۷٬۳۴۸
ویرایش
(صفحهای تازه حاوی «{{جعبه زندگینامه |نام_شخص= احمد رئوف بشری دوست |تصویر= ۲۲۲.jpg |عرض_تصویر=250px |...» ایجاد کرد) |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۱۴: | خط ۱۴: | ||
|والدین= | |والدین= | ||
}} | }} | ||
احمد رئوف بشریدوست (زادهی ۱۳۴۳ – آستارا، اعدام: تابستان ۱۳۶۷)، پس از پایان تحصیلات ابتدایی و راهنمایی، به علت علاقه و استعداد در کارهای فنی و الکترونیک، در رشتهی الکترونیک هنرستان صنعتی رشت ثبت نام کرد. احمد رئوف هنگام ورود به هنرستان که همزمان با [[انقلاب ضدسلطنتی]] بود؛ ۱۳ ساله بود. او با مبارزه و فعالیت سیاسی آشنا شد و از این پس در حرکتهای اعتراضی و تظاهرات علیه حکومت شاه فعال شد. پس از پیروزی [[انقلاب ضدسلطنتی]]، احمد رئوف ابتدا در انجمن اسلامی هنرستان به فعالیت پرداخت. اما با پی بردن به ماهیت خمینی از انجمن اسلامی خارج شد و به جنبش ملی مجاهدین در رشت پیوست. وی پس از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، رو به زندگی مخفی آورد؛ و در اردیبهشت ۱۳۶۱، دستگیر شد و تحت شکنجه قرار گرفت. احمد رئوف در زمستان ۱۳۶۶، پس از ۵ سال از زندان آزاد شد و تصمیم گرفت به ارتش آزادیبخش ملّی ایران بپیوندد اما مفقود شد. در سال ۱۳۷۰، مأموران وزارت اطلاعات حکومت جمهوری اسلامی به پدر او اطلاع دادند که احمد را در تابستان ۱۳۶۷، در زندان ارومیه اعدام کردهاند. | احمد رئوف بشریدوست (زادهی ۱۳۴۳ – آستارا، اعدام: تابستان ۱۳۶۷)، پس از پایان تحصیلات ابتدایی و راهنمایی، به علت علاقه و استعداد در کارهای فنی و الکترونیک، در رشتهی الکترونیک هنرستان صنعتی رشت ثبت نام کرد. احمد رئوف بشریدوست هنگام ورود به هنرستان که همزمان با [[انقلاب ضدسلطنتی]] بود؛ ۱۳ ساله بود. او با مبارزه و فعالیت سیاسی آشنا شد و از این پس در حرکتهای اعتراضی و تظاهرات علیه حکومت شاه فعال شد. پس از پیروزی [[انقلاب ضدسلطنتی]]، احمد رئوف بشریدوست ابتدا در انجمن اسلامی هنرستان به فعالیت پرداخت. اما با پی بردن به ماهیت خمینی از انجمن اسلامی خارج شد و به جنبش ملی مجاهدین در رشت پیوست. وی پس از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، رو به زندگی مخفی آورد؛ و در اردیبهشت ۱۳۶۱، دستگیر شد و تحت شکنجه قرار گرفت. احمد رئوف بشریدوست در زمستان ۱۳۶۶، پس از ۵ سال از زندان آزاد شد و تصمیم گرفت به ارتش آزادیبخش ملّی ایران بپیوندد اما مفقود شد. در سال ۱۳۷۰، مأموران وزارت اطلاعات حکومت جمهوری اسلامی به پدر او اطلاع دادند که احمد را در تابستان ۱۳۶۷، در زندان ارومیه اعدام کردهاند. | ||
== فعالیتهای سیاسی احمد رئوف == | == فعالیتهای سیاسی احمد رئوف بشری دوست == | ||
