کاربر:Kave/صفحه تمرین: تفاوت میان نسخه‌ها

از ایران پدیا
پرش به ناوبری پرش به جستجو
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۳۴: خط ۳۴:


== شکنجه ==
== شکنجه ==
دكتر سيمين صالحي در كتاب "داد‌وبيداد"(1)، در خاطره‌اي باعنوان "زيباي خفته" از "فاطيه امینی" مي‌نويسد:<blockquote>[بازجو] منوچهری (ازغندی) تا مرا دید با لحنی مهربان، امّا با حالتی کلافه گفت: یکی را دستگیر کردیم حرف نمی‌زنه، ما از بالا تخت فشار هستیم. آخه هر کی دستگیر میشه یک چیزی میگه. ولو نشانی یک خانه خالی را میده. این زن اصلاً حرف نمی زنه. همه ما را دیونه کرده، ما را مجبور کرده شکنجه‌اش کنیم. بازهم حرف نمی‌زنه. تو دکتری باید خوبش کنی. نصیحتش هم بکن. باید بالاخره، یک چیزی بگه ما باید به بالاترها گزارش کنیم. حاضری زخمهایش رو معالجه کنی؟.</blockquote><blockquote>چشمم را در اتاقی باز کردند.دختری لاغر و تکیده،با چشم‌های بسته دراز کشیده بود. موهای بلند شبق رنگش دور صورتش ریخته بود و مژه های سیاه بلندش روی چهره مهتابیش جلوه خاصی داشت.آهسته رفتم جلو تختش دستم را به علامت سکوت روی دماغم گذاشتم مبادا حرفی بزند و آن را ضبط کنند. دست دیگرم را گذاشتم روی دستش، چشمان سیاه مهربانش را به آرامی باز کرد. گفتم سیمین هستم. فامیلم را پرسید. گفتم و کنارش نشستم. پرسیدم خیلی درد داری؟ چیزی نگفت. سئوال احمقانه‌ای بود. </blockquote><blockquote> او فاطمه امینی بود.فاطی روح والايی داشت، همه عشق بود و عاطفه، بچه‌ها را تک‌تک با تمام قلبش رفيقانه می‌پرستيد. فاطی می‌گفت که خودش پيش از پيوستن به مبارزة‌ مسلحانه، از شکنجه وحشت داشته و به همه می‌گفته "چيزی جلوی من نگين که زير شکنجه طاقت نخواهم آورد" اما حالا پر از اطلاعات بود.به فاطی گفتم بايد راه برود وگرنه خون توی رگ‌ها لخته می‌شود. به کمک من از جا بلند شد. لنگ‌لنگان و آهسته قدم برمی‌داشت. دور دوم سرش گيج رفت. روی زمين درازش کردم يک لحظه بی‌هوش شد. بعد چشم‌های زيبا و پرمهرش را گشود و پرسيد: "چی شد؟" گفتم: "بی‌هوش شدی." آهی کشيد و گفت: "اگه مرگ اين‌طور باشه، چه راحته!"</blockquote><blockquote>هنوز زخم‌هايش را نديده بودم. روز بعد وسايل پانسمان و مسکن و آنتی‌بيوتيک خواستم به سرعت همه‌چيز را آورند. قيچی، چاقوی تيز جراحی، داروی مسکن و... همه آن چيزهايی که يک لحظه هم دست زندانی نمی‌دهند. مات مانده بودم. فکر کردم پرستاری، نگهبانی، کسی مراقبت خواهد کرد. اما هيچ‌کس نبود. همه‌چيز را داده بودند دست من. با آن قرص‌ها می‌شد به آسانی خودکشی کرد. من از زمان دستگيری‌ام دو بار سابقة خودکشی داشتم. اما جای اين فکرها نبود. اول بايد زخم‌ها را پانسمان می‌کردم. فاطی را چرخاندم روی شکم. وقتی باندها را از روی لمبرِ سوخته‌اش برداشتم، خشکم زد. به زخم‌ها نگاه می‌کردم و تمام بدنم می‌لرزيد. خيلی سوختگی ديده بودم؛ دختر پانزده‌ساله‌ای که خوسوزی کرده بود و از گردن به پايين همه‌جايش سوخته بود، کارگرهايی که در کارخانه می‌سوختند و به بيمارستان سينا می‌آوردند، اما زخم‌های فاطی چيز ديگری بودند، دلخراش بودند. عميق و قرمز و برشته بودند. سوختگی درجه سه.