۸٬۶۷۴
ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۱۴: | خط ۱۴: | ||
|والدین= | |والدین= | ||
}} | }} | ||
احمد رئوف بشریدوست (زادهی ۱۳۴۳ – آستارا، اعدام: تابستان ۱۳۶۷)، پس از پایان تحصیلات ابتدایی و راهنمایی، به علت علاقه و استعداد در کارهای فنی و الکترونیک، در رشتهی الکترونیک هنرستان صنعتی رشت ثبت نام کرد. احمد رئوف | احمد رئوف بشریدوست (زادهی ۱۳۴۳ – آستارا، اعدام: تابستان ۱۳۶۷)، پس از پایان تحصیلات ابتدایی و راهنمایی، به علت علاقه و استعداد در کارهای فنی و الکترونیک، در رشتهی الکترونیک هنرستان صنعتی رشت ثبت نام کرد. احمد رئوف بشریدوست از جمله جوانانی بود که پس از انقلاب، در کنار هزاران جوان و نوجوان دیگر به فعالیتهای فرهنگی و سیاسی چون فروش کتاب و نشریه و ... روی آورد. احمد رئوف همواره به دلیل معصومیت، رفتار محجوب ، خوشرویی و مهربانی زبانزد خانواده و اقوام و دوستان خود بود. احمد رئوف هنگام ورود به هنرستان که همزمان با [[انقلاب ضدسلطنتی]] بود؛ ۱۳ ساله بود. او با مبارزه و فعالیت سیاسی آشنا شد و از این پس در حرکتهای اعتراضی و تظاهرات علیه حکومت شاه فعال شد. پس از پیروزی [[انقلاب ضدسلطنتی]]، احمد رئوف بشریدوست ابتدا در انجمن اسلامی هنرستان به فعالیت پرداخت. اما با پی بردن به ماهیت خمینی از انجمن اسلامی خارج شد و به جنبش ملی مجاهدین در رشت پیوست. وی پس از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، رو به زندگی مخفی آورد. احمد رئوف بشری دوست در اردیبهشت ۱۳۶۱، دستگیر شد و تحت شکنجه قرار گرفت. او در زمستان ۱۳۶۶، پس از ۵ سال از زندان آزاد شد و تصمیم گرفت به ارتش آزادیبخش ملّی ایران بپیوندد اما مفقود شد. در سال ۱۳۷۰، مأموران وزارت اطلاعات حکومت جمهوری اسلامی به پدر او اطلاع دادند که احمد را در تابستان ۱۳۶۷، در زندان ارومیه اعدام کردهاند. | ||
== فعالیتهای سیاسی احمد رئوف بشری دوست == | == فعالیتهای سیاسی احمد رئوف بشری دوست == | ||
خط ۲۱: | خط ۲۱: | ||
«فرشید اباذری سردستهی فالانژهای رشت در بهار ۱۳۵۹، با گروهی از اراذل و اوباش بههنرستان صنعتی رشت حمله کرد و ۱۳ تن از دانشآموزان هوادار مجاهدین را در مقابل چشم همه و از جمله مدیر و دبیران هنرستان ربود و به نقطهی نامعلومی منتقل کرد. فرشید اباذری و دار و دستهاش، دستگیرشدگان را به مسجد باقرآباد که پاتوق فالانژهای وحشی رشت بود منتقل و تا نیمههای شب آنان را شکنجه کرده و روز بعد پیکر نیمه جان آنها را در یکی از خیابانهای رشت رها کردند. مجاهد شهید احمد رئوف بشریدوست یکی از آنها بود. | «فرشید اباذری سردستهی فالانژهای رشت در بهار ۱۳۵۹، با گروهی از اراذل و اوباش بههنرستان صنعتی رشت حمله کرد و ۱۳ تن از دانشآموزان هوادار مجاهدین را در مقابل چشم همه و از جمله مدیر و دبیران هنرستان ربود و به نقطهی نامعلومی منتقل کرد. فرشید اباذری و دار و دستهاش، دستگیرشدگان را به مسجد باقرآباد که پاتوق فالانژهای وحشی رشت بود منتقل و تا نیمههای شب آنان را شکنجه کرده و روز بعد پیکر نیمه جان آنها را در یکی از خیابانهای رشت رها کردند. مجاهد شهید احمد رئوف بشریدوست یکی از آنها بود. | ||
