فاطمه امینی: تفاوت میان نسخه‌ها

بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۶۸: خط ۶۸:
  | پانویس            =
  | پانویس            =
}}
}}
'''فاطمه امینی،''' ( درگذشت: ۲۵ مرداد سال ۱۳۵۴) از اعضای [[سازمان مجاهدین خلق ایران]] بود که در ۱۶ اسفند سال ۱۳۵۳ دستگیر و در زیر شکنجه‌های شدید جان باخت. فاطمه امینی فارغ‌التحصیل دانشگاه مشهد بود. او در ارتباط با زندانیان سیاسی قرار داشت و در ملاقات‌ها اخبار زندان را به بیرون منتقل و برای زندانیان کمک مالی جمع می‌کرد. وی همچنین با برگزاری جلساتی مباحث سیاسی را به دختران علاقه‌مند آموزش می‌داد. فاطمه امینی پس از دستگیری به سرعت زیر شکنجه رفت. فاطمه امینی و برادرش را در مقابل یکدیگر با اجاق [[شکنجه]] می‌کردند. فاطمه امینی تا آخرین لحظه حاضر به اظهار پشیمانی ازاعمال خود نشد. او اولین زن از سازمان مجاهدین خلق است در زیر شکنجه جان باخت.<ref name=":0" />
'''فاطمه امینی،''' ( درگذشت: ۲۵ مرداد سال ۱۳۵۴) از اعضای [[سازمان مجاهدین خلق ایران]] بود که در ۱۶ اسفند سال ۱۳۵۳ دستگیر و در زیر شکنجه‌های شدید جان باخت. فاطمه امینی فارغ‌التحصیل دانشگاه مشهد بود. او در ارتباط با زندانیان سیاسی قرار داشت و در ملاقات‌ها اخبار زندان را به بیرون منتقل و برای زندانیان کمک مالی جمع می‌کرد. وی همچنین با برگزاری جلساتی مباحث سیاسی را به دختران علاقه‌مند آموزش می‌داد.  
 
فاطمه امینی پس از دستگیری به سرعت زیر شکنجه رفت. فاطمه امینی و برادرش را در مقابل یکدیگر با اجاق [[شکنجه]] می‌کردند. فاطمه امینی تا آخرین لحظه حاضر به اظهار پشیمانی ازاعمال خود نشد. او اولین زن از سازمان مجاهدین خلق است در زیر [[شکنجه]] جان باخت.<ref name=":0" />


== زندگی‌نامه فاطمه امینی ==
== زندگی‌نامه فاطمه امینی ==
خط ۷۸: خط ۸۰:
فاطمه امینی در تهران در رابطه با سازمان [[مجاهدین خلق ایران]] قرار گرفت و  فعال شد. او در سال ۱۳۴۹ به عضویت سازمان مجاهدین درآمد. در این زمان او در جلسات تفسیر قرآن [[آیت‌الله طالقانی]] شرکت می‌کرد. وی در سال ۱۳۴۹ با منصور بازرگان از اعضاء سازمان مجاهدین خلق ازدواج کرد. به‌دنبال ضربه شهریور ۱۳۵۰، همسر او دستگیر و به ۱۰سال زندان محکوم گردید.<ref name=":3">سازمان مجاهدین خلق ایران - [https://www.mojahedin.org/news/142077/فاطمه-امینی-بشارت-دهنده-کهکشانی-پرشکوه-از-فدا-و-پایداری-زنان-مجاهد فاطمه امینی بشارت دهنده کهکشانی پرشکوه از فدا و پایداری زنان مجاهد]</ref> پس از ضربه شهریور۵۰ که بیش از ۹۰درصد اعضا و کادرهای مجاهدین دستگیر شدند، فاطمه مسئولیت سازماندهی خانواده‌های مجاهدین جهت به راه‌انداختن حرکتهای افشاگرانه و اعتراضی را به‌عهده داشت.<ref name=":0" />
فاطمه امینی در تهران در رابطه با سازمان [[مجاهدین خلق ایران]] قرار گرفت و  فعال شد. او در سال ۱۳۴۹ به عضویت سازمان مجاهدین درآمد. در این زمان او در جلسات تفسیر قرآن [[آیت‌الله طالقانی]] شرکت می‌کرد. وی در سال ۱۳۴۹ با منصور بازرگان از اعضاء سازمان مجاهدین خلق ازدواج کرد. به‌دنبال ضربه شهریور ۱۳۵۰، همسر او دستگیر و به ۱۰سال زندان محکوم گردید.<ref name=":3">سازمان مجاهدین خلق ایران - [https://www.mojahedin.org/news/142077/فاطمه-امینی-بشارت-دهنده-کهکشانی-پرشکوه-از-فدا-و-پایداری-زنان-مجاهد فاطمه امینی بشارت دهنده کهکشانی پرشکوه از فدا و پایداری زنان مجاهد]</ref> پس از ضربه شهریور۵۰ که بیش از ۹۰درصد اعضا و کادرهای مجاهدین دستگیر شدند، فاطمه مسئولیت سازماندهی خانواده‌های مجاهدین جهت به راه‌انداختن حرکتهای افشاگرانه و اعتراضی را به‌عهده داشت.<ref name=":0" />