احمد رئوف پس از پیوستن به جنبش ملی مجاهدین خلق که آن هنگام میلیشیایی ۱۵ ساله بود به خاطر فعالیتهایش علیه رژیم جمهوری اسلامی، برای فالانژها و [[سپاه پاسداران انقلاب اسلامی|سپاه پاسداران]] چهرهی شناخته شدهای بود. یکی از هنرجویان هنرستان صنعتی رشت که آن زمان با احمد دوست و همکلاس بود، میگوید: | احمد رئوف بشری دوست پس از پیوستن به جنبش ملی مجاهدین خلق که آن هنگام میلیشیایی ۱۵ ساله بود به خاطر فعالیتهایش علیه رژیم جمهوری اسلامی، برای فالانژها و [[سپاه پاسداران انقلاب اسلامی|سپاه پاسداران]] چهرهی شناخته شدهای بود. یکی از هنرجویان هنرستان صنعتی رشت که آن زمان با احمد دوست و همکلاس بود، میگوید: | ||
«فرشید اباذری سردستهی فالانژهای رشت در بهار ۱۳۵۹، با گروهی از اراذل و اوباش بههنرستان صنعتی رشت حمله کرد و ۱۳ تن از دانشآموزان هوادار مجاهدین را در مقابل چشم همه و از جمله مدیر و دبیران هنرستان ربود و به نقطهی نامعلومی منتقل کرد. فرشید اباذری و دار و دستهاش، دستگیرشدگان را به مسجد باقرآباد که پاتوق فالانژهای وحشی رشت بود منتقل و تا نیمههای شب آنان را شکنجه کرده و روز بعد پیکر نیمه جان آنها را در یکی از خیابانهای رشت رها کردند. مجاهد شهید احمد رئوف یکی از آنها بود. روز شنبه که بچهها به مدرسه برگشتند احمد جسورانه به افشاگری پرداخت. او در جمع مدیر هنرستان و دیگرانی که جویای قضیه بودند با بالا زدن پیراهنش آثار ضرب و شتم و شکنجه ها را نشان داد. با میلهی آهنی به سرش کوبیده بودند و در جای جای بدنش آثار کبودی و زخمها و شیارهایی که فالانژها با چاقو ایجاد کرده بودند، پیدا بود. از دیدن این صحنهها اشک در چشم همه حلقه زده بود و حاضرین از این همه وحشیگری، آن هم در حق یک نوجوان ۱۵ ساله که از نظر فیزیکی هم کوچکتر از سنش نشان میداد به شدت متأثر شده بودند. او علاوه بر فعالیتهای شبانهروزی و چنگ در چنگ شدن با فالانژها و پاسداران بهآمادهسازی جسمی و روحی خود برای شرایط سختتر و به قول خودش مقاومت در زیر شکنجههای وحشیانهتر پرداخت. از جمله احمد با سختکوشی و تلاشی چشمگیر در نزدٍ یکی از دوستانش که مربی کاراته بود، کاراته و فنون رزمی آموخت.» | «فرشید اباذری سردستهی فالانژهای رشت در بهار ۱۳۵۹، با گروهی از اراذل و اوباش بههنرستان صنعتی رشت حمله کرد و ۱۳ تن از دانشآموزان هوادار مجاهدین را در مقابل چشم همه و از جمله مدیر و دبیران هنرستان ربود و به نقطهی نامعلومی منتقل کرد. فرشید اباذری و دار و دستهاش، دستگیرشدگان را به مسجد باقرآباد که پاتوق فالانژهای وحشی رشت بود منتقل و تا نیمههای شب آنان را شکنجه کرده و روز بعد پیکر نیمه جان آنها را در یکی از خیابانهای رشت رها کردند. مجاهد شهید احمد رئوف بشریدوست یکی از آنها بود. روز شنبه که بچهها به مدرسه برگشتند احمد جسورانه به افشاگری پرداخت. او در جمع مدیر هنرستان و دیگرانی که جویای قضیه بودند با بالا زدن پیراهنش آثار ضرب و شتم و شکنجه ها را نشان داد. با میلهی آهنی به سرش کوبیده بودند و در جای جای بدنش آثار کبودی و زخمها و شیارهایی که فالانژها با چاقو ایجاد کرده بودند، پیدا بود. از دیدن این صحنهها اشک در چشم همه حلقه زده بود و حاضرین از این همه وحشیگری، آن هم در حق یک نوجوان ۱۵ ساله که از نظر فیزیکی هم کوچکتر از سنش نشان میداد به شدت متأثر شده بودند. او علاوه بر فعالیتهای شبانهروزی و چنگ در چنگ شدن با فالانژها و پاسداران بهآمادهسازی جسمی و روحی خود برای شرایط سختتر و به قول خودش مقاومت در زیر شکنجههای وحشیانهتر پرداخت. از جمله احمد با سختکوشی و تلاشی چشمگیر در نزدٍ یکی از دوستانش که مربی کاراته بود، کاراته و فنون رزمی آموخت.» | ||