</blockquote><blockquote>فاطی حال‌ِ‌ نزار مرا حس کرد، گفت: "شروع کن!" دست‌هايم می‌لرزيد و قلبم تير می‌کشيد. نمی‌دانم عمقِ سوختگی بود يا عمقِ قساوت که اين‌چنين مرا منقلب کرده بود. باورم نمی‌شد انسانی بتواند انسانی ديگر را به عمد اين چنين بی‌رحمانه بسوزاند؟ در تمام ۹ ماهی که زير بازجويی بودم، نعره‌های دردآلودِ‌ بسياری را شنيده بودم، پاهای ورم‌کرده و زخمی خودم و زندانيان ديگر را ديده بودم، دخترم را در زندان و شرايطی سخت به‌دنيا آورده بودم، دو بار دست به خودکشی زده بودم. ديگر خشونت و درد جزيی از زندگی روزمره‌ام شده بود، اما وضع فاطی حکايت ديگری بود؛ تک و تنها، تکيده و ضعيف... يک مشت آدمِ رذلِ جنون‌زده او را تا سر حد مرگ شکنجه کرده بودند... حالا که در برابر مقاومت فاطی شکست خورده بودند می‌خواستند حالش را خوب کنند تا دوباره او را شکنجه کنند.</blockquote><blockquote>پوست‌های مرده را می‌چيدم، انگار تارهای قلبم را قيچی می‌کردم. متشنج بودم و دست‌هايم می‌لرزيد. ولی اشک‌هايم خشک شده بود. فاطی صبور بود و هيچ نمی‌گفت. حتی تکان نمی‌‌خورد. يک طرف بدنش نيمه‌فلج شده بود. پانسمان لمبرش را تمام کردم و به پاهايش رسيدم. حالا لمبرهای سوختة فاطی آن‌چنان در ذهنم نقش بسته که بدن نيمه‌فلج و زخم‌ پاهايش برايم به خاطره‌ای محو و کم‌رنگ تبديل شده. روز بعد ازش پرسيدم: "با چی تو رو اين جور سوزوندن؟" ساده و کوتاه گفت: "زير تخت آهنی منقل گذاشته بودن. بازجو رفت رو شکمم ايستاد و پشتم به آهن‌های داغ چسبيد. اين جوری سوخت. حالا می‌ترسم بازم شکنجه‌ام کنن!"</blockquote><blockquote>من هم می‌ترسيدم. با اين‌که از او چيزی نمی‌پرسيدم، ولی از فحوای کلامش فهميدم که خيلی اطلاعات دارد. ساواک هم اين را می‌دانست. چند سال بود که در مبارزه بود...</blockquote><blockquote>بايد کاری می‌کرديم که از حدتِ شکنجه بکاهيم و زمان را بخريم. در زندان روز به روز آموخته بودم که هيچ‌چيز در طول زمان پايدار نيست. تجربة آدم در برابر بازجويی و شکنجه بيشتر می‌شود و ترس کمتر. هم برای فاطی نگران بودم هم برای اطلاعاتش. بالاخره به او گفتم: "فاطی جان، طبق قرار سازمانی ما می‌تونيم بعد از ۲۴ ساعت نشونی خانة تخليه‌شده رو بديم. اين که اشکالی ندارد، حتماً‌ بچه‌ها خونه‌رو تخليه کرده‌ان." اما فاطی نمی‌خواست هيچ‌چيز به دست ساواک بيفتد. می‌گفت: "درخت کهنسالی با شاخه‌های زيبايی در اون خونه هست که نمی‌خوام به دست اينا بیفته ...</blockquote><blockquote>فاطی را کشتند. از اوّل نقشه کشتن او را در سر داشتند. امّا چطوری او را کشتند؟ آیا ذرّه ذرّه زیر شکنجه و درد کشته شد؟ يا آنطور که دلش می‌خواست به طور ناگهانی؟</blockquote><blockquote>جهنمی ساخته بودند که در آن مرگ به معنای رهائی بود.»</blockquote>
