کاربر:Khosro/صفحه تمرین عطار نیشابوری: تفاوت میان نسخه‌ها

پرش به ناوبری پرش به جستجو
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۴۸۰: خط ۴۸۰:


{{ب|دل کز تو بوی یابد در گلستان نپوید|جان کز تو رنگ گیرد خود در جهان نگنجد}}
{{ب|دل کز تو بوی یابد در گلستان نپوید|جان کز تو رنگ گیرد خود در جهان نگنجد}}
{{ب|آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد|مسکین کسی که آنجا در آستان نگنجد}}
{{ب|آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد|مسکین کسی که آنجا در آستان نگنجد}}


خط ۴۸۵: خط ۴۸۶:


{{ب|جان داد دل که روزی در کوت جای یابد|نشناخت او که آخر جای چنان نگنجد}}
{{ب|جان داد دل که روزی در کوت جای یابد|نشناخت او که آخر جای چنان نگنجد}}
{{ب|آن دم که با خیالت دل را ز عشق گوید|عطار اگر شود جان اندر میان نگنجد}}{{پایان شعر}}
{{ب|آن دم که با خیالت دل را ز عشق گوید|عطار اگر شود جان اندر میان نگنجد}}{{پایان شعر}}
<ref name=":8" />
<ref name=":8" />


ـــــــــــ
{{شعر}}{{ب|عشق جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوخت|مرغ جان را نیز چون پروانه بال و پر بسوخت}}


غزل شماره ۲۲
{{ب|عشقش آتش بود کردم مجمرش از دل چو عود|آتش سوزنده بر هم عود و هم مجمر بسوخت}}


عشق جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوخت
{{ب|زآتش رویش چو یک اخگر به صحرا اوفتاد|هر دو عالم همچو خاشاکی از آن اخگر بسوخت}}


مرغ جان را نیز چون پروانه بال و پر بسوخت
{{ب|خواستم تا پیش جانان پیشکش جان آورم|پیش دستی کرد عشق و جانم اندر بر بسوخت}}


عشقش آتش بود کردم مجمرش از دل چو عود
{{ب|نیست از خشک و ترم در دست جز خاکستری|کاتش غیرت درآمد خشک و تر یکسر بسوخت}}


آتش سوزنده بر هم عود و هم مجمر بسوخت
{{ب|دادم آن خاکستر آخر بر سر کویش به باد|برق استغنا بجست از غیب و خاکستر بسوخت}}


زآتش رویش چو یک اخگر به صحرا اوفتاد
{{ب|آگفتم اکنون ذره‌ای دیگر بمانم گفت باش|ذره‌ی دیگر چه باشد ذره‌ای دیگر بسوخت}}


هر دو عالم همچو خاشاکی از آن اخگر بسوخت
{{ب|بخشای بر غریبی کز عشق می‌نمیرد|کفر و ایمانش نماند و مؤمن و کافر بسوخت}}{{پایان شعر}}
 
غزل شماره ۲۲
خواستم تا پیش جانان پیشکش جان آورم
 
پیش دستی کرد عشق و جانم اندر بر بسوخت


نیست از خشک و ترم در دست جز خاکستری
{{شعر}}{{ب|هر که در راه حقیقت از حقیقت بی‌نشان شد|مقتدای عالم آمد پیشوای انس و جان شد}}


کاتش غیرت درآمد خشک و تر یکسر بسوخت
{{ب|هر که مویی آگه است از خویشتن یا از حقیقت|او ز خود بیرون نیامد چون به نزد او توان شد}}


دادم آن خاکستر آخر بر سر کویش به باد
{{ب|آن خبر دارد ازو کو در حقیقت بی‌خبر گشت|وان اثر دارد که او در بی‌نشانی بی نشان شد}}


برق استغنا بجست از غیب و خاکستر بسوخت
{{ب|تا تو در اثبات و محوی مبتلایی فرخ آن کس|کو ازین هر دو کناری جست و ناگه از میان شد}}


گفتم اکنون ذره‌ای دیگر بمانم گفت باش
{{ب|گم شدن از محو، پیدا گشتن از اثبات تا کی|مرد آن را دان که چون مردان ورای این و آن شد}}