[[پرونده:احمد رئوف3.JPG|جایگزین=احمد رئوف در کسب فنون رزمی|بندانگشتی|احمد رئوف در کسب فنون رزمی|259x259px]] | [[پرونده:احمد رئوف3.JPG|جایگزین=احمد رئوف در کسب فنون رزمی|بندانگشتی|احمد رئوف در کسب فنون رزمی|259x259px]] | ||
== دستگیری و اعدام احمد رئوف == | == دستگیری و اعدام احمد رئوف بشریدوست == | ||
سرفصل ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، آغاز مرحلهی دشوارتری برای احمد | سرفصل ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، آغاز مرحلهی دشوارتری برای احمد و تمام مخالفان نظام جمهوری اسلامی بود. مادر احمد که تمام روز را در جست و جوی فرزندش به ارگانهای مختلف رژیم ایران مراجعه کرده و نتیجهای نگرفته بود میگفت: | ||
«عصر روز بعد زنگ در به صدا درآمد. وقتی در را باز کردم احمد که رمق ایستادن نداشت و به در تکیه داده بود به آغوشم افتاد. او را کشان کشان به داخل خانه آوردم. دراز کشید. قطره اشکی در گوشه چشمهایش جمع شده بود. احمد گفت که تمام مدت که میزدند فقط اسمم را میخواستند، با اینکه میدانستم اسمم را میدانند اما نگفتم، میخواستم آبدیده شدن پولاد را امتحان کنم.» | «عصر روز بعد زنگ در به صدا درآمد. وقتی در را باز کردم احمد که رمق ایستادن نداشت و به در تکیه داده بود به آغوشم افتاد. او را کشان کشان به داخل خانه آوردم. دراز کشید. قطره اشکی در گوشه چشمهایش جمع شده بود. احمد گفت که تمام مدت که میزدند فقط اسمم را میخواستند، با اینکه میدانستم اسمم را میدانند اما نگفتم، میخواستم آبدیده شدن پولاد را امتحان کنم.» | ||
[[پرونده:احمد رئوف2.JPG|بندانگشتی|جایگزین=|275x275px]] | [[پرونده:احمد رئوف2.JPG|بندانگشتی|جایگزین=|275x275px]] | ||
احمد بهزندگی مخفی روی آورد و با استفاده از استعداد و توانایی فنی خود، پشتیبانی نظامی تیمهای عملیاتی را برعهده گرفت. در شهریور ماه ۱۳۶۰ و به علت ضربات و دستگیریهای گستردهی ماههای اول پس از ۳۰ خرداد، ارتباط احمد برای مدتی کوتاه با سازمان مجاهدین قطع شد. در همین دوران او شبهای زیادی را در یک ساختمان نیمه تمام بدون سقف، به صبح میرساند. در شهریور۱۳۶۰، علاوه بر قطع ارتباط و مشکلات زندگی مخفی، دستگیری خواهرش و بیماری سرطان مادرش از جمله مشکلاتی بودند که احمد با آن روبهرو شده بود. احمد پس از وصلشدن مجدد به تشکیلات مجاهدین خانهای را در یکی از محلات رشت کرایه کرد. مادر احمد نیز که به تازگی از بیمارستان مرخص شده بود، مسئولیت پشتیبانی و خرید مواد مورد نیاز مجاهدینٍ مستقر در این پایگاه را بر عهده گرفت. در اوایل اردیبهشت ۱۳۶۱، احمد رئوف در تهاجم پاسداران حکومتی به پایگاهی که احمد در آن مستقر بود دستگیر شد. در جریان بازجویی