دكتر سيمين صالحي در كتاب "داد‌وبيداد"(1)، در خاطره‌اي باعنوان "زيباي خفته" از "فاطيه امینی" مي‌نويسد:<blockquote>[بازجو] منوچهری (ازغندی) تا مرا دید با لحنی مهربان، امّا با حالتی کلافه گفت: یکی را دستگیر کردیم حرف نمی‌زنه، ما از بالا تخت فشار هستیم. آخه هر کی دستگیر میشه یک چیزی میگه. ولو نشانی یک خانه خالی را میده. این زن اصلاً حرف نمی زنه. همه ما را دیونه کرده، ما را مجبور کرده شکنجه‌اش کنیم. بازهم حرف نمی‌زنه. تو دکتری باید خوبش کنی. نصیحتش هم بکن. باید بالاخره، یک چیزی بگه ما باید به بالاترها گزارش کنیم. حاضری زخمهایش رو معالجه کنی؟.</blockquote><blockquote>چشمم را در اتاقی باز کردند.دختری لاغر و تکیده،با چشم‌های بسته دراز کشیده بود. موهای بلند شبق رنگش دور صورتش ریخته بود و مژه های سیاه بلندش روی چهره مهتابیش جلوه خاصی داشت.آهسته رفتم جلو تختش دستم را به علامت سکوت روی دماغم گذاشتم مبادا حرفی بزند و آن را ضبط کنند. دست دیگرم را گذاشتم روی دستش، چشمان سیاه مهربانش را به آرامی باز کرد. گفتم سیمین هستم. فامیلم را پرسید. گفتم و کنارش نشستم. پرسیدم خیلی درد داری؟ چیزی نگفت. سئوال احمقانه‌ای بود. </blockquote><blockquote> او فاطمه امینی بود.فاطی روح والايی داشت، همه عشق بود و عاطفه، بچه‌ها را تک‌تک با تمام قلبش رفيقانه می‌پرستيد. فاطی می‌گفت که خودش پيش از پيوستن به مبارزة‌ مسلحانه، از شکنجه وحشت داشته و به همه می‌گفته "چيزی جلوی من نگين که زير شکنجه طاقت نخواهم آورد" اما حالا پر از اطلاعات بود.به فاطی گفتم بايد راه برود وگرنه خون توی رگ‌ها لخته می‌شود. به کمک من از جا بلند شد. لنگ‌لنگان و آهسته قدم برمی‌داشت. دور دوم سرش گيج رفت. روی زمين درازش کردم يک لحظه بی‌هوش شد. بعد چشم‌های زيبا و پرمهرش را گشود و پرسيد: "چی شد؟" گفتم: "بی‌هوش شدی." آهی کشيد و گفت: "اگه مرگ اين‌طور باشه، چه راحته!"<ref name=":2">دیدگاه ها - [http://www.didgah.net/maghalehMatnKamel.php?id=9677 فاطمه امینی-«زیبای خفته»]</ref></blockquote><blockquote>هنوز زخم‌هايش را نديده بودم. روز بعد وسايل پانسمان و مسکن و آنتی‌بيوتيک خواستم به سرعت همه‌چيز را آورند. قيچی، چاقوی تيز جراحی، داروی مسکن و... همه آن چيزهايی که يک لحظه هم دست زندانی نمی‌دهند. مات مانده بودم. فکر کردم پرستاری، نگهبانی، کسی مراقبت خواهد کرد. اما هيچ‌کس نبود. همه‌چيز را داده بودند دست من. با آن قرص‌ها می‌شد به آسانی خودکشی کرد. من از زمان دستگيری‌ام دو بار سابقة خودکشی داشتم. اما جای اين فکرها نبود. اول بايد زخم‌ها را پانسمان می‌کردم. فاطی را چرخاندم روی شکم. وقتی باندها را از روی لمبرِ سوخته‌اش برداشتم، خشکم زد. به زخم‌ها نگاه می‌کردم و تمام بدنم می‌لرزيد. خيلی سوختگی ديده بودم؛ دختر پانزده‌ساله‌ای که خوسوزی کرده بود و از گردن به پايين همه‌جايش سوخته بود، کارگرهايی که در کارخانه می‌سوختند و به بيمارستان سينا می‌آوردند، اما زخم‌های فاطی چيز ديگری بودند، دلخراش بودند. عميق و قرمز و برشته بودند. سوختگی درجه سه.