عارف قزوینی
عارف قزوینی ، با نام اصلی ابولقاسم قزوینی، (زادهی ۱۲۵۸ - همدان)، شاعر آزادیخواه ایران بود. وی صرف و نحو را در قزوین فرا گرفت و سپس با صدای دلنشینی که داشت به تحصیل علوم موسیقی پرداخت و هنر خطاطی نیز اهتمام ورزید.عارف قزوینی در سن ۱۶ سالگی به تهران رفت و از روزی که انقلاب مشروطیت رخ داد تا مدت ۱۶ سال با مردم در تمام انقلابات همقدم و همگام بود. او با اشعار خود به مردم آگاهی میداد. از عارف قزوینی چندین تصنیف و سرود بهجای مانده و دیوان اشعار او نزد مردم ایران معروف است. عارف قزوینی در ۱ بهمن ۱۳۱۲، درگذشت و مزار او در صحن آرامگاه ابن سینا در همدان است.[۱]
زندگینامه
ابوالقاسم قزوینی، مشهور و متخلص به عارف قزوینی، فرزند ملاهادی وکیل، صرف و نحو عربی و فارسی و علوم متداوله را در قزوین فراگرفت؛ و در ادبیات تحصیل نمود؛ و علاوه بر این در سن ۱۳ سالگی به مدت ۱۴ ماه در محضر نخستین معلم موسیقی خود، حاجی صادق خرازی به تحصیل و فراگرفتن اصول علمی موسیقی پرداخت و با داشتن صوت دلنشین و آواز خوش، در این فن، مهارت پید اکرد. وی درارای هنر خط نیز بود. پس از آن به توصیهی پدرش، به نوحه خوانی در پای منابر مشغول شد. عارف قزوینی در سن۱۶سالگی وارد تهران شد؛ و با اعیان و رجال و درباریان مظفرالدین شاه و محمدعلی شاه آشنا شد و پس از چندی به گفتهی خودش، با اکراه در سلک ملازمان وثوقالدوله درآمد، و از طریق او با علیاصغرخان اتابک اعظم آشنا شد و برای او آواز میخواند. در نتیجه به دربار راه یافت و بارها بهحضور شاه رسید؛ و یکی دو غزل اجرا کرد که شاه خوشش آمد، عارف در این باره میگوید:
«شنیدن این حرف برایم کمتر از صاعقه نبود. دیدم عمامه به آن ننگینی و شیخ بودن به آن بدنامی هزار بار شریف تر از کلاهی است که میخواهند بر سرم بگذارند. تا آنکه بر حسب امر شاه خواستند. من را در سلک فراش خلوت دربار درآورند، ولی من لباس خود را بر کلاه فراش خلوتی دربار ترجیح دادم و زیر بار این سمت نرفتم.[۱]
فعالیتهای سیاسی
عارف قزوینی، یکی از شعرای آزادیخواه ایران بود؛ و از روزی که انقلاب مشروطیت در این سرزمین روی داد تا مدت ۱۶ سال با ملت در تمام انقلابات همقدم و همگام بود و بهواسطهی خطابهها و نطقهای مهیج و بیان خواستههای مردم در لباس شعر، نارضایی خود و مردم را از اوضاع و حکومت ابراز میکرد، و از تهییج احساسات ملت به مخالفت با دستگاه ظلم و بیدادگری حکام و زمامداران کشور که از نزدیک دیده بود کوتاهی نمیکرد. بهویژه موقعی که مشروطیت ایران بهدست محمدعلی میرزا تعطیل شد؛ و عدهای از رجال نیز با وی همقدم شدند و بهدستور بیگانگان کاخ آمال و آرزوی مردم را در هم ریختند؛ طوفانی در روح عارف پدیدار گردید. عارف در جنبش مشروطه هواخواهی بسیار نشان داد و برای بیدار ساختن مردم به انتشار سرودها و اشعار دلانگیز پرداخت. عارف در جنگ جهانی با سیاستهای مداخله جویانه روسیه تزاری و انگلستان مبارزه کرد و جزو مهاجرینی که نهصت ملی را تشکیل داده بودند، از ایران به استانبول رفت.