از اعضای تیم، لو رفتن مسئولیت احمد که بهرغم سن و سال کم، مسئولیت سایرین را برعهده داشته است، موجب تعجب و حیرت بازجویان و شکنجهگران شد. شکنجهگران از اعمال هیچگونه شکنجه در حق این فرمانده جوان مجاهد فروگذار نکردند. اما احمد که خود را از پیش برای چنین روزهایی آماده کرده بود؛ بازجوییها و شکنجهها را سرفرازانه پشت سر گذاشت و پس از مدتی به زندان باشگاه افسران رشت منتقل شد. اما حادثهای دیگر دوباره احمد را به زندان سپاه و اتاق شکنجه بازگرداند. مادر احمد میگوید: | احمد بهزندگی مخفی روی آورد و با استفاده از استعداد و توانایی فنی خود، پشتیبانی نظامی تیمهای عملیاتی را برعهده گرفت. در شهریور ماه ۱۳۶۰ و به علت ضربات و دستگیریهای گستردهی ماههای اول پس از ۳۰ خرداد، ارتباط احمد برای مدتی کوتاه با سازمان مجاهدین قطع شد. در همین دوران او شبهای زیادی را در یک ساختمان نیمه تمام بدون سقف، به صبح میرساند. در شهریور۱۳۶۰، علاوه بر قطع ارتباط و مشکلات زندگی مخفی، دستگیری خواهرش و بیماری سرطان مادرش از جمله مشکلاتی بودند که احمد با آن روبهرو شده بود. احمد پس از وصلشدن مجدد به تشکیلات مجاهدین خانهای را در یکی از محلات رشت کرایه کرد. مادر احمد نیز که به تازگی از بیمارستان مرخص شده بود، مسئولیت پشتیبانی و خرید مواد مورد نیاز مجاهدینٍ مستقر در این پایگاه را بر عهده گرفت. در اوایل اردیبهشت ۱۳۶۱، احمد رئوف بشریدوست در تهاجم پاسداران حکومتی به پایگاهی که احمد در آن مستقر بود دستگیر شد. در جریان بازجویی از اعضای تیم، لو رفتن مسئولیت احمد که بهرغم سن و سال کم، مسئولیت سایرین را برعهده داشته است، موجب تعجب و حیرت بازجویان و شکنجهگران شد. شکنجهگران از اعمال هیچگونه شکنجه در حق این فرمانده جوان مجاهد فروگذار نکردند. اما احمد که خود را از پیش برای چنین روزهایی آماده کرده بود؛ بازجوییها و شکنجهها را سرفرازانه پشت سر گذاشت و پس از مدتی به زندان باشگاه افسران رشت منتقل شد. اما حادثهای دیگر دوباره احمد را به زندان سپاه و اتاق شکنجه بازگرداند. مادر احمد میگوید: | ||
«پس از مدتها پیگیری و اعتراض در بیدادگاه رژیم ایران، موفق به ملاقات با فرزندم شدم. حاکم ضدشرع در پاسخ به اعتراض من که چرا این طفل صغیر را دستگیر کردهاید، با وقاحت گفته بود: کدام طفل صغیر، فرمانده میلیشیاست. مسئول چند تا بزرگتر از خودش بوده، تازه به جای آنها هم باید تعزیر شود! اما احمد انگار نه انگار که آن بازجوییهای سخت را گذرانده بود. دنبال تبادل اطلاعات و خبرگیری از بیرون بود. وقتی خبر فرار خواهرش را از زندان باشگاه افسران به او دادم از خوشحالی در پوست نمیگنجید. مرتب میگفت خدا را شکر. خدا را شکر. بهش بگو افتخار میکنم! احمد آنقدر خوشحال بود که میترسیدم پاسداران متوجه شوند. هفتهی بعد که برای ملاقات به زندان رفتم، احمد ممنوع الملاقات بود و دوباره برای بازجویی به زندان سپاه منتقل شده بود. این بار جرم احمد، فرار خواهرش از زندان بود. چند ماه بعد که دوباره او را دیدم و راجع به بازجویی و