفت آنجا که می روی به درس و دانشگاهت بچسب، فکر نکن که چون پدر و مادرت در این راه رفته اند تو هم باید در همان راه بروی.

در آمریکا هم تلاش زیادی کردم که به سرعت وارد دانشگاه شده و زمان را از دست ندهم. در کنار واحدهای درست بیولوژی و شیمی و .. که مربوط به دوره مقدماتی پزشکی بود، رشته دومم را جامع شناسی انتخاب کردم. چون می خواستم از طرفی مانند پدرم از طریق پزشکی به مردم کمک کرده و جا پایش بگذارم و هم اینکه بفهمم جامعه چه خبر است و کاری در جامعه بکنم. همزمان شروع کردم به خواندن روزنامه های ایرانی. از همه چیز می خواندم. می خواستم پاسخ سوالی که همواره در ذهنم سنگینی می کرد را پیدا کنم. آیا مجاهدین واقعا از اهدافشان منحرف شده اند؟ آیا تهدید من اینست که چون پدر و مادرم در این راه رفته اند، من هم چشم بسته در این راه بروم؟ به همین خاطر می خواستم خوب بفهمم که کار درست چیست که انجام دهم. شروع کردم از دور فعالیتهای سازمان را دنبال کردن. ابتدا خبر تظاهرات سازمان به مناسبت ۳۰ تیر در جلوی کاخ سفید را در یکی از روزنامه های ایرانی دیدم و به آنجا رفتم تا از دور مناسبات مجاهدین با یکدیگر و هوادارانشان را ببینم که چگونه است. بعد از مدتی توانستم شماره خواهرم زهره را پیدا کنم و با او تماس گرفتم. اولین تماس بعد از سالیان تماس سختی بود. در صحبت با او هرچه ذهنیت منفی در طی این سالیان فامیل های رژیمی از سازمان در ذهنم ایجاد کرده بودند را به او گفتم. گفتم می گویند شما منحرف شده اید و دیگر راه حنیف را نمی روید، چرا به عراق درحالیکه در جنگ با ما بود رفتید؟. می گویند مناسبتاتتان اینطور و انطور است و …. خواهرم به من گفت برو پیش بچه ها هرچه سوال داری بپرس و جواب بگیر.

در برخوردهای بعدی با هواداران و کادرهای سازمان دوباره همان احساسات خوشی که در بچگی در برخورد با بچه ها داشتم در ذهنم یادآوری شد. آن زمان برای من بهشت بود چون واقعا همه بچه ها دوست داشتنی بودند. فکر می کردم که آن دوران دیگر تمام شده است ولی می دیدم دوباره همان حس در من بیدار شده است. این بود که شور و اشتیاقم به صحبت و بودن در بین بچه ها هر روز بیشتر می شد. تصمیم گرفتم که دانشگاهم را از کارولینای شمالی بیاورم در ویرجینیا که نزدیک دفتر سازمان و نزدیک تر به بچه ها باشم. ولی در کنار این حس وقتی بچه ها را می دیدم خیلی متناقض می شدم. خلاصه اینکه یک تناقض بزرگ همواره اذیتم می کرد. من عاشق درس خواندن بودم چون فکر می کردم از این طریق باید کاری کنم. ولی می دیدم که بچه هایی هستند که سال آخر بوده و داشته تز دکترایش را می نوشته ولی درس را کنار گذاشته تا به ارتش آزادیبخش بیاید. یکی دیگر داشته لیسانسش را می گرفته و آنرا ترک کرده و برای پیوستن به ارتش آمده . در تلاطم بودم. از یک طرف ندایی درونم میگفت به درست بچسب که به جایی برسی و بتوانی کار مفیدی بکنی، از طرف دیگر می گفتم که اگر همه اینها می خواستند اینطور فکر کنند که دیگر ارتش آزادیبخشی شکل نمی گرفت. دیگر همه باید منتظر می ماندند تا تحصیلات همه تمام شود و بعد ارتش را تشکیل دهند. خلاصه اینکه دیدم نمی توانم مدعی این باشم که می خواهم کاری بکنم ولی بخواهم که بقیه بروند ارتش و مبارزه کنند تا اینکه نوبت من بشود. یک شب که داشتم فکر می کردم این تلاطم به اوج رسید. آن شب سخت ترین شب زندگیم بود. از یک طرف شیرینی ادامه تحصیل و گرفتن درجات بالا از بهترین دانشگاههای امریکا و از یک طرف مجاهدینی که از همه این مواهب برای آرمانشان گذشته بودند. وقتی به این مجاهدین فکر می کردم و ارزشهای والایی که در آنها بود، درونم طوفان می شد. می دانستم که این تصمیم مسیر زندگیم را تغییر می دهد. در یک نقطه عزمم راجزم کردم که من هم قیمت این مبارزه را بدهم. به زبان امروزمان اینکه بدون چشمداشت باید تصمیم گرفت و فدا کرد. همین عنصری بود که من در مجاهدین پیرامونم می دیدم و جذب مناسبات آنها شده بودم. گرمی و عشقی که در آن مناسبات می دیدم آنقدر خیره کننده و چشمگیر بود که دیگر نمی توانستم به زندگی معمولیم ادامه دهم. آنجا بود که تصمیم گرفتم که تا به آخر مجاهد باشم .