فاطمه امینی در تابستان ۱۳۵۳ زندگی مخفی_مبارزاتی خود را شروع کرد و تمام وقت و انرژی خود را صرف سازمان مجاهدین کرد. فاطمه امینی در این زمان ضمن ادامه فعالیت مخفی _ سازمانی خود در دبیرستان رفاه تهران نیز تدریس می‌کرد. او مسئول ارتباط با خانواده‌های شهدا و زندانیان مجاهد خلق و حل مسائل آنها بود. او تظاهرات و حرکات اعتراض‌آمیز خانواده‌ها را علیه رژیم شاه را با دیگر دوستانش هدایت می‌کرد. فاطمه امینی در ملاقات با زندانیان مجاهد، یک عامل مهم انتقال و رد و بدل کردن اخبار و هماهنگی‌ها با زندانیان محبوس بود. در چند مورد نیز بررسی‌ها و شناسایی‌هایی در مورد امکان فرار از زندان به‌عمل آورد که البته به نتیجه نرسید. فاطمه امینی ضمن تماس‌های گسترده‌ای که با خانواده‌ها داشت در زمانی که اغلب کادرهای سازمان مجاهدین خلق در زندان بودند توانست کمک‌ها مالی و امکانات  وسیعی برای سازمان فراهم سازد که تأثیر به‌سزایی در تثبیت و رشد سازمان مجاهدین در شرایط بعد از ضربه شهریور ۱۳۵۴داشت. فاطمه امینی قبل از آن‌که مخفی شود جلسات منظمی نیز برای دختران و به‌خصوص وابستگان شهدا و زندانیان مجاهد ترتیب داد. فاطمه امینی در این جلسات به تفسیر قرآن و طرح مباحث سیاسی می‌پرداخت. در همین جلسات عناصر مستعد و آماده را برای عضوگیری به سازمان مجاهدین معرفی می‌کرد.<ref name=":3" />
فاطمه امینی در تابستان ۱۳۵۳ زندگی مخفی_مبارزاتی خود را شروع کرد و تمام وقت و انرژی خود را صرف سازمان مجاهدین کرد. فاطمه امینی در این زمان ضمن ادامه فعالیت مخفی _ سازمانی خود در دبیرستان رفاه تهران نیز تدریس می‌کرد. او مسئول ارتباط با خانواده‌های شهدا و زندانیان مجاهد خلق و حل مسائل آنها بود.  
 
او تظاهرات و حرکات اعتراض‌آمیز خانواده‌ها را علیه رژیم شاه را با دیگر دوستانش هدایت می‌کرد. فاطمه امینی در ملاقات با زندانیان مجاهد، یک عامل مهم انتقال و رد و بدل کردن اخبار و هماهنگی‌ها با زندانیان محبوس بود. در چند مورد نیز بررسی‌ها و شناسایی‌هایی در مورد امکان فرار از زندان به‌عمل آورد که البته به نتیجه نرسید.  
 
فاطمه امینی ضمن تماس‌های گسترده‌ای که با خانواده‌ها داشت در زمانی که اغلب کادرهای سازمان مجاهدین خلق در زندان بودند توانست کمک‌ها مالی و امکانات  وسیعی برای سازمان فراهم سازد که تأثیر به‌سزایی در تثبیت و رشد سازمان مجاهدین در شرایط بعد از ضربه شهریور ۱۳۵۴داشت. فاطمه امینی قبل از آن‌که مخفی شود جلسات منظمی نیز برای دختران و به‌خصوص وابستگان شهدا و زندانیان مجاهد ترتیب داد.  
 
