کاربر:Khosro/صفحه تمرین منیره رجوی: تفاوت میان نسخه‌ها

پرش به ناوبری پرش به جستجو
بدون خلاصۀ ویرایش
(اصلاح فاصلهٔ مجازی، اصلاح نویسه‌های عربی)
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۱۹: خط ۱۹:


== فعالیت‌های سیاسی منیره رجوی ==
== فعالیت‌های سیاسی منیره رجوی ==
منیره رجوی در دوران شاه دانشجوی رشته‌ی ادبیات در دانشگاه مشهد بود که تحصیلات خود را ناتمام گذاشت و برای ادامهٔ تحصیل عازم انگلستان شد. ابتدا در کالج میدلند و سپس در دانشگاه نیوکاسل به تحصیلاتش ادامه داد. او برای نجات جان زندانیان سیاسی به‌ویژه برادرش مسعود رجوی که زیر حکم اعدام بود، با عضویت در عفو بین‌الملل به فعالیت پرداخت؛ و با کمک شماری از دانشجویان ایرانی، کمیته‌ای به نام کمیتهٔ ضداختناق درایران، تشکیل داد و اقدام به افشاگری رژیم شاه کرد. منیره رجوی جزواتی از شرایط زندانیان سیاسی در ایران و هم‌چنین جزه‌ای به عنوان، مسعود را آزاد کنید، منتشر کرد. در کتاب ۱۱۰۰ صفحه‌ای دکتر کاظم رجوی، که دربارهٔ تلاش‌های مربوط به نجات جان برادرش مسعود نوشته‌است؛ ده‌ها صفحهٔ آن مربوط به نامه‌نگاری‌های منیره رجوی با نمایندگان پارلمان انگلستان و عفو بین‌الملل است.<ref name=":0">[https://library.besoyepirozi.com/martyrs/41897-30 شهادت مظلومانه منیره رجوی - سایت به‌سوی پیروزی]</ref>
منیره رجوی در دوران شاه دانشجوی رشته‌ی ادبیات در دانشگاه مشهد بود که تحصیلات خود را ناتمام گذاشت و برای ادامه‌ی تحصیل عازم انگلستان شد. ابتدا در کالج میدلند و سپس در دانشگاه نیوکاسل به تحصیلاتش ادامه داد. او برای نجات جان زندانیان سیاسی به‌ویژه برادرش مسعود رجوی که زیر حکم اعدام بود، با عضویت در عفو بین‌الملل به فعالیت پرداخت؛ و با کمک شماری از دانشجویان ایرانی، کمیته‌ای به نام، کمیته‌ علیه سرکوب درایران، تشکیل داد و اقدام به افشاگری رژیم شاه کرد. منیره رجوی جزواتی از شرایط زندانیان سیاسی در ایران و هم‌چنین جزوه‌ای به عنوان، مسعود را آزاد کنید، منتشر کرد. در کتاب ۱۱۰۰ صفحه‌ای دکتر کاظم رجوی، که درباره‌ی تلاش‌های مربوط به نجات جان برادرش مسعود نوشته‌است؛ ده‌ها صفحه‌ی آن مربوط به نامه‌نگاری‌های منیره رجوی با نمایندگان پارلمان انگلستان و عفو بین‌الملل است.<ref name=":0">[https://library.besoyepirozi.com/martyrs/41897-30 شهادت مظلومانه منیره رجوی - سایت به‌سوی پیروزی]</ref>


== دستگیری، زندان و اعدام ==
== دستگیری، زندان و اعدام ==
رژیم جمهوری اسلامی در پائیز ۱۳۶۰، تمامی خویشاوندان مسعود رجوی را دست‌گیر کرد. منیره رجوی ناچار به زندگی مخفی شد؛ اما در سال ۱۳۶۱، همراه با همسرش اصغر ناظم و دو کودک خردسالش به نام‌های مرجان و مریم، دست‌گیر گردید. اصغر ناظم به اعدام محکوم و در ۲۰ اسفند ۱۳۶۳، اعدام شد. منیره رجوی نیز در دادگاه رژیم جمهوری اسلامی به ۲ سال زندان محکوم گردید و باید در سال ۱۳۶۳، آزاد می‌شد؛ اما وی را هرگز آزاد نکردند و تا زمان اعدامش در سال ۱۳۶۷، هم‌چنان بلاتکلیف در زندان بود.<ref name=":1">[https://iranglobal.info/node/25012 اعدام ددمنشانه منیره رجوی در تابستان ۶۷ - سایت ایران گلوبال]</ref>
