کاربر:علیرضا/صفحه تمرین: تفاوت میان نسخه‌ها

بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۵۵: خط ۵۵:


== گزارش یک‌شاهد از صحنه ==
== گزارش یک‌شاهد از صحنه ==
این‌گزارش توسط یکی از زنان مجاهدخلق که درمیان جمعیت محل، شاهد صحنه‌هایی از حماسه ۱۲اردیبهشت بوده به‌ثبت رسیده است:
این‌گزارش توسط یکی از زنان مجاهدخلق که درمیان جمعیت محل، شاهد صحنه‌هایی از حماسه ۱۲اردیبهشت بوده به‌ثبت رسیده است:<blockquote>«از صبح، پشت ”صامت“ (بی‌سیم مزدوران دادستانی و کمیته‌چیهای جنایتکار) بودم. ساعت یازده بود که پیامی در ”صامت“ شنیدم و چرتم پاره شد. مرکز منطقه‌یک‌با ”دادستانی اوین“ تماس می‌گرفت و راجع به‌ ”مورد“ ی با او حرف می‌زد. بعداز آن‌هم به‌ستادهای ”منطقه‌یک“ پیام داده شدکه «برادران، امروز برنامه داریم، ‌آماده باشید». سپس ستادها با واحدهایشان تماس گرفتند و از واحدها خواستند که هرچه سریعتر به‌ستادهای خود مراجعه کنند و بعد صدایی به‌خنده بلند شد: ”قربون امام“ ! ظاهراً ضحاک جماران خون می‌خواست و باید هرچه سریعتر به‌او می‌رسید! آن‌هم خون پاکترین و رشیدترین فرزندان این‌میهن.</blockquote><blockquote>در آن‌روز هوا هم با روزهای قبل فرق داشت بااین‌که رو به‌تابستان می‌رفت ولی خنک بود. پس‌از شنیدن پیامها فکر کردم شاید ”مورد“ مربوط به‌خانه تیمی ما باشد؛ بنابراین‌سریع آماده شدیم تا به‌موقع، عکس‌العمل مناسب را انجام دهیم. برای اطمینان کامل و نیز تحقیقات لازم به‌گشت در اطراف خانه تیمی پرداختم، خبری نبود. دوباره برگشتم و ”صامت“ را روشن کردم. ساعت یک‌بعدازظهر، پیام‌دهنده در صامت اعلام کرد: «برادران، دیگر پشت شبکه کسی پیام نفرسته. ازاین‌به‌بعد شبکه قطع میشه». در این‌موقع ”حسن“ از راه رسید، پرسیدم: بیرون چه خبر؟ گفت: به‌نظرم غیرعادی آمد. چند‌واحد گشتی در خیابان بودند. گفتم: امروز خبری هست، باید هم خیلی مهم باشد چون انرژی زیادی روی آن‌گذاشته‌اند. بعداز تقسیم مسئولیتها قرار شد برادر دوازده‌ساله‌ام در جای امنی قرار بگیرد تا در موقع درگیری، آسیب نبیند. درهمین‌حال صدای تک‌تیر کلتی بلند شد و بلافاصله رگبار تیربار، سکوت منطقه را درهم‌شکست. با این‌صدا همه ‌مردم سراسیمه بیرون‌آمدند. کم‌کم محل شلوغ می‌شد و مردم داشتند به‌کوچه ‌محل حادثه نزدیک‌می‌شدند که یک‌بیوک آبی‌رنگ با 4سرنشین مسلح به‌ژ3 که ظاهراً هماهنگ‌کننده ‌واحدها بود با بلندگو اعلام کرد: «از اهالی می‌خواهیم سریع محل را ترک کنند و به‌خانه‌هایشان برگردند».