فاطمه امینی در این جلسات به تفسیر قرآن و طرح مباحث سیاسی می‌پرداخت. در همین جلسات عناصر مستعد و آماده را برای عضوگیری به سازمان مجاهدین معرفی می‌کرد.<ref name=":3" />


فاطمه امینی سرانجام در ۱۶ اسفند سال ۱۳۵۳ نیز دستگیر و به [[زندان اوین]] منتقل شد. روزنامه‌های رژیم شاه اعلام کردند: جسد زن جوانی به نام فاطمه امینی را در ارتفاعات توچال پیدا کرده‌اند. ظاهراً وی در یک سانحه در کوهستان از ارتفاع سقوط کرده و دچار مرگ شده‌ است.<ref name=":3" />
فاطمه امینی سرانجام در ۱۶ اسفند سال ۱۳۵۳ نیز دستگیر و به [[زندان اوین]] منتقل شد. روزنامه‌های رژیم شاه اعلام کردند: جسد زن جوانی به نام فاطمه امینی را در ارتفاعات توچال پیدا کرده‌اند. ظاهراً وی در یک سانحه در کوهستان از ارتفاع سقوط کرده و دچار مرگ شده‌ است.<ref name=":3" />
خط ۸۴: خط ۹۲:
=== زندان و شکنجه فاطمه امینی ===
=== زندان و شکنجه فاطمه امینی ===


فاطمه امینی در ۱۶ اسفند سال ۱۳۵۳ حین اجرای یک قرار دستگیر گردید. بنابر شواهد به او در شکنجه شوک می‌داند. همچنین برادرش را به اتاق بازجویی او آوردند و خواهر و برادر را جلو یکدیگر شکنجه کردند،‌با این همه فاطمه امینی حاضر به لو دادن اطلاعات نشد. او را به یک تخت فلزی بستند و زیرتخت، گاز پیک‌نیکی پرشعله روشن کردند. وقتی تخت داغ شد یکی از شکنجه‌گران با پاهایش روی شکم فاطمه رفت و این‌طوری پشت فاطمه سوخت. بدن سوخته‌اش عفونت کرد و دو ماه در بیمارستان بود. کمی که بهتر شد دوباره شکنجه‌ها شروع شد. اما فاطمه یک بار به منوچهری که او را شکنجه می‌کرد، گفته بود:<ref name=":3" /><blockquote>«شماها هنوز این را نفهمیدید که اگر من می‌خواستم حرف بزنم و این حساب‌ها را بکنم، این همه شکنجه را تحمل نمی‌کردم و همان موقع که سالم بودم بجه‌ها را لو می‌دادم. می‌خواهید همرزمانمان را معرفی کنم تا شماها آنها را هم مثل من شکنجه کنید؟<ref>دیکشنری - [http://dictionary.sensagent.com/فاطمه%20امینی/fa-fa/ فاطمه امینی]</ref></blockquote>برادر فاطمه امینی می‌گوید:<blockquote>«پس از ملاقاتی که در اوایل اسفند ۱۳۵۳ در منزل یکی از هواداران با فاطمه داشتم قرار شد ۵ شنبه ۱۵اسفند برای مذاکراتی دربارهٔ یک سری مسائل امنیتی مجدداً با وی در خیابان بهار ملاقات نمایم. من صبح همان روز قبل از موعد قرار ملاقات در حالی‌که از منزل به‌همین منظور خارج شده بودم در خیابان به‌وسیله مأموران دستگیر شدم. آنها بلافاصله مرا به زندان اوین و یک راست به اتاق بازجویی بردند. من یک ساعت بعد با فاطمه قرار داشتم به‌علاوه قرار بود که در این ملاقات مبلغ ۲۰هزار تومان برای کمک به سازمان مجاهدین به وی بدهم که در موقع دستگیری همراهم بود. پس از ساعت قرارم را سوزاندم. مسئله پول نیز لو نرفت. تا این زمان هنوز نمی‌دانستم که چگونه و از کجا لو رفته‌ام. روز بعد از دستگیری من، فاطمه نیز دستگیر شد. در این موقع بود که سرنخی از دستگیریها را پیدا کردم. صبح روز بعد مرا از سلول به اتاق بازجویی بردند. در اتاق بازجویی [[پرویز خدایاری]] و یک بازجوی دیگر به نام فرامرزی (که بازجویی از من را به عهده داشت) و [[ازغندی]] معروف به منوچهری و چند مزدور دیگر حضور داشتند. صدای فریاد زنی از اتاق مقابل بلند بود. پرویز خدایاری خطاب به من گفت: این صدای کیست؟ همین‌که از پشت پنجره کوچک در به داخل نگاه کردم فاطمه را با دست و پای بسته مشاهده کردم که یک نفر معروف به اسفندیاری مشغول شکنجه وی بود. او را با چشمان بسته و به شکل صلیب محکم به تخت بسته بودند و با یک کابل ضخیم به سرتاسر بدن و کف پاهایش شلاق می‌زدند. پس از لحظاتی که این صحنه را تماشا کردم مرا به اتاق قبلی برگرداندند. آنگاه خدایاری به من گفت: «هر چه کردیم او حرف نزده. اجازه کشتن او را گرفته‌ایم. برو به او بگو حرف بزند، خلاصه اگر کاری نکنی که او حرف بزند وی را خواهیم کشت». پاهای فاطمه غرق خون شده بود. پس از لحظاتی فاطمه که دیگر از شدت شکنجه رمقی برایش نمانده بود از حال رفت و بیهوش شد و دو مرتبه با ریختن آب روی سر و بدنش به هوش آورده شد.<ref name=":3" /></blockquote>دکتر [[سیمین صالحی]] در کتاب "داد و بیداد"(۱)، در خاطره‌ای باعنوان "زیبای خفته" از "فاطیه امینی" می‌نویسد:<blockquote>[بازجو] منوچهری ([[ازغندی]]) تا مرا دید با لحنی مهربان، امّا با حالتی کلافه گفت: یکی را دستگیر کردیم حرف نمی‌زنه، ما از بالا تحت فشار هستیم. آخه هر کی دستگیر میشه یک چیزی میگه. ولو نشانی یک خانه خالی را میده. این زن اصلاً حرف نمی‌زنه.  
فاطمه امینی در ۱۶ اسفند سال ۱۳۵۳ حین اجرای یک قرار دستگیر گردید. بنابر شواهد به او در شکنجه شوک می‌داند. همچنین برادرش را به اتاق بازجویی او آوردند و خواهر و برادر را جلو یکدیگر شکنجه کردند،‌با این همه فاطمه امینی حاضر به لو دادن اطلاعات نشد.  
 