رژیم جمهوری اسلامی در پائیز ۱۳۶۰، تمامی خویشاوندان مسعود رجوی را دست‌گیر کرد. منیره رجوی ناچار به زندگی مخفی رو آورد؛ اما در سال ۱۳۶۱، همراه با همسرش اصغر ناظم و دو کودک خردسالش به نام‌های مرجان و مریم، دست‌گیر گردید. اصغر ناظم به اعدام محکوم و در ۲۰ اسفند ۱۳۶۳، اعدام شد. منیره رجوی نیز در دادگاه رژیم جمهوری اسلامی به ۲ سال زندان محکوم گردید و باید در سال ۱۳۶۳، آزاد می‌شد؛ اما وی را هرگز آزاد نکردند و تا زمان اعدامش در سال ۱۳۶۷، هم‌چنان بلاتکلیف در زندان بود.<ref name=":1">[https://iranglobal.info/node/25012 اعدام ددمنشانه منیره رجوی در تابستان ۶۷ - سایت ایران گلوبال]</ref>


شکنجه‌گران با سخت‌ترین فشارها و شکنجه‌ها، تلاش کردند تا منیره رجوی را درهم بشکنند؛ و او را وادار به موضع‌گیری علیه مقاومت و به‌ویژه علیه رهبری آن کنند. شکنجه‌گران ماه‌های متمادی کودکان خردسال منیره رجوی را تحت فشار قرار دادند؛ و در برابر چشم‌های این کودکان، منیره و دیگر زندانیان سیاسی را شکنجه می‌کردند.<ref name=":2">[https://event.mojahedin.org/events/4799/%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D9%85%DB%8C-%D8%A8%D8%A7%D8%AF-%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D9%87-%D9%85%D8%AC%D8%A7%D9%87%D8%AF-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D9%86%DB%8C%D8%B1%D9%87-%D8%B1%D8%AC%D9%88%DB%8C-%D8%B3%D9%85%D8%A8%D9% گرامی باد خاطره مجاهد شهید، منیره رجوی - سایت سازمان مجاهدین خلق ایران]</ref>
شکنجه‌گران با سخت‌ترین فشارها و شکنجه‌ها، تلاش کردند تا منیره رجوی را درهم بشکنند؛ و او را وادار به موضع‌گیری علیه مقاومت و به‌ویژه علیه رهبری آن کنند. شکنجه‌گران ماه‌های متمادی کودکان خردسال منیره رجوی را تحت فشار قرار دادند؛ و در برابر چشم‌های این کودکان، منیره و دیگر زندانیان سیاسی را شکنجه می‌کردند.<ref name=":2">[https://event.mojahedin.org/events/4799/%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D9%85%DB%8C-%D8%A8%D8%A7%D8%AF-%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D9%87-%D9%85%D8%AC%D8%A7%D9%87%D8%AF-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D9%86%DB%8C%D8%B1%D9%87-%D8%B1%D8%AC%D9%88%DB%8C-%D8%B3%D9%85%D8%A8%D9% گرامی باد خاطره مجاهد شهید، منیره رجوی - سایت سازمان مجاهدین خلق ایران]</ref>
خط ۳۴: خط ۳۴:


== خاطراتی از هم‌زنجیری‌های منیره رجوی ==
== خاطراتی از هم‌زنجیری‌های منیره رجوی ==