</blockquote><blockquote>فاطی حال‌ِ‌ نزار مرا حس کرد، گفت: "شروع کن!" دست‌هايم می‌لرزيد و قلبم تير می‌کشيد. نمی‌دانم عمقِ سوختگی بود يا عمقِ قساوت که اين‌چنين مرا منقلب کرده بود. باورم نمی‌شد انسانی بتواند انسانی ديگر را به عمد اين چنين بی‌رحمانه بسوزاند؟ در تمام ۹ ماهی که زير بازجويی بودم، نعره‌های دردآلودِ‌ بسياری را شنيده بودم، پاهای ورم‌کرده و زخمی خودم و زندانيان ديگر را ديده بودم، دخترم را در زندان و شرايطی سخت به‌دنيا آورده بودم، دو بار دست به خودکشی زده بودم. ديگر خشونت و درد جزيی از زندگی روزمره‌ام شده بود، اما وضع فاطی حکايت ديگری بود؛ تک و تنها، تکيده و ضعيف... يک مشت آدمِ رذلِ جنون‌زده او را تا سر حد مرگ شکنجه کرده بودند. حالا که در برابر مقاومت فاطی شکست خورده بودند می‌خواستند حالش را خوب کنند تا دوباره او را شکنجه کنند.</blockquote><blockquote>پوست‌های مرده را می‌چيدم، انگار تارهای قلبم را قيچی می‌کردم. متشنج بودم و دست‌هايم می‌لرزيد. ولی اشک‌هايم خشک شده بود. فاطی صبور بود و هيچ نمی‌گفت. حتی تکان نمی‌‌خورد. يک طرف بدنش نيمه‌فلج شده بود. پانسمان لمبرش را تمام کردم و به پاهايش رسيدم. حالا لمبرهای سوختة فاطی آن‌چنان در ذهنم نقش بسته که بدن نيمه‌فلج و زخم‌ پاهايش برايم به خاطره‌ای محو و کم‌رنگ تبديل شده. روز بعد ازش پرسيدم: "با چی تو رو اين جور سوزوندن؟" ساده و کوتاه گفت: "زير تخت آهنی منقل گذاشته بودن. بازجو رفت رو شکمم ايستاد و پشتم به آهن‌های داغ چسبيد. اين جوری سوخت. حالا می‌ترسم بازم شکنجه‌ام کنن!"<ref name=":2" /></blockquote><blockquote>من هم می‌ترسيدم. با اين‌که از او چيزی نمی‌پرسيدم، ولی از فحوای کلامش فهميدم که خيلی اطلاعات دارد. ساواک هم اين را می‌دانست. چند سال بود که در مبارزه بود.</blockquote><blockquote>بايد کاری می‌کرديم که از حدتِ شکنجه بکاهيم و زمان را بخريم. در زندان روز به روز آموخته بودم که هيچ‌چيز در طول زمان پايدار نيست. تجربة آدم در برابر بازجويی و شکنجه بيشتر می‌شود و ترس کمتر. هم برای فاطی نگران بودم هم برای اطلاعاتش. بالاخره به او گفتم: "فاطی جان، طبق قرار سازمانی ما می‌تونيم بعد از ۲۴ ساعت نشونی خانة تخليه‌شده رو بديم. اين که اشکالی ندارد، حتماً‌ بچه‌ها خونه‌رو تخليه کرده‌ان." اما فاطی نمی‌خواست هيچ‌چيز به دست ساواک بيفتد. می‌گفت: "درخت کهنسالی با شاخه‌های زيبايی در اون خونه هست که نمی‌خوام به دست اينا بیفته ...</blockquote><blockquote>فاطی را کشتند. از اوّل نقشه کشتن او را در سر داشتند. امّا چطوری او را کشتند؟ آیا ذرّه ذرّه زیر شکنجه و درد کشته شد؟ يا آنطور که دلش می‌خواست به طور ناگهانی؟</blockquote><blockquote>جهنمی ساخته بودند که در آن مرگ به معنای رهائی بود.»<ref name=":2" /></blockquote>