ذرهٔ دیگر چه باشد ذره‌ای دیگر بسوخت
{{ب|هر که از اثبات آزاد آمد و از محو فارغ|هرچه بودش آرزو تا چشم برهم زد عیان شد}}


چون رسید این جایگه عطار نه هست و نه نیست
{{ب|هست بال مرغ جان اثبات و پرش محو مطلق|بال و پر فرع است بفکن تا توانی اصل جان شد}}


کفر و ایمانش نماند و مؤمن و کافر بسوخت
{{ب|تن در اثبات است و جان در محو ازین هر دو برون شو|کانک ازین هر دو برون شد او عزیز جاودان شد}}


ــــــــــــــــــ
{{ب|آنکه بیرون شد ازین هر دو نهان و آشکارا|کی توان گفتن که این کس آشکارا یا نهان شد}}


{{ب|تا خلاصی یافت عطار از میان این دو دریا|غرقه‌ی دریای دیگر گشت و دایم کامران شد}}{{پایان شعر}}
غزل شماره ۲۵۷
غزل شماره ۲۵۷


هر که در راه حقیقت از حقیقت بی‌نشان شد
{{شعر}}{{ب|هنگام صبوح آمد ای هم نفسان خیزید|یاران موافق را از خواب برانگیزید}}
 
مقتدای عالم آمد پیشوای انس و جان شد


هر که مویی آگه است از خویشتن یا از حقیقت
{{ب|یاران همه مشتاقند در آرزوی یک دم|می در فکن ای ساقی از مست نپرهیزید}}


او ز خود بیرون نیامد چون به نزد او توان شد
{{ب|جامی که تهی گردد از خون دلم پر کن|وانگه می صافی را با درد میامیزید}}


آن خبر دارد ازو کو در حقیقت بی‌خبر گشت
{{ب|چون روح حقیقی را افتاد می اندر سر|این نفس بهیمی را از دار در آویزید}}


وان اثر دارد که او در بی‌نشانی بی نشان شد
{{ب|خاکی که نصیب آمد از جور فلک ما را|آن خاک به چنگ آرید بر فرق فلک ریزید}}


تا تو در اثبات و محوی مبتلایی فرخ آن کس
{{ب|یاران قدیم ما در موسم گل رفتند|خون جگر خود را از دیده فرو ریزید}}
 
کو ازین هر دو کناری جست و ناگه از میان شد
 
گم شدن از محو، پیدا گشتن از اثبات تا کی
 
مرد آن را دان که چون مردان ورای این و آن شد
 
هر که از اثبات آزاد آمد و از محو فارغ
 
هرچه بودش آرزو تا چشم برهم زد عیان شد
 
هست بال مرغ جان اثبات و پرش محو مطلق
 
بال و پر فرع است بفکن تا توانی اصل جان شد
 
تن در اثبات است و جان در محو ازین هر دو برون شو
 
کانک ازین هر دو برون شد او عزیز جاودان شد
 
آنکه بیرون شد ازین هر دو نهان و آشکارا
 
کی توان گفتن که این کس آشکارا یا نهان شد
 
تا خلاصی یافت عطار از میان این دو دریا
 
غرقه‌ی دریای دیگر گشت و دایم کامران شد
 
ــــــــــ


{{ب|عطار گریزان است از صحبت نا اهلان|گر عین عیان خواهید از خلق بپرهیزید}}{{پایان شعر}}
غزل شماره ۳۷۷
غزل شماره ۳۷۷


هنگام صبوح آمد ای هم نفسان خیزید
{{شعر}}{{ب|ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش|بر در دل روز و شب منتظر یار باش}}
 
یاران موافق را از خواب برانگیزید
 
یاران همه مشتاقند در آرزوی یک دم
 
می در فکن ای ساقی از مست نپرهیزید
 
جامی که تهی گردد از خون دلم پر کن


وانگه می صافی را با درد میامیزید
{{ب|دلبر تو دایما بر در دل حاضر است|رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش}}


چون روح حقیقی را افتاد می اندر سر
{{ب|دیده‌ی جان روی او تا بنبیند عیان|در طلب روی او روی به دیوار باش}}


این نفس بهیمی را از دار در آویزید
{{ب|ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس|پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش}}


خاکی که نصیب آمد از جور فلک ما را
{{ب|نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال|لیک تو باری به نقد ساخته‌ی کار باش}}