از معلمین و مربیان عارف فزوینی میتوان اشاره کرد به حاجی صادق خرازی، آقاشیخ رضای خوش نویس، محمدرضای کتابفروش و آقاشیخ علی شالی معروف به سکاک.[۱]
عارف قزوینی، با طبع آزادگی که داشت، به کمک صدای دلنشین خود، محبوبیت و معروفیت بسیار یافت و چون ارزش هنر خود را شناخته بود در سن ۱۳ سالگی به دنیای موسیقی وارد و تحت تعلیم حاجی صادق خرازی به تعلیم صدا و فراگرفتن اصول علمی موسیقی پرداخت؛ و در این راه به پیشرفت تا آنجا که تقریباً در هنر موسیقی بهنسبت تحصیل و مطالعه، رشد سریعی نمود و به ساختن تصنیف پرداخت. عارف قزوینی نخستین کسی است که شعر و موسیقی را به صورت تصنیف با مضامین بکر اجتماعی توأم ساخت؛ و با این ابتکار که از نظر روح حساس و محدودیتهای محیط و اجتماع بسیار شایان توجه و قابل اهمیت بود به انعکاس افکار خویش پرداخت و بدین ترتیب بُعد سرکش و دمکرات خود را در هدایت جامعه و آشنا ساختن مردم به حقوق اجتماعی به کار واداشت.[۱]
مسافرت
عارف قزوینی به بغداد و استانبول سفر کرد. بعد از دیدن ”دارلالحان” به ایران برگشت؛ و به محض بازگشت به ایران با استفاده از مشاهدات خود آموزشگاهی جهت تعلیم موسیقی در ایران بوجود آورد؛ ولی از آنجا که چنین کاری با وضع محیط و موقعیت ویژه عارف، مطابقت نداشت در اجرای این تصمیم توفیقی حاصل نکرد.
آثار هنری
از عارف بیست و چهار تصنیف و چند مارش و سرود بهجای ماندهاست که اشعار آنها در دیوانش به چاپ رسیده، تصنیف ”آواز بهاری” را او در سال ۱۲۸۶ شمسی ساخته و بهواسطهی عشق و علاقهای که حیدر عمو اوغلی به آن آهنگ داشت، آن را به نام وی کرد.
پس از آن که ندای مشروطه خواهی، از هر سو بلند شد، عارف که خود ستمها دیده بود؛ و روحی آزاده داشت، به آزادیخواهان پیوست او بیشتر از هر کس در تنویر افکار و روشن نمودن اذعان تودههای مردم، در زمان مشروطیت و آزادیخواهی ملت ایران اثر گذاشت. در سالهای آخر عمر، غم و اندوه او شدت گرفت و در همدان انزوا و خلوت گزید؛ و در همانجا بدرود حیات گفت. قبر وی در صحن آرامگاه بوعلی سینا است و سنگ مرمری بر سر قبر او نصب کردهاند که این بیت بر آن نوشته شده است:
عمرم گهی به هجر و گهی در سفر گذشت
تاریخ زندگی همه در دردسر گذشت[۱]
خاطره
زنده یاد جواد بدیعزاده که یکی از مفاخر موسیقی ملی ایران است در مورد عارف در یکی از یادداشتهای خود مینویسد:
”عارف را در بسیاری از مجالسی که در منزل نظامالدوله خواجه نوری بر پا بوده میدیدم، با پدرم دوستی نزدیکی داشت و مرا آقا جواد صدا میکرد.
