زال

از ایران پدیا
پرش به ناوبری پرش به جستجو
زال
زال (3).jpg
پهلوان شاهنامه
نامزال
نام کاملزال دستان
لقبدستان سام
نام پدرسام‌نریمان
نام همسررودابه
موطنزابل
نبردهاجنگ با توران
فرزندانرستم، زواره، شغاد
نوهسهراب، فرامرز

زال(تولد: از قهرمانان افسانه ای در شاهنامه فردوسی-مرگ:به جادوی یکی ازجادوگران بهمن پس از سالیان دراز اسارت از دنیا می‌رود)[۱]زال، پسر سام و نوه نریمان، سردودمان خاندان رستم دستان بود. در بدو تولد به دلیل سپید بودن همه موهای بدنش تولد او را به فال بد می‌گیرند و بدستور پدرش «سام» او را در پای کوی رها کردند که مرغ افسانه ای سیمرغ بر بالی آن لانه داشت، از دیدن تنهایی وگرسنگی کودک او را به نزد خویش برد و بپرورد و این آغاز دوستی سیمرغ با زال و پسرش رستم می‌شود. . .[۲]

تولد زال با موی سپید

وقتی زال زاده شد،

«به چهره نکو بود برسان شید

ولیکن همه موی بودش سپید».

دایه به سام خبرداد که «نگار ماهروی» او پسری به دنیاآورد:

«تنش همچو سیم و به رخ چون بهشت

بر و بر، نبینی یک اندام، زشت»

و تنها عیب او این است که مویش سپید است.

سام دلاور، پس از شنیدن خبر دایه، از تخت به زیر آمد و به «پرده سرای» نزد «نگار» ش «نوبهار» رفت.[۳]

وقتی فرزند سپیدموی را دید، «از جهان، یکسره، ناامید» شد و «بترسید، سخت، از پیِ سرزنش» و همین ترس از سرزنش دیگران، او را از «راه دانش» به در برد و «منش» او را دگرگون کرد و «سوی آسمان سربرآورد» و از «دادار» «فریادخواست» و گفت:

«ای برتر از کژّی و کاستی»،

«چوآیند و پرسند گردنکشان

چه گویم ازین بچّهٔ بدنشان»؟

«از این ننگ بگذارم (=رهاکنم) ایران زمین

نخوانم برین بوم و بر، آفرین».[۴]

سام، برای زدودن این «ننگ» از دامان خاندانش «بفرمود» تا فرزند نورسیده را برداشتند و در دامنهٔ البرزکوه، که در آن سیمرغ لانه داشت و «آن خانه از خلق بیگانه بود»، تنها و بی‌پناه، رهاکردند و بازگشتند.

«روزگاری دراز» «برآمد».

«همان خُرد کودک، بدان جایگاه

شب و روز افتاده بُد بی‌پناه».

تا سرانجام رحمت کردگار او را در پناه خود گرفت:

«پدر مهر بُبرید و بفکند خوار»

«چو بفکند، برداشت، پروردگار»

و دایه یی دلسوز به یاریش گماشت.

زال و سیمرغ

زال و سیمرغ

سیمرغ بر قله البرزکوه لانه داشت و روزی برای یافتن طعمه یی برای بچه‌های گرسنه اش به پرواز درآمد[۵]

«یکی شیرخواره خروشنده دید» که:

«ز خاراش گهواره و دایه خاک

تن از جامه دور و لب از شیر، پاک

فرودآمد از ابر، سیمرغ و چنگ

بزد برگرفتش از آن گرم سنگ» و او را «سوی بچگان برد تا بشکرند» (=شکارکنند و از هم بدرند) و «بدان نال زار او ننگرند».

امّا «بچگان» سیمرغ «بر آن خُردِ خون از دو دیده چکان»، «فکندند مهر» و «بماندند خیره بر آن خوب چهر» و با قلبی پر از شادی، پذیرای این میهمان نورسیده شدند.