او را به یک تخت فلزی بستند و زیرتخت، گاز پیک‌نیکی پرشعله روشن کردند. وقتی تخت داغ شد یکی از شکنجه‌گران با پاهایش روی شکم فاطمه رفت و این‌طوری پشت فاطمه سوخت. بدن سوخته‌اش عفونت کرد و دو ماه در بیمارستان بود. کمی که بهتر شد دوباره شکنجه‌ها شروع شد. اما فاطمه یک بار به منوچهری که او را شکنجه می‌کرد، گفته بود:<ref name=":3" /><blockquote>«شماها هنوز این را نفهمیدید که اگر من می‌خواستم حرف بزنم و این حساب‌ها را بکنم، این همه شکنجه را تحمل نمی‌کردم و همان موقع که سالم بودم بجه‌ها را لو می‌دادم. می‌خواهید همرزمانمان را معرفی کنم تا شماها آنها را هم مثل من شکنجه کنید؟<ref>دیکشنری - [http://dictionary.sensagent.com/فاطمه%20امینی/fa-fa/ فاطمه امینی]</ref></blockquote>برادر فاطمه امینی می‌گوید:<blockquote>«پس از ملاقاتی که در اوایل اسفند ۱۳۵۳ در منزل یکی از هواداران با فاطمه داشتم قرار شد ۵ شنبه ۱۵اسفند برای مذاکراتی دربارهٔ یک سری مسائل امنیتی مجدداً با وی در خیابان بهار ملاقات نمایم. من صبح همان روز قبل از موعد قرار ملاقات در حالی‌که از منزل به‌همین منظور خارج شده بودم در خیابان به‌وسیله مأموران دستگیر شدم. آنها بلافاصله مرا به زندان اوین و یک راست به اتاق بازجویی بردند.  
 