</blockquote><blockquote>درگیری در منظریه، کامرانیه و فرمانیه به‌شدت ادامه داشت و آمبولانسها مرتب در رفت‌وآمد بودند. ساعت شش‌ونیم سروکله‌ آمبولانس پیدا شد و دوباره چند جسد دیگر! ساختمانی را از دو‌کوچه قبل، بسته و محاصره کرده بودند. راهها و تمام پشت‌بامها را قرق کرده بودند و اجازه ‌هیچ ترددی حتی به‌اهل کوچه نمی‌دادند. یکی از همسایه‌ها می‌گفت: ”اول صدای شلیک‌کلت آمد و بعدش صدای تیربار. دوتا از مجاهدین توانستند محاصره را بشکنند ولی در آخرین لحظه پاسدارهای جلاد آنها را زدند“. من هنوز بین جمعیت بودم. احساس عجیبی داشتم. بغض گلویم را گرفته بود، در عین‌حال احساس غرور می‌کردم. احساس غرور ازاین‌که همرزمانم آن‌طور دلیرانه مقاومت می‌کردند، بچه‌هایی که آن‌طور با سلاح سنگین مورد هجوم دشمن قرار گرفته بودند.</blockquote><blockquote>چند‌تا از دخترهای جوان محل، کنار هم ایستاده بودند و پچ‌پچ می‌کردند. یکی می‌گفت:‌ «توی خونه بنزین داریم. کوکتل هم بلدم درست کنم». پسر هفت‌ساله‌یی که آن‌جا بود گفت: من جلو ماشین پاسدارها ایستاده بودم که یک‌پاسدار از بی‌سیم‌چی پرسید انبار اسلحه رسید یا نه؟ و مأمور بی‌سیم با عصبانیت جواب داد: آره رسیده و بعد با دستش به‌وانت سربسته ‌کنار خیابان اشاره کرد. دختر جوان گفت: ما که کاری برای مجاهدین نمی‌توانیم انجام بدهیم. حداقل برویم و انبار اسلحه را آتش بزنیم. کم‌کم داشت غروب می‌شد. از نقاط دیگر هم با همان‌شدت، صدای درگیری می‌آمد. ناگهان با صدای انفجاری مهیب، دود غلیظی از ساختمان ـ‌خانه تیمی‌ـ واقع در منظریه بلند شد و بعد درگیری به‌کلی قطع شد. مزدوران خمینی که دیگر قادر به‌دادن تلفات بیشتر نبودند، سرانجام با آر.پی.جی آن‌خانه تیمی را مورد حمله قرار دادند. ولی هنوز چندی نگذشته بود که دوباره مقاومت از داخل خانه تیمی ادامه یافت. گویا هنوز یک‌نفر زنده بود و می‌رزمید. یکه و تنها روی پشت‌بام و در کنار اجساد همرزمانش، تنهای تنها، درحالی‌که پاسداران جنایتکار بی‌وقفه به‌سویش شلیک‌می‌کردند و او تا آخرین نفس پایداری می‌کرد.</blockquote><blockquote>ساعت نه‌وسی‌دقیقه‌شب، درگیری فرمانیه به‌پایان رسید. مردم تا ساعت11 درکوچه‌ها بودند. زنی که پسرش پاسدار بود، می‌گفت: به‌ما اجازه دادند که برویم و خانه‌ها را ببینیم. اجساد مجاهدین مثل ذغال شده بود. آخر این‌جوانها چه کرده‌اند که این‌طوری باید به‌خاک‌وخون کشیده شوند؟! امیدوارم روزی خدا انتقام این‌خونهای به‌ناحق‌ریخته‌شده را بگیرد».</blockquote>
 
