دادشاه
دادشاه | |
---|---|
دادشاه | |
زادروز | ۱۲۹۷ مکران بلوچستان |
درگذشت | ۲۱ دیماه ۱۳۳۶ هفتکوه بلوچستان |
علت مرگ | اصابت تیر |
آرامگاه | ایرانشهر |
ملیت | ایرانی |
شناختهشده برای | مردم بلوچستان و ایران |
والدین | کمال، بیبی خاتون |
دادشاه، یا میر دادشاه (زاده ۱۲۹۷، سفیدکوه واقع در مکران بلوچستان – درگذشته ۲۱ دیماه ۱۳۳۶، دامنه هفتکوه، بلوچستان) یک زمیندار و کشاورز در منطقه مکران بلوچستان بود که در اوایل دههی ۱۳۳۰، علیه دولت مرکزی عصیان کرد. دادشاه پیش از درگیری با خوانین و دولت مرکزی، در کنار طایفهاش در کمال آرامش زندگی میکرد. اما با توجه به حاکمیت نظام عشیرهای، نمیتوانست نسبت به موضوعاتی که برای عشیره و طایفهاش پیش میآمد، بیتفاوت باشد. از طرفی هم ظلم و ستم حکومت، اذیت و آزار ژاندارمها و خوانین وابسته به آنان در عصیان وی بیتاثیر نبود.
در اوایل سال ۱۳۳۶، مأمورین آمریکایی و ایرانی ”اصل چهار” در تنگ سرحه، بین چابهار و ایرانشهر، توسط نیروهای دادشاه کشته شدند. پس از این ماجرا نیروهای دولتی با جدیت فراوانی به تعقیب دادشاه و یارانش پرداختند. سرانجام در روز ۱۴ فروردینماه ۱۳۳۶، درگیری شدیدی بین نیروهای دولتی و دادشاه و افرادش در مرز پاکستان رخ داد. با وجود اینکه به نیروهای دادشاه صدمات فراوانی رسید اما آنان موفق شدند از مرز عبور کنند؛ و به خاک پاکستان وارد شوند. سرانجام با توطئه خوانین مرتبط با دولت، هنگام ملاقات و مذاکره با دادشاه او را با شلیک گلوله به سینهاش به قتل رساندند. جنازه دادشاه و برادرش به ایرانشهر منتقل شد؛ و در قبرستان عمومی این شهر به خاک سپرده شدند. ماجرای دادشاه تأثیر زیادی بر شعرا و نویسندگان بلوچ گذاشته است. مردم بلوچستان دادشاه را قهرمانی می شناسند که با خوانین ظالم و رژیم شاه در افتاده است.
وضعیت سیاسی بلوچستان
نخست باید نگاهی به وضعیت سیاسی بلوچستان از سقوط دوستمحمد خان تا شهریور ۱۳۲۰، انداخت.
پیش از سلطهی دولت مرکزی ایران بر اقلیم بلوچستان در سال ۱۳۰۷، در این منطقه شکلی از خودمختاری و حکومت ملوکالطوایفی برقرار بود. در اواخر حکومت قاجاریه و در بین سالهای ۱۳۰۴ تا ۱۳۰۷، دوستمحمد خان بارَکْزِهِی که بنیانگذار سلسلهی بارکزایی در افغانستان و یکی از حاکمان در زمان جنگ اول افغان و انگلیس بود، حوزه نفوذ و اقتدار خود را گسترش داد؛ و تمام بلوچستان را تحت قلمرو خود ساخت. اما با به قدرت رسیدن رضا شاه و به وجود آوردن اصل سیاست تمرکزگرایی، با ملوکالطوایفی به مبارزه برخاست؛ بنابراین در سال ۱۳۰۷، تیمسار سپهبد امانالله جهانبانی مأمور فتح بلوچستان و گوشمالی دادن سرداران سرکش بلوچ شد. جهانبانی برای فتح بلوچستان یک لشکر از مشهد، بیرجند و کرمان در اختیار داشت. در این دوران، دوستمحمد خان از نیرومندترین و معروفترین سرداران بلوچ بود؛ و در شهر سراوان دعوی خودمختاری و استقلال داشت. او از انگلیسیها کمکهای مالی و سلاح دریافت میکرد؛ و در قلعهی دزدک سنگر گرفته بود؛ و با سپاه جهانبانی مبارزه میکرد. خود تیمسار جهانبانی در این باره میگوید که:
«در سال ۱۳۰۶، امر ملوکانه به افتخار لشکر شرق که مرکزش در مشهد بود، صادر شد تا با عملیات نظامی به هرج و مرج و بساط ملوکالطوایفی بلوچستان خاتمه دهد؛ و سلطه و اقتدار حکومت مرکزی را در آن سامان برقرار کند. پس از پایان عملیات قشون در بلوچستان پادگانها در نقاط مختلف و حساس برقرار شدند؛ و از آن به بعد آرامش و امنیت حکمفرما شد»
تیمسار جهانبانی البته با همکاری سرداران بلوچ مرزی از جمله عیدو خان ریگی توانست قوای دوستمحمد خان را شکست بدهد. دوستمحمد خان در همان سال در اطراف شهر سرباز، به اسارت درآمد و به تهران منتقل شد. وی مدتی در تهران زیر نظر بود. دوستمحمد خان روزی به بهانه رفتن برای شکار، به کوههای اطراف تهران رفت و با نفر همراه خود، مأموری که با آنها بود را به قتل رساندند؛ و هر دو فراری شدند. اما در نزدیکی شهر نیشابور دستگیر شدند؛ و دوباره به تهران انقال یافتند؛ و پس از محاکمه به فرمان رضا شاه تیرباران شدند. با نابودی قوای دوستمحمد خان، تمام بلوچستان به تصرف دولت مرکزی درآمد؛ و اغلب سرداران معروف نیز سر تسلیم فرو آوردند؛ در کُلّ اوضاع بلوچستان تا پیش از شهریور ۱۳۲۰، آرام و بیشتر خوانین و سرداران محلی، از قدرت بسیار دولت چشمشان ترسیده بود. هرچند که افرادی از سرداران محلی علیه نیروهای دولتی و مخالفان محلی خود، دست به یکسری اقدامات میزدند، اما خطر جدی برای منافع دولت بهشمار نمیرفت.[۱]
بلوچستان که برخی آن را آفریقای ایران میدانند، تا روزهای پایانی حکومت قاجار، حالتی خودمختار و ملوکالطوایفی داشت و حاکمان این دیار از حکومت مرکزی فرمان نمیبردند و کار خودشان را میکردند. بلوچستان تا پیش از سال ۱۳۰۷، که دولت مرکزی تسلط پیدا کرد، خودمختار یا خودگردان بود؛ و چون میان کویرها و بیابانهای پهناور و گرم احاطه شده بود، مانند جزیرهای مستقل در کنار ایران عمل میکرد.
رضا شاه تا حدود زیادی خوانین بلوچستان را مهار و کنترل کرد. سرداران و خانهای محلی نیز با دیدن قدرت ارتش دست از طغیانگری برداشتند و مطیع شدند. درگیریهای طایفهای که همراه با قتل و غارت بود، ظاهراً کاهش یافت. اما با پایان حکومت رضا شاه، خوانین و سرداران محلی بلوچستان دوباره به وضعیت پیشین برگشتند؛ و کینههای تلنبار شدهی سالیان، باز نمایان شد.
پس از روی کار آمدن محمدرضا شاه، سیاست دولت در رابطه با خوانین تغییر کرد؛ و برقراری نظم و امنیت در برخی مناطق به خوانین و سرداران سپرده شد. به این ترتیب بار دیگر خانها در بلوچستان همهکاره و رئیس و آقابالاسر شدند. به دلیل اینکه سیستم اقتصادی حاکم بر جامعه معیشتی و نظام اجتماعی، آمیختهای از زندگی عشایری و روستایی بود، خوانین و سرداران برای گسترش حیطهی نفوذشان، دائماً در جنگ و جدل بودند. طایفهها با یارگیری و تشکیل اتحادیههای گوناگون، تلاش میکردند که افراد توانمند، نترس و شجاع را جذب نمایند تا در نبردهای بین طایفهای از آنان استفاده کنند. دادشاه و برادرانش احمد شاه و محمد شاه از جمله این افراد بودند.