محاکمه مجدد پرسیدم، خندید و گفت: چیزی نبود. بیشتر از اینها میارزید. هر چه میزدند بیشتر مطمئن میشدم که دروغ میگویند و نتوانستهاند دوباره دستگیرش کنند و به خاطر همین اینطوری هار شدهاند.» | «پس از مدتها پیگیری و اعتراض در بیدادگاه رژیم ایران، موفق به ملاقات با فرزندم شدم. حاکم ضدشرع در پاسخ به اعتراض من که چرا این طفل صغیر را دستگیر کردهاید، با وقاحت گفته بود: کدام طفل صغیر، فرمانده میلیشیاست. مسئول چند تا بزرگتر از خودش بوده، تازه به جای آنها هم باید تعزیر شود! اما احمد انگار نه انگار که آن بازجوییهای سخت را گذرانده بود. دنبال تبادل اطلاعات و خبرگیری از بیرون بود. وقتی خبر فرار خواهرش را از زندان باشگاه افسران به او دادم از خوشحالی در پوست نمیگنجید. مرتب میگفت خدا را شکر. خدا را شکر. بهش بگو افتخار میکنم! احمد آنقدر خوشحال بود که میترسیدم پاسداران متوجه شوند. هفتهی بعد که برای ملاقات به زندان رفتم، احمد ممنوع الملاقات بود و دوباره برای بازجویی به زندان سپاه منتقل شده بود. این بار جرم احمد، فرار خواهرش از زندان بود. چند ماه بعد که دوباره او را دیدم و راجع به بازجویی و محاکمه مجدد پرسیدم، خندید و گفت: چیزی نبود. بیشتر از اینها میارزید. هر چه میزدند بیشتر مطمئن میشدم که دروغ میگویند و نتوانستهاند دوباره دستگیرش کنند و به خاطر همین اینطوری هار شدهاند.» | ||
خط ۳۷: | خط ۳۷: | ||
=== گزارشی از زندان گوهردشت کرج === | === گزارشی از زندان گوهردشت کرج === | ||
یکی از همزنجیران احمد رئوف در گوهردشت نوشته است: | یکی از همزنجیران احمد رئوف بشریدوست در گوهردشت نوشته است: | ||
[[پرونده:احمد رئوف1.JPG|جایگزین=احمد رئوف بشری دوست|بندانگشتی|احمد رئوف بشری دوست|325x325px]] | [[پرونده:احمد رئوف1.JPG|جایگزین=احمد رئوف بشری دوست|بندانگشتی|احمد رئوف بشری دوست|325x325px]] | ||
«احمد به رغم سن کمی که داشت، از درک و فهم عمیقی برخوردار بود. روی گشاده و گوش باز در برخورد با مسئول و جمع مجاهدین و دقت و جدیت در کار و مسئولیت از ویژگیهای بارز او بود. احمد با هر مسئولیتی که به او سپرده میشد بسیار جدی برخورد میکرد. مدتی مسئولیت آرایشگاه را به او سپردند. با اینکه آرایشگری نمیدانست خیلی سریع یاد گرفت و کارها را سریع پیش میبرد. مدتی نیز مسئول گوش دادن به صدای رادیو مجاهد بود. احمد از مطالب رادیو نهایت استفاده را مینمود. بسیار دقیق به اخبار و گفتار گوش میکرد و متن آن را به صورت مکتوب در اختیار دیگران قرار میداد. در کارهای جمعی، از کارهای دستی و هنری گرفته تا مناسبتهای مختلفی که در زندان برگزار میکردیم، برخوردی فعال و مسئله حلکن داشت.» | «احمد به رغم سن کمی که داشت، از درک و فهم عمیقی برخوردار بود. روی گشاده و گوش باز در برخورد با مسئول و جمع مجاهدین و دقت و جدیت در کار و مسئولیت از ویژگیهای بارز او بود. احمد با هر مسئولیتی که به او سپرده میشد بسیار جدی برخورد میکرد. مدتی مسئولیت آرایشگاه را به او سپردند. با اینکه آرایشگری نمیدانست خیلی سریع یاد گرفت و کارها را سریع پیش میبرد. مدتی نیز مسئول گوش دادن به صدای رادیو مجاهد بود. احمد از مطالب رادیو نهایت استفاده را مینمود. بسیار دقیق به اخبار و گفتار گوش میکرد و متن آن را به صورت مکتوب در اختیار دیگران قرار میداد. در کارهای جمعی، از کارهای دستی و هنری گرفته تا مناسبتهای مختلفی که در زندان برگزار میکردیم، برخوردی فعال و مسئله حلکن داشت.» | ||