== جستارهای وابسته ==
== جستارهای وابسته ==

نسخهٔ ‏۱۱ مارس ۲۰۱۸، ساعت ۱۱:۳۵

فاطمه امنی

فاطمه امنی

زندگینامه

«فاطمه امینی» در شهر مشهد متولد شد[۱] او از  سال ۱۳۴۱ فعالیت های سیاسی خود را علیه شاه آغاز می کند و  در  فاصله کوتاهی به کمک جمعی از دوستانش انجمن زنان مترقی را تشکیل می دهد. در آن زمان او در دانشکده ادبیات دانشگاه مشهد تحصیل می‌کرد. وی در سال 1343 از دانشگاه فارغ‌التحصیل شد و به تدریس در دبیرستانهای دخترانه مشهد مشغول شد و در عین حال سعی می کرد آنها را با مسائل سیاسی-اجتماعی آشنا کند.[۲]

او در سال ۱۳۴۹ به تهران سفر می کند و در  آنجا با فعالیت های سازمان نوپای مجاهدین آشنا شده و  بعد از مدت کوتاهی به عضویت آن در می آید.

دستگیری

پس از ضربه شهریور50 که بیش از 90درصد اعضا و کادرهای مجاهدین دستگیر شدند، فاطمه مسئولیت سازماندهی خانواده‌های مجاهدین جهت به‌راه‌انداختن حرکتهای افشاگرانه و اعتراضی را به‌عهده داشت. در جریان مسائل پیچیده بعدی جنبش، نظیر جریان اپورتونیستی فاطمه با صلابت و قاطعیت انقلابی، موضع خود را حفظ کرد[۱]

سرانجام در  آستانه سال ۱۳۵۰، ساواک شاه در صدد کشف و سرکوب نیروهای مخالف و از جمله مجاهدین بر می آید و تعداد زیادی از آنها را دستگیر و به زندان می اندازد. در این شرایط فاطمه امینی فعالیت های خود را مخفی اما پیگیر ، ادامه می دهد.

اما در 16 اسفند سال ۱۳۵۳ او نیز دستگیر  و به زیر شکنجه برده می شود.  ساواک برای اینکه در شکنجه کردن وی دست باز داشته باشد در  روزنامه ها به دروغ اعلام کرد که وی از کوه پرت شده و جسدش پیدا شده است. [۲]

بازجویی

متن بازجویی
فاطمه امینی همراه با متن بازجویی

در یکی از صفحات صورتجلسه بازجویی فاطمه امینی که به‌عنوان یکی از اسناد زرین مقاومت ایران و قهرمانی و نستوهی زنان مجاهد خلق تا ابد ثبت شده، چنین آمده است:

- هویت خود را بیان نمایید:

- من مجاهد خلقم.

- مشخصات پدر و مادر خود را معرفی کنید:

- من فرزند خلقم.

_ محل کار و سکونت پدر و سایر بستگان خود را مشخص کنید:

همان طور که گفتم من فرزند خلقم و محل سکونتم نزد خلق است.