شایان ذکر است که در اجتماع سنتی بلوچستان دو چیز از اهمیت ویژهای برخوردار است، یکی سلاح و دیگری ناموس فرد. اگر به یکی از این دو خدشهای وارد شود دیگر اعتباری در بین جامعه خود ندارد. بنابر این در حاکمیت نظام عشیرهای، از دست دادن ابزار قدرت یعنی سلاح و هتک حرمت ناموس، نه تنها به معنای از دست رفتن آبرو و اعتبار فرد است، بلکه بیآبرویی تمام عشیره تلقی میشود.
با توجه به اینکه در چنین جوامعی تعصب قومی حاکم است؛ و حرف اصلی را میزند، دادشاه در چنین مناسبات اجتماعی و در چنین شرایطی برای دفاع از آبرو و حیثیت طایفهاش قیام کرد. در واقع قیام دادشاه یک قیام هدفمند و از پیش تعیین شده نبود. او نه انقلابی و نه دارای یک جهانبینی و ایدئولوژی مشخصی بود، بلکه شرایطی که برایش پیشآمد، به قیام او منجر شد. دادشاه در ساختار همان سنتهای حاکم بر جامعهاش قیام کرد.[۲]
زندگی دادشاه
دادشاه در سال ۱۲۹۷، به دنیا آمد. او فرزند یکی از سران عشایر سفیدکوه به نام کمال بود که وابسته به حکومت محلی بنت بودند. کمال و طایفهاش در خدمت اسلام خان و سپس پسرش ایوب خان قرار داشتند؛ و از طریق کشاورزی و دامداری امرار معاش میکردند. دادشاه دو برادر به نامهای احمدشاه و محمدشاه و خواهری به نام ماهخاتون داشت؛ و مادرشان نیز بیبی خاتون بود. دادشاه دوران کودکی و نوجوانی خود را در سفیدکوه گذراند. او به تیراندازی و کوهنوردی تسلط داشت؛ و فردی بسیار قوی و ورزیده بود. دادشاه در کار کشاورزی و دامداری به خانوادهاش کمک میکرد. گاهی هم برای خرید و فروش به مسقط پایتخت عمان میرفتند. وی ارتباط نزدیک با ایوب خان شیرانی داشت.[۱]
دادشاه پیش از درگیری با خوانین و دولت مرکزی، در کنار طایفهاش در کمال آرامش زندگی میکرد. اما با توجه به حاکمیت نظام عشیرهای، نمیتوانست نسبت به موضوعاتی که برای عشیره و طایفهاش پیش میآمد، بیتفاوت باشد. از طرفی هم ظلم و ستم حکومت، اذیت و آزار برخی ژاندارمها و خوانین وابسته به آنان نیز، مشکلی افزون بر مشکل دیگر بود و نقش اساسی را داشت. دادشاه پدیدهای برخاسته از دل ظلم و زور و محصول مناسبات آلودهی حاکم بر منطقهی بلوچستان بود.[۲]
نظریههای مختلف
دربارهی دادشاه حرف و حدیثهای زیادی وجود دارد. عدهای او را راهزن و یاغی و قاتل قلمداد میکنند؛ و عدهای هم از او به عنوان یک قهرمان بلوچ که با خوانین ظالم و رژیم شاه در افتاده است، یاد میکنند و او را میستایند؛ و او را ظلمستیز میدادند. بسیاری از مردم بلوچ دادشاه را دوست دارند و برای قضاوتهای مخالفان دادشاه ارزش و اعتباری قائل نیستند.