در گزارش دیگری از زندان گوهردشت کرج در مورد مقاومت سرسختانهی احمد رئوف برای جلوگیری از انتقال به سلول خائنان آمده است: | در گزارش دیگری از زندان گوهردشت کرج در مورد مقاومت سرسختانهی احمد رئوف بشریدوست برای جلوگیری از انتقال به سلول خائنان آمده است: | ||
«یک بار در سال ۱۳۶۳، پاسدار محمود، سرشیفت پاسداران میخواست مجاهد شهید احمد رئوف بشریدوست را به اتاقی که خائنان و توابین بودند انتقال دهد اما احمد آنچنان مقاومتی کرد که از انتقالش پشیمان شدند. احمد خوش قریحه بود و ذوق شاعری داشت. در زندان ترانه سرودهایی بهزبان گیلکی تنظیم کرده و برایمان میخواند. ترجمهی یکی از ترانهها این بود: | «یک بار در سال ۱۳۶۳، پاسدار محمود، سرشیفت پاسداران میخواست مجاهد شهید احمد رئوف بشریدوست را به اتاقی که خائنان و توابین بودند انتقال دهد اما احمد آنچنان مقاومتی کرد که از انتقالش پشیمان شدند. احمد خوش قریحه بود و ذوق شاعری داشت. در زندان ترانه سرودهایی بهزبان گیلکی تنظیم کرده و برایمان میخواند. ترجمهی یکی از ترانهها این بود: | ||
خط ۶۱: | خط ۶۱: | ||
باید با خون عهد و پیمان بست.» | باید با خون عهد و پیمان بست.» | ||
مادر احمد رئوف در تابستان ۱۳۶۳، در اثر بیماری سرطان در گذشت. احمد در نامهیی از زندان نوشته بود: «از دستدادن مادر که یار سختترین سالهایم بود، در زندان بر من بسی گران آمد.» | مادر احمد رئوف بشریدوست در تابستان ۱۳۶۳، در اثر بیماری سرطان در گذشت. احمد در نامهیی از زندان نوشته بود: «از دستدادن مادر که یار سختترین سالهایم بود، در زندان بر من بسی گران آمد.» | ||
احمد رئوف در ماه رمضان سال ۱۳۶۴، به همراه دیگر مجاهدان در اعتراض به تقسیم غذا توسط توابین، دست به اعتصاب غذا زد. پاسداران به داخل بند ریخته و افراد را تک به تک شناسایی کرده و به بیرون بند بردند؛ و آنها را پس از ضرب و شتم و شکنجههای فراوان به انفرادی فرستادند. یکی از بستگان احمد رئوف گفته است که «پس از مدتها به من ملاقات کوتاهی دادند. احمد که آثار ضرب و شتم و شکنجهها از ظاهرش پیدا بود، خیلی سریع ماجرا را برایم شرح داد و گفت که در ماه رمضان با دهان روزه چطور به جانشان افتادند. احمد از من خواست خبر این اعتصاب قهرمانانه را به سازمان مجاهدین برسانم.» | احمد رئوف بشریدوست در ماه رمضان سال ۱۳۶۴، به همراه دیگر مجاهدان در اعتراض به تقسیم غذا توسط توابین، دست به اعتصاب غذا زد. پاسداران به داخل بند ریخته و افراد را تک به تک شناسایی کرده و به بیرون بند بردند؛ و آنها را پس از ضرب و شتم و شکنجههای فراوان به انفرادی فرستادند. یکی از بستگان احمد رئوف گفته است که «پس از مدتها به من ملاقات کوتاهی دادند. احمد که آثار ضرب و شتم و شکنجهها از ظاهرش پیدا بود، خیلی سریع ماجرا را برایم شرح داد و گفت که در ماه رمضان با دهان روزه چطور به جانشان افتادند. احمد از من خواست خبر این اعتصاب قهرمانانه را به سازمان مجاهدین برسانم.» | ||
