کاربر:Sayfe/مادر کوشالی

از ایران پدیا
< کاربر:Sayfe
نسخهٔ تاریخ ‏۲۴ سپتامبر ۲۰۲۱، ساعت ۱۸:۲۴ توسط Rah (بحث | مشارکت‌ها) (اصلاح نویسه‌های عربی، اصلاح ارقام، اصلاح سجاوندی)
پرش به ناوبری پرش به جستجو

محترم ایجه‌ای (زاده … – درگذشت ۳ مهر ۱۳۸۹در شهر سرژی در نزدیکی پاریس) مشهور به مادر کوشالی در … به دنیا آمد.

مادر کوشالی در زمره‌ی مادرانی‌است که چندتن از فرزندانش توسط فاشیسم مذهبی حاکم بر ایران از دست داد. وی به‌سبب اعدام ۶تن از اعضای خانواده‌اش توسط رژیم حاکم بر ایران پیوسته تحت پیگرد فاشیسم مذهبی حاکم بر ایران قرار داشت؛ به این خاطر مجبور شد تا آخرین روزهای حیاتش رنج دوری از وطن را به‌جان بخرد. فرزندانش علاء، نجم الدین، کمال الدین، شمس الدین کوشالی، عروسش عصمت شریعتی در جریان اعدام‌های مخالفین حکومت در اوایل سال‌های دهه‌ی شصت به‌جرم آزادیخواهی و حمایت از سازمان مجاهدین خلق ایران کشته شدند و خواهرزاده‌اش منوچهر بزرگ‌بشر در قتل‌عام زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷ اعدام شد.[۱]

محترم ایجه‌ای مشهور به مادر کوشالی از طریق فرزند بزرگش علاء با سازمان مجاهدین خلق ایران آشنا شد. او همراه با فرزندانش در همه فعالیت‌ها و راهپیمایی‌های اوایل انقلاب بر علیه دیکتاتوری دینی شرکت می‌کرد.

پس از سرکوب تظاهرات میلیونی مردم ایران در ۳۰ خرداد سال ۱۳۶۰ که به‌دعوت سازمان مجاهدین خلق در اکثر شهرهای ایران برگزار شد و طی آن دهها نفر به رگبار بسته شدند و هرگونه فعالیت‌های سیاسی ممنوع شد، مادر کوشالی نیز زندگی مخفی را شروع کرد. او که حکم دستگیری‌اش صادر شده بود همزمان با فعالیت‌های مختلف خود سرپرستی تعدادی از فرزندان پدر و مادرهایی که کشته شده بودند را به‌عهده داشت.

مادر کوشالی در روز ۳ مهر ۱۳۸۹ در شهر سرژی نزدیکی پاریس درگذشت.

فعالیت‌های سیاسی مادر کوشالی

محترم ایجه‌ای در یک مصاحبه تلوزیونی سرگذشت خودش و چگونگی کشته شدن فرزندانش را تشریح کرد

برای مطالعه بیشتر به لینک زیر مراجعه کنید[۲]

فرزندان مادر کوشالی

این پسر وقتی اولین بار به دانشگاه تهران رفت با سازمان آشنا شد. یک سالی طول نکشید که او را از دانشگاه اخراج کردند. بعد آمد رفت در دانشگاه عالی ورزش. او با اخلاق بسیار خوبی که داشت با من حرف می زد. شبها با من صحبت می کرد. در رابطه با سازمان حرف می زد. برای اولین بار این علا بود که از بچه ها و از مسعود صحبت کرد. او من را با سازمان آشنا کرد، بعد مسئولم شد و من خیلی خوشحال شده بودم؛ ولی علا تنها پسرم نبود، دوستم بود، رفیقم بود، همدمم بود، مونسم بود، همه چیزم بود من خودم را آماده کردم برای این که راهش را انتخاب کنم، خودش هم مسئولم شد. چیزهایی هم که گفته است هنوز در ذهنم است. هنوز هم بعد از این همه سال دارم با بچه های مجاهدم زندگی می کنم. با آنها هستم، کار می کنم، حرفهای علا توی مغزم است.

من آن زمان در تعجب بودم که چطور شد؟ در رشته قبلی اش با معدل خوب قبول شد؟ بعد رفت توی تیم فوتبال که باز هم برایم تعجب آور بود. همه اش توی فکرش بودم. سالهای بعد فهمیدم که چرا از این دانشگاه به این دانشگاه رفته و چرا به این تیم های فوتبال رفته است. او مدتی در تیم دارایی بود. بعد رفت تیم سپید رود در رشت. ...

در سالهای ۵۶–۵۷ فعالیتهای بسیار گسترده ای داشت. در لاهیجان همه می دانستند او فعال است. حتی مرتجعان هم می دانستند. او در راهپیماییها شرکت می کرد. ما هم با او بودیم. با ساواکیها درگیر می شد. چند بار ساواک ریخت توی خانه ما. یکبار صبح زود بود. از در و دیوار ریختند توی خانه. تا گفتم چه خبر است مرا کوباندند به دیوار. چادرم از سرم افتاد. با قنداق تفنگ زدند به پهلویم. می خواستند خفه ام کنند. بعد رفتند. مدتی بعد علا برگشت. گفت مامان خیلی خوب کاری کردی مقاومت کردی.