دکتر محمد حسن حسینبُر و دکتر عظیم شهبخش که دربارهی ماجرای دادشاه کتاب نوشتهاند، او را میستایند و قهرمان مردم بلوچستان معرفی میکنند. به نظر طرفداران دادشاه، اگرچه از او به عنوان یاغی یاد شده است، اما بر خلاف زبان فارسی که کلمهی یاغی بار منفی دارد، یعنی از آن راهزنی و زورگویی برداشت میشود، در زبان بلوچی یاغی معنای تحسینآمیزی دارد؛ و در رابطه با کسانی به کار میرود که همچون دادشاه زیر بار ستم نرفتهاند و مسلحانه در برابر حکومت میایستند.
الگوی بسیاری از مردم بلوچستان دادشاه است، اما نه با داعیههای نظام جمهوری اسلامی. مردم بلوچ میگویند اگر اکنون دادشاه زنده بود، مرتجعین وی را شکنجه میکردند و میکشتند؛ ولی در تبلیغات خودشان، دادشاه را به شکل یک حزباللهی کلهخُشک بلوچی جلوه میدهند که انگار با توطئهی آمریکا خونش بر زمین ریخته است.[۳]
اشرار در فرهنگ بلوچ
در فرهنگ حکومتی، مردم به جان آمده و معترض، اشرار محسوب میشوند. اما در فرهنگ بلوچ کلمهی اشرار ارج و قرب دارد و معنی قهرمان را میدهد. اگر در دیگر استانهای ایران کلمهی اشرار بار منفی دارد، در بلوچستان این کلمه ارزش و حرمت دارد؛ و این برای یک غیربلوچ مفهوم نیست. مردم بلوچستان به طغیان در برابر متجاوزین و ستمگران ارج مینهند؛ و طغیانگران را که حکومت اشرار خطاب میکند دوست دارند.
اشرار برای بلوچستان و قومی که در طول تاریخ دائماً بر او تاختهاند و تحقیرش کردهاند، سرپناه و حامیاند. آنچه این قبیله را حفظ حراست میکند، رئیس و سردار قبیله نیست، بلکه کسانی هستند که نترس هستند و همچون شیر قبیله را محافظت میکنند تا گزندی به آنها نرسد. آنان راه اشرار را در پیش گرفتهاند؛ و با تفنگ و نبرد عجینند. از اینرو دادشاه در شمار اشرار است.[۳]
علل طغیان دادشاه
با روی کار آمدن محمدرضا پهلوی سیاست دولت در ارتباط با خوانین عوض شد، به صورتی که دولت در برخی از مناطق مجبور شد بر خلاف سیاست رضاشاه عمل کند؛ و برقراری نظم و امنیت را به عهدهی خانها بگذارد. عاقبت این سیاست افزایش قدرت و نفوذ خانها بود که به دنبال آن دوباره سرنوشت مردم بلوچستان به دست خانها افتاد؛ و به جای آبادانی سازندگی، مجدداً زور بر آنها و بختشان حاکم. نظام اقتصادی حاکم بر جامعه معیشتی بود. نظام اجتماعی آمیختهای از زندگی عشایری و روستایی بود؛ و سرداران و خانها قدرت مطلقه بهشمار میآمدند؛ و همواره برای حفظ خود و گسترش قلمرو نفوذ، با همدیگر درگیر بودند. این دو اتحادیه تا سال ۱۳۳۰، عبارت بودند از لاشاریها و مبارکیها و همچنین ریگیها.
در چنین وضعیت و شرایط سیاسی-اجتماعی بود که سرگذشت دادشاه آغاز شد. طایفه دادشاه وابسته به یکی از خوانین به نام ایوب خان شیرانی بود.