با وجودی که از هنر هیچکس تعریف و تمجید نمیکرد، شاید از صدای من که بسیار جوان بودم بدش نمیآمد، چون در این مجالس به پدرم میگفت: ”به آقا جواد بگو کمی هم او بخواند”. و عارف به اصرار میزبانش، نظامالدوله خواجه نوری که منت زیادی بر او داشت و عارف هم متقابلا” احترام زیادی به او میگذاشت شروع به خواندن میکرد. او حتی تصنیفی در مایه سهگاه دارد به نام ”افتخارالسلطنه” که همسر رسمی خواجهنوری و دختر ناصرالدینشاه قاجار بود، ساخته که مطلع آن چنین است: «افتخار همه آفاقی و محبوب منی»، با وجودی که خوانندگان دیگری که در آن مجلس حضور داشتند از آواز و صدایی بسیار بهتر و قویتر نسبت به عارف برخوردار بودند ولی عارف در آن مجالس بهواسطه این که با شور و التهاب و انقلابی دوچندان میخواند بیشتر گل میکرد. به هر حال پس از چندی عارف را در هیچ مکان و یا مجلسی ندیدم تا این که در حدود سال ۱۳۱۰ شمسی با عدهای از دوستان به همدان سفر کرده بودیم و در یکی از روزها برای تفریح و تفرج به دره عباسآباد رفته بودیم و در قهوهخانهای کنار جوی آبی نشسته بودیم و نوازندهای بهنام حسین ذوقی که بسیار خوب تار میزد در کنار ما بود. کمی دورتر بر روی فرش پیرمردی را دیدیم که به حال خود مشغول بود. حسین ذوقی ساز را برداشت و شروع به نواختن کرد، ”شور” و ”دشتی” میزد و من هم به مقتضای زمان غزلی از حافظ را میخواندم و توجهی به آن پیرمرد نداشتم. پس از چندی صاحب آن قهوهخانه نزدیک ما آمد و گفت آن آقایی که آنجا نشسته خواهس کرده به شما بگویم اگر میل دارید چند دقیقهای پیش او بنشینید، ما قبول کردیم و به طرف آن مرد مجهول رفتیم، ولی در فاصله دو سه متری وی که رسیدیم تشخیص دادم که عارف است، در کنارش نستیم، پیرمردی بود که چهرهاش پر از چین و چروک و سر و وضعی در هم ریخته داشت به طوری که واقعا”شناخته نمیشد. او همان عارف، شاعر آزادیخواه و آزاده بود که به این روز افتاده بود. عارف که زمانی بلند بالا و کمی زشت منظر ولی خوش لباس بود و در تهران بود عمامهای سفید بر سر داشت و پوتین بندداری به پا میکرد و عبایی هم بر دوش میانداخت اکنون حال و هوا و روزگار دگر داشت. عارف اظهار داشت:” عالم دیگری پیدا کردم که آواز و ساز و حتی شعر مناسبی از حافظ شنیدم و ادامه داد که اخیرا” هم چند تا صفحه برای من آوردهاند که یکی دو تا آواز ضربی در بین آنها بود که بد نبود و سپس از دو صفحهای که در آن زمان خواندم یکی ”گرایلی” و دیگری ضربی ”دشتی” بهنام ”جانا هزاران آفرین” و گفت نمیدانم بدیعزاده کیست که این آواز ضربی را خوانده و در این لحظه حسین ذوقی بالاخره طاقت نیاورد و بی محابا گفت:” آقا ایشان همان بدیعزادهاست”و من بعد از آن مجبور شدم خود را به او معرفی کردم و به او گفتم: ”شما هم مرا میشناسید، با عمامه سفید و عبا شما در تهران میدیدم و با پدرم آشنایی داشتید و حتی با دایی من مرحوم ”سعدیالواعظین” آشنا و دوست بودید، من جواد پسر بدیعالمتکلمین هستم، عارف یکبارده برافروخته شد و گفت:” تو فرزند آقا بدیع هستی؟!” در این هنگام بلند شدم و صورت و دست او را بوسیدم و به او گفتم تا شما را از نزدیک دیدم شناختم ولی خواهشی دارم، شما تصنیفی دارید در مایه دشتی و من آهنگ آن را کاملا”با ضرف مخصوص نمیدانم، اگر ممکن است یک بند آن را بخوانید و او بلافاصله خواهش مرا پذیرفت و شروع به خواندن بند اول تصنیف کرد که چنین است:[۲]
گریه کن که گر سیل خون ثمر ندارد
نالهای که ناید زنای دل اثر ندارد