مادر احمد که تمام روز را در جست و جوی فرزندش به ارگانهای مختلف رژیم ایران مراجعه کرده و نتیجهای نگرفته بود در این رابطه میگوید: <blockquote>«عصر روز بعد زنگ در به صدا درآمد. وقتی در را باز کردم احمد که رمق ایستادن نداشت و به در تکیه داده بود به آغوشم افتاد. او را کشان کشان به داخل خانه آوردم. دراز کشید. قطره اشکی در گوشه چشمهایش جمع شده بود. احمد گفت که تمام مدت که میزدند فقط اسمم را میخواستند، با اینکه میدانستم اسمم را میدانند اما نگفتم، میخواستم آبدیده شدن پولاد را امتحان کنم.»</blockquote>احمد رئوف | مادر احمد که تمام روز را در جست و جوی فرزندش به ارگانهای مختلف رژیم ایران مراجعه کرده و نتیجهای نگرفته بود در این رابطه میگوید: <blockquote>«عصر روز بعد زنگ در به صدا درآمد. وقتی در را باز کردم احمد که رمق ایستادن نداشت و به در تکیه داده بود به آغوشم افتاد. او را کشان کشان به داخل خانه آوردم. دراز کشید. قطره اشکی در گوشه چشمهایش جمع شده بود. احمد گفت که تمام مدت که میزدند فقط اسمم را میخواستند، با اینکه میدانستم اسمم را میدانند اما نگفتم، میخواستم آبدیده شدن پولاد را امتحان کنم.»</blockquote>احمد رئوف بشریدوست روز شنبه پس از بازگشت به مدرسه به افشاگری در مورد حادثهی پیش آمده پرداخت. او در جمع مدیر هنرستان و دیگران که جویای قضیه بودند با بالا زدن پیراهنش آثار ضرب و شتم و شکنجهها را نشان داد. گفته میشود با میلهی آهنی به سر وی کوبیده بودند و در جای جای بدنش آثار کبودی و زخمها و شیارهایی که فالانژها با چاقو ایجاد کرده بودند، پیدا بود. بسیاری از دوستان وی از دیدن شکنجههایی که در حق او که یک نوجوان ۱۵ ساله بود و به لحاظ فیزیکی هم کوچکتر از سنش نشان میداد، اشک ریختند. | ||
احمد رئوف بشری دوست علاوه بر فعالیتهای سیاسی به آمادهسازی جسمی و روحی روی آورد. از جمله گفته میشود با سختکوشی به یادگیری کاراته و فنون رزمی پرداخت.» | احمد رئوف بشری دوست علاوه بر فعالیتهای سیاسی به آمادهسازی جسمی و روحی روی آورد. از جمله گفته میشود با سختکوشی به یادگیری کاراته و فنون رزمی پرداخت.» | ||
خط ۲۸: | خط ۲۸: | ||
== دستگیری و اعدام احمد رئوف بشریدوست == | == دستگیری و اعدام احمد رئوف بشریدوست == | ||
[[پرونده:احمد رئوف2.JPG|جایگزین=احمد رئوف بشری دوست|بندانگشتی|احمد رئوف بشری دوست]] | [[پرونده:احمد رئوف2.JPG|جایگزین=احمد رئوف بشری دوست|بندانگشتی|احمد رئوف بشری دوست]] | ||