تهمت زدن به زن دادشاه و افترای رابطه نامشروع او با فردی به نام لالک، که از طرف سران مخالف دادشاه یعنی شیرانیها طراحی شده بود، بهانهای برای طغیان دادشاه و همکاری او با اتحادیه مخالف شیرانیها یعنی لاشاریها و مبارکیها شد. این اتحادیه قول حمایت و پشتیبانی به دادشاه دادند.[۱]
وقایع ۵ سال نخست
دادشاه از سال ۱۳۲۵ تا ۱۳۳۰، اقدام به انتقامجویی از دشمنانش در سفیدکوه کرد. او به دو دلیل به مسقط رفت؛ نخست کشتن لالک که به عمان فرار کرده بود، و دوم به خاطر تهیه و تدارک تجهیزات. دادشاه موفق شد لالک را بکشد و به بلوچستان برگردد. پس از مرگ کمال پدر دادشاه در سال ۱۳۲۶، امکان صلح او با دشمنانش از بین رفت. دادشاه اقدام به تشکیل گروهی کرد. دادشاه بارها دشمنان خود از خوانین مسلط را مورد تهاجم قرار داده و غنایم را صرف تهیه تجهیزات گروه خود و گاهی هم صرف مستمندان میکرد. منابع مالی دادشاه علاوه بر غنایم، از راه کمکهای نظامی و مالی طائفه لاشاریها در بلوچستان ایران و پاکستان، تأمین میشد. به جز دستههای چریکی علی خان، نیروهای ژاندارمری نیز دادشاه را تعقیب می کردند، که بیشتر مواقع ناموفق بودند.[۱]
وقایع ۵ سال دوم
از موضوعات مهم بین سال ۱۳۳۱ تا ۱۳۳۵، کاسته شدن قدرت سلطه و نفوذ علی خان پس از زندانی شدن و مقاومت مردم در برابر دستنشاندگان او و آگاهی مردم به این واقعیت که حاکمیتی برتر و بالاتر از علی خان به نام دولت وجود دارد. با این همه علی خان پس از آزادی در اواخر سال ۱۳۳۲، شیوه و رفتار خود را عوض نکرد؛ و به ظلم و ستم خود ادامه داد تا بلکه با این شیوه بتواند قدرت و نفوذ گذشتهاش را دوباره احیا کند. از طرف دیگیر با آزادی علی خان، دادشاه از جانب خوانین متحدش بر علیه علی خان تحریک شد؛ و چریکهای دادشاه اقدام به ناامنی و آشوب در حوزه نفوذ شیرانیها کردند.
در این زمان دادشاه به شهر بنت رفت؛ و دو تن از کنیزان علی خان را ربود. این موضوع بازتاب زیادی داشت، از جمله اینکه آبرو و حیثیت خوانین مخالف دادشاه خدشه دار شد؛ و از طرف دیگر شایعه شد که دادشاه اقدام به ربودن زنان و مردم بیدفاع کرده است؛ و به ناموس بلوچها رحم نمیکند. این شایع با رفتن دادشاه به عمان برای تهیه امکانات و تجهیزات، فزونی گرفت؛ و مخالفینش هم به آن دامن زدند که دادشاه به قصد فروش زنان به عمان رفته است. در صورتی که دادشاه به خاطر کشتن لالک، از طرف پلیس عمان تحت تعقیب بود؛ و چون دادشاه نزدیک بود که دستگیر شود، او و یارانش فراری شدند؛ و زنان در عمان ماندند. زنان نیز برای اینکه تحت پیگرد قانونی قرار نگیرند، ادعا کردند که دادشاه ما را ربوده تا در عمان بفروشد. اما سرهنگ فرتاش فرماندهی هنگ زاهدان درسال ۱۳۳۴، در گزارشی به استانداری زاهدان نوشت که این موضوع واقعیت و صحت ندارد؛ و مخالفین دادشاه این داستانها را برخلاف واقع شایع و بزرگ کردهاند تا علیه دادشاه جلوه نماید.