این تصنیف را او برای کلنل محمدتقیخان پسیان ساخته و در مشهد کنسرت داده بود. پس از آن عارف نگاه سوزنده و مأیوس کنندهای به من کرد و گفت””عارف مرده و من همان ”شیخ ابوالقاسم قزوینی” هستم؛ و من آن بحث را قطع کردم و حسین ساز را برداشت و باز هم در مایه ”شور”و ”دشتی” غزلی از حافظ با این مطلع خواندم:
خوشتر ز غیش و صحبت و باغ و بهار چیست
ساقی کجاست کو سبب انتظار چیست
بعد از اتمام آواز از او خداحافظی کردیم و رفتیم و دیگر او را ندیدم تا در سال ۱۳۱۲ در روزنامهها خواندم که عارف مردهاست؛ ولی در همان سال او را مرده دیدم”،
اشعار
هنگام می و فصل گل و گشت چمن شد
در بار بهاری تهی از زاغ و زغن شد
از ابر کرم، خطه ری رشک ختن شد
دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن شد
چه کجرفتاری ای چرخ
چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری،
نه آیین داری ای چرخ
***
از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان، سرو خمیده
در سایه گل بلبل از این غصه خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
چه کجرفتاری ای چرخ
چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری،
نه آیین داری ای چرخ
***
خوابند وکیلان و خرابند وزیران
بردند به سرقت همه سیم و زر ایران
ما را نگذارند به یک خانه ویران
یارب بستان داد فقیران ز امیران
چه کجرفتاری ای چرخ
چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری،
نه آیین داری ای چرخ
***
از اشک همه روی زمین زیر و زبر کن
مشتی گرت از خاک وطن هست بهسر کن
غیرت کن و اندیشه ایام بتر کن
اندر جلو تیر عدو، سینه سپر کن
چه کجرفتاری ای چرخ
چه بد کرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری،
نه آیین داری ای چرخ
***
از دست عدو ناله من از سر درد است
اندیشه هر آنکس کند از مرگ، نه مرد است
جانبازی عشاق، نه چون بازی نرد است
مردی اگرت هست، کنون وقت نبرد است
چه کجرفتاری ای چرخ
چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری،
نه آیین داری ای چرخ
***
عارف ز ازل، تکیه بر ایام ندادهاست
جز جام، به کس دست، چو خیام ندادهاست
دل جز بهسر زلف دلارام ندادهاست
صد زندگی ننگ بیک نام ندادهاست
چه کجرفتاری ای چرخ
چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری،
نه آیین داری ای چرخ[۲]
مخالفت با حکومت
عارف قزوینی از مخالفت با دستگاه ظلم و بیدادگری حکام و زمامداران کشور که از نزدیک دیده بود کوتاهی نمیکرد. بهویژه هنگامی که مشروطیت ایران بهدست محمدعلی میرزا تعطیل شد و عدهای از رجال نیز با وی همقدم شدند و بهدستور بیگانگان کاخ آمال و آرزوی مردم را در هم ریختند؛ طوفانی در روح وی پدید آمد[۳]
همچنانکه سروده است:
پارتی زلف تو از بسکه ز دلها دارد // روز و شب بی سببی عربده با ما دارد
کاش کابینهی زلفت شود از شانه پریش // کو پریشانی ما جمله مهیا دارد
با که این درد توان گفت که والا حضرت // در نیابت روش حضرت والا دارد
عارف قزوینی به علت سر پرشور و بی باکی خاصی که داشت بیشتر اوقات متواری و در حال مسافرت و رفت و آمد در بین اصفهان و تهران بود او در همین مسافرتها با رجال آزادیخواه تماس میگرفت و مردم را به مخالفت با دستگاه حکام وقت میشورانید. او بهنواحی غرب و بغداد و کرمانشاهان و خراسان و استانبول نیز مسافرت کرد؛ و مدتی در آن شهرها با آزادیخواهان همکاری کرد و در قیام آذربایجان با ملت همگام شد.