سرفصل ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، آغاز مرحلهی دشوارتری برای احمد رئوف | سرفصل ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، آغاز مرحلهی دشوارتری برای احمد رئوف بشریدوست و تمام مخالفان نظام جمهوری اسلامی بود. پس از آغاز [[فاز سیاسی فاز نظامی|فاز نظامی]] و اعلام مقاومت مسلحانه توسط مجاهدین خلق احمد به زندگی مخفی روی آورد و با استفاده از استعداد و توانایی فنی خود، پشتیبانی نظامی تیمهای عملیاتی را برعهده گرفت. در شهریور ماه ۱۳۶۰ و به علت ضربات و دستگیریهای گستردهی ماههای اول پس از ۳۰ خرداد، ارتباط احمد برای مدتی کوتاه با سازمان مجاهدین قطع شد. در همین دوران او شبهای زیادی را در یک ساختمان نیمه تمام بدون سقف، به صبح میرساند. در شهریور۱۳۶۰، علاوه بر قطع ارتباط و مشکلات زندگی مخفی، دستگیری خواهرش و بیماری سرطان مادرش از جمله مشکلاتی بودند که احمد با آن روبهرو شده بود. احمد پس از ارتباط مجدد با تشکیلات مجاهدین خانهای را در یکی از محلات رشت کرایه کرد. مادر احمد نیز که به تازگی از بیمارستان مرخص شده بود، مسئولیت پشتیبانی و خرید مواد مورد نیاز مجاهدینٍ مستقر در این پایگاه را بر عهده گرفت. در اوایل اردیبهشت ۱۳۶۱، احمد رئوف بشریدوست در تهاجم پاسداران حکومتی به پایگاهی که احمد در آن مستقر بود دستگیر شد. در جریان بازجویی از اعضای تیم، لو رفتن مسئولیت احمد که بهرغم سن و سال کم، مسئولیت سایرین را برعهده داشته است، موجب تعجب و حیرت بازجویان و شکنجهگران شد. شکنجهگران از اعمال هیچگونه شکنجه در حق این فرمانده جوان مجاهد فروگذار نکردند. اما احمد که خود را از پیش برای چنین روزهایی آماده کرده بود؛ بازجوییها و شکنجهها را سرفرازانه پشت سر گذاشت و پس از مدتی به زندان باشگاه افسران رشت منتقل شد. اما حادثهای دیگر دوباره احمد را به زندان سپاه و اتاق شکنجه بازگرداند. مادر احمد میگوید: | ||
«پس از مدتها پیگیری و اعتراض در بیدادگاه رژیم ایران، موفق به ملاقات با فرزندم شدم. حاکم ضدشرع در پاسخ به اعتراض من که چرا این طفل صغیر را دستگیر کردهاید، با وقاحت گفته بود: کدام طفل صغیر، فرمانده میلیشیاست. مسئول چند تا بزرگتر از خودش بوده، تازه به جای آنها هم باید تعزیر شود! اما احمد انگار نه انگار که آن بازجوییهای سخت را گذرانده بود. دنبال تبادل اطلاعات و خبرگیری از بیرون بود. وقتی خبر فرار خواهرش را از زندان باشگاه افسران به او دادم از خوشحالی در پوست نمیگنجید. مرتب میگفت خدا را شکر. خدا را شکر. بهش بگو افتخار میکنم! احمد آنقدر خوشحال بود که میترسیدم پاسداران متوجه شوند. هفتهی بعد که برای ملاقات به زندان رفتم، احمد ممنوع الملاقات بود و دوباره برای بازجویی به زندان سپاه منتقل شده بود. این بار جرم احمد، فرار خواهرش از زندان بود. چند ماه بعد که دوباره او را دیدم و راجع به بازجویی و محاکمه مجدد پرسیدم، خندید و گفت: چیزی نبود. بیشتر از اینها میارزید. هر چه میزدند بیشتر مطمئن میشدم که دروغ میگویند و نتوانستهاند دوباره دستگیرش