یکی از زندانیان سیاسی می‌گوید که یک روز برای بازجویی به شعبه ۷ دادستانی رفته بودم. پشت در یکی از اتاق‌های شکنجه زندان اوین، دو کودک ۳ ساله و ۵ ساله با موهای بور و چهره‌های سفید دیدم. تعجب می‌کردم که بچه‌هایی با این سن و سال پشت در اتاق شکنجه چه‌کار می‌کنند! و چرا باید شاهد اعمال شکنجه‌گران باشند؟ مادرشان تلاش می‌کرد که آرامشان کند. نگهبانان نیز همواره آن‌ها را دعوا می‌کرد و کتکشان می‌زد. یک فرصت مناسب در داخل اتاق پیدا کردم و نام مادرشان را پرسیدم. او گفت که من منیره رجوی هستم؛ و جرمم فقط خواهر مسعود بودن است. منیره رجوی را با وجود دو کودک خردسالش به سلول ۳۱۱ که توالت، آب، نور و کم‌ترین امکانی نداشت، انتقال داده بودند. یک‌بار منیره رجوی را به دلیل این‌که در زندان به بچه‌ها درس زبان انگلیسی می‌داد به بازجویی بردند. او را به شکل وحشت‌ناکی شکنجه کرده بودند؛ به‌طوری که وقت به داخل بند برگشت تمام بدنش ورم کرده و کبود شده بود. پاهایش خونین و مثل متکا باد کرده بود؛ اما او با رحیه بالا و شاداب همیشگیش در راه‌روی بند نشست و با آرامش کامل گفت: «امروز همه حرفشان این بود که چرا به بچه‌ها زبان انگلیسی یاد می‌دهم. گفتند تو داری آدم‌ها را تربیت می‌کنی که وقتی از زندان آزاد شدند، بروند خارج پیش برادرت!». منیره رجوی ارج و قرب زیادی در میان بچه‌های بند داشت؛ اما هیچ‌وقت هرگز ذره‌ای غرور در او دیده نمی‌شد. آن‌قدر خاکی بود که کسی وی را معرفی نمی‌کرد، اصلاً نمی‌شد فهمید که او خواهر مسعود رجوی است. مهربانی منیره زبان‌زد همه بود. هرکس که از بازجویی برمی‌گشت؛ نخستین کسی که بالای سر او می‌رفت منیره بود. بارها از منیره شنیدم که می‌گفت: «این‌ها می‌خواهند انسانیت آدم را نابود کنند و باید با هم‌این هم جنگید. باید هرچه بیشتر عاطفه‌هایمان را نثار کنیم». و منیره خودش عالی‌ترین شاخص عواطف و ارزش‌های انسانی بود. مادر خودم نیز در همان بند بود و به‌خاطر بیماری و شکنجه، حالش مدوام بد می‌شد. منیره همیشه از غذای خودش برای او کنار می‌گذاشت. علی‌رغم این‌که خودش ضعیف و بیمار بود اما هربار این کار را می‌کرد. هرچه مانع او می‌شدیم، قبول نمی‌کرد و سهم خودش را می‌آورد می‌داد. همین روحیه و رفتارهای منیره و برخوردهایش بود که روحیهٔ مقاومت را در بقیه هم تقویت می‌کرد.<ref name=":0" />
یکی از زندانیان سیاسی می‌گوید که یک روز برای بازجویی به شعبه ۷ دادستانی رفته بودم. پشت در یکی از اتاق‌های شکنجه زندان اوین، دو کودک ۳ ساله و ۵ ساله با موهای بور و چهره‌های سفید دیدم. تعجب می‌کردم که بچه‌هایی با این سن و سال پشت در اتاق شکنجه چه‌کار می‌کنند! و چرا باید شاهد اعمال شکنجه‌گران باشند؟ مادرشان تلاش می‌کرد که آرامشان کند. نگهبانان نیز همواره آن‌ها را دعوا می‌کرد و کتکشان می‌زد. یک فرصت مناسب در داخل اتاق پیدا کردم و نام مادرشان را پرسیدم. او گفت که من منیره رجوی هستم؛ و جرمم فقط خواهر مسعود بودن است. منیره رجوی را با وجود دو کودک خردسالش به سلول ۳۱۱ که توالت، آب، نور و کم‌ترین امکانی نداشت، انتقال داده بودند. یک‌بار منیره رجوی را به دلیل این‌که در زندان به بچه‌ها درس زبان انگلیسی می‌داد به بازجویی بردند. او را به شکل وحشت‌ناکی شکنجه کرده بودند؛ به‌طوری که وقتی به داخل بند برگشت تمام بدنش ورم کرده و کبود شده بود. پاهایش خونین و مثل متکا باد کرده بود؛ اما