شکنجه

دكتر سيمين صالحي در كتاب "داد‌وبيداد"(1)، در خاطره‌اي باعنوان "زيباي خفته" از "فاطيه امینی" مي‌نويسد:

[بازجو] منوچهری (ازغندی) تا مرا دید با لحنی مهربان، امّا با حالتی کلافه گفت: یکی را دستگیر کردیم حرف نمی‌زنه، ما از بالا تخت فشار هستیم. آخه هر کی دستگیر میشه یک چیزی میگه. ولو نشانی یک خانه خالی را میده. این زن اصلاً حرف نمی زنه. همه ما را دیونه کرده، ما را مجبور کرده شکنجه‌اش کنیم. بازهم حرف نمی‌زنه. تو دکتری باید خوبش کنی. نصیحتش هم بکن. باید بالاخره، یک چیزی بگه ما باید به بالاترها گزارش کنیم. حاضری زخمهایش رو معالجه کنی؟.

چشمم را در اتاقی باز کردند.دختری لاغر و تکیده،با چشم‌های بسته دراز کشیده بود. موهای بلند شبق رنگش دور صورتش ریخته بود و مژه های سیاه بلندش روی چهره مهتابیش جلوه خاصی داشت.آهسته رفتم جلو تختش دستم را به علامت سکوت روی دماغم گذاشتم مبادا حرفی بزند و آن را ضبط کنند. دست دیگرم را گذاشتم روی دستش، چشمان سیاه مهربانش را به آرامی باز کرد. گفتم سیمین هستم. فامیلم را پرسید. گفتم و کنارش نشستم. پرسیدم خیلی درد داری؟ چیزی نگفت. سئوال احمقانه‌ای بود. 

 او فاطمه امینی بود.فاطی روح والايی داشت، همه عشق بود و عاطفه، بچه‌ها را تک‌تک با تمام قلبش رفيقانه می‌پرستيد. فاطی می‌گفت که خودش پيش از پيوستن به مبارزة‌ مسلحانه، از شکنجه وحشت داشته و به همه می‌گفته "چيزی جلوی من نگين که زير شکنجه طاقت نخواهم آورد" اما حالا پر از اطلاعات بود.به فاطی گفتم بايد راه برود وگرنه خون توی رگ‌ها لخته می‌شود. به کمک من از جا بلند شد. لنگ‌لنگان و آهسته قدم برمی‌داشت. دور دوم سرش گيج رفت. روی زمين درازش کردم يک لحظه بی‌هوش شد. بعد چشم‌های زيبا و پرمهرش را گشود و پرسيد: "چی شد؟" گفتم: "بی‌هوش شدی." آهی کشيد و گفت: "اگه مرگ اين‌طور باشه، چه راحته!"[۳]

هنوز زخم‌هايش را نديده بودم. روز بعد وسايل پانسمان و مسکن و آنتی‌بيوتيک خواستم به سرعت همه‌چيز را آورند. قيچی، چاقوی تيز جراحی، داروی مسکن و... همه آن چيزهايی که يک لحظه هم دست زندانی نمی‌دهند. مات مانده بودم. فکر کردم پرستاری، نگهبانی، کسی مراقبت خواهد کرد. اما هيچ‌کس نبود. همه‌چيز را داده بودند دست من. با آن قرص‌ها می‌شد به آسانی خودکشی کرد. من از زمان دستگيری‌ام دو بار سابقة خودکشی داشتم. اما جای اين فکرها نبود. اول بايد زخم‌ها را پانسمان می‌کردم. فاطی را چرخاندم روی شکم. وقتی باندها را از روی لمبرِ سوخته‌اش برداشتم، خشکم زد. به زخم‌ها نگاه می‌کردم و تمام بدنم می‌لرزيد. خيلی سوختگی ديده بودم؛ دختر پانزده‌ساله‌ای که خوسوزی کرده بود و از گردن به پايين همه‌جايش سوخته بود، کارگرهايی که در کارخانه می‌سوختند و به بيمارستان سينا می‌آوردند، اما زخم‌های فاطی چيز ديگری بودند، دلخراش بودند. عميق و قرمز و برشته بودند. سوختگی درجه سه.