من یک ساعت بعد با فاطمه قرار داشتم به‌علاوه قرار بود که در این ملاقات مبلغ ۲۰هزار تومان برای کمک به سازمان مجاهدین به وی بدهم که در موقع دستگیری همراهم بود. پس از آن ساعت قرارم را سوزاندم. مسئله پول نیز لو نرفت. تا این زمان هنوز نمی‌دانستم که چگونه و از کجا لو رفته‌ام. روز بعد از دستگیری من، فاطمه نیز دستگیر شد.  
 
در این موقع بود که سرنخی از دستگیری‌ها را پیدا کردم. صبح روز بعد مرا از سلول به اتاق بازجویی بردند. در اتاق بازجویی [[پرویز خدایاری]] و یک بازجوی دیگر به نام فرامرزی (که بازجویی از من را به عهده داشت) و [[ازغندی]] معروف به منوچهری و چند مزدور دیگر حضور داشتند.  
 
صدای فریاد زنی از اتاق مقابل بلند بود. پرویز خدایاری خطاب به من گفت: این صدای کیست؟ همین‌که از پشت پنجره کوچک در به داخل نگاه کردم فاطمه را با دست و پای بسته مشاهده کردم که یک نفر معروف به اسفندیاری مشغول شکنجه وی بود. او را با چشمان بسته و به شکل صلیب محکم به تخت بسته بودند و با یک کابل ضخیم به سرتاسر بدن و کف پاهایش شلاق می‌زدند.  


همه ما را دیونه کرده، ما را مجبور کرده شکنجه‌اش کنیم. باز هم حرف نمی‌زنه. تو دکتری باید خوبش کنی. نصیحتش هم بکن. باید بالاخره، یک چیزی بگه ما باید به بالاترها گزارش کنیم. حاضری زخمهایش رو معالجه کنی؟.</blockquote><blockquote>چشمم را در اتاقی باز کردند. دختری لاغر و تکیده، با چشم‌های بسته دراز کشیده بود. موهای بلند شبق رنگش دور صورتش ریخته بود و مژه‌های سیاه بلندش روی چهره مهتابیش جلوه خاصی داشت.   
پس از لحظاتی که این صحنه را تماشا کردم مرا به اتاق قبلی برگرداندند. آنگاه خدایاری به من گفت: «هر چه کردیم او حرف نزده. اجازه کشتن او را گرفته‌ایم. برو به او بگو حرف بزند، خلاصه اگر کاری نکنی که او حرف بزند وی را خواهیم کشت». پاهای فاطمه غرق خون شده بود. پس از لحظاتی فاطمه که دیگر از شدت شکنجه رمقی برایش نمانده بود از حال رفت و بیهوش شد و دو مرتبه با ریختن آب روی سر و بدنش به هوش آورده شد.<ref name=":3" /></blockquote>دکتر [[سیمین صالحی]] در کتاب "داد و بیداد"(۱)، در خاطره‌ای باعنوان "زیبای خفته" از "فاطیه امینی" می‌نویسد:<blockquote>[بازجو] منوچهری ([[ازغندی]]) تا مرا دید با لحنی مهربان، امّا با حالتی کلافه گفت: یکی را دستگیر کردیم حرف نمی‌زنه، ما از بالا تحت فشار هستیم. آخه هر کی دستگیر میشه یک چیزی میگه. ولو نشانی یک خانه خالی را میده. این زن اصلاً حرف نمی‌زنه. همه ما را دیونه کرده، ما را مجبور کرده شکنجه‌اش کنیم. باز هم حرف نمی‌زنه. تو دکتری باید خوبش کنی. نصیحتش هم بکن. باید بالاخره، یک چیزی بگه ما باید به بالاترها گزارش کنیم. حاضری زخمهایش رو معالجه کنی؟.</blockquote><blockquote>چشمم را در اتاقی باز کردند. دختری لاغر و تکیده، با چشم‌های بسته دراز کشیده بود. موهای بلند شبق رنگش دور صورتش ریخته بود و مژه‌های سیاه بلندش روی چهره مهتابیش جلوه خاصی داشت. آهسته رفتم جلو تختش دستم را به علامت سکوت روی دماغم گذاشتم مبادا حرفی بزند و آن را ضبط کنند.   