آن خاک به چنگ آرید بر فرق فلک ریزید
{{ب|در ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن|تو به یکی زنده‌ای از همه بیزار باش}}
 
یاران قدیم ما در موسم گل رفتند
 
خون جگر خود را از دیده فرو ریزید
 
عطار گریزان است از صحبت نا اهلان
 
گر عین عیان خواهید از خلق بپرهیزید
 
ــــــــــــــــــــــ


{{ب|گر دل و جان تو را در بقا آرزوست|دم مزن و در فنا همدم عطار باش}}{{پایان شعر}}
غزل شماره ۴۱۸
غزل شماره ۴۱۸


ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
{{شعر}}{{ب|عقل کجا پی برد شیوه‌ی سودای عشق|باز نیابی به عقل سر معمای عشق}}
 
بر در دل روز و شب منتظر یار باش
 
دلبر تو دایما بر در دل حاضر است


رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش
{{ب|عقل تو چون قطره‌ای است مانده ز دریا جدا|چند کند قطره‌ای فهم ز دریای عشق}}


دیده‌ی جان روی او تا بنبیند عیان
{{ب|خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد|هیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق}}


در طلب روی او روی به دیوار باش
{{ب|گر ز خود و هر دو کون پاک تبرا کنی|راست بود آن زمان از تو تولای عشق}}


ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس
{{ب|ور سر مویی ز تو با تو بماند به هم|خام بود از تو خام پختن سودای عشق}}


پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش
{{ب|عشق چو کار دل است دیده‌ی دل باز کن|جان عزیزان نگر مست تماشای عشق}}


نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال
{{ب|دوش درآمد به جان دمدمه‌ی عشق او|گفت اگر فانیی هست تو را جای عشق}}


لیک تو باری به نقد ساخته‌ی کار باش
{{ب|جان چو قدم در نهاد تا که همی چشم زد|از بن و بیخش بکند قوت و غوغای عشق}}


در ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن
{{ب|چون اثر او نماند محو شد اجزای او|جای دل و جان گرفت جمله‌ی اجزای عشق}}


تو به یکی زنده‌ای از همه بیزار باش
{{ب|هست درین بادیه جمله‌ی جان‌ها چو ابر|قطره‌ی باران او درد و دریغای عشق}}
 
گر دل و جان تو را در بقا آرزوست
 
دم مزن و در فنا همدم عطار باش
 
ـــــــــــــــــــــــــــــــ


{{ب|تا دل عطار یافت پرتو این آفتاب|گشت ز عطار سیر، رفت به صحرای عشق}}{{پایان شعر}}
غزل شماره‌ی ۴۴۹
غزل شماره‌ی ۴۴۹
عقل کجا پی برد شیوه‌ی سودای عشق
باز نیابی به عقل سر معمای عشق
عقل تو چون قطره‌ای است مانده ز دریا جدا
چند کند قطره‌ای فهم ز دریای عشق
خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد
هیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق
گر ز خود و هر دو کون پاک تبرا کنی
راست بود آن زمان از تو تولای عشق
ور سر مویی ز تو با تو بماند به هم
خام بود از تو خام پختن سودای عشق
عشق چو کار دل است دیده‌ی دل باز کن
جان عزیزان نگر مست تماشای عشق
دوش درآمد به جان دمدمه‌ی عشق او
گفت اگر فانیی هست تو را جای عشق
جان چو قدم در نهاد تا که همی چشم زد
از بن و بیخش بکند قوت و غوغای عشق
چون اثر او نماند محو شد اجزای او
جای دل و جان گرفت جمله‌ی اجزای عشق
هست درین بادیه جمله‌ی جان‌ها چو ابر
قطره‌ی باران او درد و دریغای عشق
تا دل عطار یافت پرتو این آفتاب
گشت ز عطار سیر، رفت به صحرای عشق


{{شعر}}{{ب|جانا حدیث حسنت در داستان نگنجد|رمزی ز راز عشقت در صد زبان نگنجد}}
{{شعر}}{{ب|جانا حدیث حسنت در داستان نگنجد|رمزی ز راز عشقت در صد زبان نگنجد}}
۸٬۸۲۸

ویرایش

منوی ناوبری