سیمرغ وقتی شوق بچگانش را از دیدن این کودک گرسنه و بی قرار و نالان دید، سایه اش را بر سر او نیز گسترد و زال را در لانه اش و در کنار بچّگانش «روزگاری دراز» پرورد تا چون سروی برومند شد:

«یکی مرد شد چون یک آزادسرو

بر ش کوه سیمین، میانش چو غَرو (=نی)».

وقتی زال تناور شد «نشانش پراگنده شد در جهان/ بد و نیک هرگز نماند نهان».

برگشت زال

سام نریمان نیز «از آن نیک‌پی پور با فرّهی» خبریافت و شبی هم جوانی «خوبروی» را به خواب دید با «سپاهی گران» که «مؤبد» ی در سمت چپ و «نامور بِخردی» در سوی راست او بود و وقتی به سام نزدیک شد، به او گفت

«که ای مرد بی باک ناپاک رای

ز دیده بشستی تو شرم خدای

… گر آهوست بر مرد، موی سپید

ترا ریش و سر گشت چون برگ بید».

پسری که نزد تو خوار بود کردگار او را پرورد؛ کردگاری که از او مهربان تر دایه یی نیست.

سام در خواب خروشید چون «شیر ژیانی» که به دام افتد و سراسیمه از خواب بیدارشد و همان دم «بخردان» را بخواند و «سران سپه را، همه، برنشاند» و «دمان» به سوی البرزکوه شتافت «که افکند خود کند خواستار».

سام دربرابر خود کوهی دید از «سنگ خارا»، سر به آسمان برافراشته و در ستیغ آن، «کُنام» سیمرغ، پرنده یی هول انگیز.

«رهِ برشدن جُست، کی بود راه

دد و دام را بر چنان جایگاه».

سام «ستایش کنان» گرد کوه گشت ولی برای بالارفتن از کوه گذری نیافت، سر به آسمان برداشت و گفت:

«ای برتر از جایگاه» و «ز روشن روان و ز خورشید و ماه»:

«به پوزش برِ تو سرافکنده ام

ز ترس تو جان را برآگنده ام

به رحمت برافراز این بنده را

به من بازده پورِ افکنده را»

وقتی سام با زاری و نیاز از کردگار خواست که او را ببخشاید و «پور» ش را به وی بازدهد، همانگاه نیایشش پذیرفته شد و وقتی چشم سیمرغ به او و گروه همراهش افتاد، دریافت که برای چه به این‌جا آمده‌اند، از این رو به «پور سام» (زال) گفت:

«ای دیده رنج نشیم و کُنام:

ترا پرورنده یکی دایه ام

هَمَت دایه، هم نیک سرمایه ام

نهادم ترا نام، دستان زند

که با تو پدر کرد دستان و بند

پدر سام یل، پهلوان جهان

سرافرازتر کس میان مهان

بدین کوه فرزند جوی آمده ست

ترا نزد او آبروی آمده ست

روا باشد اکنون که بردارمت

بی‌آزار نزدیک او آرمت».

«دستان» (زال) به سیمرغ گفت: آیا از همنشین و جفت خود «سیر آمدستی» که چنین می‌گویی؟

«نشیم تو فرخنده گاه من است

دو پرّ تو فرّ کلاه من است

سپاس از تو دارم پس از کردگار

که آسان شدم از تو دشوارِ کار».

سیمرغ پاسخش داد که: این دورکردن تو، نه از روی دشمنی است بلکه از آن روست که می‌خواهم

«سوی پادشاهی گذارم ترا

اگر تو نزد من باشی «درخور» من است امّا «ترا آن از این بهتر است».