کنند و به خاطر همین اینطوری هار شدهاند.» | «پس از مدتها پیگیری و اعتراض در بیدادگاه رژیم ایران، موفق به ملاقات با فرزندم شدم. حاکم ضدشرع در پاسخ به اعتراض من که چرا این طفل صغیر را دستگیر کردهاید، با وقاحت گفته بود: کدام طفل صغیر، فرمانده میلیشیاست. مسئول چند تا بزرگتر از خودش بوده، تازه به جای آنها هم باید تعزیر شود! اما احمد انگار نه انگار که آن بازجوییهای سخت را گذرانده بود. دنبال تبادل اطلاعات و خبرگیری از بیرون بود. وقتی خبر فرار خواهرش را از زندان باشگاه افسران به او دادم از خوشحالی در پوست نمیگنجید. مرتب میگفت خدا را شکر. خدا را شکر. بهش بگو افتخار میکنم! احمد آنقدر خوشحال بود که میترسیدم پاسداران متوجه شوند. هفتهی بعد که برای ملاقات به زندان رفتم، احمد ممنوع الملاقات بود و دوباره برای بازجویی به زندان سپاه منتقل شده بود. این بار جرم احمد، فرار خواهرش از زندان بود. چند ماه بعد که دوباره او را دیدم و راجع به بازجویی و محاکمه مجدد پرسیدم، خندید و گفت: چیزی نبود. بیشتر از اینها میارزید. هر چه میزدند بیشتر مطمئن میشدم که دروغ میگویند و نتوانستهاند دوباره دستگیرش کنند و به خاطر همین اینطوری هار شدهاند.» | ||
خط ۵۹: | خط ۵۹: | ||
باید با خون عهد و پیمان بست.»[[پرونده:احمد رئوف1.JPG|جایگزین=احمد رئوف بشری دوست|بندانگشتی|احمد رئوف بشری دوست|325x325px]]مادر احمد رئوف بشریدوست در تابستان ۱۳۶۳، در اثر بیماری سرطان در گذشت. احمد در نامهیی از زندان نوشته بود: «از دستدادن مادر که یار سختترین سالهایم بود، در زندان بر من بسی گران آمد.» | باید با خون عهد و پیمان بست.»[[پرونده:احمد رئوف1.JPG|جایگزین=احمد رئوف بشری دوست|بندانگشتی|احمد رئوف بشری دوست|325x325px]]مادر احمد رئوف بشریدوست در تابستان ۱۳۶۳، در اثر بیماری سرطان در گذشت. احمد در نامهیی از زندان نوشته بود: «از دستدادن مادر که یار سختترین سالهایم بود، در زندان بر من بسی گران آمد.» | ||
احمد رئوف بشریدوست در ماه رمضان سال ۱۳۶۴، به همراه دیگر مجاهدان در اعتراض به تقسیم غذا توسط توابین، دست به اعتصاب غذا زد. پاسداران به داخل بند ریخته و افراد را تک به تک شناسایی کرده و به بیرون بند بردند؛ و آنها را پس از ضرب و شتم و شکنجههای فراوان به انفرادی فرستادند. یکی از بستگان احمد رئوف گفته است که «پس از مدتها به من ملاقات کوتاهی دادند. احمد که آثار ضرب و شتم و شکنجهها از ظاهرش پیدا بود، خیلی سریع ماجرا را برایم شرح داد و گفت که در ماه رمضان با دهان روزه | احمد رئوف بشریدوست در ماه رمضان سال ۱۳۶۴، به همراه دیگر مجاهدان در اعتراض به تقسیم غذا توسط توابین، دست به اعتصاب غذا زد. پاسداران به داخل بند ریخته و افراد را تک به تک شناسایی کرده و به بیرون بند بردند؛ و آنها را پس از ضرب و شتم و شکنجههای فراوان به انفرادی فرستادند. یکی از بستگان احمد رئوف گفته است که «پس از مدتها به من ملاقات کوتاهی دادند. احمد که آثار ضرب و شتم و شکنجهها از ظاهرش پیدا بود، خیلی سریع ماجرا را برایم شرح داد و گفت که در ماه رمضان با دهان روزه چطور به جانشان افتادند. احمد از من خواست خبر این اعتصاب قهرمانانه را به سازمان مجاهدین برسانم.» | ||