سوال : در جریان حمله به اشرف رژیم وحشی آخوندی با فرستادن مزدورانش ۵۲ تن از بهترین های مقاومت رو به شهادت رساند تو کدومیک از بچه ها رو بیشتر می شناختی و یک خاطره از هر کدوم که داری لطفا برامون تعریف کن

محمد شفایی : در جریان حمله به اشرف خیلی در تب و تاب و نگران بودم که چه خبر شده است. یکی از بچه ها داشت اسامی شهدایی را که اعلام می شد می نوشت. قلمش حرکت کرد و روی کاغذ نوشت امیر نظری. یکدفعه اندوهی شدید تمام وجودم را فرا گرفت. یکبار دیگر به خدا غر زدم که خدایا چرا من نه و چرا همه کسانی که دوست دارم از کنارم می روند و من می مانم.

چیزی که در آن لحظات کمی تسکینم می داد این بود که من هم بزودی به آنها می پیوندم. ”فهمنم من قضی نحبه و منهم من ینتظر”.

درونم با امیر صحبت میکردم که به زودی می آیم پیشت. آخر من خیلی امیر را دوست داشتم. امیر مثل برادرم بود. من عاشق امیر بودم. امیر حاوی ارزشهای خیلی والای مجاهدی بود. هر موقع با او برخورد می کردم در سیمایش تمام ارزشهای مجاهدی را سمبلیزه می دیدم. آخر جنس عواطف در مجاهدین فرق می کند. بهمین خاطر هم از روابط خونی مجاهدین خیلی به هم نزدیکترند و به یکدیگر عشق می ورزند. چون مجاهد کنار دستی تمام ارزشهای والای انسانی رو برات سمبلیزه میکند . به همین خاطر آدم در او آرمانش را می بیند و به همین خاطر دوست دارد به او بینهایت عشق بورزد.

امیر مجاهد سرحالی بود که هر موقع او را می دیدی داشت سر به سر یکی می گذاشت و خنده و شوخی اش براه بود. از طرف دیگر در موضعگیریها و مواضع ایدئولوژیک و در مقابل دشمن ذره ای شکاف نداشت و بسیار قاطع و جنگنده بود. امیر عاشق برادر مسعود و خواهر مریم بود. سخنرانیهای برادر را کلمه به کلمه حفظ بود. در صحبتهایش مثلا می گفت در کتاب فلان برادر گفته…. و جمله برادر را عین همان که در کتاب بود را می گفت. خیلی وقتها من تعجب می کردم. یکبار به او گفتم امیر تو چطور کلمه به کلمات حرفهای برادر را حفظی. گفت من عاشق برادرم ان کتاب را ۲۰ بار خوانده ام.

سایر مجاهدین ۱۰ شهریور هم هرکدام دنیایی دارند. سعید اخوان، که گل سرخ دیگری نام گرفت. سعید شاخص تغییر و انقلاب بود. ظاهری آرام ولی در مقابل دشمن آتشین بود. یکبار که بلندگوهای دور و بر اشرف داشتند لجن پراکنی می کردند، یکی از مزدوران خائن که سعید را دیده بود، اسم او را صدا زد و گفت بیا پیش ما. سعید بر شوریده بود و بلندگوی خودمان را گرفت و شروع به شعار دادن کرد. با صدای بلند و کوبنده: ”ای مزدور ولایت برگرد برو سفارت / ای خائن کثافت اسب کهر را بنگر”

سوال : از قلب لیبرتی این رزمگاه مجاهدین چه پیامی برای جوانان هموطن و خانواده شهدا داری ؟