در مورد اتحاد اسلامی نیز اقداماتی نمود ولی این راه را ادامه نداد او دارای خصائصی بود؛ از قبیل وطن دوستی، آزادگی، شوریدگی، صمیمیت، حساسیت شدید و به تندخویی نیز مشهور بود. از جمله اشعار وطن دوستانه او که معروف است:
راز عشق وطن دل به این خوشست که گر
ز عشق هر که شود کشته زادهی وطن است
از شعرهای انقلابی عارف غزلی است که میگوید:
لباس مرگ بر اندام عالمی زیباست
چه شد که کوته و زشت این قبا به قامت ماست
تا آنجاکه گوید:
ز حد گذشت تعدی کسی نمیپرسد
حدود خانهی بی خانمان ما ز کجاست
برای ریختن خون فاسد این خلق
خبر دهید که چنگیز پی خجسته کجاست [۳]
عمدهی هنر عارف قزوینی در ساختن تصنیف بود. عارف بعد از یک سلسله کشمکشها و ناراحتیها به همدان مسافرت کرد و بنابر قولی تبعید شد و تا آخر عمر در آن سامان به حال انزوا و خلوت زندگی کرد. عارف قزوینی در سال ۱۳۱۲ ه.ش - درگذشت و در جوار آرامگاه ابوعلی سینا مدفون گردید.[۳]
ـــــــــــــــــــــــ
محبوبیت عارف قزوینی
همزمان با عارف شاعران دیگری هم بودند که برخی از آنها حتی توانایی های شاعرانه بیشتری داشته و هوادار مشروطه نیز بودهاند اما هیچ کدامشان از نظر وجاهت ملی به پای عارف نرسیده اند.
رضازاده شفق که با عارف نزدیک بوده است؛ و مقدمه مشروحی نیز بر دیوان او نوشته است میگوید:
«در دوره انقلاب مشروطه هیچ قلم و هیچ نطقی نتوانست دل مردم را مانند سخنان عارف به لرزه درآورد».
سعید نفیسی که او نیز با عارف معاشر بوده است میگوید:
«این مرد گویی ماموریت و رسالت آسمانی داشت. هیچ سخنی مانند سخن او در دل ها راه نیافته و این همه بر سر زبان ها نگشته است. روح مردم ایران کاملا در دستش بود...».[۴]
سرخوردگیهای عارف قزوینی
بزرگترین سرخوردگی عارف قزوینی از آشفته بازار سیاسی دورهی مشروطه نصیب او شده است. وی که همیشه نویدبخش سعادت بود، همیشه ظلم را به گردش آسمان نسبت میداد، حالا میدید که ریشه ظلم ها و بدبختی ها زمینی است.
"یوسف مشروطه ز چَه برکشیدیم آه که چون گرگ خود او را دَریدیم"
رضازاده شفق می گوید:
"عارف هنگامی که از سُکران شوری که در سر داشت بیدار شد، تازه دریافت که، لیس فی الدار غیرهُ دیار! مقدار بسیار معدودی که حقی و حقیقتی داشتند، نیست و نابود شدند و مابقی که در لباس میش جلوه کرده بودند گرگهایی شدند و از هر سو روی آوردند."
"یاران شدند بدتر از اغیار و گو به دل کای یارِ غار، صحبت اغیارم آرزوست"
با آغاز جنگ جهانی اول، جریانهای مختلف سیاسی نیز در ایران شکل تازهای گرفت. ملّیون علیه روسیه و بریتانیا برانگیخته شده و جانبدار آلمان و عثمانی شدند. عارف قزوینی امید پیدا کرد و به آنها پیوست و با مهاجران به استانبول رفت و به اتحاد اسلام اندیشید که آن روزها مد شده بود. اما سرخورده شد و بازگشت.
این سرخوردگیها همچنان افزوده میشد. در وطن نیز وضعیت تغییری نداشت. در نامهای برای یکی از دوستان خود نوشت:
"به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است. تنها جایی که نرفتهام قبرستان است و فعلا در خیال آن هستم!..."
در این شرایط برپایی دو قیام تازه در دو نقطهی ایران، عارف سرخورده را دلگرم ساخت. قیام شیخ محمد خیابانی در آذربایجان و قیام محمد تقی خان پسیان در خراسان. ولی هر دوی اینان به گفتهی شفق، نشانه تیر کینه ورزان شدند و به قافله بزرگ شهدای راه آزادی ملحق گردیدند. نتیجه سرکوب این دو قیام و کشتار رهبران آن، عارف را بازهم بیشتر در گریبان ناامیدی فرو برد. او که به خراسان رفته و گویا به چشم خود سر بریده قبلهی تازه آمال خود را دیده بود، این رباعی ناامیدانه را سرود:
"این سر که نشانه سرپرستی است آزاد و رها ز قید هستی است
با دیده عبرتش ببینید کاین عاقبت وطن پرستی است"
با نگاه به مجموعه این سرخوردگیهای سیاسی، بدبینیها و انزواجوییهای بعدی عارف را میتوان توجیه کرد و به قول شفق عجیب نیست که همه شبان و روزان عمر عارف قزوینی به ناله و ندبه گذشته باشد. این ناله و ندبه تنها از او نبود. از جامعهای حیران و سرخورده بود.