بعد از ۳۰خرداد من دیگر از بچه ها خبر نداشتم. مخفی بودم. حکم دستگیری من را داده بودند. من هم با بچه ها در خانه های تیمی کار می کردم. در خیابانها با بچه ها کار می کردم. در ماشینها با بچه ها کار می کردم. خودم یک طرف مخفی شدم، بچه هایم یک طرف. هیچ خبری نداشتیم از هم. فقط یک روز علا من را دید. گفت مادر من آمده ام تو را ببینم. دست کرد جیبش هفت تیرش را بیرون آورد. گفت خمینی آن طرف، ما این طرف. مامان ما از خمینی جدا شدیم. حواست باشد. بغلش کردم. بوسیدمش، لبش را بوسیدم، آب دهانش آمد به لبم. این وداع ۵دقیقه بیشتر نشد و فقط سفارش کرد که سازمان و مسعود را فراموش نکنی. برگشتم گفتم پسرم اگر طناب دار به گردنم بیفتد هرگز سازمان و مسعود را فراموش نخواهم کرد. این عهدی بود که من با علا بستم.

او رفته بود به مشهد. سازمان منتقلش کرده بود مشهد. آنجا هم دستگیر شد. بچه های مشهد که زندان بودند آمدند برای من از علا صحبت کردند. بچه ها خواسته بودند که مادر را بیاورید پیش ما. من به مشهد رفتم. بچه ها آمدند من را بردند، رفتیم توی یک خانه ای و قرار بود علا بیاید آن جا؛ ولی نشد. دو روز بعد علا دستگیر شد. او را بردند شکنجه گاه چالوس. بعد بردند گیلان دادگاهی کردند و در دی ماه اعدامش کردند.

به خاطر همین است که خودم را تا پای جان در رکاب همین رهبری، مسعود و مریم عزیزم، هستم و خواهم هم بود و تا پای جان هم کار خواهم کرد.

نجم الدین و کمال الدین و شمس الدین هم بعد از علا، فعال شدند.

نجم الدین زمان شاه، دانشجوی حقوق بود. در سال۵۷ رفت قم میان طلبه ها برای تبلیغ میان آنها. همان زمان یک سخنرانی دو آتشه در لنگرود داشت. بعد دستگیرش کردند و دادگاهش توی لاهیجان بود. مردم جمع شدند. من هم رفتم. گفته بودند باید وثیقه بگذاریم تا آزاد بشود؛ و تا آخر سال۵۷ توی زندان بود. وقتی هم آخوندها دستگیرش کردند زیر شکنجه به شهادت رسید.

کمال الدین هم خیلی فعال بود. ۲۵سال داشت. در دانشگاه تبریز دانشجوی رشته ادبیات بود. هرکدامشان قبول شدند در دانشگاه نمی ماندند کمال الدین به شهرهای مختلف می رفت. اصلا از او خبر نداشتم؛ ولی شنیدم او را بردند توی دادگاه، به او گفتند کمال کوتاه بیا تا آزادت کنیم. گفت نه! هرگز! ما انقلاب کردیم، شما دزد انقلاب هستید. بعد به بازجویش گفته بود هفت تیرت را بده تا بزنم به مغز خمینی. همین جواب کفایتش بود. خیلی شجاع بود. معروف بود. مردم هم خیلی دوستش داشتند. در ۲۱آبان به شهادت رسید

شمس الدین ۱۲ریاضی بود. ۱۷ سالش بود. یک میلیشیای آتشین بود. آخر فاز سیاسی خانه تیمی داشتند. می آمد خانه. هندوانه قاچ قاچ می کرد می گذاشت توی کیسه نایلون از پشت بامهای همسایه ها می رفت خودش را به بچه ها می رساند. از آن طرف می آمد پرده نویسی می کرد دیوار ها را می نوشت. از این کارها می کرد. در فاز نظامی من از دستگیری اش خبر نداشتم. جای دیگری بودم که او دستگیر شد و خبر نداشتم.

شمس و کمال وقتی شهید شدند من از طریق سازمان خبردار شدم.

منوچهر بزرگ بشر یکی دیگر از شهیدان خاندان ماست. پسر خواهرم است. دانشجو بود، در تهران در خانه های تیمی دستگیر شد. هفت سال در زندان خمینی بود. در قزلحصار و اوین و گوهردشت بود. بعد از فروغ جاویدان، در جریان قتل عام زندانیان سیاسی شهیدش کردند. این پسر تمام شکنجه ها را این پسر تحمل کرد. یک بار لاجوردی لعنتی از خانواده اش خواسته بود که به او بگویند توبه کند. یکی از اعضای خانواده اش رفته بود زندان گفته بود منوچهر بس است دیگر و او هم جواب داده بود: برو از خاله ام که الان در پاریس است خجالت بکش. بعد گفته بود دیگر هم ملاقات من نیا! او همه مواضع سازمان را تایید کرده بود. برای همین هم در اولین دسته اعدامیها قرار گرفت. این منوچهر برای من خیلی عزیز است. عکسهایش را پیش عکس پسرهایم گذاشته ام. خیلی برایم عزیز است. هفت سال زندان و شکنجه را تحمل کرد

منابع