یکی از همزنجیران احمد | یکی از همزنجیران احمد نقل میکند که در سال ۱۳۶۵، به مرور کسانی را که حکمشان در حال اتمام بود به زندان شهرشان بازمیگرداندند. احمد موقع خداحافظی از زحمات جمع قدردانی کرد و گفت: | ||
«در این سالها شما من را مثل بچه تر و خشک کردهاید و بزرگ شدهام. امیدوارم قدرش را بدانم و هر چه سریعتر به سازمان بپیوندم.» | «در این سالها شما من را مثل بچه تر و خشک کردهاید و بزرگ شدهام. امیدوارم قدرش را بدانم و هر چه سریعتر به سازمان بپیوندم.» | ||
معصومه رئوف خواهر مجاهد شهید احمد رئوف میگوید: | معصومه رئوف بشریدوست خواهر مجاهد شهید احمد رئوف بشریدوست میگوید: | ||
«احمد در زمستان ۱۳۶۶، پس از گذراندن بیش از ۵ سال در سیاهچالهای حکومت جمهوری اسلامی، آزاد شد. اما آزادی بدون وصل به سازمان مجاهدین برای او معنا و مفهومی نداشت. احمد در اسفند ۱۳۶۶، در نامهای نوشته بودکه اگر بخواهم از آن چه در این سالها بر من گذشته برایت بنویسم مثنوی هفتاد من کاغذ میشود. پس شرح این هجران و این خون جگر این زمان بگذار تا وقت دگر. در نامهی دیگری هم نوشته بود که هرلحظه به خودم میگویم من اینجا چهکار میکنم؟ جای من اینجا نیست! احمد قبل از حرکت برای خروج از کشور به سراغ یکی از زندانیان آزاد شده میرود و از او میخواهد که با هم به ارتش آزادی بپیوندند. با آنکه دوستش گفته بود عجله نکن فرصت داریم اما احمد بیصبرانه به سوی ارتش آزادی پر میکشد… قرار شد نرسیدن احمد به ارتش آزادی را به خانوادهام اطلاع بدهم. بهپدرم زنگ زدم و سراغ احمد را گرفتم. با تعجب گفت: مگر پیش تو نیست؟ از همهی ما خداحافظی کرد که بیاید پیش تو! اگر پیش تو نیست پس؟! | «احمد در زمستان ۱۳۶۶، پس از گذراندن بیش از ۵ سال در سیاهچالهای حکومت جمهوری اسلامی، آزاد شد. اما آزادی بدون وصل به سازمان مجاهدین برای او معنا و مفهومی نداشت. احمد در اسفند ۱۳۶۶، در نامهای نوشته بودکه اگر بخواهم از آن چه در این سالها بر من گذشته برایت بنویسم مثنوی هفتاد من کاغذ میشود. پس شرح این هجران و این خون جگر این زمان بگذار تا وقت دگر. در نامهی دیگری هم نوشته بود که هرلحظه به خودم میگویم من اینجا چهکار میکنم؟ جای من اینجا نیست! احمد قبل از حرکت برای خروج از کشور به سراغ یکی از زندانیان آزاد شده میرود و از او میخواهد که با هم به ارتش آزادی بپیوندند. با آنکه دوستش گفته بود عجله نکن فرصت داریم اما احمد بیصبرانه به سوی ارتش آزادی پر میکشد… قرار شد نرسیدن احمد به ارتش آزادی را به خانوادهام اطلاع بدهم. بهپدرم زنگ زدم و سراغ احمد را گرفتم. با تعجب گفت: مگر پیش تو نیست؟ از همهی ما خداحافظی کرد که بیاید پیش تو! اگر پیش تو نیست پس؟! |