فاطی حال‌ِ‌ نزار مرا حس کرد، گفت: "شروع کن!" دست‌هايم می‌لرزيد و قلبم تير می‌کشيد. نمی‌دانم عمقِ سوختگی بود يا عمقِ قساوت که اين‌چنين مرا منقلب کرده بود. باورم نمی‌شد انسانی بتواند انسانی ديگر را به عمد اين چنين بی‌رحمانه بسوزاند؟ در تمام ۹ ماهی که زير بازجويی بودم، نعره‌های دردآلودِ‌ بسياری را شنيده بودم، پاهای ورم‌کرده و زخمی خودم و زندانيان ديگر را ديده بودم، دخترم را در زندان و شرايطی سخت به‌دنيا آورده بودم، دو بار دست به خودکشی زده بودم. ديگر خشونت و درد جزيی از زندگی روزمره‌ام شده بود، اما وضع فاطی حکايت ديگری بود؛ تک و تنها، تکيده و ضعيف... يک مشت آدمِ رذلِ جنون‌زده او را تا سر حد مرگ شکنجه کرده بودند. حالا که در برابر مقاومت فاطی شکست خورده بودند می‌خواستند حالش را خوب کنند تا دوباره او را شکنجه کنند.

پوست‌های مرده را می‌چيدم، انگار تارهای قلبم را قيچی می‌کردم. متشنج بودم و دست‌هايم می‌لرزيد. ولی اشک‌هايم خشک شده بود. فاطی صبور بود و هيچ نمی‌گفت. حتی تکان نمی‌‌خورد. يک طرف بدنش نيمه‌فلج شده بود. پانسمان لمبرش را تمام کردم و به پاهايش رسيدم. حالا لمبرهای سوختة فاطی آن‌چنان در ذهنم نقش بسته که بدن نيمه‌فلج و زخم‌ پاهايش برايم به خاطره‌ای محو و کم‌رنگ تبديل شده. روز بعد ازش پرسيدم: "با چی تو رو اين جور سوزوندن؟" ساده و کوتاه گفت: "زير تخت آهنی منقل گذاشته بودن. بازجو رفت رو شکمم ايستاد و پشتم به آهن‌های داغ چسبيد. اين جوری سوخت. حالا می‌ترسم بازم شکنجه‌ام کنن!"[۳]

من هم می‌ترسيدم. با اين‌که از او چيزی نمی‌پرسيدم، ولی از فحوای کلامش فهميدم که خيلی اطلاعات دارد. ساواک هم اين را می‌دانست. چند سال بود که در مبارزه بود.

بايد کاری می‌کرديم که از حدتِ شکنجه بکاهيم و زمان را بخريم. در زندان روز به روز آموخته بودم که هيچ‌چيز در طول زمان پايدار نيست. تجربة آدم در برابر بازجويی و شکنجه بيشتر می‌شود و ترس کمتر. هم برای فاطی نگران بودم هم برای اطلاعاتش. بالاخره به او گفتم: "فاطی جان، طبق قرار سازمانی ما می‌تونيم بعد از ۲۴ ساعت نشونی خانة تخليه‌شده رو بديم. اين که اشکالی ندارد، حتماً‌ بچه‌ها خونه‌رو تخليه کرده‌ان." اما فاطی نمی‌خواست هيچ‌چيز به دست ساواک بيفتد. می‌گفت: "درخت کهنسالی با شاخه‌های زيبايی در اون خونه هست که نمی‌خوام به دست اينا بیفته ...

فاطی را کشتند. از اوّل نقشه کشتن او را در سر داشتند. امّا چطوری او را کشتند؟ آیا ذرّه ذرّه زیر شکنجه و درد کشته شد؟ يا آنطور که دلش می‌خواست به طور ناگهانی؟

جهنمی ساخته بودند که در آن مرگ به معنای رهائی بود.»[۳]

جستارهای وابسته

منابع

  1. ۱٫۰ ۱٫۱ سازمان مجاهدین خلق ایران - شهادت مجاهد قهرمان فاطمه امینی، اولین زن شهید مجاهد خلق
  2. ۲٫۰ ۲٫۱ کمیسیون زنان شورای ملی مقاومت ایران - سمبل پایداری و استقامت
  3. ۳٫۰ ۳٫۱ ۳٫۲ دیدگاه ها - فاطمه امینی-«زیبای خفته»