«از صبح، پشت ”صامت“ (بی‌سیم مزدوران دادستانی و کمیته‌چیهای جنایتکار) بودم. ساعت یازده بود که پیامی در ”صامت“ شنیدم و چرتم پاره شد. مرکز منطقه‌یک‌با ”دادستانی اوین“ تماس می‌گرفت و راجع به‌ ”مورد“ ی با او حرف می‌زد. بعداز آن‌هم به‌ستادهای ”منطقه‌یک“ پیام داده شدکه «برادران، امروز برنامه داریم، ‌آماده باشید». سپس ستادها با واحدهایشان تماس گرفتند و از واحدها خواستند که هرچه سریعتر به‌ستادهای خود مراجعه کنند و بعد صدایی به‌خنده بلند شد: ”قربون امام“ ! ظاهراً ضحاک جماران خون می‌خواست و باید هرچه سریعتر به‌او می‌رسید! آن‌هم خون پاکترین و رشیدترین فرزندان این‌میهن.
 
در آن‌روز هوا هم با روزهای قبل فرق داشت بااین‌که رو به‌تابستان می‌رفت ولی خنک بود. پس‌از شنیدن پیامها فکر کردم شاید ”مورد“ مربوط به‌خانه تیمی ما باشد؛ بنابراین‌سریع آماده شدیم تا به‌موقع، عکس‌العمل مناسب را انجام دهیم. برای اطمینان کامل و نیز تحقیقات لازم به‌گشت در اطراف خانه تیمی پرداختم، خبری نبود. دوباره برگشتم و ”صامت“ را روشن کردم. ساعت یک‌بعدازظهر، پیام‌دهنده در صامت اعلام کرد: «برادران، دیگر پشت شبکه کسی پیام نفرسته. ازاین‌به‌بعد شبکه قطع میشه». در این‌موقع ”حسن“ از راه رسید، پرسیدم: بیرون چه خبر؟ گفت: به‌نظرم غیرعادی آمد. چند‌واحد گشتی در خیابان بودند. گفتم: امروز خبری هست، باید هم خیلی مهم باشد چون انرژی زیادی روی آن‌گذاشته‌اند. بعداز تقسیم مسئولیتها قرار شد برادر دوازده‌ساله‌ام در جای امنی قرار بگیرد تا در موقع درگیری، آسیب نبیند. درهمین‌حال صدای تک‌تیر کلتی بلند شد و بلافاصله رگبار تیربار، سکوت منطقه را درهم‌شکست. با این‌صدا همه ‌مردم سراسیمه بیرون‌آمدند. کم‌کم محل شلوغ می‌شد و مردم داشتند به‌کوچه ‌محل حادثه نزدیک‌می‌شدند که یک‌بیوک آبی‌رنگ با 4سرنشین مسلح به‌ژ3 که ظاهراً هماهنگ‌کننده ‌واحدها بود با بلندگو اعلام کرد: «از اهالی می‌خواهیم سریع محل را ترک کنند و به‌خانه‌هایشان برگردند».
 
درگیری در منظریه، کامرانیه و فرمانیه به‌شدت ادامه داشت و آمبولانسها مرتب در رفت‌وآمد بودند. ساعت شش‌ونیم سروکله‌ آمبولانس پیدا شد و دوباره چند جسد دیگر! ساختمانی را از دو‌کوچه قبل، بسته و محاصره کرده بودند. راهها و تمام پشت‌بامها را قرق کرده بودند و اجازه ‌هیچ ترددی حتی به‌اهل کوچه نمی‌دادند. یکی از همسایه‌ها می‌گفت: ”اول صدای شلیک‌کلت آمد و بعدش صدای تیربار. دوتا از مجاهدین توانستند محاصره را بشکنند ولی در آخرین لحظه پاسدارهای جلاد آنها را زدند“. من هنوز بین جمعیت بودم. احساس عجیبی داشتم. بغض گلویم را گرفته بود، در عین‌حال احساس غرور می‌کردم. احساس غرور ازاین‌که همرزمانم آن‌طور دلیرانه مقاومت می‌کردند، بچه‌هایی که آن‌طور با سلاح سنگین مورد هجوم دشمن قرار گرفته بودند.
 