واقعهی دیگری که در این دوران رخ داد، مرگ علی خان نقدی دشمن اصلی دادشاه بود. مرگ علی خان را بر اثر رعد و برق گفتهاند، اما برخی براین باورند که او به قتل رسیده است تا همگان فکر و گمان کنند که دادشاه او را کشته است. مرگ علی خان یک اتفاق مهم برای دادشاه بود، زیرا دادشاه که تا این زمان مأمور کدخداهای فنوج ضد علی خان محسوب میشد، حالا به عامل و مأمور سرکوب علیه این گروه تبدیل شده بود. به خاطر اینکه با مرگ علی خان کدخدایان شهر فنوج دیگر دلیلی برای تحریک دادشاه و باج دادن به او نمیدیدند؛ بنابراین دادشاه به آزار و اذیت اهالی فنوج روی آورد. از طرفی هم از شدت حمایت اتحادیه طرفدار دادشاه از او در این زمان کاسته شد؛ که همین شرایط باعث شد که دادشاه با شدت بیشتری به اذیت و زیر فشار قرار دادن کدخداهای فنوج بپردازد و اخاذی بیشتری از آنان کند. در این همین ایام اتفاق مهم دیگر، کشته شدن رحیم داد یکی از بهترین یاران دادشاه به وسیلهی یکی از نیروهای ژاندارمری فنوج بود که باعث شد دادشاه به عملیات انتقامجویانه دست بزند. در این زمان میان نیروهای دادشاه و نیروهای دولتی درگیریهای شدیدی رخ داد که منجر به کشته شدن تعدادی از طرفین شد. یکی دیگر از اتفاقات این دوران، جدا شدن افراد منفعتطلب و ماجراجو بود که برای منافع مادی خود به دادشاه پیوسته بودند. مهمترین این افراد، فردی به نام جنگوک بود که در اوایل سال ۱۳۳۴، از اردو دادشاه جدا شد؛ و سپس با هدف رسوا کردن دادشاه دست به یکسری قتل و غارت به نام دادشاه زد. جنگوک سرانجام در ۱۶ آبانماه ۱۳۳۴، با همکاری نیروهای محلی و ژاندارمری کشته شد. پس از این واقعه، جنگ و گریز بین نیروهای دادشاه و ژاندارمری آغاز شد که نتیجهای در بر نداشت.
محمدرضا شاه در دیماه ۱۳۳۵، به ایرانشهر سفر کرد. با وجود اقدامات فرماندار ایرانشهر عیسی خان مبارکی دربارهی ماجرای دادشاه و ندادن مهلت به مخالفین برای ملاقات با شاه، آنان توسط سرلشکر کیکاوسی شکایتنامهای را که در آن به همدستی و اتحاد عیسی خان و مهیم خان اشاره شده بود، به شاه دادند. شاه هم اسدالله علم را که وزیر وقت کشور بود، فراخواند؛ و فرمان اکید و فوری برای پایان دادن به ماجرای دادشاه صادر کرد.[۱]
فراز داستان دادشاه
دولت تا پیش از سال ۱۳۳۶، قضیه دادشاه را جدی نمیگرفت؛ و دنبال هم نمی کرد، تا اینکه در اوایل سال ۱۳۳۶، مأمورین آمریکایی و ایرانی «اصل چهار» در تنگ سرحه، بین چابهار و ایرانشهر، توسط نیروهای دادشاه کشته شدند. ”اصل چهار” بنگاهی بود که آمریکاییان پس از جنگ جهانی دوم در ایران تأسیس کرده بودند تا بهوسیله آن به دولت ایران از لحاظ اقتصادی کمک کنند، اما در پشت این قضیه به دنبال یافتن نفت بودند. کشته شدن این مأموران، باعث واکنش شدید دولت مرکزی شد. به خاطر ناکام ماندن ژاندارمری در سرکوب دادشاه و نیروهایش، دولت با همدستی خوانین و خیانت آنان به دادشاه، توانست او را شکست بدهد.[۱]
شرح ماجرا
هیئت اصل چهار در روز یکشنبه چهارم فروردین ۱۳۳۶، جهت انجام مأموریت عازم چابهار شد. این هیئت عبارت بودند از ”کویین کارول” رئیس ادارهی اصل چهار کرمان، ”آنیتا کارول” و ”برستیل ویلسن” مشاور حوزه عمران بمپوراز اتباع ایالات متحده آمریکا و همچنین مهندس محسن شمس معاون ایرانی ویلسن و ”هراند خاکچیان” رانندهی خودرو جیب استیشن از اتباع کشور ایران. آنان هنگام عبور از ”تنگ سرحه” همگی به دست دادشاه و نیروهایش به قتل رسیدند. اما سؤال این است که چرا دادشاه گروه اصل چهار را کشت؟ براساس تحقیقات و اطلاعات به دست آمده، دادشاه از طرف عوامل دولت به صورت غیرمستقیم حمایت میشد؛ به ویژه از جانب عوامل اسدالله علم نخست وزیر وقت کشور، سرانجام با دسیسهای حساب شده و با نقشهای انگلیسی با هدف ناامن جلوه دادن بلوچستان در رقابت انگلیس با آمریکا، در منطقه به قصد لغو شدن اصل چهار که هدفش یافتن نفت از طرف آمریکاییها بود، این هیئت را در تنگ سرحه به قتل رسانید. بدین سان بود که در سال ۱۳۳۶، اصل چهار از جانب گریگوری رئیس اصل چهار متوقف گردید؛ و انگلیسیها موفق شدند از ورود و نفوذ آمریکا در بلوچستان جلوگیری کنند.