آهسته رفتم جلو تختش دستم را به علامت سکوت روی دماغم گذاشتم مبادا حرفی بزند و آن را ضبط کنند. دست دیگرم را گذاشتم روی دستش، چشمان سیاه مهربانش را به آرامی باز کرد. گفتم سیمین هستم. فامیلم را پرسید. گفتم و کنارش نشستم. پرسیدم خیلی درد داری؟ چیزی نگفت. سئوال احمقانه‌ای بود. </blockquote><blockquote> او فاطمه امینی بود. فاطی روح والایی داشت، همه عشق بود و عاطفه، بچه‌ها را تک‌تک با تمام قلبش رفیقانه می‌پرستید. فاطی می‌گفت که خودش پیش از پیوستن به مبارزة مسلحانه، از شکنجه وحشت داشته و به همه می‌گفته "چیزی جلوی من نگین که زیر شکنجه طاقت نخواهم آورد" اما حالا پر از اطلاعات بود. به فاطی گفتم باید راه برود وگرنه خون توی رگ‌ها لخته می‌شود.  
دست دیگرم را گذاشتم روی دستش، چشمان سیاه مهربانش را به آرامی باز کرد. گفتم سیمین هستم. فامیلم را پرسید. گفتم و کنارش نشستم. پرسیدم خیلی درد داری؟ چیزی نگفت. سئوال احمقانه‌ای بود. </blockquote><blockquote> او فاطمه امینی بود. فاطی روح والایی داشت، همه عشق بود و عاطفه، بچه‌ها را تک‌تک با تمام قلبش رفیقانه می‌پرستید. فاطی می‌گفت که خودش پیش از پیوستن به مبارزة مسلحانه، از شکنجه وحشت داشته و به همه می‌گفته "چیزی جلوی من نگین که زیر شکنجه طاقت نخواهم آورد" اما حالا پر از اطلاعات بود. به فاطی گفتم باید راه برود وگرنه خون توی رگ‌ها لخته می‌شود.  


  به کمک من از جا بلند شد. لنگ‌لنگان و آهسته قدم برمی‌داشت. دور دوم سرش گیج رفت. روی زمین درازش کردم یک لحظه بی‌هوش شد. بعد چشم‌های زیبا و پرمهرش را گشود و پرسید: "چی شد؟" گفتم: "بی‌هوش شدی." آهی کشید و گفت: "اگه مرگ این‌طور باشه، چه راحته!"<ref name=":2">دیدگاه‌ها - [http://www.didgah.net/maghalehMatnKamel.php?id=9677 فاطمه امینی-«زیبای خفته»]</ref></blockquote><blockquote>هنوز زخم‌هایش را ندیده بودم. روز بعد وسایل پانسمان و مسکن و آنتی‌بیوتیک خواستم به سرعت همه‌چیز را آوردند. قیچی، چاقوی تیز جراحی، داروی مسکن و… همه آن چیزهایی که یک لحظه هم دست زندانی نمی‌دهند. مات مانده بودم. فکر کردم پرستاری، نگهبانی، کسی مراقبت خواهد کرد. اما هیچ‌کس نبود. همه‌چیز را داده بودند دست من. با آن قرص‌ها می‌شد به آسانی خودکشی کرد.  
  به کمک من از جا بلند شد. لنگ‌لنگان و آهسته قدم برمی‌داشت. دور دوم سرش گیج رفت. روی زمین درازش کردم یک لحظه بی‌هوش شد. بعد چشم‌های زیبا و پرمهرش را گشود و پرسید: "چی شد؟" گفتم: "بی‌هوش شدی." آهی کشید و گفت: "اگه مرگ این‌طور باشه، چه راحته!"<ref name=":2">دیدگاه‌ها - [http://www.didgah.net/maghalehMatnKamel.php?id=9677 فاطمه امینی-«زیبای خفته»]</ref></blockquote><blockquote>هنوز زخم‌هایش را ندیده بودم. روز بعد وسایل پانسمان و مسکن و آنتی‌بیوتیک خواستم به سرعت همه‌چیز را آوردند. قیچی، چاقوی تیز جراحی، داروی مسکن و… همه آن چیزهایی که یک لحظه هم دست زندانی نمی‌دهند. مات مانده بودم. فکر کردم پرستاری، نگهبانی، کسی مراقبت خواهد کرد. اما هیچ‌کس نبود. همه‌چیز را داده بودند دست من. با آن قرص‌ها می‌شد به آسانی خودکشی کرد.  
۱۳٬۱۲۹

ویرایش