چند‌تا از دخترهای جوان محل، کنار هم ایستاده بودند و پچ‌پچ می‌کردند. یکی می‌گفت:‌ «توی خونه بنزین داریم. کوکتل هم بلدم درست کنم». پسر هفت‌ساله‌یی که آن‌جا بود گفت: من جلو ماشین پاسدارها ایستاده بودم که یک‌پاسدار از بی‌سیم‌چی پرسید انبار اسلحه رسید یا نه؟ و مأمور بی‌سیم با عصبانیت جواب داد: آره رسیده و بعد با دستش به‌وانت سربسته ‌کنار خیابان اشاره کرد. دختر جوان گفت: ما که کاری برای مجاهدین نمی‌توانیم انجام بدهیم. حداقل برویم و انبار اسلحه را آتش بزنیم. کم‌کم داشت غروب می‌شد. از نقاط دیگر هم با همان‌شدت، صدای درگیری می‌آمد. ناگهان با صدای انفجاری مهیب، دود غلیظی از ساختمان ـ‌خانه تیمی‌ـ واقع در منظریه بلند شد و بعد درگیری به‌کلی قطع شد. مزدوران خمینی که دیگر قادر به‌دادن تلفات بیشتر نبودند، سرانجام با آر.پی.جی آن‌خانه تیمی را مورد حمله قرار دادند. ولی هنوز چندی نگذشته بود که دوباره مقاومت از داخل خانه تیمی ادامه یافت. گویا هنوز یک‌نفر زنده بود و می‌رزمید. یکه و تنها روی پشت‌بام و در کنار اجساد همرزمانش، تنهای تنها، درحالی‌که پاسداران جنایتکار بی‌وقفه به‌سویش شلیک‌می‌کردند و او تا آخرین نفس پایداری می‌کرد.
 
ساعت نه‌وسی‌دقیقه‌شب، درگیری فرمانیه به‌پایان رسید. مردم تا ساعت11 درکوچه‌ها بودند. زنی که پسرش پاسدار بود، می‌گفت: به‌ما اجازه دادند که برویم و خانه‌ها را ببینیم. اجساد مجاهدین مثل ذغال شده بود. آخر این‌جوانها چه کرده‌اند که این‌طوری باید به‌خاک‌وخون کشیده شوند؟! امیدوارم روزی خدا انتقام این‌خونهای به‌ناحق‌ریخته‌شده را بگیرد».


== در خیابان ستارخان ==
== در خیابان ستارخان ==
خط ۷۴: خط ۶۴:


== در خیابان ۲۱ متری جی ==
== در خیابان ۲۱ متری جی ==
[[پرونده:جان‌باختگان مجاهد در خیابان ۲۱ متری جی.jpg|بندانگشتی|جان‌باختگان مجاهد در خیابان ۲۱ متری جی]]
[[پرونده:جان‌باختگان مجاهد در خیابان ۲۱ متری جی.jpg|بندانگشتی|جان‌باختگان مجاهد در خیابان ۲۱ متری جی|جایگزین=|200x200پیکسل]]
کانون دیگر مقاومت، در ۲۱متری جی، کوچه ‌رازیانه بود که هم‌زمان با دیگر کانونها مقاومت می‌کرد. در این‌خانه تیمی، مجاهدان قهرمان '''غلامعلی صادقی نیستانی و همسرش مژگان''' '''موفق''' به‌همراه یک‌ یا دو مجاهد دیگر به‌فرماندهی مجاهد قهرمان '''سعید منبری،''' در زیر رگبار گلوله‌های پاسداران خمینی تا آخرین نفس مقاومت کردند و سرانجام هنگامی‌که پاسداران به‌حریم خانه تیمی ویران‌شده‌ مجاهدین پای نهادند چیزی جز چند پیکر بی‌جان به‌دست نیاوردند.
کانون دیگر مقاومت، در ۲۱متری جی، کوچه ‌رازیانه بود که هم‌زمان با دیگر کانونها مقاومت می‌کرد. در این‌خانه تیمی، مجاهدان قهرمان '''غلامعلی صادقی نیستانی و همسرش مژگان''' '''موفق''' به‌همراه یک‌ یا دو مجاهد دیگر به‌فرماندهی مجاهد قهرمان '''سعید منبری،''' در زیر رگبار گلوله‌های پاسداران خمینی تا آخرین نفس مقاومت کردند و سرانجام هنگامی‌که پاسداران به‌حریم خانه تیمی ویران‌شده‌ مجاهدین پای نهادند چیزی جز چند پیکر بی‌جان به‌دست نیاوردند.


۲۰۲

ویرایش