یکی از همزنجیران احمد نقل میکند که در سال ۱۳۶۵، به مرور کسانی را که حکمشان در حال اتمام بود به زندان شهرشان | یکی از همزنجیران احمد نقل میکند که در سال ۱۳۶۵، به مرور کسانی را که حکمشان در حال اتمام بود به زندان شهرشان باز میگرداندند. احمد موقع خداحافظی از زحمات جمع قدردانی کرد و گفت: | ||
«در این سالها شما من را مثل بچه تر و خشک کردهاید و بزرگ شدهام. امیدوارم قدرش را بدانم و هر چه سریعتر به سازمان بپیوندم.» | «در این سالها شما من را مثل بچه تر و خشک کردهاید و بزرگ شدهام. امیدوارم قدرش را بدانم و هر چه سریعتر به سازمان بپیوندم.» | ||
خط ۶۷: | خط ۶۷: | ||
احمد رئوف بشری دوست پس از ۵ سال در زمستان ۱۳۶۶ از زندان آزاد شد. او به سرعت به دنبال وصل مجدد به سازمان مجاهدین خلق و پیوستن به ارتش آزادیبخش ملی ایران بود. | احمد رئوف بشری دوست پس از ۵ سال در زمستان ۱۳۶۶ از زندان آزاد شد. او به سرعت به دنبال وصل مجدد به سازمان مجاهدین خلق و پیوستن به ارتش آزادیبخش ملی ایران بود. | ||
معصومه رئوف بشریدوست خواهر مجاهد شهید احمد رئوف بشریدوست در این رابطه در گزارشی نوشته است:<blockquote>«اسفند ۶۶ پس از سالها نامهیی از احمد دریافت کردم. سراسر نامه شور وعشق به سازمان و آرزوی وصل دوباره بود. پیش | معصومه رئوف بشریدوست خواهر مجاهد شهید احمد رئوف بشریدوست در این رابطه در گزارشی نوشته است:<blockquote>«اسفند ۶۶ پس از سالها نامهیی از احمد دریافت کردم. سراسر نامه شور وعشق به سازمان و آرزوی وصل دوباره بود. پیش از آن همبندیهایش از مقاومت و روحیه بالایش برایم قصهها گفته بودند. اما من بهتر از همه میشناختمش. تا مغز استخوان عاشق برادر مسعود بود. فقط همین. یک پرستوی عاشق. میگفت ما چه نسل خوش شانسی هستیم. در دورانی زندگی میکنیم که میتوانیم در رکاب برادر مسعود بجنگیم. احمد در اولین نامهاش نوشته بود: اگر بخواهم از آنچه در این سالها بر من گذشته برایت بنویسم مثنوی هفتاد من کاغذ میشود. پس شرح این هجران و این خون جگر ـ این زمان بگذار تا وقت دگر»</blockquote>او همچنین در نامهی دیگری به خواهرش معصومه رئوف بشری دوست مینویسد:<blockquote>«هر لحظه به خودم میگویم من اینجا چکار میکنم؟ جای من اینجا نیست!» </blockquote>احمد رئوف بشری دوست به رغم شرایط امنیتی که پس از آزادی از زندان با آن مواجه بود، برای پیوستن به سازمان مجاهدین خلق دست به اقداماتی میزند. | ||
در گزارشی به نقل از یکی از نزدیکان وی گفته شده است: | در گزارشی به نقل از یکی از نزدیکان وی گفته شده است: | ||
خط ۷۳: | خط ۷۳: | ||
