کاربر:Hossein/صفحه تمرین: تفاوت میان نسخه‌ها

پرش به ناوبری پرش به جستجو
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۱۱۶: خط ۱۱۶:
=== در اردن و اردوگاه فلسطینیها ===
=== در اردن و اردوگاه فلسطینیها ===
به عنوان ترابری برای آوردن سیب به اردن رفتیم. از دیدن وضعیت رقت‌بار اردوگاههای فلسطینی خیلی متاثر شدم. به یک چریک فلسطینی در درگیریهای ۱۹۷۰ میزانی پول که ۳۰ دلار بود دادم و گفتم ایرانی هستیم این را به سازمانت بده. او ابتدا تعجب کرد و بعد خوشحال شد و گرفت و رفت.
به عنوان ترابری برای آوردن سیب به اردن رفتیم. از دیدن وضعیت رقت‌بار اردوگاههای فلسطینی خیلی متاثر شدم. به یک چریک فلسطینی در درگیریهای ۱۹۷۰ میزانی پول که ۳۰ دلار بود دادم و گفتم ایرانی هستیم این را به سازمانت بده. او ابتدا تعجب کرد و بعد خوشحال شد و گرفت و رفت.
<references />
 
اساسا به پروازهای اسرائیل نمی‌رفتم. یک بار در محظوریت مجبور شدم بروم از قبل کیک بزرگی برای خودم تهیه کردم و در مدت 24 ساعتی که آنجا بودیم فقط از همین کیک تغذیه کردم و در ضیافت‌ها شرکت نکردم.
 
== همکاران خارجی و منافع ملی ==
همیشه برایم در برخورد با افراد خارجی که خیلی هم زیاد بود اصل برایم منافع ملی بود. وقتی بعنوان مامور خرید هواپیمای مناسب برای چتر بازی به کشورهای فرانسه و انگلیس و هلند رفتیم علیرغم تطمیع و دام پهن‌کردن‌های مختلف در دو کشور اول به علت مناسب نبودن برای چتربازی جواب منفی دادیم و نوع هلندی آن فرندشیپ را خریدیم.
 
دیدن دوره ستاد در آمریکا
 
در آنجا وقتی قرار شد سخنرانی کنیم من در باره دکتر مصدق و محبوبیت مردمی او صحبت کردم. در درس علوم سياسي ما بخشي بود به نام »منافع ملي آمريكا «. من به سرهنگ رئيس سمينارمان گفتم قربان اجازه بدهيد من بروم بيرون. گفت چرا؟ گفتم منافع ملي آمريكا به من ربطي ندارد. من ايرانيام. عصباني شد و يك مقدار صدايش را برد بالا و گفت پس چرا كشورت تو را به اينجا فرستاده؟ گفتم من نمي دانم. مي توانيد از خودشان بپرسيد. اما منافع ملي آمريكا ربطي به من ندارد. براي من منافع ملي كشور خودم، ايران، مهم است. با داد و بيداد گفت چرا كشورت تو را فرستاده اين جا؟ من هم گفتم چرا داد ميزني؟ صدايمان بلند شد. افراد ديگر سمينار به طرفداري من بلند شدند و به او اعتراض كردند كه سرهنگ چرا داد مي‌زني؟ اين دارد آرام حرف مي‌زند و مي‌گويد منافع ملي آمريكا به من ارتباطي ندارد. اما سرهنگ باز هم با داد و بيداد گفت آخر كشورش فرستاده! همان افراد اعتراض كردند كه با ما هم داري داد و بيداد می‌كني! چند نفر
 
آمريكايي شروع كردند به حمايت بيشتر از من. به خصوص يك سرگرد يهودي كه بسيار روشنفكر بود گفت اگر من را هم بفرستند كشور اين و بگويند برو درس منافع ملي آنان را بخوان مي‌گويم نمي‌خوانم. من آمريكايي هستم. بعد سرهنگ يك مقدار فروكش كرد و موضوع خاتمه يافت.
 
دورة آموزش ستاد ما با دورة مقدماتي‌اش ۷ماه طول كشيد. در همین دوره توسط یک دوست یهودی به کتابهایی در مورد اسرار پشت پرده کودتا علیه مصدق از قسمت سری کتابخانه ستاد دست یافتم و به حقایق آن اشراف پیدا کردم. یک بار هم وقتی قرار شد هر کس به انجمن خیریه‌ای کمک کند علیرغم مخالفت‌ها و محدودیت‌ها با اصرار خودم به سازمان آزادی‌بخش فلسطین ۲۰ دلار کمک کردم.
 
یک بار دیگر به آمریکا برای آموزش دوره ۷۰۷ (سوخت‌رسان) اعزام شدم و خلبان این هواپیما شدم.
 