عارف قزوینی شاعر و ترانه سرای بزرگ مشروطیت هیچگاه نتوانست سرپناهی مستقل برای خود فراهم کند. در تهران یکی دو تن از اعیان و اشراف که او را برای گرما بخشیدن به محافل شبانه میخواستند، جایی برای سکنی در اختیار او میگذاشتند.
در همدان نیز که اقامتگاه سالهای آخر عمر او بود، همین وضعیت برقرار بود. شهردار همدان او را در خانه خود پناه داده بود. با شدت گرفتن بیماری مالاریا، بر تنگدلیها و تنگدستیهای عارف افزوده شده بود. در نامه کمتر انتشار یافتهای که عارف برای میرزا ابراهیم خان ناهید، مدیر روزنامه ناهید نوشته بود، شدت گرفتن بیماری خود را ترسیم کرده است:
«...اغلب بستری افتاده، در تمام این پنج شش ماه، سه مرتبه آن هم برای رفتن به حمام و رفع کثافت بیرون رفتم...یک مرتبه هنوز داخل حمام نشده دچار لرز و نوبه شده و با نهایت سختی و بدبختی خود را به پایه کرسی رساندم و چنان افتادم که توان برخاستن نبود. خدا تمام کند. زندگی تمامم کرد!...»
با این وجود، بخت با عارف یار بود که پزشک معروف همدان، بدیع الحکماء به او عشق میورزید و نه تنها به سلامتیاش میرسید، به طوریکه به او برنخورد، نان و آبی نیز برایش فراهم میکرد. خودش گفته است:
«بدیع الحکماء ماههاست روزانه از جیب خود یک چارک گوشت میخرد و به منزل من میفرستد. کلفتم جیران آن را بار میکند، آبش را من و او ترید میکنیم و میخوریم و گوشت و استخوانش را به سگها میدهیم!...»
اطرافیان عارف قزوینی به او گفتهاند که تو چرا از هنرت استفاده مادی نکردهای و نمی کنی؟ و او پاسخ داده است که «یک کمپانی صفحه پرکنی از مصر نماینده فرستاده بود...تا تمام تصنیفهایی را که خواندهام ضبط نمایند و در قبالش ۱۰۰ هزار تومان به من بدهند، حاضر نشدم و به آن ها گفتم: شما علی را در تاریکی دیدهاید! من یک شاعر و موسیقیدان ملی هستم نه آوازخوان قهوهخانهها و رستورانها!...»
از این گفتهی عارف میتوان دریافت که در ذهن او، پر کردن صفحه نیز ارزشی برابر با خواندن در قهوهخانهها داشته و با استغنای طبع او سازگار نبوده است. حال آن که همزمان با او خوانندگان و موسیقیدانان برجسته دیگری بودند که صدا و نغمه خود را به ضبط میسپردند و این کار را خلاف شأن انسانی و هنری خود تلقی نمیکردند.[۴]
دیدار با نویسنده بزرگ
عارف فزوینی در همان نامهای که برای ناهید فرستاده از دیدار خود با محمدعلی جمالزاده، در همان حال و هوای تنگدلی و تنگدستی یاد کرده است. جمالزاده اصرار داشته در سفر زمینی به ایران که از کرمانشاه و همدان می گذشته، با عارف نیز دیدار کند. عارف هم که سالها اشتیاق زیارت او را داشت، به هر زحمتی بوده، صبح بهموقع خود را رسانده و منتظر مانده است تا او سر و صورت خود را بشوید؛ و وارد اتاق یا سالن پذیرایی بشود و او را از انتظار زیارت خود بیرون آورند.