«احمد عجله داشت. بی قرار بود. گویی بیرون زندان هم برایش زندان بود. نمیتوانست دوری از سازمان را تحمل کند. در مقابل توصیههای ما که کمی صبر کن ببینیم چه میشود، لبخندی میزد و سکوت میکرد و مرتب در فکر رفتن بود» | «احمد عجله داشت. بی قرار بود. گویی بیرون زندان هم برایش زندان بود. نمیتوانست دوری از سازمان را تحمل کند. در مقابل توصیههای ما که کمی صبر کن ببینیم چه میشود، لبخندی میزد و سکوت میکرد و مرتب در فکر رفتن بود» | ||
به گفتهی نزدیکان احمد رئوف، وی برای پیوستن به سازمان مجاهدین خلق به سراغ یکی دیگر از زندانیان آزاد شده میرود و از وی میخواهد تا با هم به ارتش آزادیبخش پیوندند اما وی در پاسخ از احمد میخواهد که عجله نکند. با این همه وی قانع نمیشود و به تنهایی در بهار ۱۳۶۷ در حالی که در تور امنیتی وزارت اطلاعات بود، به قصد پیوستن به ارتش آزادی بخش از رشت خارج می شود. در مورد تاریخ دقیق نحوه دستگیری وی اطلاعاتی در دسترس نیست. خواهر وی | به گفتهی نزدیکان احمد رئوف، وی برای پیوستن به سازمان مجاهدین خلق به سراغ یکی دیگر از زندانیان آزاد شده میرود و از وی میخواهد تا با هم به ارتش آزادیبخش پیوندند اما وی در پاسخ از احمد میخواهد که عجله نکند. با این همه وی قانع نمیشود و به تنهایی در بهار ۱۳۶۷ در حالی که در تور امنیتی وزارت اطلاعات بود، به قصد پیوستن به ارتش آزادی بخش از رشت خارج می شود. در مورد تاریخ دقیق نحوه دستگیری وی اطلاعاتی در دسترس نیست. خواهر وی معصومه رئوف بشریدوست که از قبل در ارتش آزادیبخش بود، تصمیم میگیرد در تماسی نرسیدن احمد را به خانوادهاش اطلاع دهد. او در گزارشی در این رابطه میگوید:<blockquote>«قرار شد نرسیدن احمد به ارتش آزادی را به خانوادهام اطلاع بدهم. به پدرم زنگ زدم و سراغ احمد را گرفتم. با تعجب گفت: مگر پیش تو نیست؟ از همه ما خداحافظی کرد که بیاید پیش تو! اگر پیش تو نیست پس؟! پدر حدسش درست بود. بعد از آن راه افتاد زندان به زندان به جستجوی احمد. اما هر چه گشتند کمتر یافتند. نه نامی، نه نشانی، نه گوری… احمد ستارهیی در کهکشان ۳۰ هزار مجاهد سربهدار شده بود… بعدها روشن شد که احمد در جریان قتلعام زندانیان مجاهد در مرداد ۱۳۶۷، بهشهادت رسیده بود. سال۱۳۷۰، مزدوران وزارت اطلاعات به پدرم گفتند او را در زندان ارومیه اعدام کردهایم و حتی از گفتن محل دفن او به خانوادهاش دریغ کردند. آری احمد دلیر همانگونه که خود در ترانههایش سروده بود، پس از آزادی دمی ننشست، برخاست و بر عهد و پیمانی که برای پیوستن به ارتش آزادی بسته بود وفا کرد، تا آفتاب فردا از عزم و رزم مجاهدان طلوع کند.<ref>نشریه مجاهد شماره ۷۷۰ - سهشنبه ۲۶ مهر ۱۳۸۴</ref></blockquote> | ||
=== نحوه جانباختن احمد رئوف بشری دوست === | === نحوه جانباختن احمد رئوف بشری دوست === | ||
خط ۸۷: | خط ۸۷: | ||