او با روحیه بالا و شاداب همیشگیش در راه‌روی بند نشست و با آرامش کامل گفت: «امروز همه حرفشان این بود که چرا به بچه‌ها زبان انگلیسی یاد می‌دهم. گفتند تو داری آدم‌ها را تربیت می‌کنی که وقتی از زندان آزاد شدند، بروند خارج پیش برادرت!». منیره رجوی ارج و قرب زیادی در میان بچه‌های بند داشت؛ اما هیچ‌وقت هرگز ذره‌ای غرور در او دیده نمی‌شد. آن‌قدر خاکی بود که کسی وی را معرفی نمی‌کرد، اصلاً نمی‌شد فهمید که او خواهر مسعود رجوی است. مهربانی منیره زبان‌زد همه بود. هرکس که از بازجویی برمی‌گشت؛ نخستین کسی که بالای سر او می‌رفت منیره بود. بارها از منیره شنیدم که می‌گفت: «این‌ها می‌خواهند انسانیت آدم را نابود کنند و باید با هم‌این هم جنگید. باید هرچه بیشتر عاطفه‌هایمان را نثار کنیم». و منیره خودش عالی‌ترین شاخص عواطف و ارزش‌های انسانی بود. مادر خودم نیز در همان بند بود و به‌خاطر بیماری و شکنجه، حالش مدوام بد می‌شد. منیره همیشه از غذای خودش برای او کنار می‌گذاشت. علی‌رغم این‌که خودش ضعیف و بیمار بود اما هربار این کار را می‌کرد. هرچه مانع او می‌شدیم، قبول نمی‌کرد و سهم خودش را می‌آورد می‌داد. همین روحیه و رفتارهای منیره و برخوردهایش بود که روحیه‌ی مقاومت را در بقیه هم تقویت می‌کرد.<ref name=":0" />


=== خاطرات یکی دیگر از هم‌بندی‌های منیره رجوی ===
=== خاطرات یکی دیگر از هم‌بندی‌های منیره رجوی ===
یکی از زندانی‌های سیاسی به نام فریبا ثابت، نویسنده کتاب یادهای زندان، که به مدت ۷ سال در زندان‌های رژیم جمهوری اسلامی بوده‌است در کتابش می‌گوید که من ملاقاتی و هیچ پول و لباسی نداشتم. بچه‌های اتاق برای دخترم سحر، لباس می‌دوختند. لباس‌های خودشان را قیچی می‌کردند و با آن اسباب‌بازی درست می‌کردند. با سنجاق قفلی از لباس‌های کاموایی خودشان که شکافته بودند، بافتنی می‌بافتند. هم‌چنین گاهی وقت‌ها وسایل بهداشتی، قوطی شیر و پول در کارتنی که مخصوص سحر بود می‌دیدم. یک دو بار هم در روز ملاقات جوراب بچه‌گانه و پستانک برای سحر آوردند. نمی‌دانم چه کسی این کار را می‌کرد!. یک روز که ملاقات بود و بند  شور و هیجان ملاقات را داشت؛ سحر که پستانکش را گم کرده بود، بی تاب بود و همواره بهانه می‌گرفت. او را د بغل گرفتم و در راه‌رو قدم می‌زدم و برایش قصه می‌گفتم. منیره را برای ملاقات صدا زدند و گفت دو کودکش، مریم و مرجان به ملاقاتش می‌آیند. منیره سحر را بوسید و رفت. من هم‌چنان‌که برای سحر قصه می‌گفتم، روی شانه‌هایم به خواب رفت. وقتی منیره از ملاقاتی برگشت، من هم به اتاق رفتم و سحر را در جایش خواباندم. منیره که داشت چادرش را تا می‌زد خوشحال بود. یکی از هم‌اتاقی‌ها از منیره پرسید که راستی چرا مرجان را به گریه انداختی؟ چرا پستانک او را گرفتی؟... منیره پستانکی در دست داشت؛ و  من مثل برق چیزی از ذهنم گذشت و با بغضی که گلویم را گرفته بود منیره را در آغوش گرفتم. این همه لطف و محبت خالصانه، پستانک  را از دهان دخترش گرفته بود. شیر و جوراب و پول کار منیره بود!. منیره در جواب احساسات من گفت که این  کم‌ترین وظیفه است. او به خاطر اینکه من را دچار محظور نکند این کارها را علنی نمی‌کرد!. با این‌که حس احترام ژرفی به داشتم، اما فروتنی منیره اجازه نداد که ابرازش کنم. در طی سال‌های زندان حتی که وقتی با هم نبودیم، محبت منیره را احساس می‌کردم و آخرین خداحافظی من با او در سال ۱۳۶۷، جزو زیباترین و دردناکترین خاطرات من از زندان شد… در همان ایام باقیه را صدا زدند؛ و رفتند و برگشتند. اما آن‌ها را به دادگاه نمی‌بردند و تن‌ها ورقه‌ای به آن‌ها داده بودند تا پُر کنند. گفتند که برای عفو است! چند روز در انتظار ماندند، در انتظار مرگ، سرانجام پاسداران آمدند و همه را صدا زدند. ۳۰ تا ۳۵ نفر بودند. جنب و جوشی در بند افتاد و همه به راه‌رو آمدند. اشک در چشمان زهرا حلقه زده بود. به سراغ منیره که در حال جمع و جور کردن وسایلش بود رفتم؛ و کنارش نشستم، دستش را گرفتم و گفتم همه‌چیز تمام  شد و ما را می‌کشند. اشک در چشمان  منیره حلقه زد و من‌را در آغوش کشید و عکسی از دو کودک غزیزش مریم و مرجان به من داد و گفت که پشت عکس شماره تلفنی نوشته‌ام. اگر زمانی آزاد شدی و بیرون رفتی، سری به آن‌ها بزن. با قلبی فشرده منیره را سخت در آغوش کشیدم؛ و با تردید گفتم که این چه حرفی است می‌زنی؟ تو که محکومیتت چیزی باقی نمانده‌است؟. منیره گفت که چه حکمی؟ من از اول  هم می‌دانستم زنده از این زندان بیرون نخواهم رفت. منیره من‌را بوسید و گفت مریم و مرجان را از طرف من خیلی ببوس و به آن‌ها بگو که چقدر دوستشان دارم. هم‌چنان با بغضی فروخورده گفت که به مریم بگو باز هم برای مرجان مادری کن… لحظه خداحافظی فرا رسید. تا آنجا که توانستم خداحافظی کردم. منیره تلاش کرد که آخرین لحظه نگاهش به من نیفتد. سرش را پایین انداخت و آرام و مطمئن رفت. با چهره‌ای خیس از اشک، عکس‌های مریم و مرجان را در دست داشتم. به آن‌ها نگاه کردم و قول دادم که حتماً می‌روم… (از کتاب یادهای زندان، نوشته خانم ف ـ آزاد، صفحه۶۰).<ref name=":1" />
یکی از زندانی‌های سیاسی به نام فریبا ثابت، نویسنده کتاب یادهای زندان، که به مدت ۷ سال در زندان‌های رژیم جمهوری اسلامی بوده‌است در کتابش می‌گوید که من ملاقاتی و هیچ پول و لباسی نداشتم. بچه‌های اتاق برای دخترم سحر، لباس می‌دوختند. لباس‌های خودشان را قیچی می‌کردند و با آن اسباب‌بازی درست می‌کردند. با سنجاق قفلی از لباس‌های کاموایی خودشان که شکافته بودند، بافتنی می‌بافتند. هم‌چنین گاهی وقت‌ها وسایل بهداشتی، قوطی شیر و پول در کارتنی که مخصوص سحر بود می‌دیدم. یک دو بار هم در روز ملاقات جوراب بچه‌گانه و پستانک برای سحر آوردند. نمی‌دانم چه کسی این کار را می‌کرد!. یک روز که ملاقات بود و بند  شور و هیجان ملاقات را داشت؛ سحر که پستانکش را گم کرده بود، بی تاب بود و همواره بهانه می‌گرفت. او را د بغل گرفتم و در راه‌رو قدم می‌زدم و برایش قصه می‌گفتم. منیره را برای ملاقات صدا زدند و گفت دو کودکش، مریم و مرجان به ملاقاتش می‌آیند. منیره سحر را بوسید و رفت. من هم‌چنان‌که برای سحر قصه می‌گفتم، روی شانه‌هایم به خواب رفت. وقتی منیره از ملاقاتی برگشت، من هم به اتاق رفتم و سحر را در جایش خواباندم. منیره که داشت چادرش را تا می‌زد خوشحال بود. یکی از هم‌اتاقی‌ها از منیره پرسید که راستی چرا مرجان را به گریه انداختی؟ چرا پستانک او را گرفتی؟... منیره پستانکی در دست داشت؛ و  من مثل برق چیزی از ذهنم گذشت و با بغضی که گلویم را گرفته بود منیره را در آغوش گرفتم. این همه لطف و محبت خالصانه، پستانک  را از دهان دخترش گرفته بود. شیر و جوراب و پول کار منیره بود!. منیره در جواب احساسات من گفت که این  کم‌ترین وظیفه است. او به خاطر اینکه من را دچار محظور نکند این کارها را علنی نمی‌کرد!. با این‌که حس احترام ژرفی به منیره داشتم، اما فروتنی او اجازه نداد که ابرازش کنم. در طی سال‌های زندان حتی که وقتی با هم نبودیم، محبت منیره را احساس می‌کردم و آخرین خداحافظی من با او در سال ۱۳۶۷، جزو زیباترین و دردناکترین خاطرات من از زندان شد… در همان ایام باقیه را صدا زدند؛ و رفتند و برگشتند. اما آن‌ها را به دادگاه نمی‌بردند و تنها ورقه‌ای به آن‌ها داده بودند تا پُر کنند. گفتند که برای عفو است! چند روز در انتظار ماندند، در انتظار مرگ، سرانجام پاسداران آمدند و همه را صدا زدند. ۳۰ تا ۳۵ نفر بودند. جنب و جوشی در بند افتاد و همه به راه‌رو آمدند. اشک در چشمان زهرا حلقه زده بود. به سراغ منیره که در حال جمع و جور کردن وسایلش بود رفتم؛ و کنارش نشستم، دستش را گرفتم و گفتم همه‌چیز تمام  شد و ما را می‌کشند. اشک در چشمان  منیره حلقه زد و من‌را در آغوش کشید و عکسی از دو کودک غزیزش مریم و مرجان به من داد و گفت که پشت عکس شماره تلفنی نوشته‌ام. اگر زمانی آزاد شدی و بیرون رفتی، سری به آن‌ها بزن. با قلبی فشرده منیره را سخت در آغوش کشیدم؛ و با تردید گفتم که این چه حرفی است می‌زنی؟ تو که از محکومیتت چیزی باقی نمانده‌است؟. منیره گفت که چه حکمی؟ من از اول  هم می‌دانستم زنده از این زندان بیرون نخواهم رفت. منیره من‌را بوسید و گفت مریم و مرجان را از طرف من خیلی ببوس و به آن‌ها بگو که چقدر دوستشان دارم. هم‌چنان با بغضی فروخورده گفت که به مریم بگو باز هم برای مرجان مادری کن… لحظه خداحافظی فرا رسید. تا آنجا که توانستم خداحافظی کردم. منیره تلاش کرد که آخرین لحظه نگاهش به من نیفتد. سرش را پایین انداخت و آرام و مطمئن رفت. با چهره‌ای خیس از اشک، عکس‌های مریم و مرجان را در دست داشتم. به آن‌ها نگاه کردم و قول دادم که حتماً می‌روم… (از کتاب یادهای زندان، نوشته خانم ف ـ آزاد، صفحه۶۰).<ref name=":1" />


=== خاطرهٔ دیگر ===
=== خاطره‌ی دیگر ===
یکی دیگر از هم‌بندی‌های از بند رسته منیره رجوی نوشته‌است:
یکی دیگر از هم‌بندی‌های از بند رسته منیره رجوی نوشته‌است:


«در ۱۹اسفند سال ۱۳۶۳ بعدازظهر، منیره را به بازجویی بردند. ما خیلی نگران شدیم، که چرا دوباره بازجویی! آن‌هم بعد از دادگاه و ابلاغ حکم؟ منیره، شب برگشت. منتظر بودیم که بگوید کجا بوده‌است. گفت مرا به‌ملاقات اصغر برده بودند. او آرام آرام تعریف می‌کرد تا ما از شنیدن این خبر که اصغر در آستانه اعدام است، زیاد ناراحت نشویم. منیره تعریف می‌کرد که اصغر خیلی خون‌سرد و آرام بود. نماز خواند و به‌من وصیت‌هایش را کرد و گفت که «من ۳روز روزه قرضی دارم. به‌کسی آزار نرساندم و همه بچه‌ها را هم دوست دارم. هیچ‌گونه خیانت به‌خلق و سازمان و همکاری با رژیم نکرده‌ام. من راهم را آگاهانه انتخاب کرده‌ام و سلام مرا هم به‌تمام بچه‌ها برسان. تو هیچ ناراحت نباش، امیدوارم خدا از من قبول کند». دژخیم، حاجی مجتبی، مأمور اعدام که بالای سر آن‌ها ایستاده بوده لحظه‌به‌لحظه ساعت خود را نگاه می‌کرده و می‌گفت، زود باشید ملاقاتتان را تمام کنید؛ ساعت ۹شب باید اصغر را اعدام کنم، نباید دیر بشود؛ حکم حاکم‌شرع را باید سر ساعت اجرا کنم و یک‌ربع دیگر باید اصغر را تیرباران کنم. ما می‌دانستیم که قرار است روز بعد، خانواده اصغر به‌ملاقات او بیایند. ناخودآگاه صبح فردا در نظرمان مجسم می‌شد که خانواده اصغر به‌جای دیدار فرزندشان خبر اعدام او را دریافت می‌کنند. اصغر روی یک دستمال، عکس  دو تا دختر را گلدوزی کرده بود و در گوشه دستمال نوشته و دوخته بود: «از طرف بابا اصغر و مامان منیره»؛ تا در روز ملاقات، این هدیه را به۲دخترش یادگاری بدهد».<ref name=":2" /> گ
«در ۱۹ اسفند سال ۱۳۶۳ بعداز ظهر، منیره را به بازجویی بردند. ما خیلی نگران شدیم، که چرا دوباره بازجویی! آن‌هم بعد از دادگاه و ابلاغ حکم؟ منیره، شب برگشت. منتظر بودیم که بگوید کجا بوده‌است. گفت مرا به‌ملاقات اصغر برده بودند. او آرام آرام تعریف می‌کرد تا ما از شنیدن این خبر که اصغر در آستانه اعدام است، زیاد ناراحت نشویم. منیره تعریف می‌کرد که اصغر خیلی خون‌سرد و آرام بود. نماز خواند و به‌من وصیت‌هایش را کرد و گفت که من ۳روز روزه قرضی دارم. به‌کسی آزار نرساندم و همه بچه‌ها را هم دوست دارم. هیچ‌گونه خیانت به‌خلق و سازمان و هم‌کاری با رژیم نکرده‌ام. من راهم را آگاهانه انتخاب کرده‌ام و سلام مرا هم به‌تمام بچه‌ها برسان. تو هیچ ناراحت نباش، امیدوارم خدا از من قبول کند. دژخیم، حاجی مجتبی، مأمور اعدام که بالای سر آن‌ها ایستاده بوده لحظه‌به‌لحظه ساعت خود را نگاه می‌کرده و می‌گفت، زود باشید ملاقاتتان را تمام کنید؛ ساعت ۹شب باید اصغر را اعدام کنم، نباید دیر بشود، حکم حاکم‌شرع را باید سر ساعت اجرا کنم و یک‌ربع دیگر باید اصغر را تیرباران کنم. ما می‌دانستیم که قرار است روز بعد، خانواده اصغر به‌ملاقات او بیایند. ناخودآگاه صبح فردا در نظرمان مجسم می‌شد که خانواده اصغر به‌جای دیدار فرزندشان خبر اعدام او را دریافت می‌کنند. اصغر روی یک دستمال، عکس  دو تا دختر را گلدوزی کرده بود و در گوشه دستمال نوشته و دوخته بود: «از طرف بابا اصغر و مامان منیره»؛ تا در روز ملاقات، این هدیه را به ۲ دخترش یادگاری بدهد».<ref name=":2" /> گ


=== یک خاطره دیگر از هم‌بندی‌های منیره رجوی ===
=== یک خاطره دیگر از هم‌بندی‌های منیره رجوی ===
۸٬۸۲۸

ویرایش

منوی ناوبری