پس از این ماجرا نیروهای دولتی با جدیت فراوانی به تعقیب دادشاه و یارانش پرداختند. سرانجام در روز ۱۴ فروردینماه ۱۳۳۶، درگیری شدیدی بین نیروهای دولتی و دادشاه و افرادش در مرز پاکستان رخ داد. با وجود اینکه به نیروهای دادشاه صدمات فراوانی رسید اما آنان موفق شدند از مرز عبور کنند؛ و به خاک پاکستان وارد شوند. در همین روز دکتر منوچهر اقبال مأمور تشکیل کابینه شد. در پاکستان میان دادشاه و برادرش احمدشاه اختلاف نظر به وجود آمد؛ چون دادشاه معتقد بود که زنان و کودکان باید در پاکستان بمانند؛ و خودشان به ایران برگردند و به نبرد با مخالفان محلی و نیروهای دولتی ادامه دهند. در صورتی که احمدشاه اعتقادش این بود که با زنان و کودکان به دولت پاکستان پناهنده شود؛ و دادشاه و افرادش در ”اپسی کهن” پنهان و مخفی شوند. سرانجام احمدشاه مسیر پناهندگی را در پیش گرفت، ولی دولت پاکستان آنها را دستگیر کرد؛ و به عنوان یک ژست سیاسی به دولت ایران تحویل داد.[۱]
پایان ماجرای دادشاه
دولت به خاطر ناکامی ژاندارمری در سرکوب کردن دادشاه از سرداران بلوچ همکاری و کمک خواست و آنها را برای مذاکره به تهران دعوت کرد؛ سردارانی مانند مهیم خان لاشاری و عیسی خان مبارکی که دادشاه را کاملاً میشناختند. در این میان سروان خداداد خان ریگی فرماندهی ژاندارمری نیریز، پس از قتل آمریکاییها، داوطلبانه به بلوچستان آمد و با این سرداران همکاری کرد.
دادشاه برای مهیم خان احترام قائل بود؛ و به همین خاطر مهیم خان به او پیغام میدهد که از شاه برای او و همراهانش تأمین و اماننامه گرفته است؛ و خاطرنشان میکند که از کوه پایین بیا و با نماینده ارتش که همراه من است، وارد مذاکره شو. دادشاه نیز پذیرفت و قرار ملاقات با آنان گذاشت. زمان موعود فرا رسید؛ و دادشاه به محل قرار رفت. مهیم خان، عیسی خان، سروان خداداد خان ریگی و چند بلوچ مسلح دیگر به همراه استواری که لباس سرهنگی پوشیده بود و ظاهراً نماینده ارتش به حساب میآمد، در محل ملاقات حاضر شدند. محل ملاقات در سه فرسنگی آبگاه و ده فرسنگی هیچان در دامنهی هفتکوه بود. مهیم خان به دادشاه میگوید چنانچه تسلیم شوی دولت تو و یارانت را میبخشد. دادشاه نیز میگوید تا برادرم را از زندان آزاد نکنند، تسلیم نخواهم شد. به ناگهان مهیم خان تیری به سینهی دادشاه شلیک میکند؛ و او را به قتل میرساند. محمد شاه برادر دیگر دادشاه که مراقب اوضاع بود، در واکنش و به تلافی، برادر مهیم خان را میکشد؛ و خود نیز کشته میشود. جنازه دادشاه و برادرش به شهر ایرانشهر منتقل شد؛ و در قبرستان عمومی این شهر به خاک سپرده شدند.[۱]
سرانجام احمد شاه
دولت برخلاف قولی که برای محاکمه احمد شاه برادر دادشاه داده بود، بدون اطلاع دادگاه بدوی و تجدیدنظر متهم، در تاریخ ۲۲ بهمنماه ۱۳۳۶، تیرباران شد؛ و خبر اعدام او از طرف دادستان ارتش اعلام گردید.