محمد شفایی : برادر یک روز گفت کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من. این جمله را باید با خط زرین نوشت. نمی دانم که چطور می توانم احساس و فهمم را نسبت به این جمله بیان کنم. الان فکر می کنم با توجه به وقایع سوریه و عراق ، هم خودمان و هم مردم قهرمان سوریه و عراق این جمله را با تمام پوست و گوشت و استخوانشان لمس و حس می کنند. ما هم جز خودمان کس دیگری را نداریم. یک طرف دشمنان هستند و یک طرف هم قولهای خیانت شده آمریکا و سازمان ملل. لذا روی هیچ چیز نمی شود حساب کرد، الا عنصر انسانی خودمان. در انقلاب خواهر مریم ما آموخته ایم که اگر به خودمان باور کنیم، درونمان انرژی لایزالی وجود دارد. برای استخراج این انرژی لایزال، که نه رژیم و نه هیچ قدرتی توان مقابله با آنرا ندارد نیاز است که از خودمان و تمایلات خودمان بگذریم. نیاز است که فدا کنیم. هرچه درجه فدایمان بیشتر باشد و هرچه از تمایلات فردی بیشتر بگذریم به هدفمان نزدیک تر می شویم. لذا پیامم این است که فقط و فقط باید در این راه فدا کرد و فدا کرد و فدا.

در مورد خانواده شهدا مسولیت فدا کردن چند برابر است. چراکه هر شهیدی پیامی را دارد می دهد. هرکس در کنار شهیدی بوده است، در معرض فرصتی استثنایی بوده است. چرا که در کنار آن شهید با ارزشهای والای انسانی و مجاهدی آشنا شده است. این آگاهی مسئولیت می آورد و پاسخگویی به مسئولیت هم درقیام به همان مسئولیتی می باشد که شهدا پیام آنرا داده اند.

سوال : نقش هر مجاهد ایستاده بر آرمان مردم رو چطور می بینی و پاسخ جنایات رژیم را چگونه میدهی؟

محمد شفایی : رژیم پس مانده خمینی و آخوندها تمام تبلیغاتشون رو بر این سوار کرده اند که بگویند که یک عده را کشته اند و بقیه را هم نفله کرده اند و صدایی از کسی در نمی آید و آنها هم بر اریکه قدرت تکیه زده اند. ولی ما مجاهدین می گوییم که اگر یک مجاهد هم در این دنیا باشد، ای رژیم منفور ولایت فقیه تو را سرنگون می کنیم. این تعهد و مسولیت ماست. مجاهدین هم اثبات کرده اند که به حرف و تعهدی که می زنند پایبند هستند و روی هوا حرف نمی زنند.

برادر یکبار گفت اگر اشرف بایستد جهانی به ایستادگی بر می خیزد. یک زمان هم امام حسین با ۷۲ نفر بود و در یک تعادل قوای کاملا نابرابر، ولی ایستادگی و ذوب آنها در آرمانشان چنان طنینی در تاریخ داشت که الان بعد از ۱۴۰۰ سال، هنوز در گوش آدم زنگ می زند و آدم را به ایستادگی در مقابل ظلم فرا می خواند.

یک زمان من فکر می کردم که با اینهمه جنایاتی که خمینی کرده و مملکت خرابی که ساخته تا چند سال این مملکت بعد از سرنگونی آباد می شود. ولی در سالهای اخیر که هرچه بیشتر در انقلاب خواهر مریم بزرگ شدم، با دیدن روحیه بالا و شگرفی که خواهر مریم در ایرانیان اشرف نشان درخارج کشور زنده کرده ، به عینه دیدم که مجاهد خلق می تواند بسرعت زخمهای خلقش را التیام ببخشد. مجاهدی که از همه چیز خودش گذشته و همه چیز را برای دیگران می خواهد، هرکاری می کند تا رژیم را جارو کند. هرکار می کند تا بر دستهای کودکان خیابانی بوسه بزند، دست و روی آنها را بشورد و آنها را به دنبال بازی کردنهای کودکانه و درس و مدرسه بفرستد. هر کاری می کند تا دیگر کسی نتواند دخترکان معصوم را آزار و اذیت کند. بله این رسالت نسل ما مجاهدین و هر هوادار مجاهدین است که زخمهایی را که خمینی و آخوندها ایجاد کردند، به سرعت التیام ببخشیم و خواهر مریم و برادر مسعود را به ایران برسانیم که آنها پاسخ همه جنایتهای رژیم هستند.

منابع