سیمرغ پس از این گفتگو پری از پرهایش را به او داد و گفت اگر به دشواری و سختی گرفتارشدی، این پر را در آتش بیفکن، من بی درنگ نزد تو خواهم آمد و به یاریت خواهم شتافت. سیمرغ، سپس، «دستان سام» را برداشت و او را نزد پدر برد.[۶]

وقتی چشم سام به پسرش افتاد و «سراپای کودک بدید» و دریافت که «همی تخت و تاج شهی را سزید»، دلش از شادی «چون بهشت برین» شد و «بر آن پاک فرزند، کرد آفرین» و گفت: پسرم، «دل، نرم کن» و «گذشته مکن یاد و دل، گرم کن». من با «خدای بزرگ» پیمان بستم که از این پس، «دل بر تو هرگز ندارم سترگ» (=با تو تندخویی نکنم):

بجویم هوای تو از نیک و بد

ازین پس چه خواهی تو، چونان سزد»

آن گاه «قبای پهلوانی» بر او پوشید و او را «زال زر» نامید، همان گونه که سیمرغ او را «دستان» نام نهاده بود. سپاهیان نیز، «یکسره»، «گشاده دل و شادکام» پیش سام آمدند و همگی رو به سوی زابلستان نهادند.

وقتی خبر به «سیستان» رسید به شادباش ورود «زال زر» همه جا را «چون بهشت» بیاراستند و «گلش مشک شد نیز و، زرگشت، خشت»:

«بسی مشک و دینار بر بیختند

بسی زعفران و دِرَم ریختند

یکی شادمانی شد اندر جهان

سراسر، میان کهان و مهان»

سام پس از رسیدن به سیستان، «جهاندیدگان» را فراخواند و در آن جمع «سخنهای بایسته، چندی، براند» و سپس به کار ناسزاواری که در حق زال انجام داده بود اشاره کرد و گفت:

«به گاه جوانی و کُندآوری

یکی بیهده ساختم داوری

پسر داد یزدان، بینداختم

ز بی دانشی ارج نشناختم

چو هنگام بخشایش آمدفراز

جهاندار یزدان، به من داد باز»

من اکنون این «یادگار» م را، که در «زینهار» من است، به شما می‌سپارم که به او بیاموزید و «روانش از هنرها برافروزید»:

«گرامیش دارید و پندش دهید

همه، راه و رأی بلندش دهید

که من رفت خواهم به فرمان شاه

سوی دشمنان، با سران سپاه».

سام، سپس، رو به زال کرد و گفت: «داد و دِهش گیر و آرام جوی» و بدان که «زابلستان، خان تست» و «جهان، سر به سر، زیر فرمان تست»[۷]

«دل روشنت، هرچه خواهد به کار

به جای آر، از بزم و از کارزار».

پس از سخنان دلجویانه سام، زال در پاسخش گفت: من در اینجا، با دل بیقرار و آرام، چگونه می‌توانم زیست؟ کسی که «با گنه» از مادر بزاد، سزاوار است که از بیدادی که بر او رواشده، زار، بنالد:

«گهی زیر چنگال مرغ اندرون

چمیدن به خاک و مزیدن به خون»

«کُنامم نشست آمد و مرغ، یار»

اکنون از «پروردگارم» (=سیمرغ) که مرا پروراند و به بزرگی رساند، دور ماندم و سرنوشتم همین بود:

«ز گل بهرهٔ من به جز خار نیست

بدین با جهاندار پیکار نیست».

پدر به او گفت: «پرداختنِ دل سزاست

بپرداز و بر گوی هر چِت هواست»

«حکم گردان سپهر» چنین بود و نمی‌توان از آن «گذرکرد» و از بند آن گریخت. حال، اینجا، ترا سزاست که «مهر» بگسترانی و با مهر روزگار سپری کنی.

«کنون گِرد خویش اندر آور گروه

سواران و گردان دانش‌پژوه

ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ

همه دانش و داددادن بسیج

دگر، با خردمند مردم نشین

که نادان نباشد بر آیین و دین

که دانا ترا دشمن جان بود

به از دوست مردی که نادان بود

تو فرزندی و یادگار منی

به هر کار دستور و یار منی

امیدم به دادارِ روز شمار

که از بخت و دولت شوی بختیار»

«سپهبَد (=سام) پس از بیان این سفارشها به زال، با «لشکر جنگجوی»، «سوی جنگ بنهاد روی» و زال در زابلستان، به جای پدر، به دانش اندوختن و دادپروری کردن و ساماندهی کارها پرداخت.[۶][۷][۱]

جستارهای وابسته

منابع