پس از این واقعه خوانین توانستند به دولت مرکزی نزدیک شوند. مرگ دادشاه تأثیر زیادی در ساختارهای اجتماعی و سیاسی بلوچستان گذاشت؛ و از اهمیت و اعتبار خوانین نیز در میان بلوچها کاسته شد.[۱]
تأثیرگذاری دادشاه
بیتردید جریان دادشاه، بلوچها را با هم پیوند داد. به خاطر اینکه جرقهی طغیان دادشاه، تهمت ناموسی و هتک حرمت وی به وسیلهی خوانینی بود که دولت مرکزی از آنها حمایت میکرد. به این ترتیب تمام بلوچها آن را مسئله خود میدانستند؛ و روزنامههای بلوچزبان نیز با حمله به رژیم شاه و خوانین اشاره میکردند که قهرمان ملی آنان یعنی دادشاه مظلومانه و با توطئه و حیلهی خوانین و دولت به قتل رسیده است.[۲]
دادشاه سمبل ناسیونالیست
از نتایج اصلی و مهم سرگذشت دادشاه سمبلیک شدن دادشاه از جانب ناسیونالیستهای بلوچ بود. نخستین همایش و یا تشکیل نخستین گروه سیاسی بلوچهای ایران، حول موضوع دادشاه و با هدف کمک به او همزمان با اوجگیری سرگذشتش در سال ۱۳۳۶، به نام جنبش دادشاه بود. جنبش دادشاه که جمعه خان بلوچ رئیس آن بود، بعدها نام آن تغییر پیدا کرد و به ”جنبش آزادیبخش بلوچ” تبدیل شد. طرفداران و هواداران این جنبش، دادشاه را نخستین شهید راه اهداف ناسیونالیستی میدانند و برای آنها نقش یک رهبر ملی را دارد.[۱]
دادشاه در ادبیات بلوچ
در آن روزگار اتفاقاتی رخ داد که دادشاه را وادار به موضعگیری کرد. در این میان، شخصیتی از دادشاه پدید آمد که تا کنون نامش در میان دوست و دشمن، خاص و عام و حتی در اجتماعات و انجمنهای گوناگون تکرار میشود. دربارهی دادشاه داستانهایی نوشتهاند؛ و همچنان مینویسند. شعرها سرودهاند و باز میسرایند؛ و ضربالمثلها و افسانهها میگویند.[۴]
ماجرای دادشاه تأثیر خیلی زیادی بر شعرا و نویسندگان بلوچ گذاشته است؛ و خوانندگان و نوازندگان بلوچ در مراسم مختلف مانند عروسی، جشن تولد و… از دلاوری و شجاعتش میگویند. به این نکته هم باید توجه داشت که هرگاه یک حکومت دیکتاتور ظلم و ستم را به اوج میرساند، کسانیکه در برابر آن قد علم میکنند و میایستند نیز، به اوج میروند و نقاط منفی و عیب و نقص آنان کنار میرود؛ و کسی هم حاضر به تصور آن نیست. چرا که در برابر ظلمت و پلشتی قیام کردهاند؛ و در گوشه کنار جهان نمونههای آن بسیار است.
شعرای بلوچ شعرهای معروف زیادی درباره دادشاه سرودهاند، مثل اشعار ملا ابابکر کلمتی، ملاجان محمد، ملامحمود ویدادی، عبدالله روانبدپیشینی، و شعر لالبخش. برخی از این اشعار توسط خوانندگانی مانند کمالان، شهداد جدگال و غلام قادر، به صورت حماسی که به شرح ماجرای دادشاه میپردازد، خواندهاند.[۳]