مقدمه: لیندا چاوز ـ اینگرید بتانکور | مقدمه: لیندا چاوز ـ اینگرید بتانکور | ||
نویسنده: معصومه رئوف | نویسنده: معصومه رئوف بشریدوست | ||
سناریو: سامر هارمن | سناریو: سامر هارمن | ||
خط ۱۰۴: | خط ۱۰۴: | ||
خانم اینگرید بتانکور، یک شخصیت سیاسی فرانسوی ـ کلمبیایی است که در سال ۱۹۹۸، در کلمبیا به عنوان سناتور انتخاب شده و در سال ۲۰۰۲، کاندایدای انتخابات ریاست جمهوری این کشور بود و توسط گروه فارک در جنگلهای آمازون به گروگان گرفته شد تا سال ۲۰۰۸، که از دست گروگانگیرها نجات یافت. وی پس از آزادی به نبردش برای مبارزه با نقض حقوق بشر ادامه داد و خود را به صدای قربانیان و رنجکشیدگان تبدیل کرد. اینگرید بتانکور در مقدمهای بر کتاب شازده کوچولو در سرزمین ملاها، از جمله نوشته است: | خانم اینگرید بتانکور، یک شخصیت سیاسی فرانسوی ـ کلمبیایی است که در سال ۱۹۹۸، در کلمبیا به عنوان سناتور انتخاب شده و در سال ۲۰۰۲، کاندایدای انتخابات ریاست جمهوری این کشور بود و توسط گروه فارک در جنگلهای آمازون به گروگان گرفته شد تا سال ۲۰۰۸، که از دست گروگانگیرها نجات یافت. وی پس از آزادی به نبردش برای مبارزه با نقض حقوق بشر ادامه داد و خود را به صدای قربانیان و رنجکشیدگان تبدیل کرد. اینگرید بتانکور در مقدمهای بر کتاب شازده کوچولو در سرزمین ملاها، از جمله نوشته است: | ||
«سرگذشت احمد که در این کتاب با تصویر بیان شده، قطعاً داستانی برای کودکان نیست… ما با دست و گفتار احمد به قلب مقاومت ایران راه مییابیم، مقاومت مجاهدین خلق. او از زبان یک جوان بیست ساله و همراه با یارانش ما را در رؤیای خود برای یک آیندهی بهتر، تهی از سرکوب و جهل و تعصب و طرد و نفی، سهیم میکند. … سرگذشت شازده کوچولو در سرزمین ملایان، بدون هیچگونه پردهپوشی، فاجعهای انسانی را که بر میلیونها ایرانی رفته، در برابر چشمان ما قرار میدهد. ما با احمد میتوانیم این فاجعه را مرور کنیم، در آن زندگی و سعی در درکش کنیم، تا حقیقت را دیگر نتوان پنهان کرد، تا حق و عدالت جاری شود و رهایی نهایی که مردم ایران این قدر برایش انتظار | «سرگذشت احمد که در این کتاب با تصویر بیان شده، قطعاً داستانی برای کودکان نیست… ما با دست و گفتار احمد به قلب مقاومت ایران راه مییابیم، مقاومت مجاهدین خلق. او از زبان یک جوان بیست ساله و همراه با یارانش ما را در رؤیای خود برای یک آیندهی بهتر، تهی از سرکوب و جهل و تعصب و طرد و نفی، سهیم میکند. … سرگذشت شازده کوچولو در سرزمین ملایان، بدون هیچگونه پردهپوشی، فاجعهای انسانی را که بر میلیونها ایرانی رفته، در برابر چشمان ما قرار میدهد. ما با احمد میتوانیم این فاجعه را مرور کنیم، در آن زندگی و سعی در درکش کنیم، تا حقیقت را دیگر نتوان پنهان کرد، تا حق و عدالت جاری شود و رهایی نهایی که مردم ایران این قدر برایش انتظار کشیدهاند، فرا برسد.» | ||
=== مقدمه لیندا چاوز === | === مقدمه لیندا چاوز === |
ویرایش