جمالزاده پس از ورود عارف انتظار نداشته است که وی را در چنین وضعیتی ببیند. عارف می گوید:
«گفتم، آقا جان خود من هم انتظار این که خودم را به این روز ببینم، نداشتم. ولی روزگار از این شیرین کاریها زیاد دارد"
جمالزاده وقتی عارف را شناخت، بهقدری گریه کرد که همسرش و دوست اروپاییاش که بعد وارد اطاق شدند، مات و مبهوت ماندند.
عارف می گوید:
«آن وقت فهمیدم که در این ده پانزده سال چه قدر باید فرق کرده باشم...».[۴]
دوران نهضت مشروطه
در دوران انقلاب مشروطه عارف قزوینی بیشتر درتهران بود، مدتی کوتاه نیز درگیلان، اصفهان واراک بهسر برد. وقایع انقلابی، بهقدری عارف را تحت تأثیر قرار داده بود که بقیه مسائل زندگیش دردرجهی دوم اهمیت قرار داشت. او تمامی استعداد خود را در موسیقی درخوانندگی وشاعری، وقف انقلاب میکرد. دکتر رضازاده شفق مینویسد:
« عارف از نخستین روزهای نهضت مشروطه درایران، همراه ملت در مبارزه با آن روبهرو بود».
دراین احوال، اشعار عارف درجراید چاپ و درمعابر بهوسیله مردم خوانده میشد؛ و ازهمین دوره بهعنوان شاعر ملی، وطنپرست و مبارز شهرت بسیار یافت.
پیام دوشم از پیر میفروش آمد
بنوش باده که یک ملتی بهوش آمد
هزارپرده زایران درید استبداد
هزار شکر که مشروطه پرده پوش آمد
زخاک پاک شهیدان راه آزادی
ببین که خون سیاوش چنان بجوش آمد
برای فتح جوانان جنگجو، جامی
زدیم باده وفریاد نوش! آمد
زخواب غفلت هر آن دیدهای که بیدار است
بدین گناه اگرکور شد،سزاوار است
زده است یکسره خود رابراه بدمستی
قسم بهچشم تو، ما مست و خصم بدبیدارست
نالهی مرغ اسیر، این همه، بهر وطن است
مسلک مرغ گرفتار قفس، همچو من است
خانهای کوشود از دست اجانب آباد
زاشک ویران کنش آن خانه، که بیتالحزن است
جامهای کو نشود غرقه بهخون بهر وطن
بدرآن جامه، که ننگ تن وکم ازکفن است
آن کسی را که دراین ملک سلیمان کردیم
ملت امروز یقین کرد که او اهرمن است
همه اشراف بهوصلت خوش، همچو خسرو
رنجبر درغم هجران توچون کوه کن است
***
چه ظلمها که از گردش آسمان ندیدم
بهعیر مشتی دزد، همره کاروان ندیدم
دراسن رمه بهجز گرگ دگر شبان ندیدم
بپای گل بهجز زحمت باغبان ندیدم
***
همتی ای خلق اگر ایران پرستید
ازچه درین مرحله، ایمن نشستید! ؟
منتظر روزی، ازین بدتر هستید
صبر ازاین بیش، دگر جاندارد
گرمی نبری رنج، توانگر نگردی
این ره عشق است، دلابرنگردی
شمع صفت سوز که تاکشته گردی
عارف بیدل سر پروا ندارد
عارف قزوینی تملق کسی را نگفت، زندگی فقیرانهای داشت، هرچند گاه ازخانهای بهخانهای کوچ میکرد، ازنابسامانیهای ایران دستخوش اندوه میشد.[۵]
منابع
- ↑ ۱٫۰ ۱٫۱ ۱٫۲ ۱٫۳ ۱٫۴ آموزشگاه موسیقی انوشه - بیوگرافی عارف قزوینی
- ↑ ۲٫۰ ۲٫۱ گنجور - از خون جوانان وطن لاله دمیده
- ↑ ۳٫۰ ۳٫۱ ۳٫۲ علماوعرفا - زندگی نامه عارف قزوینی
- ↑ ۴٫۰ ۴٫۱ ۴٫۲ سالمرگ عارف قزوینی - سایت بیبیسی فارسی
- ↑ عارف قزوینی - دانشنامه رشد