== من و مجاهدین ==
بلافاصله از بعد از انقلاب، زندگي من با مجاهدين گره خورد. زيرا كه چند روز بعد از بازگشتم، به دفتر مجاهدين در خيابان پهلوي سابق كه بنياد علوي ناميده مي‌شد مراجعه كردم و به عنوان يك هوادار آنان ثبت نام كردم. چرايي اين پيوستن نياز به توضيحاتي دارد. اجازه بدهيد در مورد وضعيت فكري خودم و تحولاتي كه طي ساليان مختلف پيدا كرده بودم، مقداري توضيح بدهم. من از کودکی دارای اعتقادات مذهبی بودم و به نماز و روزه پایبند بودم. پدرم در این رابطه نقش اول داشت. در آن زمان جزو خوانندگان مجله مکتب اسلام بودم. به لحاظ سياسي هرچند فعاليت سياسي نداشتم و هيچ‌گونه وابستگي حزبي و تشكيلاتي
 
نداشتم اما در دل احترام زيادي براي مصدق رهبر فقيد نهضت ملي قائل بودم. در سال 56 هم‌زمان با اوج گیری انقلاب در ایران شروع كردم به خواندن كتابهاي شادروان دكتر شريعتي. تقريباً ۱۵۰ و خورده‌يی از نوارها و كتابهاي زنده‌ياد دكتر شريعتي را گرفتم و خواندم. در آخرين پروازي كه با شاه هم داشتم چند عدد از كتابها را با خودم بردم. جلد كتاب »تشييع علوي و تشييع صفوي « را كندم و جلد يك رمان معمولي را به جايشگذاشتم. اين كتاب در كيف پروازم بود و در مراكش و مصر هم ميخواندم. آنها يك تحول فكري در من به وجود آوردند. مهمترين ارزش جديدي كه از شريعتي آموختم ارزش تسليم نشدن در برابر ديكتاتوري
 
و استبداد بود. برايم اين مسأله مطرح شد كه براي تسليم نشدن، براي آزاده ماندن و براي تن به خواري و ذلت ندادن بايستي به يك آرماني مجهز شد. اين آرمان است كه ما را از گزند تسليمطلبي مصون ميدارد و در شرايط سخت و بحراني راهگشا و نيرودهندة آدمي است. چيزي كه بعدها در ادامة مسيرم اين آرمان را در مجاهدين يافتم. هيچ شناختي از آنها نداشتم. هيچ كتابي از آنها نخوانده بودم. اما مي‌دانستم كه شريعتي و آيت الله طالقاني بي‌خودي از كسي تعريف نمي‌كنند. اين آغاز تحول فكري من بود. بعد از انقلاب آخوندها حاكم شدند. اما هيچگاه خميني براي من جاذبه نداشت. اين بود كه دوست نداشتم با آنها كار كنم. فضاي سياسي باز شده بود و كتابهاي مجاهدين هم منتشر شده بودند. چندتا از آنها را خريدم و خواندم. گمشده‌ام را يافته بودم و ديگر درنگ نكردم.
 
=== ارتباط من با سازمان مجاهدين ===
بعد از مراجعت از مراكش به اتفاق سرگرد حسين اسكندريان (كه معلم پرواز گردان خودم بود) رفتيم به بنياد علوي (پهلوي) اسم نوشتيم. از آنجا ارتباط ما با سازمان مستقيماً ادامه يافت. از همان ملاقات اول برايمان رابط مشخص شد و قرار شد كه هفته‌يی يكي دوبار هم‌ديگر را ببينيم و صحبت كنيم. يكي دو كتاب آموزشي دربارة تاريخچه و ضربة اپورتونيستها در سال ۱۳۵۴ را دادند به ما كه بخوانيم. مقداري هم بحث سياسي كرديم و من يك دفعه احساس كردم نسبت به مسائل ديد روشنتري پيدا كردم. بهخصوص اوضاع پيچيدة سياسي آن روزها همه را سردرگم كرده بود. هركس هم ادعايي داشت. اما با حرفهاي مجاهدين آينده برايم روشن شد. معيار و محكي پيدا كردم كه ميتوانستم با آن جريانهاي مختلف را بسنجم.
 
از آن پس در تهران و چه در زمانی که به شیراز منتقل شدم در ارتباط با سازمان بودم. این کار و در عین حال حفظ هویت شغلی مشکلاتی پدید آورده بود ولی با مشورت بچه‌های مجاهدین آنها را حل می‌کردیم. از جمله در شیراز علیرغم اینکه یک خانه بزرگ به عنوان فرمانده در اختیارم بود به دلیل زندگی مجردی تنها از یک اتاق آن استفاده می‌کردم و ساده زیستی داشتم به‌صورتی‌که وقتی تعدادی از افراد حزب‌اللهی به خانه‌ام آمده و آن سادگی را دیده بودند یکی از آنها مشکوک شده و به دفترم با یک قرآن آمده و از من می‌خواست که با دست گذاشتن روی قرآن قسم بخورم که مجاهد نیستم. و علت را در همین ساده‌زیستی می‌دانست که در مشورت با بچه‌ها تختخواب و وسایل تهیه کردیم تا عادی‌سازی حفظ بشود.
 
با وجود اين همه مراعاتها براي بسياري پرسنل شناخته شده بودم. مثلاً در تهران خلباني داشتيم به نام لوتر يادگاري كه ارمني بود. يك روز آمد به من گفت يك چيزي بپرسم راستش را مي‌گويي؟ گفتم بگو! گفت شما مجاهد نيستيد؟ گفتم نه! چطور مگر؟ كي به شما گفته من مجاهدم؟ گفت من هرچه آدم حسابي ميبينم جزو مجاهدين است! شما تو را به خدا مجاهد نيستيد؟ گفتم آقا برو درد سر براي ما درست نكن!<references />